The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان فاطیما بانو

27 عضو

بلاگ ساخته شد.

با نام خدا شروع میکنم ب نوشتن داستان زندگیم

بدون اغراق بدون دروغ

نوشتن اون روزایی ک از سر گذروندم سخته اینکه لحظه ب لحظه سختی هایی ک کشیدم دوباره ب یادم بیاد ولی همیشه عاشق نوشتن بودم

گاهی فکر میکنم شاید یه روزی داستانمو نوشتم و تبدیل به یه رمان کردم چاپش کردم واسه کسایی ک عاشق خوندن هستن

شروع داستان و با یه متن زیبا آغاز کنم


"یبار یکی بهم گفت:خیلی غم داری مگه نه؟
گفتم:چطوره؟!
گفت:آخه خیلی قشنگ میخندی:)"

1403/02/07 16:45

میشکستم و خورد میشدم ولی چیزی ب روی خودم نمی آوردم ک مادر و خواهرام بیشتر از چیزی ک بود غصه نخورن...

بعضی روزا اگر پول توجیبی داشتم ب پدرم میدادم ک نره و در همسایه هارو نزنه...

خسته بودم
تنها بودم
تشنه محبت بودم و هیچ *** بهم اهمیتی نمیداد....

1403/02/07 18:08

دخترا خوشحال میشم ک نظراتتون راجع به داستان و قلم نوشتنم توی پیوی بهم بگید🥰🤗🤗🌹🌹

1403/02/08 14:44

خوشگلای من ❤️
تا اینجای داستان و داشته باشید من برم یه چیزی بخورم ظرفامو بشورم گوشیم کمی شارژ بشه برمیگردم😁🌹

بقیه داستان و توی ذهنتون سناریو سازی کنید تا من برگردم😅❤️🌹🌹

1403/02/08 15:51

بریم برا ادامه.....

1403/02/08 16:18

[پارت24] تا اینکه یک شب با همه وجودم گریه کردم و از شوهرم خواستم ک ببخشتم

+میبخشمت...خطتو عوض میکنم ب همه بگو اون خطم مزاحم داشت کلی ب ولای علی فاطیما ب جان آقام ب جان داداشم اگه یکبار دیگه شماره این عوضی رو توی گوشیت ببینم مثه سگ از خونه پرتت میکنم بیرون....

من قول دادم و اونم قبول کرد
یک سال از زندگی ما گذشت یک سال پر از عذاب
شوهرم هیچ جوره بهم اعتماد نمیکرد همیشه بهم شک داشت گوشیمو کنترل میکرد ب هیج عنوان اجازه نداشتم تنها جایی برم با همه دوستام‌ قطع رابطه کردم و توی یکسال فقط یکبار رفتیم قم....

توی اون یکسال امیر سعی کرده بود با بافتن دروغ و دقل شوهرم و نسبت ب من سرد کنه و کاری کنه ک طلاق بگیرم

با بدبختی و عذاب تونستم ب شوهرم ثابت کنم که حرفای امیر دروغ بود و من با اون هیچ رابطه ای نداشتم اما شوهرم گفت دیگه هیچوقت حق ندارم با امیر ب اندازه یه ثانیه هم همکلام بشم و من از سر اجبار قبول کردم....

اولین سالگرد ازدواجمون دوتایی رفتیم گنجنامه همدان
ب هم قول دادیم ک تمام کدورت های قدیم رو دور بریزیم و یه زندگی جدید شروع کنیم

تصمیم گرفتم که بچه داربشیم شاید حال دل جفتمون بهتر بشه
شاید گذشته تلخ من از ذهن‌شوهرم پاک بشه
شاید بهم اعتماد کنه و همه چی بهتر بشه....

اما سرنوشت برای فاطیما چیز دیگه ای نوشته بود....

اواسط سال دوم ازدواج بودیم ک متوجه شدم بخاطر تنبلی تخمدان امکان نداره بدون دارو بچه دار بشیم پس راهمون ب دکترا باز شد
بعد از یه مدت طولانی ک من داروخوردم و جوابی نگرفتم تصمیم دکتر به این شد شوهرم آزمایش بده شاید مشکل از اون باشه...

بعد از آزمایش همسرم متوجه شدیم تعداد اسپرمش خیلی پایین تر از حد مجاز بوده و حالا باید باهم دارومیخوردیم و تلاش میکردیم که بچه دار بشیم...

تو این دوران دومین سالگرد ازدواجمون هم گذشت و شوهره من بعد از یکماه داروخوردن زد زیر همه چیز لج کرد و دیگه نه خودش دکتر رفت و نه ب من اجازه دکتر رفتن داد....


چند وقتی بود که رفتاراش مشکوک بود رمز گوشیش عوض شده بود وقتایی که میرفت سمت جنوب شب ها ک بهم پیام میدادیم گاها پیام اشتباهی برام میفرستاد و بعد میگفت ک برای دوستش میخاسته بفرسته....

بهش شک کرده بودم
چندباری عکس یه دختر توی گوشیش دیدم دوتا شماره مشکوک توی گوشیش بود
تند تند شارژ میخرید و یک بند درحال اس ام اس دادن بود...

3 ماه بود فهمیده بودم که بهم خیانت میکنه اما نمیتونستم مچشو بگیرم و این عذابم میداد....

1403/02/08 17:16

[پارت25] تا اینکه یه شب ساعت 2 شب وقتی خواب بود دیدم ک برای گوشیش اس ام اس اومد....
وقتی اسم اس رو باز کردم تا ته قصه رو خوندم صبح روز بعد وقتی رفت حمام گوشیش رو برداشتم و شماره کسی ک اس ام اس داده بود پیدا کردم بهش زنگ زدم و وقتی مطمئن شدم دختره منتظر موندم تا بیاد....

وقتی بهش یه دستی زدم خودش رو لو داد و فهمیدم ک 4 ماه تمام با دوتا دختر در ارتباط بوده...

وقتی دلیل اینکارشو پرسیدم گفت که میخاسته رفتار منو تلافی کنه و اصلا هم پشیمون نیس....
دهنم بسته شد و نتونستم چیزی بگم ب قول شاعر خود کرده را تدبیر نیست....

ازش قول گرفتم که دیگه اینکار و نکنه و باهم بریم دکتر برای ادامه درمانمون
میدونستم که با اومدن بچه به زندگیمون این بچه بازی ها و دعوا و کشمکش هامون تموم میشه....

خرداد 1399 وقتی شوهرم بعد از 3 دوره دارو خوردن آزمایش داد و با برگه جواب آزمایشی مواجه شدم ک نشون میداد شوهر من رسما هیچ اسپرمی نداره دنیا برام تاریک شد....
ناامید ترین و بیچاره ترین بودم
نمیدونستم کجا برم چیکار کنم
نمیدونستم قراره تهش چی بشه
فکر میکردم بدترین بلا و مصیبت دنیا سرم اومده
من فاطیمایی که عاشق مادرشدن بود
فاطیمایی ک تازه داشت وابسته همسرش میشد
حالا قرار بود چی ب سرم بیاد
قرار بود زندگیم چجوری ادامه پیدا کنه؟؟؟

بدون بچه؟؟
نه نه امکان نداشت
من حتما میمردم اگه هیچوقت مادرنمیشدم....

توی اون روزا و روزای بعدش وقتی که فکر میکردم قرار نیست بلایی بدتر از این سرم بیاد یه شب خواب عجیبی دیدم....

توی خواب تمام تنم سر و صورت و دستام کبود بود ولی من میخندیدم و برام مهم نبود....

صبح 22 تیر ماه 1399 وقتی تعبیر خوابمو خوندم اشاره به خبر بده کرده بود
ولی من نمیدونستم این خبر بد قراره دنیامو تاریک تر از چیزی که هست بکنه...

ساعت 2ونیم بعدازظهر وقتی گوشیم زنگ خورد و صدای گریه مادرم توی تلفن پیچید با حرفی و زد جونم رفت....

1403/02/08 17:26

[پارت26]
_مامان چیشدههه مامان توروخدا حرف بزن بگو چیشده؟؟مامان نازنین طوریش شده؟مبینا اتفاقی واسش افتاده؟؟مامان چرا گریه میکنی اخههه

+فقط با عموت بیا قم...بیا بابات حالش بد شد سکته قلبی کرده بیا قمممم

_یا خدا...یا خدا مامان الان حالش خوبه توروخدا بگو طوریش نشده مامانننن

+نه خوبه خوبببب دیگه از این ببعد هر پنجشنبه میتونی بری ببینیش دیگه اذیت نمیکنه دیگه خجالت زدمون نمیکگه...

_مامان....مامااااان بابام مردهههه....

با تموم وجودم داد زدم مادرشوهرم سراسیمه اومد ب اتاقم و وقتی فهمید ماجرا چیه سعی کرد آرومم کنه اما مگه میشد؟؟؟
من فاطیمایی ک عاشق باباش بود حالا یتیم شده
من فقط 17 سالم‌بود
بابای من فقط 40 سالش بود
الان وقت رفتنش نبود
اون ب من قول داده بود ترک میکنه
قول داده بود اینبار میاد خونمون که سر بلندم کنه
بابای نازنیم آخرین ک دیدمش زندان بود
بهم گفت قول میدم از اینجا ک بیام بیرون دیگه سمت مواد نرم
نرفته بوددددد
قول داده بود سمت مواد نرههه نرفته بودددد
بابا الان وقت رفتنت نبود
نباید منو تنها میذاشتی بابا

گفتن این حرفا هیچ فایده ای نداشت
بابای قشنگم رفته بود و من ب معنای واقعی کلمه یتیم شده بودم....

توی قم وقتی منتظر بودیم ک جنازه بابامو تحویل بدن مادربزرگم شروع کردن ب تهمت زدن و نفرین کردن مامان من چون فکر میکرد مامانم با سم و دارو پدرمو کشته....

و من ک عصبی تر از هر روزم بودم شروع کردم فهش دادن ب همشون
همه کسایی ک آرزوی مرگ پدرمو داشتن چون فکر میکردن آبروشون و میبره
انقدر جیغ زدم ک گلوم سوخت و خون اومد اما کسی ب من توجهی نداشت...

بابای قشنگم و کالبد شکافی کردن و با تن و بدنی پر از زخم بخیه ب خاک سپردن...

با بابام یه تیکه از قلبم رفت زیر خاک و برای همیشه جاش تو سینم خالی موند...

بعد از فوت پدر
تازه قدر همسرمو دونستم
بهم دلداری میداد منو میبرد میگردوند حتی برام پرنده خرید ک زیاد غصه نخورم
همش تکرار میکرد من کنارتم غصه نخور خودم برات هم پدر میشم هم برادر هم همسر هم رفیق....
تو فقط غصه نخور....

اما انگار غصه با من متولد شده بود....

شهریور ماه 1399 دکتر آب پاکی رو روی دستمون ریخت و گفت فقط با آی وی اف میتونیم بچه دار بشیم و اونم احتمالش فقط 20 درصد.....

1403/02/08 17:40

[پارت27] آی وی اف...
اسمی که برای من یک کابوس بوده و هست...
سخت ترین و عذاب آورترین راه بچه دار شدن...
6 ماه تمام من و همسرم ب مرکز ناباروری همدان رفت و آمد کردیم
داروهایی ک شدیدا گرون و خیلی کمیاب
امپول هایی ک کیلو کیلو هورمون وارد بدنم میکرد
حال روحیم داغون شد
حال جسمیم داغون تر....
هنوز با غم از دست دادن پدرم کنارنیومده بودم

زمزمه های اطرافیان عذابم میداد
سوال های بی ربطشون که چرا بچه نمیارید
هرکس میرسید یه دکتر پیشنهاد میداد
غرغر و حرف های تیکه دار پدرشوهر و مادرشوهرم
دیدن باردار شدن تک تک کسایی ک با من ازدواج کرده بودن و الان اونا مادر بودن و من توی راه دکترا...

همه ی غم ها و غصه هام دست ب دست هم دادن ک من تبدیل بشم به افسرده ترین دختر دنیا....

15 اسفند ماه 1399 من برای اولین بار تخمک کشی کردم
درد شدید بعد از عمل هنوزم وقتی یادم میاد تنم میلرزه
شکمم ورم کرده بود و تخمدان هام از حد نرمالش خیلی بزرگتر شده بود
دور تخمدانام و آب گرفته بود و حتی نمیتونستم درست راه برم...
روز عمل 13 تا تخمک از تخمدانهای من درآوردن و بهم گفتن ک 3 روز بعد مشخص میشه چندتا جنین داری....

خوشحال بودم ک چیزی تا مادرشدنم نمونده فقط کافی بود جنین هامو فریز کنن 2 ماه صبر کنم تا رحم و تخمدانام ب حالت عادی برگرده و بعد جنین ها میان توی دلم و تاداااااا....

اما خوب این چیزی بود ک من فکر میکردم و دلم میخاست
اما دنیا همیشه بر وفق مراد آدما نمیگرده....

18 اسفند 1399 با شنیدن اون خبر تلخ فهمیدم ک هنوز راه درازی در پیش دارم......

1403/02/08 17:47

خوشگلای من تا اینجای داستان رو دوست داشتید؟؟؟😃
بنظرتون خبر تلخی که به فاطیما دادن چی بود؟؟؟🤔🤔🤔
نظرتونو برام تو پیوی بگید میخونم🥹🥹🥰🥰🥰😍😍

بقیه داستان بمونه برای فردا
سعی میکنم فردا تمومش کنم البته اگه بشه❤️❤️

منتظرم نظراتتونو بدونم راجع ب داستانم تا الان🌹
بنظرتون فاطیما تا اینجای داستان از 100درصد چنددرصد سختی کشیده؟

1403/02/08 17:50

[پارت28] برای پرسیدن تعداد جنین ها و کیفیتشون و گرفتن کارت جنین به قسمت آزمایشگاه جنین شناسی رفتم و جوابی شنیدم که دنیا دور سرم چرخید...

_سلام خانم خسته نباشید فاطیما.... هستم جمعه تخمک کشی داشتم میتونم بپرسم چندتا جنین برام تشکیل شد؟؟

+سلام عزیزم صبر کن چند لحظه......

چند لحظه ای که برای من یک عمر گذشت تا دکتر بره و برگرده و جوابش تیر خلاصی بود ب قلبم...

+عزیزم متاسفم هیچ جنینی براتون تشکیل نشده یعنی تشکیل شده ولی خیلی بی کیفیت بودن و رشد نکردن و از بین رفتن...

این چی داشت میگفت؟؟؟
یعنی اونهمه امید
اونهمه سختی
اونهمه بدبختی ک کشیده بودم همش دود شد و رفت هوا؟؟؟
چرااا؟؟
چطوری از 13 تا تخمک حتی یه جنین تشکیل نشد برام؟؟
این چجوری ممکنهههه.....

سرم گیج میرفت دیگه چشمام جایی رو نمیدید
پر از بغض بودم و چشمام لبالب از اشک بود....
یه تلنگر کافی بود تا همونجایی ک هستم بزنم زیر گریه و زار بزنم...

درحالی ک ب سختی به یک صندلی رسیدم و روش نشسته بودم صدای دعای فرج بلند شد و منی که منتظر یه همچین چیزی بودم گریه رو سر دادم.....

وقتی به همسرم گفتم ک حتی یه جنین نداشتیم عکس العملی نشون نداد
همیشه همینطور بود خیلی سرد بود نسبت ب همه چیز شایدم اونم مثل من حال دلش بد شد
شاید اونم یاد همه عذابی ک این مدت کشیدیم افتاد
شاید اونم تو قلبش حسرت خورد...
اما چیزی بروز نداد.....

روزهای تلخ انتظار طولانی و طولانی تر میشد
شدیدا دچار افسردگی شده بودم و این توی زندگی مشترکمون تاثیر گذاشته بود
دوباره دعواهامون اوج گرفته بود
باز هم مثل روزهای اول ازدواج هرشبمون به بحث و دعوا و فهش میکشید و بعدش قهر های طولانی مدت....

شنیده بودم که توی یزد یه مرکز ناباروری خیلی خوب هست و یه دکتر بنام پروفسور عباس افلاطونیان توی اون مرکز هست که از قدیمی ترین دکتر های متخصص آی وی اف....

به هرجون کندن و سختی که بود همسرمو راضی کردم که به یزد بریم...

بماند که چقدر دعوا کردیم
چقدر گریه کردم
چقدر التماسش کردم
و آخر سر وقتی یه هفته تمام باهاش حرف نزدم راضی شد ک بریم....

دی ماه 1400 به یزد رفتیم

همسر من توی یکی از روستاهای اطراف بندرعباس کار میکرد ک با یزد 5 ساعت فاصله داشت همونجا یه خونه اجاره کردیم به مدت کوتاه تا کنار هم باشیم و ب دنبال کار های آی وی اف.....

دکتر داروهای تخمک کشی رو برام تجویز کرد و قرار ب این شد که هروقت پریود شدم شروع کنم به مصرف داروها و برم برای سونوگرافی و بقیه روند درمان.....

اما طبق معمول همیشه بخاطر تنبلی تخمدان پریود من عقب افتاد و من با مشورت دکترم توی یکی از روزهای بهمن ماه دوتا آمپول

1403/02/09 17:01

پروژسترون زدم

درحالی ک نمیدونستم آمپولِ دوم قراره بلای جونم بشه.....

1403/02/09 17:05

[پارت29] ساعت 5 بعدازظهر دومین آمپول پروژسترون رو زدم و به خونه برگشتیم
ساعت 5 صبح با فیجع ترین و شدید ترین درد ممکن توی پای چپم از خواب بیدار شدم

درد به حدی زیاد بود که حتی به اندازه یک سانتی متر نمیتونستم پامو تکون بدم
وقتی شوهرم کمکم کرد که سرپا بایستم و راه برم متوجه شدم اصلا نمیتونم پامو روی زمین بزارم و درد تا مغز استخونمو میسوزوند...‌

2 روز من با این درد شدید گوشه خونه خابیدم یکبار به بیمارستان رفتیم و یه آمپول مُسَکِن به من زدن اما وقتی دیدیم درد نه تنها بهتر نمیشه بلکه بدتر هم میشه با کمک همسرم ب درمونگاهی که آمپول برام تزریق کرده بودن رفتیم....

به گفته پزشکان درمونگاه پیش جراح عمومی رفتیم و بعد از سونوگرافی نقطه ای ک آمپول تزریق شده بود بهم گفتن ک جای آمپول اصلل آبسه نکرده و چیز خاصی دیده نمیشه...

وقتی یک هفته گذشت درد من ب جایی رسید ک دیگه نمیتونستم بدون کمک بلند بشم و برای راه رفتن احتیاج ب عصا داشتم....

برای بار دوم مجددا به درمونگاه رفتیم و بهمون گفتن ک ب متخصص ارتوپد مراجعه کنیم...

متخصص ارتوپد تشخیص داد که عصب پام شدیدا آسیب دیده و آمپول مستقیما داخل رگ‌ سیاتیک تزریق شده و باید حداقل 10 جلسه فیزیوتراپی بشم...

جلسه ی سوم فیزیوتراپی درد پای من ب نهایت خودش رسیده بود....
دیگه حتی نمیتونستم قدمی بردارم
نه تنها با عصا نمیتونستم راه برم بلکه حتی نمیتونستم روی ویلچر بشینم
نمیتونستم برم دستشویی
نمیتونستم حتی به اندازه میلی متر از جام تکون بخورم
شب تا صبح از شدت درد ناله میکردم

همسرم از دردی ک میکشیدم ناراحت و عصبی بود و تمام اون عصبانیت رو سر خود من خالی میکرد...

کمکم میکرد
حتی وقتی توان دستشویی رفتن نداشتم برام‌ لگن میگرفت
منو بغل میکرد و داخل ماشین میذاشت

اما با همه اینا اخمو و عبوس بود و منو مقصر این حالم میدونست....

بعد از 15 روز تحمل درد طاقت فرسا به یزد رفتیم
سیکل تخمک‌کشیم‌ کنسل شد....

به متخصص نورولوژی مراجعه کردیم و تشخیص دکتر این بود که سریعا توی بیمارستان بستری بشم تا خیلی بهتر بتونن بهم رسیدگی کنن

5 روز توی بیمارستان بستری شدم...
توی شهر غریبی که هیچکس جز خودم و همسرم و خدای خودم‌نبود....
روزی 3 مرتبه آمپول دگزا متازون دریافت میکردم
تمام 5 روز سرم دستم بود و ساعت ب ساعت آمپول و قرص میگرفتم

بعد از گذشت 5 روز عذاب آور تونستم روی پاهای خودم بایستم و با کمک عصا راه برم.....

مرخص شدم نوار عصب پاهام و جواب ام‌آر آی نشون میداد که عصب پام ب شدت آسیب دیده و باید با درد مدارا کنم تا به مرور عصب هام ترمیم بشن.....

با بهتر شدن وضع

1403/02/09 17:21

پاهام روز 1 اسفند مجدد پریود شدم و سیکل تخمک کشیم آغاز شد...

روز 15 اسفند درحالی که تخمدان هام ب شدت ورم کرده بود و مثل دفعه قبلی دور تخمدان هام آب آورده بود تخمک کشی شدم و بخاطر افت شدید فشار و تهوع یک شب توی بیمارستان بستری شدم...

صبح روز بعد بهم گفتن که 12 تا تخمک ازم گرفته شد و چندروزی طول میکشه تا مشخص بشه چندتا جنین دارم...

ما به همدان برگشتیم...

دقیقا فردای نیمه ی شعبان بود که ب مرکز زنگ زدم برای پرسیدن جنین ها
درحالی که دست و پاهام میلرزید و هر آن‌ممکن بود‌پشت تلفن زار زار گریه کنم منتظر جواب شخص پشت خط بودم....

+خانم.... عزیزم شما 4 تا جنین دارید که فریز شدن....

اون لحظه اگر بهم میگفتن تمام دنیا برای منه به اندازه شنیدن این خبر خوشحالی نداشت...

با اشک و گریه خداروشکر کردم و روز شماری کردم برای رسیدن اردیبهشت و انتقال جنین ها به رحمم.....

چیزی تا مادرشدنم باقی نمونده بود.....

1403/02/09 17:21

[پارت30] همه چیز برای انتقال جنین ها به رحمم مهیا بود
آب انار و شیرسویا خریدم که بعد از انتقال بخورم
رحمم رو به لطف ماساژ های شبانه و خوردن عسل و سیاهدانه حسابی گرم کرده بودم

خواهرم نازنین رو با خودم بردم یزد که 14 روز انتقال که باید استراحت میکردم مراقبم باشه...

داروهام و مصرف کرده بودم...
همه چیز عالی بود فقط تنها مشکلم پادرد و کمر درد شدید و ورم زانوم بود....
نمیدونستم دلیلش چیه ولی یک ماه بود ک این دردها با من همراه بودن
هربار ک به همسرم میگفتم سرم داد میزد و قبول نمیکرد ک دکتر برم و تا قبل از انتقال درمون بشم...

یک روز قبل انتقال بالاخره راضی شد و مراجعه کردیم به دکتر ارتوپد
درحالی بود ک علاوه بر زانوم مچ پاهام هم ورم کرده بود و تب و لرز و افت فشار شدید داشتم...

آزمایشی ک ازم گرفت 24 ساعت طول داست تا جوابش بیاد یعنی دقیقا روز انتقال جنین من....

روز 10 اردیبهشت روز سرنوشت ساز من روزی ک قرار بود جنین های قشنگم بیان توی دلم و من رسما مادر بشم...
صبح زود برای صبحانه کله پاچه خوردیم هوای یزد حسابی ابری و بارونی بود و من زیر بارون خداروشکر میکردم

ساعت 10 صبح وقتی منتظر بودم صدام کنن و با پرونده به سمت اتاق عمل برم
اسممو صدا زدن....

اما من و به اتاق عمل نفرستادن...
بهم گفتن که ب آزمایشگاه جنین شناسی برم....

تمام جونم از استرس پر بود
چرا باید بیام اینجا؟
چرا بقیه رو نفرستاد اینجا؟
چ اتفاقی افتاده....

_سلام خسته نباشید...من امروز انتقال جنین داشتم بهم گفتن بیام اینجا...

+سلام عزیزم ببینم پرونده تو...گلم متاسفانه جنین های شما موقع ذوب کردن از بین رفتن...

چی میشنیدم؟؟
یعنی چی که از بین رفتن؟؟
من 4 تا جنین داشتم یعنی حتی یدونه سالم نموند؟
یعنی تمام اون دردا و اون سختی تمام روزهای غربت و غریبی تمام خرج ها همه چی دود شد رفت هوا؟؟

یعنی برا دومین بار من شکست خوردم؟؟؟

درحالی که هزار تا سوال توی سرم میپیچید و از پله ها پایین میومدم با اولین صدای رعد و برق قطره ی اشکم چکید....

زیر بارون تند یزد اون روز با تمام وجود زار زدم....
حتی آسمونِ خدا هم بحال بدبختی من گریه میکرد پس من چجوری ساکت میموندم....

مگه بدتر از اینم میشد؟؟
یعنی قرار بود عذابی از این بالاتر بیاد سراغم؟؟

دیگه چقدر قرار بود سختی بکشم...
چقدر قرار بود انتظار بکشم...
تا کی میخاستم بدوام و نرسم.....

درحالی که پیش خودم میگفتم دیگه هیچ اتفاقی بدتر از این قرار نیست برام بیفته اما نمیدونستم ک دست سرنوشت چیز دیگه ای برام نوشته.....

1403/02/09 17:36

[پارت31] غروب! همون روز متوجه شدم که استخون درد و تب و لرز و ورم زانو و مچ پاهام بخاطر اینه که ب بیماری تب مالت مبتلاشدم....

منی که ب امید مادرشدن به یزد اومده بودم نه تنها مادرنشدم بلکه به یکی از سخت ترین عفونت های خونی مبتلا شدم و دست از پا دراز تر به همدان برگشتیم....

درحالی که من توی افسردگی و درد های شدید دست و پا میزدم
خبر بارداری دخترخواهرشوهرم به گوشم رسید....

حال و روز اون روزهای من واقعا قابل توصیف نبود...
دختری ک موقع ازدواج من یه دختربچه بود حالا داره مادرمیشه و من.....
من چی؟؟؟
دارم توی طول هرماه 20 تا آمپول میزنم که از استخون درد و تب مالت خلاص شم
دارم با غم از دست دادن جنینام میسوزم
دارم از درد بی محبتی اطرافیانم ب خصوص همسرم دق میکنم
دارم از درد یتیمی مینالم و کاری ازم برنمیاد....

6 ماه کامل من با تب مالت دست و پنجه نرم کردم و طی 6 ماه بیشتر از 60 تا آمپول تزریق کردم که فقط ذره ای درد استخونام کمتر بشه...

بعد از خوب شدت تب مالتم استخون درد و لگن درد و کمر درد برای همیشه باهام موند.....

روز 12 دی 1401 روزی بود که دخترخواهرشوهر من زایمان میکرد و من....
اون شب و هیچوقت فراموش نمیکنم
برف سنگینی میومد و هوا به شدت سرد بود
اما آتیش توی قلب من انقدر زیاد بود که نصفه های شب به حیاط رفتم و توی برف ها زار زدم و خدا رو صدا زدم....
زار زدم به حال خودم به درد خودم
درد بیکسی
درد بی پدری
درد تنهایی
درد انتظار
درد مریضی
درد حرف های اطرافیانم
درد زخم زبون ها و غرغرای پدرشوهر و مادرشوهرم
درد نبودن همسرم وقتی که بهش نیاز داشتم....
درد غریبی و غربت

اونشب از‌ ساعت 9 شب تا 3 صبح گریه کردم زار زدم و تنها بودم....
صبح روز بعد وقتی به دیدن زائو میرفتیم همه کسایی که منو دیدن متوجه حال زارم شده بودن...
چشمای قرمز و پف کرده
صدایی که درنمیومد و حسابی گرفته بود
فاطیمایی که همیشه میخندید و میخندوند
فاطیمایی که به پرحرفی معروف بود
سکوت کرده بود و فقط نگاه میکرد....

بعد از تمام این ماجراها تحمل اون خونه و اون آدما برام سخت و نفس گیر شده بود
دعواهام با همسرم حسابی بالا گرفته بود
دیگه نمیخاستم و نمیتونستم با پدر و مادرش زندگی کنم
دیگه نمیخاستم ازش دور بمونم
دیگه نمیتونستم غم نداشتن بچه رو تحمل کنم
دیگه اخلاقای گند همسرم برام غیرقابل تحمل بود

تا اینکه توی یکی از شبای سرد بهمن ماه به قهر به خونه ی مادرم رفتم و به همسرم گفتم تا زمانی که خونه جدا نگیری برنمیگردم....

فکر میکردم اگرچه پدر ندارم اما مادرم پشتم هست....

اما اشتباه فکر کرده بودم.....

1403/02/09 17:47

[پارت32] بعد از حدود دوهفته مادرم بهم گفت که به روستا برگردم و برم سر خونه زندگیم
گفت که شوهرم آدم خوبیه و گناه داره و نباید اینجوری اذیتش کنم
درحالی که تمام تقصیرها از همه طرف به گردن من افتاده بود به همدان برگشتم...

دقیقا سومین شب بعد از برگشتنم روی تخت توی اتاقم نشسته بودم و تمام لحظات زندگیم
همه ی اون سختی ها و عذاب هایی که تا ب اون لحظه کشیده بودم مثل یک فیلم از جلوی چشمام رد شدن

کم کم حس کردم که نمیتونم درست نفس بکشم و هوای خونه حسابی خفه بود
بیرون رفتم یک لیوان آب خوردم اما حالم لحظه ب لحظه بدتر میشد....
سر انگشتام یخ کرد و صورتم رو به کبودی میرفت
درحالی که دیگه نمیتونستم سرپا بایستم ب سختی خودم و به در هال رسوندم و مادرشوهرم و صدا زدم...

وقتی حال زار من و دید اول سعی کرد با آب دادن بهم نفسمو برگردونه اما من لحظه ب لحظه نفسم سخت تر میومد....
با مشت به پشتم کوبید اما باز هم حالم خوب نشد
درحالی که حسابی دستپاچه شده بود به برادرشوهر بزرگم زنگ زد

سریع اومدن دنبالم
وقتی منو دیدن همه ترسیده بودن و منی ک از شدت تنگی نفس دیگه نمیتونستم سرپا بایستم و توی ماشین نشوندن
ب آمبولانس زنگ زدن و خودش هم به اون سمت روند....

وسطای راه به خر خر کردن افتادم و نفسم کاملا قطع شد
وقتی که حس میکردم دارم آخرین لحظات عمرم و سپری میکنم و خودمو آماده مرگ کرده بودم یه مشت محکم به پشتم خورد و من با یه فریاد خیلی بلند نفسم برگشت...

به امبکلانس رسیدیم و بعد از زدن اکسیژن و اسپری وقتی نفسم برگشت دکتر بهم گفت که دچار حمله پنیک شدم...
از شدت عصبانیت و ناراحتی دچاره حمله عصبی شده بودم و بعد از خوب شدن فشارم افتاد

بعد از اون ماجرا چند روزی سردرد داشتم و یجورایی پدرشوهر و مادرشوهرم دلشون بحالم میسوخت.....

روزها گذشت

بعد از عید 1402 متوجه شدم که کمر دردم خیلی خیلی شدید شده و گاهی پاهام کاملا بیحس میشن به طوری که دیگه نمیتونم سرپا بایستم یا راه برم....

اما طبق معمول برای کسی اهمیتی نداشت....

1403/02/09 18:00

[پارت33] تا اینکه درد کمر من به حدی رسید که راه رفتن برام مشکل شده بود و اگه میخاستم از جام بلند بشم باید به کمک در و دیوار بلند میشدم
بخاطر بیحسی شدید پاهام موقع راه رفتن لنگ میزدم و حال بدم ب وضوح مشخص بود...

موقع ناراحتی و عصبانیت درد کمر و بیحسی پاهام شدیدتر میشد طوری ک دیگع اصلا نمیتونستم راه برم و اگر موقع سرپا ایستادن این اتفاق میفتاد زمین میخوردم

افت فشار گرفته بودم و فشارخونم از 8 بالاتر نمیرفت...

بالاخره دل سنگِ مادرشوهرم به رحم اومد و باهم به متخصص نورولوژی مراجعه کردیم و اونجا بود که عمق فاجعه رو درک کردم...

با معاینه و ام آر آی کمر و نوار عصب و عضله و تشخیص دکتر متوجه شدم ک هم دیسک کمر و هم تنگی کانال نخاعی دارم...
نارسایی عصب پاهام هم به اونا اضافه شده بود و درنهایت دکتر گفت که همه اینا از اعصاب ضعیفت نشات میگیره...

با تجویز دکتر شروع کردم به مصرف قرص اعصاب...

حالم بهتر بود
همسرم بیشتر هوامو داشت و مهربون شده بود

اما درپایانِ همه این اتفاقات من هنوز با مادرشوهرو پدرشوهرم زندگی میکردم و این موضوع خیلی عذابم میداد....

تا اینکه توی یکی از روزهای بهمن 1402 همسرم با یک تصمیم یهویی بهم گفت که میخاد به بندرعباس بره و خونه اجاره کنه و برای یکسال باهم به اونجا بریم برای زندگی و از همونجا بدون اینکه کسی از فانیل یا خانواده ها بفهمن به تهران مرکز مام بریم برای آی وی اف مجدد.....


میدونستم راضی کردن پدر و مادرش کار سختی خواهد بود
اما ته دلم روشن بود و امیدوار بودم که بالاخره از این جهنم نجات پیدا میکنم......

همین اتفاق هم افتاد
روز سوم اسفندماه 1402 همسرم توی بندرعباس خونه اجاره کرد دنبال من اومد و بعد از جمع کردن چند تکه وسیله کوچیک و یک چمدون لباس درحالی که از شدت خوشحالی و شادی توی پوست خودم نمیگنجیدم به بندرعباس اومدیم...

و بالاخره بعد از 7 سال تحمل رنج و سختی حالا 3 ماهه که توی بهترین حال و خوشبخت ترین حالت ممکن درحالی که عاشقانه همسرمو دوست دارم از خونه ای ک شروع مجدد عشق و زندگی من و همسرم هست براتون مینویسم.......

1403/02/09 18:10

❤️پارت آخر❤️

داستان فاطیما
درد و رنج و عذاب و سختی و دلتنگی و ناامیدی و مریضی و انتظار داشت....

فاطیما هنوزم منتظره تا دامنش با یک کوچولوی ناز سبز بشه
هنوزم اعصابش ضعیفه
هنوزم گاهی حمله پنیک بهش دست میده
هنوز راه درازی درپیش داره

اما حالا توی سن 21سالگی بعد از تحمل همه ی اینها یه دختر با کوهی از تجربه ست عاشق خودش و خدای خودشه و همسر و زندگیشو بیش از اندازه دوست داره
اون امروز بیشتر از هرموقعی احساس خوشبختی میکنه🙂


.........پی نویس:شاید بپرسید به سر حامد چی اومد؟؟؟باید بگم حامد همه ی دار و ندارش تبدیل به دود شد توی اعتیاد بد و سخت گرفتار شد ماشینش با چندصدمیلیون بار رفت ته دره و سوخت چندین بار بخاطر خلاف و دختربازی و...به زندان افتاد و الان به جرم قاچاق مواد مخدر تحت تعقیبه و فراری و کسی ازش خبری نداره....

رقیه دوستی که از پشت به من خنجر زد یکی دوسال بعد از ازدواج من ازدواج کرد باردار شد ولی بچه ش سقط شد و بعد از مدتی دوباره باردار شد و یه پسر دنیا اورد همسرش ب گفته اطرافیان کمی بد دل و شکاک و سنش از رقیه خیلی بیشتره

امیر پسرخاله ای که قصد تج....اوز به من رو داشت حالا توی اعتیاد سخت گیرافتاده و از همه ی خانوادش طرد شده و با زنی ازدواج کرده که سِن مادرش و داره.....

مادربزرگِ پدریم درحالی ک تک و تنها توی یه خونه بزرگ مونده از سمت همه ی بچه هاش طرد شده و خیلی کم بهش سر میزنن پاهاش کاملا فلج شده...من حتی سالی یکبار پیشش نمیرم چون اون باعث شد پدر من کالبدشکافی بشه و با بدن پر از بخیه زیر خاک بره


من همه ی کسایی ک بهم بدی کردن رو بخشیدم
حامد رقیه امیر و خیلیای دیگه ک توی داستانم اسمی ازشون نبردم اما میدونستم و مطمئن بودم خدا از سر تقصیراتشون نمیگذره و یک روزی بالاخره یه جایی چوب بدی هاشونو میخورن.....

1403/02/09 18:24

دوستتون دارم🙂❤️

1403/02/09 18:26

برای همیشه پیشم میمونه...

اما داستان قرار بود جور دیگه ای رقم بخوره.....

1403/02/08 15:39

[پارت 1]توی یکی از روزای آخر تابستون سال 1377 مردی که کارش ختنه کردن بود به یکی از روستای دور افتاده ی همدان میره برای ختنه کردن یه پسر بچه

تو اون روستا یه دختر خانوم خیلی باوقار و میبینه و برای پسر خودش میپسنده
قرار و مدار خواستگاری گذاشته میشه و دختر و پسر روستایی با تصمیم پدرهاشون بدون اینکه حتی همدیگه رو دیده باشن با هم نامزد میشن
(معصومه و محمد)
وقتی محمد ما گاهی برای دیدن خانواده نامزدش ب روستا میومد دخترای جوون روستا از گوشه و کنار از پنجره خونه ها از باغ و کنار دیوار های کاه گلی به قد و قامت زیبای پسرک نگاه میکردن و حسرت میخوردن ک چرا باید معصومه ک صورت خیلی زیبایی هم نداره و تازه سنش هم چندسالی از این پسر زیاده و این پسر و تور کنه و صاحبش بشه
زیبایی محمد نه تنها توی روستای معصومه اینا بلکه حتی توی روستای خودشون بین تمام رفقا و فک و فامیل زبا‌ن زد خاص و عام بود و هررر دختری آرزوی داشتنش رو داشت....

روز 6 آبان ماه 1377 روز عقد محمد و معصومه بود و اون ها رسما زن و شوهر شدن و دختر از خونه پدری خداحافظی کرد و برای زندگی به یه روستای دیگه رفت
دخترک قصه ما فکر میکرد ک دیگه قرار نیست از صبح زود تا نصفه های شب قالیبافی کنه و درنهایت از مدر و مادرش حرف بشنوه و دعواش کنن
دیگه قرار نیست برای کار های سخت کشاورزی ب صحرا بره و زیر آفتاب صورت سفیدش بسوزه و دستاش با خار زخم بشه
خوشبخت شده و قراره خوشبخت ترین باشه.....

اما دست روزگار تقدیر دیگه ای و براش رقم زده بود....
روز عروسی ماشین نیروی انتظامی جلوی مینی بوسی ک عروس و داماد و فامیل های داماد توش بودن رو میگیره و با حکم اینکه داماد باید به سربازی بره میخاد ک محمد و ببره
اما پدر محمد با صحبت کردن پلیس ها رو قانع میکنه ک دوهفته بهش مهلت بدن و بعد از اون محمد ب سربازی میره...

مادر و پدر محمد دقیقا یک روز بعد از رفتن محمد به سربازی روی اصلی خودشون و نشون دادن
دخترک قصه بیشتر از خونه پدریش کار میکرد و بیشتر از اون روزا حرف و فهش میشنید
شبا خسته از کار روزانه و قالیبافی برای خواب به اتاقش میرفت و با چراغ نفتی مواجه میشد ک نفت نداره و وقتی تقاضای نفت میکرد ب جای نفت فهش و حرف و ناسزا میشنید و ب اتاقش برمیگشت چندین پتو روی هم میکشید و توی سرمای سوزان زیر پتو با گریه ب سرنوشت شومش ب خاب میرفت

بارها و بارها خواست به پدرش مشکلشو بگه اما هربار جلوی خودش رو گرفت چون میدونست وقتی سربازی محمد تموم بشه از این اوضاع سخت راحت میشه

اما تحمل اون جا روز ب روز سخت تر میشد.....

1403/02/08 16:51

[پارت2]تا اینکه بعد از تحمل یکسال و اندی سختی و عذاب صبر معصومه به سر اومد...

وقتی پدرشوهرش اون و به خونه ی پدریش برد بهش گفت ک غروب میاد برای برگردوندنش

غروب که شد معصومه از روی پشت بام به خونه ی پسرعموش رفت و توی کاهدون بالای کاه ها قایم شد تا کسی پیداش نکنه
اون تصمیمش رو گرفته بود
میدونست محمد اونقدر خوب و مهربون هست و اونقدر درک و فهم داره ک اینجا رهاش نمیکنه و میاد کنارش
دقیقا همین اتفاق هم افتاد
وقتی محمد به مرخصی اومد و با جای خالی همسرش رو به رو شد بعد از دعوای شدیدش با پدر و مادر به خونه ی پدرمعصومه رفت و به معصومه قول ک اگر کمی تحمل کنه سربازیش تموم میشه سرکار میره و بعد با هم میرن به یه شهر دور برای زندگی

روز ها گذشت معصومه توی طبقه بالایی خونه پسرعموش زندگی میکرد و گذران زندگیشون با قالیبافی های معصومه بود
وقتی محمد ب مرخصی میومد برای معصومه ب عنوان سوغاتی آدامس میخرید چون میدونست همسرش عاشق آدامسِ...
2سال از زندگی پر ازعشق و محبت این زوج جوون گذشته بود
چند وقتی بود ک حال معصومه خوب نبود همش گرمش میشد و دنبال جای خنک بود تا دراز بکشه میلش ب شیرینیجات زیاد شده بود و ب شدت حساس و زودرنج شده بود
وقتی به مادرش راجع ب حالش گفت با یه حساب کوچیک متوجه شدن معصومه ی قصه بارداره....

محمد وقتی خبر بارداری معصومه رو شنید از شدت خوشحالی روپاهای خودش بند نبود
مثل پروانه دور معصومه میچرخید توی اون سال ها وقتی توی خونه ی هیچکس میوه نبود محمد بهترین میوه هارو برای معصومه میخرید
هر هفته یه جعبه کوچیک شیرینی برای معصومه میخرید چون میدونست همسرش چقدر عاشق شیرینیجات شده

2 هفته تا زایمان معصومه باقی مونده بود میدونستن ک بچه معصومه پسره و همه ب شدت مشتاق و منتظر بودن که ببینن پسر محمد ب قشنگی و زیبایی خودش هست یا نه؟؟؟

خانواده معصومه براش سیسمونی خریدن و یه روز جشن گرفتن....

1403/02/08 16:51

[پارت3]هنوزم خیلیا بودن ک به معصومه حسادت میکردن و پی نقشه های شوم بودن برای خراب کردن زندگیش

توی روز جشن سیسمونی معصومه رو ب زور بلند کردن تا برقصه وقتی بعد از چند دقیقه رقص روی زمین نشست متوجه شد پسرش یه لگد خیلی محکم به شکمش زد جوری ک صدای آخ معصومه بلند شد
چند روز بعد از جشن با نگرانی و چشمانی گریون به سمت خونه مادرش رفت و گفت که دقیقا از روز جشن پسرش اصلا لگد نمیزنه و تکون نمیخوره
وقتی با مادر و یکی از خواهرش پیش مامای روستا رفتن ماما متوجه شد ک پسر معصومه توی شکمش مُرده
اما نتونست چیزی بهش بگه و گفت حال بچه خوبه جون جاش تنگ شده نمیتونه تکون بخوره...

اما این واسه ی معصومه کافی نبود
یک روز بعد معصومه و محمد به شهر رفتن تا مطمئن بشن حال پسرشون خوبه
اما وقتی دکتر با بیرحمی گفت که پسرش چند روزه ک توی شکمش مرده دنیا دور سر معصومه چرخید و سقوط کرد...

روز بعد معصومه ای بود که درد زایمان کشید و سینه هاش مملو از شیر بود و پسر کوچیکشو تو بغل گرفته بود و شیون میکرد
پسری با موهای بلند مشکی پوست سفید و دست و پاهای کشیده ولی قلبی ک نمیزد.....

پسرزیبای معصومه و محمد به خاک سپرده شد و تکه ای قلب این زوج هم با پسرشون رفت زیر خاک های سرد...

چندماه بعد معصومه و محمد به زاهدان رفتن تا محمد اونجا کار کنه
معصومه از روی حالاتش متوجه شد ک مجدد بارداره و ب شدت خوشحال از این موضوع بود محمد بازهم مانند بارداری قبلی مثل پروانه ب دور همسرش میگشت نذر کردند ک اینبار بچه سالم دنیا بیاد اون رو به پابوس آقا امام رضا ببرن
اما دست روزگار چیز دیگه رو براشون رقم زده بود

توی یکی از روزهای 5 ماهگیِ معصومه یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد متوجه شد ک شدیدا خونریزی و درد داره
سریع ب دکتر مراجعه کردن و در کمال ناباوری و شوک متوجه شدن ک بچه ی دومشون هم از دست دادن.....
دکتر بخاطر وضعیت بد رحم به معصومه گوشزد کرد که تا یکسال اجازه باردار شدن نداره...

روزهای سخت غربت با غم از دست دادن دوتا بچه و تنهایی برای معصومه سخت و سخت تر میشد....

آیا سرنوشت جوری بود ک این زوج هیچوقت بچه دار نشن؟؟؟!!!!

1403/02/08 16:52