گپ رمان

30 عضو

مرگ توی




گوشم کوبیده
نشه.
هر لحظه دستام و محکم تر فشار میدادم و گریه هام بند
نمیومد.




پشت اون پلکای بسته خسرو رو توی لباس دامادی سوار




اسب سفید میدیدم که عروسش و به طرف حجله میبره.
همون طورکه منو برد.




نفهمیدم اکرم کی وارد اتاق شده بود.
فقط وقتی به شدت تکونم داد به خودم اومدم




و از پشت یه
پرده مه آلود بهش خیره شدم.
حتی چشمام تار میرید.

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_626


اکرم ساک کوچیکی رو جلوم گذاشت و گفت:
-اماده باش خانوم جان



باید از اینجا بری
یکم دیگه خودم میام میبرمت




چشمام هنوز تار میدید اما ساک و تشخیص میدادم و




میفهمیدم ا؛ن زن ازم چی میخواد؟
گیج و مبهوت بهش نگاه میکردم که اکرم




بدون هیچ حرف
دیگه ای بلند شد و از اتاق بیرون رفت.





یکم نکه گذشت به خودم اومدم.
فورا به طرف کمد رفتم و کتابا و چیزایی که برام با ارزش




بود و برداشتم و همونجا نشستم تا توی ساک بذارم اما کتابا




رو که برداشتم وایسادم و به خودم و ساک جلوم نگاه
کردم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_627



اگه میرفتم تا ابد باید دور از بچمو و مثل یه زن خطاکار
زندگی میکردم.





اونجوری از خودم بدم میومد.
درسته که اشتباه کرده بودم اما فرار باعث





میشد بعد ها به
هامون بگن که مادرت یه بدکاره بود،یه زن یاغی و فراری





که بچه و شوهرش و فدای درس خوندنش کرد.





باید میموندم و زندگیم و نجات میدادم
حتما یه راه حلی پیدا میکردم.





با شنیدن صدای در کتاب و همونجا روی زمین گذاشتم و
بلند شدم.





اکرم بهترین زن دنیا بود اما من اهل فرار نبودم.




برگشتم تا بهش بگم میمونم و زندگیم و پس میگیرم اما با





دیدن مرد قد بلندی که سر و صورتش رو پوشونده و تفنگ




روی کولش بود وحشت زده یه قدم عقب رفتم و به کمد
چسبیدم .
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_628


مرد وارد اتاق شد و نگاه داغ و گر گرفته ش رو بهم
دوخت و گفت:




-اومدم ببرمت افتاب
من میدونم جن زده نیستی
همش توهم اون مردک روانیه




نمیتونستم به توهیناش توجه کنم،به سختی لبای خشکم رو
تکون دادم و پرسیدم:





-تو...تو کی هستی؟
مرد یه قدم دیگه جلو اومد و وقتی نقابش رو برداشت





تونستم بهرام خان رو ببینم.
دوباره جلوتر اومد و اینبار روبروم وایساد و گفت:




-تو مال منی دختر
میخوامت
دلم می خواست برم و اول خسرو رو سربه




نیست کنم
ولی نمی شد، باید یواشکی کار و تموم میکردم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRR

سفید

1403/09/14 16:40

برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_629



بعدا میتونم به حسابش برسم
تو این سروصدا و شلوغی کسی حواسش به ما نیست





و بعد اشاره ای به نگهبان های همراهش کرد و ادامه داد:




-میتونستم به اونا بگم ولی کار رو باید خودم انجام می دادم




ادمام فقط باید حواسشون رو به اطراف جمع کنن




دستش رو به طرف بازوم دراز کرد و با عجله گفت:
-زود باش باید بریم





از من نترس
باالخره به خودم جرات دادم و تنم رو از زیر دستش عقب





کشیدم و به در اشاره کردم:
-برو بیرون...من با تو جایی نمیام




-اومدم از این جهنم نجاتت بدم،بفهم
ترسیده جیغ کشیدم به امید اینکه کسی صدام و بشنوه اما
بهرام فورا دست روی دهنم گذاشت و گفت:
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_630


-اومدم کمکت کنم دختر
خسرو لیاقتت رو نداره




ولی بهرام خان قدر تو میدونه
صدای ساز و دهل هر لحظه بیشتر میشد




و تیر هوایی
هایی که در میکردن نشون میداد کاروان عروس هر لحظه




نزدیک تر میشه.
قلبم داشت از سینه بیرون میپرید.




بهرام از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:
-االن بهترین وقته




سعی کن آروم باشی چون نمیخوام بالیی سرت بیاد




دستش رو محکم روی دهنم گذاشت و کنار گوشم گفت:




-قبل از اینکه کسی متوجه بشه باید بریم
شروع کردم به تقال ،اگه منو میبرد




معلوم نبود چه حرفایی
پشتم زده میشد.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_631


اما زور من به اون مرد
ی
نم
رسید.




با اشاره ش یکی از آدماش دهنم رو با پارچه ای بست و
پتویی دورم تنم پیچوند.




بهرام خیلی سریع منو روی دوشش انداخت و از اتاق
بیرون زد.




هرچی دست و پا می زدم نمی تونستم فرار کنم
هر چی خسرو رو صدا میزدم صدام توی




هیاهو گم میشد.
چرا خسرو سر نمی رسید؟




مگه دوستم نداشت؟
مگه نگفته بود همیشه مواظبمه؟




بهرام خان که به سمت در پشتی حرکت کرد با تمام توان
جیغ زدم.




شاید کارم اشتباه بود.
باید میرفتم.
خسرو منو نمیخواست
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_632



اون شب ،شب عروسیش بود و گواه اینکه از دلش رفتم




ولی دلم خودم و که نمیتونستم گول بزنم.
همونجا جا میموند.




همون دم اکرم از یکی از اتاقا بیرون اومد و با دیدن منی
که پشت بهرام بودم اونم با تمام




توان جیغ کشید.
با شنیدن صدای جیغ اکرم به سمت عمارت دوییدم و با




داخل
م
شدن




مردی و دیدم که چیزی رو روی دوشش
انداخته و از در پشتی بیرون رفت.





اصال بوی

1403/09/14 16:40

خوبی از اون ماجرا به مشامم نمیومد.
با عصبانیت غریدم:




-چت شده زن؟ چرا هوا میکشی؟
-بردنش ارباب ، خانم کوچیک رو بردن





انگار طوفان شده بود،رعد و برق میزد و خون از آسمون
میبارید.




جلوی چشمام زنم رو برده بودن و یک لحظه هم موندن
جایز نبود.
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRR

سفید برفی ارباب😍🤍

⊰————‌—‌—‌—‌————⊱
#پارت_633


حیدر رو صدا زدم و به سمت در دویدم.
صادق هم از در جلویی نگهبان ها




رو خبر کرد و همگی
توی حیاط پشتی جمع شدن.




اما یکم دیر شده بود.
مردی رو که صورتش رو نمیدیدم آفتاب رو




روی اسب
گذاشت .




معطل نکرد و بعد از اینکه سوارش شد به طرف در تاخت
و از حیاط بیرون رفت.




با فریادم حیدر تفنگ و اسبم رو آورد.
تفنگ رو از دستش چنگ زدم




و به طرف مرد نشونه رفتم
اما یه لحظه پشیمون شدم.




میترسیدم توی اون گیر و دار به آفتاب بزنم
╭┈┈┈⋆┈┈─────
╰┈➤ @SEFID_BARFI_IRR

1403/09/14 16:40

چش نخورم پاشو اسپند دود کن😒😂😂😂

1403/08/12 11:34

هوم اولش اشتباه کردم اینو گذاشتم

1403/08/12 12:15

از پارت 114هم به 118رفته

1403/08/13 14:58

چ عجب یکی گفت پارت بزارین😎😂

1403/08/14 13:31

چی میشه بقیه رمانم بزارین ببینیم این آفتاب خانوم چیکار کردخانوم بزرگ و زنده ش کرد یانه؟

1403/08/16 20:33

سلام عزیزم اون اکانتم مسدود شده کلا قطع شد نتونستم وارد بشم منتظرم آرزو گلستانی ادمینم کنه بزارم نتونست یه بلاگ جدا میزنم

1403/08/24 09:49