گروه چت داستان

125 عضو

😘😘

1403/09/26 13:05

آفتاب شده
برفا داره آب میشه
اینقدر دلم میخواد برم برف بازی یکم
ولی میترسم باز بچه ها مریض شن تب کنن
تازه خوب شدن😫

1403/09/26 13:05

خوشبختم🫂

1403/09/26 13:06

اووووف چه سخت
لباس تن بچه ها کن سرما نخورن

1403/09/26 13:06

😘😘

1403/09/26 13:06

یدونه بچه دارم
آره تنش کردم حتی نزاشتم بره پذیرایی

1403/09/26 13:06

ی سیم مسی داره ک ب فندک وصله برااونه مال همینطورک میشه شوهرم ازابزاری میگیره میارع خودش عوضش میکنه

1403/09/26 13:07

عه پس بگم شوهرم از سرکار اومدنی بخره
دستت درد نکنه

1403/09/26 13:07

هرچی فکر کردیم برعکس شد،اصلا شاید بهم نرسن،بره همونجا پیش پدرش بمونه،گاهی هم بره بچشو ببینه

1403/09/26 13:07

ولدکن الهام جون نمی ارزه ب مریضی بچه ها

1403/09/26 13:07

فدات😘

1403/09/26 13:08

منم با این جمله موافقم👌👌👌

1403/09/26 13:08

😓

1403/09/26 13:08

اینجوری هم قشنگه

1403/09/26 13:08

مشکل عقلی داره

1403/09/26 13:08

👌

1403/09/26 13:09

ها خاکبرسر

1403/09/26 13:09

دیگه اون زنی مثل حمیرا دوس داره شادو شنگول،نه مثل ساغر همیشه غمگین

1403/09/26 13:09

من اصلا بیرون نبوردمشون.بع اندازه کافی خونه سرد هست

1403/09/26 13:09

هرچی هم بتول بهش گفت ب خودش نیومد

1403/09/26 13:09

همه مردا همینن 😁

1403/09/26 13:09

خیلی بد میشه

1403/09/26 13:09

البته آدم ها با هم فرق دارن تغییر سخته

1403/09/26 13:09

حمیرا شاد شنگول نی .وله ول.من فکر میکنم جادو جنبلیه😁

1403/09/26 13:10

اصلا داستان برخلاف نظرهامونه،گفتیم پاش می‌شکنه ب ساغر نزدیک میشه نشد،حمیرا با عشق قدیمیش ی جا بوده دعواش کرد باز آشتی کردن

1403/09/26 13:10