مادرانه های پنهانی

47 عضو

با پدرت رفتم داخل کتابفروشی .کارنامه بچه ها رو کپی زدیم.چشمم به اسباب بازی ها افتاد.یه پازل خریدم دست خودم نبود چیزایی که برای تو نمیتونستم بخرم برای بقیه بچه ها میگرفتم هدیه میدادم.جشن تولدتی چند ساله منتظرم برات بگیرم‌رو نشد حالا میخواستم برای شاگردام بگیرم .براشون کیک سفارش دادم‌ بشقاب و لیوان ست گرفتم کلاس رو تزیین کردم مثل مادری که برای تولد بچه اش ذوق داره بودم.کلاسام تموم میشد و تصمیم گرفتم دیگه تدریس نکنم.چون اگه این داروها هم اثر نمیکرد باید مستقیم میرفتیم ای وی اف و با تدریسم جور نمیشد .تصمیم داشتم از همه آرزو هام بگذرم برای تو .با بچه ها جشن گرفتیم یکی از بچه ها گف خانوم چرا بچه اتونو نیاوردین کلاس ببینیم.چشام پر شد از اشک سرم رو پایین انداختم و به میز خیره شدم .خودمو هر طوری بود جمع کردم بحث رو عوض کردم.بچه ها خیلی اصرار داشتن بازم درس بدم ولی من تصمیمو گرفته بودم بهشون گفتم بنا به دلایلی دیگه نمیتونم بیام مشکلی برام پیش اومده شما دعا کنین حل شه بازم میام.جشن هم تموم شد اومدم خونه .یادم اومد دیگه قرار نیست ببینمشون .چقدر من تنهاتر میشدم .

1397/06/22 09:49

پدرت داروها رو مصرف میکرد با رژیم غذایی جلوی جوش زدن های بدنشو میگرفتم تا بیشتر نشه از دکتر پرسیدم گفت حرارت بدنش داره میره بالا واسه همینه یه مخلوطی هم داده بود روی اندام تناسلیش میذاشت چند استفاده کرده بود که شروع کرد به خارش گفتیم چیزی نیس .ولی روز به روز بدتر شد قرمز میشد بدنش و تقریبا دیگه حالت تورمی داشت .با دکترش تماس گرفتم گفت چون دسترسی ندارین به من برین اورژانس . خودمو سرزنش میکردم این من بودم که از پدرت خواهش کردم این دارو ها رو مصرف کنه حالا اگه اتفاقی میفتاد خودمو نمی بخشیدم.دکتر معاینه کرد گفت اگزما هست و نباید تا وقتی که خوب شه دارویی مصرف کنه .پماد داد .قرار بود شب با پدرت بریم خونه ی فامیلاش که که پدرشون فوت شده بود و از اونجا بریم مسجد .مثل دکترا اول کارای پدرت رو انجام دادم .پدرت با خودش گفت یه بارنمی میرم هم برام فاتحه بخونن .سر جام میخکوب شدم هی صدام کرد ولی جواب ندادم برگشت نگام کرد گفت مگه دروغ میگم .حرفش سنگین بود برام حرف نمیزدم باهاش هر وقت به خودش بد میگف باهاش قهر میکردم گفت خیلی خوب حرفمو پس میگیرم .حاضر شدم با هم بریم خونه ی فامیلشون دوتایی تنها میرفتیم

1397/06/23 11:58

کمی نشستیم آقایون گفتن ما با هم بریم مسجد خانوما ها با هم بیان.بین کل اونا من تنها عروس چادری بودم و نسبت به سنم از همه کوچیکتر خیلی بهم تیکه انداختن به خاطر چادر سر کردنم ولی زدم به بیخیالی .پدرت که رفت گویا از همیشه تنها تر میشدم حتی تو مجلس هم وقتی دور از هم مینشستیم به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم .تو فکر پدرت بودم که با صدای دختر عمه ی پدرت به خودم اومدم میگفت:از زهرا حاج خانوم مجلس بپرسین .بله طبق معمول تیکه ها شروع شده بود ولی من هیچوقت جوابی نمیدادم ولبخند میزدم .نمیدونم چه هدفی داشتن که وقتی منو تنها گیر میاوردن سوال پیچ میکردن.یه چند تا پرسیدن و من با احترام جواب دادم.یهو یکی از فامیلاشون گفت:زهرا خانوم برامون قرآن بخون شنیدم خیلی خوب میخونی .دروغ میگف من هیچ جا نمیخوندم به جز مسجد فقط قصد امتحان و اذیت منو داشتن .درد های تو برایم کافی بود دیگه تاب نیشگون های اینارو نداشتم .گفتم‌:اخه من معذب هستم .هی من من کردم ولی دست بر دار نبودن .بالاخره قرآن باز کردم خوندم شروع کردم با صوت خوندن تموم که کردم سرم بالا گرفتم به همه نگا کردم کپ کرده بودن یه نفر نگف دستت درد نکنه.میدونستم از اولش هم میخواستن منو خراب کنن و من نتونم بخونم .دختر عمه اش برگش گفت :میتونی بری مجلس اینا بخونی ها .بیخیال چرا اینا نمیذارن با درد و تنهایی های خودم تنها باشم .گفتم مسجد دیر نشه بریم .اینجا تنها جایی بود که آرامش داشتم .راحت میتونستم اشک بریزم درد و دل کنم .عزیز دلم چند سال است که مادرت اشک میریزد برای داشتنت .خسته نشدی از این دوری. گاه به خدا میگفتم :میخوای بازم اشکای منو ببینی به هر زبانی التماست کردم ولی جواب نمیدهی .هر روز که میگذرد حس میکنم چاهی که دورنش هستم عمیق تر میشود و به تو رسیدن محال تر

1397/06/24 10:22

این روز ها هر لحظه منتظر امدنت هستم .برای اینکه مطمن بشم بدنم برای اومدنت آماده هس با پدرت صحبت کردم تا برم یه سونو قبل بارداری بدم .وارد سونوگرافی شدیم بعد از گرفتن نوبت گفت باید یکمی منتظر بمونی و مثانه ات پر باشه .پدرت با هر جور شوخی که بود 10 تا لیوان آب داد خوردم.زن و شوهری جلومون نشسته بودن خانومه باردار بود حالش یکم خوب نبود .کاش من هم تو رو تو دلم داشتم و حالم خوب نبود.همه رفتن آخرین نفر صدامون کرد رفتم تو به دنبالم پدرت هم اومد گفتم علی نیا میخوای چیکار گفت نه میخوام ببینم.اومد داخل آماده شدم ودکتر شروع کرد به سونوگفت :قبلا باردار شدی گفتم نه.گفت:پس اولین نینیت هست .با لبخند گفتم آره .خبر نداشت چند سال است حسرت داشتنت را میکشیدم .کاش به جای اینا تو رو نشونم میداد و میگف:خانوم شما بارداری.آنوقت بود میتوانستم به صورت پدرت نگاه کنم و لبخند واقعی اورا ببینم .سونو تموم شد گفت:بدنت برای بارداری کاملا آماده هس وامروز یه تخمک داری اگه نی نی میخوای اقدام کن.از مطب که اومدیم بیرون پدرت ساکت بود اصلا خوشحال نبود.بازم داشت خودشو سرزنش میکرد.با صحبت های مختلف حالشو خوب کردم.اونروز فقط به تو فکر میکردم .بند بند وجودم ذوق داشت برای تو که شاید به زندگیمان بیای و این تاریکی ها تمام شود

1397/06/25 10:47

ناله هام بلند شده بود دیگه. پدرت هنوز خواب بود صداش کردم علی علی پاشو دارم میمیرم .بیدار شد و گف چی شده گفتم کمر درد و حالت تهوع کشت منو از ترسم هی میرفتم دستشویی که بالا نیارم .پدرت با زحمت چند لقمه بهم داد دیگه نتونستم بخورم رفت برام آبمیوه اینا گرف میترسیدم پری بشم .آخه میخواستم برم‌ مسجد دعا کنم پدرت گفت ببرمت دکتر گفتم‌نه خوب میشم .مسکن خوردم چند ساعت دراز کشیدم یکم بهتر شدم .به پدرت گفتم پاشو بریم میترسم بعد از ظهر حالم باز خراب شه نتونم‌برم آماده شدیم بریم .تو ماشین هی درد میکشیدم.از چشمای پدرت میتونستم بخونم چی تو فکرشه ولی به روم نمیاوردم .پدرت گف:زهرا نکنه گفتم بیخیال ول کن .دوست نداشتم الکی امید بدم چند بار اینطوری شده بود رفتم ازمایش دادم منفی بوده دیگه نمیخواستم دو تامونم عذاب بدم

1397/07/07 10:03

چندتا جا رو زیارت کردم که یهو دردی از کمرم گرفت وسط خیابون وایستادم رفتم جلوی یه مغازه نشستم پدرت حواسش نبود یهو برگشت دید نیستم نمیتونستم تکون بخورم اصلا یکم نشستم با کمک پدرت بلند شدم تا به ماشین برسیم .فورا رفت از خونه دفترچه بیمه امو برداشت رفتیم دکتر باز سوالای همیشگی ولی من رسما داشتم میمیردم .خانوم بارداری از وقتت گذشته پریودی جواب هیچکدومو نمیتونستم بدم .برام آزمایش بارداری نوشتن آب میخوردم راه میرفتم .صورت پدرت پراز حرفهای نگفته بود پر از امیدی به خودش داده بود .با خودم عهد بستم اگه مثبت بشه به کودکای بی سرپرست کمک کنم .روز تاسوعا بود .همه عزدار بودن .دیگه راحت اشکامو میریختم نگران حرف بقیه نبودم .وقتی به گهواره ایی که گذاشته بودن نزدیک میشدم بیشتر حس میکردم نداشتنت چه درد بزرگیه .آزمایش رو دادم رفتیم خونه گفتن دو ساعت طول میکشه تا جواب رو بدن.پدرت خسته بود خوابش برد .من مثل مرغ سر کنده بی تابی میکردم فقط .به چهره ی پدرت خیره شدم چقدر دوست داره پدر بشه چقدر میخواد من شاد بشم خط های پیشونیش بیشتر شده بود

1397/07/11 08:15

دوساعت گذشت پدرتو از خواب بیدار کردم بریم جواب آزمایشو بگیریم .رسیدیم گف تو برو میدونستم واسه چی میگه.رفتم و برگه رو از آزمایشگاه گرفتم هنوزم درد داشتم یه مسکن بهم زدن .اومدم تو ماشین پدرت گفت چی شدگفتم مثبته.گوشه ی لبش رفت.گف الکی میگی من از این شانسا ندارم.گفتم مثبته برگه رو گرف زیاد بلد نبود زبان رو واسه همین گیر کرده بود .گفت راستشو بگو زهرا.خودم میتونستم‌ زیر و بم برگه رو بخونم .تو چشماش نگا کردم و گفتم منفیه دروغ گفتم سرمو تکیه دادم به شیشه اشکام ریخت .خدایا کی میرسه روزی که من به علی بگم مثبته .حتی دروغش هم همون چند لحظه برام شیرین بود .اومدیم خونه حالم بد بود پدرت هم دیگه نرفت ساعت ده شب شد شروع کردم به تب کردن سوختم در تب نداشتنت سوختم پدرت با دستمال خیس بدنمو خنک میکرد هر چه قدر اصرار کرد نرفتم دکتر ساعت سه شب بود به زور خوابم برد

1397/07/12 11:22

گاه زندگی جوری میشه که هر چه قدر اطرافیانت هواتو داشته باشن بازم یه بغضی ته گلویت میچسبد .نازنینم تو همان بغض بودی برایم .هر جا میرفتم نگاهم که بچه میفتاد غرقش میشدم.طوری که پدرت جلوم وامیستاد تا نگاش نکنم.این را صادقانه به تو میگوییم هرگز فکر نمیکردم من چنین عاشقانه تو رابخواهم .حتی زمان مجردی هم هرگز به بچه فکر نمیکردم میگفتم فقط زندگی دو نفره.اما این روزها خودم رو تو آینه نگاه میکنم و میگم روزی میرسه که من مادر بشم.همیشه توی کیفم تنقلات میذارم تا هر بچه ایی رو دیدم بهش بدم.تو نیستی و من با تمام بچه های این شهر زندگی میکنم وبرایشان لحظه ایی مادری میکنم وقتی هم ازم خدافظی میکنن به مادراشون میگم مواظبش باش .

1397/07/16 11:00

داروهای پدرت هم جواب نداد.آدرس بیمارستان ها رو پیدا کردم تصمیم گرفتیم آخر هفته بریم نوبت بگیریم برای ای وی اف .از خدا میخوام خودش بهم توان بده .خودش تو رو به ما بده

1397/07/16 11:02

بالاخره روز موعد رسید و آماده رفتن شدیم.برای رفتن خیلی عجله داشتم فقط میخواستم بریم تصمیم گرفایم صبح راه بیوفتیم تا پدرت هم راحت رانندگی کنه .مادرمم با خودم میبردم براش از یه دکتر گوارش نوبت گرفته بودیم .هر چه قدر از شهرمون دورتر میشدیم خوشحال تر میشدم رسیدن به تو نزدیک تر میشد .بعد از 9 ساعت توی راه موندن بالاخره رسیدیم .ورفتیم خونه ی عمه ام .زود یه چیزی خوردیم و خوابیدیم فردا روز مهمی داشتیم .صبح ساعت 7 بیدار شدیم وراه بیمارستان در پیش گرفتیم .تصمیم گرفته بودیم از بین سه بیمارستان یکیشو انتخاب کنیم .به مادرم گفتیم تو ماشین بمون .بعد از ظهر نوبت مادر بود.نمیخواستم بیاد فضای اونجا رو ببینه .مطمن بودم ناراحت میشد.رفتیم داخل و بخش نازایی رو پرسیدیم .طبقه دوم بود حوصله ی آسانسور نداشتیم دوتامون زود پله ها رو رفتیم بالا.اوه خدای من اینجا چقدر زن و شوهر بود .توی چهره ی همشون میشد غم رو خوند .با پذیرش صحبت کردیم گفت پنج شنبه بیاین برای تشکیل پرونده .گفتیم ما از شهرستان اومدیم واقعا برامون سخته رفت و برگشت .وقتی فهمید گفت بشین .لطف کردن برامون تشکیل پرونده دادن .وقتی نشستم روی صندلی به چهره ی خانوما نگاه کردم همشون از جنس ما بودن .تازه فهمیدم چه راه سختی رو دارم شروع میکنم

1397/07/24 09:49

نوبت ما رسید و صدام کردن رفتم داخل سوالاتی رو پرسیدن بهم گفتن برو از داروخونه یه وسیله ی هس بگیر بیار .حدود نیم ساعت دیگه هم نشستیم دوبار صدام کردن رفتن زود لباسمو عوض کردم میخواستن سونو کنن.دکتر دید و گفت :خیلی خوبه الان تخمک گذاری داشتی نزدیکی کن شاید خدا لطف کرد و گرفت.از پدرت هم نمونه گرفتن .بعد از سونو شروع کرد به نوشتن آزمایشات یه تومار بلند بود نکته هایی هم میگفت و من یادداشت میکردم ادامه داد عکس رنگی رو بعد پاکی میری دلم ریخت میترسیدم بدترین چیز بود .ولی مجبور بودم.دکتر آخرش گفت منتظ شو پری شی بعد آزمایشات و انجام بده و عکس رنگی .بعد توی پری بعدی روز اول یا دوم تو مرکز باش.احتمالا شروع آمپولا تخمک گذاری از اون زمان شروع میشه .

1397/07/29 08:02

سلام دوستان حدود دوماهی میشه نبودم دوباره برگشتم?

1397/09/19 11:12

بعد از اینکه از تهران برگشتیم انتظار میکشیدیم تا بریم و آزمایشات و غیره و بدیم و بریم .تقریبا حدود یه ماه بود زمان آزمایشات نزدیک شده بود .تو این میون سفر کربلا مون جور شد با رفتن به کربلا یه ماه عقب تر میوفتاد درمانون ولی ارزشش رو داشت .پس راهی مسیر عشق شدیم.تو یه هفته ایی که اونجا بودیم هیچ غمی نداشتم سبک بال تر از همیشه گویی همه این بزرگان آشنایان من بودن حس میکردم پیش خانواده خودم اومدم همان جا بود که دلم شکست نشستم روبروی حرم پاهایم رو جمع کردم سرم پایین گرفتم هیچ نگفتم گویی میدانستم که آنها از سرگذشت من خبر دارن از حال خراب دل من خبر دارن فقط اشک های گرم و سوزان بودن از رو صورتم میچکید

1397/09/19 11:23

بعد از برگشت از کربلا .شروع کردیم به ادامه درمان .دوباره غم .اما از اون سفر به بعد دیگه آرامش داشتم بیقراری نمیکردم توکلم به خدا بود و بس.آزمایشات از روز پریودم شروع میشد . ازچند روز قبل تر نباید کار سنگین انجام میدادم.شب با لباس راحت میخوابیدم استرس نباید داشته باشم .صبح هم بعد از دو سه ساعت بیداری میرفتم آزمایشگاه . ازم خون گرفتن توشیشه های مختلفی ریختن آخرش با سرنگ یه ماده ایی تزریق کرد داخل دستم و گف با این دستت دو روز کار نکن روز جواب آزمایش بیار نشون بده جواب اینو هم بگیم.به خاطر هزینه بالای بیمه که قبلا پرداخت میکردیم و تازگیا بیشتر شد و نتونستیم پرداخت کنیم بیمه امون قطع شد.وبا دفترچه سلامت رفته بودم که آزاد حساب میشد 650 تومن هزینه آزمایشات شد.پدرت این روزها چقدر هوای من را دارد .تو خونه کارهارو میکرد ظرف ها رو میشست .میگفتم:علی تو از الان این کار ا رو میکنی وای به حال روزای بارداری.نگاهش را میدزدید و لبخند میزد میدانستم چه هیاهویی در دلش هست.چند روز بعد جواب آزمایش ها رو گرفتیم توی همش نرمال بودم.بعد از این نوبت عکس رنگی بود.واقعا میترسیدم از همه شنیده بودم خیلی درناکه.رفتم برای عکس نوبت بگیرم نسخه برام نوشت گفت اون روز این ها رو تهیه کن بیار.یه دارو نوشته بود پیدا نمیشد بعد از کلی گشتن توی یه داروخونه پیدا کردیم قیمتش 62 تومن !!.خود فروشنده گف برین توی یه بیمارستان بدین همین نسخه رو بنویسن بعد بیارین تا شامل بیمه بشه .با هزار دنگ و فنگ انجام دادیم وبا کل داروها وسایل شد 24 تومن!!.اون روز پدرت هم نمیتونست با من بیاد کار داشت.تنهایی هم میترسیدم برم .مادرمم تازه حالش خوب شده بود نمیخواستم نگرانش کنم.با خالم تماس گرفتم وازش خواستم با من بیاد .صبح شد و از ترسم صبحونه خوردم که نکنه اونجا فشارم بیوفته رسیدم چند ساعتی منتظر موندم تا صدام کنن حدود نیم ساعت قبل یه مسکن خوردم .صدام کردن و رفتم .هیچوقت باور نمیکردم من تن به همچین کارهایی بدم چنین دردهایی رو تحمل کنم .بعد از اینکه اومدم بیرون فشارم افتاده بود دستام میلرزید با کمک خالم دربست گرفتم و رفتم .با اصرار خالم رفتم خونه ی خالم گف حال خوبی نداری .تمام این اتفاقات رو از مادرم پنهان کردم .وقتی خالم میپرسید خوبی لبخندی میزدم و میگفتم اره بابا .یاد شعری میافتادم که میگفت خنده ی من از گریه غم انگیز تر است .تمام تنهایی و درد و غم پشت همین لبخند پنهان کردم

1397/09/28 10:17

بعد از انجام آزمایشات و عکس‌خودم .برای پدرت هم یه آزمایش ویروس نوشته بودن اونا هم داد .و حالا باید منتظر می موندیم تا روز اول تا دوم پریود برسه بریم تهران مرکز.دی ماه بود من درگیر امتحانات هی میترسیدیم بیوفته وسط امتحانا و نتونم بدم مشروط شم .ولی هیچی نشد حدود ده روز عقب انداختم مادرم حس میکرد باردارم ولی من دیگه خودمو با این چیزا امیدوار نمیکردم چرا که هر بار فقط یه هفته تمام گریه و افسردگی داشت و هیچ.مادرم هی تماس میگرف و میگف مواظب خودت باش .غم انگیز است غصه ی سر دل دیگری بودن.حتی برام بی بی چک هم خرید.بالاخره دقیقا روزی که امتحان داشتم پری شدم و این دلخوشی های به پایان رسید بعد از امتحانم رفتم خونه وسایل و جمع کردم تا راه بیوفتیم.سرد بود هوا تو ماشین رو پاهام پتو انداخته بودم.این بار واقعا عذاب آور بود با این وضعیتم.بالاخره هر طوری بود خودمونو تا هفت صبح به مرکز رسوندیم.پدرت اینقدر رانندگی کرده بود چشماش قرمز شده بود .دلم نه برای او برای هر دومان میسوخت.نوبت گرفتیم

1397/11/01 10:11

منتظر موندیم.سعی میکردم آرامشم رو حفظ کنم .هر بار که با پدرت میخواستیم وارد بخش ای وی اف بشیم توی راهرو ش چقدر زن و شوهر میدیدیم بدون 22ق باهاشون هم کلام بشم چقدر دردشون رو ثث چقدر قلبهامون به هم نزدیک بود.انگار دیگه لازم نبود برای اونا بگم چقدر عذاب کشیدم کافی بود به چشماشون خیره بشم تا اعماق وجودشون و درک کنم.نوبت منم رسید و رفتم داخل تمام مدارک رو ازم خواستن بهشون دادن خودش عکس رو هم خواستن ولی تو ماشین مونده بود .پدرت برد و برام آورد .سعی میکرد چیزی بروز نده .قرار بود سونو بشم و اگه همه چی خوب باشه آمپول های تخمک گذاری شروع شه.با همون وضعم سونو ام کردن گفتن خوبه .امپولا رو با دوز روزی دو تا شروع کن .دکتر داشت تو پرونده ام مینوشت که یهو گف ولی بذار ببینم وضعیت شوهرت اصلا خوب نیس شروع کرد با اون یکی دکتر مشورت کردن :یعنی سیکل رو براشون شروع کنیم اخه خیلی ضعیفه اسپرم هاش دارو بدیم یا.....
پریدم وسط حرفاشون و گفتم :دارو بدین .حاضر نبودم ریسک کنم.دکتر لبخندی زدو گف آفرین یه مریض عاقل پیدا شد درسته یکم پروسه ا تون عقب میوفته ولی نتیجه بخش تر میشه حیفه اینهمه هزینه هس که با شانس کم بری جلو .برای پدرت تو یه برگه نوبت دادن برای هفته بعد تا دکتر ارولوژی مرکز ویزتش کنه و دارو بده .نمیتونستیم اون همه مدت بمونیم به منشی هم اصرار کردم و با یه به من چه قانع شدم? و برگشتیم.پدرت کمی سرزنش ام کرد و گف داروها که به من اثر نمیکنن .ولی اگر حتی یه درصد هم بالا بره باز خوب بود

1397/11/01 10:11

هفته ی بعدش پدرت نوبت گرف و خودش تنهایی با اتوبوس رف.موقع خداحافظی بدجور دلم گرف.روزگار بد تا کرد با ما .امتحان هم داشتم همون شب .تو فکر پدرت بودم نمیتونستم نگا کنم تا صبح بی خوابی کشیدم .تا دوازده شب با هم حرف زدیم.شاید گاهی اوقات دلخوری هایی پیش بیاد .ولی نمیتونیم از هم دور بمونیم گویی نیمی از جانمان گم شده است.صبح بلافاصله بعد از اینکه امتحان دادم با پدرت تماس گرفتم صدایش آرامشی بود برای تمام وجودم .با هر زحمتی بود تونسته بود نوبت بگیره و ویزیت شه و دکتر دارو نوشته بود.این مرد پدرت جاذبه ایی داشت که مرا با خود میبرد .همین که ازمن دور میشد .تمام زندگیم به هم میریخت .وقتی با هم صحبت کردیم گفت سعی میکنه داروها رو هم بگیره بیاد شاید اینجا پیدا نشه.این مرد فقط یه پدر شدن کم دارد

1397/12/08 01:12

داروهای پدرت دوماهه بود .باز شروع شد .چرا آمدن تو پیشمان انقدر طولانی میشود گویی فاصله ایی بین ماست مثل دو قطب همسان آهنربا هستیم هم دیگر را میخواهیم از جنس همیم ولی همین که میخواهیم به هم برسیم فاصله ایجاد میشود.دلبندم گاهی با خود میگویم دیگر برای داشتنت گریه نخواهم کرد آرزوهای جدیدی برای خود میسازم وبا آنها زندگی میکنم اما انگار یه مادر در درونم پنهان هست نمیدانم از کجا نشات میگیرد اما او هست و تا وقتی تو را در آغوش نگیرد آرام نمیشود این را زمانی فهمیدم که وقتی کودکی را بوسیدم و از من دور شد هنوز نرمی پوست صورتش را بر پوستم را حس میکردم دستم را روی صورتم کشیدم برگشتم دوباره ببوسمش نداشتم من چنین کودکی نداشتم او رفته بود و من آرام گوشه ی چشمم را پاک میکردم .پس دیگر خودم را گول نمیزنم چرا که هر چقدر هم درگیر باشم با کوچکترین تلنگری به یادت میوفتم .امیدوارم این فاصله کوتاه شود چون تعداد موهای سفیدم روز به روز بیشتر میشود دوست ندارم وقتی میای مادر پیری باشم .اینها همه بیقراری های من برای توست نمیدانم پدرت چه ها میگوید برایت انها بین خودتان بماند.خنده دار است شب ها آرزو میکنم صبح بیدار شوم و تو در آغوش من خوابیده باشی و من ببویمت

1397/12/23 01:20

یک ماه دیگر هم بی تو سپری شد.روزهایی که پر بود از امید رسیدن به تو.ماه رمضون بود.حدودا 15 روز از ماه رمضون گذشته بود.کم کم موعد رفتن ما هم رسیده بود.این رفتن ها و آمدن ها خسته ام کرده بود ولی نه آنقدر که از خواستن تو دست بکشم.موعد رسید و راهی شدیم .تو اتوبوس غمی تو دلم بود به شدت قلبم فشرده میشد هندزفری رو تو گوشم گذاشتم سرمو تکیه دادم به شیشه آهنگ رو پلی کردم.آهنگ ابراهیم زاده
:بذا همه ببینن تو یار منی بین همه آدما کنار منی
تو دوایی و پرستار منی.........
اشک های گرم مثل قطره های بلور از چشام میریخت.به حسی که به پدرت داشتم احترام میذاشتم با همه ی لجبازی ها دعوا ها با همه چیز بازم میخواستمش.آخر این قصه چی میشد .تو هوای خودم بودم یهو پدرت هندفری رو از گوشم کشید.:چی شده زهرا چرا گریه میکنی ؟؟کاری کردم!!چیزی شده. جواب همه ی سوالاش سکوت بود.دستمو گرفت :زهرا گریه نکن ما هم خدایی داریم ما رو تنها نمیذاره
سرمو گذاشتم رو شونه اش کم کم خوابم برد.ساعت شش اینا بود رسیدیم.سعی کردیم زود خودمونو برسونیم به بیمارستان تا خلوت باشه و زود تموم شه.نوبتم رسید و داخل شدم سونو کردن و آمپولا رو برام نوشت .انتظار به سر رسید ‌آمپولا رو برام نوشتن شش عدد hmgو دو عدد گونال اف که شش بار استفاده میشدن.برام یه برگه هم نوشتن تاییدیه بیهوشی بگیریم.با پدرت رفتیم نوبت گرفتیم تا ساعت 1 ظهر طول کشید تا معاینه کنن و تاییدیه رو بدن.بعدش رفتیم تا داروها رو بگیریم یه کارت دادن گفتن برین از اینجا بگیرین.جایی رو نمیشناختیم .هر چی داروخونه های اطراف رو گشتیم نبود.با اسنپ تونستیم داروخونه رو پیدا کنیم.هر دومون از گرما تلف میشدیم.وارد داروخونه شدیم.خنکی که اونجا داشت کمی حالمو خوب میکرد نشستم تا خستگی در کنم .پدرت رفت پذیرش .با رنگ پریده اومد طرفم.:زهرا میگه یک و پونصد .اوووه آه از نهادم بلند شد.بیمه ایی هم که ما داشتیم رو اونا قبول نمیکردن .کلا آزاد میشد .گفتن برین بگردین شاید پیدا کردین .هرگز اون روز رو یادم نمیره با اون وضعیتم اینقدر راه رفته بودم که پاهام گرفته شده بود.چند تا ماشین گرفتیم راننده وقتی حال منو میدید از پدرت میپرسید :خانومت بیماریش چیه بنده خدا حالش خیلی بده خدا شفاش بده.
میبینی حتی غریبه ها هم فهمیدن من بیمار شدم ولی بیمار تو بیمار داشتن تو اینکه در آغوش بکشم تو را
تا ساعت هفت تو خیایونا گشتیم .نبود که نبود.آویزان به همون داروخونه ی اولی برگشتیم نصف داروها رو گرفتیم و قرار شد بقیه اش رو تو شهر خودمون بگیریم تا حداقل کمی بیمه قبول کنه.داروها رو با چند تا یخ دادن دستمون و گفتن باید

1398/04/01 15:51

تو یخچال باشه.باید اون روز تزریق میکردم .به زور دوتا چها راه رو پیاده رفتیم تا تزریقاتی پیدا کردیم.آمپولا رو تزریق کردن.تاکسی گرفتیم تا بریم ترمینال.از آب شدن یخ ها هم میترسیدیم.حتی حال بالا رفتن از پله های اتوبوس رو هم نداشتم .همه با چشمای گرد نگام میکردن.یه ساعتی گذشت سر درد و حالت تهوع شدیدی گرفتم عوارض آمپولا بود.مسافرا دلشون برام میسوخت .نمیدونستن قضیه چیه.میگفتن آب بخور گرما زده شدی .
ولی امان از این دل من که چه رازها پنهان کرده بود

1398/04/01 15:51

پاهام کاملا بی حس شده بودن .راننده صدا زد رسیدیم .هشت ساعت تمام رو صندلی نشسته بودم.دیگه قالب صندلی رو گرفته بودم.خدایا کی تموم میشه.هر روز آمپولامو میزدم ولی بعد از تزریق چنان سر دردی میگرفتم سرم منفجر میشد از درد تو خونه رو تخت ولو میشدم و ساعت ها طول میکشید تا به خودم بیام.در بین همه ی این فشار های جسمی اتفاقاتی افتاد .رفتم خونه ی مادرم موندم .پدر و مادرم به هیچ وجه راضی نبودن این راه رو ادامه بدم.عزیز دلم بگذار ادامه آن روزهای تلخ و سیاه را نگویم نمیدانی که حتی والدینم فقط به جدایی من از پدرت فکر میکردنند.از مهلتی که بیمارستان داده بود دو روز گذشته بود شکمم درد شدیدی میگرفتم .با هر زبانی بود راضی کردم که در شهر خودمون برم دکتر تا ببینم چه بلایی سر خودم امده .بعد از معاینه دکتر گفت بدنت به داروها خوب پاسخ داده حیفه تو این همه زحمت کشیدی رهاش نکن.ممکنه اگه نصفه بذاری رحم ات آب بیاره.با این حرف دکتر بهانه ایی به دست اوردم تا والدینم رو راضی کنم تا برم و ادامه بدم. میدانستم این آخرین فرصت زندگیم بود .با پدرت تماس گرفتم تا شب حرکت کنیم.از طرفی دیگر غم اینکه نکند ما رو قبول نکنن و دیر اومدین بگن به دلم ریخته شده بود.بالاخره رسیدیم و نوبت معاینه و سونو خدا روشکر گفتن بدنت سالمه میتونی ادامه آمپولارو استفاده کنی.آمپول گونال- اچ ام جی -ستروتاییدو اچ سی جی .تمام اینها رو باید در یه هفته تمام میکردم.
و باز ماجرای سخت پیداکردن داروها و ترس آب نشدن یخ ها و با هر قصه ایی بود آومدیم شهرمون .هر روز سه نوع آمپول داشتم روز آخر شد پنج تا روز.سر ساعت معینی که گفته بودن در بیمارستان حاضر شدیم .برای عمل تخمک کشی و قبل اون باید سرنگ تخمک کشی رو تهیه میکردیم.شب به تهران رسیدیم .از ساعت 5 صبح جلوی انبار ی وایسادیم که قرار بود سرنگ و تحویل بدن.هر چقدر گفتیم مسولش گفت ساعت هشت باز میشه.و من باید هفت و نیم در بیمارستان باشم .پدرت من برد بیمارستان تا کارهای تشکیل پرونده و بستری اینا انجام بشه .و خودش رفت تا سرنگ رو تهیه کنه .همه ی کارمو کردن سرم به دست منتظر پدرت بودم.دکترا هم عصبانی بودن.خودم درد شدیدی تو شکمم داشتم.ساعت نه بالاخره پدرت اومد و سرنگ اورد .منو بدو بدو بردن اتاق عمل

1398/04/29 14:19

صداها رو کم کم میشنیدم ولی تشخیص نمیدادم یه ربعی طول کشید تا بتونم پلک ها مو باز کنم و دوباره بسته شد.به دستام نگا میکردم میخواستم تکون بدم ولی نمیتونستم .عجز ی رو که تو خودم میدیدم عذابم میداد.هنوز دستگاه های عمل رو از بدنم درنیاورده بودن به خودم که میومدم تو بدنم حس میکردم.پرستار اومد خارج کرد .

1398/06/28 10:13

با همون چشم های نیمه باز تخت رو حرکت میدادن.منتقل شدم به بخش ای وی اف.نیم ساعتی بود اونجا بودم.پرستار هر کاری کرد آبمیوه بخورم به زور از جام تکون خوردم نای باز کردن دهنمو نداشتم.دکترم اومد حالمو پرسید با قیافه ایی که داشت معلوم بود خبرهایی در راهه.گفت:عزیزم نتیجه عمل تخمک کشی سه تا تخمک شد که اونام نا بالغ هستن.شوهرتم نمونه داده اصلا اوضاع خوبی نداره.واقعا میخوای ادامه بدی نمیدونیم جنین تشکیل بشه یا نه.به نظرم زیفت کن .با هر کلمه اش رنگم رو به سفیدی میرفت گفتم هزینه اش .گفت :شش میلیون.گفتم نمدونم .گفت:فکراتو بکن تا یه ساعت بعد بگو فرصتت کمه.رفت و در و بست .خانومی که کنار من بود 17 تا تخمک داشت .اشک هام از گوشه ی چشمام سرازیر شد نم نم میبارید.تنهایی اعماق وجودم رو فراگرفته بود.پوچی رو حس میکردم که قابل وصف نبود.هر جوری بود با کمک پرستار لباسامو پوشیدم میخواستم برم پدرت رو ببینم باهاش صحبت کنم .از اتاق بیرون اومدم نشسته بود رو صندل .صداش زدم علی نگام کرد دو قدم برداشتم به طرفش پاهام نا نداشت .کمرم خم شد دستمو به دیوار گرفتم نزدیک بود با صورت برم تو کاشی ها .پدرت بلندم کردم.بیهشوش شدم .ریختن سرم.صداها تو سرم میپیچید با آب نمک هر کاری کردن بهوش بیام.پدرت رو صدا زدم علی دکتر ر ر.به زور حرفایی رو که گفته بود به پدرت گفتم.رنگش پرید.گفت آروم باش

1398/06/28 14:49

.دوباره برگشت دادن من تو بخش بستری.اطلاع دقیقی از چیزی که دکتر گفته بود نداشتم .پرستارا بهم توضیح دادن که شکافی ایجاد میکنن زیر ناف و از اون طریق انتقال میدن که خیلی هم ریسک داره.این یه طرف نداشتن پول یه طرف دیگه .پدرت با هر کی که میتونست تماس گرفت ولی هیشکی نم پس نداد.دکترمم دم به دقیقه میومد پس چی شد تصمیم نگرفتی.آخرش گفتیم نمیتونیم.نه من جونشو داشتم نه پولشو.اونام وضع ما رو دیدن گفتن باشه تا فردا تخمک ها اسپرم ها رو نگه میداریم اگه لقاح شد که شد اگه نشد کلا سیکل تمام و اونام میندازن بره. اون روز رو نمیخوام به یاد بیارم که با چه وضع از بیمارستان اومدم ماشین ها کوچه ها آدما هیچ کدوم مفهومی برام نداشتن .دنیا برام هیچ شده بود.دکتر گفت فردا بیاین ببینیم چی شده.برنگشتیم شهرمون.رفتیم خونه ی عمه امم.ساعتی گذشت دردهای وحشتناکی زیر شکمم شروع شد به حدی که نمیتونستم پاهامو تکون بدم برم سرویس.رفته رفته بدتر میشدم.این بین مادرم رو میدیدم که با دیدن وضع من شکسته تر میشد .خدا من هرگز نمیخواستم باعث رنجش کسی بشم .ولی حالا خودم باعث عذاب بهترین *** زندگیم شدم.پدرت ترسیده بود با دیدن وضع من .مادرم که از اتاق بیرون رفت.پدرت اومد تو.کنارم رو تخت نشست.دستمو گرفت.لازم نبود حرفی بزنیم .چشمای هر دوی ما غمی رو به دوش کشیده بود که با سیل اشک هم نمیشد پاکش کرد.پدرت گفت: خوبی .گفتم :علی فردا چی میشه.گفت زهرا خدا بزرگه تو خوب شو فقط هیچی نمیخوام.وضعیتم طوری بود که ترسیده بود دیگه میگفت هیچی نمیخوام.بعدا میریم دکتر.ساعت سه شب با دوتا آرامبخش خوابیدم.صبح ساعت هفت از خواب بیدار شدیم حالم بهتر بود .رفتیم بیمارستان .توی راه فقط سکوت بود که ما رو همراهی میکرد.تو بیمارستان گفتن برین سراغ جنین شناستون اون میدونه چی شده.سوار آسانسور شدیم استرسی که وجودم رو فرگرفته بود از ده متری معلوم بود.بالاخره صداش زدن اومد.گفت:شما ها صاحب اون تخمک و اسپرم ....بودین.گفتیم :بله.جوری به دهنش خیره شده بودم که بقیه اجزای صورتش برام محو شده بود.گفت:لقاح صورت گرفته .منو و پدرت نگاهی سراسر شگفتی بهم کردیم.ادامه داد:البته فقط دوتا تشکیل شده .اون یه دونه عکس العملی نشون نداده و احتمالا از بین میره.دوتا جنین هاتون مرحله ی اول رو رد کردن حالا باید منتظر بمونیم ببینیم بازم رشد میکنن یا نه اگه رشد کردن کیفیتشون خوب باشه فریز میکنیم اگه نه انتقال میدیم برین دعا کنین بقیه اشو.هنوز گیج حرفاش بودم که گفت :خانوم شما استرس از سر و روت میباره اینطوری میخوای بچه نگه داری خودتو درست کن.چند تا سوال کردیم بعدش از

1398/06/31 15:27

بیمارستان خارج شدیم .آخرش بهمون گفت پنج روزه دیگه بیاین ببینیم چی شده.تا برسیم به ماشین کمی راه بود .یادم نمیاد چطوری اون راه رو طی کردیم .پدرت و من هاج و واج مونده بودیم .گفتم علی اون یه دونه.گفت :فقط بگو خدا روشکر خدا برامون یه راه باز کرده.ما الان دو تا بچه داریم

1398/06/31 15:27