The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی تجسم شیطان

26 عضو

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_پنجم 🎬:

روح الله قاشقی خورش قیمه روی برنج ها ریخت و همانطور که قاشق را پر می کرد و به طرف دهانش میبرد،رو به فاطمه گفت: به به! چه خوشمزه شده، فک کنم این بیماریت بهتر شده چون هروقت بهتری غذاها خوشمزه تری می پزی..
فاطمه سری تکان داد و گفت: آره از وقتی داروهای طب گیاهی را مصرف می کنم خیلی بهترم، البته همراه داروها یه حرز هم بهم داد، من نمی دونم این حرز برای چیه؟
روح الله سری تکان داد و گفت: خدا خیری به مادرت بده که بردت اینجا برای درمان، حرز یه نوع سلاحه یه سپر در مقابل چشم حسود و سحر و طلسم و..در هر حال خدا را شکر می کنم بهتری، گوش شیطان کر تمام کارها رو روال افتاده، فردا باید زنگ بزنم آقای حشمتی، با هم بریم برای فروش ماهی ها، عکس های ماهی ها را که بهش نشون دادم خیلی طالب شد و گفت: این روزها ملت به ماهی های تزئینی خیلی بها میدن و توی خونه هر متمولی که بریم هر کدوم یکی یه آکواریم بزرگ دارن که از این ماهی ها نگه میدارن
فاطمه لبخندی زد و گفت: خدا را شکر، کار سعید هم رونق بگیره ما هم خوشحال میشیم و البته سود بیشتری هم نصیب ما میشه.
روح الله لقمه را فرو داد و جرعه ای دوغ روی آن خورد که صدای زنگ گوشی اش بلند شد.
نگاهی به گوشی کنار دستش کرد و با اشاره به آن رو به فاطمه گفت: حلال زاده هم هست، الان سعید پشت خطه
فاطمه قاشق غذا را در دهان عباس گذاشت و گفت: تا قطع نشده جواب بده دیگه..
روح الله تماس را وصل کرد و صدای هراسان سعید بدون اینکه سلام و علیکی کند در گوشی پیچید: الو داداش! خاک بر سرم شد، بدبخت شدم، شرمندت شدم..
روح الله وسط حرف سعید پرید و گفت: چرا اینجوری حرف میزنی؟! شراره طوریش شده؟! نکنه بابا یا فتانه؟!
سعید نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من شب و روز تو باغ بودم، دیروز که فیلم از ماهی ها گرفتم برات فرستادم دیدی همه شون سرحال بودن، اما الان ...الان تمام ماهی ها یا مردن یا در حال مرگ هستن.
اون حوضچه آخری هم ترک برداشته و آبش داره هی کم میشه، من نمی دونم چه اتفاقی داره اینجا میافته!
روح الله از جایش بلند شد و گفت: یعنی چه؟! همینطور بی دلیل مردن؟! به همین راحتی مردن؟ مگه تو اونجا نبودی؟ شاید یکی اومده چیزی ریخته تو حوضچه؟!
سعید که دوباره لکنت زبانش برگشته بود گفت:ن..نه..م...من خودم اینجا بودم، کسی نیومد، دیشب هم از ترس داشت روح از بدنم خارج میشد و..
ناگهان تماس قطع شد و سعید نتوانست ادامه بدهد
روح الله شماره سعید را گرفت،اما بوق اشغال میزد، دوباره و دوباره گرفت، ولی وصل نمیشد.
روح الله پیام داد: همونجا باش،سعی کن با تماس با مهندس نوری بفهمی ماهی ها

1403/07/23 22:49

چشون شده، اصلا بگو‌مهندس حضوری بیاد باغ و از نزدیک ببینه و اگر لازمه آزمایشی چیزی انجام بشه،بگو انجام بدن، من فردا میرم اداره، مرخصی میگیرم و بعد خودم را میروسنم روستا..

فاطمه که خیره به حرکات سریع روح الله بود جلو امد و گفت: چی شده روح الله؟! ماهی ها چی شدن؟!
روح الله روی مبل کنار اوپن نشست نفسش را محکم بیرون داد و همان‌طور که سرش را به پشتی مبل تکیه میداد، چشمانش را بست و گفت: ماهی ها همه مردن، بدون دلیل... یکی از حوضچه ها هم ترک برداشته، اگر ترکش عمیق بشه، اون قسمت باغ میره زیر آب و خرابی بار میاره، باید زودتر بریم روستا...
فاطمه پشتش را به روح الله کرد و قطره اشک کنار چشمش را گرفت تا روح الله متوجه ناراحتی او نشود.

ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت

1403/07/23 22:49

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_ششم 🎬:

شراره داخل اتاق شد، امروز هیچ *** خانه نبود، پس بهترین موقعیت برای انجام کارهایی که مدتها در ذهنش جولان میداد، بود.
در اتاق را قفل کرد و لباس هایش را از تن بیرون آورد، به سمت تختش رفت و خودش را روی تخت انداخت، همانطور که با نگاه شیطانی اش به سقف خیره شده بود، موکل شیطانی اش را زیر لب صدا زد.
بعد از لحظاتی، بوی تعفنی در فضا پیچید و شراره به سرعت از روی تخت بلند شد و صاف سر جایش نشست، در همین حال احساس گرمای شدیدی کرد و هُرم آتشین و بدیویی به لالهٔ گوشش خورد و شراره خوب می فهمید در آغوش موکلش است اما چون شراره دیدن موکلش برایش خوشایند نبود از او خواسته بود که دیگر هیچ وقت چهرهٔ او را نبیند.
شراره همانطور که نفسش را بیرون میداد گفت: هر شرطی که برایم گذاشتی انجام دادم، هم ارتباط با مردی نامحرم گرفتم و هم باعث جدایی یک زوج شدم، حالا نوبت توست که به عهدت وفا کنی..
قهقه ای شیطانی در فضا پیچید و صدایی بم و بلند گفت: امر کن ،هر چه بگویی انجام میدهم.
شراره آب دهانش را قورت داد و همانطور که چشمانش پر از غضب بود با لحنی قاطع گفت: من می خواهم سعید بمیرد، من می خواهم فاطمه بمیرد، تو باید به هر طریق شده این دوتا را بکشی تا روح الله مال من بشه، باید کمک کنی که نظر روح الله را به خودم جلب کنم می فهمی؟!
موکل شیطانی باز قهقه ای زد و گفت: من تمام تلاشم را می کنم و خوب می دانی که قدرتم آنقدر هست که بتوانم خواسته هایت را برآورده کنم اما شرطی دارد و باید قولی به من دهی...
شراره اوفی کرد و گفت: من که به تمام خواسته های شما تن دادم و الانم هم سراپا در خدمتت هستم و در اختیار تو هستم، دیگر شرط و قول معنایی ندارد.
موکل با صدای بلندتری گفت: باید روح الله را منحرف کنی، باید باعث شوی او هم به سمت ما بیاید، تو باید روح روح الله را در بند خود کنی تا اینقدر به درگاه خدا سجده نکند ..

شراره خنده ای بلند سر داد و گفت: فکر کردم چه شرطی می خواهی بگذاری، تو عشق من را در وجود روح الله جاری کن،آنوقت بقیه کارها با من، روح الله را یکی مثل خودم میکنم، اما باید از سد فاطمه و سعید بگذرم...باید..
ساعتی بود که شراره خود را داخل اتاق حبس کرده بود که ناگهان خبری در گوشش پیچید: مادرت پشت درخانه است...
شراره با دستپاچگی از جا بلند شد، به سرعت لباس خانه پوشید،به طرف کمد لباس کنار تخت رفت، ادکلن روی قفسه را برداشت و دو پیس داخل اتاق زد تا بوی تعفن از بین برود و خودش را به در رساند، قفل در را باز کرد و سریع خود را روی تخت انداخت، ملحفه را رویش گرفت به طوریکه هر *** او را می دید فکر میکرد

1403/07/23 22:50

ساعت هاست که خوابیده، چشمانش را بست و حسی شیرین بر جانش نشسته بود انگار تمام دنیا به کامش شده..

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت

1403/07/23 22:50

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_هفتم🎬:

ماشین از پیچ خاکی جاده پیچید و درِ باغ از دور نمایان شد، روح الله حس عجیبی داشت، انگار اتفاقی شوم در راه بود، ناخوداگاه نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت، خدا را شکر می کرد که فاطمه را همراه نیاورده، چون با این حال روح الله، حتما او هم نگران میشد.
ماشین جلوی در باغ ایستاد، روح الله پیاده شد و دست در جیبش کرد تا کلید در باغ را بیرون بیاورد.
کلید را در دست گرفت می خواست در را باز کند که متوجه شد در باغ باز است، روح الله داخل شد و همانطور که به اطراف نگاهی می انداخت زیر لب گفت: حتما سعید کسی را آورده تا بفهمه این ماهی های بی زبون چطوری مردن و با زدن این حرف به سمت راهی رفت که به پشت ساختمان و حوضچه های ماهی ختم میشد.
روح الله همزمان با رفتن به جلو اطراف را می پایید، انگار کسی در باغ نبود جز قار قار کلاغها چیزی به گوشش نمی خورد، روح الله لرزی در بدنش افتاد نمی دانست این لرز به خاطر هوای سرد زمستان است یا ترس از حسی که بر وجودش سایه افکنده، بود، روح الله دستهایش را دو طرف دهانش گرفت و با صدای بلند صدا زد:سعیددد
و صدایش در هو هوی باد گم شد.
روح الله بر سرعت قدم هایش افزود و به طوریکه وقتی به خود آمد که در حال دویدن بود، بالاخره به حوضچه ها رسید، نگاهش به ماهی هایی خورد که بی جان به روی آب آمده بودند و صدای شرشری که کمی آنطرف تر می امد، نشان دهندهٔ عمیق تر شدن شکاف حوضچه دیگر داشت، روح الله همه جا را نگاه انداخت اثری از سعید نبود،به فکرش رسید که نکند داخل ساختمان باشد ، همانطور که به سمت ساختمان میرفت گوشی اش را بیرون آورد و شماره پدرش را گرفت، با اولین بوق صدای آقا محمود در گوشی پیچید: الو سلام پسرم خوبی؟
روح الله که استرس وجودش را گرفته بود گفت: سلام بابا، خبری از سعید نداری کجا هست؟!
محمود گفت: تا جایی خبر دارم داخل باغ بود، چند روز پیش اومد اینجا شراره آورد و بعدم برگشت روستا توی باغ چطور مگه؟
روح الله دست روی در آهنی ساختمان گذاشت، تا در را با فشار باز کند و گفت: من الان باغ هستم، ماهی ها مردن، در باغ باز بود و خبری هم از سعید نیست..
محمود با لحنی ناراحت گفت: ماهی ها مردن؟! چرا به من نگفت؟ فقط دیشب زنگ زده بود هی دری وری میگفت که منو ببخش و... من فکر می کردم دوباره یه خیطی بالا آورده اما نمی دونستم تا این حد...
اقامحمود مشغول صحبت بود که روح الله چشمش به برگه ای افتاد که لای درز در بود.
خم شد برگه برداشت، انگار نوشته ای از سعید بود اما با خطی کج و معوج که مشخص بود وقت نوشتن وضعیت روحی خوبی نداشته: صداهایی همیشه با من است،

1403/07/23 22:50

فکر می کردم خیالاتم هست و این صداها دروغ میگویند اما الان فهمیدم راست می گویند، من زندگی همه را به گند کشیدم و بهترین کاری که می توانم بکنم، این است دنیا را از شر خودم راحت...
روح الله ناخواسته گوشی را قطع کرد و مانند انسان سرگردانی داخل باغ می دوید و سعید را صدا میزد..
همانطور که می دوید انتهای باغ چیزی توجهش را به خود جلب کرد...یک جسم انسان با لباسی سیاهرنگ که گویی بر دیوار باغ آویزان شده بود و او کسی جز سعید نبود.
روح الله همانطور که فریاد میزد و اشک می ریخت خود را به انتهای باغ رساند، روی حلبی کنار دیوار ایستاد و دست سرد سعید را در دست گرفت و پیکر بی جانش را پایین کشید

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت

1403/07/23 22:50

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_هشتم 🎬:

مراسم تدفین سعید برگزار شد و فتانه که سعید برایش تمام دنیا بود، اینک تبدیل به کسی شده بود که بابت مرگ پسرش، طلبکار عالم و آدم بود.
روز هفتم بود و مجلس ترحیم به پا بود و ردیف صندلی های بغل حسینیه صاحب عزاها نشسته بودند که فاطمه متوجه بگو مگویی بین شراره و فتانه شد.
فتانه همانطور که چنگال هایش را به شراره نشان میداد گفت: دخترهٔ بی آبرو، تو سعید را کشتی، تو قاتل سعید هستی، لعنت به من و طالع نحسم که تو را برای سعید بیچاره و ناکام لقمه گرفتم و بعد خیره به شراره که با چشم های ریمل کشیده به او نگاه می کرد ادامه داد: پاشو از این مجلس برو بیرون، پاشو دیگه چشمم به چشمت نیافته، شراره سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد، فاطمه که در مقابل این مظلومیت شراره احساس تکلیف می کرد دست شراره را که بین او و فتانه نشسته بود در دست گرفت و‌گفت: این حرفا را به دل نگیر، فتانه الان داغ دیده است می خواد به هر طریقی خودش را آروم کنه.
شراره که موقعیت را برای عرض اندام مناسب دیده بود گفت: فتانه داغداره و من داغدار نیستم؟!
فتانه که انگار گوشهایش پیش فاطمه و شراره بود رو به شراره گفت: تو داغداری؟! تو الان توی دلت عروسی داری، سعید بدبخت مگه برای تو شوهر بود؟ اون یه نوکر بی جیره مواجب بود که میباست کار کنه و بریزه تو حلق تو و اون پدر خدانشناست، باعث ورشکستگی نمایشگاه ماشین سعید، بابات بود،پول هایی را که سعید می خواست خونه بخره بابای حروم خور تو از چنگش در آورد و خورد و یه آب هم روش، من که میدونم باعث و بانی آتش سوزی مغازه، مردن ماهی ها و هر چه بدبیاری سعید داشت توبودی توووو...
شراره که هر لحظه عصبانی تر میشد و اگر اینطور پیش میرفت مجلس ترحیم به درگیری شدیدی ختم میشد،فاطمه برای جلوگیری از درگیری از جا بلند شد، کنار فتانه رفت و گفت: فتانه جان این حرفا چی هست میزنی؟ مجلس ترحیم هست خوبیت نداره!
فتانه که انتظار نداشت فاطمه از شراره طرفداری کند، دندان هایش را بهم سایید و گفت: تو دخالت نکن دخترهٔ نفهم، خبر نداری این مار خوش خط و خال چه نقشه هایی برات کشیده، اینو از من داشته باش، این شراره آخرش زن روح الله میشه و اونوقت وضع تو دیدنی هست..
فاطمه که انگار کاسه آب سردی روی سرش ریخته باشن، برگشت سر جایش و زیر لب گفت: چقدر بی ملاحظه، چرا پای روح الله را وسط میکشی؟! شراره را چه به روح الله...
فاطمه در عالم خودش غرق بود و متوجه نشد که زیور دست شراره را گرفت و از مجلس بیرون بردش..
بعد از مجلس هفتم سعید، شراره توی هیچ کدام از مراسم های سعید شرکت نکرد و به نوعی از

1403/07/23 22:50

این خانواده فاصله گرفت ، اما هر وقت فاطمه پیش خانواده شوهرش می رفت، فتانه به او هشدار میداد که مراقب شراره باش و گاهی علنا جلوی همه میگفت که روح الله شراره را عقد می کند

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت

1403/07/23 22:50

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_نهم 🎬:

نزدیک یک سال از مرگ سعید می گذشت، شراره به بهانه های مختلف با روح الله در ارتباط بود، البته سعی می کرد ارتباط را در حد خواستهٔ کاری از روح الله، حفظ کند و هر چند روز یکبار به بهانهٔ سوالی در حوزهٔ تخصصی روح الله به او پیام میداد.
فاطمه که از اطراف شایعاتی که فتانه بر سر زبان ها انداخته بود را می شنید، روی ارتباط همسرش با شراره حساس شده بود و از روح الله خواهش کرد که ارتباط با شراره را به صفر برساند، خصوصا بعد از تماس زیور با فاطمه که به او تاکید کرد هیچ ارتباط حضوری، تلفنی و حتی پیامکی با شراره نداشته باشد، به گفتهٔ زیور، شراره از لحاظ روحی نیاز به بازسازی داشت و باید سعید و خاطراتش و هر چه که مربوط به سعید را بود فراموش می کرد.
زیور حتی باعث شده بود ارتباط شمسی و فتانه هم کمرنگ بشود و حتی این ارتباط به دشمنی بکشد.
روح الله بنا به خواستهٔ فاطمه، هیچ تماسی با شراره نداشت، اما وقتی شراره در رابطه با کار به او پیام میداد، به ناچار جواب می داد منتها این پیام ها را از فاطمه پنهان می کرد تا مبادا حال روحی فاطمه بد شود، آخر فاطمه فرزند سومش را باردار بود و روزهای آخر بارداری اش را می گذراند.
همین ایام بود که مامان مریم طی تماسی با فاطمه به او گفت که قرار است برای مرتضی برادر کوچک فاطمه خواستگاری بروند، او از دختر مورد نظر که رضوان نام داشت خیلی تعریف کرد بطوریکه فاطمه مشتاق دیدن او شد.
روز عقد مرتضی، فاطمه و روح الله به قم رفتند، مجلس عقد به خوبی انجام شد، اما فاطمه نسبت به رضوان حسی خاص داشت، انگار چیزی از درون به او تلنگر میزد و می خواست او را از خطری آگاه کند، اما فاطمه آنقدر درگیر زندگی و بچه هایش بود که به این حس بهایی نمی داد.
نزدیک ده روز از عقد رضوان و مرتضی می گذشت که دردهای زایمان سراغ فاطمه آمد.
ساعت هشت صبح بود که روح الله با سرعت فاطمه را به بیمارستان رساند، پزشک زنان بعد از معاینه فاطمه اذعان کرد که وضعیت مادر و بچه بسیار خوب است و در کمتر از یکی دوساعت بچه به دنیا می آید.
روح الله که ذوق از حرکاتش می بارید، شماره مادر فاطمه را گرفت و از بخت بد گوشی مامان مریم را رضوان جواب داد و گفت که مامان مریم بیرون رفته و‌گوشی اش را جا گذاشته و روح الله بدون انکه بداند با گفته اش چه خطری را برای فاطمه به ارمغان می آورد، به رضوان گفت که فاطمه در حال فارغ شدن است و...

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت

1403/07/23 22:51

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_دهم 🎬:
شراره گوشی را قطع کرد، روی تختش دراز کشید و همانطور که چشمناش برق میزد زیر لب شروع به خواندن وردی کرد، بوی تعفن در فضا پیچید، شراره بدون اینکه از جا بلند شود آهسته گفت: حالا وقتشه، می تونی کاری کنی که الان هم از شر مادر و هم بچه خلاص شم، الااان وقتشه، زود باش و با زدن این حرف روی پهلوی چپ خوابید و چشمانش را بست.
فاطمه در آستانهٔ زایمان بود و پرستار بخش روح الله را به دنبال گل و شیرینی فرستاده بود که یکباره دردهای زایمان از بین رفت و به جایش صورت فاطمه رنگش کبود شد، حالت تهوعی شدید به او دست داد، فاطمه همانطور که دست به کمینهٔ تخت می گرفت به سمت توالت حرکت کرد.
پزشک که داشت دستوراتی به کادر زایمان میداد، با بلند شدن فاطمه تعجب کرد و گفت: کجا خانمی؟!
فاطمه دستهایش را جلوی دهانش گرفت و هنوز به توالت نرسیده، هر چه خورده بود بالا آورد.
پرستارها به سمت فاطمه امدند و در حالیکه زیر بازوهایش را گرفته بودند و مانع سقوطش میشدند، او را به سمت تخت بردند.
فاطمه در حالتی نیمه بیهوش بود، چندین ساعت از زمان ورودش به بیمارستان میگذشت اما هنوز خبری از به دنیا آمدن بچه نبود.
چند پزشک بالای سر او ایستاده بودند و هرکدام راجع به وضعیتش اظهار نظر می کردند و در آخر همه ساکت شدند و پزشکی که گویا استاد همهٔ آنها بود اشاره ای به فاطمه که در حالت نیمه بیهوشی بود کرد و گفت: وضعیتش خوب بود اما انگار به طریقی بدنش به هم ریخته، خیلی عجیبه، ورم دست و پاش هر ساعت بیشتر میشه، نتایج آزمایشاتش چیزی را نشون نمیده و بررسی حرکات جنین نشان میده که حرکاتش به طرز عجیبی کم شده، تنها دلخوشیمان به ضربان قلب جنین هست که انهم به طور نامنظم است، کلا وضعیت هر دو خطرناک هست، پس هر کاری که فکر میکنید به نفع مادر و جنین هست انجام بدین فقط حواستون باشه، نجات جان مادر در اولویت هست.
بیرون در اتاق، مادر فاطمه که به تازگی رسیده بود، قران را از داخل کیفش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد اما حواسش به در اتاق بود.
پرستاری از در خارج شد، مامان مریم خود را به سرعت به او رساند و همانطور که التماس از حرکاتش می بارید با لحنی نگران گفت: خانم دخترم در چه وضعی هست؟!
فاطمه خوش زا بود، چرا اینقدر طول کشیده؟نکنه اتفاقی افتاده؟!
پرستار نگاهی به او و قران دستش کرد و گفت: حالشون فعلا خوبه، اما دعا کنید زودتر بچه به دنیا بیاد وگرنه..
روح الله با حالتی نگران از ان سوی راهرو جلو امد و‌گفت: وگرنه چی؟! اگه لازمه با اولین پرواز ببرمش تهران؟!
پرستار سری تکان داد و‌گفت: نه امکان جابه جایی نیست،

1403/07/23 22:51

دعا کنید..
مادر فاطمه انگار چیزی یادش آمده باشد، با عجله مشغول گشتن داخل کیفش شد و بعد همانطور که کاغذ پیچیده در پلاستیک کوچکی را در دستان پرستار میگذاشت گفت: خانم تورو خدا اینو به بازوی فاطمه ببندین..
پرستار با تعجب نگاهی به کاغذ کرد و گفت: این چیه خانم؟!
مامان مریم گفت: ایه قران هست، یه جور حرز برای زنهای زائو، باعث راحت شدن زایمان میشه، تورو خدا اینو به فاطمه برسونین، پرستار چشمی گفت و دوباره به اتاق برگشت تا حرز را به فاطمه برساند.
و بالاخره بعد گذشت یک شبانه روز پر از التهاب، حسین، فرزند سوم فاطمه و روح الله پا به دنیا گذاشت

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت

1403/07/23 22:51

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_یازدهم 🎬:

حسین تا یک ماه اول بچه ای خوب و بی سروصدا بود اما بعد از اینکه فاطمه به همراه همسرش برای دید و بازدید به خانه فتانه میرود، انگار این بچه زیر و رو میشود.
به محض رسیدن به تبریز ، حسین گویی بچه ای دیگر شده است یکسره گریه می کند و اصلا شیر مادر را نمی خورد و از طرفی بدن فاطمه مدام در حال ورم کردن است و نزد هر پزشک حاذقی هم که می روند نه بیماری را تشخیص می دهد و نه راه درمانی ارائه می شود.
با این احوالات روزگار به سختی میگذرد حسین یک ساله میشود، روابط روح الله و فاطمه مدام متشنج است و در عین حالی که با هم اختلاف سلیقه آنچنانی ندارند، اما سر هر موضوع کوچکی کارشان به بحث و دعوا می کشد.
روح الله دست بزن ندارد و اما همین بحث های همیشگی اثر مخربی روی فاطمه میگذارد،بطوریکه روزانه چندین قرص رنگ و وارنگ برای آرامش روح و روانش می خورد. دیگر شراره در زندگی فاطمه جایگاهی ندارد و به جای آن رضوان هر روز به او زنگ می زند و احوال او را میگیرد و فاطمه بی خبر از این مار خوش خط و خال، احوالات روحی خودش و حتی بحث های خانوادگی را برایش می گوید و فکر می کند رضوان سنگ صبوریست که خدا از آسمان برایش فرستاده و نمی داند که رضوان دختریست که با ترفند شراره وارد زندگی اینها شده، شراره زنی ست هوس باز و در عین حال کینه جو، حال هوس کرده روح الله را به چنگ بیاورد و از فاطمه کینه به دل گرفته، چرا که میداند روح الله ، عاشق بی چون و چرای فاطمه است.
پس دست های پنهانی شراره به صورت جادوهایی که به کمک موکلش به سرانجام می رساند در کار است، شراره که تازه پدرش جمشید را از دست داده، حال می خواهد با به چنگ آوردن روح الله هم درد بی شوهری و هم بی پدری را التیام دهد.
شراره مخفیانه آنقدر به روح الله پیام میدهد و عشوه گری می کند، درست است که روح الله به هیچ کدام از پیام های شراره جواب نمی دهد، اما او هم بشر است و معصوم نیست و ممکن الخطاست و روح الله میترسد ناخوداگاه در دام او گرفتار شود.
پیام های شراره و سحر و جادوهای او از یک طرف، فشار کاری از طرف دیگر و بیماری فاطمه همه دست به دست هم داده تا شرایط خانه برای روح الله سنگین شود و روح الله آرام آرام به طرفی کشیده شود که دوست ندارد اما انگار اجباریست در این میان..

ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی

1403/07/23 22:52

رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_دوازدهم 🎬:

شراره تمام قدرتش را به کار گرفت، نه تنها خود بلکه از قدرت موکلین دوستان و اساتیدش هم کمک می گرفت و از هر طرف به خانوادهٔ روح الله حمله می کرد و از طرفی دیگر مدام جادوی محبت برای روح الله بکار می برد و بالاخره بعد از گذشت دو سال از مرگ سعید، انگار روح الله نرم شده بود و در یک روز زمستانی تلاشش به بار نشست و روح الله جواب پیام هایش را داد، فرصتی پیش امده بود که شراره به هیچ وقت نمی خواست ان را از دست دهد، پس ناز و عشوه را همراه با مظلوم نمایی و محبت نثار روح الله می کرد.

فاطمه خوش حال از اینکه بعد از مدتها تلاش بالاخره روح الله موفق شده بود خانه ای در تبریز بخرد و با ذوق زیاد به خانه جدید اسباب کشی کرد، این روزها حال فاطمه دگرگون بود، او توانسته بود با خواندن قران و سرگرم کردن خود با کتاب های مختلف و همچنین انجام ورزش های مختلف بر بیماری اش غلبه کند، درست است که از لحاظ جسمی حالش خوب بود اما روحش مدام در تلاطم بود، فاطمه مدام صداهای عجیب و غریب داخل خانه می شنید، گاهی اوقات برق خانه خود به خود خاموش و روشن میشد و وسایل خانه جابه جا میشد وبعضی شبها، سایه های وحشتناکی بر در و دیوار می دید، سایه هایی که انگار می خواست به او و بچه هایش حمله کنند، اما فاطمه از این مسائل با کسی حتی روح الله حرفی نمیزد و چون نمی خواست اطرافیان او را دیوانه بدانند و از طرفی نمی خواست شیرینی آمدن به خانه جدید بر اهل خانه زهر شود.
صبح زود بود، به خاطر بیماری کرونا زینب و عباس داخل خانه از طریق فضای مجازی سر کلاس درس حاضر میشدند، مدتی بود که روح الله در مقطع دکترای دانشگاه تهران پذیرفته شده بود و اوهم کلاس مجازی داشت ولی امروز فرق می کرد، روح الله به فاطمه گفته بود که یکی از امتحانات را باید حضوری بدهد و این اولین دروغی بود که به همسرش گفته بود، اولین دروغی که بنیان خانواده اش را می لرزاند و اگر ادامه می داد حتما خانواده از هم می پاشید.
روح الله صبحانه را خورد و با عجله مشغول لباس پوشیدن بود، او راهی تهران بود و باید زودتر حرکت می کرد، فاطمه که عاشق روح الله در پیراهن سفید بود و او را به یاد روز عروسی شان می انداخت، جلو آمد و شروع به بستن دکمه های پیراهن کرد.
روح الله همانطور که مبهوت حرکات فاطمه بود و انگار وجدانش ناراحت بود، دست گرم فاطمه را در دستش گرفت و گفت: خودم می بندم عزیزم..
فاطمه به سمت کت خاکستری روح الله رفت و همانطور کت را روی شانه های همسرش می انداخت گفت: وظیفه است آقایی...ان شاالله به سلامتی بری و برگردی و این امتحان را خوب خوب

1403/07/24 19:47

بدی که میدی و بعد از روی میز توالت(میز آرایش) دسته پولی را برداشت داخل جیب کت روح الله گذاشت.
روح الله نگاهی به پول ها کرد و گفت: عه این همه پول از کجا اوردی؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: ماییم دیگه اجیل مجیل کردیم ظاهر شد و بعد بوسه ای از گونه او گرفت و ادامه داد: می دونم الان خونه خریدی دستت خالی خالیه، ببخش این پولا کم هستن ولی پول رفیق راه آدم هست همرات باشه خوبه...
روح الله سرش را از شرمندگی پایین انداخت و فاطمه فکر می کرد به خاطر اینکه جیب شوهرش خالی ست اینگونه شرمنده شده، اما نمی دانست که روح الله شرمنده از این بود که با پول پس انداز فاطمه می خواهد برود تا هووی او را عقد کند.
و فاطمه هیچ وقت به او نگفت که این پول عیدی بچه هاست و پس انداز قلک زینب و عباس...

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت

1403/07/24 19:47

رمان تجسم شیطان
#قسمت_پایانی_فصل_اول🎬:

شراره دست لای موهای رنگ کرده اش که اینبار به رنگ سرخ در آمده بود کشید و ذهنش به سمت چند وقت پیش رفت، درست زمانی که روح الله با کت و شلوار خاکستری و پیراهن سفید، جلوی آرایشگاه دنبالش آمد.
شراره خوب به یاد داشت چقدر تلاش کرد تا روح الله را قانع کند تا مدتی بدون خواندن محرمیت با هم در ارتباط باشد و از این پیشنهاد دو منظور داشت، اول اینکه قولی را که به موکلش داده بود عملی می کرد چراکه قول داده بود روح الله را به گناه بکشد و با این ارتباط حرام، خیلی راحت می توانست به این هدفش برسد و از طرفی می خواست زمانی پا به زندگی روح الله بگذارد که اولا او را عاشق و تشنه خود کرده باشد و ثانیا فاطمه ای در کار نباشد و هوویش با وسوسه های موکلش، خود را از صحنهٔ گیتی محو کند و مانند سعید بمیرد. اما هر چه کرد روح الله این پیشنهاد را قبول نکرد و در جواب شراره که می خواست مدتی با هم در ارتباط باشند گفت: ببین شراره جان، میخوای بیشتر باهم در ارتباط باشیم تا شناخت بهتری از هم پیدا کنیم، راه حل داره، یه عقد موقت می خونیم که به گناه نیافتیم و با این حرف، شراره فهمید که تلاشس بیهوده است، چون روح الله مؤمن بود و برای همین ایمانش بود که شیطان، شرط انحراف او را گذاشته بود تا به کمک شراره بیاید.
با عقد موقت، تمام برنامه های شراره به هم میریخت پس به روح الله پیشنهاد داد تا عقد دائم کنند و تاکید کرد این عقد باید پنهانی باشد و البته تا پنهانی هست پای بچه ای هم در میان نیاید.
روح الله هم پذیرفته بود، پس با هم به سمت قم رفتند، یکی از دوستان معمم روح الله که دفترخانه هم داشت، خطبه عقد دائم را برایشان خوانده بود و شراره بر خلاف همیشه که لباس های باز و بدن نما می پوشید، چادری به سر کرد و همراه با روح الله به حرم حضرت معصومه و بعد از آن به خواستهٔ روح الله به مسجد جمکران رفتند و شراره با گوشی دستش از تمام صحنه ها عکس می گرفت.
شراره آن زمان را مانند روز در خاطر داشت، دستش را زیر چانه اش زد، آهی کشید و زیر لب گفت: روح الله عجب مرد خود داری بود، هر چه که ناز و عشوه آوردم قبول نکرد که با هم به هتل برویم و یک شب در کنار هم باشیم و نگذاشت من طبق نقشه ام پیش بروم...لعنت به تو روح الله...آخه تو چطور مردی هستی؟! من که مثل یک عروس، خودم را برات آماده کرده بودم، حتی هتلی هم برای اینکه حجله عروسیمان باشد در نظر گرفته بودم، اما روح الله حاضر نشد حتی برای یک ساعت هم شده، با هم زیر یک سقف برویم.
شراره از جا بلند شد و همانطور که طول و عرض اتاق را بی هدف می پیمود و دست مشت شده اش را بر

1403/07/24 19:47

روی پایش کوبید با خود گفت: این موکل هم محاله بتونه روح الله را رام من کنه، مخصوصا که الان شک کردن پای جادو در میان هست و اگه پیش اون ملا دایی جوادشون هم برن دست من رو میشه، پس حالا که دارم رسوا میشم باید با تمام توان پیش برم، من یا روح الله را از آن خودم میکنم و یا باید هم خودش و هم خانواده اش را از بین ببرم و با زدن این حرف به سمت میز کنار تخت رفت و گوشی اش را برداشت و شماره یکی از اساتید جاودگری اش را گرفت...

و این داستان ادامه دارد
با ادامه داستان در فصل دوم تجسم شیطان که بسیار جذاب تر از فصل اول است همراه ما باشید

بر اساس واقعیت
📝به قلم:ط_حسینی

1403/07/24 19:47

🐾🪨🐾🪨🐾🪨🐾
رمان واقعی«تجسم شیطان2»
#قسمت_اول🎬:

فاطمه اسپندهایی را که از بیابان های اطراف تبریز با ریشه بیرون آورده بود،در چهار گوشهٔ خانه آویزان کرد، به گفتهٔ دایی جواد این اسپندها حتما میبایست از ریشه بیرون آورده شود و داخل خانه اویزان شوند چون اجنه از بوته اسپند با ریشه بدشان می آید.
حالا نوبت توصیهٔ بعدی دایی جواد بود، فاطمه به سمت آشپز خانه رفت و دبهٔ سرکه که سرکهٔ خانگی انگور بود را جلو آورد و از آن داخل پیاله ای ریخت و از جا بلند شد و دوباره از سرکه ها به چهار گوشهٔ خانه پاشید، این سرکه ها را با مشقت و‌جستجوی زیاد پیدا کرده بودند، زیرا سرکه صنعتی در این مورد هیچ اثری نداشت و اجنه به شدت از هر نوع سرکه طبیعی گریزان هستند و با شنیدن بوی سرکه از خانه ای که آن بو می اید فراری میشوند.
مرحلهٔ بعدی توصیه های دایی جواد را، زینب دختر خانه، انجام داد و همانطور که کندر و اسپند روی ذغال های سرخ شده میریخت مقداری پشم شتر را روی آن قرار داد، دود غلیظی به هوا برخواست و زینب منقل کوچکی را که در آن ذغال ریخته بود را روی سینی استیل، قرار داد و آن را داخل هال و تمام اتاقها چرخاند،بطوریکه همه جا را بوی خوش اسپند و کندر فرا گرفت و در روایات آمده که اجنه از بوی اسپند و کندر بدشان می آید..
فاطمه خودش را روی مبل انداخت و همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد رو به زینب گفت: بیا دخترم بشین، خسته شدی هااا
زینب لبخندی زد و گفت: نه وقتی شما حالتون خوب باشه، خستگی از تن منم در میره، حالا الان باید چکار کنیم؟
فاطمه از جا بلند میشد و همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: حالا برا امروز کافیه، تا من یه دمنوش میریزم و میبرم اتاق کار بابات، تو هم چند بار آیه الکرسی را بخون و داخل خونه فوت کن..
فاطمه با سینی دمنوش سیب وارد اتاق شد، روح الله غرق در کتاب پیش رویش بود،به طوریکه اصلا متوجه ورود فاطمه نشد.
فاطمه سینی را روی میز شیشه و بزرگ جلوی روح الله گذاشت و گفت: خسته نباشی آقا ! به کجاها رسیدی؟
روح الله سرش را بالا گرفت و گفت: علوم غریبه خیلی پیچیده اند، اسامی این کتاب ها را چند تا از اساتید حوزه بهم معرفی کردند و با هزارتا مکافات پیداشون کردم، تازه چند جلد بود که اصلا پیداشون نکردم، چه توی کتابخونه ها قم و چه اینجا و‌حتی تهران، هیچ‌جا نبودن، اما همین ها هم‌که به دستم رسیدن خیلی سختن، یعنی اگر بخوایم....اوووف فاطمه چه کنم؟!
فاطمه لبخندی زد و گفت: تحقیق و‌پژوهش، کنکاش و جستجو و بدان عاقبت جوینده یابنده است و مطمین باش ما می تونیم یک راهی برای مقابله دائمی با دنیای شیاطین جنی

1403/07/24 19:48

و انسی پیدا کنیم..

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی

1403/07/24 19:48

رمان واقعی«تجسم شیطان2»
#قسمت_دوم 🎬:

فاطمه و زینب هر دو نماز مخصوصی را که می خواندند به پایان رساندند، زینب همانطور که چادر نماز سفید با گلهای ریز صورتیش را از سرش درمی آورد گفت: عجب نماز سختی بود، دیگه الان تمامه؟!
فاطمه لبخندی زد و گفت: در عوضش الان یه حرز داریم که ما را از تمام سحر و جادوها محافظت میکنه، حرز امام جواد، یه حرز قوی هست البته باید حتما نماز مخصوصش خونده شده باشه تا تاثیر کنه، حالا باید تمام حرزهایی که نوشتیم را داخل یه پارچه سبز قاب کنیم و بعد هر کدوممون ببندیم به بازومون..
زینب سری تکان داد و گفت: باشه من هستم،پس اون کاغذایی که دایی جواد داد چی بودن؟
فاطمه سجاده اش را جمع کرد و گفت: اونا یک سری از آیات قرآن بودن که میبایست باهاشون غسل کنیم که ان شاالله تمام نحوست سحرهایی که فتانه و شراره میزنن به خودشون برگردن..
زینب با شنیدن نام شراره اخم هایش را در هم کشید و گفت: مامان اسمش را نیار من از این بشر متنفررررم، نمی دونم شراره وجدان داره یا نداره؟! یک خانواده را از هم بپاشه که چی؟!
بعدم فتانه هم که میبینم یاد جادوگرهایی داخل کارتون ها میافتم، همونا که یه جارو دارن یکسره سوارشن و یک دماغ دارن این هوااا..
فاطمه خنده ریزی کرد و گفت: مزه نریز، خدا را شکر متوجه شدیم که هر بلایی سرمون میاد از همین سحر و طلسم هاست، این یک هفته که داریم سفارش های دایی جواد را انجام میدیم، حال من خیلی خوبه، اوضاع خونه هم به نظرم خیلی بهتر از قبل هست..
زینب سری تکان داد و گفت: آره، منم احساس می کنم هم حال شما خوبه و هم حال ما و حتی هم حال بابا، اصلا انگار بگو‌ مگو ها شما هم تمام شده هااا، حالا فکر کنم نوبت زدن روغن زیتون با بوی تندش هست درسته؟!

فاطمه از جا بلند شد و گفت : آره درسته، بریم با دخترم کلاس روغن کاری و با زدن این حرف، خنده بلندی کرد و دست زینب را گرفت و به طرف اتاق خواب راهی شدن..
زینب همانطور که در آغوش مادرش قدم برمیداشت گفت: روغن زیتون را به خاطر دردهای رماتیسم که داشتین میزدین؟! میبینم از روزی اینا را میزنید دیگه درداتون کمتر شده‌..
فاطمه در اتاق را باز کرد و به سمت کمد لباس رفت و گفت: به خاطر دردها میزنم اما چون منشاء این دردها سحر و اجنه هست، این روغن با بوی تندش باعث میشه که اجنه به طرف ادم نیان، آخه جن ها از بوی روغن زیتون به شدددت بدشون میاد...
زینب بشکنی زد و گفت: ای ول! پس بگرد تا بگردیم...ببینم زور از ما میشه یا سحرهای شراره و فتانه...

مادر و دختر خوشحال از این روزهایی که در آرامش سپری می کردند، بودند اما نمی دانستند که هنوز هفت خوان رستم پیش رو

1403/07/24 19:48

دارند..

ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت

1403/07/24 19:48

رمان واقعی«تجسم شیطان2»
#قسمت_سوم 🎬:

شراره مانتو قرمز رنگش را که بیشتر شبیه یک بلوز کوتاه بود به تن کرد، شال سفید و کوتاهش را روی موهای بلند مشکی و قرمز رنگش کشید، داخل آیینه روی میز آرایشی نگاهی به صورت رنگ‌آمیزی شده اش کرد و آرام با دستمال کوچکی زیر چشمش که کمی از ریملش ریخته بود را پاک کرد.
لبهای پروتز کرده اش که اینک با رژی آلبالویی، رنگ گرفته بود را نگاهی کرد و بوسه ای برای خودش فرستاد و نگاهی به ساعت مچی اش که صفحه آن بزرگتر از مچ دستش بود انداخت و با دست پاچگی از اتاق بیرون رفت.

وارد هال شد و همانطور به سمت در هال میرفت بدون آنکه نگاهی به آشپزخانه کند، گفت: خداحافظ مامی...من دارم میرم کاری نداری؟!
زیور که از وقتی جمشید مرده بود و متوجه شده بود که یک زن دائمی دیگر با چند تا بچه قد و نیم قد هم داشته، کلا مثل آدم های روانی شده بود، نفسش را محکم بیرون داد و گفت: کجا میری شراره؟! کی میای؟!
شراره کفش های اسپورت سفید رنگش را از داخل کمد جاکفشی در اورد و همانطور که کفش ها را جلوی در می انداخت گفت: پیش یکی از دوستام، یا بهتر بگم یکی از اساتیدم، نمی دونم کی برمی گردم اما زنگ بهت میزنم، خبرش را میدم..
زیور آهی کشید و خوب می فهمید منظور از اساتید،استاد دانشگاه نبود، بلکه همان افرادی بودند که توی سحر و ساحری دست راست شراره بودند و آرام زیر لب گفت: من که خیری از این سحر و جادو ندیدم، تنها خیرم زن های رنگ و وارنگ صیغه ای جمشید بود و حالا هم که اون زن دائمش ...اگر سحر اثر داشت و مهر من را به دل جمشید می انداخت، می بایست برای من خانه بخره نه اینکه من توی خونه اجاره ای باشم و برای اون زنیکه دهاتی خانه ویلایی آنچنانی بخره...
شراره که اصلا حرفهای مادرش را نشنید، گوشی اش را بیرون آورد شماره ای را گرفت و‌گفت: سلام استاد من تا نیم ساعت دیگه میام خدمتتون، فقط معذرت می خواهم، باید تنهایی ببینمتون...
و بعد با لبخندی خداحافظی کرد و سوار دویست و شش آلبالویی رنگش شد و همانطور که سوئیچ را می چرخاند انگار حضور کسی در کنارش را حس کرد و چیزی در گوشش می خواندند، گفت: می دونم که روح الله رفته پیش یه ملا مکتبی که می خواد با حرزهای مقدس و آیات قران طلسم های منو باطل کنه، البته که نمی تونه با این قدرت ضعیفی که داره با من مبارزه کنه، اما موکلی که من گرفتم از بوی سرکه انگور و اسپند و...متنفره و همین باعث شده که طلسم هام اثر کنه و اما دیر اثر کنه، باید راه چاره ای پیدا کنم، دارم میرم پیش یکی از اساتید که همه بهش میگن زرقاط بزرگ و البته بی نظیر هست...خیلی بی نظیره در این میدان و بعد گازی به ماشین

1403/07/24 19:48

دادو بلند گفت: من باید از این زرقاط هم پیشی بگیرم، من باید توی این حیطه استاد تمام اساتید جادوگری بشم که میشم و میدونم میشم...

ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعی

1403/07/24 19:48

رمان واقعی«تجسم شیطان2»
#قسمت_چهارم 🎬:

شراره جلوی ساختمان چند طبقه ماشین را پارک کرد، کیف دستی اش را از روی صندلی عقب برداشت و روی شانه اش انداخت و به سمت ورودی ساختمان حرکت کرد.
جلوی آسانسور ایستاد و آخرین طبقه را که طبقه ششم بود انتخاب کرد.
با ورود به آسانسور پیام کوتاهی به استادش داد و درست با ایستادن آسانسور ،درب روبه روی آسانسور باز شد.
وارد خانه شد، بوی تعفنی که مختص این خانه بود در بینی اش پیچید.
شراره در را بست و متوجه شد که صاحب خانه داخل آشپزخانه هست، انگار که روابط این دو از حد استاد و شاگردی هم بیشتر بود و شراره همانطور که به طرف اشپزخانه میرفت دستانش را از هم باز کرد و با طنازی خاصی که مخصوص خودش بود گفت: سلااااام بر زرقاط بزرگ..
مرد جوانی که به نظر می رسید بیش از چهل سال ندارد به طرف او آمد و همانطور که شراره را در آغوش میگرفت گفت: سلام خانم خانوما، بی معرفت شدی و هر وقت کارت گیر می کنه، یاد ما می افتی..
شراره خنده ریزی کرد و گفت: نه بی معرفت نیستم، سرم شلوغه، هر کار می کنم به در بسته میخورم.
مرد جوان همانطور که دستش دور شانه شراره بود او را به داخل هال و طرف مبل دونفره قرمز رنگ هدایت کرد و گفت: چرا در بسته؟! زودتر میومدی تا هر چی دربسته داری برات باز کنم و با این حرف هر دویشان زدند زیر خنده...
شراره نشست و مرد جوان تعارف کرد تا برایش پذیرایی بیاورد که شراره مانع شد و گفت: نه پذیرایی لازم نیست، اول یه راهکار بده بعد ...
مرد کنارش نشست و گفت: خوب اونطور که پشت تلفن می گفتی و من از وشوشه سوال کردم، خیلی گرهی در کارت نیست، طرف رفته پیش یه ملا مکتبی که از طلسم و جادو چیزی بلد نیست و فقط با قران کار میکنه، از طرفی موکل علوی آنچنانی هم نداره، پس نمی تونه خیلی مشکلی برات پیش بیاره...
شراره آهی کشید و گفت: آره میدونم، نهایت یه چند روز با کارهاشون موکل منو فراری میدن اما نمی تونن که موکل را بکشن، پس من میتونم فعالیت کنم اما من ترسم از روح الله هست، اون حوزوی هست،وشوشه خبر اورده مدام سراغ این استاد و اون استاد میره، مدام توی این کتاب و اون کتاب دنبال راهکار اساسی میگرده و بعد سرش را پایین تر اورد و ادامه داد: روح الله خیییلی باهوشه، من مطمینم بالاخره یه رقیب خطرناک میشه یه کسی که میتونه قدرت ما را از کار بندازه..
مرد جوان که نام مستعار زرقاط را روی خودش گذاشته بود گفت: خوب حالا راهکار خودت چی هست؟!
شراره به پشتی مبل تکیه داد و گفت: یه موکل قوی تر می خوام، یکی که بتونه با تمام موکلین علوی بجنگه، یه جور پیشگیری قبل از وقوع جنگ هست دیگه...
زرقاط که از لحن محکم

1403/07/24 19:48

شراره متوجه شده بود روی حرفش هست گفت: نگو‌که خود ابلیس را می خوای؟! آخه خیلی سخته ...خیلی...ممکنه از عمرت هم کم کنه..
شراره نفسش را محکم بیرون داد و گفت: نه، نمی خوام ریسک کنم،یه پله پایین تر، مثلا دختر ابلیس ملکه عینه که می گفتی از همه قوی تره...
زرقاط لبخند گشادی زد که ردیف دندان های ریزش را به نمایش گذاشت و گفت: خیلی باهوشی...این خوبه و منم میتونم یه سورپرایز برات داشته باشم..
شراره با تعجب گفت: سورپرایز؟! سورپرایزت چیه؟!
زرقاط خودش را به شراره نزدیک کرد و گفت: تو عینه را به خدمت بگیر، منم سعی می کنم توسط وشوشه و زرقاط تحقیقات روح الله را به بیراهه ببرم
اینجوری خیلی راحت تر به مقصد میرسی..
شراره چشمانش را باز کرد و گفت: بیراهه؟! منظورت چیه؟!
زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: بعدا میفهمی، بزار انجام بدم تا بفهمی چقدر من هنرمندم و باهوش
حالا هم اگر می خوای موکلت را به روز رسانی کنی،پاشو بریم یه جا باحال تا سه سوته دختر ابلیس را برای خدمت به تو حاضر کنم..

ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت

1403/07/24 19:48

رمان«تجسم شیطان2»
#قسمت_پنجم 🎬:

شراره و زرقاط با هم راهی شدند و شراره دقیقا نمی دانست کجا میروند، اما حدس میزد که جایی توی خرابه ها و شایدم یه قبرستان متروک باشد، اما برخلاف انتظارش ماشین شاسی بلند زرقاط، جلوی خانه ای ویلایی که تقریبا شمال شهر بود ایستاد، خانه ای با در کرم رنگ که با گلهای برجسته تزیین شده بود و لایهٔ زیرین گلها تلقی قهوه ای رنگ و درخشان بود، در برقی خانه از هم باز شد و ماشین داخل خانه شد.
زرقاط از ماشین پایین آمد و به شراره اشاره کرد تا پیاده شود و بعد گفت: ببین دختر، من هرکسی را به اینجا نمیارم، اینجا خونه مخفی منه و به کسایی که خیلی اهمیت میدم و بهشون اعتماد دارم، افتخار ورود به این خانه را بهشون میدم.
شراره همانطور که نگاهی به ساختمان بلند پیش رویش که به نظر میرسید خانه ای دوبلکس باشد نمود و حیاط بزرگ با باغچه ای مملو از چمن های سبز رنگ را از نظر می گذراند، گفت: به به! ممنون، یعنی باید اینجا موکل جدیدم، دختر ابلیس، ملکه عینه را استخدام کنم؟!
زرقاط به طرف پله هایی که جلوی خانه و منتهی به بالکن میشد رفت و گفت: بله...اینجا فقط مختص بزرگان هست
دو تایی وارد خانه شدند، پیش رویشان هالی بزرگ که با کاغذ دیواری های براق بنفش و صورتی کبود پوشیده شده بود و چند دست مبل سلطنتی با رویهٔ آبی زردوزی شده دور تا دور هال به چشم میخورد، سمت راست، آشپزخانه ای بزرگ و لوکس با کابینت هایی به رنگ کاغذ دیواری ها بود و در کنارش در کوچکی که احتمالا مختص سرویس ها بود به چشم می خورد، سمت چپ هم پلکانی مارپیچ و بسیار شکیل که انگار به اتاق های بالا منتهی میشد.
زیر پلکان هم دری دیگر دیده میشد
شراره غرق اطراف بود و در ذهنش فکر می کرد، کاش زرقاط همسرش بود که ناگهان زرقاط قهقه بلندی زد و گفت: میخ چی شدی تو؟! بعدم این فکرا را از سرت بنداز بیرون ،من آدم ازدواج کردن نیستم و اصلا احتیاج به ازدواج ندارم، وقتی زنها و دخترهای ترگل ورگل مدام به سمتم میان و خودشون را تحت اختیارم قرار میدن چه نیازی به ازدواج کردن؟!
شراره یکه ای خورد و تازه به یادش افتاده بود که باید افکارش هم کنترل کند، چرا که در کنار کسی بود که اگر ابلیس میخواست به شکل انسان دراید بی شک مثل زرقاط میشد و زرقاط تجسم شیطان نادیده بود.
زرقاط دست شراره را گرفت و گفت: خوب حاضری، الان می خوای شروع کنیم، موافقی؟!
شراره با تعجب گفت: یعنی الان میشه؟! فک کنم داری قواعد استخدام موکل را دور میزنی هااا..
زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: تو به من یاد نده، دنبالم راه بیافت..
شراره دنبال زرقاط به راه افتاد و زرقاط به سمت همان اتاق زیر

1403/07/24 19:49