The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💄ماسک زیبایی صورت💄

9 عضو

تکون دادم و از ماشین پیاده شدم.
رفتم خونه بلوزمو پوشیدم و روشم پالتومو تنم کردم شلوار کتون مشکیمم پوشیدم کفشای عروسکی که روزی که ارایشگاه رفته بودم رو هم برداشتم و دامنمو گاشتم تو کیف!همون موقع مهران در زد درو براش باز کردم اومد داخل لباسای دیشبشو به اظافه یه کت مشکی پوشیده بود موهاشو هم داده بود بالا.الحق که خوشتیپ بود.
یه نگاه به من کرد و گفت:اماده ای!
به صورتم اشاره کردم و گفتم:نه!
نشست روی مبل و گفت:لوازم ارایشتو بیار ببینم!
بالاخره با کمک همدیگه و مطالبی که تو لپ تاپش از اینترنت در اورد بعد از نیم ساعت یه خط چشم درست و حسابی پشت چشمم کشیدیم! از بس پاکش کرده بودم پلکم میسوخت!یه کم ریمل و رژ و کرم هم زدم بعد هم مهران موهامو با ژل حالت داد و یه تل پاپیون دار سورمه ای که دیشب خریده بودیم هم زد تو موهام!
به همین بسنده کردیم و بعد از بستن گردنبند و ساعت و شالم راه افتادیم.
مهران بیرون شهر رو به روی یه باغ ماشینو پارک کرد همه جا تاریک بود از ماشین پیاده شدم و کیف کادو پیچ شده گلسا رو تو بغلم فشردم!
منتظر شدم تا مهران پیاده شه بعد با هم رفتیم سمت در!
ایستادیم مهران در زد چند ثانیه بعد در باز شد. پشت در یه دنیای دیگه بود جمعیت زیادی ته باغ بودن تو هر ثانیه تو نوری که فلش میزد گم میشدن و دوباره پیداشون میشد صدای اهنگ زیاد نبود بیشتر صدای همهمه می اومد!حس بدی داشتم مهران داشت با پسری که درو برامون باز کرده بود خوشو بش میکرد رفتم ایستادم کنارش!بالاخره حرفش تموم شد پسره رو کرد به منو گفت:خوشبختم اوا خانوم!
سرمو تکون دادم ولی حرفی نزدم. مهران متوجه استرس من شده بود دستموگرفت حقله کرد دور بازوشو منو کشید سمت جمعیت!
اون وسط بعضیا با مهران سلام علیک میکردن مهران هم منو یکی یکی بهشو معرفی میکرد ولی من بیشتر حواسم به دختر و پسرایی بود که داشتن جیک تو جیک هم میرقصیدن.
رقصشون اصلا شبیه چیزی که دیشب مهران بهم یاد داده بود نبود اغلب دخترا پشتشونو کرده بودن به پسراو از پشت در حالی که به هم چسبیده بودن و سرشون تو هم بود میرقصیدن!بعضیا هم که اصلا تو حال خودشون نبودن فقط چند نفر بینشون بودن که داشتن مثه ادم میرقصیدن.
با صدای مهران به خودم اومدم!تولدت مبارک گلسا جون!
نگاهمو از بقیه گرفتم و توجهمو دادم به گلسا یه لباس عین همونی که مهران ازم خواسه بود بخرم پوشیده بود فقط همون دوتا بند بالا رو هم نداشت موهاشو یه جوری عجیب و غریب بالا برده بود طوری که زا هر طرف سیخ شده بود بیرون عین این که یه دسته گل از کاه درست کرده باشی.
یه جفت کفش پاشنه بلند هم پاش کرده بود طوری که با اون قدش و اون

1398/05/05 12:16

پاشنه هایی که بیشتر شبیه میخ بودن تا پاشنه باید تو اسمون دنبالش میگشتی!ارایشش هم که کامل کامل بود عین یه عروس تمام و کمال!
لبخندی بهش زدم و گفتم:تولدت مبارک! برعکس استقبال گرمش از مهران با اکراه نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:ممنون!
کادومو گرفتم سمتش و گفتم:ناقابله!
لبخند تصنعی زد و گفت:لطف کردی!
مهران به من اشاره کرد و گفت:آوا میخواد لباسشو عوض کنه!
گلسا به یکی از دخترایی که کنارش بود گفت:ارام!بیا ایشونو ببر لباساشو عوض کنه!
دختره اومد سمت من و گفت:بیا عزیزم!
به مهران نگاه کردم و گفتم:تو نمیای؟
این حرفم گلسا رو به خنده وا داشت!گفت:نترس نمیدزدنش!
مهران لبخندی زد و گفت:چرا دنبالت میام!
خندیدم . گلسا که حسابی ضایع شده بود از نزدیک ما کنار رفت.
دنبال دختره راه افتادیم ما رو برد تو خونه کوچیکی که تو باغ بود و گفت:میتونی بری تو بقیه دخترا هم دارن لباس عوض میکنن!
مهران رو کرد به منو گفت:من همین جا منتظرم!
سریع رفتم تو چند نفر دیگه هم داخل بودن بدون توجه به اونا سریع لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون.
مهران لباسا و کیفمو گرفت بعد با هم رفتیم سمت صندلیایی که گوشه باغ چیده بودن!


همين كه خواستيم بشينيم يه نفر مهرانو صدا زد!هر دو برگشتيم سمت صدا. پسري كه داشت به ما نزديك ميشد گفت:به به درود بر پزشك بزرگ!
مهران با خنده گفت:درود بر پزشك كوچك !تو كجا اينجا كجا?
پسره با مهران دست داد و گفت:تولد نوه عممه!تو چي?
مهران گفت:گلسا و من تو يه مطب كار ميكنيم!
اهاني گفت بعد به من اشاره كرد و گفت:معرفي نميكني?
مهران سرشو تكون داد دستشو انداخت دور شونمو گفت:ايشون عزيز من اواست!
بعد به پسره اشاره كرد و به من گفت:حسين تو بيمارستان كاراموزه بعد از اين دوره پزشكي عمومي ميگيره!
سرمو تكون دادم و گفتم :خوشبختم!
تعظيمي كرد و گفت:همچنين بانو!
خنديدم مهران سرشو كج كرد و اروم تو گوشم گفت:اين يه كم ديوونس!
بعد رو كرد به حسين و گفت:خب بهتر نيست بشينيم?
حسين يه نگاهي به من كرد و گفت:اخه نميخوام مزاحم بشم!
مهران گفت:نه بابا اين چه حرفيه؟
بعد به من نگاه كرد منم موافقتمو با يه لبخند اعلام كردم.
همگي دور ميز نشستيم حسين نگاهي به من كرد و به مهران گفت:نميدونستم دوست دختر داري!
مهران دست منو تو دستش گرفت و هر دو رو گذاشت روي ميز و گفت:خب حالا ميدوني!از اون گذشته منو اوا حدودا يه ماهه كه با هم اشنا شديم!
حسين روم زد رو ميز و گفت :ولي ماشالا خوب به هم مياين!
لبخندي زدم و گفتم :ممنون شما لطف دارين.
حسين سرشو تكون داد بعد از شربتي كه سر ميز بود يه ليوان نصفه ريخت اول گرفت سمت من و گفت:بفرماييد!
قبل از اين كه من چيزي بگم

1398/05/05 12:16

مهران گفت:آوا مشروب نميخوره!
با تعجب گفتم:اينا مشروبه؟
مهران سرشو به علامت مثبت تكون داد
گفتم:چه جالب!سر همه ميزا هست?
_:اره.
حسين گفت:اولين باره مياي چنين تولدي!
من:بله!
سرشو تكون داد و گفت:البته تولد كه نه يه پا عروسيه واسه خودش!دختر بيچاره عقده اي شده تو اين سن هيچكي واسش عروسي نگرفته خودش دست به كار شده!
مهران با خنده گفت:نه بابا هميشه همين جوري بوده!
حسين:قبلا ما رو دعوت نميكرد ولي الان هر كسي رو تونسته خبر كرده!
مهران شونه هاشو انداخت بالا!
همون موقع گلسا اومد طرفمون
با حسين سلام و عليك كرد بعد گفت:مهران چرا نشستي؟نميخواي يه كم واسه ما برقصي يا شايد آوا اجازه نميده؟
مهران گفت:ما تازه رسيديم واسه همين نشستيم.
گلسا دستشو به سمت مهران دراز كرد و گفت:حالا افتخار نميدي يه دور با صاحب مجلس برقصي?
اينو كه گفت نفسمو با حرص دادم بيرون دختره پر رو .اصلا دلم نميخواست با مهران برقصه هر چند ربطي به من نداشت كه مهران چي كار ميكنه ولي فعلا اين من بودم كه به عنوان همراه مهران اومده بودم!
قبل از اين كه مهران چيزي بگه حسين كه متوجه عصبانيت من شده بود رو كرد به گلسا وگفت:نه ديگه گلسا جون اونايي كه جفتي اومدن بايد با هم برقصن ما بي جفتا هم با هم.
قبل از اين كه اجازه اظهار نظر به گلسا بده از جاش بلند شد و گفت:حالا پرنسس به ما افتخار رقص ميده؟
گلسا با اكراه دست تو دست حسين گذاشت و گفت:چرا كه نه!
بعد رو كرد به مهران و گفت:ولي يه دورم بايد با هم برقصيما!فكر نكنم آوا جون ناراحت بشه!
بعد بدون اين كه منتظر جواب باشه پشت چشمي نازك كرد و رفت!
مهران خنديد و گفت:خوبه حسين اينجا بود !
لبخند زدم يعني اگه اون نبود باهاش ميرقصيد?سرمو تكون دادم اصلا به من چه چرا دارم به اين چيزا فكر مي كنم؟!
مهران زد به بازومو گفت: ميخواي برقصيم؟
من:ميشه نريم؟
_:چرا؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: همينجوري!
يه ذره نگاهم كرد و گفت:تو از ظهر يه جوري شدي!چيزي شده؟اگه كه مشكلي داري بهم بگو!
من:نه چيزي نيست!
_:اگه راست ميگي پاشو بريم برقصيم!
پوفي كردم و از جام بلند شدم مهران لبخندي زد و دستمو گرفت و كشيد وسط جمعيت در حال رقص.


خودش دستامو گذاشت رو شونش و دستشو حلقه كرد دور كمرم!
يه نگاه به دختر و پسرايي كردم گ كه دورو برمون بودن !هر كسي سرش به كار خودش گرم بود .
مهران سرشو اورد پايين و گفت:حسابي حرص گلسا رو در اورديما!
من:كو?
_:پشت سرته!
خواستم برگردم كه مهران گفت:برنگرد !
من:چرا؟ميخوام ببينمش.
لبخندي زد و گفت:اين كار درست نيست.
پوفي كردم و گفتم: اي بابا!
مهران با خنده گفت : الان ميچرخيم نگاهش كن!
من :باشه!
تاب خورديم جاي

1398/05/05 12:16

منو مهران عوض شد.قدم به شونش نميرسيد كه از اونجا نگاه كنم سرمو بردم سمت بازوش و سرمو كج كردم و از گوشه بازوي مهران گلسا رو ديدم كه با خشم به ما خيره شده بود.همون طور كه ريز ريز ميخنديدم يه دفعه مهران گفت:اين اينجا چي كار ميكنه?
سرمو گرفتم بالا و گفتم:كي?
ديدم كه اخماش تو هم رفته و به رو به رو خيره شده!
بيخيال درست و نادرستيش شدم سرمو برگردوندم و مسير نگاه مهرانو دنبال كردم و رسيدم به دختر و پسري كه تو بغل هم داشتند ميرقصيدن البته رقص كه چه عرض كنم .دختره با تمام وجود خودشو به پسره چسبونده بود پسره هم يه دستش تو يقه دختره بود و يه دستشم دور كمرش حلقه كرده بود!همين كه يه كم جا به جا شدن ديدم كه پسره كسي نيست به جز امير.
مهران خواست بره سمتش كه من مانع شدم.
مهران با حرص گفت: منتظر بودم يه جايي گيرش بيارم ولي فكر نميكردم اينجا پيداش كنم.
من:اينجا كه جاش نيست!
مهران خنده عصبي كرد و گفت:اره شب حسابشو ميرسم!
بعد منو فشار داد تو بغلش.
اروم گفتم:چي كار ميكني؟
_:داره نگاه ميكنه!
خنديدم و گفتم:از هر دو طرف محاصره شديم!
مهران به چشمام نگاه كرد و لبخندي زد و گفت:اينقد ميرقصيم تا چشمشون در بياد.
خنديدم!
منو به خودش فشار داد و گفت:واسه من كه خوب شد!
من:چي؟
نفسشو فوت كرد و گفت:هيچي .


همون موقع اهنگ يه دفعه قطع شد و چراغا هم خاموش شد هم زمان با خروج يكي از دخترا با كيك پر از شمع از خونه دورو بريا شروع كردن به خوندن شعر تولد!
مهران دستمو كشيد با هم رفتيم كنار بقيه ايستاديم برقا يكي يكي روشن شد و گلسا با شوق رفت سمت دوستاش كيكو گذاشتن رو ميز گذاشتن و گلسا هم نشست روي مبل بزرگ پشت ميز و شمعا رو فوت كرد با اين كارش همه شروع كردن به دست زدن.
تمام اين صحنه ها رو با حسرت نگاه ميكردم من هيچوقت تا به حال جشن تولدي نداشتم درواقع روز تولد برام هيچ معني خاصي نداشت.
بعد از اين كه كيك تقسيم شد نوبت كادوها رسيد تمام مدت حواسم به گلسا بود طوري كه اصلا نفهميدم مهران كي از كنارم رفت درست وقتي كه داشت كادوي مهرانو باز ميكرد رو كردم سمت مهران ولي سر جاش نبود!يه كم اطرافو نگاه كردم ولي پيداش نكردم.راه افتادم دنبالش نميخواستم تو اون جو تنها باشم ولي بين جمعيت پيداش نكردم داشتم ميرفتم اون طرف باغ كه صدايي از پشت سرم شنيدم.
_:كجا خوشگله?تنها نرو بيا با هم بريم ته باغ اونجا به اندازه كافي خلوته!
از لحن كش دارش معلوم بود كه مسته برگشتم سمتش!خنده بلندي سر داد و گفت:اي جونم!واسه من واستادي؟اومدم!
بعد در حالي كه تلو تلو ميخورد اومد سمتم!
با حرص گفتم :گمشو اشغال!
هر لحظه بهم نزديك تر ميشد با خنده گفت:ناز نكن

1398/05/05 12:16

خوشگله تو مال مني!
قبل از اين كه بهم نزديك شه با يه مشت تو دماغش پرتش كردم رو زمين قبل از اين كه از جاش بلند شه پا گذاشتم به فرار از پشت سر صداي داد و فريادش رو ميشنيدم ولي خيالم راحت بود كه ديگه دنبالم نمياد!داشتم ميدويدم كنن صداي داد و فرياد شنيدم رفتم جلو با تعجب ديدم كه امير و مهران دارن دعوا ميكنن البته اين فقط امير بود كه داشت كتك ميخورد!
مهران اميرو گوشه ديوار خفت كرده بود و داشت سرش داد ميكشيد رفتم جلو صداش كردم ولي اصلا حواسش به من نبود با صداي بلند داشت از امير ميخواست به يه چيزي اعتراف كنه.
رفتم جلوتر همون لحظه مهران اميرو كوبيد به ديوار !امير هيچ حركتي نميكرد رفتم جلو و گفتم:كشتيش!
مهران با صداي بلندي گفت:برو كنار!
بعد تو صورت امير داد زد: ميگي يا هنوز كافيت نيست?
امير با صداي گرفته اي گفت:اون دوتا...ن

1398/05/05 12:16

دوتا...ناديا و گلسا...
مهران:اونا چي؟
ناي حرف زدن نداشت .مهران گفت :گفتم چي؟
خواست دوباره بزنتش كه اين بار من مانع شدم مهرانو كشيدم اون طرف خودشم يه كم اروم شد بعد گفت:اون فقط به درد مردن ميخوره!دستامو گذاشتم رو سينش و هلش دادم زورم بهس نميرسيد ولي خودشو نگه داشت مچ دستامو گرفت و گفت:باشه!
امير سر جاش نشسته بود و نفس نفس ميزد .
مهران با غيض گفت:ميگي يا بكشمت?
خواست سمتش حمله ور بشه كه بازوهاشو گرفتم امير گفت:من همون دوست پسر گلسام!
پوزخندي زد و ادامه داد :وقتي نقشمون لو رفت گلسا بهم پيشنهاد داد كه بيارمت تو كار خودم از اونجايي كه ميدونستم پولداري فهميدم كه به دردم ميخوري تو هم خيلي زودتر از اوني كه فكر ميكردم پيشنهادمو قبول كردي ولي فقط برام حكم يه مشتري خوبو داشتي تا اين كه ناديا نميدونم از كجا ولي منو پيدا كرد اول با پول ازم خواست بيخيالت شم ولي تو برام بيشتر از اون پول صرف ميكردي بعد رويه خودشو عوض كرد ازم خواست كاري كنم كه با دختري دوست نشي و رابطه احساسي نداشته باشي درعوض خبرايي كه بهش ميدادم ومراقبت بودم بهم پول ميداد.
به من نگاه كرد و گفت:ولي اين يكي از دستم در رفت!


مهران با عصبانيت گفت:عوضي!
صورتش از شدت خشم سرخ شده بود.امير گفت:تقصير خودت بود اونقد بي اراده اي كه هر كسي بخواد راحت ميتونه تو زندگيت سرك بكشه!
مهران دستاشو مشت كرد.
اروم گفتم :ميخواد از عمد عصبيت كنه!
چشماي سرخشو دوخت به چشماي من واقعا ترسناك شده بود .سعي كردم خونسرد و اروم باشم چند ثانيه اي بهم خيره شد بعد نفسشو از بين دندوناي قفل شدش داد بيرون دستامو كه دو طرف بازوش بود گرفت و گفت:بريم!
سرمو تكون دادم و گفتم :باشه.
مچ يه دستمو گرفت بعد رو كرد به امير و گفت:دفعه بعد زنده نميذارمت نه تورو نه اون دوتا دختر هرزه رو!
امير فقط پوزخند زد .
دستم كه تو دستشبود كشيدم و گفتم:بيا بريم!
مهران راه افتاد و منم دنبال خودش كشيد.
هيچي نميگفت فقط نفس عميق ميكشيد به وسط راه كه رسيديم يه دفعه برگشت سمت منو بازوهامو گرفت.نگاهش ترسناك بود اب دهنمو قورت دادم و نگاهش كردم!
با صداي كه از خشم ميلرزيد گفت:تو اونجا چي كار ميكردي?
با جديت تمام بهم نگاه كرد .يعني فكر كرده بود منم جزوي از نقشه اونام?
اروم ولي با عصبانيت گفت:ازت سوال پرسيدم اوا؟!
هر چقدرم من با اونا ارتباطي نداشتم امااون داشت يه فكر ديگه با خودش ميكرد ترسيدم بخواد منو هم مثه امير كتك بزنه البته اينجوري من بي گناه بايد كتك ميخوردم!
زل زد تو چشمامو با صداي بلدني گفت:مگه كري؟
از ترس اشكام سرازير شد با بغض گفتم:ديدم كنارم نيستي ترسيدم دنبالت گشتم وقتي

1398/05/05 12:17

پيدات نكردم اومدم اين طرف باغ ديدم داري دعوا ميكني...
باز زل زد تو چشمام حسابي ترسيده بودم.

با همون عصبانيت گفت:نگفتي اونجا خطرناكه؟
ناباورانه نگاهش كردم !شونه هامو اروم تكون داد و گفت:ميدونم از پس خودت بر مياي ولي ديگه تنهايي تو شب هيچ جا راه نمي افتي!دوران زندگي پسرونت تموم شده اوا اگه چهار پنج نفري ميريختن سرت ميتونستي از خودت دفاع كني؟هان؟ميتونستي؟
هيچي نگفتم با چشماي خيسم نگاهش ميكردم.چرا بايد اينقد كمبود محبت داشته باشم كه يه گوشزد از سر نگراني اينقد احساساتمو برانگيخته كنه!
اينبار با ارامش گفت:خب حالا چرا گريه ميكني؟
سرمو به دو طرف تكون دادم يعني هيچي!
از جيبش يه دستمال كاغذي بيرون كشيد و اشكامو پاك كرد و گفت:هر جا گير كردي مخصوصا تو شب ميري تو شلوغ ترين جاي ممكن و بهم زنگ ميزني .
اهي كشيدم و سرمو به علامت مثبت تكون دادم .وقتي اينجوري باهام حرف ميزد حس ميكردم بابامه.
باباي منم اگه زنده بود همين قد مهربون ميشد از خواهرام شنيده بودم كه با تمام نيش و كنايه هايي كه به خاطر پسر دار نشدن بهش ميزدن با دختراش طوري رفتار ميكرد كه انگار هر كدومشون يه شاهزاده خانومن...اگه اون نمرده بود منم شاهزاده خانوم بعدي بابام ميشدم!از اين فكرا دوباره گريم گرفت مهران با تعجب گفت:چي شد؟
هيچي نگفتم .
سرمو تو بغلش گرفت و گفت:نبايد سرت داد ميزدم!
سرمو به سينش چسبوندم و چند تا نفس عميق كشيدم قلبش از عصبانيت تند تند ميزد!
فشار دستشو بيشتر كرد داشتم خفه ميشدم خودمو عقب كشيدم و گفتم:چي كار ميكني؟نفسمو گرفت!
دستشو باز كرد و گفت:حواسم نبود!
لبخندي زد و گفت :حالا بخشيدي?
نفس عميقي كشيدم و گفتم :واسه اون گريه نكردم!
_:پس چي شد!
من:هيچي بيا بريم!
_:بريم خونه؟
لبخندي زدم و گفتم :مطمئنم اگه نريم يه بلايي سر گلسا مياري!
سرشو تكون داد و گفت:به وقتش حساب اونو هم ميرسم!
رفتيم سراغ وسايلمون بي سر و صدا شلوارمو زير دامنم پوشيدم و مانتومو تنم كردم و از يه گوشه بدون خدا حافظي از باغ زديم بيرون!
هنوز خيلي از باغ دور نشده بوديم كه از پشت سر صداي اژير پليس اومد برگشتم و عقبو نگاه كردم دم باغ نگه داشتن مهران كه داشت از تو اينه عقبو نگاه ميكرد گفت:به موقع بيرون اومديما!
صاف نشستم سر جامو گفتم:بيچاره ها كارشون در اومد!
مهران يه نگاه به ساعتش كرد و گفت:شامم بهمون ندادن بريم يه جايي يه چيزي بخوريم؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :اگه گرسنته بريم.
سرشو تكون داد .بيست دقيقه بعد جلوي يه رستوران پارك كرد .دامنمو از پام در اوردم و لباسامو مرتب كردم و همراه مهران از ماشين پياده شديم!
دم در نگهبان با ديد

1398/05/05 12:17

مهران جلو اومد و گفت:خوش امديد اقاي مجد!
مهران سرشو تكون داد و گفت:ممنون!ميز خالي دارين؟
مرده يه نگاه به من كرد بعد به گوشي بزرگي كه دستش بود يه نگاه انداخت و گفت:البته!اتفاقا ميز دو نفره تو لژ اختصاصي!
مهران نيم نگاهي به من كرد بعد با لبخند به مرده گفت:ممنون
بعد يه اسكناس ده تومني گذاشت كف دستش و با هم رفتيم داخل!
همون جايي كه نگهبان بود رو گرفتيم يه پيشخدمت دنبالمون اومد راهروي وسط باغ رستورانو طي كرديم اطراف پر از الاچيق و ميزا و ادم بود رسيديم ته باغ پيشخدمت به يه اتاقك چوبي اشاره كرد و گفت:بفرماييد !پنج دقيقه ديگه براي سفارش ميام خدمتتون

وارد اتاق شديم يه ميز گرد با دوتا صندلي رو به رومون بود اطراف روي طاقچه هاي كوچيك پر از شمع و سنگايي بود كه توش روشن شده بود روي ميز هم يه فانوس بود كه البته توش لامپ كار گذاشته بودن!
با شوق گفتم:چه جالبه!ادمو ياد شباي شام غريبان روستا ميندازه!
مهران با خنده گفت:خيلي دلم ميخواست اينجا رو ببينم!
هر دو نشستيم سر ميز .گفتم:مگه قبلا نيومدي؟نگهبان كه ميشناختت.
منو رو برداشت و گفت:با اكيپ دوستام زياد ميام ولي اين اتاقو نديده بودم!
سرمو تكون دادم گفت:چي ميخوري?
بعد منوي بازكرده رو گرفت سمتم يه ذره به اسماي عجيب غريب غذاها نگاه كردم تا رسيدم به دوستان اشنا يعني كباب و جوجه.يكي يكي با دقت به محتوياتشون نگاه كردم تا رسيدم به يكي كه هم گوشت داشت هم جوجه دست گذاشتم روشو گفتم:از اينا!
مهران سرشو تكون داد.مهران يه نگاهي كرد و سرشو تكون داد پيشخدمت اومد مهران گفت:يه ميكس و يه خوراك ميگو با دوتا سالاد فصل و يه زيتون سياه و دوتا نوشابه مشكي!
پيشخدمت سرشو تكون داد و بعد از ور رفتن با گوشي كه شبيه به هموني بود كه دست نگهبان ديدم رفت.
موقع خوردن غذا من محو مزه ي خوبش شده بودم اصلا نفهميدم كه مهران تو فكره اخر سر هم يه ذره از غذاشو خورد و رفتيم!توي راه هم زياد حرف نزديم ميدونستم با اون مشكلي كه پيدا كرده بود ذهنش خيلي مشغوله.
رسيديم خونه خيلي كوتاه از هم خداحافظي كرديم و من رفتم بالا!
لباسامو عوض كردم و رفتم حمام!
كارم تموم شده بود لباسامو تو حمام عوض كردم و حولمو مثه شال انداختم رو سرم همين كه اومدم بيرون ديدم صداي در مياد رفتم سمت در از پشت پرده نگاه كردم مهران بود دستشو تكيه داده بود به ديوار و سرش پايين بود حس كردم حالش خوب نيست درو باز كردم هم چنان سرش پايين بود .با نگراني گفتم :مهران خوبي?
ين دفعه خودشو پرت كرد تو بغلم تمام سعيمو كردم تا تعادلمو حفظ كنم .تمام سنگيني وزنش رو شونم افتاده بود خواستم بكشمش بالا كه دستاش دور كمرم حلقه

1398/05/05 12:17

شد!
من:چي كار ميكني؟
چسبيد به من و گفت :آوا!
از لحنش فهميدم مسته
با تمام توانم شونه هاشو دادم عقب و گفتم: چي كار كردي?
چشماي خمارشو دوخت به منو گفت:خوشگل شدي!
بعد نگاهشو كشيد سمت لبام و حلقه دستشو محكم تر كرد ديگه وقت ترسيدن بود...


در حالي كه سعي ميكردم دستاشو باز كنم گفتم:بهتره بري!
دستاشو باز كرد و با يه حركت سريع دوباره منو با دستام تو بغل گرفت و گفت:كجا برم؟من تازه اومدم!
در حالت عادي هم از پسش بر نمي اومدم چه برسه به حالا كه مست هم بود.سرمو گرفتم پايين و در حالي كه تقلا ميكردم گفتم:چرا مست كردي?
منو از رو زمين بلند كرد و گفت:من مست نكردم ببين !
بعد نفس داغشو فوت كرد تو صورتم بد جوري بوي الكل ميداد.
صورتمو كشيدم عقب و گفتم:منو بذار زمين!
خنده اي كرد و گفت:جات بده!؟دوست نداري بغلت كنم؟
زل زد تو چشماي وحشت زده منو ادامه داد:ولي من دوس دارم!
در حالي كه ميرفت سمت اتاق خوابم گفت:ولي يه چيزي رو بيشتر دوس دارم!ميدوني چي?
جوابشو ندادم داشتم با پاهام تو هوا لگد ميزدم تا يه جوري خودمو ازاد كنم .يه دفعه منو محكم كوبيد به ديوارو پاهاشو رو پاهام قفل كرد!
تمام زورشو به كار گرفته بود حلقه ي دستشو باز كرد اما همين كه خواستم از دستام استفاده كنم دوطرف بدنم ثابتشون كرد و تكيه داد بهم تا بتونه رو هوا نگهم داره!
زل زد تو چشمامو گفت :تو رو دوست دارم !از هر چيزي بيشتر...
نگاهش بين لبا و چشمام حركت ميكرد سرشو اورد كنار گوشمو گفت:ميخوام اعتراف كنم كه دوست دارم!
حسابي ترسيده بودم هيچ راهي نداشتم تقلا كردن هم فايده اي نداشت.بايد فكرمو به كار مينداختم ولي انگار مغزم هنگ كرده بود.
لاله گوشمو بوسيد و گفت:خيلي دوست دارم!
بغض گلومو گرفته بود با التماس گفتم:مهران!
لبشو چسبوند به گوشمو گفت:جونم؟بازم بگو !بازم اسممو صدا كن .وقتي ميگي مهران قند تو دلم اب ميشه.
با صداي لرزوني گفتم:بس كن!
_:از من ميترسي؟
سرمو به علامت مثبت تكون دادم.
دوباره گوشمو بوسيد و گفت:نترس عزيزم اخه من چطور ميتونم به عشقم اسيب بزنم؟اذيتت نميكنم قول ميدم!
لباشو كشيد سمت گونم.
همزمان كه سرمو عقب كشيدم سعي كردم دستامو از دستش بكشم بيرون .انچنان دستمو فشار داد كه حس كردم استخونام خورد شد.اروم گفت:دختر خوبي باش!
بعد رفت سمت گردنم.
به گريه افتاده بودم رومو كردم اون طرف فشار لبشو رو گردنم حس ميكردم اگه تو همين وضعيت ميموندم كارم تموم بود چشمم خورد به در حمام همون لحظه فكري به ذهنم رسيد.يه نگاه به مهران كردم بعد سعي كردم اروم باشم سرمو برگردوندم سمتشو چسبوندم به سرش با اين كارم سرشو اورد بالا يه لبخند تحويلش دادم.خنديد و گفت:اي

1398/05/05 12:17

جونم!
اروم دستامو شل كردم اين باعث شد فشار دستشو كم كنه اروم تو گوشش گفتم:بريم تو حمام؟
تمام سعيمو كردم كه لحنم با عشوه همراه باشه !خوشبختانه كار ساز هم بود .
مهران خنديد و گفت:اره عشقم!ميريم!
دستامو ول كرد منم حلقشون كردم دور گردنش خودش پاهامو پيچيد دور كمرش.
بعد صورتمو گرفت تو دستاشو گفت:تو هم دوسم داري ؟
سرمو به علامت مثبت تكون دادم .
لبخندي زدو اروم گفت:قول ميدم هميشه پيشت بمونم!
نگاهش كردم سرشو اورد جلو اگه عكس العمل اشتباهي انجام ميدادم نقشم نميگرفت.
لباشو گذاشت رو لبام.يه دفعه تمام تنم گر گرفت!
سريع صورتشو كشيد عقب قلبم تند تند ميزد.خنديد و گفت:بوسيدنو هم بلد نيستي?
با تعجب نگاهش كردم.صورتمو كشيد سمت خودش و دوباره لبامو بوسيد .گرمم شده بود مهران منو بيشتر به ديوار فشار داد .نفسام به شمارش افتاده بود يه حس خاصي داشتم حسي كه تا به حال تجربش نكرده بودم .
لبامو به تقليد از اون به حركت در اوردم تو همون حالت لبخندي زد و به كارش ادامه داد .ديگه نميفهميدم چي كار ميكنم اصلا يادم رفت كه داشتم به چي فكر ميكردم از بوسيدنش خوشم اومده بود دلم ميخواست ادامش بده.
چشمامو بستم مهرانم منو از ديوار جدا كرد.


دستش رفت زير لباسم يه دفعه با ترس چشمامو باز كردم !تازه به خودم اومدم من داشتم چي كار ميكردم?!اين ديوونگي بود چطور داشتم تسليمش ميشدم?!مهران داشت با خشونت لبامو ميبوسيد اروم رفت منو گذاشت تو وان ولي هنوز بغلم كرده بود دستمو رو دستش گذاشتم كه بيشتر زير لباسم بالا نره وقتي كاملا زير دوش قرار گرفتيم دستمو بردم عقب و يه دفعه اب يخو باز كردم!
اينقدر سرد بود كه منم به لرزه افتادم .مهران منو ول كرد و با لرز فرياد كشيد سريع از جام بلند شدم كه يه دفعه گفت:عشقم اب سرده!گرمش كن تو بخار بيشتر كيف ميده!
بعد پامو گرفت.فكر ميكردم با اب يخ مستي از سرش بپره!
خواست از جاش بلند شه ديگه راهي نداشتم دوشو از جاش برداشتم و گفتم:ببخشيد !
بعد يه ضربه زدم به سرش!
افتاد جلوي پام .يه نفر يه بار بهم ياد داده بود كه كجاي سر بايد زد كه بدون اين كه خطري باشه فقط طرفو بيهوش كنه!
ابو بستم دندونام از سرما به هم ميخورد!نميتونستم مهرانو اونجا ول كنم صد در صد تا صبح يخ ميزد!
از وان بيرون اوردمش و كشون كشون بردمش تو حال كنار بخاري !
بخاري رو زياد كردم بدنش يخ كرده بود بلوزش كه خيس شده بود رو در اوردم.رفتم پتو و رو تختي رو برداشتم و پيچيدم دورش!موهاشو با حوله خشك كردم بعد ولش كردم!
رفتم تو اتاق تازه ياد خودم افتادم لباسامو عوض كردم دستكش و جوراب و كلاهمم برداشتم نشستم گوشه اتاق و يكي از پالتوهام كه بلند بود

1398/05/05 12:17

رو انداختم روي خودم!
ميترسيدم بخوابم و مهران دوباره بلند شه!
هنوز سردم بود.تكيه دادم به گوشه تخت و پاهاموتو بغلم جمع كردم
دستمو كشيدم رو لبم درد خفيفي زير لب پايينم احساس كردم.
لبامو جمع كردم.
چرا بوسيدمش?چرا جلوشو نگرفتم!?چرا اينقدر بهم ارامش داد يعني همه تو اولين بوسشون اين حس پروازو تجربه ميكردن!به بيرون اتاق نگاه كردم اصلا چرا وقت مستيش اومده بود سراغ من؟نميتونست زنگ بزنه يكي از اون دخترا بيان پيشش؟يعني واقعا منو دوست داشت كه كشيده شده بود سمتم؟!سرمو به دو طرف تكون دادم و زير لب با حرص گفتم:احمق از يه ادم مست چه انتظاري داري?!نزديكترين دختري كه در دسترسش بوده تو بودي اوا!بيخود خيال بافي نكن.
اينقدر غرق افكارم شدم كه خوابم برد


مهران
چشمامو باز كردم سرم تير ميكشيد.از جام بلند شدم تازه فهميدم تو خونه خودم نيستم!
پتو رو كنار زدم بلوزم چي شده بود?
از جام بلند شدم شلوارم هنوز تنم بود بلوزم هم بالاي بخاري رو ميله اويزون شده بود.
يه دفعه ياد شب قبل افتادم همه چيز يادم بود ولي در اوردن لباسمو نه.يه نگاه به اطراف كردم اوا نبود!اگه نفهميده بودمو بلايي سرش اورده بودم چي?
بلند شدم بلوزمو تنم كردم. اوا رو صدا زدم ولي جوابمو نداد رفتم سمت اتاق كه ديدم افتاده كنار تخت!
رفتم سراغش داشت تو تب ميسوخت موهاي سرش از عرق خيس شده بود !
كشيدمش سمت خودمو گفتم:اوا?
جوابمو نداد.
چند بار اروم زدم تو گوشش ولي بازم فايده اي نداشت.
از جاش بلندش كردم و بردمش طبقه پايين خوابوندمش روي تخت گاهي يه ناله ميكرد ولي حالش بد بود تبش هم رو 60بود يعني خطر تشنجش زياد بود دستكش و جورابشو در اوردم كيسه اب سرد رو هم گذاشتم زير پاش و رو پيشونيشم حوله سرد گذاشتم.
ميترسيدم برم براش دارو بگيرم و موقعي كه تنهاش حالش بد بشه!
نشستم كنارش روي تخت يعني به خاطر من به اين روز افتاده بود?با حرص گفتم:تو كه جنبه مستي نداري غلط كردي مشروب ميخوري!
صورتشو خشك كردم. لب پايينش كبود شده بود .
نگاهي به چشماي بستش كردم و گفتم:به خاطر ديشب متاسفم!
اروم لبامو گذاشتم رو لباش.
هيچ حركتي نكرد.داشت تو تب ميسوخت و اينا همش به خاطر من بود !
مجبور شدم براي پايين اوردن دماي بدنش روي شكمش كيسه يخ بذارم!
كنارش دراز كشيدم هر چند ثانيه يه بار حوله روي سرشو عوض ميكردم.
گاهي وقتا كلمات نامفهومي از دهنش بيرون مي اومد ولي هم چنان بيهوش بود!
نيم ساعت گذشته بود .دستمو گذاشتم زير سرم و برگشتم سمتش تبش پايين اومده بود
موهاشو دادم عقب گونه هاش از تب سرخ شده بود.
چطور من اين دخترو دوست داشتم .اونقد سريع اتفاق افتاده بود كه اصلا نفهميدم

1398/05/05 12:17

چطور اتفاق افتاد.
اما اون تو يه دنياي ديگه سير ميكرد مطمئن بودم اگه بهش ميگفتم بهش علاقه دارم يه جور ديگه برداشت ميكرد.
كم كم چشماشو باز كرد نشستم بالاي سرش .
با صداي گرفته اي گفت:من كجام
دستشو گرفتم و گفتم:تو خونه مني!حالت خوبه?
اب دهنشو قورت دادو گفت:تشنمه!
از جام بلند شدم و رفتم كه براش اب بيارم وقتي برگشتم ديدم نيم خيز شده و داره گريه ميكنه!
ليوانو گذاشتم رو ميز عسلي كنار تخت و كنارش نشستم و گفتم:چيه?
با گريه گفت:سرم گيج ميره!
خوابوندمش تو جاشو گفتم:اين كه گريه نداره دختر خوب بخواب خوب ميشي!
همون طور كه اشك ميريخت گفت:خوبم ميخوام برم بالا!
خواست بلند شه كه جلوشو گرفتم و گفتم:حالت اصلا هم خوب نيست!
ليوان ابو دادم بهشو گفتم:خوب كه شدي ميبرمت بالا!
ابشو خورد و گفت:تو بايد بري سر كار !
لبخندي زدم و گفتم:امروز تعطيله!
حالا بخواب .
با ترديد نگاهم كرد گفتم:تا بر ميگردم از جات تكون نميخوري!
بعد از اتاق رفتم بيرون.
براش سوپ درست كردم و برگشتم .خوابيده بود سيني رو گذاشتم گوشه تخت و صداش كردم!
چشماشو باز كرد كمكش كردم بشينه .
قاشقو پر كردم و گرفتم سمتش !
دستشو اورد جلو و گفت:خودم ميتونم.
قاشقو محكم دستم گرفتم و گفتم :نه نميتوني!
با اكراه سرشو اورد جلو سوپو خورد.گفتم:خوشمزس؟
سرشو به علامت مثبت تكون داد و گفت:ممنون.
من:تو به خاطر من اينجوري شدي!
سرشو انداخت پايين.
يه قاشق ديگه سوپ گرفتم جلوش.
بعد از اين كه خورد گفتم:ديشب چي كار كردم?
نگاهشو ازم گرفت.
گفتم:اگه اتفاقي افتاده من پاش مي ايستم.
برگشت سمتم و با نگراني گفت:نه نه چيزي نشد!
اب دهنشو قورت داد و با خجالت گفت:چيزي يادت نمياد?
ميدونستم اگه راستشو بگم معذب ميشه گفتم:اصلا يادم نمياد بالا اومده باشم فقط صبح كه بيدار شدم ديدم تو خونه توام بعدم كه تورو اينجوري پيدا كردم.ديشب چي شد?
سرشو تكون داد و گفت:هيچي!
براي اين كه بحثو عوض كنه گفت:ميشه بهم سوپ بدي?خيلي خوشمزس!
لبخندي زدم و بقيه سوپو بهش دادم.

1398/05/05 12:17

?پایان پارت هفتم?

1398/05/05 12:17

?فصب هشتم?

1398/05/05 12:23

سيني رو گذاشتم كنار و گفتم:خب استراحت كن تا من برم داروهاتو بگيرم!
همين كه از جام بلند شدم گفت:مهران؟
برگشتم سمتش.
_:چرا مست كردي؟
لپمو گزيدم و گفتم:يه كم عصبي بودم!
در حالي كه با انگشتاش بازي ميكرد گفت :ديگه اين كارو نكن.
برگشتم سمتش ميدونستم كه چرا داره اين حرفو ميزنه ولي اون خبر نداشت كه من ميدونم نشستم گوشه تخت و گفتم: اذيت شدي?
سرشو انداخت پايين.
چونشو گرفتم و صورتشو كشيدم بالا به لباش نگاه كردم و گفتم:اين كار منه?
با تعجب نگاهم كرد .گفتم:كبودي لبت!
دستشو گذاشت رو لبش و با دستپاچگي گفت:چي?
من:متوجه نشدي?
من مني كرد و گفت:چرا...چرا ديشب باهات درگير شدم و خوردم زمين !
ابروهامو انداختم بالا و گفتم:با هم دعوا كرديم?!
لباشو جمع كرد و گفت :اوهوم!
دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم:ديگه هيچوقت اين اتفاق نمي افته !
سرشو تكون داد و گفت:ممنون!
لبخندي زدم و گفتم:هر اتفاقي كه افتاده معذرت ميخوام.
لبخند زد.
خوابوندمش سر جاشو گفتم:هنوز تب داري بگير بخواب تا من برگردم خب?
سرشو تكون داد و پتو رو كشيد روي خودش. من هم رفتم بيرون!
قرصا و داروهاشو خريدم و برگشتم.
يه راست رفتم تو اتاق داشت اطرافشو نگاه ميكرد با ديدن من لبخند زد!نشستم كنارش و پلاستيك قرصا رو گذاشتم كنارش و گفتم بهتري?
سرشو تكون داد همون موقع بي هوا عطسه كرد.
خنديدم و گفتم:به به تازه شروع شد.
اهي كشيد و گفت:من بدمريض ميشم خدا به دادم برسه.
من:مريضيت تقصير من بوده پس پرستارتم خودمم.
لبخند تلخي زد و گفت:عادت ندارم. وقتي مريض ميشم تو تخت استراحت كنم.
من:خب عادتت ميدم.
با نگراني زل زد بهمو گفت:نميخوام عادت كنم.
در حالي كه با حالت عصبي با دستاش بازي ميكرد گفت:وقتي از اينجا برم بازم تنها ميشم نبايد خودمو بدعادت كنم چون بعدا بهم سخت ميگذره!
بره?يعني اون به رفتن از پيش من فكر ميكرد؟يه دفعه از دهنم پريد :تو قرار نيست از اينجا بري!
با تعجب نگاه كرد.
لبمو گزيدم و گفتم:يعني اون قرض خيلي زياده حالا حالاها اينجايي.
لبخند محوي زد و گفت:ولي بالاخره كه ميرم.
تو دلم گفتم عمرا اگه بذارم ولي در ظاهر اخم كردم و گفتم:يعني اينجا خيلي بهت بد ميگذره كه اينقد به رفتن فكر ميكني?


_:نه نه منظورم این نبود اتفاقا اینجا تنها جاییه که بهم خوش میگذره ولی خب بالاخره که باید برم!
لبخند زدم . وقتی اینجوری اعتراف میکرد دلم میخواست لپاشو بگیرم تا جایی که میشه بکشمشون .گفتم:بیا یه کاری کنیم!
نگاهم کرد.
گفتم:فعلا به رفتن از اینجا فکر نکنیم و فکر خوب شدن تو باشیم! هوم؟
سرشو تکون داد و گفت :باشه!
بعد دوباره عطسه کرد.بعد گفت:با گلسا چی کار میکنی؟
سرمو تکون دادم و

1398/05/05 12:24

گفتم:نمیدونم!حالا که فهمیدم همشون با همن باید یه فکر اساسی واسشون بکنم!خیلی پیچیده شده فکر نمیکردم گلسا و دختر خالم با هم برام نقشه کشیدن!
خندید و گفت:اینا با هم دست به یکی کرده باشن اونوقت چطوری میخوان تورو بین خودشون تقسیم کنن؟!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:دستشون به من نمیرسه!
خندید و گفت:اوهو!
من:ولی فکر کنم با هم برخورد نداشتن!
دستاشو زد به همون گفت:میگم یه ترتیبی بده اونا با هم درگیر شن اینجوری اصلا لازم نیست تو تلاشی بکنی!اونا خودشون دخل همدیگه رو میارن!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:بد فکری هم نیستا!
سرشو تکون داد و گفت:فکرای من حرف نداره!
فقط باید امیرو بکشی کنار چون اون با دوتاشون روابط خوبی داره.
دستمو کشیدم تو موهام اصلا نمیدونستم با امیر باید چی کار کنم؟! دلم میخواست با همین دستام خفش کنم.
با خنده گفت:داری به کشتنش فکر میکنی؟
نگاهش کردم و گفتم:کشتن کی؟
_:امیر!
با خنده سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:همون دیشب اگه سر نرسیده بودی الان زنده نبود!
ابروهاشو داد بالا و گفت:یه چیزی میگم عصبی نشو!
با تعجب نگاهش کردم گفت:این اتفاقایی که برات افتاده یه جورایی تقصیر خودتم بوده!
من:منظورت چیه؟
_:امیر تو حرفاش چند باز اشاره کرد که دخالت تو زندگی تو براش اسون بوده!
من:خب که چی؟
تک سرفه ای کرد و گفت:یعنی این خودت بودی که راحت افسار زندگیتو دادی دست اون!نمیخوام زیاد وارد این مسائل بشم ولی تو یه چیزو گذاشتی اساس زندگیتو داری باهاش زندگیتو خراب میکنی اونم هیچی نیست به جز یه لذت اونم از نوع مصنوعیش! شانس اوردی که همه این اتفاقا فقط به خاطر این بوده که دوتا دختر میخواستن به دستت بیارن! میدونی با این کارا چطور راحت میشه با ابروی یه خاندان بازی کرد؟میدونی حتی ممکن بود نقشه قتلتو بکشن و یکی از همون دخترایی که واست میفرستاد میکشتت؟این یه نقشه ساده واسه پول گرفتن از تو بود برو خدا رو شکر کن مغز امیر اونقدرا کار نمیکنه و اگر نه میتونست ازت فیلم بگیره و راحت صد برابر پولی که ازت میگیره رو اخاذی کن!
با تعجب نگاهش کردم این همه مدت هیچوقت این چیزا به فکرمم خطور نکرده بود.با این حال خودمو نباختم و گفتم:من حواسم بود!
ابروهاشو داد بالا و گفت:چطوری حواست بود؟
بازم اون دختره پر رو خودشو نشون داد وقتی اینجوری حرف میزد حس میکردم داره تحقیرم میکنه!گفتم:لازم نیست منو درباره زندگیم نصیحت کنی من 30 سالمه عقلم بیشتر از یه دختر 18 ساله میرسه!
لباشو جمع کرد و با ناراحتی گفت:من نمیخواستم.....
از جام بلند شدم و گفتم:خواسته یا نا خواسته لطفا تو کارای من دخالت نکن!
حالام بهتره بخوابی من برم

1398/05/05 12:24

یه فکری واسه ناهار بکنم!
بعد از اتاق اومدم بیرون.
نفسمو فوت کردم نمیدونم چرا هر وقت یه نفر اشتباهاتمو نشونم میداد از کوره در میرفتم. دلم نمیخواست جلوی هیچکس یه ادم ناقص به نظر بیام.
نشستم روی مبل و به در اتاق نگاه کردم.نمیفهمیدم چرا اینقدر دوست داشت راه درست زندگی رو به من یاد بده اونم با نیش و کنایه.
سرمو تکیه دادم به مبل هر چی بود زیادی تند رفته بودم نباید اینجوری رفتار میکردم. حتما ناراحت شده بود.


از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه غذای خاصی بلند نبودم درست کنم ولی نمیخواستم با این حال آوا غذای بیرون به خوردش بدم.
از تو کابینت ماکارونی برداشتم هون طور که داشتم قابلمه رو پر از اب میکردم به حرفای آوا فکر کردم حرفش درست بود نمیتونستم انگارش کنم با این حال اشتباهی که کرده بودم برام از این که آوا چه فکری دربارم میکنه کم اهمیت تر بود.
حالا فهمیده بودم تمام جوانب هر کاری رو در نظر میگیره برای همین باید در برابرش محتاط تر عمل میکردم .
نمیخواستم به خاطر یه ندونم کاری از دستش بدم مخصوصا حالا که فهمیده بودم برعکس من که دوستش دارم فقط داره به رفتن از اینجا و زندگیش بعد از اون فکر میکنه.تنها چیزی که اون میخواست اعتماد بود باید کاری میکردم بهم اعتماد کنه اونوقت برای همیشه اینجا نگهش میداشتم.
از این خودخواهی خودم خندم گرفته بود!
سرمو تکون دادم و زیر قابلمه رو روشن کردم و زیر لب گفتم:از خداشم باشه! کی از من بهتر؟
برگشتم سمت در اتاق و با صدای ارومی گفتم:تقصیر خودته میخواستی اینقدر دوست داشنتی نباشی!حالا که پیدات کردم عمرا اگه از دستت بدم.
*********
آوا
چشمام از تعجب گرد شده بود مگه من چی بهش گفتم که اینقد جوش اورد.به در که چند لحظه پیش مهران ازش بیرون رفته بود نگاه کردم و زبونمو در اوردم و گفتم:حقیقت تلخه آقا!
دوباره عطسه کردم بینیمو بالا کشیدم و خزیدم زیر پتو و گفتم:پسره بی فکر حالا اینقد با دخترا بودن برات مهمه که نمیتونی درست فکر کنی؟
یاد دیشب افتادم و اون لحظه ای که حس کردم واقعا دوسش دارم!برای خودم دهن کجی کردم و گفتم:دوستش داشته باشم؟
پوفی کردم و گفتم:عمرا!یارو عین یه خروس که می افته بین مرغا بی جنبس!
سرمو از زیر پتو بیرون اوردم و با صدایی که به گوش خودمم نمیرسید گفتم:بیچاره زنت!
همون لحظه زدم زیر خنده حالا این همه حرص و جوشم واسه چی بود؟انتظار داشتم بشینه کنارم و بگه اره تو راست میگی دیگه از این غلطا نمیکنم؟زهی خیال باطل این یارو واسه من تره هم خورد نمیکنه اگه شعورش به اینم نمیرسید که باعث و بانی این تب من خودشه عمرا اگه بهم سر میزد چه برسه به این که بخواد

1398/05/05 12:24

بیارتم اینجا و تبمو بیاره پایین بهم سوپ بده و برام دارو بخره!با خودم گفتم:اصلا چیز دیگه هم به جز هیکل دخترا میبینه یا نه؟!
یه نگاه به خودم کردم خدا رو شکر به هیکلمم مثه زندگیم زیاد دخترونه نبود از اون گذشته اونقدر لاغر مردنی بودم که اگرم چیزی باشه به چشم نیاد.
خوابم نمی اومد از زیر پتو اومدم بیرون و نشستم سر جام!یه نگاه به تخت کردم اینجا جایی بود که دخترا رو می اورد؟یه لحظه از این که اونجا خوابیدم چندشم شدپتو رو زدم کنار و لشستم لبه تخت چند بار پشت سر هم عطسه کردم چشمام پر از اشک شد همیشه همین بود وقتی سرما میخوردم تا یه مدت انگار داشتم از پشت یه لیوان اب به دنیا نگاه میکردم!
با استینم اشکامو پاک کردم و از روی تخت بلند شدم!
سرم علی رقم دردی که داشت گیج هم میرفت یه کم تکیه دادم به دیوار تا حالم خوب شه.
با حس بدی به تخت نگاه کردم و با حرص گفتم:گندت بزنن!
از اتاق رفتم بیرون تو راهرو مهرانو دیدم که تو اشپزخونه داره کار میکنه.
با فکرایی که دربارش به سرم زده بود حتی نمیخواستم نگاهش کنم.مکیدونستم اونم با اون عصبانیتی که نشون داد صد در صد چشم دیدنمو نداشت!
خواستم برم سمت مبل که خودش برگشت.بر عکس انتظارم لبخندی زد و گفت:اینه استراحتت؟
بدون این که نگاهش کنم نشستم رو کاناپه و گفتم: هوای اتاقت گرفتس!
در حالی که کفگیرشو محکم به ماهیتابه میکوبید گفت:کجای هوای اون اتاق گرفتس؟
چی بهش میگفتم؟میگفتم خوشم نمیاد رو تختی بخوابم که هر شب هزار تا کثافت کاری روش انجام میشه؟
گفتم:خوشم نمیاد همش بخوابم!
_:چیزی نمیخوای برات بیارم؟
ریز چشمی با حرص نگاهش کردم انگار نه انگار چند دقیقه پیش اونجوری برگشت و جوابمو داد.گفتم:نه!


_:ببخشید اونجوری جوابتو دادم!
برگشتم سمتش و یه تای ابرومو دادم بالا! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چیه؟
شونه هامو انداختم بالا و اشکی که باز جلوی دیدمو گرفته بود پاک کردم و گفتم:نه تقصیر من بود اگه میدونستم جنبه نداری چیزی نگفتم!
بد جور با این حرفم نیشش زدم. کفگیرو به نشونه تحدید بالا گرفت و گفت:ببین خودت جنبه معذرت خواهی نداری!
بینیمو بالا کشیدم و گفتم:باشه!منم معذرت!
سرشو تکون داد
گفتم:من دیگه حالم خوبه میتونم برم بالا؟
روشو کرد طرفمو گفت:با این صورت قرمز و چشمای پر از اشک و لب کبود حتما حالت خوبه!
پوفی کردم و گفتم:من خودم میتونم از پس خودم بر بیام!
از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:چیزی شده؟
گفتم:نه مگه قرار بود چیزی بشه؟
_:نمیدونم !تو اتاق اتفاقی افتاد؟
با تعجب نگاهش کردم
گفت:پس چرا اعصابت ریخت به هم!
چشمامو تو حدقه گردوندم و گفتم:نه چیزی نشده!
نشست کنارم و گفت:پس

1398/05/05 12:24

بگیر بشین منم میرم لباساتو میارم پایین تا وقتی هم که حالت خوب شه همین جا میمونی!
لب پایینمو به نشونه ناراحتی اویزون کردم و گفتم:من بالا راحت ترم!
با خنده اخم کرد گفت:ادم پیش رفیقش احساس ناراحتی میکنه؟
هه رفیق؟کدوم رفیقی رو دیدی شبونه مست کنه به قصد تجاوز بیاد تو خونت بعدشم از بوسیدنش لذت ببری!
گوشه لبمو گاز گزفتم انگار فکرمو خوند گفت:اون فقط یه اتفاق بود دیگه تکرار نمیشه قول میدم!
مردد نگاهش کردم چه تضمینی بود که دیگه اینکارو نکنه؟!ادمایی که عادت به این کارا داشتن نمیتونستن یه شبه بذارنش کنار و این یعنی هنوز خطری بود.
زل زد تو چشمامو گفت:بهم اعتماد نداری؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم! اهی کشید وگفت:چی کار کنم بهم اعتماد کنی؟!
یعنی اعتماد من اینقد براش مهم بود؟!یه دفعه گفتم:دیگه اون دخترا رو نیار خونت!
لبامو محکم رو هم فشار دادم این چه حرفی بود که زدم؟اصلا به من چه اون کیو میاره خونش؟!منتظر بودم باز بتوپه بهم که گفت:اینجوری خیالت راحت میشه؟
قبول کرد؟با استرس تک خنده ای کردم وگفتم:اره!
لبخند محوی زد و گفت:باشه!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:میتونی؟
چینی به بینیش داد و گفت:اینقدم سست عنصر نیستم!تازه اگه این باعث میشه دیگه حس بدی بهم نداشته باشی راحت میتونم باهاش کنار بیام.
با خجالت لبخندی زدم و گفتم:ولی تو....
انگشت اشارشو گذاشت رو لبم بی اختیار چشمامو لوچ کردم!
این باعث شد خنده جاشو بده به حرفی که میخواست بزنه! خودمم خندم گرفت.
سرمو بردم عقب اشکای تو چشممو پاک کردم و گفتم:مشروباتم بریز دور!
زل زد تو چشمامو با مهربونی گفت:دیگه؟!
چه مهربون شده بود؟! دلم داشت ضعف میرفت هر لحظه ممکنه بود بپرم بغلش برای همین چنگ زدم به مبل! چشمامو ریز گردم و گفتم:حالا همینا رو انجام بده!
دستمو گرفت و گفت:پاشو؟
همراهش بلند شدم و گفتم:کجا؟
بدون هیچ حرفی منو کشید اون سمت سالن پشت مبلای سلطنتیش یه قفسه بود درشو باز کرد حدود 10-15 تا شیشه اونجا چیده بود!
همشو اورد بیرون و گفت:این کل محموله منه!
یه نگاه به شیشه ها کردم و گفتم:ماشالا! با همینا دیگه میخوای نخوری؟!
نیشخندی زد و گفت:بیا یه کار باحال بکنیم!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:لابد همشونو بخوریم که تموم شه!
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:که لابد بازم باهم دعوا کنیم و لب بالاییتم کبود شه!
لبمو گاز گرفتم یعنی فهمیده بود خالی بستم؟!دستمو کشیدم زیر لبم .
لبخند کجی زد و گفت:برشون دار و دنبالم بیا!
هر چندتاشو میتونست تو بغل گرفت بقیه رو هم من برداشتم و راه افتادم دنبالش رفت سمت حمام! دوباره اتفاقات دیشب به ذهنم هجوم اورد ! به خودم گفتم:این بار هوشیاره

1398/05/05 12:24

بلایی سرت نمیاره!
پشت سرش وارد حمام شدم رفت سراغ دستشویی فرنگی و درشو باز کرد!تکیه دادم به در که ببینم میخواد چی کار کنه! شیشه ها رو گذاشت زمین و شروع کرد به باز کردن دراشون!
با کنجکاوی گفتم چی کار میکنی؟
یکی از شیشه ها رو گرفت بالا و گفت:میخوایم مسابقه بدیم!
من:یعنی چی؟
اومد شیشه ها رو ازم گرفت و گفت:هر کی شیشه بیشتری خالی کرد برندس!
یه طرف لپمو باد گردم و نگاهش کردم واقعا میخواست بریزتشون دور؟اونم به خاطر من؟سرموتکون دادم و با خودم گفتم:خب *** اگه اینقد داشته بازم میتونه گیر بیاره!
نفسمو دادم بیرون بیخیال خودمو و اون آوای منفی باف درونم شدم و گفتم:قبوله!
بعد هر دو با هم شروع کردیم به خالی کردن شیشه ها!


اخرین شیشه رو از دستم قاپید و گفت:من بردم!
در حالی که سرفه میکردم گفتم:تو جر زدی!
دهنشو کج کرد و گفت:کی گفت جر زدن مجاز نیست!
زبونمو واسش در اوردم و گفتم:خب اصلا بردی که بردی!
لپمو کشید و گفت:بریم ناهار؟!
شونه هاموانداختم بالا!
دستمو گرفت و گفت:بریم!
نشستیم سر میز! نگاهی به ماکارونی که دوست کرده بود انداختم و گفتم:نه بابا! افرین!
یه بشقاب برام کشید و گفت:ببین خوبه!
چنگالو برداشتم و گفتم:اگه به خوبی سوپت باشه که عالیه.
لبخندی زد و مشغول خوردن غذاش شد.
*********
مهران
بعد از ناهار هر چقدر بهش اصرار کردم نموند و رفت بالا!
در خونه رو بستم و رفتم سمت مبل!
حالا باید یه فکری به حال اون سه تا میکردم!
سرمو تکیه دادم به مبل فکر کردن به نقشه ای که برام کشیده بودن هم ازارم میداد!از همه بیشتر به خاطر این اذیت میشدم که همشون منو خر فرض کرده بودن.
گوشیمو از روی میز برداشتم از بین شماره ها شماره یکی از دخترایی که از یه سال پیش میشناختمش رو گرفتم!
چند تا زنگ خورد بعد برداشت:جانم؟
من:سلام گلنوش!
_:سلام؟!
از لحنش معلوم بود که نشناخته!شاید تنها دختری که این چند وقت میشناختم و هیچوقت تظاهر به قدیسه بودن نکرده بود همین گلنوش بود . گفتم:من مهرانم!
_:شرمنده ولی کدوم مهران؟
من:اسفند پارسال! یادت نمیاد؟
یه ذره سکوت کرد بعد گفت:اهااااان! شرمنده نشناختمت!
قبل از این که چیزی بگم گفت:ولی من دیگه دور این کارا رو خط کشیدم! شرمنده.
هم خوشحال شدم هم ناراحت از این که نمیدونستم دیگه میتونه کمکم کنه با این حال گفتم:یعنی دیگه با امیر و اکیپشم نیستی؟
_:راستش نه!پرستار یه پیر زن شدم بهم جا و پول دادن دیگه مشکلی ندارم که بخوام از این کارا بکنم!
من:خیلی خوبه خوشحالم برات!
خنده ای کرد و گفت:خیلی ممنون!به هر حال شرمنده!
من:راستش من برای یه چیز دیگه بهت زنگ زدم!
_:چی؟
من:دوستی نداری که با امیر کار کنه؟میخوام قابل

1398/05/05 12:24

اعتماد باشه!
_:چطور؟چیزی شده؟
گفتم:شرمنده نمیتونم چیزی بهت بگم!فقط میخوام اگه کسی رو میشناسیس بهم معرفیش کنی نمیخوام امیر چیزی بفهمه بگو در قبال کاری که میکنه واسم پول خوبی بهش میدم!
_:میخوای حالشو بگیری؟
من:یه جورایی!
_:پایتم شدید!
من:چطور؟
_:اون نامرد زندگی منو سیاه کرد نمیدونی چه به روزم اورد تازه بعد از این که بهش گفتم دیگه واسش کار نمیکنم به زور کلی پول ازم گرفت یه سری رو هم اجیر کرد بیفتن دنبالم میترسید به پلیس خبرشو بدم!خیلی دلم میخواد کاراشو تلافی کنم!
من:خب پس اون یه نفرو واسم پیدا کن تا بتونیم تلافی کنیم چطوره؟
_:اتفاقا یکی از دخترا هست باهاش دوست بودم یادمه باباش فروخته بودش به امیر ناخواسته وارد این کار شده بود تا سرحد مرگ از امیر بدش می اومد ولی اونم چون بی *** و کار بود مجبور بود امیرو تحمل کنه و حرفاشو گوش بده!فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد.
من:خوبه! شمارشو میتونی بهم بدی؟
_:میشه بگی میخوای چی کار کنی؟
من:اول باید ببینم دختره عرضشو داره یا نه!
_:باشه من بهش خبر میدم بعدم شمارشو برات میفرستم.
من:خیلی هم خوب من منتظرم!
_:باشه.پس فعلا خدافظ!
من:خدافظ خانومی مراقب خودت باش واقعا خوشحال شدم که زندگیت داره سر و سامون میگیره!
_:مرسی!دعا کن همین جوری بمونه! بای!
گوشی رو قطع کردم گوشی رو گذاشتم کنار دستم . با رضایت گفتم:یه اشی برات بپزم امیر فقط روغن توش ببینی!


چشمامو بستم و با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدم بعد کنترل رو برداشتم و تلوزیون رو روشن کردم.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که برام پیام اومدگلنوش شماره دختری که اسمش شیده بود رو برام فرستاد فکر نمیکردم اینقدر زود جوابمو بده! از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق از توی کشو گوشی قدیمیمو برداشتم و شماره شیده رو گرفتم.
_:الو؟
من:سلام!
_:سلام. بفرمایید؟!
من:شیده خانوم؟
_:خودمم!شما؟
من:من مهرانم!فکر کنم گلنوش باهاتون دربارم حرف زده!
_:اها بله!فکر نمیکردم اینقد زود زنگ بزنین!
من:من تو کارم یه ذره عجله دارم!
_:گلنوش زیاد بهم توضیح نداد!
من:بله میدونم! الان میتونین حرف بزنین؟
_:بله الان تنهام بفرمایید!
من:چند وقته واسه امیر کار میکنی؟
_:حدودا دو سال!
من:اگه بخوام یه کاری علیهش برام انجام بدی میتونی؟
_:چه کاری؟
من:ببین اگه کاری که میخوام واسم درست و حسابی انجام بدی پنج میلیون نقد بهت میدم ولی ممکنه یه کم برات درد سر باشه همین الان سریع فکراتو بکن بهم خبر بده!
_:اخه من نمیدونم چی کار قراره بکنم!
من:تو تصمیمتو بگیر میفهمی!
چند ثانیه سکوت کرد بعد گفت:خطرش در چه حده؟
من:نترس نه قراره بمیری نه گیر بیفتی!
_:باشه قبول!
من:مطمئنی؟
_:اره این

1398/05/05 12:24

پول درامد 10 ماه کارمه.
من:اگه بفهمم داری بهم رو دست میزنی....
_:نترس امیر اونقدر واسم ارزش نداره که بخوام واسش از خود گذشتگی کنم یا بخوام پیشش خود شیرینی کنم من یاد گرفتم فقط فکر منافع خودم باشم!
من:نه نه نشد! تا وقتی واسه من کار میکنی منافع منو در نظر میگیری و اگر نه زندگیت جهنم تر از اینی که هست میشه . گرفتی ؟
_:اوومم باشه.بگو چی میخوای؟!
من:میخوام یه مردی که زن داره و با دختراس رو برام پیدا کنی!یه چند وقت باهاش باشی و بعد کل مشخصاتشو بهم بدی!فقط حواست باشه امیر نباید هیچی از این موضوع بفهمه.
_:واسه چی میخوای
من:تو کاریت نباشه میتونی واسم پیدا کنی؟
_:اره کار راحتیه از این جور ادما اونجا زیادن!
من:خوبه!تا کی میتونی این کارو واسم انجام بدی؟
_:اول باید یکی رو پیدا کنم!بعدا بهت خبرشو میدم
من:خوبه بعد از پیدا کردنش یه قسمت از پولتو میگیری اگه تمام کارایی که بهت میگم درست انجام بدی اونوقت همه پولو میگیری!
_:باشه پس منتظر باش خبرشو بهت میدم!
من:فقط یادت باشه!اگه امیر چیزی بفهمه....
حرفمو قطع کرد و گفت:خیالت تخت.قبول کردم یعنی نگران نباش دیگه!فعلا خدافظ
گوشی رو قطع کردم.حالا تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که صبر کنم.

طی هفته ای که گذشت حال آوا هم بهتر شد. با گلسا زیاد برخورد نداشتم میدونستم اگه جلوی چشمم افتابی بشه نمیتونم خودمو کنترل کنم.
با آوا تو ماشین بودیم که اون یکی گوشیم که اینم چند وقت همه جا دنبال خودم میبردمش زنگ خوزد میدونستم کسی جز شیده نمیتونه باشه گوشیمو که در اوردم آوا با تعجب نگاهم کرد.جواب دادم:بله؟
_:سلام مهران خان!
من:سلام!
_:کارت راه افتاد یکی رو پیدا کردم.
من:خب خبر خوبیه!طرف کیه؟
_:فعلا چیزی ازش نمیدونم قراره امروز ببینمش فقط اینو میدونم که 27 سالشه اسمشم بهراده!
من:از کجا میدونی متاهله؟
_:از اونجا که قبلا با یکی دیگه از بچه ها بوده مثه این که چهار سالی هست ازدواج کرده نمیدونم با خانومش چه مشکلی داره ولی دختره میگفت وقتایی که میرفته پیشش خانومش مدام زنگ میزده و چکش میکرده!
نیشخند زدم پس خیلی به کار من می اومد گفتم:خوبه هر چقد میتونی ازش اطلاعات جمع کن فعلا عجله ای ندارم ولی میخوام شماره خانومشو هم اگه تونستی واسم پیدا کنی!
_:شماره زنشو میخوای چی کار؟
من:تو کاریت نباشه فقط چیزی که میگم انجام بده! ادرس جایی که میری رو هم حفظ کن و بهم بگو!
_:باشه.
من:بعد از این یه جایی قرار بذار ببینمت!
_:باشه حتما!
من:خب دیگه چیزی نیست؟
_:نه!
من:پس خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم.
آوا زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:دوتا گوشی داری؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:این واسه

1398/05/05 12:24

اینه که شناخته نشم!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چطور؟
لبخند کجی زدم و گفتم:واسه امیر برنامه دارم!
_:چه برنامه ای!
چشمکی زدم و گفتم:برنامه های خوب!
کج نشست رو صندلی و گفت:کار خطر ناک نکنی!
با خنده گفتم:نه حواسم هست!
با نگرانی گفت:دردسر نشه واست!
نیشخندی زدم و گفتم:نگرانی؟
ابروهاشو داد بالا و گفت:خب اره!
لبخندی زدم و گفتم:نگران نباش!
نگاهم کرد و گفت:خب؟
من:خب چی؟
_:خب چی نداره! بگو میخوای چی کار کنی؟
با خنده گفتم:بسوزه پدر فضولی!
براش توضیح دادم که میخوام چی کار کنم.
_:اگه دختره هم گیر بیفته چی؟
من:اون دیگه از بی عرضگی خودشه من بهش میگم که مراقب باشه!
_:خب اونوقت به امیر میگه!
با خنده گفتم:وقتی کار از کار گذشت به هر کی میخواد بگه. بگه!
_:اونوقت ممکنه به یه نفر بگه بیاد سراغت!
دماغشو کشیدم و گفتم:من فکر همه اینجاها رو کردم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:لابد دیگه!


سرشو تکیه داد به صندلی و با حالت خاصی گفت:مهران؟!
من:بله؟
_:هیچی ولش کن!
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:حرفتو نصفه نیمه نزن!
لباشو جمع کرد و گفت:هیچی خب!
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه!
رسیدیم خونه آوا هیچی از حرفی که میخواست بزنه نگفت. با هم خداحافظی کردیم و اونم رفت خونش! این چند وقت زیاد باهام حرف نمیزد احتمال میدادم به خاطر اتفاقی بود که اونشب بینمون افتاد!
هنوز وارد خونه نشده بودم که تلفن زنگ خورد.
درو بستم و رفتم سراغ تلفن و جواب دادم!
من:بله؟
_:سلام پسرم!
لبخند زدم و گفتم:سلام مامان!حالت خوبه؟بهتری؟
_:خوبم مهران جان! تو که هیچ خبری از ما نمیگیری پسر .
من:گرفتارم مامان!
اهی کشید و گفت:یعنی یه ساعتم وقت نداری بیای مادرتو ببینی؟به خدا این فیروزه خانوم که پسرش رفته خارج از کشور بیشتر از تو به مامانش سر میزنه!
من:اخه مامان من فیروزه خانوم به پسر گیر نمیده بگه زن بگیر!
_:من واسه خودت میگم به هر حال فعلا این بحثا رو بذار کنار!
من:حتما اتفاق مهمی افتاده که دیگه دنبال این بحثا نیستی!
_:یه جورایی اره! فقط نه نباید تو کارت بیاریا!
من:تا چی باشه مامان!
_:از دست تو!اول باید قبول کنی بعدا میگم!
من:مادر من این چه حرفیه یهو شما گفتی بیا برو تو چاه!
_:نترس من پسر خودمو نمیندازم تو چاه!
نفسمو فوت کردم و گفتم:خب باشه! حالا بگو!
_:فردا شب اقا جون و مامان جونت واسه سالگرد ازدواجشون جشن گرفتن.
با خنده گفتم :چی؟بابا اینا سنی ازشون گذشته این کارا چیه؟
مامانم هم خندید و گفت:چه میدونم والا!قصد این بوده همه رو دور هم جمع کنن
من:خب حالا منم حتما باید باشم؟
_:پسر تو چرا از همه فراری؟
من:از همه فراری نیستم مادر من خودت میدونی واسه چی نمیام!
_:من موندم چه پدر

1398/05/05 12:24

کشتگی با اون دختر داری؟
من:مامان باز شروع نکن!
_:من به تو چی بگم اخه؟باشه تو بیا چی کار به کار اون داری؟
پوفی کردم و گفتم:من کاری به اون ندارم اون به من کار داره!
_:به خدا اگه نیای زشته .
میدونستم موقعیت خوبیه که حال نادیا رو بگیرم! گفتم:باشه میام!
مامان با خوشحالی گفت:واقعا؟
من:میخوای منصرفم کنی؟
_:نه نه!پس فردا ساعت 7 بیا خونه مادر جون!
من:هفت نمیشه تو مطبم هشت میام!
_:باشه مادر تو بیا هر وقت خواستی بیا!
من:باشه میام!دیگه کاری نداری.
_:نه مراقب خودت باش تو خونه تنهایی!
با خنده گفتم:چشم !
_:یه چیزی هم بخور جون بگیری!
من:مادر من یکی دو روز نیست که تنها زندگی میکنم!
_:اخه تو بیمارستان اب رفته بودی!
با خنده گفتم:دیگه؟
_:دیگه هیچی !فردا میبینمت عزیزم! منتظرما!
من:منتظر باش میام!
_:باشه!
من:خب دیگه خداحافظتون مامانم!
گوشی رو قطع کردم.حالا نوبت نادیا بود باید یه فکری واسه اون میکردم.


از فکر کردن به نادیا و امیر خسته شدم بلند شدم رفتم سر یخچال هیچ چیز به درد بخوری توش نبود!ظرفای تو خونه هم همه کثیف شده بود برای همین نمیتونستم برای خودم غذا درست کنم!
زنگ زدم رستوران تا برام غذا بیارن!
بعد رفتم سمت اتاقم نمیدونم چرا اینقد بی حوصله شده بودم دراز کشیدم رو تخت و دستامو گذاشتم زیر سرم! به کنار دستم نگاه کردم. حس کردم اگه یه نفر اینجا بود خیلی خوب میشد.
بعد از اون روزی آوا منو تو خونه دید دیگه طرف کسی نرفتم سرکوب کردن احساسام تو این چند وقت اعصابمو به هم ریخته بود.اگه فایده ای داشت دلم نمیسوخت ولی آوا به هیچ صراطی مستقیم نمیشد.چشمامو دوختم به سقف اگه اون اینجا نبود هر کاری دلم میخواست میکردم.
دستمو گذاشتم رو پیشونیم و به خودم گفتم:دردسر کوچولو!اگه نبودی اصلا نمیفهمیدم چه نقشه ای واسم کشیدن.
از جام بلند شدم و به گوشه خالی تخت لبخند زدم ارامشی که حرف زدن با آوا بهم میداد تو بغل هیچ دختری پیدا نمیشد.
سرمو تکون دادم و گفتم:همه اینا به بودن آوا می ارزه!
گوشیمو در اوردم به عکس اوا که روی صفحه بود نگاه کردم و گفتم:به قول مامانم فکر کنم جادوم کرده باشی!
تو عکس داشت بهم لبخند میزد.
گفتم:اصلا مگه من میتونم به دختر دیگه ای فکر کنم؟
به چشماش خیره شدم و گفتم:اونی که باید اینجا پیش من باشه تویی!اونم نه یه ساعت و دوساعت باید همیشه اینجا باشی!
اهی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:تو عشقی یا هوسی؟
*********
آوا
نماز مغربمو تموم کردم که دیدم دارن در میزنن!
از جام بلند شدم و رفتم درو باز کردم مهران در حالی که دستاشو کرده بود تو جیبش بهم لبخند میزد!
همزمان با بالا بردن ابروهام لبخندی زدم و گفتم:سلام!
به حال

1398/05/05 12:24

اشاره کرد و گفت:بیام تو؟
از جلوی در رفتم عقب!
وارد خونه شد و گفت:نماز میخوندی؟
درو بستم و گفتم:اره! چند دقیقه اگه صبر کنی تموم میشه میام!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!
رفتم تو اتاق . یعنی واسه چی اومده بود بالا؟!
نمازم تموم شد.
سرمو برگردوندم دیدم مهران تکیه داده به دیوار و لبخند میزنه . گفت:قبول باشه!
سرمو کج کردم و گفتم:ممنون!
_:این چادر نمازو از کجا اوردی؟
چادرمو جمع کردم و گفتم:خریدم!
سرشو تکون داد و گفت:بهت میاد!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:ممنون!
لباشو جمع کرد و گفت:یه چیزی بگم قبول میکنی؟
نشستم رو تخت و گفتم:چی؟
_:هر وقت میخوای نماز بخونی منو صدا کن!
از این حرفش خندم گرفت . گفتم:نکنه اومدی بالا نماز خوندن منو تماشا کنی؟
دست به سینه ایستاد و. گفت:الان که نه فقط حوصلم سر رفته بود ولی از این به بعد صدام کن!
چشمامو ریز کردم و گفتم:ارامش بخشه؟
_:چی؟
در حالی که سرمو به دو طرف تکون میدادم گفتم:تماشا کردن نماز خوندن من!
اغرار کردن واسش سخت بود بالاخره بعد از چند لحظه کلجار رفتن با خودش سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:حالا صدا میکنی؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:نوچ!
اخم کرد و گفت:وا!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:والا!مگه فیلم سینماییه بیای تماشا کنی؟
بینیشو جمع کرد و گفت:بخیل!
با شیطنت گفتم:به یه شرط!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چه شرطی؟!
با هیجان یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:به شرطی که خودم بخونی؟
با تعجب نگاهم کرد.
من:باور کن وقتی خودت بخونی حسش چند برابره!
خودشو از دیوار جدا کرد و در حالی که میرفت سمت حال گفت:برو بابا!
از جام بلند شدم و رفتم دنبالش و گفتم:چرا؟باور کن خیلی خوبه انگار رفتی متیدیشن!
با خنده گفت:اولا متیدیشن نه و مدیتیشن دوما اگه بخوام ریلکس بشم خودم مدیتیشن بلدم!
رفتم جلو راهشو صد کردم و با قیافه مظلومی زل زدم تو چشماش انگشت اشاره و شستم رو گذاشتم رو همو گفتم:یه کوچولو بخون!
لپمو کشید و گفت:کوچولو نمیخواد منو امر به معروف و نهی از منکر کنی!
لب پایینمو اویزون کرد و گفتم:خودت گفتی خوشت میاد!
_:من گفتم از نماز خوندن تو خوشم میاد!
با این که بلد نبودم خودمو لوس کنم ولی با تمام توانم سعی کردم لحن لوسی به خودم بگیرم و گفتم:خب منم از نماز خوندن تو خوشم میاد!
چشماش از تعجب داشت چهار تا میشد.خندم گرفته بود بیچاره حالا چه فکرایی که با خودش نمیکرد.با خودم گفتم:خدایا همش به خاطر توئه ها!میدونی من نمیخوام عشوه بیام واسش که خودمو تو دلش جا کنم!
همون طور که با تعجب بهم خیره شده بود گفت:که خوشت میاد؟
لب پایینمو گزیدم و گفتم:اوهوم!
با شیطنت زل زد تو چشمامو گفت:دیگه از چی خوشت

1398/05/05 12:24