The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

زندگی من

37 عضو

بلاگ ساخته شد.

5برگشتیم خونمون چندوقت بعدش عقدکنون دختردایی مامانم بود رفتیم داشتم می رقصیدم نگو همون موقع خالم توفکر خواستگاری من برای پسرش بوده😍بعداکه فیلموگذاشتن اون یکی خالم گفت داشتی به چشم عروست بهش نگاه می کردی وخندیدن

1403/02/07 09:34

7بعدش بقیه خاله هام میومدن یواشکی بامامانم حرف میزدن تامن میومدم ساکت میشدن دیگه مطمئن شده بودم که یه چیزی هست خودم هم روم نمی شد زیادپیگیرباشم یکی دوماه طول کشید سالگرد پسرعمه ی مامانم بودبعدازاینکه برگشت گوشیش زنگ خورد یکم عصبانی بود گفت باشه دیگه گفتم میگم

1403/02/07 09:45

8گوشیوقطع کرد برگشت طرف من گفت خالت میگه می خوایم بیایم خواستگاری منم مث منگلا داشتم می خندیدم الان یادم میوفته کلی خجالت می کشم اما اون موقع واقعا دست خودم نبود گفت نظرت چیه منم دروغکی گفتم نمی خوام می خوام درس بخونم گفت پس این خندیدنت چیه اون نمی خوامت چیه
بعگفت پس بگم نیان دیدم اوضاع خرابه داره ازدستم میره گفتم نهههه حالا بزاربیان ببینیم چی میشه😎🤓

1403/02/07 09:54

9
شب بابام اومد صدام کرد گفت بیابشین می خوام باهات حرف بزنم جلوی بابام هم خندم میومد اما به اندازه مامانم بابابام راحت نیستم چون موضوع بحث رومی دونستم سربه زیرنشستم گفت شنیدم علی می خوادبیادخواستگاری پسرخیلی خوبیه من تاییدش می کنم اما پدرومادرش اخلاقای خاص دارن شاید اذیتت کنن اول فکراتوبکن بعدانتخاب کن زندگی راحت نیست باید واسه داشتن چیزایی که می خوای بجنگی منم گوش می کردم گفت حالا نظرت چیه درموردش گفتم نمی دونم هرچی شمابگید یکی دوبارم پرسید دید همینو گفتم گفت پس توهم راضی
لبخند زدم سرموانداختم پایین😄

1403/02/07 16:55

10
فرداش مامانم زنگ زد قول وقرارخواستگاری گذاشتن روز خواستگاری لباس پوشیدم مامانم رفت میوه شیرینی خرید شام قورمه سبزی درست کرد بعدازظهراومدن آشپزخونه یه جوریه مثل یه اتاقه ازسالن جداست من توآشپزخونه بودم وصداهارونمی شنیدم درحال آماده کردن وسایل شام اما خب بهونه بود استرس داشتم می ترسیدم یهوبخندم یاحرفی ازدهنم بپره ضایع شم یه ذره گذشت صدام کردن گفتن مامهریه روهمه چی روحرف زدیم😐
تودلم گفتم خیلی ممنون 😏
هیچی نگفتم وسرموانداختم پایین گفتن مهریه 124سکه
سه تاتیکه ازجهیزیه هم دامادمی خره لبایشویی یخچال فرش
مارسم داریم داماد چندتاچیزباید بخره اول طی می كنیم چه چیزهایی باشه
بعدشم دست زدن وشیرینی پخش کردیم ومن چایی آوردم
روابرابودم همین الانشم نگاهش می کنم تودلم قندآب میشه
ماحرف نزدیم باهم منظورم همون حرف زدن معروف خواستگاریه
خلاصه شام آوردیم خوردیم یه کم نشستن ورفتن وقراربراین شد هفته بعدش بله برون بگیریم

1403/02/07 17:05

12توی بله برون اولش باخجالت وخیلی شیک ومجلسی میرقصیدم یهویه اهنگ آذری پخش شد علی خم شد درگوشم گفت ببینیم کی قشنگ ترمیرقصه
انصافا رقص آذریش خیلی خوبه
منم دیگه خجالت وگذاشتم کنارو هرچی هنرداشتم روکردم 😅
دیگه یه جاهایی مامانم اشاره می کرد که سنگین باش
شب خوبی بود گذشت من شماره علی رونداشتم دوروز بعدرفته بودم حموم برگشتم گوشیمو نگاه کردم ازیه شماره ناشناس برام پیام اومده بود(اگه یه مدادداشتی که می تونستی باهاش روآسمون یه چیزی برای من بنویسی چی می نوشتی)
منم می دونستم کی فرستاده دیگه اما خودمو زدم به اون راه گفتم شماااا
گفت یعنی نمی شناسی گفتم خیر گفت عزیزدلتم😂بعدیه ذره چرت وپرت گفتن
گفت علیم حالا سوال اولمو جواب بده گفتم کدوم سوال دیگه جوابی هم ندادم

1403/02/07 23:44

13
دیگه اس ام اس بازیای ماشروع شده بود .تندتندپیام میداد کجایی چیکارمی کنی
وکلی حرفای دیگه .
یه بار پیام دادیه چیزی بپرسم گفتم بپرس گفت توهم ازمن خوشت میومد؟گفتم نه😅گفت جدی پرسیدم منم واسه اینکه پررو نشه گفتم یه ذره گفت چراوقتی منو میدیدی به همه دست میدادی به من دست نمیدادی گفتم نمی دونم
پرسیدم توکه دوست دخترتو انقد دوست داشتی ومی خواستی بری بگیریش چرانرفتی اومدی سراغ من
یه جوری بودم خیلی دوسش داشتم دلم نمی خواست مال *** دیگه ای بشه گفتش من قصد نداشتم بگیرمش سرلج ولجبازی باخاله کوچیکم نمی دونم چی گفته بود بهش اونم این حرفو زده بود وعکس دختره رونشون داده بود
گفت قبول دارم دوست دخترداشتم اما دلم باتوبود اون سرگرمی بود همه دوستام داشتن منم می خواستم داشته باشم .
راستش برام مهم نبود چون قبل من بود ومطمئن بودم خیلی قبل من تموم
شده چون یکی ازخاله هام خیلی قبل ترازاینکه خبری بشه که علی منو می خواد یه روز اومده بود به مامانم گفت

1403/02/08 17:25

14
اون دختره که دوست علی بوده پسرعموش خواستگارش بوده باباش هرکاری کرده دختره قبول نکرده انقد پاپیچ شده دختره گفته من دوست پسر دارم اونو می خوامش یعنی علی
باباهه عصبی شده گفته شمارشو بده زنگ زده به علی گفته اگه دخترمو می خوای درست بیا خواستگاریش وگرنه میدمش به پسر برادرم اینم گفته بده دخترتو من همچین قصدی ندارم .
همون جاهم قضیه تموم شده

1403/02/08 17:28

16
اما وقتی برگشتیم خونه دیگه بی خیال شدم کلی زدیم رقصیدیم عکس انداختیم .
گفتم امشب شب منه بابدخلقی نگذرونم
اینم یادم رفت بگم من یه دخترخاله دارم اون خیلی توکارعلی بودهمش رفت وآمد زیاد می کردن پیام میداد واینا الان شوهرکرده
پدرشوهرم من تازه عروسی کردم یه بارگفت به علی گفتم وقت ازدواجته اگه خودت کسیومی خوای بگو وگرنه بین رها وفریبا(دخترخالم) یکیشونوانتخاب کن.که من انتخاب شدم😃

1403/02/08 17:41

19
خلاصه کلی منتشو کشیدم واینا باهام قهربود حرف نمیزد پیام نمی فرستاد دوروز گذشت چهارشنبه سوری بود مامانش زنگ زد به مامانم که بیاید امشب دور هم باشیم
رفتیم انقد سرسنگین بود باهام همه متوجه شدن یه چیزی شده همه تو حیاط دور آتیش بودیم اون پاشد رفت تو منم دودیقه بعدش یواش بلندشدم رفتم تو رفتم کنارش نشستم باهاش حرف زدم دستش گرفتم چسی اومد توقیافه بود آخرسر قسم خوردم خداشاهده می خواستم واکنشتو ببینم من اصلا دوستی ندارم که بخوام درمورداین چیزاباهاش حرف بزنم
خلاصه ازدلش درآوردم و بوس وبغل واینا
البته اولین بوس وبغلمون بود😂

1403/02/08 17:52

22
این شد اولین حرص دادن وکرم ریختن مادرشوهرم عفریته جای اینکه رسم ورسومو یاد پسر وشوهر عقب موندش بده بامن دعوا می کنه
دوباره چندوقت بعد پدرشوهرم بیرون بوده دوتا فرش خریده آورده گذاشته گفته این برای خونه علی
بعدافهمیدم اینا مدلشون اینه مثلا مادرشوهرم لباس می خواد به پدرشوهرم میگه اون میره میگرده پیدامی کنه می خره میاره😐
سرتونو دردنیارم یخچالم خودشون خریدن نه نظرمنو پرسیدن نه خودموبردن جای لباسشویی هم گاز خریدن که بازکردیم وصل کردیم 2تاشعلش کارنمی کرد😅خاک برسرپدرشوهرومادرشوهرم

1403/02/08 18:12

25
بیشعمورمنو برداشت برد یه جایی گفت ببین این خونه ی دوست دخترقبلیمه من اگه بخوام هزارتا کصافت کاری می کنم امانمی خوام.
فکرشوبکنید زن عقدیشو برده بود خونه دوست دخترقبلشو نشون میداد انقد حالم بدبود فشارم افتاده بود گفتم منو ببرخونه اون موقع 6تاالنگو یه سرویس سه تاهم انگشتربرام خریده بود رفتم خونه النگوهارودرآوردم گذاشتم جلوی مامانم گفتم من نمی خوامش می خوام طلاق بگیرم مامانم همش زیرگوشم می خوند تو طلاق می گیری طلاهای تو رومیبرن میدن فریبا
زندگی که برای توعه میشه مال فریبا منم بچه بودم عقلم نمیرسید ازترس اینکه یه وقت بقیه خواستگارام ودخترخاله خوش حال نشن که زندگیش به هم خورد دوباره رفتم منت کشی وآشتی کردیم بعدازچندسال به مامانم گفتم منو برددم خونه دوست دخترش گفت اگه بهم می گفتی نمیزاشتم دیگه ازسرکوچمونم رد شه همون جاهمه چیو تموم می کردم

1403/02/09 12:55

26
یه سال بعد عقدمون عروسی کردیم تالارگرفتن مامان وبابام هم هرچیزی که خواستم خریدن همه چیز داشتم مبل تخت تلویزیون وسایل برقی همه چی
روز عروسی من تو آرایشگاه آماده بودم هی زنگ میزدم علی چرانمیای میگفت نیم ساعت دیگه اونجام هی نمیومد
دیگه ازشدت ناراحتی بغض کرده بودم انگاریه چیزی مثل سنگ راه گلومو بسته بود آرایشگره دیدخیلی ناراحتم آهنگ گذاشت گفت عروس خانوم پاشوبرقص ببینیم بلدی
انقدحالم بدبود گفتم نه تو روخدا بی خیال من شید
خلاصه آقا داماد افتخاردادن واومدن منم که حالم گرفته بود همش توقیافه بودم فیلم بردارهی می گفت بخندین تو فیلم وعکسا بدمیوفتین ولی نمی تونستم احساس می کردم برام اررش قائل نشده تومهم ترین روززندگیمون

1403/02/09 13:02

27
جلوی آرایشگاه سوارماشین شدیم برگشت روبه من گفت چته بازمی خوای برینی به حالمون
انقدر ناراحت شدم که حدنداشت
شروع کردم گریه کردن مامانمو مادرشوهرم هم جلوی درآرایشگاه منتظرمابودن مامانم که دید دارم گریه می کنم دویید اومدگفت چی شده گفتم این به جای اینکه نازمو بکشه مثلا عروسم اینجوری میگه حالا منو علی آروم شده بودیم مامانم وخالم داشتن باهم دعوا می کردن قرارشد بریم باغ عکس وفیلم بندازیم منم که گریه کرده بودم چشمام پف کرده بود وقرمز ولی آرایشم هیچ فرقی نکرده بوذ

1403/02/09 13:13

28
انقدازدستش عصبی بودم هیچ حرفی توراه نزدیم رسیدیم باغ عکاسی کردیم ساعت 4اینا بود فیلمبرداره گفت دیگه کارمون تموم شده برید بچرخیدبه وقتش بیاید تالار ماهم رفتیم بقیه عروس دومادا میرقصن بوق میزنن خوش حالن ماانگارازمراسم ختم برگشته بودیم دوباره بحث کردیم ودعوا گفت من تالارنمیام بزارآبرومون بره برینن تواین زندگی که تواین اخلاقو داری چون می دونستم این کارومی کنه وتالارنمیاد کلی منتشو کشیدم تا راضی شد وبی خیال بعدابهم گفت چون ماشین ازدوستش قرض کرده بود یهو وسط گل زدن شیشه ماشین خراب میشه ودیگه بالا نمیاد اینم که امانت بوده رفته اونودرست کرده واسه چراغونی ومیوه بابام وباباش دست تنها بودن کمک کرده وخیلی کاردیگه منم گفتم اگه همون موقع بهم می گفتی این همه مشکل پیش نمیومد

1403/02/09 13:19

29
خلاصه رفتیم تالار ورقصیدیم وکلی خوش گذشت وانگارنه انگار اون همه دعواکردیم امامامانم وخالم قهربودن باهم.
زندگی ماشروع شد یکی دوبار شام ونهار رفتم پایین خونه مادرشوهرم
اونا پایین بودن من بالا
دیگه شد عادت همیییشه باید نهاروشام میرفتم پایین اگه نمیرفتم دعواراه میفتاد اصلا حق نداشتم خونه خودم غذابزارم مگه اینکه بگم مادرشوهرم ایناهم بیان واقعا زجرآوربود
بعدیه مدت دیگه نتونستم تحمل کنم می گفتم به مادرشوهرم من می خوام شام بزارم دیگه نمیایم می گفت هروقت برادرشوهرکوچیکت زن گرفت شماهم جدامیشید خودتون غذامیزارید هیچ منطقی نداشت حالیش نمی شد همش تو زندگیم دخالت می کرد شوهرمو پرمی کرد هی روز به روز ازهم سردمیشدیم قشنگ نشسته بود وسط زندگیم ازیادآوریش هم حالم بدمیشه

1403/02/09 13:24

30خدالعنتش کنه هیچ وقت نمی بخشمش .بعداز 4ماه ازازدواجمون موعدپریودم بود یه سفردوسه روزه بامادرشوهرمینا ویه خاله دیگم رفتیم منم همش منظربودم پریودشم نمیشدم رفته بودیم کنارآب همه رفتن توآب منم دلم خواست رفتم کلی آب بازی کردیم آب ازکمرم بالاتربود بعد یک ساعت اومدیم بیرون لباس عوض کردیم یه کمردردبدی گرفتم جونم داشت بالا میومد گفتم حتما رفتم تو آب می خوام پریود شم به خاط اون اینقدردرددارم
برگشتیم اومدیم خونه سه چهارروز ازموعدم گذشته بود گفتم شوهرم بی بی چک خرید زدم منتظرنموندم تا دیدم یه خط افتاد اومدم گفتم حامله نیستم

1403/02/09 13:31

35
مامانم گفت چاره ای نیست بروطبیعی
منم بی خیال شدم موعدزایمانم رسید ساعت 3صبح دردم گرفت سریع رفتیم بیمارستان معاینه کرد گفت 1سانته هنوز بروراه برو بیرون حتی نزاشت توراهروباشم منم هم دردداشتم هم سردم بود دندونام بهم می خورد شوهرم وضعیتمو دید رفت سرپرستاره دادزد گفت حالااین بیاد توراه بره چی میشه سردشه نمی فهمی پرستاره گذاشت برم تو به شوهرم گفتم به مامانم زنگ نزنی میگرن داره بزار صبح شدبگوگفت باشه همش راه میرفتم معاینه می کردن می گفتن بروراه برو ساعت 7صبح بود دیدم نمی تونم باگریه به شوهرم گفتم زنگ بزن مامانم بیاد مادرشوهرم گفت حالا ول کن مگه می خوادبیادچیکارکنه ما هستیم دیگه بلندتردادزدم زنگ بزن مامانم بیادددد
نکبت خانوم قهرکرد رفت اون ور روصندلی نشست
یعنی انقدر شعورش نمی رسید که تواون حال من اذیتم نکنه.شوهرم زنگ زدمامانم یه ربه خودشورسوند دستمو می گرفت دل داریم کی داد مادرشوهرمم عین یه تیکه *** روصندلی نشسته بود

1403/02/09 14:07

37
پسرموشبونه بردن یه بیمارستان دیگه دوهفته بستری بود توان آی سیو
انقدرسرم زده بودن وکه همه جاش جای سوزن بود منم رفتم کل دوهفته روکنارش موندم فقط برای حموم کرذن میومدم خونه شبم اونجامی موندم یه باراومدن گفتن باید آزمتیش بگیریم ازکمرش بچموخوابوندن روتخت دست وپاشو گرفتن سوزن کردن تو کمرش آخ من بمیرم الان هم یادم میوفته روانی میشم یه جیغی کشیدکه نگم.علت اینکه بچم سخت نفس می کشید گفتن باید سزارین میشدی بچه موقع به دنیااومدن دیراومده مدفوعشوخورده بود لگنم کوچیک بود.
سوزنو که زدن من مثل دیونه ها دوییدم بیرون گریه کردم گفتم سوزن زدن تو کمرش مامانم ومادرشوهرم دعواکردن مامانم بهش گفت خیالت راحت شد نمی فهمی دیگه وقتی دکترمیگه سزارین توکی هستی که میگی نه باید طبیعی بشه کلی دعواکردن مادرشوهرم برگشت به مامانم گفت پاتو بزاری دم خونه خودم وپسرم قلم پاتو می شکونم

1403/02/09 16:15

38بعدازدوهفته که مثل 2سال گذشت دیدم پسرم حالش خوبه وایناچرت میگن رضایت شخصی دادیم مرخصش کردیم مامانم نیومدتاچندوقت مادرشوهرمم انقدشوهرموپرکرده بودکه نمیزاشت منم برم بعدچندوقت شوهرم هی اصرارهای منو دیدگفت تامامانت نیاد نمیزارم توهم بری گفتم مامانت اینجوری گفته چجوری بیاد گفت به خاطرتوباید بیاد زنگ زدم به مامانم گفتم الهی بمیرم به خاطرمن مجبور شد بیاد
اما بامادرشوهرم سرسنگین بود

1403/02/09 16:18

اینم اززندگی من درسته سختی داره اماشیرینی هم داره ♥️🌹🥰

1403/02/09 16:29

خوندید؟می خوام پاک کنم

1403/02/10 12:25

1-اسمم رهاست 26سالمه تویه خانواده معمولی بزرگ شدم یعنی نه پولدارنه فقیر تاحدی که می تونستن پدرو مادرم برام چیزهایی که لازم داشتمو فراهم کردن .تو کل دوران مجردیم باهیچ پسری دوست نبودم وحرف نزدم والان میگم کاش منم مثل بقیه یکم شیطنت می کردم.یه پسرخاله دارم ازخودم 6سال بزرگ تر ازبچگیم یه جوردیگه می دیدمش .همش حس می کردم باید زندگیموبااون بگذرونم دوسش داشتم اماوقتی می دیدمش یه جوری سردبرخوردمی کردم بیچاره فک می کرد ازش نفرت دارم😂باهمه دست میدادم غیراون.اهاراستی اسم پسرخالم علیه.

1403/02/07 09:09

2یه بار نشسته بودیم یکی ازخاله هام اومد به مامانم گفت شنیدی علی دوست دختر داره عکسشو نشون داده گفته می خوام بگیرمش باباش گفته نه واین حرفا من هیچ واکنشی نشون ندادم اما تودلم پرغصه شد همون جا برای من تموم شد همش می خواستم ازش بدم بیاد ولی نمی تونستم دیگه ازفکرش اومدم بیرون کاملا بی خیالش شدم وبه این فک می کردم می خوام بازیگرشم .خیلی بازیگری رودوست دارم همین حالاهم گاهی غرق خیالاتم میشم که یه بازیگرمعروف شدم

1403/02/07 09:15