راه افتادیم .اون چند دقیقه ایی که با هم خونه موندیم .ارزوی چندین ساله من بود.وقتی رسیدیم خونه مادرم همشون از اینکه برگشتم چند روز دیگه بمونم خوشحال شدن .پدرت اینقدر خسته بود رفت طبقه پایین بخوابه تنها.رفتم طبقه بالا.گفتم مامان نگا امیر عطا فکر کنم حالش خوب نیست .گفت چیه الکی داری نازش میکنی بده بغلم .یکم تو رو بغل کرد کم کمنگرانی رو تو چهره مادرمم دیدم رفته رفته بی. حال تر میشدی .کار به جایی رسید که که کلا تکون نخوردی دستتو میگرفتم نای تکون دادن نداشتی .هر چی خواستم شیر بخوری نمیتونستی بخوری نا نداشتی .هر کار کردیم آب هم زدیم به بدنت اصلا تکون نخوردی.دلم لرزید.حال خودمم خوب نبود.بعد چهار روز از بیمارستان اومده بودیم خونه.بخیه هام به شدت درد میکرد .مامان گفت حتما نوه ام خسته هست.نیم ساعت دراز بکش خودت .بعد درست نشد ببریم دکتر.باشه ایی گفتم و درحالیکه به چشمان بسته ات نگاه میکردم چشامو بستم.
1399/06/13 16:55