متاسفانه من بعد از زایمانم از مادر شوهرم متنفر شدم فک میکردم زن خوبیه ولی الان متوجه شدم هم دوروغ گو هم منو خیلی خر فرض میکنه حالم از ش بهم میخوره چون جواب دوروغ گویاش ندادم فک میکنه هیچ سرم نمیشه یا نمیفهمم کلا اینقد بی مهر وعاطفه اس اصلا خونمون نمیاد نزدیک 4 ماهه زایمان کردم بچه ام هنوز دو ماهش نشده بود اومد دیدش دیگ نیومد اینش به جهنم نیاد مدام به شوهرم زنگ میزنه چرا نمیایی خونمون ده روز نیومدی خونمون قشنگ صداش میاد حالا شوهرم من هر روز نره یه روز درمیون میره خونشون بخدا اون روز صب زود زنگ زده برا چی نمیایی خونمون بعد شوهرم میگه من دیروز اونجا بودم درمیاد میگه دیروز واسه دیروز بود امروز پاشو بیا اصلا کار نداره که من تنهام ...روز پدر که رفتیم خونشون من بچه رو یکم دادم دست شوهرم در میاد میگه دیگ هیچ نمیایی خونمون حتما دستت به این بنده که هیش نمیایی من میگی میخواستم خفش کنم و بگم این که هر روز خونهته دیگ چ مرگته چشت که میفته به من زر مفت میزنی که نمیاد خونتون خیالت من نمیدونم...کثافت
یادم میفته دلم میخاد جرش بدم بعد خونه اینا قدیمیه بالا خونس پایین یه اتاق دارن که بع شدت سرده رفته نشسته تو اون بخاریشم که کم از در ودیواراش سرما میباره بعد مدتها رفتم خونشون نکرد به خاطر بچه بگه بریم بالا آخه بالا خونشون گرمه برافتابه....خونه پر آشغال ریخت وپاش جارو افتاده بود وسط ببین یعنی اینقد سرده یه پتو ور داشت انداخت روبخاری تا گرم بشه بچه رو بخابونم روش که من باز م نزاشتم زمین و قالیش یخ..دیوارا سرما میزد بعد بخاری زیاد کرد هوای اتاق خفه شد سنگین انگار بیفته رو سینم بعد اون اول گفتم بالا گرم اینجا سرده خیلی خودش زد به اون در.... بعد که بخاری داده بود بالا هعی میگفت حالا دیگ خوب گرم شد ..در حالی که هوای اتاق به شدت خفه وسنگین شده بود به شدت ...بعدم با لباسای خیسش بچه رو بغل کرد چون وسط حیاط یه تشت بزرگ گذاشته بود وداشت لباس میشست .یه ساعت بیشتر ننشستیم ....تو همون یه ساعتم هعی میخواست به من بچه داری یاده بده...وازم هعی ایراد بگیره....چقد لاغری و....بچه رو گذاشته بود رو پاهاش و تکون میداد و میگفت ما قدیما بچه رو اینجوری میخوابونیدم ...لباساش کم پوشیدی ...و گرم نپوشیدی دلم میخاست خفش کنم
1403/10/28 14:13