برای عید غدیر رفته بودیم باغ برادر شوهرم مادرشوهرم و شوهرم مدام می گفتن چایی آماده شد چایی بیار حالا هیچ کسی فکر چایی نبود تا من آب گذاشتم برای چایی یکدفعه یادشون آمد آنجا گاز شهری نبود پیک نیک تو حیاط باد می آمد خیلی طول کشید تا چایی درست بشه منم آنها رفته بودن جدا از جمع نشسته بودن منم رفتم فلاکس و لیوان قند بردم پیش آنها گفتم هرچی می خواهید بخورید نگید چایی مون ندادید خودشون برداشتن آوردن پیش بقیه نشستن
1402/05/06 02:51