The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

چتکده رمانامون✨

71 عضو

ولااا😂😂
خدا عاقبتمونو بخیر کنه

1403/06/30 15:35

واقعا خدا به دادمون برسه

1403/06/30 15:35

من میترسم بگم پارت های ظهر و بزارن تو بگو🙈🙈🙈🙈🙊🙊🙊🙊🙊

1403/06/30 15:46

ن نخوندم گفتم زیاد بشه شد 37پارت😂😂

1403/06/30 15:48

اره فرق ک داره

1403/06/30 15:48

کجاست این رمانا

1403/06/30 16:06

من اینقد دیروز گفتم گفتن شما مارو *** از بس گفتین حالا میان میزارن

1403/06/30 16:07

تو چنل

1403/06/30 16:46

چیکار کنیم?😥😥😥😥😭😁

1403/06/30 16:46

برام میفرستید

1403/06/30 16:48

لبنکشو

1403/06/30 16:48

اوج لذت

705

با قرار گرفتن دستی روی شونم به خودم اومدم.
محبوبه با ترس لب زد
_پروا تو باید یکاری بکنی الان همو میکشن..
نگاهم به لباس سفید خونی امیرسام و آستین قرمز
حامد افتاد.
خیلی زود نزدیک شدم و مردای فامیل به سختی
کنار زدم باز حامد گرفتم
_تروخدا تمومش کن حامد...عروسیمون خراب
شد.
با تموم شدن جملم حامد از حرکت ایستاد.
مردا خیلی زود امیرسام دور کردن و حامد طرف
من که چشمام پر شده بود چرخید.
انگار تازه به خودش اومده بود. زود نزدیکم شد و منو تو آغوش کشید
_پروا من....
حرفی نزد و سکوت کرد.
چی میخواست بگه؟ شرمنده بود؟ کنترلش از دست
داد؟ مگه مهم بود وقتی دیگه عروسی خراب شده
بود.
از اولم راضی به این عروسی نبودم چون
میدونستم قرار نیست خوب بگذره.ازش فاصله گرفتم و نگاهم به امیرسام دادم و دیدم
که دایی سمت بابا رفت و با سر پایین حرفایی
بهش زد.
زن دایی هم بالا سر پسرش بود و داشت
سرزنشش میکرد.
_پروا...
سرمو بلند کردم و به چشمای نگران حامد نگاه
کردم.
داشت نفس نفس میزد و سینش بالا پایین می شد.
_چرا هیچی نمیگی؟
منم حرفی نداشتم که بزنم.
احساس میکردم آبروم رفته و حرفای امیرسام
همش توی سرم میچرخید. کاش همه میدونستن من بچه گلاره ام ، میدونستن
منو حامد دختر عمه و پسر دایی هستیم اینجوری
همه چیز راحتر بود.
بدون هیچ حرفی راهمو گرفتم طرف اتاقک
کوچیک تالار رفتم.
نیاز داشتم از زیر نگاها فرار کنم.
همینکه وارد اتاق شدم قطره اشکی از چشمم افتاد.
روی صندلی نشستم و دستامو مشت کردم.
لعنت به امیرسام ، لعنت به این عروسی ، لعنت به
پدرم که زندگیمو خراب کرد.
با تقه ای در اتاق باز شد و حامد وارد شد.
_پروا
هیچی نگفتم که نزدیکم شد و کنارم نشست.

#رمان #رمان_صحنه_داار

1403/06/30 16:49

بفرما

1403/06/30 16:49

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_رمان💜
رمان اوج لذت
ژانر:بزرگسال/عاشقانه/bdsm....

اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/30 16:51

این اولشه

1403/06/30 16:51

سلام عزیزان ادامه رمانو کی میزارین؟

1403/06/30 17:36

سلام ویدا جان پارتهای ظهرو نمیزاری با غروب

1403/06/30 19:00

بخدا مام دلتنگیم

1403/06/30 19:00

آره راس میگه بزارین دیگه درمانده شدیم

1403/06/30 19:04

میخونن میفمن

1403/06/30 19:30

اسپویل نکنین

1403/06/30 19:30

کی اسپویل کرده؟

1403/06/30 19:31

نخوندم اسمشو😂😂😂😂

1403/06/30 19:32

فاطی جون پارت بزار دیگه چقد منت بکشیم آخه

1403/06/30 19:32

😐ما هم کار و زندگی داریم خب خداروشکر ک شماها رمان انلاین نمیخونید

1403/06/30 19:33