The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/12/03 21:53

‌‌
‌‌ɪғ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴛʜᴇᴍᴇ , ᴊᴜsᴛ sᴀʏ ɪᴛ. ʏᴏᴜ'ʀᴇ
‌ ??? ??????? ????????♥️?

اگر دوستش دارین، بهش بگو.
پانتومیم که بازی نمی‌کنين!
شبتون بخیر
#حرف_دلم

1400/12/04 01:05

‌‌
‌‌ɪғ ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ᴛʜᴇᴍᴇ , ᴊᴜsᴛ sᴀʏ ɪᴛ. ʏᴏᴜ'ʀᴇ
‌ ??? ??????? ????????♥️?

اگر دوستش دارین، بهش بگو.
پانتومیم که بازی نمی‌کنين!
شبتون بخیر
#حرف_دلم

1400/12/04 01:05

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#️⃣شناسه کاربری : #6809

?نام : تونیک پرنسسی

?جنس : جنس : لمه بدون هیچ ریزشی وحساسیت خوش ایست

?رنگ بندی : زرشکی , بادمجونی , سورمه , طوسی , مشکی , آبی , زیتونی ,

?سایزها : فری38تا50? ,

?قیمت : 150/000 تومان

?توضیحات : قد83
ارسال رایگان

1400/12/04 13:23

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#️⃣شناسه کاربری : #6809

?نام : تونیک پرنسسی

?جنس : جنس : لمه بدون هیچ ریزشی وحساسیت خوش ایست

?رنگ بندی : زرشکی , بادمجونی , سورمه , طوسی , مشکی , آبی , زیتونی ,

?سایزها : فری38تا50? ,

?قیمت : 150/000 تومان

?توضیحات : قد83
ارسال رایگان

1400/12/04 13:23

‌‌‌ ‌‌‌‌
‌➖⃟♥️••???? ????
‌ɢʀᴀᴠɪᴛʏ ɪs ᴍᴏʀᴇ ᴛʜᴀɴ
‌ᴇᴀʀᴛʜ's..!

« جاذبه‌ی چشات از زمینم بیشتره »
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️ ‌‌#حرف_دلم

1400/12/04 21:49

‌‌‌ ‌‌‌‌
‌➖⃟♥️••???? ????
‌ɢʀᴀᴠɪᴛʏ ɪs ᴍᴏʀᴇ ᴛʜᴀɴ
‌ᴇᴀʀᴛʜ's..!

« جاذبه‌ی چشات از زمینم بیشتره »
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♥️ ‌‌#حرف_دلم

1400/12/04 21:49

.
آرامِش یَعـنی یٖـک نَفـَس عَمیـق
درّ هٖـوایٖ تـٰــ♡ـــو. . . .?❤️

✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
ظهرتون بخیر
#حرف_دلم

1400/12/05 13:40

.
آرامِش یَعـنی یٖـک نَفـَس عَمیـق
درّ هٖـوایٖ تـٰــ♡ـــو. . . .?❤️

✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
ظهرتون بخیر
#حرف_دلم

1400/12/05 13:40

پاسخ به

@world_Noovel ?⃟ ? محافظ کانال حتما عضو باشید ?? "لینک قابل نمایش نیست"

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#531

قند تو دلم آب شد..!
صورتمو فرو کردم تو سینه اش...
از تکون خوردن شونه اش فهمیدم داره میخنده باز بهم!
خیلی بیجولی!
دیوونه!
دستی رو گونم کشیدوگفت:
پاشو بریم یه دوش بگیریم...
میخواستم مالفه رو بگیرم دورم بلند شم که مالفه رو کنار زد ومنو کشید....
تو بغلش و ازجاش بلند شد...
وایییییی آخرش من اینجا از خجالت میمیرم
یه دوش حسابی گرفتیم...
و از حموم بیرون اومدیم...
با صدای فاطمه خانم لباس تن کردیم و رفتیم پایین، همه سر میز صبحونه بودن...
نشستیم سرمیز و مشغول شدیم...
چند لقمه بیشتر نخورده بودیم که در سالن بازشد و باغبون با عجله اومد تو و هول شروع کرد...
حرف زدن...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#532

همه نگران چشم دوختیم به باغبون...
پیرمرد به تته پته افتاده بود.
کیان کلافه گفت:
د چی شده اخه درست حرف بزن ببینم...
باغبون نفس عمیقی کشید وگفت:
از شهربانی اومدن اقا...
خون تو رگم یخ کرد.حتما منظورش کالنتری بود.
نگران به کیان نگاه کردم.
نفسشو بیرون داد وگفت:
اینم ترس داره؟!
بذار بیان تو...
میدونستم خودشم نگرانه ولی کافی بود بروز بده هممون پس بیفتیم...
صندلیشو عقب داد وبلند شد...
ماهم سریع از جامون بلند شدیم...
یه جناب سروانی بایه سرباز وارد سالن شدن...
نگران دست خانم بزرگو گرفتم...
هیچ حس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم،..
کیان چند قدم جلو رفت و باهاشون دست داد.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#533
‌‌
نگاهی به ما کرد وگفت:
بفرمایید؟!
جناب سروانه نگاهی بهش کرد وگفت:
آقای کیان فرخ؟؟
کیان دستاشو کرد تو جیبش وگفت:
خودم هستم
سروانه گفت:
شما باید با ما بیاید کلانتری
داشتم از استرس جون میدادم!
کیان سرشو تکون داد و با یه لبخند بی جون گفت:
برای چی؟!
سروان اشاره ای به سربازه کرد وگفت:
همه چی تو اداره مشخص میشه آقا...
نگاهی به ماها کرد وگفت:
خانم آیسل ....

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#534
بقیه حرفشو نفهمیدم!
نگاه نگرانمون به هم گره خورد!
کیان گفت:
صبر کنید لباسامونو عوض کنیم.
از پله ها باال رفتیم.
جون تو تنم نبود .
دلم شور میزد.زل زدم به کیان .تو فکر بود.
نگاهی بهم کردو با خنده گفت:
چته بچه؟
رنگ وروت چرا پریده؟
حتما یه اشتباهی سوتفاهمی چیزی شده ترس نداره که.میریم و برمیگردیم.
عین بچه ها فقط نگاش کردم.
نمیتونستم خوشبین

1400/12/05 14:36

پاسخ به

@world_Noovel ?⃟ ? محافظ کانال حتما عضو باشید ?? "لینک قابل نمایش نیست"

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#531

قند تو دلم آب شد..!
صورتمو فرو کردم تو سینه اش...
از تکون خوردن شونه اش فهمیدم داره میخنده باز بهم!
خیلی بیجولی!
دیوونه!
دستی رو گونم کشیدوگفت:
پاشو بریم یه دوش بگیریم...
میخواستم مالفه رو بگیرم دورم بلند شم که مالفه رو کنار زد ومنو کشید....
تو بغلش و ازجاش بلند شد...
وایییییی آخرش من اینجا از خجالت میمیرم
یه دوش حسابی گرفتیم...
و از حموم بیرون اومدیم...
با صدای فاطمه خانم لباس تن کردیم و رفتیم پایین، همه سر میز صبحونه بودن...
نشستیم سرمیز و مشغول شدیم...
چند لقمه بیشتر نخورده بودیم که در سالن بازشد و باغبون با عجله اومد تو و هول شروع کرد...
حرف زدن...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#532

همه نگران چشم دوختیم به باغبون...
پیرمرد به تته پته افتاده بود.
کیان کلافه گفت:
د چی شده اخه درست حرف بزن ببینم...
باغبون نفس عمیقی کشید وگفت:
از شهربانی اومدن اقا...
خون تو رگم یخ کرد.حتما منظورش کالنتری بود.
نگران به کیان نگاه کردم.
نفسشو بیرون داد وگفت:
اینم ترس داره؟!
بذار بیان تو...
میدونستم خودشم نگرانه ولی کافی بود بروز بده هممون پس بیفتیم...
صندلیشو عقب داد وبلند شد...
ماهم سریع از جامون بلند شدیم...
یه جناب سروانی بایه سرباز وارد سالن شدن...
نگران دست خانم بزرگو گرفتم...
هیچ حس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم،..
کیان چند قدم جلو رفت و باهاشون دست داد.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#533
‌‌
نگاهی به ما کرد وگفت:
بفرمایید؟!
جناب سروانه نگاهی بهش کرد وگفت:
آقای کیان فرخ؟؟
کیان دستاشو کرد تو جیبش وگفت:
خودم هستم
سروانه گفت:
شما باید با ما بیاید کلانتری
داشتم از استرس جون میدادم!
کیان سرشو تکون داد و با یه لبخند بی جون گفت:
برای چی؟!
سروان اشاره ای به سربازه کرد وگفت:
همه چی تو اداره مشخص میشه آقا...
نگاهی به ماها کرد وگفت:
خانم آیسل ....

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

محافظ کانال حتما عضو باشید ??
"لینک قابل نمایش نیست"
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#534
بقیه حرفشو نفهمیدم!
نگاه نگرانمون به هم گره خورد!
کیان گفت:
صبر کنید لباسامونو عوض کنیم.
از پله ها باال رفتیم.
جون تو تنم نبود .
دلم شور میزد.زل زدم به کیان .تو فکر بود.
نگاهی بهم کردو با خنده گفت:
چته بچه؟
رنگ وروت چرا پریده؟
حتما یه اشتباهی سوتفاهمی چیزی شده ترس نداره که.میریم و برمیگردیم.
عین بچه ها فقط نگاش کردم.
نمیتونستم خوشبین

1400/12/05 14:36

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#536

لحنم اونقدر محکم بود که سروانه نگاه متعجبی بهم کرد و با اشاره به سربازه گفت:
که بره کنار، با قدمهای محکمی راهی شدم و از سالن بیرون رفتم...
بقیه پشت سرم بیرون اومدن...
پیمان و برسام نشستن تو ماشین برسام و راه افتادن، ماشین کیانم که دوسه روزی بود اصال تو حیاط عمارت نبود با همین میرفتن ومیومدن
منو کیان دنبال سروانه راه افتادیم و حیاط سنگیو طی کردیم تا دم عمارت، باغبون درو واسه برسام باز کرد و مدام زیر لب ذکر میگفت:
از نگرانی دلم میخواست جیغ بزنم ولی خودمو زوری نگه داشته بودم...
تو ماشین کالنتری نشستیم و سرباز دوم که پشت فرمون بود راهی شد...
تو طول مسیر دست همو گرفته بودیم وبا فشارای کوچیکی که به دست هم میاوردیم همو آروم میکردیم تو حیاط کالنتری پیاده شدیم...
سربازه دست کیانو گرفت و گفت :
بفرمایید از اینطرف...
خواستم برم دنبالش که سروانه گفت شما بنشینید تو ماشین، باید بریم جای دیگه...
برسام و پیمان که شاهد بودن نگاهی بهم کردن...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

عکس شخصیت هارو میخای بزن رو لینک زیر ???
"لینک قابل نمایش نیست"
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#537

برسام گفت:
من با آیسل میرم تو برو دنبال کیان...
چشمم به مسیر رفتن کیان بود وبغض کرده نشستم تو ماشین...
برسام و سروان چیزی به هم گفتن و ماشین با تیکی راه افتاد، مدام دستامو به هم گره میزدم و با ریشه های شالم بازی میکردم...
یعنی کیانو کجا بردن؟!
ماشین جلوی یه ساختمون بزرگ ایستاد...
اروم پیاده شدم...
با دیدن تابلو ساختمون مغزم یخ زد و داشتم وا میرفتم که برسام بازومو چسبید.
آب دهنمو قورت دادم و باقی مونده جونمو ریختم توپاهام و آروم کنار برسام و با تکیه بهش قدم برداشتم و پشت سر سروان وارد شدیم...
سروان چیزی به کسی گفت و به ما اشاره کرد که بریم دنبالش دنبال اون شخص راه افتادیم...
وارد سردخونه شد...
چسبیده بودم به برسام و دستام به وضوح میلرزید، دریکی از یخچال شکل هارو باز کردن و جنازه ای رو کشیدن بیرون...
زیپش رو باز کردن و کنار رفتن که برم جلو
سروان کنار وایستاد وگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

عکس شخصیت هارو میخای بزن رو لینک زیر ??
"لینک قابل نمایش نیست"

1400/12/06 23:38

?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#536

لحنم اونقدر محکم بود که سروانه نگاه متعجبی بهم کرد و با اشاره به سربازه گفت:
که بره کنار، با قدمهای محکمی راهی شدم و از سالن بیرون رفتم...
بقیه پشت سرم بیرون اومدن...
پیمان و برسام نشستن تو ماشین برسام و راه افتادن، ماشین کیانم که دوسه روزی بود اصال تو حیاط عمارت نبود با همین میرفتن ومیومدن
منو کیان دنبال سروانه راه افتادیم و حیاط سنگیو طی کردیم تا دم عمارت، باغبون درو واسه برسام باز کرد و مدام زیر لب ذکر میگفت:
از نگرانی دلم میخواست جیغ بزنم ولی خودمو زوری نگه داشته بودم...
تو ماشین کالنتری نشستیم و سرباز دوم که پشت فرمون بود راهی شد...
تو طول مسیر دست همو گرفته بودیم وبا فشارای کوچیکی که به دست هم میاوردیم همو آروم میکردیم تو حیاط کالنتری پیاده شدیم...
سربازه دست کیانو گرفت و گفت :
بفرمایید از اینطرف...
خواستم برم دنبالش که سروانه گفت شما بنشینید تو ماشین، باید بریم جای دیگه...
برسام و پیمان که شاهد بودن نگاهی بهم کردن...

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

عکس شخصیت هارو میخای بزن رو لینک زیر ???
"لینک قابل نمایش نیست"
?✨?✨?✨
?✨?✨
?✨


#537

برسام گفت:
من با آیسل میرم تو برو دنبال کیان...
چشمم به مسیر رفتن کیان بود وبغض کرده نشستم تو ماشین...
برسام و سروان چیزی به هم گفتن و ماشین با تیکی راه افتاد، مدام دستامو به هم گره میزدم و با ریشه های شالم بازی میکردم...
یعنی کیانو کجا بردن؟!
ماشین جلوی یه ساختمون بزرگ ایستاد...
اروم پیاده شدم...
با دیدن تابلو ساختمون مغزم یخ زد و داشتم وا میرفتم که برسام بازومو چسبید.
آب دهنمو قورت دادم و باقی مونده جونمو ریختم توپاهام و آروم کنار برسام و با تکیه بهش قدم برداشتم و پشت سر سروان وارد شدیم...
سروان چیزی به کسی گفت و به ما اشاره کرد که بریم دنبالش دنبال اون شخص راه افتادیم...
وارد سردخونه شد...
چسبیده بودم به برسام و دستام به وضوح میلرزید، دریکی از یخچال شکل هارو باز کردن و جنازه ای رو کشیدن بیرون...
زیپش رو باز کردن و کنار رفتن که برم جلو
سروان کنار وایستاد وگفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

عکس شخصیت هارو میخای بزن رو لینک زیر ??
"لینک قابل نمایش نیست"

1400/12/06 23:38

‌‌‌‌ ‌


با شروع هر صبح
سرشار می شوم از تُ ...
که خورشید من
از مشرق چشمان تُ
برمی خیزد ...
وقتی عطر تنت بوی زندگی
به لحظه هایم می بخشد ...
من روزم را بابوسه ی تُ
آغاز می کنم ...
با داشتن تُ تمام دقایق
بخیر است . .☀️
‌‌ ‌‌
صبحت بخیرعزیزدلم?

#حرف_دلم

1400/12/07 07:40

‌اگه بخوام از حس داشتنت‌ توزندگیم
بگم باید بگم تو:
مثل گوش دادن موزیک مورد علاقت
با هنذفری و غرق شدن تو رویای خودم
مثل بو کردن عطر گل ‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌
مثل رفتن به طبیعت
مثل دیدن طلوع و غروب آفتاب.
مثل بوی غذای مورد علاقم درست وسط یه روز تعطیل...
مثل لذت خوردن بستنی.
مثل شب گردی ها با ماشین توخیابون با موزیک مود ...
حس بودنت و داشتنت درست شبیه چیزاییه که هیچوقت نمیتونی بخریشون ... ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌
برای داشتنت فقط باید هر لحظه خدارو شکر کرد...???•

#حرف_دلم

1400/12/07 07:47

بیا به کوری چشم دنیا
هم را خیـلی بخواهیم
آنقدر که دستِ هیـچ غروری
هیـچ حادثه ای
هیـچ نفرِ سومی
به "مــا" بودنمان نرسد....

°•♥️•°
#حرف_دلم

1400/12/07 07:49

‌‌‌‌ ‌


با شروع هر صبح
سرشار می شوم از تُ ...
که خورشید من
از مشرق چشمان تُ
برمی خیزد ...
وقتی عطر تنت بوی زندگی
به لحظه هایم می بخشد ...
من روزم را بابوسه ی تُ
آغاز می کنم ...
با داشتن تُ تمام دقایق
بخیر است . .☀️
‌‌ ‌‌
صبحت بخیرعزیزدلم?

#حرف_دلم

1400/12/07 07:40

‌اگه بخوام از حس داشتنت‌ توزندگیم
بگم باید بگم تو:
مثل گوش دادن موزیک مورد علاقت
با هنذفری و غرق شدن تو رویای خودم
مثل بو کردن عطر گل ‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌
مثل رفتن به طبیعت
مثل دیدن طلوع و غروب آفتاب.
مثل بوی غذای مورد علاقم درست وسط یه روز تعطیل...
مثل لذت خوردن بستنی.
مثل شب گردی ها با ماشین توخیابون با موزیک مود ...
حس بودنت و داشتنت درست شبیه چیزاییه که هیچوقت نمیتونی بخریشون ... ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌
برای داشتنت فقط باید هر لحظه خدارو شکر کرد...???•

#حرف_دلم

1400/12/07 07:47

بیا به کوری چشم دنیا
هم را خیـلی بخواهیم
آنقدر که دستِ هیـچ غروری
هیـچ حادثه ای
هیـچ نفرِ سومی
به "مــا" بودنمان نرسد....

°•♥️•°
#حرف_دلم

1400/12/07 07:49

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#️⃣شناسه کاربری : #6913

?نام : صندل کارتیر

?جنس : چرم مصنوعی

?رنگ بندی : مشکی , طوسی , سفید , خردلی , پلنگی ,

?سایزها : 37 , 38 , 39 , 40 ,

?قیمت : با احترام110 تومان

?توضیحات : سبک و راحت
قالب استاندارد

✈ارسال رایگان . تحویل 10 روز✈
#خاص_پوشان
nini.plus/pooshak00

1400/12/07 21:19

پاسخ به

#️⃣شناسه کاربری : #6913 ?نام : صندل کارتیر ?جنس : چرم مصنوعی ?رنگ بندی : مشکی , طوسی , سفید , خرد...

وبلاگ خودمه دوستان دوست داشتید عضو بشید

1400/12/07 21:20

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#️⃣شناسه کاربری : #6913

?نام : صندل کارتیر

?جنس : چرم مصنوعی

?رنگ بندی : مشکی , طوسی , سفید , خردلی , پلنگی ,

?سایزها : 37 , 38 , 39 , 40 ,

?قیمت : با احترام110 تومان

?توضیحات : سبک و راحت
قالب استاندارد

✈ارسال رایگان . تحویل 10 روز✈
#خاص_پوشان
nini.plus/pooshak00

1400/12/07 21:19

پاسخ به

#️⃣شناسه کاربری : #6913 ?نام : صندل کارتیر ?جنس : چرم مصنوعی ?رنگ بندی : مشکی , طوسی , سفید , خرد...

وبلاگ خودمه دوستان دوست داشتید عضو بشید

1400/12/07 21:20

زیباتَرین‌اِتِفاق‌زِندِگیم‌
رُو‌ ⦂تـــُــو‌⦂ رَقَم‌‌زَدی،
وَقتی‌ڪِه‌با‌عِشق‌ِ‌توی
ِ‌‌ ⦂چِشمـٰات‌⦂ بِهِم‌گُفتی:
⦂دوســتِت‌دارَم‌آرومِ‌جـونَم!??✨

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
شبتون بخیر حرف دلیا
#حرف_دلم

1400/12/08 01:08

زیباتَرین‌اِتِفاق‌زِندِگیم‌
رُو‌ ⦂تـــُــو‌⦂ رَقَم‌‌زَدی،
وَقتی‌ڪِه‌با‌عِشق‌ِ‌توی
ِ‌‌ ⦂چِشمـٰات‌⦂ بِهِم‌گُفتی:
⦂دوســتِت‌دارَم‌آرومِ‌جـونَم!??✨

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌✾࿐༅?♥️?༅࿐✾
شبتون بخیر حرف دلیا
#حرف_دلم

1400/12/08 01:08