گروه روانشناسی و پزشکی

313 عضو

شروع کردم به گریه کردن شروع کردم به زدن خودم ???? هیچ وقت یادم نمیره ??

1402/03/31 00:37

دوست ام یک هو زد زیر گوشم
نگام کرد و گفت ( نگهش میداری یا می ندازی)
( بدون هر تصمیمی که بگیری ما پشت تیم)

1402/03/31 00:40

من چیزی نگفتم بعد چند روز که یک خورده تکون خوردنش رو تو خودم حس میکردم و بهش وابسته شده بودم
تصمیم نهایی ام رو گرفتم
( رفتم به دوستام گفتم میخوام نگهش دارم)
و بعد احساس کردم که تصمیم درستی گرفتم
بعد دوماه خونریزی بهم دست داد خونریزی شدید
تو دانشگاه یک هو کل بدنم لرزید نفس ام بند اومد و بعد چند لحظه که به خودم اومدم متوجه شدم که
سقط شد سقط کامل ??

1402/03/31 00:44

بعد افسردگی شدید گرفتم دلم میخواست برگردم ایران پیش خواهرم برادرم دلم خیییییییییییییییلی گرفته بود ??

1402/03/31 00:45

ایه عزیزم من شوهرم خیلی با خانوادش مشکل داره تو بهش مشاوره میدی اخه من خیلی قبولت دارم..... برات جبرانش میکنم

1402/03/31 00:48

و بعد چند سال که گذشت و زندگی من
انگار روی یک چرخه ی تکراری می چرخید بعد چند سال مجدد همسرم و دیدم و خلاصه که بعد از چند بار
دیدار به هم علاقه مند شدیم و همسرم هم بخشی از داستان زندگی ش رو گفت و توضیح داد و شروع کرد به کلیی معذرت خواهی و اینکه دیگه تکرار نمی کنم و............. و من هم 1_ از سر عشق 2_ بخاطر اینکه اون زمان از چرخش تکراری زندگیم خسته شده بودم
موافقت میکنم

1402/03/31 00:56

و بعد از چند سال مجدد بر میگردم ایران

1402/03/31 00:56

و من متوجه میشم که مادربزرگ ام از دنیا رفته

1402/03/31 00:59

خاله ام هم مخفیانه با برادر شوهرم ازدواج کرده

1402/03/31 01:00

برادرمم با خواهر شوهرم ازدواج کرده

1402/03/31 01:00

خواهرمم با برادر شوهرم ازدواج کرده

1402/03/31 01:00

و رفتن دبی اون زمان که من مجدد برگشته بودم ایران
خواهرم و برادرم و خاله ام نبودن

1402/03/31 01:01

و فقط پدرم و مادرم بودن با چهار تا برادر و خواهر کوچکتر ام بودن و خلاصه که مجدد اومد خاستگاریم و مجدد باهم عروسی کردیم شب عروسیم بود که پدر و مادرم تصادف کردن و از دنیا رفتن و

1402/03/31 01:05

پاسخ به

و فقط پدرم و مادرم بودن با چهار تا برادر و خواهر کوچکتر ام بودن و خلاصه که مجدد اومد خاستگاریم و مجد...

اوفففففف لعنتی

1402/03/31 01:06

منو همسرم قبل از عروسی باهم عقد کرد بودیم و من شب عروسیم حامله بودم و بعد شب عروسیم فقط پدر شوهرم و مادر شوهر اولی ام حضور داشتن و خلاصه که عروسیم
خیییییییییییییییلی همچین سری و مختصر و جزئی بود ? بعد از اینکه بهم خبر میدن که پدر و مادرم و از دست دادم

1402/03/31 01:13

ادامشششش

1402/03/31 01:15

مادرشوهر اولی ام میاد بهم میگه ( فقط شانس بیار که بچه تو شکمت پسر باشه و سالم
حالا اون برادر و خواهر های کوچیک ترت هم کنار خودت باشن خب بلاخره درسته که تو یتیم بودی
ولی اینا باز مثل تو نشن )

1402/03/31 01:15

بعد اون شب فقط دلم میخواست گریه کنم

1402/03/31 01:16

بعد از از دست دادن پدر و مادرم و خب از اونجایی که دیگه هیچ *** رو هیچ فامیلی نداشتم تو ایران بعد شش ماه همسرم بهم پیشنهاد داد که بریم پیش خانواده اش
من هم از اونجایی که فکر کردم

1402/03/31 01:18

همسرم بخاطر اینکه روحیه من و بچه ها عوض بشه میگه قبول کردم و خلاصه که رفتیم عجمان

1402/03/31 01:19

پاسخ به

من چیزی نگفتم بعد چند روز که یک خورده تکون خوردنش رو تو خودم حس میکردم و بهش وابسته شده بودم تصمیم ن...

بچه کی بود؟ مگه ازدواج کردید؟

1402/03/31 01:20

پاسخ به

بچه کی بود؟ مگه ازدواج کردید؟

بچه از شوهرش بوده دیگه چه سئوالیه

1402/03/31 01:20

عجمان بود که من متوجه شدم که باید با خانواده شوهرم یک جا زندگی کنم برادر شوهر هام جاریام خواهرشوهرام مادرشوهر هام پدرشوهرم همه باید با هم یک جا زندگی کنیم و بعد

1402/03/31 01:22

هم متوجه شدم که پدر شوهرم چند بار ازدواج کرد ه

1402/03/31 01:22

همسر اولش فوت کرد

1402/03/31 01:22