تمام هشت ساعتی که تو ماشین بودم تا برسیم به شهرمون.دوگانگی برام شده بود.از سرنوشتی انتظارم رو میکشید.یه سوی زندگی سرشار از شادی خوشی فرزندی که حاصل عشق و تلاشمون بود حتی فکر کردن به اینکه من در آغوشم فرزندی دارم و مال من است غم را از چهره ام میدزدید و لبخند را مینشاند.آن سوی دیگر روزهای پراز فضای سنگین سنگین تر از قبل از نداشتنت حتی نمیتوانم تهش رابدانم که به کجا میرسد شاید جدایی من از پدرت چون تا اینجا هم به زور جلوی خانواده ام ایستاده ام تا در کنار پدرت بمانم لحظه ی از نظرم میگذرد پدرت را در کنارم ندارم دستهایم کرخت میشود من نمیتوانم تمام آن خیابان هایی که با قدم زده ام خنده هایی که با هم کرده ایم مرور میکنم به بدون با او عادت کرده ام .تمام این پنج روز باز هم از هم دور بودیم گاه گاهی پدرت میومد دنبالم و به بهانه آمپولا با هم میرفتیم بیرون .بهم میگفت:زهرا یعنی بهشون میرسن نکنه تعطیلاته یادشون بره.لبخندی دزدکی میزدم و توی دلم آب میشد برای اینهمه احساس پدرانه اش .چقدر پدر بودن به او میاد
1398/07/04 14:59