من همانے م که حتے فکرش راهم نمیتوانے بکنے!...
لبخندمیزنم و اوفکرمیکندبازے رابرده وهرگزنمیفهمدمن باهرکسے رقابت
نمیکنم...
زانو نمیزنم...
حتے اگرسقف آسمان کوتاه ترازقامتم باشد...!
زانونمیزنم...
حتے اگرتمام مردم روے زانوهایشان راه بروند...
مـــــن زانونمیزنم...
به نام خدا
#پارت_یک
تمام تنم بخاطرکتکای دیشب کوفته وزخمی بود.بخاطر اینکه نتونسته بودم پول
بیشتری براش ببرم تامیتونست کتکم زد.ازاین مردکه اسم پدر رو یدک میکشه
متنفرم .صدای حال بهم زنش بلند شد :کدوم گووووری هسی دخترررره ی تنه
لششش.پاشوو برو دنبال کارت .
لباس هامو عوض کردم و قفل دروباز کردم.همیشه قفل میکردم چون به یه ادم
معتاد اعتمادی نبود وبعید نبود از سرنئشگی به دختر خودش تجاوز کنه.آخ
مامان کاش بودی و زخمای تنمو میدیدی...از اتاق بیرون رفتم.مشغول ساختن
خودش بود.نگاهی تو یخچال کردم.هیچی براخوردن نبود.دلم ضعف میکرد
وهمه ی پوالمو دیشب منوچهر ازم گرفته بودنمیتونستم چیزی بخرم و شکممو
سیر کنم.بافکر اینکه اولین دشت امروزو خرج خودم میکنم کفشامو پام کردم و
بیرون اومدم.کاش جایی بود ک برم و باهمیشه ازاین خرابشده دوربشم.دستی
به موهای پرکالغیم کشیدم و کردمشون تو مقنعه ودر کوچه رو باز کردم.با
دیدن ادمای جلوی در سرجام خشکم زد.لرز بدی به جونم افتاد.یادروزی افتادم
که چنتا از رفیقای منوچهربرای عیش ونوش اومده بودن خونه ما.یکیشون که
بد مست کرده بود اومد توحیاط.منم کنار حوض مشغول شستن ظرف بودم که
1399/05/18 21:02