اوج لذت
705
با قرار گرفتن دستی روی شونم به خودم اومدم.
محبوبه با ترس لب زد
_پروا تو باید یکاری بکنی الان همو میکشن..
نگاهم به لباس سفید خونی امیرسام و آستین قرمز
حامد افتاد.
خیلی زود نزدیک شدم و مردای فامیل به سختی
کنار زدم باز حامد گرفتم
_تروخدا تمومش کن حامد...عروسیمون خراب
شد.
با تموم شدن جملم حامد از حرکت ایستاد.
مردا خیلی زود امیرسام دور کردن و حامد طرف
من که چشمام پر شده بود چرخید.
انگار تازه به خودش اومده بود. زود نزدیکم شد و منو تو آغوش کشید
_پروا من....
حرفی نزد و سکوت کرد.
چی میخواست بگه؟ شرمنده بود؟ کنترلش از دست
داد؟ مگه مهم بود وقتی دیگه عروسی خراب شده
بود.
از اولم راضی به این عروسی نبودم چون
میدونستم قرار نیست خوب بگذره.ازش فاصله گرفتم و نگاهم به امیرسام دادم و دیدم
که دایی سمت بابا رفت و با سر پایین حرفایی
بهش زد.
زن دایی هم بالا سر پسرش بود و داشت
سرزنشش میکرد.
_پروا...
سرمو بلند کردم و به چشمای نگران حامد نگاه
کردم.
داشت نفس نفس میزد و سینش بالا پایین می شد.
_چرا هیچی نمیگی؟
منم حرفی نداشتم که بزنم.
احساس میکردم آبروم رفته و حرفای امیرسام
همش توی سرم میچرخید. کاش همه میدونستن من بچه گلاره ام ، میدونستن
منو حامد دختر عمه و پسر دایی هستیم اینجوری
همه چیز راحتر بود.
بدون هیچ حرفی راهمو گرفتم طرف اتاقک
کوچیک تالار رفتم.
نیاز داشتم از زیر نگاها فرار کنم.
همینکه وارد اتاق شدم قطره اشکی از چشمم افتاد.
روی صندلی نشستم و دستامو مشت کردم.
لعنت به امیرسام ، لعنت به این عروسی ، لعنت به
پدرم که زندگیمو خراب کرد.
با تقه ای در اتاق باز شد و حامد وارد شد.
_پروا
هیچی نگفتم که نزدیکم شد و کنارم نشست.
#رمان #رمان_صحنه_داار
1403/06/30 16:49