11. با اینکه بی گناه بودم،استرس داشتم که برگردم تهران.اگر از اونجا بیرونمون میکردن چی.پول پیش نداشتیم.اگر حرفامو قبول نمیکردن و دعوا میشد چی.نمیدونستم راه درست چیه،اما به حرف بابام اعتماد کردم.سرِ راه گز و سوهان خریدیم و وقتی رسیدم خونه دیدم خواهرشوهرم اینا پایین نشستن.شوهرم که از جایی خبر نداشت گفت بریم پایین.سوغاتیهاشون رو گرفتم دستم و رفتیم داخل.سلام کردم و جعبه رو گذاشتم روی میز.مرضیه پرید بهم که خجالت نمیکشی،آبروی منو میبری و داد و بیداد کرد. کل مسیر شیداز تا تهران رو فکر کرده بودم و اندازه ی یه کتاب حرف آماده کرده بودم تا از خودم دفاع کنم.اما فقط تونستم بگم من پشت سرت حرف نزدم و مثل همیشه که تا میام از خودم دفاع کنم، اشکام میریزه، زدم زیر گریه. توی اون هق هق شدید اصلا معلوم نمیشد چی چی میگم.حالم از این اخلاقم به هم میخورد.بحث بالا گرفت و من دیدم نمیتونم کاری کنم رفتم بالا.شوهرم که اومد ماجرا رو گفتم.برخلاف تصورم از من دفاع کرد و گفت عیبی نداره تو خیلی ساده ای و اینا گرگن.گفت خودم حلش میکنم تو استرس نگیر...
برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=1909900
1403/02/05 02:12