The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💄ماسک زیبایی صورت💄

9 عضو

?خلاصه رمان?

1398/04/29 20:13

زدم بابا کسی پیداش نیس????

1398/04/29 20:14

زندگیمو پر از سیاهی کردم..پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد.. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.. اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش….یک گناهکار ِ حرفه ای بود.. یه ادم از جنس تاریکی ولی با ظاهری شیشه ای.. شکست..بالاخره تونست ظاهر شیشه ای وشکننده ش رو هزار تیکه کنه.. و اونوقت بود که ظاهر زشت و پلید گناهانش نمایان شد.. و من دیدم..به چشم دیدم..بزرگترین گناهان اون افراد گناهکار رو دیدم و نفرت رو تو وجودم پرورش دادم.. نفرت.. همون چیزی که بر قلب سنگی من حکومت می کرد.. من…… آرشام….. اسمم گناهکار.. رسمم تباهکار..
اینو مطمئن باشید که رمان گناهکار رمانی کاملا متفاوت و سراسر هیجان خواهد بود که اصلا نمی تونید اخرش و تو طول رمان حدس بزنید ..
پ.ن_از زبان نویسنده: می تونستم این رمان و تو 2 جلد تمومش کنم ولی صرفا فقط به خاطر راحتی خود خواننده اینکار و نکردم و گذاشتم همه ی موضوعات تو 1 جلد اتفاق بیافته و به پایان برسه..اینو بدونید که رمان گناهکار علاوه بر متفاوت بودن یک رمان طولانی و پرمحتوا خواهد بود..نمایانگر عشقی که با هوس همراه نباشه و اونقدری قوی باشه که ادمی رو وادار به تغییر کنه..هر *** یه رمان عاشقانه و پر رمز و راز و مملو از اتفاقات هیجان انگیر می خواد این رمان و بهش توصیه می کنم



ز این دل را کسی صاحب نیست

اگر باشد پس کسی عاقل نیست صاحب دل باش اما کوچک نبین  دنیاها جا دارد ز درون بین این دل گر بشکنی جز تو کسی نامرد نیست شکسته دل مرحم ندارد محبت را آغاز کن چون جز آن دل را نامی از دل نیست بشکند دستی که آن دل را شکست چون به جز خود کسی گناهکارنیست بربستره ی غلیظ گناهان خود دست می کشم وباانگشت برروی ان چنین می نویسم

گناهکار،گناهکار،گناهکارم من

به نام خدایی که عشق را در قلبِ پاکِ یک عاشق جای داد تا از هوس دوری کند
دلنوشته ی آرشام ” شخصیت گناهکارِ قصه ی ما ” به نویسندگی فرشته (fereshteh27) بربستره ی غلیظ گناهان خود دست می کشم وباانگشت برروی ان چنین می نویسم گناهکار،گناهکار،گناهکارم من.. خدایاگناهکارم؟!

1398/04/29 20:15

چه زود 36تا شدیم ?

1398/04/29 20:16

?پارت اول?

1398/04/29 20:16

پاسخ به

چه زود 36تا شدیم ?

شدیم من اضافه کردم ولی از کسی خبری نیس????

1398/04/29 20:18

نام خدایی که عشق را در قلبِ پاکِ یک عاشق جای داد تا از هوس دوری کند
دلنوشته ی آرشام ” شخصیت گناهکارِ قصه ی ما ” به نویسندگی فرشته (fereshteh27) بربستره ی غلیظ گناهان خود دست می کشم وباانگشت برروی ان چنین می نویسم گناهکار،گناهکار،گناهکارم من.. خدایاگناهکارم؟!..جز این واژه ای بر خود و اعمالم نتوانم گذارم.. چه کردم؟!..در این دنیای بزرگ..بین ادمهایی که کم و بیش خود به اغوش گناهان من روی اوردند .. من کیستم؟!..ایا تنها یک گناهکار؟!.. کسی که با ریا خوی گرفته بود..با دروغ برادری می کرد..با نیرنگ های فراوان این و ان را فریب می داد.. من..آرشام..کسی هستم که لقب گناهکار را روی خود گذاشتم..اری..تنها خود می دانم و خدایم.. من چه هستم؟!..به راستی من کیستم خدایا؟!..بنده ی خاطیِ تو؟!.. من ..آرشام..کسی که معنای اسمش به قدرت وجودش بهایی پرداخته..من گناهکارم..از خلاف و گناه ابایی ندارم چون این راه را خود انتخاب کردم.. چه کسی می تواند به من کمک کند؟!..خودم؟!..خدا؟!..بنده ش؟!.. اما من نیز تهی خواهم ماند ..از همه چیز و هیچ چیز..می خواهم؟!..ایا می خواهم پاک شوم؟!..نباشم مملو از گناه؟!..خالی شوم؟!.. نمی دانم..سرگردانم..خود نمی دانم چه می خواهم..نمی دانم سرانجامم چه می شود.. دلها شکسته م..دیدگان را به اشک نشانده م..اه و ناله های زیادی پشت سرم است..ولی من به انها بهایی نمی دهم..بی توجه می گذرم و به گناهم ادامه می دهم.. من آرشام هستم..کسی که می تواند به راحتی گناه کند..دل مردم را بشکند..ولی نگذارد ذره ای از غرورش کم و کمرنگ تر شود.. من می توانم چون می خواهم..چه چیز می تواند من را منصرف کند؟!..در این راهی که قدم گذاشتم چه چیز می تواند مرا منع از گناه کند؟!.. در این دنیایی که تاریکی نیمی از وجودش است..دنیایی که به چشم من روشنایی ندارد چون تمامش سیاهی ست ایا ادمی هست که به دلم روشنایی بخشد؟!..به راستی او کیست؟!.. خود نمی دانم..اصلا چنین کسی وجود دارد؟!.. من بودم..بین همه ی این ادمها بودم..با انها زندگی کردم..با گریه ها و ناله هایشان اشنام..با غم و خنده هایشان که از روی بی دردی ست.. خود دیده م که وقتی پای بر دنیای لطیفشان می گذارم چه می شود..چون نسیمی بر پیکره ی انها می وزم ولی در اخر چون طوفانی سهمگین وجودشان را ویران می کنم و می گریزم.. ایا ترسی دارم؟!..وجدانم خفته؟!..اری خود چنین خواستم..وجدان خفته م را چنین دوست دارم..از بیداری ان هراسی ندارم چون خود می توانم جلوی ان بایستم.. چه چیز می تواند جلوی من بایستد؟!..چه نیرویی می تواند با غرور و تکبر من مبارزه کند؟!.. عشق چیست؟!..قبولش ندارم..چون نیست..چون عشق پوچ است..من عشق را نمی شناسم چون

1398/04/29 20:19

چهر تا پارت گذاشتم بخونید تا فردا بقیش میزارم

1398/04/29 20:22

سحر هستی

1398/04/29 20:27

الوووو سحر

1398/04/29 20:28

سلام

1398/04/30 08:53

میخام اینجا رو بزارم رمان سرا این رمان که تموم شد یه رمان دیگه اینجوری بهتره

1398/04/30 08:55

پشت میز نشستم..با ژست خاصی به پشتی صندلی تکیه دادم..انگشتام رو در هم گره کردم..نگاهی به اطراف انداختم..
از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومد.. هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شد..انتخاب برای انجام مجازات ..اون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت.. از روی صندلی بلند شدم..به طرفشون رفتم..دیگه نیازی به شمارش اونها نبود..فقط 3 نفر باقی مونده بود..از 10 نفر..3 نفر.. این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدن..یعنی قدمی رو به پیروزی برداشتن..با هر نفر..یک قدم.. اما کار نفر نهم رو یه جورایی نیمه تموم گذاشته بودم .. به طرف دستگاه پخشی که کنار کمد بود رفتم.. دکمه ش رو فشردم..و صدا تو فضای اتاق پخش شد.. برای من روح نواز بود..دلنشین….و پر از آرامش.. (آهنگ پرونده.. از حمید عسکری) این بار اولی نبود که توی قلب من میمرد با نگاهای عجیب کفر منو در می آورد هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش یه سیگار از تو جلد در اوردم..با فندک زیپوم روشنش کردم..فندک طلایی رو پرت کردم رو میز..پک عمیقی به سیگارم زدم..چشمامو بستم و سرمو بلند کردم..دودش و به ارومی بیرون دادم .. وقتی چشمام و باز کردم نگاهم بهش افتاد..عکس شماره ی هشت..نفر بعدی اون بود..یه دختر با موهای بلوند..چشمان سبز..زیبایی چشمگیری نداشت..نه..زیبا نبود..برای من معمولی بود.. زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبود..انگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدم.. پوزخند زدم.. پک بعدی رو هم به سیگارم زدم.. ماژیک قرمز و از روی میز برداشتم..روی عکس دو خط به حالت ضربدر کشیدم..دو خط که از روی هم رد می شدند..هم رو نصف می کردند..و با قرمزی رنگشون هشدار می دادند..نه به من..به صاحب عکس..به این دختر.. شیدا صدر.. پرونده هام کامل شدن با چند تا سیگار و یه عکس در پی اثبات یه جرم با عشق و نفرت کشتمش انکار می کرد حرف منو وقتی که چشمامو میدید گناه تازه ای نداشت فقط یکم هرز می پرید یک مشت ه*ر*ز*ه بودند..اینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند.. حرفه ای عمل می کردم..جوری که مو لای درزش نمی رفت.. اونا ادمای خاصی بودند..پس باید خاص باهاشون رفتار می کردم.. با این همه حرف و حدیث حیثیت منو می برد وقتی که داشت تموم می کرد جون منو قسم می خورد ” آرشام..به خدا دوستت دارم..آرشام به جون خودت که عشقمی..به جون خودم..چرا باورت نمیشه؟..چرا انقدر دلسنگی؟..چرا با من اینکارو می کنی؟..آرشـــــام”.. صدای نحسشون توی گوشم تکرار می شد..انگار جلوی چشمام ایستاده بودند..هر 7 نفر.. اونهایی که تو اغوش غرورم ذوب شدند..دخترانی که

1398/04/30 09:04

وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند و روحشون توسط من به تباهی کشیده شد.. مردی که غرورش و نادیده گرفتند..کسی که تونست همه شون رو به قعر سیاهی بکشه..ولی نخواستند باور کنند.. و حالا..باید منتظر مجازات باشند.. پک سوم و به سیگارم زدم.. آروم و هوشیار کشتمش بیدار بیدار کشتمش چاره ی دیگه ای نبود از روی اجبار کشتمش هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش لبخند تلخی رو لبام نشست..از روی غم..غمی که منو مجاب به این انتقام می کرد.. تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد..فکر..خواب ..و شایدم..یک کابوس!!.. اره..به کابوس بیشتر شبیه بود..کابوس های من همیشه به حقیقت تبدیل می شدند.. با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باش.. پک محکمی به سیگارم زدم..و اینبار دودش و تو صورتش بیرون دادم.. عکس و از صفحه برداشتم..وقت خرد شدنش رسیده بود.. نفر هشتم ..منتظرم بود..

خدمتکار شایان به استقبالم اومد..مثل همیشه رسمی جلوم ایستاد..-اقای شایان توی اتاقشون هستند؟.. –بله آقا..منتظر بودند تا شما تشریف بیارید.. بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفتم..اتاق شایان درست سمت راست بود.. صدای قدم هام انعکاس عجیبی رو به سالن و فضای اطراف بخشیده بود.. پشت در ایستادم..تقه ای زدم..صداش رو شنیدم..جدی..مثل همیشه.. –بیا تو.. به محض ورودم به اتاق نگاهی به اطراف انداختم.. –خوش اومدی پسر.. یه قدم به داخل برداشتم..نگاهم به رو به رو بود..میز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشت..و یک صندلی بزرگ که پشت به من بود.. با یک چرخش به طرفم برگشت..حتی ژستش هم مثل همیشه بود..خسته کننده.. روی صندلی لم داده بود..ابروهاش و جمع کرد..پک عمیقی به سیگارش زد..سر سیگار روشن شد..سرخ و اتشین..و طولی نکشید که خاکستر شد.. به حالت خاصی اون رو با حرص تو جا سیگاریِ کریستال خاموش کرد.. –به موقع اومدی..بیا جلوتر.. چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتم.. رو به روش ایستادم..مثل خودش سرد نگاه کردم.. جدی و خشک گفتم :ظاهرا باهام کار مهمی داشتی.. می دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینم..برای همین تعارف به نشستن نکرد.. با تموم علایق و خصلت های من اشنا بود..جای تعجب نداشت….یک عمر اون استادم بود و من شاگرد..ولی حالا..اینی که رو به روش ایستاده بود به راحتی همه رو درس می داد.. ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسم..بی بند و باری که تو وجودش داشت من ازش فراری بودم.. یه پاکت سفید گذاشت رو میز..به طرفم هُل داد.. –بردار..تموم اطلاعات داخلش هست..مثل همیشه..اینبار هم باید

1398/04/30 09:04

کارت و درست انجام بدی..فقط 1 ماه فرصت داری.. سرم و تکون دادم و بدون هیچ حرف اضافه ای جوابش رو دادم: فهمیدم.. سکوت کرد..پاکت و از روی میز برداشتم واز اتاق بیرون رفتم .. هر *** این اجازه رو نداشت که اینطور سرسختانه در مقابل شایان بایسته .. اما خب.. منم هر *** نبودم.. ****************** جلوی اینه ایستادم..دستی به کت و شلوار مشکی و خوش دوختی که به تن داشتم کشیدم.. امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم.. شیشه ی شفاف ادکلنم و از روی میز برداشتم..به زیر گردن.. و مچ دستم زدم..بوش مست کننده بود..تحریک کننده..جذب کننده..همونی که می خواستم..برای امشب مناسب بود.. تو اینه به خودم نگاه کردم..چشمان سیاهی که در وجود هر ادمی نفوذ می کرد..روح رو می شکافت..جسم که در برابر نگاه من توان مقاومت نداشت.. پوزخند زدم..مرحله ی اول نقشه م کم کم داره شروع میشه.. شیدا صدر.. بهتره به بهترین شکل ممکن از آرشام استقبال کنی.. سوئیچم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون.. هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنه.. یه فراری مشکی….رنگ و مدلش خاص بود..مثل همه ی اون چیزهایی که به من تعلق داشت..کسی که صاحب ثروتی عظیم بود..مردی تنها با هدفی حساب شده و اینده ای نامعلوم..زندگی سرد و بی روح ِ آرشام تو تنهایی هاش خلاصه می شد……….. حرکت کردم..امشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدا مهمانی با شکوهی ترتیب داده بود.. مطمئنا امشب کادوهای زیادی تقدیم دختر نازنینش می کردند.. و من با دادن هدیه م به اون در قبالش یک چیز ِ بخصوص دریافت می کردم.. قلب شیدا.. امشب اون قلبش رو به من می بازه..
وسط باغ باشکوه صدر ایستادم..ظاهرا جشن و خارج از ویلا برگزار کردند.. دست راستم و توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم..تعداد مهمان ها شاید بیش از 300 نفر می رسید..برای چنین مهمانی تعداد کم بود.. صدای موزیک ملایمی فضا رو پر کرد..قسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودند..عده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و عده ی دیگری هم به عیش و نوش .. نگاهم به مهندس صدر افتاد..با لبخند به طرفم می اومد..حالتم و تغییر ندادم..حتی قدمی به طرفش بر نداشتم.. رو به روم ایستاد..تنها توی چشماش خیره شدم..سرد..جدی..و مغرور.. لبخند روی لب هاش کمرنگ شد..ظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشم.. دستش و جلو اورد و با لبخندی کاملا مصلحتی گفت :سلام مهندس تهرانی..از دیدنتون خوشحال شدم..سرافرازمون کردید.. نگاهم و از رو صورتش به دستاش سوق دادم..بلاتکلیف ایستاده بود..دستم و از توی جیبم دراوردم.. باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی ” سلام ” اکتفا کردم.. به مهمان ها

1398/04/30 09:04

اشاره کرد:بفرمایید مهندس..خیلی خیلی خوش امدید..حضورتون افتخاریست برای ما.. یکی از خدمه ها رو صدا زد.. –بله اقا.. صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس و راهنمایی کن..بهترین جا رو که مخصوص مهمان های ویژه ست و در اختیارشون بذار..به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن.. –چشم قربان.. صدر با رضایت لبخند زد.. نگاهم به خدمتکار بود..رو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کرد.. قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بود..سنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردم..برام یک امر عادی بود.. از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بود.. درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بود..میزهایی با پایه های طلایی و روکش سفید..که روی هر کدوم از اونها انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود.. سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند.. روی صندلی نشستم..کسی اون اطراف نبود..پس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودم.. خدمتکار مشغول پذیرایی شد..ولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پایید..در بین جمعیت به دنبالش می گشتم..نگاهم جوری نبود که بشه تشخیص داد به دنبال شخصی هستم.. و بالاخره دیدمش..توی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود.. دقیق تر نگاهش کردم..فاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم.. تاپ و دامن سفید و کوتاه..کفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلالو خاصی ایجاد می کرد..موهای بلوند و بلند که نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود.. کسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت کنه.. همراه پسر تانگو می رقصید.. ظاهرا سنگینی نگاهم رو حس کرد..چشمانش اطراف رو پایید..ولی همچنان مشغول رقص بود.. نگاهم و ازش گرفتم.. لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتم..خدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بود..با تکان دادن دست مرخصش کردم.. به پشتی صندلی تکیه دادم..پا روی پا انداختم و با ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدم..از بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم.. لیوان و از لبام دور کردم..نگاهم و از روی پاهاش بالا کشیدم..ارام..مغرور..و در عین حال بی تفاوت.. نگاهم توی چشماش قفل شد..به روی لباش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادم..بی توجه به اون و لبخندش سرم و چرخوندم.. مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدم..چشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم.. بازی شروع شد..
حضورش رو کنارم حس کردم..چشمامو اهسته باز کردم..لیوان خالی توی دستم بود..حالتم و تغییر ندادم و در همون حال به رو به رو خیره شدم..صداش و

1398/04/30 09:04

شنیدم..ظریف و طناز..همون چیزی که انتظار می رفت.. -سلام..شما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!.. مکث کردم..اروم سرم و چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم.. نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود.. دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :شما منو می شناسید؟.. با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسه..پدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور داره..ولی به هیچ عنوان فکر نمی کردم اون مهمان شما باشید.. تودلم پوزخند زدم.. -چطور؟.. –خیلی خیلی تعجب کردم وقتی که شما رو اینجا دیدم..واقعا باعث افتخارمه .. نگاه کوتاهی بهش انداختم.. -مدت هاست که مهندس صدر و می شناسم..ولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم.. لبخند زد..ردیف دندان های سفید و براقش نمایان شد..لب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود.. –بله..من چند سالی خارج از کشور زندگی کردم..برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم.. -عالیه.. –چی عالیه؟.. شیفتگی تو صداش موج می زد.. برام تازگی نداشت..اینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود.. مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟.. جواب سوالش و که ندادم کمی پکر شد..ولی با این حال ظاهرش و حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده بودم..هیچ جذابیتی برام نداشت..بعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدم..ولی خب اینجا هم برای من کار هست..در حال حاضر تو شرکت پدرم هستم.. نگاهم و از روش برداشتم و.. ترجیح دادم سکوت کنم.. –شما خیلی کم حرف می زنید.. سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم.. –تعریفتون و زیاد شنیدم..خیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون.. -می تونستید به شرکتم بیاید.. –درسته..ولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون و ندارم.. حالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می داد..هنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد.. نگاه خاصی بهش انداختم.. – اما شما بدون هماهنگی هم می تونستید.. صورتم و برگردوندم..نمی خواستم از توی نگام کذب گفتارم رو ببینه..هیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت.. صداش ذوق زده بود.. –وای شما فوق العاده این مهندس تهرانی..جدا به من لطف دارید..اگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم.. نفسم و عمیق بیرون دادم : مزاحم نیستید.. همچنان نگاهم به رو به رو بود و کلامم سرد..ولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنم..لحظه به لحظه بیشتر هیجان زده می شد.. صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو

1398/04/30 09:04

شنیدم..اروم بودم..خیلی اروم.. نیم نگاهی بهش انداختم..با لبخند به من زل زده بود.. -چیزی شده خانم صدر؟.. بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیدا..خواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید.. به نگاهم رنگ تعجب پاشیدم.. -چطور؟!.. سرش و پایین انداخت..با انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد.. –هیچی..ولی خب من به کسایی که اهمیت میدم این اجازه رو میدم.. -چه اجازه ای؟.. سرش و بلند کرد..تو چشمام زل زد..زیبایی انچنانی نداشت..فقط میشه گفت جذاب و..بی نهایت لوند….. –اینکه منو به اسم کوچیک صدا بزنید.. نگاهم و از صورتش برداشتم.. دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که قصدم و خوند.. –اجازه بدید خودم براتون بریزم.. سکوت کردم و با غرور نگاهش کردم..نخواستم جلوش و بگیرم..این بازی ِ من بود .. همین و می خواستم..قلبش و به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم.. خرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بود..پس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم.. نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم و زد..لیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفت.. نگاهم و تا روی صورتش کشیدم..با همون غرور همیشگیم نگاهش کردم..دستم و به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم.. تعجب رو تو چشماش دیدم..به وضوح مشخص بود ..ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبود.. صندلی که جلوم بود رو بیرون کشید و درست مقابلم نشست..پاهای خوش تراشش و روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکون داد.. نگاهم و از روی پاهاش تا گردن و صورتش کشیدم..در همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم.. دقیق بودم..ریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتم..دست راستش و روی میز گذاشته بود و دست چپش و هم به نرمی روی پاهاش می کشید.. و با سر انگشت پوست نرم و لطیفش رو نوازش می کرد.. بی تفاوت نگاهم و از روی صورت و اندامش برداشتم.. اینبار اهنگ ملایمتر پخش می شد..نورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ تو آغوش هم می رقصیدند.. چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردم..اینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بود..ولی الان وقتش نبود..اینکه بخوام در اولین برخورد خودم رو مشتاق نشون بدم.. همون مرد جوانی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش و به سمتش دراز کرد.. از گوشه ی چشم نگاهم کرد که کاملا خونسرد نشسته بودم و به رقصنده ها نگاه می کردم.. با لبخندی کاملا مصنوعی از جا بلند شد و دست تو دست پسر به میان جمعیت رفت.. ******************** توی مسیر خونه م بودم..امشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسید..مرحله ی اول به خوبی اجرا شد..و من از

1398/04/30 09:05

این بابت خوشحال بودم..زمان خداحافظی کارتم و بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم.. توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدم..این کار و به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به راحتی پیش قدم می شدند.. خیابون ِ فرعی خلوت بود..از هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کرد..ساعت 12 شب بود ..خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم و روشن کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سر شنیدم.. ماشین تکون شدیدی خورد و به سرعت پام و روی ترمز فشار دادم..ماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد.. سرم رو به جلو خم شد و محکم با فرمون برخورد کرد..انگشت اشاره م و به پیشونی کشیدم..خون کمی از جای زخم بیرون زد.. یکی محکم به شیشه ی پنجره زد..با تعجب نگاش کردم.. شیشه رو کامل پایین کشیدم ..با اخم به من زل زده بود .. داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟..این چه وضع رانندگیه؟..تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی .. با تعجب نگاش کردم..این دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد و به من نسبت می داد؟.. تا خواستم دهن باز کنم و جواب گستاخیش رو بدم بلندتر از قبل داد زد :بیا پایین ببین چه به روز ماشین اوردی..د ِمگه با تو نیستم؟..کر و لالی الحمدالله؟..چه بهتر..وقتی یه خسارت ِ تپل پیاده ت کردم اونوقت یاد می گیری که کِی و کجا افسار یابوت و بکشی..نه اینکه وسط خیابون بی توجه به پشتِ سریت زرتی بزنی رو ترمز .. ظرفیتم کامل شد.. خسارت می خواست؟..خب بهش می دادم!!.. در ماشین و باز کردم..حرکاتم نشون نمی داد که عصبانی هستم .. پیاده شدم..رو به روش ایستادم..دست راستم و روی در گذاشتم و با اخم غلیظی توی چشماش زل زدم.. قدش به زور تا شونه هام می رسید..سرش و بالا گرفت و با شجاعت توی چشمام زل زد ..چشمای خاکستریش زیر نور کم چراغای کنار خیابون برق می زد.. عصبانی بود..ولی نه به اندازه ی من.. بی هوا در ماشین رو محکم به هم کوبیدم..در جا پرید..اینبار با تردید نگام کرد..
با همون اخم تو چشماش زل زدم ..یک قدم به طرفش برداشتم که در مقابل این حرکتم یک قدم عقب رفت.. دستش و روی بدنه ی ماشین گذاشت و نگام کرد..حالا ترس و توی چشماش می دیدم..ولی توی حرکاتش..نه..سرش و انداخت بالا و با گستاخی گفت :چیه؟..ادم ندیدی؟..چشماتو درویش کُنا وگرنه .. -وگرنـه؟!.. صدام اروم ولی با تحکم بود..ساکت شد و فقط نگام کرد.. ولی خیلی زود به خودش اومد و گفت : وگرنه..وگرنه بلایی به سرت میارم که خودت حض کنی.. پوزخند زدم.. بی تفاوت یک قدم به طرفش برداشتم..اینبار از جاش تکون نخورد.. نه..مثل اینکه دل و جراتش بیشتر از این حرفاست.. با نگاهی که حتم داشتم ترس و تو چشماش

1398/04/30 09:05

پررنگ تر می کنه گفتم :شما فاصله ت و با ماشین من حفظ نکردی..با اینکه من به این اصل توجه کردم و ترمز کردم ولی این شما بودی که از عقب به ماشین من زدی و در اینصورت مقصر شمایی خانم محترم..با این حال من حرفی ندارم..می تونید زنگ بزنید پلیس بیاد تا کروکی بکشه..اگر بنا ست من خسارت بدم که میدم ولی در غیر اینصورت.. با خشم نگاهش کردم و ادامه دادم :به خاطر تموم توهین ها و حرف های رکیکی که به من نسبت دادید باید جوابتون و یه جوری بدم اما تو عمل….خب..حالا چی میگید؟..خسارت می خواین؟.. کاملا مشخص بود از لحنم وحشت کرده..ولی با این حال با سرسختیِ تمام ظاهرش و تغییر نداد.. اینبار صداش لرزش خیلی کمی داشت که با کمترین دقتی قابل تشخیص بود!.. — واقعا که روت خیلی زیاده..خسارت که نمیدی هیچ تازه به فکر مجازات کردنمم هستی؟..اصلا شما کی باشی که بخوای منو مجازات کنی؟..برو کنار ببینم.. بدون هیچ حرکتی نگاهش کردم..با حرص لبه ی کتم و گرفت و کشید کنار..تکون نخوردم..هر چی سعی می کرد بی فایده بود.. پوزخند زدم.. اروم نگاهش و بالا کشید و با تردید توی چشمام خیره شد.. -چی شد؟..پس چرا نمیری؟.. اب دهنش و قورت داد .. -هیکل گنده ت و بکش کنار ببین چطوری میرم.. با غرور یک تای ابروم و بالا انداختم..اروم رفتم کنار تا بتونه رد شه.. با این حرکت از جانب من، جسورتر شد و لبخند کجی نشست رو لباش.. همین که از کنارم رد شد دستم و به سمتش دراز کردم..برام مهم نبود که می خوام چکار کنم..فقط می خواستم جلوی این دختر بی پروا رو بگیرم.. کشیدمش جلو..بدون اینکه برگردم..دستش توی دستم بود..محکم فشارش دادم..با درد ریز ناله کرد و اخماشو کشید تو هم.. -کجـــا؟..هنوز که تسویه حساب نکردیم!.. نالید :اقا جونه هر کی که دوست داری برو رد کارت اصلا خسارتم بی خیال شدم..فقط گیر نده، ولم کن.. -اما من می خوام خسارتت و بدم..به هرحال لطف کردی از عقب زدی به ماشینم و خوب نیست دست خالی برگردی.. خواست دستش و که اسیر دستای من بود ازاد کنه ولی نتونست.. -میگم ولــم کن اصلا غلط کردم بکش کنار دیگه.. توی چشمای خاکستریش خیره شدم..ترسیده بود.. دستش و کشیدم و بردمش سمت ماشین ..در و باز کردم و پرتش کردم تو..وحشت کرده بود .. تا بخواد به خودش بیاد سریع نشستم پشت فرمون و قفل مرکزی رو زدم.. ماشین و روشن کردم..که صدای جیغ بلندش فضای سر بسته ی ماشین و پر کرد.. –کثافته رذل داری چکار می کنی؟..درو باز کن.. -بهتره باهاش کشتی نگیری..این درحالا حالاها باز نمیشه.. –تو خیلی بیجا می کنی..بهت میگم بازش کن..د بــــاز کن این لکنتَه رو.. -نترس..نمیذارم امشب بهت بد بگذره.. با پوزخند نگاش کردم..رنگ از رخش پرید.. -می دونم

1398/04/30 09:05

اینکاره ای..وگرنه این موقع شب توی خیابون چکار می کردی؟..بهتره حرف اضافه نزنی و به جاش یه جوری با من راه بیای.. اشک رو صورتش نشست.. به بازوم چنگ زد :تو رو خدا ولم کن..بذار برم عوضی..چرا اینجوری می کنی؟..من که کاریت نداشتم.. -هم نمیشه و هم نمی خوام که بشه..پس خفه شو .. –به پیر به پیغمبر من اینکاره نیستم ..ولم کن.. -باشه باور کردم!.. –د نکردی لعنتی..وگرنه دست از سرم برمی داشتی..رفته بودم بیمارستان..به خدا دارم از اونجا بر می گردم..بذار برم.. از گوشه ی چشم نگاش کردم..اخمامو بیشتر کشیدم تو هم و گفتم :بهت نمیاد چیزیت باشه.. –اصلا چرا باید برای تو توضیح بدم؟..بکش کنار بذار پیاده شم.. -این موقع شب نگه دارم که گیر یکی دیگه بیافتی؟..با خودم باش که یه جورایی باهات تسویه هم کرده باشم.. با هق هق گفت :چه تسویه ای؟..چی داری میگی روانی؟..من که از خیرش گذشتم.. همچین سرش داد زدم که خودش و جمع کرد و چسبید به در.. -خفــــه شــــو..به چه جراتی توی چشمام زل زدی و اون اراجیف و سر هم کردی؟..به من میگی روانی؟..بذار نشونت بدم..بذار نشونت بدم یه ادم روانی چه کارایی ازش بر میاد!…. عصبانی بودم..درست همونجوری که می خواستم رابطه م رو با دخترا بهم بزنم..دخترایی که مدتی رو باهاشون بازی می کردم و بعد هم از زندگیم برای همیشه پرتشون می کردم بیرون.. این دختر یکی از اونا نبود..ولی چیزی هم کم نداشت..اونا با هدف نابود می شدند و این کاملا بی هدف و اتفاقی..برای تنوع بد نبود.. با سرعت می روندم که حس کردم بازوی راستم داغ شد و اتیش گرفت..داد زدم و سریع نگاش کردم..یه چاقو توی دستش بود و از بازوم خون به شدت بیرون می زد .. بهم حمله کرد که زدم کنار..فکر اینجاش و نکرده بودم که می تونه همراهش چاقو داشته باشه.. همین که زدم کنار دستاش و اورد جلو تا بهم ضربه بزنه..داد می زد و تمام تلاشش و می کرد تا بتونه با چاقو سینه م رو بشکافه.. ولی دستاشو محکم گرفته بودم..از طرفی خون از بازوم می زد بیرون و سوزش شدیدش نشون می داد که زخمش عمیقه.. پرتش کردم عقب..پشتش محکم خورد به در..محکم به در می کوبید..وحشی شده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود.. قفل در و زدم..مثل برق پرید پایین و فرار کرد..از تو اینه ی جلو نگاش کردم..تند می دوید.. دنده عقب گرفتم .. یک لحظه برگشت و با دیدنم سرعتش و بیشتر کرد..رفت تو خیابون اصلی..از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم.. تند پرید تو یه تاکسی و خیلی زود از جلوی چشمام دور شد.. بازوم و گرفته بودم..از لا به لای انگشتام خون جاری بود..یک لحظه یاد ماشینش افتادم..باید می رفتم سراغش.. دختر با دل و جراتی بود که تونست چنین کاری کنه.. وقتی رسیدم دیدم اثری

1398/04/30 09:05

از ماشینش نیست.. رفته بود.. لعنتی.. فقط یک بار دیگه به پستم بخوره..در اونصورت می دونستم باهاش چکار کنم.. برای اولین بار از جانب یه دختر بهم اسیب رسیده بود و این حسابی برام گرون تموم شد.. اینبار اگه گیرم می افتاد نابودش می کردم.. نابــود.. ادامه دارد…
****************************************************

1398/04/30 09:05

بچه ها ببخشید الان تا اینجا میشه پارت اول

1398/04/30 09:06

?پایان پارت اول?

1398/04/30 09:06

هر وقت خوندید بگید بزارم

1398/04/30 09:19