The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت653
دستمو گذاشتم رو چشمام و تنمو چسبوندم به دیوار سرد که صدای دستگاه قطع
شد!
نفس منم با صدای دستگاه قطع شد و اشکم چکید رو گونم...

((اقلیما))

تو باغ بزرگی میچرخیدم و قدم میزدم
تنها میترسیدم و داشتم دنبال کسی میگشتم
مادرمو از دور دیدم که با لبخندبهم خیره شده بود.
با خوشی راه افتادم سمتش که صدای گریه ی بچه ای پشت سرم باعث شد سر
جام بایستم!
برگشتم عقب!
کسی نبود.
دوباره برگشتم سمت مادرم ولی هرچی نزدیک تر میرفتم باغ تاریک تر میشد
و مادرم دور تر!
انگار نمیرسیدم بهش!
دوباره صدای گریه ی بچه باعث شد بایستم
خیلی ترسیده بودم!
هم از تاریکی روبه روم هم از صدای گریه ی دوتا بچه!

1399/07/25 19:38

#پارت655
رو دهنم چیزیو حس میکردم که کمک میکرد نفس بکشم و نمیخواستم ازم
جداش کنن.
کل بدنم خشک شده بود انگار...
از درد بدنم اخمی کردم و دوباره سعی کردم و به سختی صدای ناله مانندی از
دهنم بیرون اومد.
دور و اطرافمو حس میکردم و صدای قدم های دور و اطراف رو حس
میکردم ولی نمیتونستم درک کنم چیشده و چی به سرم اومده.
به مغزم فشار اوردم
برای خرید رفته بودم
ماشین از دور اومد و
دستمو گذاشتم رو شکمم که برای بچه هام اتفاقی نیفته.
بچه هام...
بچه هامممم...
پلکامو باز کردم ولی هیچی نمیدیدم انگار رو چشمامو بسته بودن
هیچی نبود جز تاریکی
نگرانی تو گوشت و خونم جریان پیدا کرد و نالیدم:
بچه هام...
صدای مرد غریبه ای پیچید تو گوشم:
سالم خانم...

1399/07/25 19:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

خب وقتی پیام میدین رمان صحنه دار بزار همینه دیگه???دیشب من تا پارت صدشو خوندم حالم خراب شد??توروح نویسندش

1399/07/27 06:26

#پارت724
سیاوش قاشقو از دستم کشید وگفت:
الزم نکرده چشمم کور دندم نرم جورشو میکشم کم اذیتت نکردم که...
دستمو دراز کردم و صورتشو پیدا کردم.
رو گونشو نوازش کردم و گفتم:
سیاوش.تو گذشته هرچی که بوده من فراموش کردم دوسدارم توام فراموش
کنی.
چیزی که گذشته چه خوب و چه بد نمیشه پاکش کرد فقط میتونیم فراموش کنیم
و با ارامش به بقیه زندگیمون برسیم...باشه عزیزم؟؟
کف دستمو بوسید وگفت:
به یه شرط؟
گفتم:
چه شرطی؟؟
دستمو گرفت تو دستش وگفت:
بذاری تا خوب شدنت خودم قاشق قاشق غذا بدم بهت.
با خنده گفت:
من قبل دوقلوها یه دختر کوچولو داشتما یادت رفته!
خندیدم.

1399/07/30 11:28

#پارت725
لحنش جدی شد وگفت:
میگم اقلیما؟
+جان؟
_خجالت نمیکشی از اینکه بگی من شوهرتم؟
ابروهامو کشیدم تو هم وگفتم:
چه خجالتی؟برای چی؟
من ومن کرد وگفت:
خب من 16 سال ازت بزرگترم!
کالفه گفتم:
که چی؟
به بقیه چه مربوطه؟من تورو همینطوری خواستم ازهمون اولش که تو حسی
نداشتی بهم.
سینی غذا رو کنار گذاشت و منو کشید تو بغلش وسرمو بوسید.
با شوخی گفتم:
ولی تو از این به بعد خجالت میکشی...

1399/07/30 11:28

#پارت726
نفساش خورد تو صورتم وپرسید:
واسه چی؟
با انگشتام بازی کردم وگفتم:
واسه اینکه یه زن کور داری...
منو فشار داد به خودش و گفت:
نخیر..چرت نگو.تو عمل میکنی چشماتم خوب میشه نشه ام باز عشق منی
خجالتی در کار نیست!
تودلم قند میسابیدن
دستامو حلقه کردم دور کمرش و تو بغلش فرو رفتم.
با گرمای لبای سیاوش رو چشمام بیدار شدم .
خندید وگفت:
پاشو خانم چیزی نمونده به سال نو ها...پاشو ببین بچه ها گشنشونه.
سیانا یه هفت سین چیده از اینجا تا وردآورد ستاره ام یهو میدوه توش همه
چیشو بهم میریزه باید بریم پایین تا بفهمی چه خبره.
خندیدم و ازجام پاشدم

1399/07/30 11:28

#پارت727
به کمک سیاوش صورتمو شستم ورفتیم پایین.
سال تحویل تقریبا ساعت دو بعدازظهر بود .
سیاوش بچه هارو سپرده بود به زیبا و ساناز گفته بود دست به سیاه و سفید
نزنن فقط مواظب بچه ها باشن.
شده بودن پرستار بچه.
منم هرزگاهی بغلشون میکردم اونم به کمک سیاوش!
خداروشکر همه چی خوب گذشت.
نشستیم سر سفره و گوش سپردم به تلویزیون...
دعای تحویل سال خونده میشد
تو دلم آرزو میکردم برای خوشبختی همه
خودموسیاوش
سالمتی بچه هام
سالم به دنیا اومدن بچه ی مریم
سالمتی خانم بزرگ
خوشی پایدار سیانا و برسام
به هم رسیدن زیبا وپژمان و
سامی وساناز...
صدای توپ و انفجار و آغاز سال نو!
1396 شمسی...

1399/07/30 11:27

#پارت728
همه به هم تبریک میگفتن و روبوسی میکردن.
دستای سیاوش قاب شد دور صورتم و پیشونیم از حرارت لباش گرم شد.
اروم بوسیدوگفت:
سال نو مبارک عروسک من
لبخند شرمگینی زدم و منم سال نورو تبریک گفتم.
با خانم بزرگ و بقیه ام روبوسی کردم.
نوبت به عیدیا رسید
خانم بزرگ عادت داشت پول الی قران بذاره.
پارسال دیده بودم
ازهمون قران به هممون عیدی داد.
بعدشم سیاوش که از همه بزرگتر بود.
بانق نق بچه ها برگشتیم تو اتاق و مشغول شیر دادن بهشون شدم
سیاوش خوابیده بود رو پام و دست آزادمو کرده بودم تو موهای لختش و
نوازش میکردم و هرزگاهی حرف میزدیم.
گفتم:
سیاوش کی وقت دکتر گرفتی برا عمل من؟
جواب نداد!لبمو تر کردم و گفتم:
سیاوش؟
جواب نداد.دستمو کشیدم رو صورتش و چشماش.

1399/07/30 11:30

#پارت729
بسته بود.
عزیزدلم!
خوابش برده .
همونجوری سپنتا ام تو بغلم خواب بود.
تکیه دادم و چشمامو گذاشتم رو هم...
چندروزی از سال نو میگذشت.
یسری از آشناهای سیاوش اینا میومدن و میرفتن .
به کمک زیبا داشتم به یغما شیر میدادم که در اتاق باز شد.
گوش سپردم
سیاوش گفت:
اقلیما از کالنتری زنگ زدن باید بریم واسه تکمیل پرونده.
لبمو تر کردم وگفتم:
االن؟ساعت چنده؟
کنارم نشست و گفت:
ساعت ده.
زود شیرشو بده بلند شو
از کنار تخت بلند شدوگفت:
به آیدا بگید بیاد باال کمک خانم خودتونم حواستون به بچه ها باشه تا برگردیم.

1399/07/30 11:27

#پارت765
همه هول برگشتن سمتش
طفلی برسام کم مونده بود از پله ها بیفته پایین.
تو ذهنم دودوتا چهارتا کردم دیدم هرجور حساب میکنم میشه 8 ماه!
زوده دیگه االن وقت به دنیا اومدن این گل دختر نبود که!
مشکوک به سیانا زل زدم.
برسام نگران و رنگ پریده هی سوال جوابش میکرد:
چیشده؟!
خوبی؟!
وقتشه؟!
دردداری؟!
بریم دکتر؟!
یهو سیانا بلند زد زیر خنده و بریده بریده گفت:
دیگ...دیگه قیافه منو...مسخره نکنیا!...
فس هممون دراومد!
بیشعور باز سرکارمون گذاشته بود!
نگاه چپ چپی بهش کردم خانم بزرگ میون خنده گفت:
خداروشکر میکنم که نمردم و این روزهای خوشبختی همتونو دیدم...
#شین_علیزاده
گاهی خوشبختی کنار گوشمان است!
گاهی مانند کودکی در اطراف ورجه وورجه میکند و پی همبازی میگردد!
تا دنبالش برویم!
تا درگیرش شویم!
اما دراین میان کسانی از دور دست ها فریاد میکشند و مارا به عقب میخوانند!
فکرمان را درگیر میکنند!
توقعمان را زیاد میکنند!
دیگر سیر نمیشویم به همان خوشبختی ناچیز!
به بهانه ای خوشبختی را کنار میگذاریم و میرویم دنبال صدای رقیبان و
حسودان!
غافل از اینکه فرصت ها تکرار نمیشوند!
و کودک خوشبختی همیشه کودک نمیماند ازما جدا میشود!
و وقتی پشیمان میشویم که خیلی دیر شده!...
کاش حاال کمی فکر کنیم...
کــــــــــاش...


#پایان
#به_قلم_شین_علیزاده
#یک_خرداد_نودوشش
#ازجنس_اقلیما

1399/08/02 11:49

سلام صبح یکشنبه تون بخیر
بچها من واقعا نمیدونم چکار کنم ی عده تون میگین رمان بکارت رو بزار ی عده تون میگین نه..
اگ رمانم واستون بزارم وقت نمیکنم هروز پارت بزارم و ناراحت میشید ی ادمین میخوام که اگ وقتش ازاده بیاد برا رمان بکارت پارت بزاره
هرکدومتون وقتو حوصلشو دارین ب این ایدی تو تلگرام پیام بدین@mis_s76

1399/08/04 08:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

دیوونه نشیااا ..اینجوری هم این دنیارو از خودت میگیری هم اون دنیا
عزیزم صبور باش الان دوره ای شده ک بیشتر مردا همینن .. ب کوچولوی تو شکمت فک کن
نمیگم بیخیال باش ولی هرچی حساسیت نشون بدی بدترمیشه عزیزم

1399/08/04 18:02

دوستان تا سهیلا خانوم یه فکری برارمان بعدی میکنه میتونین به کانال مابپیوندین واز رمان رقص مرگ لذت ببریدلینکشوبراتون میزارم?

1399/08/04 22:03

اولا : #دوستت‌دارم!
ثانیا: «هر آنچه بینمان رخ داد،اولا را از یاد نبر...
#حرف_دلم

1399/08/17 14:47

کرونا که تمام شد، تا چند هفته و چند ماه، بیشتر از همیشه قدر زندگی را خواهیم‌دانست، کمتر بهانه خواهیم‌آورد و بیشتر لبخندخواهیم‌زد.

کرونا که تمام شد، کنار هم خواهیم‌نشست و باورمان نخواهدشد که چند ماه قبل چه روزگار غریبانه‌ای داشتیم، عکس‌های دوران قرنطینه و سختی را نگاه خواهیم‌کرد و به چهره‌های ماسک زده‌مان خواهیم‌خندید.

کرونا که تمام شد، چقدر《یادت هستِ》مشترک داریم برای گفتن و چقدر افسوس ناگزیر داریم برای خوردن، افسوسِ درد تحمیلی و مبهمی که ریشه‌ی دقیقی نداشت، افسوسِ پاره عمری که در اضطراب و انزوا تباه شد، افسوسِ آنانی که رفته‌اند و بازگشتی ندارند، افسوسِ روحی که زخم‌های عمیقی برداشته...

کرونا که تمام شد، ما آدم‌های قوی‌تری شده‌ایم، آدم‌هایی که انتهای اندوه را به چشم دیده‌اند و به استخوان، لمس کرده‌اند، آدم‌هایی که پوستِ صبر و طاقتشان کلفت‌تر شده، آدم‌هایی که آنقدر سیاهی دیده‌اند که به اندک نوری، دلخوش می‌شوند، آدم‌هایی که دیگر بهتر از هرکسی می‌دانند لذت چیست، خوشبختی چیست، آرامش چیست،
آدم‌هایی که از سطح توقعاتشان کاسته‌اند و به دلخوشی‌های کوچکشان افزوده‌اند، که راحت شده‌اند و سخت نمی‌گیرند، که راضی و آرام و دلخوشند به سلامت و لبخند عزیزانشان...
آدم‌هایی که فقط می‌خواهند حالشان خوب باشد.
#سلام_صبحتون_بخیر❤
#حرف_دلم

1399/08/23 09:23

گاهی نیاز داری زندگیت در زندگیت حضور داشته باشد

#خودم_نوشت
#دلتنگی
#احتیاج
#حرف_دلم

1399/08/27 01:52

کاش انقدر قدرت داشتم ک همین الان،میوردمت میزاشتمت جلوم،فقط نگات میکردم؛همین الانه الان
#?#دلتنگی#نیاز#دوری#جدایی
#حرف_دلم

1399/08/27 01:53

شادی کوچکی میخواهم انقدر کوچک که کسی نخواهد آنرا از من بگیرد
#حرف_دلم
#خودم_نوشت

1399/08/27 17:30

nini.plus/harfedeldelia
گروه همین بلاگه دوست داشتین جوین شید?

1399/08/28 01:02

#تجربیات_قری
خانم بلا??

سلام عزیزان واقعاممنون ازکانال خوبتون من یه ایده دارم نمیدونم تابه حال انجام دادین یانه ولی خیلی کیف میده من بعضی مواقع خودمو به خواب میزنم ببینم همسرجان چیکارمیکنن??

ناقولاوقتی فک میکنه خوابم میادکلی نازم میکنه کلی بوسم? میکنه یه بارم توخواب الکی حرف زدم اونم فک کردتوخواب حرف میزنم ?
یکبارنمیدونم چی شدگفتم محسن تومنوخیلی میزنی بعدشوهرم که انگاری رومبل نشسته بودسریع خودشوپرت کردپایین گفت چی منم گفتم تومنومیزنی بعدگفت من گوه بخورم دستم رو روی عشقم درازکنم گلم بعدماچم کردورفت????

یابعضی مواقع توماشین الکی میخوابم ?ببینم عکس العمل همسرجونی چیه سرم رومیزارم روپاهاش وایشونم که کم نمیاره دستامومیگیره کلی بوس میکنه کلی نازم میکنه ?????

کلاتوبیداری خوبه محبت ولی اینکارم خیلی حال میده یه ایده دیگه اینکه من وقتی شوهرم خوراکی میخره میاره خونه مثله بچه هامیخورم ومیگم وااای من عاشق چیپسم بعدمیبینم دوساعته زل زده بهم بعدم محکم بغلم میکنه ومیگه کیف میکنم اینجوری میخوری??

ایده سکسیم ??هم اینکه وقتی *** میکنین بعضی مواقع سالارهمسرتون رو دست بگیرین وباهاش صحبت کنین آقایون واقعاکیف میکنن?? به خصوص واسه کسایی که چندروزه *** نداشتن مثلاتودستتون بگیرینش وبگین سلام سالارم کجابودی من خیلی منتظرت بودماااا????
#ایده ـ دلبرونه

1399/08/28 23:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

آقای خونه همین جور که به فکر شارژ گوشی تون هستید

به فکر شارژ بانوی خونه هم باشید☺️☺️☺️



❤️??

#دلبری
#ایده
بفرستین برای همسری وقتایی ک سرشون شلوغه و توجهشون کم

منتظر اسکرین شاتاتون هستیم
#حرف_دلم

1399/08/29 15:32

#ایده_متن
خانوما یه کار جالب??
اگر قاب عکس شوهرتون به دیوار خونتونه با گوشی ازش عکس بگیرید و واسش بفرستید و زیرش این متن را بنویسید:??


همه میپندارند
که عکس تو را
به دیوار خانه ام آویخته ام،
اما نمیدانند
که دیوار خانه ام را
به عکس تو آویخته ام....


(این متن حس تکیه گاه بودن فوق العاده ای به شوهرتون میده

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#دلبرانه
#ایده
#خوشبختی
#حرف_دلم

1399/08/29 15:33

?♥️?♥️
♥️?♥️
?♥️
♥️
#پارت_27و28
#رئیس_جذاب_من

بلاخره مامان رو دیدم حالش خیلی بهتر از قبل شده بود و پرستار ها مدام بهش سر میزدند و وضعیتش رو چک میکردند از اینکه حال مامانم داشت خوب میشد خوشحال بودم اما از طرفی یه حس بد یا یه دلشوره ی عجیبی داشتم رفتار بابا بشدت عوض شده بود بداخلاق و عصبی شده بود سرم و تکون دادم و افکار آزار دهنده رو پس زدم
نگاهم و به مامان دوختم ک آروم خوابیده بود لبخندی روی لبهام نشست خداروشکر حال مامانم خوب شده بود و داشت بهتر هم میشد یاد اون شب افتادم شبی ک من میخواستم سر چا راه خودمو بفروشم و بخاطر نجات جون مادرم همخواب مرد ها بشم تا برای یه شب پول عمل مادرم و جور کنم ولی با اومدن آریا همه چیز بهم خورد نمیدونم آریا اون وقت شب اونجا چیکار داشت و چجوری من و دیده بود ک نزاشت تن فروشی کنم
_طرلان
با شنیدن صدای مامان از فکر خارج شدم نگاهم بهش دوختم و نگران بلند شدم و گفتم
_جانم مامان خوبی؟!
لبخندی زد و با آرامش ذاتی ک داشت گفت
_من خوبم دخترم
نفس راحتی کشیدم و گفتم
_چیزی لازم داری مامان؟!
_نه دخترم فقط میخواستم بری خونه چند روزه همش اینجا تو بیمارستان میمونی برو خونه یکم استراحت کن من هم حالم خوبه
_نه مامان من میمونم
_ولی دخترم .....
با باز شدن در اتاق حرفش نصفه موند با دیدن بابا شکه و بهت زده بهش خیره شده بودم کت شلوار گرون قیمتی ک تنش بود و تیپ جدیدش برام حیرت آور بود یعنی بابا پول خریدن اینارو از کجا آورده بود
_بابا؟!
با شنیدن صدام به سمتم برگشت عجیب بود حتی طرز نگاه کردنش هم با همیشه فرق داشت با چشمهای سرد و بی روحش ک عجیب من و یاد آریا مینداخت بهم خیره شد و با لحن سرد تر از چشمهاش گفت
_بله؟!
با بهت گفتم
_شما چرا اینجور.......
مامان حرفم و قطع کرد
_طرلان من و بابات رو تنها بزار لطفا!
متعجب باشه ای گفتم‌ و از اتاق خارج شدم چخبر شده بود واقعا اون شب ک پول عمل مامان رو داد الان هم ک با این شکل جدیدش و رفتارش هر اتفاقی افتاده بود اصلا احساس خوبی نداشتم از شدت دلشوره و استرس حالت تهوع بهم دست داده بود
کنار راهروی در اتاق قدم میزدم چند ساعت گذشته بود و هنور خبری از بابا نشده بود خیلی دلم میخواست برم داخل اتاق و ببینم چخبره نمیتونستم بیشتر از این خودم و کنترل کنم نگاهی به اطراف انداختم وقتی مطمئن شدم کسی نیست به در اتاق چسپیدم و سعی کردم بفهمم چی دارند میگم
_فکر نمیکنی گوش ایستادن کار درستی نیست!
با شنیدن صدای آشنایی از پشت سرم هینی کشیدم و به عقب برگشتم دستم و روی قلبم گذاشتم و با حرص گفتم
_مامانت بهت یاد نداده از پشت کسی رو صدا نکنی این

1399/09/01 15:05

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#ایده_متن_سالگرد_ازدواج
#حرف_دلم

1399/09/03 14:58

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#ایده_متن_سالگرد_ازدواج
#حرف_دلم

1399/09/03 14:58