شب ها و روزها سپری میشد یه ماهی میشد که پدرت داروهاشو مصرف میکرد خودم امید چندانی به این داروها نداشتم ولی قبل از ای وی اف حتما باید میخورد .من مسجد میرفتم تا به آرامشی که نداشتم برسم بچه هایی که اونجا میدیدم رو سیر نگاه میکردم دزدکی لبخندی بهشون میزدم اونام هی نگام میکردن همیشه وقتی برمیگشتم خونه دلم میخواست دست یکی از اون بچه ها یا حداقل بچه های کلاس خودمو بگیرم ببرم خونمون هیشکی دنبالش نیاد بشه مال من .تو این میون چند ماهی بود که مربی مسجد میگف یه دکتر قراره بیاد خیلیا ازش جواب گرفتن هر بیماری رو ویزیت میکنه طب اسلامی هستن.برای ماهر حرف امید کننده ایی دریچه ایی از نور بود که به سمتش میدویدیم .برای ما که دیگه فرقی نمیکرد ماه بعد قرار بود بریم ای وی .گفتیم برای آخرین بار هم شانسمون رو امتحان کنیم.برای همین از این دکتر هم وقت گرفتیم تا بریم و منتظر اومدنش شدیم چون قرار بود از یه شهر دیگه بیاد .هیچوقت حس نمیکردم که انتظار چقدر میتونه برای ادم کشنده باشه انتظار داشتن تو حسی بود که توی وجودم داشتم گاه انکار میکردم و گاه درمقابل خدا زجه میزدم برای داشتنت .تو برایمان دست نیافتنی شده بودی زندگی مان هیچ رنگی نداشت دیگر مثل فیلم های سیاه و سفید بود همه این روزها رو فقط با امید به دست اوردنت سپری میکردیم
1397/05/13 19:39