The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان فاطیما بانو

26 عضو

بلاگ ساخته شد.

با نام خدا شروع میکنم ب نوشتن داستان زندگیم

بدون اغراق بدون دروغ

نوشتن اون روزایی ک از سر گذروندم سخته اینکه لحظه ب لحظه سختی هایی ک کشیدم دوباره ب یادم بیاد ولی همیشه عاشق نوشتن بودم

گاهی فکر میکنم شاید یه روزی داستانمو نوشتم و تبدیل به یه رمان کردم چاپش کردم واسه کسایی ک عاشق خوندن هستن

شروع داستان و با یه متن زیبا آغاز کنم


"یبار یکی بهم گفت:خیلی غم داری مگه نه؟
گفتم:چطوره؟!
گفت:آخه خیلی قشنگ میخندی:)"

1403/02/07 16:45

میشکستم و خورد میشدم ولی چیزی ب روی خودم نمی آوردم ک مادر و خواهرام بیشتر از چیزی ک بود غصه نخورن...

بعضی روزا اگر پول توجیبی داشتم ب پدرم میدادم ک نره و در همسایه هارو نزنه...

خسته بودم
تنها بودم
تشنه محبت بودم و هیچ *** بهم اهمیتی نمیداد....

1403/02/07 18:08

دخترا خوشحال میشم ک نظراتتون راجع به داستان و قلم نوشتنم توی پیوی بهم بگید🥰🤗🤗🌹🌹

1403/02/08 14:44

برای همیشه پیشم میمونه...

اما داستان قرار بود جور دیگه ای رقم بخوره.....

1403/02/08 15:39

خوشگلای من ❤️
تا اینجای داستان و داشته باشید من برم یه چیزی بخورم ظرفامو بشورم گوشیم کمی شارژ بشه برمیگردم😁🌹

بقیه داستان و توی ذهنتون سناریو سازی کنید تا من برگردم😅❤️🌹🌹

1403/02/08 15:51

بریم برا ادامه.....

1403/02/08 16:18

[پارت 1]توی یکی از روزای آخر تابستون سال 1377 مردی که کارش ختنه کردن بود به یکی از روستای دور افتاده ی همدان میره برای ختنه کردن یه پسر بچه

تو اون روستا یه دختر خانوم خیلی باوقار و میبینه و برای پسر خودش میپسنده
قرار و مدار خواستگاری گذاشته میشه و دختر و پسر روستایی با تصمیم پدرهاشون بدون اینکه حتی همدیگه رو دیده باشن با هم نامزد میشن
(معصومه و محمد)
وقتی محمد ما گاهی برای دیدن خانواده نامزدش ب روستا میومد دخترای جوون روستا از گوشه و کنار از پنجره خونه ها از باغ و کنار دیوار های کاه گلی به قد و قامت زیبای پسرک نگاه میکردن و حسرت میخوردن ک چرا باید معصومه ک صورت خیلی زیبایی هم نداره و تازه سنش هم چندسالی از این پسر زیاده و این پسر و تور کنه و صاحبش بشه
زیبایی محمد نه تنها توی روستای معصومه اینا بلکه حتی توی روستای خودشون بین تمام رفقا و فک و فامیل زبا‌ن زد خاص و عام بود و هررر دختری آرزوی داشتنش رو داشت....

روز 6 آبان ماه 1377 روز عقد محمد و معصومه بود و اون ها رسما زن و شوهر شدن و دختر از خونه پدری خداحافظی کرد و برای زندگی به یه روستای دیگه رفت
دخترک قصه ما فکر میکرد ک دیگه قرار نیست از صبح زود تا نصفه های شب قالیبافی کنه و درنهایت از مدر و مادرش حرف بشنوه و دعواش کنن
دیگه قرار نیست برای کار های سخت کشاورزی ب صحرا بره و زیر آفتاب صورت سفیدش بسوزه و دستاش با خار زخم بشه
خوشبخت شده و قراره خوشبخت ترین باشه.....

اما دست روزگار تقدیر دیگه ای و براش رقم زده بود....
روز عروسی ماشین نیروی انتظامی جلوی مینی بوسی ک عروس و داماد و فامیل های داماد توش بودن رو میگیره و با حکم اینکه داماد باید به سربازی بره میخاد ک محمد و ببره
اما پدر محمد با صحبت کردن پلیس ها رو قانع میکنه ک دوهفته بهش مهلت بدن و بعد از اون محمد ب سربازی میره...

مادر و پدر محمد دقیقا یک روز بعد از رفتن محمد به سربازی روی اصلی خودشون و نشون دادن
دخترک قصه بیشتر از خونه پدریش کار میکرد و بیشتر از اون روزا حرف و فهش میشنید
شبا خسته از کار روزانه و قالیبافی برای خواب به اتاقش میرفت و با چراغ نفتی مواجه میشد ک نفت نداره و وقتی تقاضای نفت میکرد ب جای نفت فهش و حرف و ناسزا میشنید و ب اتاقش برمیگشت چندین پتو روی هم میکشید و توی سرمای سوزان زیر پتو با گریه ب سرنوشت شومش ب خاب میرفت

بارها و بارها خواست به پدرش مشکلشو بگه اما هربار جلوی خودش رو گرفت چون میدونست وقتی سربازی محمد تموم بشه از این اوضاع سخت راحت میشه

اما تحمل اون جا روز ب روز سخت تر میشد.....

1403/02/08 16:51

[پارت2]تا اینکه بعد از تحمل یکسال و اندی سختی و عذاب صبر معصومه به سر اومد...

وقتی پدرشوهرش اون و به خونه ی پدریش برد بهش گفت ک غروب میاد برای برگردوندنش

غروب که شد معصومه از روی پشت بام به خونه ی پسرعموش رفت و توی کاهدون بالای کاه ها قایم شد تا کسی پیداش نکنه
اون تصمیمش رو گرفته بود
میدونست محمد اونقدر خوب و مهربون هست و اونقدر درک و فهم داره ک اینجا رهاش نمیکنه و میاد کنارش
دقیقا همین اتفاق هم افتاد
وقتی محمد به مرخصی اومد و با جای خالی همسرش رو به رو شد بعد از دعوای شدیدش با پدر و مادر به خونه ی پدرمعصومه رفت و به معصومه قول ک اگر کمی تحمل کنه سربازیش تموم میشه سرکار میره و بعد با هم میرن به یه شهر دور برای زندگی

روز ها گذشت معصومه توی طبقه بالایی خونه پسرعموش زندگی میکرد و گذران زندگیشون با قالیبافی های معصومه بود
وقتی محمد ب مرخصی میومد برای معصومه ب عنوان سوغاتی آدامس میخرید چون میدونست همسرش عاشق آدامسِ...
2سال از زندگی پر ازعشق و محبت این زوج جوون گذشته بود
چند وقتی بود ک حال معصومه خوب نبود همش گرمش میشد و دنبال جای خنک بود تا دراز بکشه میلش ب شیرینیجات زیاد شده بود و ب شدت حساس و زودرنج شده بود
وقتی به مادرش راجع ب حالش گفت با یه حساب کوچیک متوجه شدن معصومه ی قصه بارداره....

محمد وقتی خبر بارداری معصومه رو شنید از شدت خوشحالی روپاهای خودش بند نبود
مثل پروانه دور معصومه میچرخید توی اون سال ها وقتی توی خونه ی هیچکس میوه نبود محمد بهترین میوه هارو برای معصومه میخرید
هر هفته یه جعبه کوچیک شیرینی برای معصومه میخرید چون میدونست همسرش چقدر عاشق شیرینیجات شده

2 هفته تا زایمان معصومه باقی مونده بود میدونستن ک بچه معصومه پسره و همه ب شدت مشتاق و منتظر بودن که ببینن پسر محمد ب قشنگی و زیبایی خودش هست یا نه؟؟؟

خانواده معصومه براش سیسمونی خریدن و یه روز جشن گرفتن....

1403/02/08 16:51

[پارت3]هنوزم خیلیا بودن ک به معصومه حسادت میکردن و پی نقشه های شوم بودن برای خراب کردن زندگیش

توی روز جشن سیسمونی معصومه رو ب زور بلند کردن تا برقصه وقتی بعد از چند دقیقه رقص روی زمین نشست متوجه شد پسرش یه لگد خیلی محکم به شکمش زد جوری ک صدای آخ معصومه بلند شد
چند روز بعد از جشن با نگرانی و چشمانی گریون به سمت خونه مادرش رفت و گفت که دقیقا از روز جشن پسرش اصلا لگد نمیزنه و تکون نمیخوره
وقتی با مادر و یکی از خواهرش پیش مامای روستا رفتن ماما متوجه شد ک پسر معصومه توی شکمش مُرده
اما نتونست چیزی بهش بگه و گفت حال بچه خوبه جون جاش تنگ شده نمیتونه تکون بخوره...

اما این واسه ی معصومه کافی نبود
یک روز بعد معصومه و محمد به شهر رفتن تا مطمئن بشن حال پسرشون خوبه
اما وقتی دکتر با بیرحمی گفت که پسرش چند روزه ک توی شکمش مرده دنیا دور سر معصومه چرخید و سقوط کرد...

روز بعد معصومه ای بود که درد زایمان کشید و سینه هاش مملو از شیر بود و پسر کوچیکشو تو بغل گرفته بود و شیون میکرد
پسری با موهای بلند مشکی پوست سفید و دست و پاهای کشیده ولی قلبی ک نمیزد.....

پسرزیبای معصومه و محمد به خاک سپرده شد و تکه ای قلب این زوج هم با پسرشون رفت زیر خاک های سرد...

چندماه بعد معصومه و محمد به زاهدان رفتن تا محمد اونجا کار کنه
معصومه از روی حالاتش متوجه شد ک مجدد بارداره و ب شدت خوشحال از این موضوع بود محمد بازهم مانند بارداری قبلی مثل پروانه ب دور همسرش میگشت نذر کردند ک اینبار بچه سالم دنیا بیاد اون رو به پابوس آقا امام رضا ببرن
اما دست روزگار چیز دیگه رو براشون رقم زده بود

توی یکی از روزهای 5 ماهگیِ معصومه یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد متوجه شد ک شدیدا خونریزی و درد داره
سریع ب دکتر مراجعه کردن و در کمال ناباوری و شوک متوجه شدن ک بچه ی دومشون هم از دست دادن.....
دکتر بخاطر وضعیت بد رحم به معصومه گوشزد کرد که تا یکسال اجازه باردار شدن نداره...

روزهای سخت غربت با غم از دست دادن دوتا بچه و تنهایی برای معصومه سخت و سخت تر میشد....

آیا سرنوشت جوری بود ک این زوج هیچوقت بچه دار نشن؟؟؟!!!!

1403/02/08 16:52

[پارت4]یکسال انتظار سخت گذشت
تو یکی از روزهای بهار 1381 خدا برای بار سوم دل معصومه و محمد و شاد کرد و معصومه متوجه شد که بارداره
خوشحالی بی حد و اندازه به علاوه ترس توی دل این زوج عاشق افتاده بود ک مبادا این بچه هم مثل دوتای دیگه از دست بدن....
این ترس انقدر عمیق شد ک توی یکی از روزای 4 ماهگی معصومه ب لکه بینی افتاد
محمد که دیگه نه طاقت دیدن غصه همسرش و نه طاقت از دست دادن بچه ش رو داشت معصومه رو با هواپیما به همدان فرستاد تا معصومه تو خونه پدریش توی استراحت کاملا مطلق بقیه بارداریش رو بگذرونه...

استراحت مطلق برای معصومه ای که دائما در جنب و جوش و کار کردن بود مثل یه زندان بود
اما هربار ک میخاست از جاش بلند بشه مورد توبیخ یکی از 5 تا خواهرش یا مادر و پدرش قرار میگرفت و دوباره به رخت خواب برمیگشت

روز ها گذشت معصومه ای ک حالا بخاطر وجود دختر کوچولو توی شکمش حسابی سنگین شده بود و از شدت کلافگی استراحت مطلق حسابی عصبی بود مدام گلایه میکرد و منتظر شروع درد زایمانش بود

تا اینکه اون روز فرا رسید
صبح 6 آبان ماه 1381 معصومه با درد زایمان به بیمارستان برده شد و بعد از چندساعت درد طاقت فرسا دختر کوچولو و زیبای خودش رو بغل گرفت و اشک از چشماش جاری شد و خداروشکر کرد بابت داشتن این فرشته زیبا....


اون دختر زیبا من بودم...
فاطیما....
دختری که هیچکس نمیدونست قراره چقدر توی این زندگی سختی و عذاب بکشه و با درد های ریز و درشت قد بکشه....

1403/02/08 16:52

[پارت5](فاطیما)

روز دنیا اومدن من شروع خوشی های خیلی بیشتر توی زندگیمون بود
من عزیز و دردونه ی کل فامیل بودم دایی ها و خاله هام انقدری دوستم داشتن که حد و اندازه نداشت
پدرم عاشقم بود به گفته مامانم روزی 20 بار منو میبوسید بغل میکرد آنقدر قربون صدقم میرفت ک گاهی مادرم کفری میشد

4 سال اول زندگی من قشنگ ترین روزای عمرم بود چیز زیادی از اون دوران یادم نیست و بیشتر از گفته های مادرم هست
اینکه پدرم هر روز وقتی از سرکار برمیگشت اول باید منو با موتور میبرد میگردوند و بعد ب خونه میومد
اینکه شدیدا وابسته پدرم بودم و اگر صبحی میشد ک موقع سرکار رفتنش بیدار میشدم انقدر گریه میکردم تا منم با خودش میبرد

اینکه ب شدت دختر آروم و مظلومی بودم و همین باعث شده بود ک همه و همه یجور خاصی دوستم داشته باشن

اینکه عاشق موتور و ماشین بودم و عاشق سرعت وقتی توی ماشین یا روی ترک موتور پدرم بودم همیشه از اینکه چرا آروم میرونه شکایت داشتم و میگفتم بابا گاز بده...

اینکه اونقدر عاشق بابام بودم ک مادرم گاهی حسادت میکرد ب این حجم از دوست داشتن پدر و دختری...

اینکه با اومدن من و وجود بابام مادرم احساس میکرد خوشبخت ترین زن دنیاست....
اما خوب هر خوبی و خوشبختی ای یه روزی پایان داره....

1403/02/08 16:52

[پارت6]وقتی ک من تو آستانه 4 سالگی بودم پدر و مادرم تصمیم میگیرن که دوباره بچه دار بشن

وقتی مادرم بادار بود پدر من به واسطه رفیق های ناباب به دام اعتیاد گرفتار شد و این شروع بدبختی های ما بود....

روز زایمان مامانم پدرم پول ترخیص مادر و بچه رو از بیمارستان نداشت و عموم اونارو ترخیص کرد
وقتی به خونه اومدن من شاهد یه موجود کوچولو و خیلی زشت توی بغل مامانم بودم ک به گفته اطرافیان خواهرم بود و قرار بود از اون روز ببعد نازنین صداش کنیم...

نازنین از بدو تولد ب شدت جیغ جیغو و اخمو بود و برعکس من هیچوقت ارتباط خوبی با پدرم نداشت شاید دلیلش اعتیاد سخت پدرم بود
شاید دلیلش این بود ک از بدو تولد شاهد دعواها و کتک کاری پدر و مادرم بود

شاید دلیلش شیر حرصی بود ک مادرم بهش میداد...

شاید دلیلش این بود ک بارها و بارها و بارها شاهد گریه ها و زجه های مادرم بود...

نازنین هرچقدر ک بزرگتر میشد ب همون اندازه هم زیباتر میشد
یه دختر ک فوق العاده شبیه پدرم بود با چشمای سبز و موهای طلایی و پوستی ک بین سفید و گندمی بود و قد متوسطی داشت لب و دهن کوچیک یه چهره بی نقص داشت...

اون دقیقا نقطه مقابل من بود من دختری بودم با چشمای درشت و قهوه ای و پوستی ب شدت سفید و رنگ و رو رفته موهای خرمایی و قد بلند...

اون شدیدا عاشق مادرم بود و من با وجود تمام اذیت و آزارهای پدرم هنوزم شدیدا عاشق پدرم بودم....

1403/02/08 16:52

[پارت7]روزها گذشت
من و نازنین بزرگ و بزرگتر شدیم و با بزرگ شدن ماها اعتیاد پدرم شدید و شدیدتر شد جوری که دیگه قابل کنترل نبود
شب ها تا دیرقت پی رفیق بازی بود
سرکار نمیرفت و ما هر روز فقیر تر از دیروزمون بودیم
دعواهاش با مادرم ب حدی بالامیگرفت که همسایه ها مادرم رو از زیر دست و پای پدرم بیرون میکشیدن
جدا از مواد مخدر پدر من به نوشیدنی های الکی و قرص های روانگردان شدیدا اعتیاد پیدا کرده بود ب طوری که وقتی مصرف میکرد رسما به یک دیوانه غیرقابل کنترل تبدیل میشد....

وقتی مادر من دید ک دیگه نمیتونه غربت و بیکسی و رفتارهای پدرم روتحمل کنه تصمیم به جدایی گرفت...

به داییم زنگ زد اومد زاهدان من مادرم نازنین داییم با یه کامیون اسباب و اساسیه از شهر زاهدان به قم نقل مکان کردیم

خاله ی بزرگ من با خانوادش توی قم ساکن بود 3 تا پسر بزرگ و یه دختر داشت

اما مادرم نتونست از پدرم جدا بشه
پدرم توی قم به کمپ ترک اعتیاد رفت و مادرم توی یه کارخونه یونولیت مشغول به کار شد
من اون سال به کلاس سوم رفتم و رسما زندگی ما توی قم آغاز شد....

پدرم از کمپ بیرون اومد مادرم تصمیم ب بارداری مجدد گرفت چون هردوشون پسر میخاستن و تصمیم گرفتن یکبار دیگه بچه دار بشن ب امید پسردار شدن....

اما با شروع بارداری مامانم پدرم دوباره شروع ب مصرف مواد مخدر و قرص کرد
حالش روز ب روز بدتر میشد اعتیادش شدیدتر میشد و دعواهاشون شدیدتر

ماه های آخر بارداری مامانم یه دعوای خیلی شدید کردن و پدر من مردی که قبل از اعتیاد آزارش حتی به مورچه هم نمیرسید
مردی که همه جا به دلسوزی و مهربونی معروف بود
مردی که همه حسرت زندگی خودش و زنشو میخوردن

زن حامله ی خودش رو ب قصد کشت میزد من توی اون حالت بدون کفش به سمت خونه ی خالم دویدم و از پسرخاله هام کمک خواستم
بعد از کلی دعوا و کشمکش پلیس رسید و پدر من بخاطر دعوا و ضرب و شتم و البته به جرم دزدی چند تکه آهن از یه ساختمون به زندان افتاد....

بعد از ازاد شدن از زندان به ایرانشهر رفت تا اونجا کار کنه

مادر من توی تنهایی و بیکسی زایمان کرد و سومین دختر خودش و دومین خواهر من دنیا اومد

مبینا
دختری ک نه تنها شیر حرص و جوش خورد
بلکه وقتی توی شکم مادرم بود مادرم کتک خورد گریه کرد غصه خورد سرکار های سنگین رفت و حتی مدتی ب دنبال سقط کردنش بود

حتی به واسطه معرفی داییم یه خانواده پولدار از بالای شهر تهران گفته بودن ک مبینا رو به قیمت کلانی از مادرم خریداری میکنن....

اما با همه اینا مبینا دنیا اومد و کنار خودمون موند....

1403/02/08 16:53

[پارت8]بعد از دنیا اومدن مبینا
حال و روز خونه ی ما عجیب بود
پدرم گاهی خوب بود و گاهی بد
روزایی ک موادی مصرف نمیکرد حال هممون خوب بود حتی اگه نون برای خوردن نداشتیم اما همینکه حال بابا خوب بود واسمون کافی بود

اما امان از روزهایی ک چندتا چیز و مخلوط میکرد و مصرف میکرد....
تمام کلانتری های منطقه پدرم و میشناختن چون هرهفته به یک جرم چندساعتی رو توی بازداشتگاه میگذروند

مادرم دوبار به قهر رفت خونه ی پدریش اما پدرم حالش خوب نشد و این وسط من و نازنین و مبینا قربانی میشدیم...

من دختر زرنگی بودم درسم عالی بود و توی مدرسه همه معلم ها و معاون و مدیر ب واسطه درس و اخلاق خوبم میشناختنم
بارها ب مادرم گفتن ک من و برای تحصیل ب مدارس نمونه دولتی یا تیزهوشان بفرستن اما مار من انقدر غم و غصه داشت ک من بینشون گم بودم

گاهی اوقات 6 ساعت توی مدرسه گشنه میموندم چون نه پولی داشتم ک خوراکی بخرم نه توی خونه نون بود ک با خودم ب مدرسه ببرم

گاهی اوقات بخاطر نداشتن پول برای خرید وسیله های مورد نیاز ب مدرسه نمیرفتم چون نمیخاستم جلوی دیگران تحقیر بشم

گاهی اوقات با حسرت به دخترایی نگاه میکردم که هر زنگ جلوی بوفه مدرسه صف میکشیدن
از ته دل میخندیدن
از پدر و مادرشون و تفریح و گردش های آخر هفته تعریف میکردن

گاهی اوقات نگاه میکردم به مادرایی ک برای پرسیدن درس بچشون ب مدرسه میان و این وسط مادر من هیچوقت ب مدرسم نیومد

من ب جز محبت پدر از محبت مادر هم دریغ بودم چون همیشه همه وقتش برای نازنین و مبینا بود

گاهی فکر میکردم من بچه واقعی اونا نیستم
چرا هیچوقت منو نمیدیدن
اگر پولی بود برای دوتا خواهر کوچیکم خرج میشد
اگر محبتی بود نصیب اونا میشد
اگر قرار بود جایی برای مهمونی برن اونا میرفتن و من خونه میموندم

اگر هرکدومشون اشتباهی میکردت کتکش رو من میخوردم
بارها وبارها بدون دلیل کتک خورده بودم
بارها و بارها بدون دلیل فهش شنیده بودم

من هیچوقت حتی مستقیم توی چشم پدر و مادرم نگاه نکردم و جوابشون ندادم چون میدونستم اینکار بی احترامی هست

وقتایی ک کتک میخوردم یا فهش میشنیدم ب پشت بوم خونه پناه میبردم و تو تنهاییم اشک میریختم ک مادرم نبینه و ناراحت نشه

وقتایی ک تو مدرسه تحقیر میشدم
وقتایی ک بخاطر وضعیت پدرم و فقر شدیدی ک توش دست و پا میزدیم از کهنه بودن لباس و کفش و کیفم پیش دوستام خجالت میکشیدم
وقتایی ک شب و نصفه شب پدرم تو حالت نعشگی شدید و توهم در خونه دونه ب دونه همسایه هارو میزد و ازشون گدایی میکرد
وقتایی ک مجبورم میکرد برم مغازه و جنس نسیه ای بیارم...

من تو همه این موقعیت ها از درون

1403/02/08 16:53

[پارت9]دقیق یادم نمیاد چندسالم بود یا چه سالی
ولی یادم میاد ک ششم دبستان بودم...

یه شب سرد زمستونی به مادرم خبر دادن ک عموی بزرگش فوت کرده

مادرم و مبینا به همدان رفتن برای شرکت توی مراسم ختم
نازنین از ترس شدید ک مبادا پدرم بلایی سرش بیاره ب خونه خالم پناه برد

اما من طبق معمول پوست کلفت بودم و همچنان عاشق پدرم....
کنارش موندم
ساعت 10 شب بود و من درحالی ک شام نخورده بودم منتظر پدرم بودم ک بیاد
دخترخالم و همسرش اومدن دنبالم و منو ب زور ب خونه خالم بردن

یک ربع از رفتنم نگذشته بود ک صدای پدرم اومد در حالی ک فریاد میزد و منو صدا میکرد و میگفت میکشمت.....
نمیدونم چرا و به چه جرمی اما شدیدا عصبانی بود
با داماد خالم ک درگیر شد دخترخالم از دست من و نازنین گرفت و پرتمون کرد توی کوچه دست همسرشو گرفت و ب خونه برد و در و بست

توی بارون و سرمای شدید من و نازنین بدون دمپایی وسط خیابون بین کلی آدم ک به تماشا وایستاده بودن مثل دوتا جوجه گنجشک میلرزیدیم من خودمو سپر نازنین کرده بودم
چشمای پدرم به خون نشسته بود و مدام تکرار میکرد میکشمت دختره ی خراب میکشما دختره ی ج...ن...ده میکشمت این ننگ و پاک میکنم از دامنم...

و منی ک حتی نمیدونستم ب چ جرمی میخاد منو بکشه....

چند باری ک بهمون حمله کرد نازنین بین جمعیت دوید و فرار کرد و من هربار از دست پدرم فرار میکردم
یکی از سیلی هاش محکم خورد در گوشم و با گریه و ناله روی آسفالت خیس خیابون افتادم....

پدرم ک مثل ببر وحشی شده بود همینکه خواست ب طرفم یورش بیاره پسرخاله هام و داماد خالم از در خونه بیرون زدن و جلوشو گرفتن....

اما این پایان داستان نبود...

1403/02/08 16:53

[پارت10]بعد از تماس همسایه ها با پلیس
همه ی ما به کلانتری برده شدیم....

توی اون همهمه کلانتری ساعت 2 نصفه شب من و نازنین از شدت ترس زبونمون بند اومده بود و سرتا پا خیس بودیم به بهزیستی موقت فرستاده شدیم تا مادرمون بیاد دنبالمون
و پدرم ک داد و فریاد میکرد به بازداشتگاه برده شد
بهزیستی پر بود از زن و دخترایی ک سرنوشتشون مثل ما یا بدتر از ما نوشته شده بود و هرکدوم به داستان غمگین داشتن
هرکدوم سوالی میپرسیدن و من جواب میدادم و نازنینِ خسته فقط گریه میکرد و مادرم و میخاست....

اون شب تا صبح من بیدار بودم و به سقف خیره و ب فکر سرگذست تلخم....

صبح روز بعد من و نازنین خسته و غمگین در انتظار مادرمون بودیم ک نزدیکای ظهر رسید و ما رو از زندانی ک اسمش بهزیستی بود نجات داد

غروبِ همون روز پدرم از بازداشتگاه مرخص شد و مثل یه گرگ زخمی به خونه حمله ور شد و من و مادرم و زیر مشت و لگد های خودش گرفت...

ب کدام گناه و به چه دلیل؟!
نمیدونم...

وقتی مابین کتک هاش منو مجبور میکرد ک بگم غلط کردم و گوه خوردم و من از شدت ترس و درد کتک هاش میگفتم غلط کردم گوه خوردم بیجا کردم و ب حال بدبختی و مظلومیت خودم اشک میریختم در حالی ک نمیدونستم برای چی بازخواست میشم.....

وقتی مادرم تونست از دستش فرار کنه و ب خیابون بدوعه تک و تنها ما بین دست و پای پدرم فریاد میزدم و کمک میخواستم...

وقتی بالاخره از زیر دستش فرار کردم ب کوچه دویدم و اونجا دوست صمیمی خودم و دیدم ک مثل ابر بهار گریه میکرد و منو ک مثل یه بچه بی سرپناه بودم بغل کرد فهمیدم چقدر بی *** و تنهام.....

اونشب پدر من با شکایت مادرم ب زندان افتاد....

1403/02/08 16:53

[پارت11]روز ها میگذشتن و زندگی ما همچنان بد و بدتر میشد
مادرم روز ب روز عصبی تر میشد و درس من بخاطر فشار عصبی و ناراحتی و غصه روز ب روز ضعیف ترمیشد

تو اون روزا بود که متوجه شدم به برادر یکی از همکلاسی هام یه جور خاصی علاقمند شدم
دوست داشتم هرشب و روز بهش فکر کنم
دلم میخاست همش ببینمش و نگاهش کنم
وقتی با ماشینش از توی کوچمون رد میشد انقدر نگاهش میکردم تا از دیدم محو بشه

اما خوب اون پسر آدم درستی نبود...
آوازه خرابکاری ها و شهوت پرستی هاش کل محله پیچیده بود
همه میدونستن چه آدم وقیح و هیز و دختربازی هست

ولی حرف هیچکس تو کَت من نمیرفت و من روز ب روز بیشتر از قبل دوسش داشتم و بهش فکر میکردم....

بعد از ماه ها نگهداشتن این راز توی دلم یه روز تو راه مدرسه همه چیو ب دوست صمیمیم گفتم و از سر کوچه خودمون تا در مدرسه از دوستم کتک خوردم چون میگفت اون پسر ب هیچ عنوان لیاقت دوست داشته شدن نداره
ب دوست صمیمیم ک اسمش(مطهره) بود گفتم ک شماره اون پسر(حامد) رو گیرآوردم و میخام با گوشی مادرم بهش زنگ بزنم...

اما مطهره تحدیدم کرد ک اگه باهاش همکلام بشم و بهش زنگ بزنم صد درصد ب مامانم همه چیو میگه و اونوقته ک من باید خودمو برای یه کتک مفصل اماده کنم....

اما دل بیصاحاب من آروم و قرار نداشت...

چندباری از تلفن های همگانی بهش زنگ زده بودم اما فقط صداشو میشنیدم و نمیتونستم کلمه ای حرف بزنم....

تا اینکه شب 30 اردیبهشت 1395 رسید....

1403/02/08 16:53

[پارت12]یکی از دخترای محله مون که باهاش رفت و آمد داشتم و همسن و سال خودم بود ک اسمش(رقیه) بود همیشه منو ترغیب میکرد که ب حامد زنگ بزنم و بهش بگم ک دوستش دارم اما من ترسو تر از اینحرفا بودم

تا اینکه اون شب گوشی مامانم زنگ خورد و رقیه پشت خط بود

_الو سلام رقیه خوبی؟چیشده زنگ زدی؟
+سلام فاطیما خوبی؟ببین الان هیچکس خونمون نیست گوشی بابام دست منه و خطش رایگانه سریع شماره حامد و بده میخام بهش زنگ بزنم
_شماره حامد؟؟!!زنگ بزنی چی بگی؟؟؟
+دیوونه....میخام بهش بگم ک تو چقدر دوسش داری میخام با هم دوستتون کنم...
_وای نهههههه میدونی اگه حامد بیاد ب بابام بگه چی میشههه؟سرمو میبره میزاره رو سینمممم
+اولش که نمیگم تویی...قسمش میدم میگم وقتی اسمتو فهمید چیزی ب بابا و مامانت نگه...تند باش شمارشو بفرس تا بابام اینا برنگشتن سریییییع...خدافظ


صدای بوق اشغال و منی که با دستای لرزون وسط پشت بوم ایستاده بودم....
بعد از چنددقیقه مکث شماره حامد و برای رقیه فرستادم و منتظر موندم...

تقریبا یک ساعت گذشته بود و من روی پشت بوم رژه میرفتم درحالی ک دستام از شدت استرس عرق کرده بود و تمام بدنم میلرزید...

مطمئن بودم اگه پدر و مادرم از این قضیه بویی ببرن خونم حلال میشد...

درحالی که منتظر بودم شماره رقیه روی تلفن بیفته با صدای ترمز ماشینی که دقیقا جلوی در خونه ما ایستاده بود به بیرون خیره شدم و ب قول شاعر:با چشم خود دیدم که جانم رفت....

حامد از ماشینش پیاده شد و در خونه ما رو به صدا درآورد
من رسما از ترس سکته کرده بودم چون حتم داشتم اومده تا آواز بی عفتی و پرروی منو ب گوش بابام برسونه...
اون ب لطف هم محله بودن با ما با پدرم رابطه خوبی داشت و میدونستم که میتونه منو لو بده و بشه اون چیزی که نباید بشه...

در حالی که از استرس حتی اسم خودمم یادم رفته بود به رقیه زنگ زدم...

_الوووو رقیهههههه این روانی اومده جلو درموووووون داره در میزنه واااای رقیه وای بخدا اگه بابام بفهمههههه بخدا سرمو میبره آتیشم میزنهههه وای رقیه چیکار کردم من چیکارررر کردممممم
+نترس نترس فاطی الان بهش زنگ میزنم نگران نباش نترس هیچی نمیشه....

صدای بوق اشغال و بعدش بلافاصله صدای زنگ گوشی حامد ک حالا توی حیاط با پدرم نشسته بود و منی که از شدت استرس نفسم بالا نمیومد...

یعنی قراره چه اتفاقی بیفته....

1403/02/08 16:54

[پارت13]بعد از چند دقیقه دوباره شماره رقیه روی گوشی افتاد
_الو چیشد؟؟اینکه هنوز اینجاس چرا نمیره رقیه؟؟؟
+دیوونهههه انقدر ترسیدی ک منم اینجا از ترس *** به خودم...زنگ زدم بهش داد و هوار کردم گفتم تو قول دادی میخای قبولش نکنی نکن ولی ب باباش چیزی نگو میکشتش...خندید گفت بابا من اومدم اینجا ببینمش بگو بیاد تو حیاط یلحظه ببینمش برم...
_وای....وای رقیه بقرآن پاهام از جون افتاددددد.....یعنی منو قبول کرده؟یعنی اونم دوستم داره؟؟؟الان من چجوری برم ببینمش؟بابام نمیگه تو چرا اومدی بیرون نشستی؟؟
+چمیدونم خر برو مثلا ب بهونه چای چیزی برو یه دقه تو حیاط و برگرد..
_باشه باشه من برم...خدافظ


اونشب من نتونستم ب هیچ بهانه به حیاط برم و حامد بعد از کمی نشستن از خونه ما رفت...

بعد از اون رابطه ما شروع شد هر روز و هرشب هرزمانی که موقعیت بود گوشی مامانمو کش میرفتم و میدویدم پشت بوم و با حامد حرف میزدم

انقدر قشنگ حرف میزد و انقدر خوب بلد بود زبون بریزه که من غرق حرفاش میشدم
گاهی اوقات پشت تلفن برام آهنگ میخوند
گاهی اوقات وسط حرفاش بی مقدمه بهم میگفت دوستم داره
گاهی اوقات اظهار دلتنگی میکرد
بهم میگفت فاطیما چشمای تو قشنگ ترین چشمای دنیاس
منو چشم آهو صدا میزد
بیشتر مواقع ب جای اینکه اسممو صدا کنه با لفظ "خانم جان" صدام میزد و من تواناییشو داشتم که هربار برای خانم جان گفتنش جون بدم....

امکان نداشت برای کار به شهر دیگه بره و برای من سوغاتی نیاره...
اگه بهش زنگ میزدم و میگفتم هوس چیزی کردم به هر شکلی که بود اون خوراکی رو بهم میرسوند

یادم میاد که یدفعه وقتی باهاش حرف میزدم بهم گفت که داره بستنی با پفیلا با طعم کچاپ میخوره و من گفتم ک چقدر دلم بستنی با مفیلا خواست
به 5 دقیقه نکشید که بهم زنگ زد و گفت نازنین و بفرست کوچه وقتی نازنین رفت و برگشت توی دستش یه پلاستیک بزرررگ با 10 تا بستنی و 10 تا پفیلای کچاپ و کلی آدامس و شکلات بود....
من هیچوقت دیگه بستنی و پفیلای کچاپ ب اون خوشمزگی رو هیچ جا نتونستم پیدا کنم و بخورم....

حامد بلد بود چجوری باهام حرف بزنه
بلد بود چجوری محبت کنه
وقتی بهش گفتم بخاطر من سیگار نکش اون بخاطر من سیگار و کنار گذاشت....

وقت حال بدی هام کنارم بود و دلداریم داد...

اما ذات آدمیزاد هیچوقت عوض نمیشه و هرچقدر سعی کنه ذات بد و پلدشو قایم کنه بالاخره یه جا یه روز اون پیدا میشه.....

ذات حامد هم بالاخره پیدا شد....

1403/02/08 16:54

[پارت14]چند وقتی از دوستی ما گذشته بود که حامد درخواست عجیب و غریبی از من کرد...

_سلام آقای خوشتیپ خودم
+سلاااام خانم خانما خوبی خوشگله؟
_مرسی...چه پرانرژی شدی امروز؟
+اره چونکه قراره بزودی ببینمت
_وای حامددددد از شهرستان برگشتییییی؟؟
+بعلهههه که برگشتم تازه یچیز خوشگل هم برای یه خانوم خوشگل خریدم
_چی خریدی؟
+نه دیگه اینجوری نمیشه که...بی مایه فتیره...باید ببینمت
_خوب من میرم جلو در رقیه اینا بیا تو کوچمون ببین
+نه....دلم میخاد بشینم کنارت کلی باهات حرف بزنم موهاتو نوازش کنم ببوسمت و....
_چی میگی؟حالت خوبه؟من و تو به هم نامحرمیم اولا بعدشم تو که میدونی مامان من چقدر گیرِ من نمیتونم از خونه تنها جایی برم
+این یعنی نمیای؟؟؟
_خودتم میدونی حتی بخامم نمیتونم بیام...تازه فقط این نیستش که اگه امیر(پسرخالم) یا رفقاش تو خیابون ببیننمون بیچاره میشم میدونی ک مامان بابای من از چشمشون بیشتر ب این بشر اعتماد دارن بیاد چیزی بهشون بگه تا عمر داری دیگه منو نمیبینی
+خوب من فکر اونجاشو کردم قشنگ خانوم
_چه فکری کردی؟؟؟
+بعدازظهر به مامانم اینا میگم برن خونه عمم خونمون خالی میشه میای اینجا میگیم میخندیم کیف میکنیم شیطونی میکنیم کادوت هم میدم و میری خونتون...
_شوخیت گرفته دیگه مگه نه؟؟بیام خونه خالی؟؟؟بعد بنظرت من از خونه شما سالم برمیگردم خونمون؟؟!!!!
+منظورت چیه؟؟؟یعنی فکر میکنی میخام بکشونمت خونه خالی بهت تج...اوز کنم؟؟؟؟منو انقدر پلید دیدی؟؟؟
_نه عزیزدلم من تو رو پلید ندیدم ولی مامانم همیشه میگه دختر و پسر مثل آتیش و پنبه میمونن نباید باهم تنها باشن...

با گفتن این حرف حامد به شدت عصبی شد طوری که تن صداش اونقدر بالا رفت که وقتی از پشت تلفن داد کشید حس کردم پرده گوشم تکون خورد....

+جمععععع کنننن بابااااا این کصشعر گفتنارووووو یه کلمه بگو نمیام خلاص
_آره...نمیام
+باشه پس دیگه نه من و نه تو اسمتو رو گوشیم ببینم میرم به بابات میگم چه دسته گلی پرورش داده....

و صدای بوق اشغال و منی که بهت زده به صفحه گوشی خیره شدم و اشک از چشمم چکید.....

این همون حامدِ عاشق بود؟؟؟
باورم نمیشد....

1403/02/08 16:54

[پارت15]به هر ضرب و زوری که بود مامانمو پیچوندم و به سمت خونه رقیه اینا به راه افتادم...

+سلام چیشده فاطی چرا گریه میکنی؟
_سلام رقیه...

همه داستان رو برای رقیه تعریف کردم و اون به شدت شماتتم کرد
اون معتقد بود حامد منو خیلی دوستم داره و اگه میگه بیرون نریم بخاطر خودمه که یوقت کسی نبینتم
گفت با اینکارم اون و از خودم میرونم و بعد باید با یک عمر حسرت زندگی کنم
_اخه رقیه خره من اگه برم خونه خالی خو معلومه حامد بعدش چیکار میکنه دیگه

+چیکار میکنه؟؟

_خودتم‌میدونی اون گذشته درست و حسابی ای نداره دختر باز بوده زن باز بوده شهوت پرست! تو تمام مدت دوستیمون از رفتاراش شهوت میبارید الان برم خونشون یه بلایی سرم بیاره بی عفتم کنه بعدش بنظرت بابام منو زنده میزاره؟؟؟ خودت میدونی باباو عموهای من چجوری ان بارها برات تعریف کردم رقیه میان سرمو میبرن میزارن روی سینم بعدم جسدمو آتیش میزنن

+اووووه بابا نفس بگیر...حامد میتونه یه طور دیگه ای هم خودشو هم تورو راضی کنه نیاز نیست حتما دخترونگی تو رو بگیره که...

_منظورتو نمیفهمم چی میخای بگی؟؟

+نامزدا تو نامزدی‌چیکار میکنن فاطی....نهایتا حامدم با تو همونکار و میکنه مطمئن باش کاری نمیکنه که بعدا خودشم تو دردسر بیفته...شما حالا حالا قرار نیست باهم ازدواج‌کنید پس حامد کاری نمیکنه که جفتتون بیچاره بشید...

اون روز من خام حرف های رقیه شدم و رقیه بین من و حامد وساطت کرد و من کاری که نباید میکردم رو کردم...

به هربهونه ای ک بود با کلی کلک و نقشه از خونه بیرون زدم و ب دیدن حامد رفتم...

شاید حق با رقیه بود حامد واقعا از حد خودش فراتر‌ نرفت اما همون هم‌کافی بود که من برای همیشه احساس گناه کنم....

1403/02/08 16:54

[پارت16]رفتارای حامد بد و بدتر شد
با کوچیک ترین اشتباه من چندین روز قهر میکرد و من مثل همیشه به رقیه پناه میبردم و با وساطت اون آشتی میکردیم

اگر گاهی ب هر دلیلی نمیتونستم از خونه بیرون بزنم نصفه های شب یواشکی به حیاط میرفتم و حامد میومد کنارم و یکی دوساعتی کنار هم خوش بودیم
حتی گاهی خوراکی میخرید و تو حیاط دوتایی میخوردیم

اما وای به روزی که بهش نه میگفتم و نمیتونستم باهاش بیرون برم یا ب حیاطمون بیاد

بعد از مدتی تونستم بابامو راضی کنم که برام گوشی موبایل بخره و بعد از خرید موبایل ارتباطم ام با حامد خیلی خیلی بیشتر شد و وابستگیم شدید تر

این وسط انقدر غرق کارای خودم بود و غرق عشق آلوده به گناهِ حامد شده بودم که نمیدیدم وضعیت پدرم روز به روز بدتر از دیروزش میشه و رسما داره بخاطر‌مصرف بیش از حد مواد مخدر عقلشو از دست میده

چشم من گریه ها و ناله های مادرم و نمیدید
بدبختی های خونوادم رو نمیدیدم و فقط و فقط تمام فکرم حامد بود....

دعواهای من با حامد و طبق معمول وساطت های رقیه کم و بیش بودن تا اینکه اون‌روز نحس بالاخره رسید....

امیر(پسرخالم) به خونه ما اومد و من تنها بودم
+سلام خوبی فاطیما
_سلام ممنون تو خوبی
+قربونت...تنهایی چرا؟
_نازنین مدرسه س مامانم و مبینا نمیدونم کجا رفتن بابامم دو سه روزه با اوس حمید میره سرکار..
+عه باز میره باهاشون؟
_آره دیگه حداقلش اینه پول مواد خودشو جور میکنه
+خدا سر عقل بیارتش....آب خنک دارید خیلی تشنمه
_آره هست بشین برم بیارم...

من با پسرخاله هام خیلی بیش از حد راحت بودم و با امیر بیشتر از همشون راحت بودم جلوشون هیچوقت حجاب نداشتم و هروقت مشکلی برام پیش میومد کسی مزاحمم میشد یا جایی گیر میکردم به امیر میگفتم
همیشه مثل برادرِ نداشتم میدونستمش و نمیدونستم تو سر امیر چه نقشه شومی میگذره.....

1403/02/08 16:54

[پارت17]لیوان آب و که ب دستش دادم دستمو گرفت و گفت بشین اینجا کارت دارم
کنارش نشستم فکر کردم بازم مثل بقیه وقتا میخاد چتش با دوست دختراشو نشون بده یا یه فیلم خنده دار یا بگه با فلان دوست دخترم حرف بزن دکش کن بره

اما وقتی گوشیشو باز کرد با دیدن تصاویر جلوی چشمم سرم گیج رفت
یه عالمه فیلم و عکس مستهجن که کنار هم چیده شده بودن و روی صفحه‌ گوشی امیر خودنمایی میکردن
با ترس میخاستم از جام بلند شم که دستمو محکم تر گرفت

_ولم کن لعنتی...اینا چیه نشون من میدی گمشو برو از خونمون بیرون

+برم بیرون؟؟؟اینهمه سال منتظر این موقعیت بودم که تنها‌ گیرت بیارم

_الان مامانم میاد بخدا بهم دست بزنی انقدر جیغ میزنم هرچی همسایه س بریزه اینجا

+هرچقدر دلت میخاد جیغ بزن....مامانتم خونه ماست حالاحالاها نمیاد...ببین فاطیما من دوستت دارم ولی راهی جز این ندارم ک تو مال من بشی باید تورو ب زور مال‌خودم کنم فقط اینجوری از دستت نمیدم

_غلط کردی کی گفته دوست داشتن این شکلیه ب من دست نزن امیر توروخدا توروقرآن برو بیرون

ب شدت تقلا میکردم و امیر انگار هیچ چیزی حالیش نبود نمیدونم شاید مست بود اما زور زیادی داشت و من درمقابلش واقعا ناتوان بودم التماسش کردم جیغ زدم و گریه کردم انقدر گریه کردم ک نزدیک بود از حال برم

امیر یک آن از روی من بلند شد و ب سمت حیاط رفت
لحظه آخر مشتشو محکم ب دیوار کوبید به سمت من برگشت و گفت: فکر نکنی کارم باهات تموم شده الان دلم برات سوخت ولی ب خدا قسم فاطیما نمیذارم هیچکس از من بگیرتت تو فقط مال منی....

بعد از رفتنش من بودم و بی کسی و مظلومیت

انقدر ب حال خودم و بدبختیم زار زدم و خدا رو صدا زدم که اشک چشمام خشک شد...

ب کدامین گناه من باید انقدر عذاب میکشیدم؟؟؟؟

برای همه اینا پدر و مادرمو مقصر میدونستم
اونا باعث همه بدبختی های من بودن...

بعد از اون حادثه شدیدا از مردا وحشت داشتم
بدون دلیل شماره حامد و توی لیست سیاه گذاشتم و از تلگرام بلاکش کردم
ب هیچ عنوان توی خونه تنها نمیموندم
هربار امیر و میدیدم از ترس ب خودم میلرزیدم
حتی از پدرمم میترسیدم
شبا کابوس میدیدم و شرایط تحصیلیم ب شدت افت کرده بود...

اما خوب طبق معمول برای هیچکس مهم نبود...

1403/02/08 16:55

[پارت18]20 روز به این منوال گذشت
حامد سراغمو از رقیه گرفته بود گفته بود ک فاطیما بی دلیل بلاکم کرده و ازش خبر ندارم
رقیه بامن حرف زد ولی اونکه نمیدونست چه بلایی سرم اومده‌...

با حرفای رقیه ب فکر رفتم و با خودم گفتم حامد که تقصیری نداره توی این اوضاع فقط اونه که میتونه با محبت هاش حالمو بهتر کنه

پس مجدد بهش زنگ زدم و بعد از 20 روز جدایی دوباره رابطه ما شروع شد

البته رابطه ای ک قرار نبود خیلی دووم داشته باشه...

چند روزی نگذشته بود که مادرم از رابطه من و حامد مطلع شد
بعد از اینکه یه فصل کتک مفصل خوردم و سیم کارتمو ازم گرفت و من در ب در و بیچاره پی گوشی برای حرف زدن با حامدم بودم
دلتنگ و بیقرارش بودم و حالم خیلی بد بود

شب های عکسشو میبوسیدم و گریه میکردم تا صبح
هرچقدر خونه رو میگشتم سیم کارتمو پیدا نمیکردم
چندباری‌که با گوشی مادرم بهش زنگ زدم مامانم متوجه شده و بود هربار کلی فهش میشنیدم اما دل بیقرار من آروم و قرار نداشت....

تا اینکه روز موعود رسید...
روز تولد حامد 26 آبان ماه 1395...
درحالی ک 20 روز از تولد 14 سالگیه من گذشته بود رفتم سراغ دخترخالم که اون روزا شوهرش توی کمپ ترک اعتیاد بود و با التماس ازش خواهش کردم که بهم کمک کنه با حامد تماس بگیرم....

دخترخالم یه خط بهم داد که ب گفته خودش مزاحم داشته و چند روزی بود خاموشش کرده بود

بلافاصله خط و توی گوشی دخترخالم انداختیم و به حامد زنگ زدم....

بعد از تبریک تولدش قرار شد نصفه شب ب حیاط خونمون بیاد تا هم ببینمش و هم کادوش رو بهش بدم...

حدود 40 دقیقه صحبت کردیم و بعد خط و از توی گوشی درآوردیم شاید دقیقه ای از خداحافظی من نگذشته بود که امیر وارد خونه خواهرش شد....

_عاطفه با کی حرف میزنی 40 دقیقه س دارم‌بهت زنگ‌میزنم

همین جمله کافی بود تا من تمام بدنم شروع ب لرزیدن کنه از ترس

عاطفه اما با خونسردی گفت به کدوم خطم زنگ‌میزدی من ایرانسلمو چند روزه خاموش کردم احتمالا ب اون زنگ زدی

ب هرترتیبی که بود قضیه سیم کارت و ماس مالی کردیم و من بعد از تشکر از عاطفه به خونمون برگشتم و بیصبرانه در انتظار شب و دیدار یارم بودم....

شب به هرسختی ک بود کلید در و از کنار بالش مادرم برداشتم و به سمت حیاط پرواز کردم
هوا ب شدت سرد بود و دندونام بهم میخورد اما عشق انقدر گرم تر از هوا بود که چیزی حالیم نباشه...

اونشب وقتی کنار حامد نشسته بودم از خدا خواستم که هیچوقت اون و ازم نگیره چون با رفتنش میدونستم که نابود میشم...

اونشب از حامد قول گرفتم که هیچوقت نره هیچوقت ترکم نکنه و اون با جمله ی : دیوونه ام اگه بخام تورو ول کنم خیال من و راحت کرد که

1403/02/08 16:55