The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

زندگی من

37 عضو

3 یکی دوسال گذشت..
رفته بودیم شهرستان نوه عموی بابام هم اومده بود یه پسرهم سن وسال علی بود اما به جذابیت اون نه اسمش رامین بود باعموم دوست بوداومده بود خونه پدربزرگ من چندروزی بمونه ماهم اونجابودیم این همش میرفت ده تاده تا مرغ می خرید میوه می خرید عموم هم به شوخی می گفت سری های قبل که میاوردمت دست به جیب نمی کردی چی شده حالا...
اون موقع متوجه نمی شدم چی می گفتن بعدافهمیدم منو ازبابام خواستگاری کرده وبابام گفته نه
واون همه خرج کردن و خودشیرینی واسه این بوده که به چشم بیاد😂

1403/02/07 09:23

4اون سالی که شهرستان بودیم علی وخانوادش هم بودن اوناخودشون خونه دارن توشهرستان امامانداریم میرفتیم خونه پدربزرگم.
همگی جمع شدیم رفتیم بیرون علی بود رامین بود وبقیه
من هی خودمو قشنگ می کردم آرایش می کردم نازوعشوه میومدم واسه علی رامینم هی خودشو می کرد توچشم من🤣البته بگم ها خودمو کوچیک نمی کردم واسه علی آرایش می کردم هرکاری اصلا نگاش نمی کردم هرجا بود من اون ورتر سرگرم بود م جوری که اصلا متوجه نشده بود دوسش دارم

1403/02/07 09:29

6یه روز صبح نشسته بودیم بامامانم صبحونه می خوردیم گوشی مامانم زنگ خورد جواب داد مامان علی بود نمی فهمیدم اون چی میگه اما مامانم می گفت مگه پسرت یکی دیگه رونمی خواد .خواهرتوروخدا نزار خواهریمون خراب شه بی خیال شو واین حرفا من یه حدس هایی زدم که داره میگه بیایم خواستگاری .
بعد که قطع کرد گفتم چی میگه گفت هیچی
بهم نگفت مامانم منم گفتم شاید اشتباه فکرمی کنم ودیگه چیزی نپرسیدم

1403/02/07 09:38

11
تواین یه هفته من بامامانم کلی این ور واون ور گشتیم یه لباس وکفش برام گرفت مامانم
روز بله برون بردآرایشگاه شینیون ومیکاپ
منوبرداشتن رفتیم خونه داماد چون خونه ما کوچیک بود و فامیل بودیم نمی شد مادعوت کنیم شام بدیم ببریم خونه پسر پس تصمیم براین شد چون خونه باباش بزرگ بود مهمونارودعوت کنیم اونجا بعد هزینه شام ومیوه شیرینی وبقیه نصف نصف باباهامون بدن

1403/02/07 23:35

15
یک هفته بعدازبله برون عقدکنونمون بود
من باپدرشوهرومادرشوهروعلی رفتیم لباس خریدم آرایشگاه رفتم
روزجمعه بود رفتم آرایشگاه آماده شدم اومدیم با علی سوارماشین بشیم نیومد دروبرام بازکنه کل مردای فامیل هم کنارماشین وایستاده بودن یه خنده ی مسخره ای کرد گفت من درو برات باز نمی کنماااا
منم بهم برخورد باکفش پاشنه 10سانتی وچادر سفیدسفید هم سرکرده بودم رفتم خودم دروبازکردم کل راه تامحضرهم توخودم بودم خیلی زودرنج هستم
حتی تومحضر یه جا داریم میریم نمی دونم چی گفت دستشو هل دادم تو فیلم عقدمون هست بابای علی همش تایه مدت اونجای فیلم میرسید باطعنه می گفت چه عروسی دعوا داره

1403/02/08 17:37

17
یه ماه بعدعقدمون یه حس بچگانه ای زد به سرم گفتم بزاریه کاری کنم الکی به علی پیام دادم سارابادوست پسرش به هم زده پسرخوب بود چرااین کاروکرد
الکی فرستادم مثلا که اشتباه شده ومن داشتم بادوستم حرف میزدم اشتباه به اون فرستادم بهم پیام داد اگه خیلی خوبه می خوای توهم بروباهاش دوست شو😐🤕

1403/02/08 17:44

18حالااین بچه بازی من شد اولین دعوای ما
گیر داد ول نکرد که باید عقدو بهم بزنیم ینی چی پسر خیلی خوبه اصلا نمی خوام که نمی خوام منم می ترسیدم به مامانم بگه بدبود دیگه می گفتن این دختره خرابه شوهرداره به فکرمردای دیگه است
اما جدی میگم بااینکه این همه دوسش دارشتم ودارم اگه عقل الانم بود اون که میگفت نمی خوام منم می گفتم به درکککک بروبمیرو همه چیو تموم می کردم
اما چون بچه بودم وفک می کردم اگه مابه هم بزنیم واین بره دخترخالمو بگیره چی میشه

1403/02/08 17:48

20
خالم اسمش الهامه مامان علی
یه روز علی زنگ زد گفت دیروز بامامان وبابام رفته بودیم بیرون آینه شمعدونمونو خریدیم 😐من یهو موندم
گفتم چی؟؟؟برای خودمون گفت اره بزرگه قشنگه گفتم خیلی کارتون زشته ازکی تاحالا خرید عروسی روبدون عروس میرن؟؟
گفت اشکال نداره ناراحت نباش من به مامانم اینا میگم اونو خودشون بزارن تو خونشون من تورومیبرم به سلیقه خودت می گیرم گفتم باشه.نیم ساعت بعد خالم پیام داد مبارکتون باشه آینه شمعدونتونو خریدیم گفتم باید خودمو میبردین رسم ورسومو نمی دونید مگه؟!!
ده خط پیام نوشته بود که به بزرگی خودت ببخش. حق باتوعه مااومدیم خوبی کنیم تومی خوای هنوزهیچی نشده میونه ی پدرو پسر وبزنی ما رفتیم گرون ترینشو خریدیم حالا مثلا توبری چی انتخاب می کنی منم همه ی پیاماروبه مامانم نشون دادم گفت ولش کن عقل نداره جواب نده دیگه

1403/02/08 18:04

21مامانم بهم گفت ولش کن دیگه خریدن پولی که می خوای بدی رو بده یه چیز دیگه که دوست داری بخر .
چندرپز بعدعلی اومد دنبالم گفت بریم خونمون من رفتم دیدم بالای خونشون روشوپوشونده بودن بانایلون گذاشته بودن اون سمتی نگاه نمی کردم همشون هم فهمیدن سرمو انداختم پایین پدرشوهرم گفت دیدی آینتو سرسنگین گفتم اره مرسی

1403/02/08 18:07

23
دوباره چند وقت بعد دعوامون شد.یه باراس داد میشه فردانری مدرسه گفتم چرا گفت مامانم می خواد بیاد خونتون من بیام تو رو بردارم بیایم خونه ما کارت دارم گفتم چیکارم داری😳
گفت *** می خوام تو پیام راحت می نوشت حرف میزدباهام اما جلو روم زبونش بسته میشد😏
گفتم نمیشه بعدعروسی گفت چه فرقی می کنه توکه اول آخرمال خودمی چه الان چه چندماه دیگه
منم که تو ذهنم یه چیزی ساخته بودم فک می کردم هرکی اولین بار *** می کنه باید مثل کسی که زاییده تورخت خواب باشه وکاچی بخوره واینا🤣 ترسیدم گفتم برگردم بیام خونه چیکارکنم بعدش خلاصه به حرفش گوش نکردم ورفتم مدرسه

1403/02/09 12:43

24
ازمدرسه برگشتم دیدم با مامانش خونمون هستن لباس عوض کردم یه كم نشستم گفت بریم بیرون آماده شدم رفتیم بیرون گفت چرارفتی مگه نگفتم نرومدرسه گفتم زرنگی بعدااگه گردن نگرفتی آبروی من میره
گفت باآزمایش مشخص میشه کارمن بوده گفتم نمی خوام چندوقت همین جور درمورد *** حرف میزد منم دیگه عادت کرده بودم یه بار گفت چیکارمی کنی منم داشتم رمان می خوندم گفتم دارم عکسای سکسی می بینم نوشت خوب کاری می کنی منم دارم عکس لخت دوس دخترمومی بینم🫤
اینو که گفت زدم به سیم آخر دیگه جواب پیاماشو ندادم هی دعوا قهر تاکارمون رسید به پدرومادرا اون ازمن شاکی بود که چراعکس سکسی می بینم درحالی که من اصلا این کارونکرده بودمو چون هی اون دراین مورد حرف میزد اون جوری گفتم ازاون موقع بدبین شده بود بهم مامان وبابامون اومدن صحبت کردن مثلا مشکلمون رفع شد ماروفرستادن برید یه چرخ بزنید حال وهواتون عوض شه

1403/02/09 12:49

31شب شد شوهرم می خواست بره بیرون گفتم وایساآشغالارو بدم ببر رفتم سطل آشغال دسشویی روخالی کنم دیدم بی بی چک دوتا خط شده شوکه شدم گفتم شاید الکیه فرداش منو برد خونه مامانم با مامانم رفتم آزمایشگاه آزمایش دادم گفت بعدازظهرجوابش حاضرمیشه بعدازظهررفتم گفت حامله ای راستش حس خاصی نداشتم چون نمی دونستم چی درانتظارمه
اومدم به شوهرم گفتم خندید هیچی نگفت

1403/02/09 13:37

32
چندسال اول زندگی نمیزاشت اصلا تنهایی جایی برم درحدی که حتی حق نداشتم برم سرکوچه آشغال بندازم آشغالمو جمع می کردم میبردم میزاشتم جلود درمادرشوهرم میبرد مینداخت
تاباشوهرم دعوام میشد می گفت تو منو نمی خواستی به زور دادنت به من وکلی حرف دیگه می گفتم اخه چرااین حرفو میزنی به خدااینجوری نیست فهمیدم یه ازخدابی خبری به شوهرم گفته بوده زنت بارامین دوست بوده بدجورعاشق هم بودن چطوری تونستی بگیریش

1403/02/09 13:41

33
این احمقم زودباورکرده بوده که من ورامین همو می خواستیم بابام نزاشته بعدمنو به زورداده به علی🤕
خلاصه کلی طول کشید تابهش بفهمونم منم توروازاول می خواستم وازرامین اصلا خوشم نمیومده.رفتم سونو گفت بچت پسره خیلی بهم میرسیدن آجیل ماهیی همه چی
ولی اخلاقش درست نبود همش گیرمیدادسرچیزای الکی دعواراه مینداخت خلاصه اعصابم داغون بود هم ازدست خودش هم مامانش کلی کرم میریخت
نزدیکای زایمانم مامانم بهم گفت من دوتاطبیعی آوردم خوب نیست بروسزارین کن اومدم به شوهرم گفتم من می خوام سزارین بشم گفت باشه رفته بود به مامانش گفته بود اونم گفته بود سزارین هزینه داره نمی خواد همون بره طبیعی مگه ماکه طبیعی زاییدیم چیزیمون شد من پامو کردم تویه کفش که سزارین میرم شوهرم منو مامانم وبرداشت بردبیمارستان که پرونده بازکنیم برای سزارین امابایه قیافه عنی اومدکه زهرمارمیریخت ازقیافش

1403/02/09 13:54

34
به مادرشوهرم نگفتیم داریم میریم بیمارستان من رفتم بادکترحرف زدم اومدم به شوهرمم گفتم مامانم یهو گفت وایسا به الهام(مادرشوهرم)هم بگم من هی گفتم نه مامانم زنگ زد توبیمارستان نشسته بودیم منم نزدیک مامانم بودم می شنیدم چی میگه اون ...
مامانم گفت اومدیم بیمارستان گفتم توهم خبردارشی برگشت گفت علی بیخودکرده باباش بدهکاره اگه پول داره نمی خواد زنشوببره سزارین بیمه دارن زنش بره طبیعی مفتی
پولوبده مابدیم به قرضمون مامانم گوشیوقطع کرد مث ماست وارفت
پرونده بازنکردیم وباناراحتی اومدیم خونه

1403/02/09 13:58

39
5/6سال اول زندگیم مجبوربودم همش پایین باشم یه بار لوله پشت لباسشوییم شکست شوهرم باباشوصداکرد که درست کنن نصفه درست کردن یکی زنگ زد به پدرشوهرم گفت درچست نزنید برم بیام تارفت شوهرم باقی کاراشوکرد وجمع وجورکرد پدرشوهرنچم اومد دید یه قشقرقی به پاکرد که من میگم وایستاباید وایستی پدروپسربدجوردعواکردن جوری که شوهرم می گفت خونه می گیرم ازاینجا بریم اما بعدش انقدرمامانش عزوجز کرد وباباش اومدگریه کرد منصرفش کردن
امااون انفاق شد که دیگه خونه خودمون بودیم تاالان که هروقت خودم دلم بخواد میرم دلم نخوادنمیرم

1403/02/09 16:27

36ساعت 1پسرم به دنیااومد آخ قربونش بشم وقتی گذاشتنش بغلم دلم ضعف رفت این عروسک کوچولو مال منه😍بعد بردنش منم آوردن یه جای دیگه یه دکتره بخیه زد لباس دادن پوشیدم بردن تواتاق مادرا
اتاق بزرگ بود ده دوازده تاتخت بود من اولین مادربودم رفتم بعد ازمن بقیه مادرایکی یکی اومدن وتختاپرشد
وقت ملاقات شد همه اومده بودن 30نفرملاقاتی داشتم 🤣هی گفتن چرابچه تو نمیارن ببینیم بچه بقیه روآوردن مال منو نیوردن گذشت گذشت شب شد منم اصلا حالیم نبود بپرسم چرابچه ی منو نمیدن انقدرخسته بودم خوابیدم باصدای یواش مامانم که می گفت رها...رها...
بیدارشدم گفتم بله گفت خوبی گفتم اره بچه رونیاوردن گفت قربونت بشم غصه نخوری میگن بچت نفس کشیدنش مشکل داره باید منتقلش کنیم یه بیمارستان دیگه بستری بشه.خیلی سخت بودهمه ی مادرامشغول شیردادن وبچشون بودن من تنهایی روتخت اونارونگاه می کردم

1403/02/09 16:28

40
الان 10سال ازازدواجم گذشته خیلی ازحرفا وکارای مادرشوهرمونگفتم خلاصش کردم مثلا پسرم گریه می کرد میومد درمیزد هیچی بهم نمی گفت باغیض پسرمو برمیداشت میبرد پایین تاچندساعت نمیدادبهم اماالان سردومی نشوندمش سرجاش جرعت نداره ازاون کاراکنه .پسرم 7ساله بود دوباره حامله شدم 11هفته گفت رشدش متوقف شده انداختمش باروحیه داغون یه سال بعدش حامله شدم دومیم هم پسرشد رفتم سزارین راحت بغل کردم اومدم خونه اماخاطرات تلخ پسراولم فراموش نمیشه خداروهزاران مرتبه شکر اخلاق شوهرمم خیلی بهترشده دیگه کمترگیرمیده تنهایی بیرون میرم وراحت ترشده زندگی

1403/02/09 16:32