The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

عکس های دخترونه?

5 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/04/17 16:38

داستان مهسان و ماهان(یه داستان متفاوت)

من مهسان هستم 23 سالمه تو یه خانواده معمولی بزرگ شدم وقتی که 19 سالم بود وارد دانشگاه شدم محیط دانشگاه خیلی برام خوشایند بود به طوری که اگه یه روز بچه های دانشگاه رو نمیدیدم دلم براشون تنگ میشد کلاس خوبی داشتیم همه بچه ها با معرفت بودن چه دختر چه پسر توی پسر ها یکی بود که اسمش ماهان بود ماهان پسر خوبی بود و یکم شیطون و همین شیطونیش باعث شد که من بهش علاقه مند بشم ماهان با اینکه پسر شیطونی بوود اما کمتر با دختر ها شوخی میکرد و همین کارش باعث میشد من کمتر باهاش برخورد داشته باشم اما به شدت بهش علاقه مند بوودم اگه یه روز نمیومد دانشگاه دلم براش تنگ میشد روز ها و ماه ها گذشت و من همون علاقه شدید رو به ماهان داشتم  اما تو این مدت به ماهان یه جورایی فهمونده بودم که دوسش دارم  یه روز یکی از دوستام تو کلاس بهم گفت ماهانو با یکی از دختر های دانشگاه تو پارک دیدن  اولش فک کردم داره دروغ میگه و میخواد منو حرص بده اما کم کم این خبر تو کلاس پیچیده شد و منم باور کردم که حقیقته  اون روز وقتی اومدم خونه کلی گریه کردم و به خودم لعنت فرستادم که چرا زودتر بهش نگفتم چند روز گذشت ماهان به دانشگاه نیومد هیچکدام از بچه های کلاس هم ازش خبر نداشتن  دلم خیلی براش تنگ شده بود اومدم خونه حالم بدجوری گرفته بود  فرداش که رفتم کلاس دیدم اومده وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم میخواستم بهش بفهمونم از کارش ناراحتم  اما ماهان منو ندید وقتی رو میزم نشستم سرمو برگردوندم که یکباره دیگه ببینمش اما وفتی سرمو برگردوندم دیدم داره نگام میکنه یه دفه تو دلم خالی شد نگاش خیلی عجیب بود با ناراحتی سرمو برگردوندم و به پنجره خیره شده بودم معنی نگاشو نفهمیده بوودم اون روز دیگه جرات نمیکردم نگاش کنم اما دوستام گفتن ماهان امروز بدجور تو نخته نکنه مخشو زدی با خودم گفتم ای کاش زده بوودم و من جای اون دختره تو پارک پیشش بوودم بغض عجیبی گلومو گرفته

 

 

 

 

بود بلند شدم و رفتم تو دستشویی دانشگاه تا تونستم گریه کردم  چند دقیقه که گذشت بلند شدم و سروصورتمو شستم و رفتم کلاس استاد اومده بود اما گذاشت برم تو بچه های کلاس داشتن نگام میکردن از چهره ام فهمیده بودن گریه کردم  یه لحظه نگام تو نگاه ماهان خورد مات داشت نگام میکرد با عصبانیت سرمو برگردوندم و روی میزم نشستم  دوستم گفت چرا گریه کردی آبرومونو تو کلاس بردی گفتم چیزی نیس  فقط تنهام بذار اونم دیگه چیزی نگفت و تا آخر کلاس ساکت بوودم اما وقتی کلاس تموم شد به سرعت از جمع جدا شدم و اومدم خونه

1399/04/17 22:11

وقتی رسیدم دم در دانشگاه ماهان جلومو گرفت گفتم برین کنار میخوام رد شم اما ماهان گفت باید بدونم چرا امروز گریه کردی همه بچه های کلاس دورمون جمع شده بوودن که یکی از بچه های کلاس گفت لطفا جلسه رو ببرین جایی دیگه الان حراست گیر میده با عصبانیت نگاش کردم و به راهم ادامه دادم ما ماهان دستمو کشوند و با خودش منو کشوند گفتم ولم کن عوضی سرش داد کشیدم اونم دستمو رها کرد و دیگه چیزی نگفت منم فورا ازشون جدا شدم و اومدم خونه  تو خونه کلی گریه کردم و ناراحت بودم از اینکه اون حرفو جلوی بچه ها به ماهان گفتم و بعد از چند روز که دوباره رفتم کلاس بچه های کلاس طوری دیگه نگام میکردن دیگه از اون شوخی ها تو کلاس خبری نبود ماهان هم نیومده بوود و قتی کلاس تموم شد اومدم تو حیاط دانشگاه دیدم  دوباره دم در دانشگاه ایستاده با خودم گفتم نباید کم بیارم  و وقتی که رسیدم دم در دوباره جلومو گرفت گفتم چی از جونم میخوای چرا ولم نمی کنی دوباره بچه ها جمع شدن و ماهان هم فورا دستمو گرفت و با خودش کشوند تو پارک دانشگاه همه بچه ها هم دنبالمون اومدن دوباره بهم گفت چرا اون روز گریه کردی منم گفتم به شما هیچ ربطی نداره که اینبار سرم داد کشید که ربط داره  بخدا ربط داره و یهو اشک از چشاش سرازیر و منم ناخوداگاه اشک از چشام سرازیر شد تحمل دیدن اشکاشو نداشتم   وکل جریانو بهش گفتم و گفتم که عاشقشم و چند ماهه که این علاقه رو تو دلم گذاشتم یهو از جاش بلند شد  و اومد بهم خب منم تو رو دوس اما اینبار من سرش داد کشیدم گفتم تو داری دروغ میگی تو اگه منو دوس داشتی نمیرفتی با یکی دیگه دوس بشی ؟؟؟ که یهو ماهان گفت اگه من بهت ثابت کنم اون حرفا همش دروغ بوده قول میدی ازم دلخور نشی گفتم اگه بتونی که همه بچه کف زدن و سوت کشیدن و ماهان گفت اون حرفا رو خودم به بچه ها گفتم و بهشون گفتم طوری بگین که مهسان فکر کنه راسته میخواستم واکنش تو رو بدونم و مطمئن بشم که دوسم داری که خوشبختانه جواب داد و از بچه ها تشکر کرد و گفت حالا راضی شدی منم گفتم آره که همه بچه ها افتادن دنبال ماهان چون بهشون قول داده بوود اگه من راضی بشم بستنی مهمونشون کنه اون روز خیلی خوشحال بودم اومدم خونه از خدا تشکر کردم و فردا که اومدم ماهان دم در  ایستاده بود اومدم سلام کردم که اونم گفت سلام بر ناخدای قلبم از این حرفش خندم گرفت و وقتی خواستم از در بیام تو گفت مهسان گفتم چیه گفت این شمارمه منتظر تماستم و شمارشو گرفتم و با هم رفتیم تو کلاس وقتی داخل شدیم همه برامون دوباره کف زدن خیلی خجالت کشیدم چند ماه گذشت و علاقه منو ماهان بهم بیشتر شده بوود وخیلی به

1399/04/17 22:11

هم وابسته شده بودیم یه روز ماهان بهم زنگ زد گفت میخوایم بیایم خواستگاری جیغ بلندی کشیدم و گفتم راست میگی گفت اره الان مامانم به خونتون زنگ میزنه واسه قرار گذاشتن و من گفتم پس فعلا خدا حافظ و از هم خداحافظی کردیم اومدم تو اشپزخونه بعد از چند دقیقه تلفن زنگ خورد فهمیدم مامان ماهانه مامانم رفت جواب داد از حرفاشون فهمیدم واسه پنج شنبه شب قرار گذاشتن خیلی خوشحال شدم خلاصه ماهان اینا اومدن خواستگاری و بعد از چند روز بابام جواب منفی داد خیلی ناراحت شدم اومدم تو اتاق به ماهان زنگ زدم بهش گفتم هر دو داشتیم گریه میکردیم که ماهان گفت خودتو ناراحت نکن مطمئن باش ماله خود منی خیلی امیدوارم کرد ماهان اینا چندبار دیگه اومدن خواستگاری و بابابمم جواب منفی داد میگفت از پسره خوشنم نمیاد و... و کار من شده بوود گریه یه شب ماهان زنگ زد گفت ما میتونیم از یه راه به هم برسیم گفتم اگه فراره من نیستم گفت نه باب فرار نیست ما میتونیم به هم رابطه جنسی داشته باشیم و اینطوری اگه خونوادت  بعدش بفهمن مجبورن جواب بله بدن اما من بهش گفتم خجالت بکش این چه حرفیه که میزنی صد سال اینکارو نمیکنم ماهان گفت مهسان تو اگه منو دوس داری و میخوای بهم برسیم مجبوری اینکارو بکنی و راه دیگه نداری چند روز فک کردم و چون خیلی دوسش داشتم  قبول کردم خلاصه یه روز که خونوادم خونه نبودن بهش زنگ زدم و اومد خونمون بعد از حدود یک ساعت یهو داداشم اومد تو اتاق و وقتی ما رو با اون وضع دید من فورا خودمو جمع کردم و رفتم تو اتاق دیگه اما ماهان داشت زیر دستو پای داداشم له میشد و داداشم دستشو کشید برد کلانتری و ازش شکایت کرد مبنی بر ز ن ا  اونام ماهانو گرفتن و اندختن زندان  منم با داداشم رفته بوودم کلانتری وقتی بابا مامان ماهان اومدن باباش کلی حرف به ماهان زد و ... چند ماه گذشت حالا دیگه از کتک خوردن من به دست برادرم و اومدن پدرومادر ماهان برای جلب رضایت بگذریم روز دلم خیلی برای ماهان تنگ شده بود روز دادگاه فرا رسید وقتی رفتم تو دادگاه ماهانو دیدم خیلی عوض شده بود لاغر ریشش اومده بوود زدم زیر گریه که اونم زد زیر گریه رفتم پیش داداشم نشستم قرار شد یه هفته دیگه حکمو اعلام کنن بع از یک هفته دوباره رفتیم دادگاه که دادگاه حکم کرد که باید به دار مجازات آویخته بشه ومن دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم پهن شدم رو زمین از قاضی التماس کردم که حکمو صادر نکنه رو کردم به داداشم و گفتم که اگه منو دوس دری رضایت بده که داداشم یه سیلی محکم بهم زد و منو با خودش برد خونه تو خونه همش گریه میکردم فرداش رفتم پیش قاضی ازش التماس کردم و به

1399/04/17 22:11

یه داستان دیگه براتون میزارم

1399/04/17 22:12

عشق ابدی

پسر : ضعیفه ! دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم !

دختر : توباز گفتی ضعیفه ؟

پسر : خب ، منزل بگم چطوره ؟

دختر : وااااای . . . از دست تو !

پسر : باشه ؛ باشه ببخشید ویکتوریا خوبه ؟

دختر : اه . . . اصلاباهات قهرم !

پسر : باشه بابا ، توعزیز منی ، خوب شد ؟ آشتی ؟

دختر : آشتی ، راستی گفتی دلت چی شده بود ؟

پسر : دلم ! آها یه کم می پیچه ! ازدیشب تاحالا !

دختر : واقعا که !

پسر : خب چیه ؟ نمیگم مریضم اصلا ، خوبه ؟

دختر : لوووس !

1399/04/17 22:14

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

1399/04/17 22:16

ورفته رفته اين دوستي تبديل شد به يه عشق پاك.

 

علي همچنان داشت با همسرش صحبت مي كرد كه زنگ در زده شد مادرش بود. علي از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش مي امد وعلي رو ناراحتر از روز قبل مي كرد مي رفت.

 

مادرش باز بعد ازگفتن حرفهاي تكراري كه من پيرم مريضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم ميشناسيش كه همسايمونو ميگم ميخواستم ببينم حرف آخرشون چيه علي جواب اونها مثبته مهتاب ميتونه توروخوشبخت.....

 

علي فرياد زنان حرف مادرش رو قطع كرد وگفت: ولم كن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز مي ري خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار.

 

مادرش با گريه گفت: چرا نمي خواي باور كني آرزو مرده و ديگه هم زنده نمي شه. اون رفته وبا اين كارهاي تو بر نمي گرده تو بايد سر سامون بگيري.

 

آره آرزو يكسال بود كه مرده بود در يك تصادف.اون يكسال پيش رفته بود. ولي اون در مغز و قلب و خيالات و رروياهاي علي زنده بود و علي نمي خواست از اين رويا بيرون بياد علي هر روز و هر ساعت در خيالاتش با آرزو زندگي مي كرد.

 

باز اين بغض لعنتي داشت علي رو خفه مي كرد. 

1399/04/17 22:19

داستانی عاشقانه کاملا واقعی: در حسرت رسیدن به معشوق

سلام

حدود سیزده چهارده سالم بود که به عروسی دختر عمم دعوت شدیم.بعد از چند روز انتظار روز عروسی فرا رسید. البته این را یادآور کنم که  دراقوام ما رسم بر این هست که عروسی را به صورت مختلط برگذار می کنند.

روز عروسی بود که  دختر عمه ی کوچولوی من با رقص زیبای خود همه ی حاضرین را از زنهای فامیل گرفته تا مرد های فامیل از جمله من را شیفته ی خود کرده بود. اونوقت بود که یه حس غریب بهم دست داده بود و کارم شده بود تماشای (آرزو دخترعمم) البته آرزو اسم مستعاری هست که من برای اون انتخاب کردم.خلاصه از روز عروسی به بعد هر چی بیشتر میگذشت و من اونو میدیدم بیشتر شیفته ی زیبایی او میشدم.اونوقت اسم این احساسی که در من بوجود اومده بود را نمی دونستم چیه.از این اتفاق یکی دو سالی گذشت  و من روز به روز به اون بیشتر وابسته میشدم و اونوقت بود که فهمیدم زندگی بدون او برام مفهومی نداره و متوجه عشق خودم نسبت به او شدم.از اون به بعد منتظر آخر هفته ها می موندم که با خانواده به دیدن اونها بریم و من آرزو را ببینم.وقتی که اونجا میرفتیم و من اونو میدیم صورت زیبا و معصومانه ی او واز همه مهمتر نجابت او باعث میشد که جرات نگاه کردن به صورت زیبا آرزو را نداشتم و حتی بیشتر وقت ها جرات سلام کردن به اونو پیدا نمی کردم.هرچقدر آرزو بزرگتر میشد بر زیبایی های او افزوده میشد و من بیشتر عاشق او میشدم .این اتفاقات گذشت و گذشت تا این که…

 

آرزو واسه خودش یک دختر زیبا و با کمال شده بود.تا این که دو سال پیش یعنی عید 86 که برای تبریک سال جدید به دیدن اونا رفتیم به غیر مستقیم و در بین حرفهای خانواده ی عمم با دیگر اقوام شنیدم که واسه آرزو خواستگار اومده.اونوقت بود که زندگی برام جهنم شد.هر شب کارم شده بود گریه و زاری.حتی یک هفته بعد که خانوادم تصمیم گرفتند که برای دیدن خالم و بچه هاش به شهرستان برن من تصمیم گرفتم که پیش بابام خونه بمونم و همراه اونها نرم که با تعجب خانوادم روبو شدم آخه قبلا  وقتی می خواستیم به شهرستان بریم اول همه من وسایلم رو آماده می کردم خلاصه با آوردن چند تا بهونه مامانمو راضی کردم که خونه بمونم.این یک هفته که خونه بودم بابام که به بیرون میرفت و من تنها تو خونه می موندم و بلند بلند گریه می کردم.خیلی اون روزها اوضاع روحیم به هم ریخته بود.حتی فکر از دست دادن آرزو داشت منو دیوونه می کرد.همش فکر می کردم که خانواده ی عمم چه جوابی به خواستگار آرزو که پسر عموی آرزو بود میدن.اون موقع من هفده سالم بود وآرزو حدود سیزده سالش بود اما از نظر جسمی خیلی

1399/04/17 22:23

بیشتر از یک دختر سیزده ساله به نظر می یومد.تا اینکه خانوادم از سفر برگشتن و بعد از یکی دو هفته که به خونه ی اونا رفتیم متوجه شدم که خانواده ی عمم به خواستگار آرزو جواب منفی دادند و معتقد بودن که آرزو باید درسشو ادامه بده و بعد از طی کردن مراحل عالی دانشگاهی در مورد ازدواج او صحبت کنند.اون وقت بود که انگاری تمامی دنیا را بهم داده بودند.اون موقع بود متوجه شدم که  خیلی بیشتر از گذشته دوستش دارم.اما همه ی ناراحتی من این بود که هر وقت که میدیدمش جز سلام چیز دیگه ای رو جرات نمی کردم که به زبون بیارم.تا اینکه تصمیم گرفتم موضوع علاقه ی خودمو نسبت به آرزو به مادرم وآبجیم در جریان بذارم آما هنوز که هنوزه جرات این کار را هم پیدا نکردم.اما مطمئن هستم که اونها یه جورایی از رفتارم متوجه شدن که من به آرزو علاقه مندم.البته این رو از خودم بگم که درخانواده اقوام  همه منو یک پسر آروم و مودب می دونند.و همه منو یه جورایی دوست دارند و هر جا که میریم از من تعریف و تمجید می کنند و من هم سعی کردم واقعا همونطوری باشم که ازم تعریف می کنند.

در ضمن با اینکه نتونستم با آرزو رابطه ای صمیمانه پیدا کنم اما با  پدر آرزو را بطه ی فوق العاده صمیمانه ای پیدا کرده بودم که الان هم پا برجاست و حتی بهتر هم شده.اوایل تابستون پارسال بود که بابای آرزو واسه کاری که شهرستان براش پیش اومده بودچند روزی به شهرستان رفت. فردای اون روز بود که من داخل کافی نت نشسته بودم  که صدای موبایلم به صدا در اومد.بابای آرزو بود و از اونجایی که آرزو به کلاس های تابستانه می رفت بابای آرزو از من خواست که برم دنبال آرزو و آرزو را سر کلاس ببرم.انگاری که دنیا را بهم داده بودند و من با خوشحالی قبول کردم و سریع به خونه ی اونها رفتم و زنگ زدم خود آرزو پشت آیفون با صدای دلنشینش بعد از سلام و احوالپرسی گفت که آقا محمد میشه یه ربع ساعت دیگه بیای دنبالم؟.منم با کمال میل قبول کردم و چون فاصله ی خونه ما با اونا چند کوچه بیشتر نبود از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم خونه و  بهترین لباسامو  بوشیدم و یه عطر خوشبو هم به خودم زدم و سریع رفتم دنبال آرزو خیلی استرس داشتم آخه برای اولین باربود که آرزو را یک قدمی خودم می خواستم  حس کنم.زنگ زدم دیدم آرزو اومد دم در صورت زیبای او از همیشه زیبا تر شده بود.حس عجیبی داشتم که تا به حال هیچوقت اونو تجربه نکرده بودم.بلاخره سوار موتورم شد و شروع به حرکت کردیم توی راه همش به خودم می گفتم یعنی اون روز می رسه که که من به عشقم یعنی آرزو برسم و اونو پشت سرم سوار کنم ودوتایی بیرون بریم؟؟یعنی میشه من آرزو را

1399/04/17 22:23

برای همیشه واسه خودم داشته باشم؟؟ توی این فکرها بودم که به آموزشکده ای که آرزو کلاس داشت رسیدیم.خیلی زود گذشت اما از این خوشحال بودم که چند ساعت بعد باید می رفتم دنبالش و اونو به خونه می بردم.حدود یک ساعت و ربع بعد باز بابای آرزو زنگ زد و گفت که که چند دقیقه ی دیگه آرزو تعطیل میشه و من باز باید برم دنبالش.

من که همون اطراف آموزشگاه بودم سریع خودمو به اونجا رسوندم و بعد از چند دقیقه دیدم که آرزو همراه دیگر دوستاش دارند تعطیل میشن و آرزو اومد به طرف من و سوار موتورم شد و به طرف خونشون حرکت کردیم و من سعی کردم از راهی برم که  طولانی تر باشه .در طول راه خیلی سعی کردم که که از احساسم نسبت بهش حرف بزنم اما ترس اینکه ناراحت بشه و برای همیشه از دستش بدم منو از این کار منصرف کرد.

حدود دو سه روز که بابای آرزو شهرستان بود هر روز به دنبال آرزو می رفتم و اونو به کلاس می بردم.

این چند روز از بهترین روز های زندگیه من بود.تا اینکه بابای آرزو از شهرستان برگشت و دیگه من نمی تونستم که به دنبال آرزو برم..واقعا تا کی دو هفته برام سخت بود.آخه این چند روز دیگه بهش عادت کرده بودم.

یکی دو ماه بعد به  دیدن خانواده ی خالم رفتیم و یک هفته ای را شهرستان موندیم.بر عکس دختر عمم آرزو که هیچ وقت بیشتر چند کلمه حرف با هم نمی زدیم من و دختر خالم خیلی با هم صمیمی بودیم و زیاد با هم شوخی میکردیم.(فرشته)دختر خالم که البته فرشته هم اسم مستعاری هست که من واسه دختر خالم انتخاب کردم اون مدت به من زیاد اس ام اس میزد و اس ام اس بازی های ما باعث شد که رابطمون صمیمی تر از گذشته بشه.تا این که یک روز بهم اس ام اس زد که آرزو خانوم حالش خوبه.من که داشتم از تعجب شاخ در می آوردم آخه منی که

در این مورد حتی با مادرو آبجیم هم صحبت نکرده بودم و به صورت یک راز توی دلم پنهان کرده بودم آخه چطور فرشته متوجه شده بود؟؟؟جوابی بهش ندادم تا اینکه دوباره بهم اس ام اس داد که تو آرزو را دوست داری؟ اول سعی کردم که خودمو به اون راه بزنم و گفتم کدوم آرزو؟؟تا این که بهم گفت اگه دوست نداری چیزی بگی اشکال نداره من دیگه چیزی نمیپرسم.منم که دیدم فرشته بهترین کسی هست که می تونم باهاش درد و دل کنم و از اون گذشته خیلی دوست داشتم بدونم که چطور متوجه شده بود که من آرزو را دوست دارم تصمیم گرفتم که رازم را با اون در میان بذارم .رازی که تا حالا با هیچکس در میون نذاشته بودم .بهش اس ام اس دادم که باشه جوابتو میدم ولی اول باید قول بدی در این مورد "حتی" با آبجیم که خیلی با هم صمیمی بودند و هنوز هستند حرف نزنه.اونم بهم قول داد و من تمام داستانی که در

1399/04/17 22:23

بالا نوشتم را براش تعریف کردم.ازش خواستم که یه جورایی منو برای رسیدن به آرزو کمک کنه.که اون هم بهم قول داد که تا جایی که می تونه بهم کمک کنه.بعد ازش در مورد اینکه چطور متوجه احساس من نسبت به آرزو شده؟ گفت که ازآبجیم شنیده که خانوادم  آرزو را واسه ی من انتخاب کردند.اون فکر می کرد که من از این انتخاب خانوادم با خبر هستم .اول ناراحت شدم که چرا خانوادم از این موضوع با من حرفی نزدند اما از اینکه متوجه شدم که خانوادم هم آرزو را واسه ی من انتخاب کردند خیلی خوشحال شدم. فرشته با این خبرش خیلی منو خوشحال و امیدوار کرد. از اون به بعد دیگه اون منو داداشی و من اونو آبجی صدا می کردم و من این را واقعا ازصمیم قلبم میگم که اگه از آبجی خودم بیشتر دوستش نداشته باشم کمتر هم دوستش ندارم.آخه اون توی این مدت خیلی به من امیدواری داد وهمش و همیشه به من میگه که مطمئن باش که تو به آرزو میرسی.شاید باورتون نشه ولی هر وقت که با فرشته که واقعا مثل فرشته هاست صحبت می کنم به رسیدن به آرزو بیشتر امیدوار میشم.خلاصه الان که حدود 19سالم شده و آرزو حدود 15سال داره.هنوز نتونستم در مورد آرزو با خانوادم صحبت کنم .خیلی سخته که یکی رو دوست داشته باشی ولی نتونی بهش بگی وحتی ندونی که احساس اون نسبت به تو چیه؟آخه همینطور که من نمی تونم توی صورت دلنشین آرزو نگاه کنم اون هم همینطور هست و وقتی که به من نگاه می کنه یه جورایی حال منو پیدا می کنه.نمی دونم که از علاقه ی اون نسبت به من هست یا بر عکس.الان هم مثل همیشه منتظر آخر هفته ها میشینم تا باز آرزو را ببینم.آخه فقط آخر هفته ها فرصت پیش میاد که اونو ببینم.

ای کاش میدونستم که آرزو منو دوست داره یانه.این خیلی سخته که آدم یه نفرو تا پای جان دوست داشته باشه ولی از احساس اون نسبت به خودش با خبر نباشه ، تقریبا آدم دیوونه می شه. ، ...دوستان عزیز انتظار خیلی سخته فراموش کردن هم خیلی سخته اما این که ندونی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی ازهمه سخت تره.اما اگه بدونم که آرزو منو دوست داره حاظرم تموم عمرم رو برای بدست آوردنش صبر کنم..

از این که طولانی بود و خستتون کردم معذرت می خوام.  

در آخر از همه ی دختر خانوم هایی که این داستان رو خوندن خواهش می کنم که در نظرهاشون منو کمک کنند که چطور می تونم آرزو را متوجه احساسم نسبت بهش بکنم.آخه دختر ها از روحیه ی همدیگه بهتر باخبرن.

 Mohammadبا تشکر

به امید روزی که همه ی عاشق و معشوق ها به هم برسند و خوشبخت زندگی کنند.

بازم معذرت می خوام که خیلی طولانی شدبه غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد

عجب از محبت من که در او اثر ندارد

غلط است که هر که

1399/04/17 22:23

گوید دل به دل راه دارد

دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد


تا حالا شده عاشق بشی ولی دلت نخواد بدونه؟؟؟
تا حالا شده دلت بخواد تا صبح بیدار بمونی ولی بدونی به جایی نمی رسی؟؟؟
تا حالا شده تمام شب گریه کنی بدون اینکه بدونی چرا؟؟؟
تا حالا شده رفتنشو تماشا بکنی ولی نخوای بره بعد آروم تو دلت بگی دوستت دارم اما نخوای بدونه؟؟؟
تا حالا شده بری تو راه مدرسش تا اونو ببینی اما نخوای اون تو را ببینه؟؟؟


سلام عزیزم، دلم برات تنگ شده. دلم می خواد با تو باشم، کنارت باشم.
 دلم می خواد دستات تو دستام باشه در حالی که سرم رو می ذارم رو شونه هات.
دلم می خواد تو چشای خوشگلت زل بزنم و دنیا تو این لحظه متوقف بشه برا همیشه.
دلم می خواد تمام خیابون های شهر رو باهات قدم بزنم در حالی که از خودمون برا هم می گیم.
 دلم می خواد تو رستوران روی میز دستات رو بگیرم.
 دلم می خواد هر کی تو رستورانه از عشقی که به هم داریم حسودیش بشه.
 دلم می خواد بدونی از نظر من چقدر خوشگلی.
 دلم می خواد قلبم رو پیشت جا بزارم و دلت مال من باشه برا همیشه.
 دلم می خواد بدونی چقدر عاشقتم و دوستت دارم.
دلم می خواد که بهم بگی که چقدر دوستم داری.
 دلم می خواد خوشبختی را با تو تجربه کنم.
 .دلم همه ی اینارو می خواد و از همه بیشتر تو رو


گفتی: به نظر تو دوست داشتن بهتره یا عاشق شدن؟
گفتم: دوست داشتن…
گفتی: مگه میشه همه ادما دلشون می خواد عاشق بشند.
گفتم: اون *** که عاشقه مثل کسی میمونه که داره تو دریا غرق میشه ولی اونی که دوست داره مثل این میمونه که داره تو همون دریا شنا میکنه و از شنا کردنشم لذت می بره. تو چشمام نگاه کردی و
گفتی: تو چی تو عاشقه منی یا منو دوست داری؟
خیلی اروم گفتم: من خیلی وقته غرق شدم

 

1399/04/17 22:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/04/18 20:51

افزایش التهاب در جامعه کرونا زده با «طاعون خیارکی»!

بیماری‌ که با ابتلای یک نفر شروع شده، تا باقی ماندن یک بیمار هم خطرناک است؛ این اظهار نظر کلیدی متولیان بهداشت و درمان از شروع شیوع کرونا در کشورمان است که حالا دستمایه نگرانی‌های جدیدی شده است.

بیماری‌ که با ابتلای یک نفر شروع شده، تا باقی ماندن یک بیمار هم خطرناک است؛ این اظهار نظر کلیدی متولیان بهداشت و درمان از شروع شیوع کرونا در کشورمان است که حالا دستمایه نگرانی‌های جدیدی شده است.


به گزارش «تابناک»؛ از شناسایی مواردی از بیماری فاسیولا در مناطق شمالی کشورمان تا طرح این ادعا که ویروس کاوازاکی شایع شده ـ که نوعی از کروناست که کودکان را درگیر می‌کند ـ مدتی است که انبوهی از اطلاعات درست و غلط درباره بیماری‌های مختلف افکار عمومی در کشورمان را نشانه رفته و التهاباتی به دنبال داشته است.


فضایی مسموم که در سایه شیوع کرونا و بیماری مرگبار ناشی از آن یعنی کووید-19 پدید آمده و موجب شده که شایعات بستر بسیار مناسبی برای رشد و نمو و تکثیر پیدا کنند و هراسی گسترده و دامن گیر را موجب شوند که در ماه‌های نخست کرونا به افزایش آمار بیماری‌های عصبی و نیازمند مراجعه به روانشناسان و روانپزشکان منجر شده بود.


موج مخربی که هنوز هم ادامه دارد و این بار کلید واژه تقویت آن، «طاعون خیارکی» است؛ نامی که شنیدنش یادآور بزرگترین قتل عام بشری توسط بیماری است که هرچند به گذشته‌های بسیار دور باز می‌گردد، از شدت خوف آور بودنش کاسته نشده است، به ویزه در این روزها که کووید-19 عالمگیر شده و بالغ بر نیم میلیون نفر را در سراسر کره خاکی به دام مرگ کشیده است.


البته نیم میلیون کشته در قیاس با بسیاری از آمار‌های مربوط به مرگ و میر انسان‌ها چه در جنگ یا در تصادفات یا بر اثر بیماری‌هایی مانند سرطان یا عارضه‌هایی مثل سکته و حتی حوادث کاری چشم از جهان فرو می‌بندند، آنچنان قابل عرض نیست، اما اگر بدانیم همه بشریت دست به دست هم داده اند تا با پیشگیری و درمان مانع از رشد این آمار شوند و تاکنون موفق به انجام این کار نشده اند، ماجرا فرق خواهد کرد.

 




اساسا همین گریزناپذیر بودن مرگ و میر کرونایی هاست که آن را مخوف جلوه می‌دهد و موجب می‌شود همه تدابیر برای مقابله با آن، موجه و ضروری به نظر برسند، حتی اگر این تدابیر از جنس انسداد مرز‌ها و وارد آمدن آسیب‌های سنگین بر پیکره اقتصاد کشور‌ها و به دنبال آن، سراسر کره خاکی باشد. اقداماتی که به رغم اتخاذشان، کرونا سراسر عالم را در دست قدرتنمایی خود گرفته و جان غافلان را

1399/04/18 21:51

می‌گیرد.

 

گزارش‌ها نشان می‌دهد، طاعون خوکی هنوز تایید شده نیست

با این مقدمه جای تعجب ندارد اگر بشنویم «طاعون خیارکی» به محض شناسایی در آن سوی کره خاکی، به خبری هراس آور برای مخاطب ایرانی تبدیل می‌شود و نگرانی بسیاری در پی دارد. بیماری‌ که به مانند کووید-19 در چین، در منطقه خود مختار مغولستان داخلی در این کشور شناسایی شده و آن گونه که گزارش‌ها نشان می‌دهد، هنوز تایید شده هم نیست و تنها فردی مشکوک به ابتلا به آن شناسایی شده است.


البته همین کشف برای مقامات آن منطقه کافی بوده تا به مردم درباره این بیماری هشدار دهند، از ایشان بخواهند در مصرف گوشت حیواناتی که ممکن است ناقل آن باشند خودداری کنند، شکار نکنند (به ویژه مارموت که نوعی سنجاب بومی منطقه است) و از همه مهم تر، موارد مشکوک را فورا اطلاع دهند. تدابیری برای پرهیز از شیوع شایع‌ترین نوع طاعون که عامل به وجود آورنده اش نوعی باکتری است.


خبری که می‌توانست در ابعاد همان منطقه خودمختار در چین و نهایتا منطقه هم مرز با آن در روسیه بازتاب بیابد، اما کرونا موجب شده که در ایران هم عده‌ای را به هراس اندازد و موجب طرح ابهامات و سوالات فراوانی شود. ابهاماتی که وضعیت این روز‌های کرونا در کشورمان و رکوردشکنی‌های پیاپی مرگ و میر ناشی از ابتلا به آن، بر شدتشان می‌افزاید، به ویژه اگر بدانیم متولیان بهداشت و درمان سکوتی عمیق پیشه کرده اند.


وضعیتی که می‌توانست متفاوت باشد اگر اطمینان به نظام سلامت کشورمان دست کم در سطح ماه‌های گذشته بود. در آن سطحی که بازگشایی‌ها منوط به بررسی‌های وسیع می‌شد و اجرای پروتکل‌ها با جدیت پیگیری می‌شد و همه تاکید داشتند که در صورت اوج گیری بیماری، بازگشایی‌ها لغو خواهد شد و محدودیت‌ها افزایش خواهد یافت، نه این روز‌ها که کرونا به روایت آمار در بحرانی‌ترین وضعیت است و حتی جلسه اضطراری ستاد ملی مبارزه با کرونا برگزار نمی‌شود.


اینجاست که طاعون خیارکی، ولو در حد شناسایی موردی مشکوک در آن سوی کره خاکی، برای مخاطب ایرانی هم اهمیت پیدا می‌کند و ترسناک به نظر می‌رسد چراکه بارها و بارها از زبان وزیر بهداشت، معاونان وی و دیگر دست اندرکاران نظام سلامت شنیده ایم که بیماری شروع شده با یک نفر، تا باقی ماندن یک نفر هم خطرناک است!

اینو جدی بگیرین

1399/04/18 21:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/04/21 13:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/04/21 13:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/04/21 13:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/04/21 13:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/04/21 13:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/04/21 13:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/04/21 13:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/04/21 13:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/04/21 13:53