بچه دومم بود و شوهرم بعد از چندین سال که تو شهر خودمون شغلش بود قرار شد بره جایی که پنج ساعت ازم فاصله داشت دوهفته هم نبود من بودمو وابستگی به شوهرم یه بچه دوساله و نیمه که بشدت به باباش وابسته و عادت داشت بره همیشه بیرون با اقوام شوهرم با دوستاش بازی کنه که شوهرم میبرد منم بی نهایت ویار و استفراغ و همه جوره حالم خراب یه بچم دست تنها باید بزرگ میکردم با این حال خرابم بمااااندد بهانه گیری هاش برای بیرون رفتن از استرس خونریزی شدید داشتم حالم انقد بد بود که شوهرم که یه آدم معتقده همه جا میپرسید که اکه امکان داره بچه رو سقط کنیم چون واقعا حالم بد بود حالا فکر کن تنها هم بودم من عصر که دیگه هوا روبه تاریکی میرفت استرسی میفتاد بجونم و تپش قلب قشنگگگ سکته میکردم هییی میچرخیدم تو خونه و دلم آشوب تو اون اوضاع داغونم بابامم فوت شد?دیگ چی بگم چیییی
فقط ی روز دیدم دارم از پا در میام هم پسرم اذیته هم فردا دخترمم بیاد نوزاده نیاز ب مراقبت داره من اگه خل شم دیوونه شم کی نگهداره اخرش سختیاش برا خودمه بچه هام مامان سالم میخوان خوشحال میخوان از اون روز اونموقع ها یا میزدم بیرون یا با بچم کیک میپختیم خلاصه سرگرم میکردم خودمو ک بگزرن روزای اول خیلی سخت بود بعدش عادت کردم تو هم سعی کن بیشتر از همه خودمون با افکارمون بهم میریزیم خودمونو
1401/11/23 03:37