مادرانه های پنهانی

47 عضو

شب ها و روزها سپری میشد یه ماهی میشد که پدرت داروهاشو مصرف میکرد خودم امید چندانی به این داروها نداشتم ولی قبل از ای وی اف حتما باید میخورد .من مسجد میرفتم تا به آرامشی که نداشتم برسم بچه هایی که اونجا میدیدم رو سیر نگاه میکردم دزدکی لبخندی بهشون میزدم اونام هی نگام میکردن همیشه وقتی برمیگشتم خونه دلم میخواست دست یکی از اون بچه ها یا حداقل بچه های کلاس خودمو بگیرم ببرم خونمون هیشکی دنبالش نیاد بشه مال من .تو این میون چند ماهی بود که مربی مسجد میگف یه دکتر قراره بیاد خیلیا ازش جواب گرفتن هر بیماری رو ویزیت میکنه طب اسلامی هستن.برای ماهر حرف امید کننده ایی دریچه ایی از نور بود که به سمتش میدویدیم .برای ما که دیگه فرقی نمیکرد ماه بعد قرار بود بریم ای وی .گفتیم برای آخرین بار هم شانسمون رو امتحان کنیم.برای همین از این دکتر هم وقت گرفتیم تا بریم و منتظر اومدنش شدیم چون قرار بود از یه شهر دیگه بیاد .هیچوقت حس نمیکردم که انتظار چقدر میتونه برای ادم کشنده باشه انتظار داشتن تو حسی بود که توی وجودم داشتم گاه انکار میکردم و گاه درمقابل خدا زجه میزدم برای داشتنت .تو برایمان دست نیافتنی شده بودی زندگی مان هیچ رنگی نداشت دیگر مثل فیلم های سیاه و سفید بود همه این روزها رو فقط با امید به دست اوردنت سپری میکردیم

1397/05/13 19:39

بین تمام این فکر و غصه هایی که برای نداشتنت داشتم.خانوداه پدرت هر روز به یک بهانه ایی اشکم را در میاوردنند .روزهایی هم که میخواستم به پدرت گلایه کنم با دیدن حال و روز پدرت منصرف میشدم .موهایش یک در میان سفید شده بود.اما خانواده اش به من که هیچ به پسرشان هم رحم نمیکردنند .اوایل زندگی این کارهایشان خیلی عذابم میداد .ولی دیگه خودمو میزدم به نشنیدن هیچوقت جواب پس نمیدادم .غصه هایی که تو به دل مادرت انداختی خیلی بزرگتر از حرف های اینها بود.گاه برای بی کسی هر دومان اشک میریختم از اینکه نه پدرت خانواده دلسوزی دارد و نه خانواده من توان تحمل این را که من این همه سختی بکشم بیشتر اوقات اتفاقات زندگیم از خانواده خودم پنهان میکردم .چند باری هم که فهمیده بودن بهم گفتن:طلاقت رو بگیر تا کی میخوای بسوزی تو برای علی هر کاری میکنی ولی خانواده اش بازم ازت طلبکارن .چند باری هم جلوی پدر و مادرم وایستادم .میبینی عزیز نبودنت چه آتشی در زندگمان میسوزاند .میدانم پدرت جز من کسی را ندارد هیچ *** را .حتی تورا .بعد از اینکه فهمیده بود مشکل دارد.اومد خونه لباسهاشو میپوشید فرداش میگفت بندازشون بیرون ازش پرسیدم چرا اینطوری میکنی گفت :بعد از خودم من هیچکسو ندارم از اینا استفاده کنه همشو بنداز دور .زورش به خودش میرسید سخت بود شکست مرد زندگیم همان کسی که بازوهایش پناهگاهی بوده برای آرامشم.تو نبودی .من بودم و پدرت و تمام غصه هایی که هر روز بیشتر روی سرمان آوار میشد .راستی یکی از آرزهامو برات نگفته بودم عزیزم با پدرت تصمیم گرفته ایم وقتی فهمیدیم تو داری به دنیا میای هر روز یک اسم بنویسیم بزنیم به دیوار اتاقت تا نه ماهگیت آخرش یکیشو انتخاب کنیم برای ثمره ی زندگی مان .

1397/05/20 11:39