با پدرت رفتم داخل کتابفروشی .کارنامه بچه ها رو کپی زدیم.چشمم به اسباب بازی ها افتاد.یه پازل خریدم دست خودم نبود چیزایی که برای تو نمیتونستم بخرم برای بقیه بچه ها میگرفتم هدیه میدادم.جشن تولدتی چند ساله منتظرم برات بگیرمرو نشد حالا میخواستم برای شاگردام بگیرم .براشون کیک سفارش دادم بشقاب و لیوان ست گرفتم کلاس رو تزیین کردم مثل مادری که برای تولد بچه اش ذوق داره بودم.کلاسام تموم میشد و تصمیم گرفتم دیگه تدریس نکنم.چون اگه این داروها هم اثر نمیکرد باید مستقیم میرفتیم ای وی اف و با تدریسم جور نمیشد .تصمیم داشتم از همه آرزو هام بگذرم برای تو .با بچه ها جشن گرفتیم یکی از بچه ها گف خانوم چرا بچه اتونو نیاوردین کلاس ببینیم.چشام پر شد از اشک سرم رو پایین انداختم و به میز خیره شدم .خودمو هر طوری بود جمع کردم بحث رو عوض کردم.بچه ها خیلی اصرار داشتن بازم درس بدم ولی من تصمیمو گرفته بودم بهشون گفتم بنا به دلایلی دیگه نمیتونم بیام مشکلی برام پیش اومده شما دعا کنین حل شه بازم میام.جشن هم تموم شد اومدم خونه .یادم اومد دیگه قرار نیست ببینمشون .چقدر من تنهاتر میشدم .
1397/06/22 09:49