حل مشکلات زناشویی و ایده دلبرانه(اصلی)✅ 😍❤️

1020 عضو

حالا خواستم ببینم من زیادی حساس شدم یا شما هم جای من بودید این رفتارها اذییتون میکرد

1403/08/22 16:53

ببین از نظر من مادرشوهرت زن خوبیه
جاری ها همشون حسودن
همینکه مادرشوهرت احترامت میگیره و برای کارهایی که کردی میگه دستت درد نکنه باید حرفشو بزاری بالای سر
نمیتونم بگم حساس نباش اما رفت و امدت رو سعی کن کمتر کنی تا کمترم کار کنی
عیب چه داره خونه مادر شوهرت هم مثل خونه خودت و مادرت
همینکه برات احترام قاعله به نظرم کافیه

1403/08/22 20:31

بزار زندگی خودمو برات مثال بزنم
الان نزدیک سه ماه منو شوهرم سر مادرش و حرفاش زندگیمون به جهنم تبدیل شده
کارمون به جایی رسیده شوهرم کتکم زده چند بار جلو پسرم دو سال و پنج ماهشه
به نظرم مادر شوهرت آدم عاقلیه
ولی مال من خر بیشعوری
به دختر همسایه ما میگه برو پسرش بیار پایین تو کوچه باهاش بازی کن مامانش نفهمه
آخه من خونه ام آپارتمانی
پله های خونه نرده و حفاظ نداره
انقد این زن خر و کم عقله میگه بزار بچه دو ساله خودش بیاد تو کوچه بازی کنه
تا خدایی نکرده ماشینم بهش بزنه بلایی سرش بیاد
سر همین مسعله همین چند ساعت پیش کلی کتک کاری کردیم

1403/08/22 20:35

منم از این جاری ها داشتم هردو تامون بچه نداشتیم تمام کارهای خانه مادرشوهرم رو من انجام میدادم از جارو و نظافت تا آشپزی اون موقع سفره انداختن حاضر میشد
کلی سختی و بدبختی کشیدم
همش کار کار کار
خورشت و برنج مهمانی هارو من درست میکردم جرعت نداشت کار به اون بده تازه سن جاری ام هم از من کمتر بود
جرعت نمی‌کرد بگه سیب زمینی سرخ کن یا سالاد درست کن هرکاری داشت فوری می‌آمد سراغ من
ما هم رفت و آمد زیاد داشتیم
بعدش حامله شدم دیگه قطع کردم رفت وامد رو
دست به سیاه و سفید نمی‌زدم
میگفتم جفتم پایینه
بعدم شیر دادن بچه و ساکت کردن گریه اش

1403/08/22 20:37

اما خواهر منم مقصر خودم بودم زیاد راحت گرفتم کلی کار میکردم مادرشوهرم هم سو استفاده میکرد
تا اینکه بالاخره یه جا دیگه تمامش کردم میرفتم خیلی کم کار میکردم نمیگفتم بده اگر کاری داری بیشتر می‌نشستم
نهایت یه جارو برقی می‌کشیدم
یا ظرف هارو می‌شستم

1403/08/22 20:39

ببین همین الان دعوای شدیدی با شوهرم کردم مادرشوعرم میگه ما باید با اون را بیایم پس چرا با من را نمیاد خوب منم با شوهرم هر روز جنگ داریم به خاطر اونا من خسته شدم دیگه الان هاج و واج موندم به خاطر رفتارشان اون میگه اصلا از اون انتظاری نداشته باشیم مگه میشه به من میگه برو خونشون اونم بیاد خونت من حالم بد میشه وقتی همچین حرفی میزند همین الان خونه مادرشوعرم مفت خوری می‌کنه نوبت به خودش که میشه میگه ما نداریم

1403/08/22 20:40

تا میتونین از جاری جماعت دور باشین خیلی کم رفت و آمد کنین مثلا شب ها بعد شام برین
ماهی یکبار یا چند ماه یکبار برای شام و نهار برین

1403/08/22 20:40

برگرد مستقیم به مادرشوهرت بگو چرا با اون راه بیاین مگه ما همه عروس نیستیم چه فرقی داریم با هم
اگر من کار میکنم بقیه جاری هام باید اندازه من. کار کنن

1403/08/22 20:41

اصلا دیگه کم آوردم چه جور ی برات بگم اخلاق و رفتار جاریمو همه دارن میگن تو با اون خودتو یکی نکن یعنی چی من متوجه نمیشم الان شوهرم میگه مقصر تویی من خسته شدم قلبم سنگینه اصلا مادرشوعرم براش مهم نیست خونه ما جنگ بیفته نگران اونایی که خونشون جنگ نیفته

1403/08/22 20:41

منم کتک خوردم آنقدر ناراحتی روحی روانی کشیدم میفهمم چی میگی

1403/08/22 20:42

میگه اون شوهرش ضعیفه این می‌ره روزگارشو سیاه می‌کنه برادر شوهرم یه خورده از نظر اعصاب ضعیفه اما اصلا به فکر این نیست که منم روزگار پسرشو تو خونه سیاه میکنم

1403/08/22 20:44

تنها کاری که میشه انجام بدی اینکه کمتر بری برای نهار و شام نرو اگرم مهمانی دارن خونه مادر شوهرت
خودتو با زنهای فامیل سرگرم کن
انقد کار کردی براش شده وظیفت
حکایت منه
از اول خودمان مادرشوهره رو پر رو میکنیم

1403/08/22 20:44

میگه اون کار بلد نیست انجام بده کثیف کار می‌کنه اونم از خداسه کار نکنه به خدا از بس ای یه هفته خونش کار کردم بچم مریض شده من یه سال بود قطع رابطه کردن حتی خلالش نکردم رفت مکه اما جز من کسی نبود مهمونیشو برگزار کنه مجبور شدم

1403/08/22 20:45

خودم از این ماجرایی که تو میگی کشیدم وقتی بچه نداشتم مادرشوهرم کل فامیل رو دعوت می‌کرد من بدبخت شام درست کنم سالاد جاروبرقی
جاری ام یا می‌گفت پریودم یا با شوهرم می‌رفت بیرون می‌گفت کار داریم یا الکی می‌گفت حمام بکنم بعد میام
میزاشت وقت سفره انداختن می‌آمد
دو سال کارم همین بود منم تا اینکه یواش یواش رفتارم تغییر دادم

1403/08/22 20:47

چند تا عروس هستین

1403/08/22 20:47

اینم بگم همه درو همسایه فک و فامیل از جاریم متنفرن دو تاییم همش به من میگه شما در آمد دارید من دیگه موندم چه جور رفتار کنم بعد کلی بحث با مادر شوهرم آخرش بر میگرده میگه گاهی خونشون برو چرا من لایه مفت خور رفت و آمد کنم اصلا مارو دعوت نمیکنه خونش از بس هم کثیفه من یه چایی خونش نمیتونم بخورم

1403/08/22 20:50

اینا من بشینم یه دعوا به پا میشه که چرا بلند نمیشه خیلی عوضیه جاریم خدا ازش نگذره اینکه مادرشوعرم منو نادیده میگیره فقط به فکر آرامش زندگی اون هستند حالم از خودم بهم میخوره از شوهرم متنفر میشم

1403/08/22 20:51

مجبور نیستی بری نرو تا اونم نیاد
وقتایی که اونا هستن خونه مادر شوهرت شما نرو بهانه ای بیار

1403/08/22 20:51

چرا دعوا
بگو نمیتونم مریضم حالم بده
خودت کمتر کار کن تا اونام بالاخره متوجه بشن کلفت و حمال نیستی

1403/08/22 20:52

اون وقت شوهرم میگه تو منو از برادرم جدا کردی خودش زنگ میزنم میگه من میخام بیام خونت مهمون دعوت کردنی زنگ میزنم میگه چرا منو صدا نکردی مادرشوعرم میگه چرا صداشون نکردی پسر من ناراحت میشه یعنی برادر شوهرم

1403/08/22 20:53

بهت حق میدم
ولی بزاریه چی بگم
هرچقدرخودتوبگیری همون قدرعزیزی به نظرم

1403/08/22 23:53

حیف بچه ات نیست می‌ندازی وسط میمونه گریه می‌کنه ارزشتم نیمفهمن

1403/08/22 23:54

براکسی ارزش قائل شو که ارزشتوبفهمن

1403/08/22 23:54

منم مثل تو بودم قبلاً ولی الان نه
چرابایدبزارم بچم عذاب بکشه که مجلس خانوم راه بیافته بعدشم بگن کاری نکردوفلان؟)

1403/08/22 23:55

یاپشت سرت یه عالمه حرف

1403/08/22 23:56