The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

کابوس جذاب

118 عضو

سلام دوستان عزیزم رمان ممد ارباب خشن من هنوز نیومده نویسنده نزاشته اما یه رمان جذاب میزارم 😍

1403/06/26 20:42

بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند بخشنده مهربان

شروع رمان:کابوس جذاب عشق ♥️🌾
ژانر متفاوت با بقیه رمانها

1403/06/26 20:45

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_1

آرمین راسخ؟!
توی حیاط ما چی میخواست؟

با دیدنم ابرویی بالا انداخت
_ اون سروصدا هات برای جلب توجه من بود تا بیام پشت در ح*موم و این ش*کلی ببینمت؟

مات و مبهوت سرجا خشک شده بودم بدون اینکه حواسم باشه شال نازکی که دور خودم پیچیده بودم از دستم رها شده و اینجوری جلوی دوست صمیمی داداشم ایستادم و به استایل دست در جیب مغرورش با اون پوزخند کج همیشگی کنج لبش زل زدم!

لپ‌تاپش توی دستش بود و چشمای وحشی و مشکی رنگش با غرور از بالا تا پایین ب من نگا میکرد و رصد میکرد

مگه همه از خونه بیرون نرفته بودن، پس این پسره اینجا چی میخواست؟

حتی مهیار هم خونه نبود و من با خیال اینکه کسی خونه نیست این شکلی از حمام بیرون زده بودم!

توی ثانیه ای ناگهان تمام عصب های مغزم به کار افتاد، چندبار محکم پلک زدم و تازه به خودم اومدم و وح*شت زده گفتممم

_ تو... توی ع*وضی خونه ی ما چی میخوای؟

ابروهاش درهم گره خورد قدمی به طرفم اومد جوری که انگار کفر گفته باشم

منم سریع ب طرف ح*موم رفتم

ضربه ای به در زد که از ترس به عقب پرت شدم

صدای جدی از پشت در حمام ترسم رو دوبرابر کرد
_ هی دختره حواست باشه چی زر زر میکنی!

────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/26 21:43

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_2
دستمو روی قلبم فشردم و بلند تر فریاد زدم
_ از خونه ی ما برو بیرون ... به داداشم میگم چه دوستییی داره

صدام از شدت شوک میلرزید و حس میکردم قلبم توی دهنمه و هر لحظه ممکنه سکته کنم

حمام خونه ی ما توی حیاط بود و حوله ام رو که شسته و انداخته بودم روی بند تا خشک بشه رو فراموش کرده بودم داخل حمام بیارم

طبق معمول مامان رو صدا زده بودم تا حوله رو برام بیاره و وقتی با خیال اینکه کسی خونه نیست، مجبور شدم بدون لباس و خیس برم توی حیاط تا حوله رو از روی بند بردارم در کمال ناباوری با آرمین ، دوست صمیمی داداشم، مغرور ترین و جذاب ترین پسر محله مواجه شده بودم که تنها توی حیاط خونه ی ما بود!

حتی نمیتونستم فکر کنم که چطور چنین چیزی ممکن شده، باورم نمیشد توی ثانیه ای بی‌آبرو شده باشم!

اونم جلوی پسری که همیشه آرزو داشتم چند کلمه باهام حرف بزنه و حالا توی بدترین شرایط منو دیده و به بدترین شکل باهام حرف زده بود!

توی یه حرکت سریع در حمام بشدت باز شد و حوله ام توی صورتم پرتاب شد

به سرعت ح*وله رو دور خودم پیچیدم

چشماش ترسناک تر از هر زمانی به نظر میرسید اما همچنان خونسرد بود و پوزخند کجش روی لبش خودنمایی میکرد

انگشت اشاره اش رو تهدید آمیز جلوی صورتم تکون داد

_ دوست داری یه پسر ع*وضی ببینی که مدام تکرار میکنی؟ بار بعد هشدار نمیدم، نشونت میدم عوضی کیه دخترکوچولو!
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/26 21:44

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_3
پوزخندش پررنگ تر شد و ابرویی بالا انداخت
_ اما اعتماد به نفست ستودنیه که فکر کردی من بخاطر دیدن ب*دن تو میام پشت در حمامت!

با قدم های بلند بیرون رفت و چندثانیه بعد صدای در حیاط به هم کوبیده شد و مطمئن شدم از خونمون بیرون رفته!

با قلبی ضربان گرفته و اشک هایی که پهنای صورتم رو پوشونده بود لباس هامو پوشیدم و از حمام بیرون زدم

زانوهام س*ست شده بود و تا به اتاقم برسم چند بار خواستم به زمین خوردم و به زور خودم رو نگه داشتم

موهای خیس و بلندم رو چن*گ زدم

سرم رو توی بالش فرو کردم و از ته دل جیغ زدم

_ خاک تو سرت مدیا دیگه آبرویی نموند برات!

حالا این پسر با خودش چی فکر می‌کرد؟!
فکر کرد من عمدا با آگاهی به حضورش توی حیاطمون اون شکل بیرون رفتم!

_ مدیا کجایی؟!

صدای مامان سوهان روحم شد
اگه بدموقع بیرون نرفته بود من اینطور جلوی آرمین بی آبرو نمی‌شدم

مامان وقتی از من جوابی نگرفت در اتاق رو باز کرد
_ اینجایی مدیا؟ چرا هرچی صدات می‌زنم نمیای؟!

اشک و خون جلوی چشمام رو گرفته بود حالم به شدت بد بود

بلند شدم به طرف مامان رفتم و توپیدم
_ تو چرا رفتی بیرون؟! مگه قرار نشده بود حوله ی منو بیاری؟!

پامو محکم به زمین کوبیدم
_ چرا بابا این خونه ی کلنگی رو نمیکوبه؟! آخه کی دیگه حمامش توی حیاطه؟!
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/26 21:44

خانوما ببین خوبه. بقیشو بزارم 😍😍

1403/06/26 21:45

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_4
مامان که از برخورد من جا خورده بود پرسید
_ حالا چرا اینقدر ناراحتی؟! یه حوله بود دیگه کسی هم که خونه نبود می‌رفتی برمیداشتی!

مامان نمی‌دونست مشکل منم همین بود!
با اینکه از شدت ناراحتی و عصبانیت در حال انفجار بودم اما نمی‌تونستم بیشتر گیر بدم، میترسیدم شک کنه.

فریادم رو توی گلوم خفه کردم و فقط گفتم
_ مجبور شدم با تن خ*یسم لباسمو بپوشم بیام بیرون

_ مامان کجایی؟!

صدای داداشم مهیار رو که‌ شنیدم دوباره برخورد وحشتناکم با آرمین مقابل چشمام نقش بست و لرزه ای افتادم

_ بیا اینجا تو اتاق مدیا هستم

مهیار اومد داخل
_ مامان تو خونه بودی؟! فکر کردم کسی خونه نیست کلید دادم به آرمین بیاد توی حیاط دوربین نصب کنه

زانوهام س*ست شد
یعنی چی آرمین توی حیاط دوربین نصب کرده بود؟

سؤال من رو مامان پرسید
_ دوربین برای چی پسرم؟!

_ بخاطر جنسایی که برای مغازه آوردم میترسم. دزد توی محله زیاد شده

دنیا دور سرم چرخید و به سختی خودمو به تخت رسوندم تا نیفتم

_ فکر کنم دوربین رو نصب کرده. من میرم اونجا فیلم آزمایشی اولیه روی لپ تاپ خودش ضبط شده قرار بود بیاد دوربین‌ها رو به لپ تاپ من وصل کنه اما فکرکنم مشکلی پیش اومده که هنوز نیومده

حس میکردم دنیا آوار شد و روی سرم فرو ریخت...

فیلم آزمایشی؟!

پس علاوه بر دیدن من ، فیلمش هم از اول تا آخر توی لپ تاپش بود!
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/27 11:33

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_5
" آرمین "

لپ تاپم رو باز کردم
پوشه ی فیلمی که قرار شده بود برای مهیار بفرستم رو باز کردم

یاد رفتار گس*تاخانه ی اون دختر افتادم!

پوزخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم
_ دختربچه‌ی احمق

این فیلم چیزی نداشت که بخوام نگه دارم
لپ تاپ رو بستم

جرعه ای از قهوه‌ ی جلوم خوردم و

گوشیم لرزید
اسم مهیار روی صفحه افتاده بود
مشخص بود برای چی تماس گرفته.

انگشتم رو روی صفحه کشیدم

_ درو باز کن آرمین پشت درم

ابرویی بالا انداختم
_ چرا اومدی اینجا؟!

_ دوربین ها رو وصل نکردی مگه؟! اومدم ببینم چطور کار می‌کنن

دکمه ی آیفون رو فشار دادم
اون فیلم چیزی نداشت، می‌خواست فیلم بیرون اومدن خواهرش از حم*وم رو ببینه؟!

از پله ها بالا اومد و نفسی تازه کرد
_ پسر تو هنوز توی این دخمه درس می‌خونی؟!

_ کمتر حرف مفت بزن!

کامل اومد داخل و درو بست

_ اگه می‌دونستم توی اتاقک پشت بومی که اونهمه راه از کوچه نمیومدم .راحت از روی دوتا پشت بوم میپریدم بهت رسیده بودم

_ خوبه که نمی‌دونستی! اگه اونجوری میومدی ازت استقبالی نمیشد

با صدا خندید
_ می‌دونم خوشت نمیاد کسی بدون اجازه به حریمت وارد بشه جناب. حالا بیا اون فیلم رو نشونم بده باید برم

تکیه ام رو به دیوار دادم و با خونسردی جواب دادم
_ فیلمی وجود نداره که بخوای ببینی

جاخورد
_ چی میگی آرمین؟! کندم اومدم اینجا فیلم ببینم میگی نیست؟!

_ فیلم اکشن که نبوده مهیار! دوربین ها رو که وصل کردم همه چیزش اوکیه چک شده. فقط کار برام پیش اومد نتونستم به لپ تاپت وصل کنم

_ چرا نگفتی که نیام اینجا؟

_ نپرسیدی!

نگاهش به کتابام بود

_ پس اگه درس نداری بریم وصل کن به لپ تاپم

سری تکون دادم
_ مشکلی نیست.
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/27 11:34

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_6
" مدیا "

قدم رو توی اتاقم راه می‌رفتم.
دنبال راه حل بودم برای جمع کردن گندی که صبح زده بودم

خودخوریام زیاد شده بود . حتما تا الآن اون فیلم رو به مهیار نشون داده بود.

و اگه مهیار اون فیلم رو دیده بود دیگه خود خدا هم نمی‌تونست واسطه بشه تا منو نکشه!

به یاد روزی افتادم که با دوستم توی کوچه بلند می‌خندیدیم و یه پسر بهمون متلک انداخت
همون لحظه داداشم دید و اول با پسره درگیر شد بعد هم اومدیم خونه و سیلی محکمی زد تو گوش من که چرا توی کوچه بلند خندیدم.

خدا به داد الان با این اتفاق برسه!


از شدت استرس ناخنام رو زیر دندون گرفته بودم.

باید می‌رفتم بیرون با خونه نشستن کاری حل نمیشد

در اتاق نیمه باز کردم
همون لحظه مهیار و آرمین رو دیدم که از جلوی اتاقم رد شدن

دستم روی دستگیره ی در خشک شد
نفس کشیدن یادم رفت

ضعف کردم و نزدیک بود بیفتم
خودمو به در اتاق گیر دادم و به سختی سرپا شدم

اونا منو ندیدن و مستقیم به اتاق مهیار رفتن

دستامو به سرم گرفتم و همونجا روی زمین نشستم

آرمین حتما اومده بود تا فیلم منو به مهیار نشون بده و درباره اش باهاش حرف بزنه!

شالم رو روی موهام انداختم و از اتاق بیرون رفتم

باید متوجه میشدم میخوان چیکار کنن و کاری می‌کردم حواسشون پرت بشه و مهیار فیلم رو نبینه

چون در اتاق مهیار باز بود صدای صحبت کردنشون رو می‌شنیدم ولی متوجه نمی‌شدم چی میگن

جلوی در ایستادم و به آرمین خیره شدم.

انگار متوجه حضورم شد چون نگاه ترسناکش به طرفم کشیده شد

سریع خودم رو کنار کشیدم
حس کردم با نگاهش داره تهدیدم می‌کنه!

کپ کردم نزدیک بود سکته کنم
دستمو روی قلبم فشردم و آب دهنم رو با صدا قورت دادم
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/27 11:34

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_7

_ چیزی میخوای مدیا؟!

صدای شاکی مهیار باعث شد تکونی بخورم و از در فاصله بگیرم

هول شده جواب دادم
_ نه... نه... نمی‌دونستم کار داری ببخشید الآن میرم

با اینکه نگاهم هنوز توی اتاق بود به سختی کنار رفتم اما پشت دیوار موندم

نگاه تند مهیار تا وقتی که از دیدش خارج شدم همراهم کشیده شد

باید دنبال یه راه دیگه می‌گشتم.

کامل پشت دیوار جا گرفتم و کمی سرمو کج کردم تا توی اتاق رو ببینم

دوباره نگاهم به آرمین افتاد
شالم از سرم روی زمین افتاد و موهام آویزون شد

_ مدیا مگه مامان خونه نیست بری پیشش؟!

صدای عصبی مهیار وحش*تمو بیشتر کرد نکنه فیلم رو دیده که عصبانیه؟!

شالمو چن*گ زدم و روی سرم انداختم

_ نه چیزه من داشتم راهرو رو جمع میکردم مامان گفته جارو بزنم

جارویی که همونجا کنار دیوار بود رو برداشتم و الکی وانمود کردم که دارم جارو میکنم و آروم آروم از جلوی اتاق رد شدم

به محض فاصله گرفتن از اتاق نفسمو بیرون دادم و پشتمو به دیوار چسبوندم

سرمو کج کردم دیدم هردوشون با اخمای درهم سرشون توی لپ تاپه نتونستم بیخیال بشم و دوباره پریدم جلوی در

سر هردوشون از روی لپ تاپ بلند شد

مهیار صندلیش رو عقب داد و با غضب به طرفم اومد

داشتم برای خودم فاتحه می‌خوندم حتما فیلم رو دیده. قطعا به بابا میگفت و منو میکشت

مهیار درست رو به روم ایستاد نگاه خشمگینی بهم انداخت و در اتاق رو محکم بست

حتما نمی‌خواست جلوی دوستش بهم چیزی بگه گذاشته بود بعداً حسابم برسه
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/27 11:34

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_8
حالا که در اتاق بسته بود باید از طریق مامان یه راهی برای وارد شدن به اتاق پیدا میکردم

تند تند به طرف آشپزخونه دویدم
_ مامان اینجایی؟!

مامان توی آشپزخونه نبود حیاط و اتاق ها رو هم چک کردم ولی گویا مامان خونه نبود.

به هر قیمتی شده بود باید بهونه ای پیدا میکردم تا دوباره برم سراغشون

در یخچال رو باز کردم
با دیدن تنگ شربتی که مامان درست کرده بود دستامو به هم کوبیدم

تند تند لیوانای شیشه ای رو از کابینت درآوردم و توی سینی چیدم
شربت رو داخلشون ریختم و از آشپزخونه بیرون رفتم

از بس ه*ول شده بودم دستام می‌لرزید
سینی رو با یه دستم نگه داشتم و با دست آزادم در اتاق رو باز کردم

نگاه مستقیمم به آرمین بود
چهره اش از همیشه جذاب تر وصد البته ترسناک و خونسرد

بود سری از روی تأسف تکون داد و نگاهش رو به لپ تاپش دوخت

اونقدر ترسیده و عصبی بودم که دلم میخواست شربت رو روی لپ تاپش خالی کنم

مهیار رو مخاطب قرار دادم

_ براتون شربت آوردم داداش

بدون اینکه منتظر عکس العملش باشم به طرف میز رفتم

لپ تاپ هنوزم باز بود و معلوم نبود چی داخلش نشون میداد

شربت رو روی میز گذاشتم

نامحسوس سرمو کج کردم تا ببینم چی توی لپ تاپ پخش میشه

همون لحظه مهیار بازومو کشید و با فشار مح*کمی به عقب کشیدم
_ ممنون به خاطر شربت! حالا برو

از صداش و چشم های به خون نشسته اش مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده که اینجوری تند باهام برخورد می‌کرد

منا به جلو هول داد
رسماً داشت منو از اتاقش بیرون میکرد

به محض بیرون رفتنم صدای چرخیدن کلید توی قفل رو شنیدم

دیگه چاره ای جز عقب نشینی نداشتم

با نگرانی و دلهره برگشتم به اتاقم.
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/27 11:34

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_9
در اتاق رو بستم و بهش تکیه دادم

از شدت ترس چندین بار رفتم دستشویی و برگشتم

نگاه های آرمین رو توی ذهنم حلاجی کردم.

علاوه بر غرور و وحشی بودن که توی چهره اش تقریبا همیشگی بود، حس میکردم نگاهش تمسخرآمیز و از همه مهم تر تهدیدوار بود

زانومو محکم تر بغل کردم حتما مهیار تا الان اون فیلم رو کامل دیده بود

_ مدیــــــــــــــــــــــــــــــــاااااا

صدای داد مهیار باعث شد جیغ خ/فیفی بکشم و از تخت پایین بپرم

کارم تموم بود!

در اتاق به شدت باز شد و به دیوار کوبیده شد

کل تنم به لرزه افتاد و عقب عقب رفتم

چشمای به خون نشسته ی مهیار وحشتم رو بیشتر کرد


سمتم آمد
جیغ زدم و پشتم به دیوار چسبید
گفت
_ داشتی چه غلطی میکردی مدیا؟!

پس اون آرمین لعنتی بالأخره منو بی آبرو کرد!

حیف وقتایی که برای یه لحظه دیدنش لحظه شماری می‌کردم.

اون جذاب لعنتی ارزش دوست داشتن نداشت.
نمی‌دونستم اینقدر نامرده!

باید از خودم دفاع می‌کردم نمی‌تونستم بذارم مهیار برای خودش ببره و بدوزه

چشمامو بستم و صدامو بالا بردم
_ داداش بخدا من روحمم خبر نداشت که تو قراره دوربین نصب کنی و دوستت میاد خونه

اشکم تند تند روی صورتم ریخت با پشت دست پاک کردم
_ بخدا فکر میکردم هیچ *** خونه نیست

بهت زده به اشکام نگاه کرد

_ چی میگی تو؟ چه توضیحی میتونی داشته باشی؟

دستمو بالا آوردم
_ تقصیر از خودت هم بود داداش وقتی یکی رو میاری خونه حداقل باید بگی خبر داشته باشیم به خصوص ما که حموممون توی حیاطه...

ناباور مچ دستمو گرفت و گفت
_ یه دقیقه ساکت شو ببینم این قضیه چه ربطی به ح*موم داره؟
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/27 11:34

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_10
شوک زده لب*مو گاز گرفتم.

چرا حرفامو متوجه نمیشد؟
یعنی منظور مهیار چیز دیگه ای بود؟!

تازه متوجه گندی که خودم با دستای خودم داشتم میزدم شدم

با لکنت گفتم
_ نه... داداش... آخه یهویی اومدین خونه من فکر کردم نمیاری اینجا خواستم راهرو رو جارو ب...

وسط حرفم پرید و داد زد
_ میگم چه ربطی به حم*وم داره بنال ببینم چی زر زر میکردی؟

تند تند سرم رو تکون دادم
_ آهان اون.. خب.. من منظورم این بود که... خب توی حیاط نباید دوربین نصب کنی آخه ... من نگران این موضوعم چون حمام توی حیاطه

مچم رو محکم فشرد و غرید
_ طفره نرو مدیا حواسم بهت هست که هی میومدی در اتاقم و...

نفسهای عصبیش رو بیرون داد و داد زد
_ اومدی در اتاق من زل بزنی به اون پسره؟! مگه اولین بارت بود میدیدیش؟

چنان خیالم راحت شده بود که حتی درد مچم که زیر فشار دستش داشت پودر میشد حالیم نبود

چونه ام رو توی دستش گرفت

_ تا پسر جذابی دیدی باید بهش نخ بدی؟

حیرت زده به معنای نفی دستمو تکون دادم
_ نه نه بخدا داداش من داشتم جارو می‌کردم خودت که دیدی

چونه ام رو محکم‌تر فشرد
_ از کی تا حالا تو اینقدر کاری شدی؟! تو از گشنگی تلف بشی برنمیداری خودت غذا بخوری حالا برداشتی واسه من شربت میاری؟! کی از تو پذیرایی خواست؟!

بلندتر داد زد
_ میخواستی آبروی منو جلوی رفیقم ببری؟!

سعی کردم موضعم رو حفظ کنم

_مامان شربت رو داد بیارم بد کردم به قول خودت با اونهمه تنبلی براتون شربت آوردم؟ بعدشم من دبیرستانیم بچه نیستم که هی بخوای منو چک کنی

جاخورد اما محکمتر چونه ام رو فشار داد طوری که آخم در اومد
_ حالا که بزرگتر شدی بیشتر باید چک بشی فکر نکن یه ذره بزرگ شدی میتونی هرغلطی دلت خواست بکنی سبک بازی دربیاری آتیشت میزنم مدیا!
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/27 11:35

8 پارت تقدیم نگاتون😍

1403/06/27 11:35

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_11
حالا که خیالم راحت شده بود و مهیار اون فیلم رو ندیده بود شیر شدم و دستش رو پس زدم

_ داداش مثل اینکه تو خودتو با بابا اشتباه گرفتی حرفتو قبول دارم ولی دیگه داری زیادی به من سخت میگیری

خودمو بیرون کشیدم

_ من کار خلافی نکردم و اون منظورهایی که برداشتی هم نداشتم فقط خواستم پذیرایی کنم

حق به جانب ادامه دادم
_ به قول معروف اومدم ثواب کنم کباب شدم

بلاخره کوتاه اومد و به طرف در رفت.

لحظه ی آخر به طرفم برگشت انگار میخواست چیزی بگه اما منصرف شد و در اتاق رو بست و رفت

نفس راحتی کشیدم و خودمو رها کردم

با یادآوری حرفام و سوتی که نزدیک بود بدم زیر لب زمزمه کردم

_ داشتی دستی دستی خودتو لو می‌دادی و بدبخت میکردی

چرخی دور خودم زدم

_پس آرمین خان هنوز اون فیلم رو به مهیار نشون نداده ،یا شایدم هم ریخته روی لپ تاپ مهیار!

با این فکر دوباره استرس به طرفم برگشت
باید لپ تاپ مهیار رو چک میکردم تا مطمئن بشم

دوباره از اتاق بیرون رفتم
مامان رو صدا زدم، صداش از آشپزخونه اومد

_ مامان مهیار کجاست؟!

مامان در قابلمه رو بست

_ رفته ح*مام. دیگه کم کم باید بیاد وقت شامه

فرصت خوبی بود تا برم سراغ لپ تاپش و اگه اون فیلم اونجا باشه پاکش کنم.

طبق معمول در اتاقش باز بود و راحت تونستم برم داخل
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/27 13:53

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_12
مهیار همیشه خاطر اینکه فراموش نکنه رمز لپ تاپش آسون بود و چیز سخت نمیذاشت و با چندتا حدس ساده زود تونستم باز کنم

با دستای ل*رزون پوشه های فیلم‌هاش رو باز کردم

یکی یکی تمام فیلم ها رو رد کردم اما چیزی نبود
چندجای دیگه هم چک کردم و وقتی چیزی ندیدم خیالم راحت شد

اما حالا دیگه دوربین به لپ تاپ وصل بود
فیلم دوربین داشت نشون میداد که مهیار از ح*موم بیرون اومد

ه*ول شدم و لپ تاپ رو بستم باید زودتر از اتاقش بیرون میرفتم تا دوباره بهم شک نکرده بود

قبل از اینکه تکون بخورم صدای پیام گوشی مهیار منو ترسوند

خواستم توجهی نکنم ولی کنجکاوی اجازه نداد

چشمم به پیامی افتاد که از روی صفحه رد شد

سرجام میخکوب شدم از طرف آرمین بود
با چشمای گشاد پیام رو از نظر گذروندم

« فردا بیا فیلم رو برات بفرستم »

زانهام سس*ت شد و نزدیک بود بیفتم.

دستمو به گوشه ی میز بند کردم

این مرد تا منو رس*وا نمی‌کرد دست بردار نبود

به سختی از اتاق خارج شدم
جلوی در اتاقم ایستادم و تند تند نفس کشیدم

همون لحظه مهیار اومد از کنارم رد شد

نیم نگاهی بهم انداخت اما چیزی نگفت

تازه یادم اومد که می‌تونستم اون پیام رو از گوشیش پاک کنم و حالا دیگه دیر شده بود و البته اگه پاک میکردم بازم جور دیگه ای بهش نشون میداد.

تا وقتی که اون فیلم دست آرمین بود من آب هم از گلوم پایین نمی‌رفت

_ مدیا بیا کمک سفره رو بنداز بابات گرسنه‌س

ضربه ای به پیشونیم کوبیدم
باید میگفت مدیا برو بمیر!

رفتم توی آشپزخونه. سفره رو برداشتم و روی میز پهن کردم

همه چی رو سر جاش گذاشتم ولی تمام فکرم درگیر این بود تا راهی پیدا کنم منشأ این بدبختی ریشه کن بشه.
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/27 13:53

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_13
بابا و مهیار هم اومدن و همگی مشغول خوردن شام شدن.

چند بار قاشق رو پر کردم تا به طرف دهنم ببرم اما هربار حس کردم تا خرخره پرم با اینکه از صبح که اون اتفاق افتاده بود هیچی نخورده بودم.

مامان اشاره ای بهم کرد
_ چرا چیزی نمی‌خوری مدیا؟!

با این حرفش توجه بابا و مهیار هم جلب شد

لبخند زورکی روی لب نشوندم
_ عصری یه کم هل*ه هوله خوردم الان دیگه حس میکنم سیرم

بابا منو مخاطب قرار داد

_ مدیا به لیوان دوغ برای بابات بریز و کمتر ه*له هوله بخور

با دستای لرزون لیوانی دوغ دادم دستش

_ من میرم بخوابم فردا امتحان دارم خواب نمونم

مامان سر تکون داد
_ غذا برات میذارم اگه نصف شب حس کردی معده ات اذیت میشه پاشو بخور

_ مرسی مامان

مهیار همچنان مشکوک نگاهم میکرد

انگار یه شمر توی خونه داشتیم که هرآن منتظر بود من خطا کنم سرمو از تنم جدا کنه!

دوباره توی اتاقم قدم رو رفتم.

تنها راه این بود که لپ تاپ آرمین رو نابود کنم یا یه جوری تهدیدش کنم تا از اون فیلم استفاده نکنه

ناامید لب تخت نشستم. لامصب این مرد جذاب هیچ نقطه ضعفی نداشت که بشه باهاش تهدیدش کرد

به هرحال نمی‌تونستم ساکت بشینم تا آبرومو ببره مسلما به محض اینکه مهیار اون فیلم رو میدید زنده به گورم می‌کرد!

تصمیمم قطعی بود باید لپ تاپ آرمین رو نابود میکردم

از دخترای محل شنیده بودم که توی اتاقک روی پشت بومشون درس میخونه.

همیشه دخترا آرزو داشتن یه بار که داره میره داخل اتاقک ببیننش و باهاش چشم تو چشم بشن ولی این بشر محل سگ هم بهشون نمی‌داد!

شنیده بودم بابا و بقیه ی اهل محل روش حساب میبرن ، اما چیز دیگه ای که از دخترا شنیده بودم این بود اگه کسی به حریمش وارد بشه بد کینه میگیره و همین منو می‌ترسوند.

حتی یه نفر هم می‌گفت چنین کسایی از آدم کشتن هم ابایی ندارن. شاید آرمین هم برای مهار خشمش به اون اتاقک پناه میبرد!

از اون چهره ی سرد و خشنش معلوم بود کسی نمیتونه بهش نزدیک بشه، حیف اون همه جذابیتی که خدا به این بشر داده بود.
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/27 13:53

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_14
خواب به چشمم نمیومد
تصمیم خودم رو گرفته بودم، باید اون لپ تاپ رو نابود میکردم تا بتونم بقیه ی عمرم در آرامش زندگی کنم.

منتظر موندم تا لامپهای سالن و اتاقها یکی یکی خاموش شد
کمد رو زیر و رو کردم تا یه لباس ساده ی مشکی رنگ پیدا کنم

به سرعت لباسم رو عوض کردم
موهامو کامل جمع کردم

از شانس خوبم مامان چوب لباسی جلوی در سالن آویزون کرده بود تا هرکس از بیرون میاد کت و لباس بیرونی رو بهش آویزون کنه و بابام همیشه کت مشکی رنگش رو بهش آویزون میکرد.

توی تاریکی به سختی و با کمک دیوار تونستم برم توی سالن و کت گنده و مردونه ی بابام رو بردارم و بپوشم

کلاه مشکی مهیار هم همونجا بود پوشیدم و موهامو کامل زیرش جا دادم

خوشبختانه شال گردن مشکی رنگ خودم داشتم اونم پیچیدم دور گردنم

با اینکه داشتم خفه میشدم اما چاره ای نداشتم.

نمی‌خواستم بابا و مهیار دیگه توی صورتم نگاه نکنن،
نمیخواستم همه خطایی که کرده بودم رو بفهمن،
نمیخواستم از همین 85 سالگیم آوازه بی‌آبروییم همه جا بپیچه و نتونم با آرامش کنار خانواده ام زندگی کنم!

ساعت از نیمه شب گذشته بود حتی ذره ای خواب به چشمم نیومد و هوشیار منتظر بودم همسایه ها هم بخوابن!

همه جا ساکت بود و تقریبا لامپ تمام همسایه ها هم خاموش شده بود

چاقوی ضامن دار مهیار رو توی یه جیب کت و چراغ قوه ی کوچیکی هم توی جیب دیگه جا دادم

آروم از خونه زدم بیرون . چشمامو کامل توی حیاط چرخوندم و پاورچین پاورچین به طرف پله های سنگی پشت بوم رفتم

یکی یکی پله ها رو بالا رفتم . فقط دوتای دیگه مونده بود که پام لیز خورد و با شکم روی پله ها افتادم

دردی توی بدنم پیچید و حس کردم جونم تا زیر گلوم بالا اومد
اشکم پایین ریخت اما دم نزدم

اطراف پله باز بود و هیچ نرده و حصاری نداشت و اگه کمی اون طرف تر افتاده بودم لاشه ام وسط حیاط پهن میشد!

حس میکردم دل و روده ام از داخل بدنم کنده شده اما مطمئنا این درد در برابر درد بی‌آبرویی هیچ بود!

دوباره بلند شدم نباید سست میشدم.
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/27 13:54

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_15
بالای پشت بام که رسیدم نفسی تازه کردم

چراغ قوه رو از جیبم درآوردم و آروم انداختم تا جلومو ببینم

دوتا پشت بام رو که رد میکردم به پشت بام آرمین میرسیدم

با ترس رفتم لب پشت بام.

اولین همسایه پشت بامش چسبیده به پشت بام ما بود و راحت تونستم رد بشم

با شنیدن خش خشی پشت سرم دستمو روی دهنم فشردم تا جیغم بلند نشه

سرمو چرخوندم و دیدم یه گربه فرار کرد
زیرلب برای بار هزارم به آرمین لعنت فرستادم که چرا همین روزی که من رفتم حموم باید میومد واسه نصب دوربین!

بالأخره به پشت بام دوم رسیدم
این یکی به هم وصل نبود و با فاصله بود اما میشد ازش پرید

یه شکاف بزرگ و خالی بین دوتا خونه بود و اگه ایندفعه خطا میکردم بین اون شکاف برای همیشه دفن میشدم!

عرق کرده بودم
چراغ قوه رو پایین بردم و بین شکاف انداختم

خوف کردم و قدمی عقب رفتم

خونه های اطراف همشون قدیمی بودن و ساختارشون عجیب بود

دلم میخواست برمیگشتم عقب اما نمی‌تونستم.

تازه قدر شب‌های قبل که بدون هیچ دغدغه ای میتونستم بخوابم و نمیخوابیدم رو میدونستم

چشمام رو بستم و توی دلم از خدا کمک خواستم

چند قدم دیگه عقب رفتم و بعد چشمامو باز کردم تند تند جلو رفتم و با یه گام بلند پریدم

روی پشت بام آرمین فرود اومدم و زانو و آرنجم محکم روی ایزوگام کشیده شد

زانوم خراش برداشت و آرنجم به شدت درد گرفت اما آستین ضخیم کت بابا ازش محافظت کرد و زخم نشد

چشم چرخوندم و نگاهم به اتاقکی افتاد که مخصوص آرمین بود و یه درش به پشت بام باز میشد

من، دختر سر به زیر و حرف گوش کن آقا کاووس کارم به جایی رسیده بود که مجبور بودم برای حفظ آبروی چندین ساله ی پدرم و از همه مهمتر مهار خشم برادرم که میدونستم بیش از حد روی من حساسه، نصف شب دزدکی از پشت بام همسایه ها بپرم و وارد اتاق پسری بشم که مسلما با اون اتفاق دیگه دید خوبی نسبت به من نداشت!

حالا وقتش بود تا کابوسم رو برای همیشه از بین ببرم.
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/27 13:54

دوستان بخونید نظرتونو بگید

1403/06/27 13:54

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_16
کف دستم رو روی زمین گذاشتم و به سختی بلند شدم

لباسم رو تکوندم و چراغ قوه رو بالا آوردم و به طرف در اتاقک رفتم.

در اتاقک آهنی بود و قسمت بالاییش شیشه کار گذاشته شده بود

ولی چیزی مشخص نمیشد و منم قدم نمی‌رسید که بخوام پشت شیشه رو ببینم

عقب تر رفتم و از همون قسمت شیشه ای دیدم که اتاق تاریکه و لامپی روشن نیست.

فهمیدم کسی توی اتاق نیست

کمی خیالم راحت شد

تازه این فکر به ذهنم اومد که اگه در قفل باشه باید چیکار کنم؟!

چندتا نفس عمیق کشیدم و دستگیره ی در آهنی رو کشیدم، وقتی تا اینجا اومده و به هدفم نزدیک شده بودم نباید جا میزدم

از تصور گیر افتادنم قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد. از ترس تا مرز سکته پیش رفتم

در کمال تعجب در با فشردن دستگیره باز شد!

از هیجان و استرس دستمو روی دهنم فشردم تا صدای نفس کشیدنم بلند نشه

سرمو به طرف آسمون بلند کردم و زیرلب زمزمه کردم
_ خدایا خودت هوامو داشته باش

درو کامل هول دادم

اتاق مثل تاریک‌خونه بود و هیچی نمی‌دیدم
چراغ قوه رو بالاتر آوردم و آروم جلو رفتم

شاید هر زمان دیگه ای بود با دقت و کنجکاوی به همه چیز نگاه میکردم اما اون لحظه فقط یه هدف داشتم و اون پیدا کردن لپ تاپ آرمین بود

چشمم به میز کوچیکی افتاد که گوشه ی اتاقک بود و یه سری کتاب روش بود

چراغ قوه رو چرخوندم و جلوتر رفتم
پام پشت چیزی گیر کرد و نزدیک بود پهن زمین بشم

به سختی دستمو به میز بند کردم اما محتویات روی میز پایین افتاد و صداش بلند شد و گوشه ی میز توی پهلوم فرو رفت!

درد و ترس امانم رو برید اما جیغم رو توی گلو خفه کردم

فقط بی صدا اشک ریختم و به خودم لع*نت فرستادم که اصلا چرا من رفتم ح*مام!

یکی از دستامو به پهلوم فشار دادم و بلند شدم

اما حتی اگه جون هم میدادم باید به هدفم می‌رسیدم ، مخصوصا الآن که چیزی تا رسیدن بهش نمونده بود

همون لحظه با دیدن لپ تاپ روی میز، درد برام کمرنگ شد و با هیجان صاف ایستادم و خدا رو شکر کردم..
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/27 19:23

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_17
دستام عرق کرده بود و هم چنان می‌لرزیدم

چراغ قوه رو گوشه ی میز گذاشتم و لپ تاپ رو بلند کردم

زیرلب با صدای لرزونم زمزمه کردم
_ منو ببخش آرمین ولی اگه تو اینقدر نامرد نبودی و اون فیلم رو پاک کرده بودی مجبور نمی‌شدم لپ تاپت رو نابود کنم.

چشمام رو بستم و لپ تاپ رو بالای سرم بردم و محکم پایین آوردم

ناگهانی یه نفر از پشت مچ دستم رو توی هوا چسبید و محکم فشار داد و دست دیگه اش هم دور گردنم پیچید و دهنم رو محکم بست

با یه حرکت لپ تاپ رو از دستم کشید

_ یه بچه دزد با چه جرأتی اومده تو اتاق من؟!

صدای پر از خشم و برنده ی آرمین دنیا رو روی سرم آوار کرد

گیر افتاده بودم ، به همین راحتی!

وحشت زده بین بازوهایش خشک شده بودم

با اینکه از ترس در حال بیهوشی بودم اما نباید سست میشدم.

اتاق تاریک بود و صورتم زیر شال و کلاه پنهان شده بود پس شانس فرار کردن بدون لو رفتن هویتم داشتم

دست و پامو تکون دادم و شروع به تقلا کردم تا بتونم از چنگش بیرون بیام

اما اندام توپر و قوی اون مثل دیوار محکمی بدون ذره ای تکون خوردن منو گرفته بود.

از طرفی درد پهلوم هم اجازه نمی‌داد بیشتر تلاش کنم

هرچقدر تکون خوردم حصار دورم محکم‌تر شد

با یه حرکت از روی زمین بلندم کرد و مثل پر کاهی روی کولش انداخت

بدون اینکه صدام در بیاد فقط تند تند دست و پا زدم تا ولم کنه

_ با پای خودت اومدی توی مرداب، حالا هرچقدر دست و پا بزنی زودتر غرق میشی

دلم میخواست جیغ میزدم و کمک میخواستم از طرفی بدتر شدن ماجرا ، فکر آبروم و اینکه آرمین می‌فهمه من کیم که اومدم اتاقش جیغم رو توی گلو خفه کرد

محکم روی مبل گوشه ی اتاق پرتم کرد

درد بدی توی پهلوم پیچید

تا خواستم پایین بیام و فرار کنم با یه حرکت بهم نزدیک شد

توی خودم جمع شدم
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/27 19:23

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_18
دوباره شروع به تقلا کردم
ایندفعه کلا نزاشت تکون بخورم

حس میکردم هوا بهم نمی‌رسه داشتم خفه میشدم

دست آزادش رو دراز کرد و چراغ قوه ی رو از روی میز برداشت و توی صورتم انداخت

شال صورتم رو کامل پوشونده بود و نمی‌تونست منو ببینه

چشمای وحشی و عصبانیش ترسم رو هزار برابر کرد

دستش رو از دور گردنم آزاد کرد به طرف شالم برد و با صدای خش دارش گفپ

_ این گانگستر کوچولو کیه و توی اتاق من چی میخواد؟!

سرمو به چپ و راست تکون دادم تا نتونه شال رو از روی صورتم برداره

در یک حرکت کلاهم رو چنگ زد و از سرم درآورد
موج موهای بلندم بیرون ریخت

از ناتوانی خودم گریه ام گرفته بود
کافی بود شال رو برداره تا بفهمه من کیم

آرمین از غفلت من استفاده کرد و شالم رو هم کشید و از روی صورتم کنار رفت

بلافاصله صورتم رو چرخوندم و روی مبل فشار دادم تا چهره ام رو نبینه

دوباره گردنم رو محکم گرفت و با یه فشار سرمو به طرف خودش چرخوند

_ آرمین پسرم صدای چی بود از اتاق اومد؟!

صدای مامان آرمین از پشت در، قلبم رو آورد توی دهنم

اگه مامانش منو اونجا میدید دیگه هیچوقت نمی‌تونستم توی محله سر بلند کنم

آرمین نور چراغ قوه رو مستقیم روی صورتم انداخت

دستش رو دراز کرد و چراغ کوچیک کنار مبل رو روشن کرد

نور توی اتاق پخش شد
چشماش رو ریز کرد و نگاهش رو توی صورتم چرخوند
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/28 15:40

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_19
موج موهای بلندم روی شونه ام ریخته و صورتم کاملا مشخص شد

ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو روی صورتم چرخوند

_ خواهر مهیار؟!

آب دهانم رو قورت دادم و ترسیده چشمام رو بستم.

_ آرمین بیام داخل؟! نگران شدما

صدای مامان آرمین وحشتم رو هزار برابر کرد و ناخودآگاه چشمام تا آخر باز شد

کم کم اخم کل صورتش رو پوشوند

نگاه پرالتماسم رو بهش دوختم و سرمو محکم به چپ و راست تکون دادم تا به مادرش چیزی نگه

آرمین با صدای آرومی غرید

_ چیزی نیست، یه گربه سیاه اومد بود توی اتاقم گیرش انداختم!

_ وا باز گربه ها پریدن رو پشت بوم. چیزی خراب نکرده؟!

پوزخندی زد و دسته ی موهایی که توی صورتم بود رو کنار زد

_ نمیدونم ولی به موقع گیرش انداختم

دستش رو دراز کرد و لامپ رو خاموش کرد

_ چیزی نیست مامان میخوام بخوابم تو هم برو

_ باشه شب بخیر

صدای قدم هاش که از پله ها پایین می‌رفت خیالم رو راحت کرد اما تازه یادم افتاد که دوباره با این دیو تنها شدم

فشار دستش از روی بازو برداشت و عقب رفت

پشت به من چیزی رو از روی میز برداشت

تازه به خودم اومدم و فهمیدم وقتشه که کاری بکنم حالا که تا اونجا رفته و از همه مهمتر اینکه جلوش رس*وا شده بودم، نمی‌تونستم دست خالی بگردم

آب که از سرم گذشته، چه یه وجب چه صد وجب!
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/28 15:40

#کابوس‌جذاب‌عشق
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────
#PART_21
_ ولم کن! بذار برم

_ بذارم بری؟! با میل خودت اومدی اینجا رفتنت دست منه

_ تو رفیق مهیاری، نمیتونی اذیتم کنی

_ به اختیار خودت اومدی اینجا نه به زور و اجبار من! قبل از اینکه بیای توی این اتاقک باید به عاقبتت فکر میکردی

نفسای عصبیم به پوست صورتش خورد

_ تا صبح اینجا میمونی، حالیت شد؟!

مردمک چشماش از ترس درحال بیرون زدن بود

_ وقتی هوا کاملا روشن شد، درست زمانی که زنهای خبرچین محل توی کوچه جمع شدن میری بیرون

تند تند شروع به دست و پا زدن کرد

_ ولم کن روانی از داداشم شرم کن

مچ هردو دستش رو محکم گرفتم

_ خیلی دوست داری روانی بشم؟!

فشار دستم روی بازوش بیشتر شد

_ باید همه بفهمن دختر کاووس نصف شب اومده پیش من!

مثل گنجشک به دام افتاده دست و پا میزد

_ بابای من اینهمه روی تو حساب میبره، داداشم تو رو دوست صمیمی خودش میدونه، اما نمیدونن چقدر بد ذ*اتی

پوزخندی زدم
_ پس اون فیلم رو توی محل پخش میکنم تا واقعا بفهمن بد ذ*ات کیه

نگاهش پر از التماس بود و بالاخره سد مقاومت این بچه گربه ی ترسو شکست

_ تو رو خدا آرمین باشه من غلط کردم اون فیلم رو حذف کن و بذار من برم

_ از اینکه سعی کردی من رو تهدید کنی پشیمون میشی

بالاخره اشکش روی صورتش چکید

_ شنیده بودم خشنی، بی رحمی،

ابروهام به هم گره خورد

بغضش ترکید و ادامه داد

_ شنیده بودم هرکس به حریمت وارد بشه ازش نمیگذری...

گریه اش شدت گرفت

_ ثابت کن حرفهای پشت سرت دروغ بوده

پوزخندی به چهره ی ترسیده اش زدم

_ شایعات رو باور کن! من نیازی ندارم چیزی رو به کسی اثبات کنم دخترکوچولو.
────⊹⊱🔥⃟🍷⊰⊹─────

1403/06/28 15:41