The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مادرانه های پنهانی

48 عضو

شب ها و روزها سپری میشد یه ماهی میشد که پدرت داروهاشو مصرف میکرد خودم امید چندانی به این داروها نداشتم ولی قبل از ای وی اف حتما باید میخورد .من مسجد میرفتم تا به آرامشی که نداشتم برسم بچه هایی که اونجا میدیدم رو سیر نگاه میکردم دزدکی لبخندی بهشون میزدم اونام هی نگام میکردن همیشه وقتی برمیگشتم خونه دلم میخواست دست یکی از اون بچه ها یا حداقل بچه های کلاس خودمو بگیرم ببرم خونمون هیشکی دنبالش نیاد بشه مال من .تو این میون چند ماهی بود که مربی مسجد میگف یه دکتر قراره بیاد خیلیا ازش جواب گرفتن هر بیماری رو ویزیت میکنه طب اسلامی هستن.برای ماهر حرف امید کننده ایی دریچه ایی از نور بود که به سمتش میدویدیم .برای ما که دیگه فرقی نمیکرد ماه بعد قرار بود بریم ای وی .گفتیم برای آخرین بار هم شانسمون رو امتحان کنیم.برای همین از این دکتر هم وقت گرفتیم تا بریم و منتظر اومدنش شدیم چون قرار بود از یه شهر دیگه بیاد .هیچوقت حس نمیکردم که انتظار چقدر میتونه برای ادم کشنده باشه انتظار داشتن تو حسی بود که توی وجودم داشتم گاه انکار میکردم و گاه درمقابل خدا زجه میزدم برای داشتنت .تو برایمان دست نیافتنی شده بودی زندگی مان هیچ رنگی نداشت دیگر مثل فیلم های سیاه و سفید بود همه این روزها رو فقط با امید به دست اوردنت سپری میکردیم

1397/05/13 19:39

مرداد ماه بود دیگه تدریسم هم شروع شده بود .ولی هنوز از اون دکتر خبری نبود هی امروز فردا میکردن برای اومدنش بالاخر اومد و سر ویزیت شدنش هم چه غوغایی بود .روز دوم به زحمت خودمو تو لیست جا دادم تا آزمایش های پدرت رو بتونم بهش نشون بدم.چند ساعتی نشستم تا نوبتم برسه بعد گفتن برو داخل .نمیخواستم منو ویزیت کنه فقط آزمایش های پدرت رو آورده بودم چون خودش نرسیده بود من اومدم تنهایی.همین که روی صندلی نشستم توی چشام خیره شد کمی نگاه کرد .بعد گفت :شبا تو خواب میترسی به شدت استرس داری .برای اولین بار یه نفر حالمو فهمیده بود بدون اینکه چیزی بگم با سر حرفشو تایید کردم ازم پرسید بچه داری گفتم نه .ادامه داد واسه همینه از تنهایی میترسی .میدانی عزیزم اینجا در قلب مادرت همه چیز به تو ختم میشد .خواست دارو بنویسه گفتم نه من برای مشکل همسرم اومدم ازمایشا رو از کیف دراوردم گذاشتم جلوش .گفتم خودش نتونست بیاد عکس پدرت رو ازم خواست نگا کرد و در مورد اونم چیزایی گفت درست میگف .آزمایشا رو نگا کرد و گف درس میشه .من دوباره پرسیدم آقای دکتر یعنی درس میشه واقعا با این داروهایی که میدین با قاطعیت گف :تا 45 روز خوب میشه .عزیزم شنیده ایی معجزه چیه حرفاهایش برایم معجزه بود .نسخه رو گرفتم و رفتم سمت خونه .منتظر پدرت شدم تا شب بیاد.راستش هزینه داروها زیاد میشد یه مقدار وقرار بود برامون پست بشه .جریان رو با پدرت در میون گذاشتم سر ناسازگاری زد گفت :من این همه دکتر رفتم هیچی نشد ولشون کن بریم ای وی اف با عجز گفتم :علی فکرشو بکن اگه با اینا درست شی دیگه همه چی تمومه نه تهران رفتنی هس نه اون همه درد نه اون همه هزینه همش تمومه یه لحظه فکر کن درسته هزینه اینا زیاده ولی در مقابل اونا پوچه.طول کشید تا پدرت رو راضی کنم ولی بالاخره راضی شد آخرشم‌گفت:فقط برای این قبول میکنم که امیدت رو از بین نبرم.برام کافی بود .میبینی برای داشتنت غرور که چه خودم داشتم از بین میرفتم تو چه هستی که این چنین نیامده دلبسته ات شدم بعضی اوقات که به بازار میرفتم تنهایی پشت ویترین لباس بچگانه خیره میشدم تو رو تو اون لباس ها میدیدم ولی همین که یادم میفتاد ندارمت .خودم را با قدم های سنگینی از انجا دور میکردم

1397/05/14 11:18

شب که میشد با پدرت سر به بالش میگذاشتیم و جای خالیت را حس میکردیم بینمان.گاهی از آرزوهایمان برای تو به همدیگر میگفتیم ومیخندیدم پدرت توی فکر میرفت ازش میپرسیدم چیزی شده میگفت :زهرا اگه الان بود دوسال و نیمه بود .یک آن تمام باورهایم فرو میریخت و میفهمیدم پشت این چهره ای خندان چه درد های بزرگی پنهان است .چند باری ازش پرسیدم تو کدوم و دوست داری میگفت فرقی نمیکنه هر کدومش نعمت خدا هستن ولی این اواخر که پرسیدم گفت میخوام دو قلو باشن یکی دختر یکی پسر .منم گفتم :سخته ها باید نگه اشون داری من نمیتونم .چشمی گفت و لبخند زد .گفتم چه پدر با مسولیتی .وقتی کلمه ی پدر از دهانم پرید چشمانش برقی گرفتن .عزیز مادر تو که میدانی ما چقدر مشتاق تواییم یک روزی حصار این فاصله اها رو خواهیم شکست و تو در آغوشمان ارام خواهی گرفت آن روز آن لحظه بهترین روز عمرمان خواهی بود

1397/05/17 08:52

بین تمام این فکر و غصه هایی که برای نداشتنت داشتم.خانوداه پدرت هر روز به یک بهانه ایی اشکم را در میاوردنند .روزهایی هم که میخواستم به پدرت گلایه کنم با دیدن حال و روز پدرت منصرف میشدم .موهایش یک در میان سفید شده بود.اما خانواده اش به من که هیچ به پسرشان هم رحم نمیکردنند .اوایل زندگی این کارهایشان خیلی عذابم میداد .ولی دیگه خودمو میزدم به نشنیدن هیچوقت جواب پس نمیدادم .غصه هایی که تو به دل مادرت انداختی خیلی بزرگتر از حرف های اینها بود.گاه برای بی کسی هر دومان اشک میریختم از اینکه نه پدرت خانواده دلسوزی دارد و نه خانواده من توان تحمل این را که من این همه سختی بکشم بیشتر اوقات اتفاقات زندگیم از خانواده خودم پنهان میکردم .چند باری هم که فهمیده بودن بهم گفتن:طلاقت رو بگیر تا کی میخوای بسوزی تو برای علی هر کاری میکنی ولی خانواده اش بازم ازت طلبکارن .چند باری هم جلوی پدر و مادرم وایستادم .میبینی عزیز نبودنت چه آتشی در زندگمان میسوزاند .میدانم پدرت جز من کسی را ندارد هیچ *** را .حتی تورا .بعد از اینکه فهمیده بود مشکل دارد.اومد خونه لباسهاشو میپوشید فرداش میگفت بندازشون بیرون ازش پرسیدم چرا اینطوری میکنی گفت :بعد از خودم من هیچکسو ندارم از اینا استفاده کنه همشو بنداز دور .زورش به خودش میرسید سخت بود شکست مرد زندگیم همان کسی که بازوهایش پناهگاهی بوده برای آرامشم.تو نبودی .من بودم و پدرت و تمام غصه هایی که هر روز بیشتر روی سرمان آوار میشد .راستی یکی از آرزهامو برات نگفته بودم عزیزم با پدرت تصمیم گرفته ایم وقتی فهمیدیم تو داری به دنیا میای هر روز یک اسم بنویسیم بزنیم به دیوار اتاقت تا نه ماهگیت آخرش یکیشو انتخاب کنیم برای ثمره ی زندگی مان .

1397/05/20 11:39

(من این بازی رو نمیبازم )این تنها جمله ایی بود که همیشه برای خودم تکرار میکردم .با وجود تمام مشکلات چه خانوادگی چه مالی .تصمیم گرفته بودم جلوی همه اینها بایستم به خانواده شوهرم نشان خواهم داد که تمام قلب این مرد برای من هست .تا الان هم واقعا پدرت همیشه پشتم بود .ولی تازگیا شنیده بودم زیر گوشش چیزایی میگن .ولی اونا نمیدونستن اینجا یه زن هست که خانومانه زندگی خواهد کرد .وبرای به دست اوردن آرزوهایش خواهد جنگید .روابطمون این اخیر سرد شده بود با پدرت حوصله ی حرف زدن هم نداشتم .ولی در این بین دیدم خانواده پدرت دارن پدرت رو ازم دور میکنم.نه من اجازه رو نمیدادم پدرت تنها کسی بود که من بهش تکیه کرده بودم نمیذاشتم اونو ازم بگیرن .با دیدن این اوضاع به خودم اومدم .یاد شیطونی های افتادم که اویل زندگی داشتیم چقدر خنده .عزیزکم از زمانی که فهمیده بودیم که به این سادگی تو را نخواهیم داشت همه ی آنها تمام شده بود زنده مانی بود نه زندگی.ولی نباید میگذاشتم این زندگی روز به روز پژمرده تر بشه.کلاسم که تموم شد رفتم یه سری به مادرم زدم این روزها اونو هم با خودم زمین زده بودم همش نگرانم بود .کمی پیشش موندم ودر اخر با لبخندی ازش خدافظی کردم اصرار زیاد کرد بمونم ولی گفتم کار دارم .اره کار داشتم واون هم جنگ بود چه جنگی.به خونه رسیدم زود لباسامو عوض کردمو به سراغ اشپزخونه رفتم تصمیم داشتم یه شام حسابی درس کنم.خیلی وقت بود اینجوری آشپزی نکرده بودم .رفتم حموم دوش گرفتم .موقع سشوار کشیدن موهای سفیدم رو میدیدم با اینکه هی رنگ میکردم ولی بازم خودنمایی میکردن .میز شامو چیدم پدرت از سر کار اومد همیشه وقتی میومد حتی اگه من اخمو ناراحتی هم بودم بوسه ایی میکرد و دستاشو میشست .با دیدن خونه و میز من گفت:انگاری امروز عصبی شدی با لبخند گفت و چشمکی زد .چایی براش ریختم باید این پدرت رو سر پا نگه میداشتم.رفتم‌نماز خوندم و بعد صداش کردم بیاد شام بخوریم .بشقابمو گرفت و برام غذا کشید .خدای من این مرد چقدر مهربان بوده تو این مدت با تمام بد خلقی های من ساخته بود.بعد شام گفت :زهراجان.گفتم :بله.گفت:خیلی وقت بود همچین غذایی نخورده بودم دستت درد نکنه.من‌به چه قیمتی این خوش ها رو ازش گرفته بودم‌.موقع خواب دستی تو موهام‌کشید و گفت :خدا روشکر یه هم چین خانومی دارم خدا لطف کنه یه نی نی بده

1397/05/24 09:43

خوشبختیمون کامله .پدرت راست میگف این زندگی فقط تورا کم داشت

1397/05/24 09:43

داروها ی پدرت با هزار انتظار رسید .دستور های پیچیده ایی داشتن .وخیلی بد بو.چاره ایی نبود این آخرین امید ما قبل از رفتن به ای وی اف بود.دستور هارو نوشتم به در یخچال زدم واقعا یکمی سخت بود .اما هر چی ام باشه منو و پدرت تحمل میکنیم .با امیدی تازه و محکم تر مصرف داروها رو شروع کرد .یعنی واقعا این روزا قراره تموم شه واقعا من تو رو بغل میکنم یعنی ما سه نفره میشیم .حتی فکر کردنش هم عالیه .فرشته ی ما که دور شدی از ما بیا عزیز دل که دلمان برای آمدنت پر میزند مادرت منتظر شنیدن تپش های قلب توست و پدرت منتظر پدری کردن برای تو .

1397/05/29 11:07

توی ایستگاه اتوبوس وایستاده بودم کتاب قصه های بچه ها رو گرفته بودم میدونستم خوشحال میشن .کم کم ساعت کلاسام شده بود ولی هنوز از اتوبوس خبری نبود .به عابرین نگاه میکردم واقعا دنیای عجیبی هس هر انسانی که از جلوی من رد میشد دنیای از غم شادی رو با خودش حمل میکرد.کنار ایستگاه یه سنگگ پزی بود هر از گاهی میومدن و میرفتن یک آن چشمم افتاد به ماشینی که توش دو تا بچه ی دوقلو بودن کنار سنگگ پزی وایستاد پدرشون از ماشین پیاده شد و رفت نون بخره یکی از بچه ها پیاده شد به دنبال اون اون یکی هم خودشو به پدرش رسوند چقدر شیرین بودن مثل جوجه ها که به دنبال مادرشون میدون پدرش که نونو گرفت بچه ها هر کدوم یه تکه اش رو برمیداشتن مادرشونم میخندید و میگفت بیان سوار شین چه زندگی شیرینی داشتن تا امروز هیچ *** اینگونه به دنبالم ندویده .هیچ *** ما رو مامان و بابا صدا نکرده بود .یک ان به خودم اومدم صورتم خیس بود اشک هایم هیچ کجا امان نمیدهند .خیلی وقت است منتظر توایم عزیزم چرا این فاصله ها پر نمیشود .اشک هایم را پاک کردم و سوار اتوبوس شدم .بچه های من همان شاگرد های کلاسم بودن هر بار که اون هارو میدیم انگار که شارژ میشدم لبخند میزدم .در این بین حال مادرم اصلا خوب نبود هر روز بهش سر میزدم چون خواهر بزرگتر ی نداشتم میرفتم و کارای خونه رو میکردم و میومدم از نگاه های مادرم میفهمیدم من هم درد ی شدم بر روی غصه هایش.شب میومدم خونه و کارای خودمو میکردم پدرت رفت بیرون مشغول کارای خودم شدم کم کم احساس خفگی کردم حس کردم نمیتونم به خوبی نفس بکشم .دیدن مادرم با اون حال اصلا برام قابل تحمل نبود .پدرت و اومد شام خوردیم ورفتیم بخوابیم هر چقدر پدرت خواست با شوخی کمی حالمو خوب کنه نشد کم کم احساس خفگی بیشتر و بیشتر شد از سر جام بلند شدم نمیتونستم نفس بکشم قلبم به شدت به تپش افتاده بود ساعت دو شب بود کمی راه رفتم ولی نه ول نمیکرد پدرت اماده شد رفتیم دکتر .خفگی باعث میشد سرگیجه هم بگیرم پدرت دستمو گرفته بود تلو تلو خوران به سمت مطب رفتم معاینه که کرد گفت و نوار قلب بده .آرامبخش تزریق کردن.دکتر گفت :حمله های عصبی هس تو جوونی از حالا نذار قلبت مشکل دار بشه.ولی او که نمیدانست پشت این چهره ی جوان چه دل پژمرده ایی هست.غم تو مرا از پا انداخته بود دیگر نمیدانم واقعا میتوانم آن روز را

1397/06/04 11:52

ببینم که تو را در آغوش گرفته ام .تو آن آرزوی شدی که در دور دست هاست

1397/06/04 11:52

حرف های بقیه بیشتر اذیتم میکردن وقتی که تو مجلسی مینشستم .مادرت رو یه گوشه گیر میاوردن و میگفتن پس چرا یه بچه نمیاری جلوشو نگیر بعد ها برات درد سر میشه .نداشتنت را به رخم میکشیدن.من میگفتم اویل نمیخواستم ولی حالا میخواییم .اونا هم میگفتن اره دیگه بذار یکی بیاد از بقیه عقب موندی ها .نمیدونستن با این حرفاشون چه غوغایی توی دل مادرت به راه مینداختن.بدترین لحظه زمانی بود که فهمیدم پسر عموی پدرت اسم بچه اشو گذاشته مهدیار.عزیزم این اسم تو بود با هزار آرزو برایت انتخاب کرده بودم.یا اون بچه نباید اسمش مهدیار باشه یا خودش مال ما باشه.چرا هم اسم هم بچه ایی که منو و پدرت سالهاست برای داشتنش عذاب کشیدیم توی بغل یکی دیگه باشه.وقتی دیدمش میخواستم از بغل مادرش بگیرم و بگم این بچه ی ماست .ولی نبود .مثل کودکی شدم که عروسک اش را گم کرده و فکر میکنه بقیه عروسک اش رو برداشتن.نمیدانم تو را چگونه صدا بزنم عروسکم پسرم دخترم جان دل .چرا نمیشود ما تو را داشته باشیم .مثل همه ی زن و مرد ها در کنار فرشته مان زندگی کنیم.

1397/06/08 09:40

پدرت حدودا دو هفته ایی میشد داروها رو مصرف میکرد کمی سخت بود ولی به هر حال میگذراندیم.یک شب که میخواستیم بخوابیم پدرت گفت زهرا حس میکنم پشتم درد میکنه یه دستی بکش ببین چیزی هست.پیراهنش را زدم بالا وای خدای من شانه هایش پر از جوش و قرمزی شده بود .فرداش با دکتر تماس گرفتیم گفت داره اثر میکنه و اینقدر گرمای بدنش رفته بالا اینطوری شده .هر روز هم بیشتر میشد رفته رفته بازوهاشم قرمز میشد .دستورات غذایی داد تا اونا رو رعایت کنه تا بهتر شه.شب که میشد زود خوابش میبرد و من داروها درست میکردم و میذاشتم رو بدنش .باورم نمیشود من یک دختر بودم زمانی با تمام لوس بازی هایش .حالا آنقدر مقاوم شده ام که میتوانم بغض هایم را قورت بدهم حتی خودمم باورم نمیشد اینقدر تحمل داشته باشم .پدرت که میخوابید بعد از داروها کنارش دراز میکشیدم با نور کمی که در اتاق خواب بود به صورتش خیره میشدم.درسته گاهی با هم جر و بحث داشتیم ولی همیشه او کوتاه میامد.واقعا مرد خوبی بود ماه های اول زندگی خیلی اذیتش میکردم او هم دم نمیزد .وقتی میخوابد چقدر معصوم تر از همیشه میشود .با دستم صورتشو نوازش میکنم .سرم رو روی شانه هایش میگذارم و از خدا میخواهم هیچگاه این مرد در مقابلم شکسته نشود او تکیه گاه من هست .و پدر تو

1397/06/14 10:04

با پدرت رفتم داخل کتابفروشی .کارنامه بچه ها رو کپی زدیم.چشمم به اسباب بازی ها افتاد.یه پازل خریدم دست خودم نبود چیزایی که برای تو نمیتونستم بخرم برای بقیه بچه ها میگرفتم هدیه میدادم.جشن تولدتی چند ساله منتظرم برات بگیرم‌رو نشد حالا میخواستم برای شاگردام بگیرم .براشون کیک سفارش دادم‌ بشقاب و لیوان ست گرفتم کلاس رو تزیین کردم مثل مادری که برای تولد بچه اش ذوق داره بودم.کلاسام تموم میشد و تصمیم گرفتم دیگه تدریس نکنم.چون اگه این داروها هم اثر نمیکرد باید مستقیم میرفتیم ای وی اف و با تدریسم جور نمیشد .تصمیم داشتم از همه آرزو هام بگذرم برای تو .با بچه ها جشن گرفتیم یکی از بچه ها گف خانوم چرا بچه اتونو نیاوردین کلاس ببینیم.چشام پر شد از اشک سرم رو پایین انداختم و به میز خیره شدم .خودمو هر طوری بود جمع کردم بحث رو عوض کردم.بچه ها خیلی اصرار داشتن بازم درس بدم ولی من تصمیمو گرفته بودم بهشون گفتم بنا به دلایلی دیگه نمیتونم بیام مشکلی برام پیش اومده شما دعا کنین حل شه بازم میام.جشن هم تموم شد اومدم خونه .یادم اومد دیگه قرار نیست ببینمشون .چقدر من تنهاتر میشدم .

1397/06/22 09:49

پدرت داروها رو مصرف میکرد با رژیم غذایی جلوی جوش زدن های بدنشو میگرفتم تا بیشتر نشه از دکتر پرسیدم گفت حرارت بدنش داره میره بالا واسه همینه یه مخلوطی هم داده بود روی اندام تناسلیش میذاشت چند استفاده کرده بود که شروع کرد به خارش گفتیم چیزی نیس .ولی روز به روز بدتر شد قرمز میشد بدنش و تقریبا دیگه حالت تورمی داشت .با دکترش تماس گرفتم گفت چون دسترسی ندارین به من برین اورژانس . خودمو سرزنش میکردم این من بودم که از پدرت خواهش کردم این دارو ها رو مصرف کنه حالا اگه اتفاقی میفتاد خودمو نمی بخشیدم.دکتر معاینه کرد گفت اگزما هست و نباید تا وقتی که خوب شه دارویی مصرف کنه .پماد داد .قرار بود شب با پدرت بریم خونه ی فامیلاش که که پدرشون فوت شده بود و از اونجا بریم مسجد .مثل دکترا اول کارای پدرت رو انجام دادم .پدرت با خودش گفت یه بارنمی میرم هم برام فاتحه بخونن .سر جام میخکوب شدم هی صدام کرد ولی جواب ندادم برگشت نگام کرد گفت مگه دروغ میگم .حرفش سنگین بود برام حرف نمیزدم باهاش هر وقت به خودش بد میگف باهاش قهر میکردم گفت خیلی خوب حرفمو پس میگیرم .حاضر شدم با هم بریم خونه ی فامیلشون دوتایی تنها میرفتیم

1397/06/23 11:58

کمی نشستیم آقایون گفتن ما با هم بریم مسجد خانوما ها با هم بیان.بین کل اونا من تنها عروس چادری بودم و نسبت به سنم از همه کوچیکتر خیلی بهم تیکه انداختن به خاطر چادر سر کردنم ولی زدم به بیخیالی .پدرت که رفت گویا از همیشه تنها تر میشدم حتی تو مجلس هم وقتی دور از هم مینشستیم به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم .تو فکر پدرت بودم که با صدای دختر عمه ی پدرت به خودم اومدم میگفت:از زهرا حاج خانوم مجلس بپرسین .بله طبق معمول تیکه ها شروع شده بود ولی من هیچوقت جوابی نمیدادم ولبخند میزدم .نمیدونم چه هدفی داشتن که وقتی منو تنها گیر میاوردن سوال پیچ میکردن.یه چند تا پرسیدن و من با احترام جواب دادم.یهو یکی از فامیلاشون گفت:زهرا خانوم برامون قرآن بخون شنیدم خیلی خوب میخونی .دروغ میگف من هیچ جا نمیخوندم به جز مسجد فقط قصد امتحان و اذیت منو داشتن .درد های تو برایم کافی بود دیگه تاب نیشگون های اینارو نداشتم .گفتم‌:اخه من معذب هستم .هی من من کردم ولی دست بر دار نبودن .بالاخره قرآن باز کردم خوندم شروع کردم با صوت خوندن تموم که کردم سرم بالا گرفتم به همه نگا کردم کپ کرده بودن یه نفر نگف دستت درد نکنه.میدونستم از اولش هم میخواستن منو خراب کنن و من نتونم بخونم .دختر عمه اش برگش گفت :میتونی بری مجلس اینا بخونی ها .بیخیال چرا اینا نمیذارن با درد و تنهایی های خودم تنها باشم .گفتم مسجد دیر نشه بریم .اینجا تنها جایی بود که آرامش داشتم .راحت میتونستم اشک بریزم درد و دل کنم .عزیز دلم چند سال است که مادرت اشک میریزد برای داشتنت .خسته نشدی از این دوری. گاه به خدا میگفتم :میخوای بازم اشکای منو ببینی به هر زبانی التماست کردم ولی جواب نمیدهی .هر روز که میگذرد حس میکنم چاهی که دورنش هستم عمیق تر میشود و به تو رسیدن محال تر

1397/06/24 10:22

این روز ها هر لحظه منتظر امدنت هستم .برای اینکه مطمن بشم بدنم برای اومدنت آماده هس با پدرت صحبت کردم تا برم یه سونو قبل بارداری بدم .وارد سونوگرافی شدیم بعد از گرفتن نوبت گفت باید یکمی منتظر بمونی و مثانه ات پر باشه .پدرت با هر جور شوخی که بود 10 تا لیوان آب داد خوردم.زن و شوهری جلومون نشسته بودن خانومه باردار بود حالش یکم خوب نبود .کاش من هم تو رو تو دلم داشتم و حالم خوب نبود.همه رفتن آخرین نفر صدامون کرد رفتم تو به دنبالم پدرت هم اومد گفتم علی نیا میخوای چیکار گفت نه میخوام ببینم.اومد داخل آماده شدم ودکتر شروع کرد به سونوگفت :قبلا باردار شدی گفتم نه.گفت:پس اولین نینیت هست .با لبخند گفتم آره .خبر نداشت چند سال است حسرت داشتنت را میکشیدم .کاش به جای اینا تو رو نشونم میداد و میگف:خانوم شما بارداری.آنوقت بود میتوانستم به صورت پدرت نگاه کنم و لبخند واقعی اورا ببینم .سونو تموم شد گفت:بدنت برای بارداری کاملا آماده هس وامروز یه تخمک داری اگه نی نی میخوای اقدام کن.از مطب که اومدیم بیرون پدرت ساکت بود اصلا خوشحال نبود.بازم داشت خودشو سرزنش میکرد.با صحبت های مختلف حالشو خوب کردم.اونروز فقط به تو فکر میکردم .بند بند وجودم ذوق داشت برای تو که شاید به زندگیمان بیای و این تاریکی ها تمام شود

1397/06/25 10:47

ناله هام بلند شده بود دیگه. پدرت هنوز خواب بود صداش کردم علی علی پاشو دارم میمیرم .بیدار شد و گف چی شده گفتم کمر درد و حالت تهوع کشت منو از ترسم هی میرفتم دستشویی که بالا نیارم .پدرت با زحمت چند لقمه بهم داد دیگه نتونستم بخورم رفت برام آبمیوه اینا گرف میترسیدم پری بشم .آخه میخواستم برم‌ مسجد دعا کنم پدرت گفت ببرمت دکتر گفتم‌نه خوب میشم .مسکن خوردم چند ساعت دراز کشیدم یکم بهتر شدم .به پدرت گفتم پاشو بریم میترسم بعد از ظهر حالم باز خراب شه نتونم‌برم آماده شدیم بریم .تو ماشین هی درد میکشیدم.از چشمای پدرت میتونستم بخونم چی تو فکرشه ولی به روم نمیاوردم .پدرت گف:زهرا نکنه گفتم بیخیال ول کن .دوست نداشتم الکی امید بدم چند بار اینطوری شده بود رفتم ازمایش دادم منفی بوده دیگه نمیخواستم دو تامونم عذاب بدم

1397/07/07 10:03

چندتا جا رو زیارت کردم که یهو دردی از کمرم گرفت وسط خیابون وایستادم رفتم جلوی یه مغازه نشستم پدرت حواسش نبود یهو برگشت دید نیستم نمیتونستم تکون بخورم اصلا یکم نشستم با کمک پدرت بلند شدم تا به ماشین برسیم .فورا رفت از خونه دفترچه بیمه امو برداشت رفتیم دکتر باز سوالای همیشگی ولی من رسما داشتم میمیردم .خانوم بارداری از وقتت گذشته پریودی جواب هیچکدومو نمیتونستم بدم .برام آزمایش بارداری نوشتن آب میخوردم راه میرفتم .صورت پدرت پراز حرفهای نگفته بود پر از امیدی به خودش داده بود .با خودم عهد بستم اگه مثبت بشه به کودکای بی سرپرست کمک کنم .روز تاسوعا بود .همه عزدار بودن .دیگه راحت اشکامو میریختم نگران حرف بقیه نبودم .وقتی به گهواره ایی که گذاشته بودن نزدیک میشدم بیشتر حس میکردم نداشتنت چه درد بزرگیه .آزمایش رو دادم رفتیم خونه گفتن دو ساعت طول میکشه تا جواب رو بدن.پدرت خسته بود خوابش برد .من مثل مرغ سر کنده بی تابی میکردم فقط .به چهره ی پدرت خیره شدم چقدر دوست داره پدر بشه چقدر میخواد من شاد بشم خط های پیشونیش بیشتر شده بود

1397/07/11 08:15

دوساعت گذشت پدرتو از خواب بیدار کردم بریم جواب آزمایشو بگیریم .رسیدیم گف تو برو میدونستم واسه چی میگه.رفتم و برگه رو از آزمایشگاه گرفتم هنوزم درد داشتم یه مسکن بهم زدن .اومدم تو ماشین پدرت گفت چی شدگفتم مثبته.گوشه ی لبش رفت.گف الکی میگی من از این شانسا ندارم.گفتم مثبته برگه رو گرف زیاد بلد نبود زبان رو واسه همین گیر کرده بود .گفت راستشو بگو زهرا.خودم میتونستم‌ زیر و بم برگه رو بخونم .تو چشماش نگا کردم و گفتم منفیه دروغ گفتم سرمو تکیه دادم به شیشه اشکام ریخت .خدایا کی میرسه روزی که من به علی بگم مثبته .حتی دروغش هم همون چند لحظه برام شیرین بود .اومدیم خونه حالم بد بود پدرت هم دیگه نرفت ساعت ده شب شد شروع کردم به تب کردن سوختم در تب نداشتنت سوختم پدرت با دستمال خیس بدنمو خنک میکرد هر چه قدر اصرار کرد نرفتم دکتر ساعت سه شب بود به زور خوابم برد

1397/07/12 11:22

گاه زندگی جوری میشه که هر چه قدر اطرافیانت هواتو داشته باشن بازم یه بغضی ته گلویت میچسبد .نازنینم تو همان بغض بودی برایم .هر جا میرفتم نگاهم که بچه میفتاد غرقش میشدم.طوری که پدرت جلوم وامیستاد تا نگاش نکنم.این را صادقانه به تو میگوییم هرگز فکر نمیکردم من چنین عاشقانه تو رابخواهم .حتی زمان مجردی هم هرگز به بچه فکر نمیکردم میگفتم فقط زندگی دو نفره.اما این روزها خودم رو تو آینه نگاه میکنم و میگم روزی میرسه که من مادر بشم.همیشه توی کیفم تنقلات میذارم تا هر بچه ایی رو دیدم بهش بدم.تو نیستی و من با تمام بچه های این شهر زندگی میکنم وبرایشان لحظه ایی مادری میکنم وقتی هم ازم خدافظی میکنن به مادراشون میگم مواظبش باش .

1397/07/16 11:00

داروهای پدرت هم جواب نداد.آدرس بیمارستان ها رو پیدا کردم تصمیم گرفتیم آخر هفته بریم نوبت بگیریم برای ای وی اف .از خدا میخوام خودش بهم توان بده .خودش تو رو به ما بده

1397/07/16 11:02

بالاخره روز موعد رسید و آماده رفتن شدیم.برای رفتن خیلی عجله داشتم فقط میخواستم بریم تصمیم گرفایم صبح راه بیوفتیم تا پدرت هم راحت رانندگی کنه .مادرمم با خودم میبردم براش از یه دکتر گوارش نوبت گرفته بودیم .هر چه قدر از شهرمون دورتر میشدیم خوشحال تر میشدم رسیدن به تو نزدیک تر میشد .بعد از 9 ساعت توی راه موندن بالاخره رسیدیم .ورفتیم خونه ی عمه ام .زود یه چیزی خوردیم و خوابیدیم فردا روز مهمی داشتیم .صبح ساعت 7 بیدار شدیم وراه بیمارستان در پیش گرفتیم .تصمیم گرفته بودیم از بین سه بیمارستان یکیشو انتخاب کنیم .به مادرم گفتیم تو ماشین بمون .بعد از ظهر نوبت مادر بود.نمیخواستم بیاد فضای اونجا رو ببینه .مطمن بودم ناراحت میشد.رفتیم داخل و بخش نازایی رو پرسیدیم .طبقه دوم بود حوصله ی آسانسور نداشتیم دوتامون زود پله ها رو رفتیم بالا.اوه خدای من اینجا چقدر زن و شوهر بود .توی چهره ی همشون میشد غم رو خوند .با پذیرش صحبت کردیم گفت پنج شنبه بیاین برای تشکیل پرونده .گفتیم ما از شهرستان اومدیم واقعا برامون سخته رفت و برگشت .وقتی فهمید گفت بشین .لطف کردن برامون تشکیل پرونده دادن .وقتی نشستم روی صندلی به چهره ی خانوما نگاه کردم همشون از جنس ما بودن .تازه فهمیدم چه راه سختی رو دارم شروع میکنم

1397/07/24 09:49

نوبت ما رسید و صدام کردن رفتم داخل سوالاتی رو پرسیدن بهم گفتن برو از داروخونه یه وسیله ی هس بگیر بیار .حدود نیم ساعت دیگه هم نشستیم دوبار صدام کردن رفتن زود لباسمو عوض کردم میخواستن سونو کنن.دکتر دید و گفت :خیلی خوبه الان تخمک گذاری داشتی نزدیکی کن شاید خدا لطف کرد و گرفت.از پدرت هم نمونه گرفتن .بعد از سونو شروع کرد به نوشتن آزمایشات یه تومار بلند بود نکته هایی هم میگفت و من یادداشت میکردم ادامه داد عکس رنگی رو بعد پاکی میری دلم ریخت میترسیدم بدترین چیز بود .ولی مجبور بودم.دکتر آخرش گفت منتظ شو پری شی بعد آزمایشات و انجام بده و عکس رنگی .بعد توی پری بعدی روز اول یا دوم تو مرکز باش.احتمالا شروع آمپولا تخمک گذاری از اون زمان شروع میشه .

1397/07/29 08:02

سلام دوستان حدود دوماهی میشه نبودم دوباره برگشتم?

1397/09/19 11:12

بعد از اینکه از تهران برگشتیم انتظار میکشیدیم تا بریم و آزمایشات و غیره و بدیم و بریم .تقریبا حدود یه ماه بود زمان آزمایشات نزدیک شده بود .تو این میون سفر کربلا مون جور شد با رفتن به کربلا یه ماه عقب تر میوفتاد درمانون ولی ارزشش رو داشت .پس راهی مسیر عشق شدیم.تو یه هفته ایی که اونجا بودیم هیچ غمی نداشتم سبک بال تر از همیشه گویی همه این بزرگان آشنایان من بودن حس میکردم پیش خانواده خودم اومدم همان جا بود که دلم شکست نشستم روبروی حرم پاهایم رو جمع کردم سرم پایین گرفتم هیچ نگفتم گویی میدانستم که آنها از سرگذشت من خبر دارن از حال خراب دل من خبر دارن فقط اشک های گرم و سوزان بودن از رو صورتم میچکید

1397/09/19 11:23

بعد از برگشت از کربلا .شروع کردیم به ادامه درمان .دوباره غم .اما از اون سفر به بعد دیگه آرامش داشتم بیقراری نمیکردم توکلم به خدا بود و بس.آزمایشات از روز پریودم شروع میشد . ازچند روز قبل تر نباید کار سنگین انجام میدادم.شب با لباس راحت میخوابیدم استرس نباید داشته باشم .صبح هم بعد از دو سه ساعت بیداری میرفتم آزمایشگاه . ازم خون گرفتن توشیشه های مختلفی ریختن آخرش با سرنگ یه ماده ایی تزریق کرد داخل دستم و گف با این دستت دو روز کار نکن روز جواب آزمایش بیار نشون بده جواب اینو هم بگیم.به خاطر هزینه بالای بیمه که قبلا پرداخت میکردیم و تازگیا بیشتر شد و نتونستیم پرداخت کنیم بیمه امون قطع شد.وبا دفترچه سلامت رفته بودم که آزاد حساب میشد 650 تومن هزینه آزمایشات شد.پدرت این روزها چقدر هوای من را دارد .تو خونه کارهارو میکرد ظرف ها رو میشست .میگفتم:علی تو از الان این کار ا رو میکنی وای به حال روزای بارداری.نگاهش را میدزدید و لبخند میزد میدانستم چه هیاهویی در دلش هست.چند روز بعد جواب آزمایش ها رو گرفتیم توی همش نرمال بودم.بعد از این نوبت عکس رنگی بود.واقعا میترسیدم از همه شنیده بودم خیلی درناکه.رفتم برای عکس نوبت بگیرم نسخه برام نوشت گفت اون روز این ها رو تهیه کن بیار.یه دارو نوشته بود پیدا نمیشد بعد از کلی گشتن توی یه داروخونه پیدا کردیم قیمتش 62 تومن !!.خود فروشنده گف برین توی یه بیمارستان بدین همین نسخه رو بنویسن بعد بیارین تا شامل بیمه بشه .با هزار دنگ و فنگ انجام دادیم وبا کل داروها وسایل شد 24 تومن!!.اون روز پدرت هم نمیتونست با من بیاد کار داشت.تنهایی هم میترسیدم برم .مادرمم تازه حالش خوب شده بود نمیخواستم نگرانش کنم.با خالم تماس گرفتم وازش خواستم با من بیاد .صبح شد و از ترسم صبحونه خوردم که نکنه اونجا فشارم بیوفته رسیدم چند ساعتی منتظر موندم تا صدام کنن حدود نیم ساعت قبل یه مسکن خوردم .صدام کردن و رفتم .هیچوقت باور نمیکردم من تن به همچین کارهایی بدم چنین دردهایی رو تحمل کنم .بعد از اینکه اومدم بیرون فشارم افتاده بود دستام میلرزید با کمک خالم دربست گرفتم و رفتم .با اصرار خالم رفتم خونه ی خالم گف حال خوبی نداری .تمام این اتفاقات رو از مادرم پنهان کردم .وقتی خالم میپرسید خوبی لبخندی میزدم و میگفتم اره بابا .یاد شعری میافتادم که میگفت خنده ی من از گریه غم انگیز تر است .تمام تنهایی و درد و غم پشت همین لبخند پنهان کردم

1397/09/28 10:17