امروز بدون سوتین با شلوارک کوتاه توی آشپزخونه بودم یهو مادرشوهذم اومد بالا ، گفتم من با شلوارکم میگه اشکال نداره?
بعد میگه اومدم روشنا رو ببرم پایین باخودم
گفتم چه خبره مگه ، گفت هیچی هیچکی نیس میخوام ببرمش پایین
گفتم الآن باید غذا بخوره
گفت غذاشو بده ببرم پایین بدم بهش
گفتم هنوز آماده نشده ، الآن شیر خورد ، میخواستم بیام باهاش بازی کنم که تا غذاش آماده بشه و یه فاصله ای بیفته بعد غذا بخوره و دارو وبخوابه
بعد انقد نشست تا شوهرم بیاد ، بعدم باز نشست تا مطمئن بشه من قراره به روشنا نهار بدم
بعد ک غذا دادم بهش رفت
بعد حالا ک روشنا غذاشو خورد شوهرم بهش میگه حالا با عزیز برو پایین
اونم گفت نه الآن دیگه خواب داره
اون موقع داشت جیغ میزد اومدم ببینم چشه
بعد ک رفت شوهرم میگه چرا سریع چایی میوه نیاوردی میگم من شلوارک پام بود بدون سوتین مامانت اومد ، میگه خوب چرا ی لباس مناسب تنت نبود ، گفتم توی خونه خودم که باید راحت باشم
حالا الآن کار داشت باید زودتر میرفت بهش میگم منو ببر خونه مامانم میگه چه خبره ، میگم هیچی داری میری منم هم ببر
میگه 3،4روز اونحا بودی ، هفته بعد برو
میگم مامانم این 2،3 روز تعطیله گفت بیا من قشنگ روشنا رو ببینم میگه اذیت نکن این همه بود ، بگو اونا بیان ، خب مامان منم نمیاد ، میگه حوصله مادرشو ندارم بخوام برم باهاش سلام علیک کنم
الآنم رفت منو نبرد
یه ساعته دارم گریه میکنم
میگه این همه مدت اجازه دادم بری حالا ی بار نمیخوام بری
گفتم مگه باید اجازه بگیرم ، من فقط اطلاع خواستم بدم
میگه باشه حالا که خواستی فقط اطلاع بدی خودت برو ، منو بچهم خونه ایم
اعصابم خورده مثل چییییی
1402/03/13 14:45