مادران دانا

2 عضو

یه جورایی میخواد جبران وظیفه پدر بکنه . مادر هم که وظیفه میدونه نه لطف . تو رو هم رفته رفته هوو مانند میبینه برا خودش . چی بگم ما که مادرشوهرمون مصیبت ندیده این قضایا رو داریم وای به حال تو . بلد نیستم چیکار کنی فقط میدونم که الان چیزی بگی حساس میشه . ولی آشپزی و فلان نکن . بگو امیر مریضه و شب نخوابیدم . امیر هم ان شاءالله زودی خوب شه

1398/05/23 12:33

ارع دقیقا..همش میگه اون ک خودش نداره و تنهاس من بدم.منم میگم عیبی نداره..اما هرسری بدتر میشه توقعاتش بالاتر میره

1398/05/23 12:34

عاقا اومده میگه چند تا مرغ بخرم ک براخاطرمادرو خواهرش..
میگه 3.4 تا خوبه...
گفتم من بچم مریضه ن مهمون میفهمم چیه ن مهمون داری.خودت میدونی و خودت

1398/05/23 12:36

بگو بابات از تو که پسر بزرگشی حرف شنوی داری . تو بهش بگو هر ماه علاوه بر نفقه یه مقرری براش در نظر بگیره یا یه حساب بلند مدت به اسم داداش کوچکه باز کنه که هم الان سودش رو خرج کنن هم بعدا پولش برسه به پسره . بگو تو یه بار دو بار 5 بار کمک میکنی همیشه که نمی تونی کمک کنی تو هم بچه داری خرج زندگی داری کارت همیشه ثابت نیست . بزار بابات وظیفه اش رو بدونه هم خیال تو راحت باشه هم خیال اونا .

1398/05/23 12:39

اخه باباشم بیخیال کلا بیخیال مادرش شده..
ی قضیه هایی هس ک دیگه هیچ مسئولیتی درمورد همسرش رو ب عهده خودش نمیدونه‌..

1398/05/23 12:41

میگه من درحق اون وظیفه شوهربودن رو تمام و کمال ادا کردم

1398/05/23 12:41

پاسخ به

اخه باباشم بیخیال کلا بیخیال مادرش شده.. ی قضیه هایی هس ک دیگه هیچ مسئولیتی درمورد همسرش رو ب عهده خ...

نهایتا مامانش باید قانونا اقدام کنه

1398/05/23 12:43

سلام دوستان یکی از دوستام رفته ترکیه میتونه برا آیدین یه چیزایی بیاره ولی من یادم رفته چیا بگم بیاره

1398/05/24 11:30

چیا بگم؟

1398/05/24 11:31

کمک غذایی ها ک فکر میکنی بدرد بخورن .اب میوه .غذا.لباس فصل.

1398/05/25 02:58

همچی

1398/05/25 12:13

از اچ براش بادی و شلوار بیاره

1398/05/25 12:15

بادی استین کوتاه و بلند

1398/05/25 12:15

شلوار جین

1398/05/25 12:15

کاپشن

1398/05/25 12:15

کلاه

1398/05/25 12:15

این نی نی پلاس جونش بالا میاد

1398/05/25 12:15

یه پیغام من بیاد

1398/05/25 12:15

سلام بچه ها . ببخشید اطلاعات ناقص دادم . کوش آداسی هستن . اونجا خرید لباس خیلی سخته . بنابراین لباس سفارش نمیکنم . اما چون تو برگشت چند ساعتی ازمیر هستن و فکر کنم بتونن برن داروخانه میخوام سرلاک و یه چیزهایی برا تقویتش بگم اما نمیدونم چی . پدیاشور خوبه به نظرتون؟

1398/05/25 12:18

محدثه جان چطوری؟ امیرعلی چطوره؟

1398/05/25 22:20

پاسخ به

محدثه جان چطوری؟ امیرعلی چطوره؟

ممنون عزیزم..متاسفانه هردو حالمون بده همچنان..
هرکدوممون یجور نمیشه گفت اون بهتره یا من..
طفلی بچم اب ریزش شدید داره ودیگه اصلا نمیزاره بینیش رو تمیزکنم حساس شده تا دست ب سمت صورتش میبرم .مجبورم یهو بگیرم
ک البته دیگه فک میکنن وحشی هستم و مریض..دیگران ک میگم خواهرشوهردانا و شوهرشونه☹
خودمم ک ابریزش گلو درد و سوزش گلو سردرد وچشم درد.و گل مژه زدم خعلی اذیت میکنه..
دیشب تا خود صبح بیدار بودم از شدت درد خوابم نمیبرد هی ب خودم میپیچیدم و خستگی شام درست کردن هم بود برای خواهرشوهر اینا و مادرشوهر..خعلی شب سختی بود..تازه کلی مورد تهاجم و تحقیر و سرزنش و ...اوف نگم براتون
،شدم..

1398/05/26 02:08

پاسخ به

ممنون عزیزم..متاسفانه هردو حالمون بده همچنان.. هرکدوممون یجور نمیشه گفت اون بهتره یا من.. طفلی بچم ا...

آ?
خوب عزیزم علت حرفهایی که میشنوی تقصیر خودته . تو حداقل از لحاظ قیافه خیلی از اونا سرتری . حق دارن حسودی کنن

1398/05/26 07:54

دیشب ب اصرار مادرشوهرم و خواهرشوهر وشوهرم رفتیم عروسی..
البته خواهرش ک اصرار نمیکرد تیکه مینداخت و طعنه میزد..
من عادت ندارم بدون ارایشگاه رفتن برم عروسی برای همین من یکم دیر تر اماده شدم.وختی از ارایشگاه اومدم خونه دیدم ک دیگه اونادارن میرن ...
منم اومدم و اماده شدم و امیرخواب بود بهش شیر دادم و بعد بیدارشداماده ش کردم و خلاصه رفتیم اونجا..
مادرشوهرم تا وارد سالن شدم اومد امیرعلی رو گرفت ازم وختی ام رفت بغلش اروم بود..منم رفتم اتاق پرووک لباسامو عوض کنم..
نگو بعدمن شروع میکنه ب گریه مادرشوهرمنم ک ادم فوق العاده خونسرد و بیخیالی هس نمیاره پیشم..میبره اینور اونور..
وختی رفتم هم اونجا نبود بعد ده دیقه اومد دیدم بچه ام از گریه سرخ شده تا بغلش کردم بالا اورد روم..
انقد ک گریه کرده بود حالش بد شده بود..
تنهاشانسم این بود ک چون روسری سرم بود کاملا ریخت رو روسری لباسم کثیف نشد..
فقط تا اخرمراسم داشتم حرص میخوردم
هی ام بعد اون میومد میگفت بده من نگه دارم..
گفتم ن ممنون امیرعلی بغل هیچکی بغیر خودم اروم نمیمونه..همینجوری راحت تره..
خلاصه فقط دعا دعا میکردم تموم بشع‌...
ولی ی اتفاق خوب اخرش افتاد این بود ک مادرشوهرم نموند و رفت خونش..

1398/05/26 09:37

بهشون گفتم من هم خودم هم بچم مریضیم اصلا حوصله مهمونی و عروسی ندارم..خصوصا با بچه مریض
اما حرف تو گوششون نمیرع ..چون خونسرد و بیخیالن فک میکنن بقیه زیادی حساس یا قیافه بگیرن..

1398/05/26 09:39

خداروشکر رفتن نفس راحت بکش

1398/05/26 09:42