خلاصه بگم . قبل رفتن سعید گفت دنبال ماشین عروس اینا نمیریما گفتم باشه چون ارایش دارم بدش میاد اونام مرداشون مشروب خور .گفت حکیمه هم زنگ زدگفت بریم گفتم نه نمیریم . بعد من موهامو بافته بودم امدم داخل حکیمه گفت بابا نمیبره پشت عروس سعید رو بهش میگی ببره گفتم من نمیرم ( چون سعید گفته بود نریم من اونجا بهونه اوردم گفتم نمیرم افتاب میسوزونه صورتمو ) بعد رفتم اتاق حاضر شم بافتمو باز کردم مهمونا بیان . امدم دیدم مرصاد که دست سعید بود وسط خونس بقیه هم نیستن گفتم هان چی شد؟؟ گفتن رفتن دنبال عروس . سعید امد دم در گفت تو نمیایی دنبال عروس؟😐 گفتم نه موهام خراب میشه ارایش دارم .گفت بابا زورم کردع که اینارو ببر مجبورم ببرم . دوس ندارم برم . گفتم برو خب من نمیرم. رفت ولی فهمید تو قیافه رفتم . مرصاد همش میرفت حیاط میگفتم بیا تووو. ارایشم داشتم نمیتونستم برم بیارمش همش حرصم میداد . زنگ زدم سعید چیکار کنم مرصاد اذیت میکنه گفت بزار ببینم بابا کجاست بگم بیاد نگهش داره. یکم بعد دیدم خودش امد . گفت حکیمه و مامانو پیاده کردم با ماشین یکی دیگه برن .
1403/06/27 17:32