#پارت653
دستمو گذاشتم رو چشمام و تنمو چسبوندم به دیوار سرد که صدای دستگاه قطع
شد!
نفس منم با صدای دستگاه قطع شد و اشکم چکید رو گونم...
((اقلیما))
تو باغ بزرگی میچرخیدم و قدم میزدم
تنها میترسیدم و داشتم دنبال کسی میگشتم
مادرمو از دور دیدم که با لبخندبهم خیره شده بود.
با خوشی راه افتادم سمتش که صدای گریه ی بچه ای پشت سرم باعث شد سر
جام بایستم!
برگشتم عقب!
کسی نبود.
دوباره برگشتم سمت مادرم ولی هرچی نزدیک تر میرفتم باغ تاریک تر میشد
و مادرم دور تر!
انگار نمیرسیدم بهش!
دوباره صدای گریه ی بچه باعث شد بایستم
خیلی ترسیده بودم!
هم از تاریکی روبه روم هم از صدای گریه ی دوتا بچه!
1399/07/25 19:38