یه چندتا دیگه دوستامونم میشناختنشوون
قرار شد ناهار بریم تو باغ همه باهم
اقا رفتیم و ناهار خوردیم دیدیم شوهرش گفت ما میخایم بریم استخر شما برنامتون چیه
اقا این زنه چل شد اینقد چیز گفت ب شوهرش ک مگه نگفتی میریم چرا میخاین برین استخر دوستات کجا بودن این چند روزه و......
نشست اینقد گریه کرد و ب دخترش چیز گفت ک من نمیخاستم بیام اصفهان بیام اینجا چه غلطی کنم و از این حرفاااا
1398/04/31 13:21