The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مادرانه های پنهانی

47 عضو

تمام هشت ساعتی که تو ماشین بودم تا برسیم به شهرمون.دوگانگی برام شده بود.از سرنوشتی انتظارم رو میکشید.یه سوی زندگی سرشار از شادی خوشی فرزندی که حاصل عشق و تلاشمون بود حتی فکر کردن به اینکه من در آغوشم فرزندی دارم و مال من است غم را از چهره ام میدزدید و لبخند را مینشاند.آن سوی دیگر روزهای پراز فضای سنگین سنگین تر از قبل از نداشتنت حتی نمیتوانم تهش رابدانم که به کجا میرسد شاید جدایی من از پدرت چون تا اینجا هم به زور جلوی خانواده ام ایستاده ام تا در کنار پدرت بمانم لحظه ی از نظرم میگذرد پدرت را در کنارم ندارم دستهایم کرخت میشود من نمیتوانم تمام آن خیابان هایی که با قدم زده ام خنده هایی که با هم کرده ایم مرور میکنم به بدون با او عادت کرده ام .تمام این پنج روز باز هم از هم دور بودیم گاه گاهی پدرت میومد دنبالم و به بهانه آمپولا با هم میرفتیم بیرون .بهم میگفت:زهرا یعنی بهشون میرسن نکنه تعطیلاته یادشون بره.لبخندی دزدکی میزدم و توی دلم آب میشد برای اینهمه احساس پدرانه اش .چقدر پدر بودن به او میاد

1398/07/04 14:59

تمام این پنج روز روزی یه دونه پروژسترون میزدم تا اگه انتقال بدن بدنم آمادگی داشته باشه.جمعه بود که راه افتادیم تا شنبه صبح بیمارستان باشیم .دلبندم هر چقدر از آن لحظات و انتظار بگویم باز هم نتوانسته ام احساسم را برایت توصیف کنم.مادرم هم همراهم اومد.وقتی خوابش میبرد.پدرت دستانم رو میگرفت و قفل میکرد بین دستانش در چشمانش ترس را میشد خواند که با پرده ایی از امید میخواست بپوشاند.ساعت هفت بود که رسیدیم هنوز دکتر نیامده بود با خواب آلودگی منتظرش ماندیم روی صندلی خوابم میبرد.یکی از پرستارا گفت اومد برین ببین.توی سالن بود رفتم جلو سلامی کردم و خودمو معرفی کردم .گفت :شمایین!!جنین هاتون رشد کردن ولی کیفیتشون خوب نیس نمیشه فریز کرد بدو پرونده اتو بگیر کاراتو بکن بریم انتقال بدیم فقط عجله کن نمیشه نگه اشون داشت.گفتم خانوم دکتر میمونن یا ..؟؟گفت:فقط انتقال بده بسپار به خدا عجله کن تا اینم از دست نرفته.خشکم زد پدرت اومد زهرا چی گفت .گفته های دکتر رو گفتم.با حالتی عاجزانه گفت:یعنی معلوم نیس فقط شانسیه.همون لحظه میخواستم‌ در آغوش بگیرمش .پرستار یه سرنگ گفت که با اون باید انتقال میدادن پدرت رفت تا از همون انبار تجهیزات پزشکی بگیره بیاد.تو اون فاصله هم من کارهای بستریمو انجام میدادم .پر کردن برگه پرداخت فیش. گیج کامل بودم.من آمادگی نداشتم کجا قرار بود بمونم خداروشکر مادرم همراهم بودلباس های اتاق عمل رو پوشیدم سرمم وصل کردن منتظر پدرت بودم .اومد وسایل رو داد بهم .داشتن منو میبردن .اومد جلو گفت :نترس واسه بچه هامون خوب نیس خدا بزرگه .لبخند زد.حاکی از خواهش گویا که من نجات دهنده زندگی اونم و میخواست کمکش کنم

1398/07/04 14:59

اون پانزده روز تلخ ترین روز های عمرم بود.اگه میتونستم کاری میکردم تا از حافظه ام پاک بشه.تمام روز رو میخوابیدم به سمت چپ فقط واسه غذا خوردن یکم میشستم و واسه دستشویی چند قدم آهسته برمیداشتم خیلی آهسته طوری که خودمم حس نمیکردم.روی دستم با خودکار روز هارو خط میزدم.هر روز سخت و سخت تر .هر روز شیاف و آمپول رفته رفته جای آمپولا باد کرد و با آب گرمم درست نشد.گریه هایی که مادرم پنهونی میکرد.و گوشه ی چشمم مم پر میشد.از حس دوگانگی که نمیدونستم هنوز دارمت یا نه.گاه با تو حرف میزدم یه آن فکر اینکه همه ی ایناها پوچ باشه منو دیوانه میکرد.تلخ ترین زمان ها شب ها بود.من به آغوش پدرت عادت داشتم حالا نه او بود نه حداقل عطر پیراهنش.نه گوشه ی دنجی .در کنار خانواده عمه امم معذب بودم با اینکه در تمام این پانزده روز من اتاق خواب بودم و یک بار هم همسرش منو ندید.ولی هیچ چیز بوی آرامش نداشت.گاه بی گاه بی قراری میکردم .پدرت هر روز با من صحبت میکرد جنس صدایش را میشناختم.او هم حال خوشی نداشت.هر دو وابسته هم بودیم .از تکراری بودن روزهایش میگفت از اینکه برای من و تو قران میخواند تا بمانیم برای پدرت.گاه میگفتم علی نکنه نباشن... بعد پشیمون میشدم میگفتم ولی من دوستشون دارم.و او میگفت پس نگه اشون دار.از خدا میگفت اینکه بزرگ هست و مارو میبینه و با ماست تنها نمیذاره مارو .هر روز که زنگ میزد میگفت سه نفری حالتون خوبه.یه شب عمه امم اینا رفتن مهمونی من و مادرم تنها شدیم .البته اولین بار نبود چند باری هم رفته بودن.غذا مونو خوردیم و رفتیم که بخوابیم من تو جام مثل همیشه دراز کشیده بودم کسی که از صبح تا شب تو رختخوابه مگه خوابش میاد .عمه امم اینا اومدن بچه هاشون سرو صدا انداختن بابا مامان بیاین کیک رو ببرین .سالگرد ازداوجشون بود .چه خنده هایی .دیگه نشد جلو ی اشکامو بگیرم سرازیر شد رومو کردم به دیوار و پتو کشیدم رو سرم من چند ساله حسرت این لحظه رو میکشم یه خنده ی از ته دل کنار پدرت و تو .تو ایی که تمام زندگیم رو ریختم تا باشی .حالا من اینجا تنها .پدرت تنها .و سرنوشتی که معلوم نیست چی میشه.به یاد نامه هایی افتادم که روز سالگرد ازدواجمون برای هم مینوشتیم هر سال این بود انشالله سال بعد سه نفر میشیم آرزوی تمام شمع تولد هایمان تو بودی تمام دعا های سال تحویلمان .نماز هایمان.اینقدر گریه کردم که صدای زار زدن رو مادرم هم شنید.حق نداشتم اون رو هم ناراحت کن ولی فهمید مادر بودن چقدر سخت نه میتونست منو آروم کنه .نه میتونست به اونا بگه ساکت شین.هیچ *** کارش اشتباه نبود فقط این دل من بود که نصف شب هوایی شده بود هوای

1398/07/19 00:42

خونه پدرت و تو رو داشت .بین گریه هام میگفتم نکنه گریه کنم طوری بشه.بعد میگفتم نه خواهش میکنم یه ذره بذار مادرت دلشو خالی کنه خیلی سنگین شده بودم.عزیزم این را بدان مادرت جان داد تا تو جان بگیری

1398/07/19 00:42

اون چند روز انتظار هم به سر اومد ولی نه به همین راحتی.اونقدر از خونه بیرون نیومده بودم یه روز رفتم جلو پنجره پرده رو زدم کنار آفتاب خورد به صورتم چشام و نمیتونستم باز نگه دارم ریز کردم تماشای همون کوچه شده بود تمام فهمی که من تو تموم این چند روزه از دنیای اطرافم داشتم.گذشت به سادگی نه .بگذار رد بشیم .پدرت بعد دوهفته اومد پیشم چقدر از دیدنش خوشحال بودم .چقدر در برابر اون بی دفاع میشدم .حتی اگه بدی هم میکرد به من اولش ناراحت میشدم.بعد خودم دلیل درست میکردم برای کارش و تبرئه اش میکردم .بعد این همه مدت هوای یار وقتی فهمیدم پشت در هست خودمو زدم به خواب .اومد نشست کنارم یکم صبر کرد ولی طاقت نیاورد دستمو گرفت و اومد جلو منو بوسید صدام کرد زهرا زهرا منم الکی انگار که با اصحاب کهف خوابیده باشم کم کم چشامو باز کردم.لبخند روی لباش آبی بود بر همه ی دلتنگی هایم .چقدر خواستنی تر شده بود .حالمو پرسید هنوز دستام بین دستاش بود.سکوت کردیم خیره شده بودیم به هم .نگاهمان میگفت چقدر زجر آور بوده این همه مدت .یه آن هوش و حواسم برگشت دوباره به پدرت نگاه کردم اما .......به راستی او الان پدر شده بود و یا من مادر ؟؟؟
فردا صبح زود مادرم هممونو به خط کرد بریم آزمایش بدیم.که یه ساعت معطلی منتظر موندن بازم آسانسور درست نشد قفل شده بود.خنده دار بود همیشه مثل ساعت کار میکرد ولی اونروز.یواشکی خیلی آروم آروم سعی کردم سه طبقه رو برم پایین .مامانم صدا کرد زهرا کجایی گفتم من رفتم بیایین.و طبق معمول هر چی بد و بیراه بود مامانم نثارم کرد.و پیشنهاد های عجیب مادربزرگت میگفت بیا کولت کنیم لای پتو بذاریمت .در اون صورت من اونقدر میترسیدم اگه چیزی ام تو دلم بود میرفت.بالاخره بعد از گشتن تو چند جا یه آزمایشگاه پیدا کردیم که تا قبل از ظهر بتونه جواب آزمایش رو بده.رفتم داخل وقتی گفتم آی وی اف کردم انگاری که با علامت حاکم بزرگ اومدم گفتن برو بشین صندلی تا بیام خون بگیریم.سرنگ برد تو رگم خیره شدم به خونی که تو سرنگ ریخته میشد همین قرار بود سرنوشت منو مشخص کنه نتیجه ی تمام اون همه
زحمت ها سختی ها سعی میکردم به خودم مسلط باشم ولی یخ شده بود دست و پاهام . رفتم تو ماشین دراز کشیدم .هم مادرم هم پدرت هم من سعی میکردیم خودمون آروم نشون بدیم ولی نمیشد آشوبی که تو دلمون بود رو نمیشد از صورتمون پاک کرد.باید یه ساعت و خرده ایی منتظر میشدیم.مادرم خیلی بی قراری میکرد .پدرت نذاشت بمونه تو آزمایشگاه اونم فرستاد پیش من تو ماشین موندیم.وای انگار هر ثانیه یه کوه رو با خودش میکشید تا رد بشه تموم نمیشد این لحظه ها .با

1398/08/16 05:08

خودم فکر میکردم اگه منفی باشه چی میشه تا کجا میره این قصه ی بی انتها تا جدایی ما ....
اگه مثبت باشه چی.

1398/08/16 05:08

بی رمق تو ماشین به درختا نگاه میکردم.مامانم گفت علی داره میاد . برگه تو دستش بود قیافه اش هم ...... مادرم خودشم جرئت نکرد از ماشین پیاده شه بره سمتش .هر قدمش رو که به سمت ما برمیداشت قلبم از جا کنده میشد در ماشین رو باز کرد و نشست خون تو رگ هام منجمد شده بود سرشو پایین انداخت و هنوزم به برگه نگا میکرد فقط نگاش میکردم مادرم گفت چی شد؟
علی گفت:مثبته.
نزدیک بود از سنگینی حرفش از حال برم سرمو تکیه دادم به شیشه چشامو بستم.نفس عمیقی کشیدیم .تموم شد تموم شد تمام این کابوس های چند ساله مرور کردم با خودم تمام لحظه هایی رو که از پله های مطب دکترا با هزار امید میرفتم بالا و با اشک های که روی کاشی ها میوفتاد برمیگشتم تمام لحظاتی که بهمون گفتن چاره شما فقط بهزیستی یا طلاق هست لحظاتی رو که قلبم فشرده میشد از نداشتنت از اینکه حس مادرام داشت کور میشد.تو این بین صدای گریه های خوشحالی مادرم رو میشنیدم .آروم دستمو گذاشتم رو شکمم .
عزیز دیگر تو را در دل دارم یه فرزندی که حاصل تمام احساس من نسبت به پدرت هست.چقدر عجیب .چه شیرین وصالی است به تو رسیدن.

1398/08/16 05:25

الحمد الله رب العالمین .آری به راستی که خداوند تو را در سخت ترین و تاریک ترین لحظات زندگیم به من داد.در همان زمانی که من فکر میکردم او مرا نمیبیند و فراموشم کرده .تو را معجز ه ایی در زندگیم قرار داد تا بفهمم او بر هر کاری توانست .صدایش کردم بی جواب رهایم نکرد مرا در آغوش گرفت همچون مادری مهربان و تک تک زخم های تنم را التیام بخشید.فرزندم قرار است نامت رو امیر عطا بگذاریم .به یمن اینکه خداوند تو را به ما هدیه داده است.بزرگترین خواسته ی مادرت از تو اینست همیشه سپاسگذار پرودگارت باش او بود که تو را از هیچ آفرید جان داد نفس داد و اکنون در دل مادرت تپش های قلبت به جریان افتاده است باور کن خدا دور نیست .او همین نزدیک است نزدیکتر از رگ گردن.

1398/08/16 05:36

بعد از نه ماه انتظار.انتظاری سرشار از امید.هر روز دست هایت قیافه ات را در ذهنم مجسم میکردم و میخندیدم.چه لحظات شیرینی را با هم گذراندیم.وقت هایی که من در جمع مینشستم بدون اینکه کسی بفهمد حرکاتت را حس میکردم حتی سر انگشتانت!!!. دقیقا یادم نیست لباس ها و وسایلت را چند بار در روز در آغوش میکشیدم و میبوییدم .برای همه کارهایم عجیب بود .دردهایی که برایم شیرین بودن چون برای تو بود.آخرین روز بارداریم صبح از خواب بیدار شدم از شب قبلش دیگه چیزی نخوردم.اخه قرار بود مامان رو ببرن و تو رو از تو دلش دربیارن?.صبح زود بیدار شدم آماده کرده بودم همه چیزو .لباسات رو تا کرده بودم و گذاشته بودم تو ساکت?.چقدر هیجان داشتم.وضو گرفتم و قرآن رو برداشتم خوندم.در طول با هم بودنمون قرآن رو ختم کردم.باز همان سوره ی آرامش بخش الرحمن رو خوندم.دلم ضعف میرفت از گشنگی اما نمیتوستم بخورم.آخرین یاداشت بارداریم را برایت نوشتم.پدرت اومد خونه وسایل رو گذاشت تو ماشین و راه افتادیم به سمت بیمارستان.تا چند ساعت آینده ی معجزه خدا رو قرار بود در آغوش بگیرم

1399/01/21 01:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

یک ماهگی امیر عطا?

1399/04/25 16:49

آمدی جانم به قربانت

1399/04/25 16:49

روزی که قرار بود به دنیا بیای با هزار شوق به بیمارستان میرفتم .هرگز اینقدر بیمارستان رو دوست نداشتم .از پرستارا خودم لباسمو میگرفتم میگفتم بیاین سرمم رو وصل کنین .آخرشم گفتن بیا ببریمت .همین که رو تخت دراز کشیدم با لباسای سبز و نور بالای سرم رو روشن کردن فشارم افتاد .داشتن چاقو هاشونو آماده میکردن تا منو ببرن?.دکتر بیهوشی آمپول بی حسی رو تو کمرم زد منو خوابوند بعدشم ماسک گذاشتن برام با داروی خواب آور خوابیدم .خوابیدم تا خستگی تمام این مدت و سالها از تنم بره .تنم آروم و بی حرکت شد گویی درون آب غوطه ور بودم .با صدای پرستار که میگفت خانوم پاشو حالت خوبه انگار خون تو رگ هام به حرکت درمیومد پایین تنه ام رو کلا نمیفهمیدم .ترسناک بود برام.حس میکردم پاهامم بریدن .میخواستم خودمو نگا کنم که درد نذاشت تکون بخورم هنوز چشامو باز نکرده بودم و درگیر خودم بودم پرستار اومد کنارم گفت خانوم چشاتو باز کن نگا کن بچه اتو .هیچ رمقی نداشتم چشامو با ته مونده ی جونم باز کردم .تو رو دیدم
فقط عشق فقط عشق فقط عشق
بوسیدمت لطافت صورتت همانند گلبرگی بود که تازه بارون باریده روش .

1399/04/25 17:02

بعد از عمل روده هام نفخ کردن توی پانکچر هم همین طوری شده بودم.همه ی هم تخت هام خیلی خوب بلند شدن بعد چند ساعت و راه رفتن ولی من .حتی نمیتونستم پاهامو تو تخت تکون بدم.تو این حال و احوال تو رو تو گهوارهات گذاشتن .امااااا فسقلی من گریه کرد??.همین که میاوردن کنارم میذاشتن آروم میشدی.حتی خوابت میبرد و میذاشتن تو گهوارت بازم بیدار میشدی گریه میکردی.انگار نمیخواستی از من جدا شی .میگفتی مامانم رو میخوام.خدای من .من مادر شده بودم.تا خود صبح بهم چسبیدیم? .مامان بزرگ بیچاره بیدار موند ما رو کنار هم نگه داشت.خواستم پاشم راه برم از حال رفتم .در کل اصلا راحت نبود .مامانت دیگه ترسید از نی نی آوردن.به زور اجازه دادن از بیمارستان بیام.جرئت نداشتم بلند شم از درد.بعد چهار روز از اومدنت زردی گرفتی?.دو روز تو بیمارستان موندیم دوتایی .نگم از این دوران .مجبور بودم با اون حال رو صندل بشینم کنار دستگاهت و مراقبت باشم اینا اصلا اذیتم نمیکرد.ولی وقتی که به اصرار پدرت و مامانم دو ساعت میرفتم خونه استراحت کنم همش گریه .فردای روزی که مرخص شدی برات جشن کوچولو گرفتیم اومدیم خونه خودمون .خونمون سرد بود چون مدت ها بود اونجا نبودیم .از ترسمون تورو حسابی پوشوندیم.وقتی همه رفتن .من موندم و تو پدرت .خواب میدیدم رویا بود

1399/04/25 17:16

حال پدرت وصف نشدنی بود .اون لحظه بود که گفتم خدا آرزوی همه رو برآورده کن هیچ کسو بدون فرزند نذار.یکم تو رو بغل کردیم ولی تو همچنان خواب بودی.اولش فکر کردیم خوابی ولی بعدش حتی دستاتم میگرفتیم شل شده بودن.نخواستیم تو دل خودمونو خالی کنیم پدرت گفت خسته هست پسرم.ولی من گفتم علی .نگا کن اصلا عادی نیس .خودم تکونت میدادم به زور تکون میخوردی چشاتو باز نمیکردی .کم کم ترسیدیم دوتامونم .پدرت گفت :خونمون سرده پاشیم ببرمتون خونه مامانت چند روز هم بمون استراحت کن بعد بیاین .میدونستم میخواست ببره تا مامانم اینا بپرسیم چرا اینجوری شدی.نمیخواست من بترسم.

1399/04/25 17:23

راه افتادیم .اون چند دقیقه ایی که با هم خونه موندیم .ارزوی چندین ساله من بود.وقتی رسیدیم خونه مادرم همشون از اینکه برگشتم چند روز دیگه بمونم خوشحال شدن .پدرت اینقدر خسته بود رفت طبقه پایین بخوابه تنها.رفتم طبقه بالا.گفتم مامان نگا امیر عطا فکر کنم حالش خوب نیست .گفت چیه الکی داری نازش میکنی بده بغلم .یکم تو رو بغل کرد کم کم‌نگرانی رو تو چهره مادرمم دیدم رفته رفته بی. حال تر میشدی .کار به جایی رسید که که کلا تکون نخوردی دستتو میگرفتم نای تکون دادن نداشتی .هر چی خواستم شیر بخوری نمیتونستی بخوری نا نداشتی .هر کار کردیم آب هم زدیم به بدنت اصلا تکون نخوردی.دلم لرزید.حال خودمم خوب نبود.بعد چهار روز از بیمارستان اومده بودیم خونه.بخیه هام به شدت درد میکرد .مامان گفت حتما نوه ام خسته هست.نیم ساعت دراز بکش خودت .بعد درست نشد ببریم دکتر.باشه ایی گفتم و درحالیکه به چشمان بسته ات نگاه میکردم چشامو بستم.

1399/06/13 16:55

در این زندگی بیش از هر چیز به داشتن خدایم مینازم.هر وقت مشکلی داشته باشم حتی زودتر از مادرم به او میگویم بی هیچ ترسی اشک میریزم در مقابلش و او مهربان تر از همیشه مرا در به آغوش میکشد و زخم هایم را التیام میدهد.

1400/02/08 11:08

با هزار رویا پردازی روزها سپری شد تا تمام شود اخم های دکتر گره خورد گف پس چرا اینطوری شد .نگران شدیم پرسیدم چی شده گف ببینین شوهرتون به داروها اول خوب ج داد اما همین اما کافی بود دلم بریزد اما الان معکوس شده داره بدنشون عقب گرد میکنه وای خدای من چطور ممکنه گفتم دکتر دقیقا مشکل چیه من نمیفهمم.با کمی تامل گف :برای بارداری تعداد اسپرم باید بیست یا بالاتر باشه و حداقل حرکتی هم باشه متاسفانه شوهر شما در طول چند مدت درمان تعداد به زحمت سه میلیون رسوندیم ولی حرکت کاملا صفر حدود نود و نه درصد مرده به حساب میاد با این وضع احتمال حاملگی طبیعی شما صفره مگر معجزه باشه .تک تک کلمات مانند چکش میخوردن توی سرم ادامه داد :البته روشهای مختلفی برای این وضعیت ها هس مثل ای وی اف البته این وضعیت شما برای ای وی اف هم مناسب نیس احتمال بارداریتون کمه .دیگه نمیتونستم به ادامه حرفاش گوش بدم که پر بود از دلداری های الکی .پله های مطب رو تلو تلو خوران پایین میومدم پاهام دیگه کاملا سست شده بودن به زور حرکت میکردن پدرت دنبالم‌اومد :زهرا حالت خوبه میخوای یکم بشینی. نه میخواستم برم دور شم از این فضای سنگین میدونستم حالش بده سکوت کرده بودم ولی قطره های اشکم بی اختیار سرازیر شدن دستمو گرف به سمت ماشین برد سوارشدیم ولی حرکت نمیکرد تو صورتش نگاه نمیکردم بهم گف:متاسفم .اگه میدونستم چنین وضعیتی دارم هیچوقت ازدواج نمیکردم ولی حالا که دارمت نمیتونم از دستت بدم همین جمله اش کافی بود مغزم متلاشی شه دستم گذاشتم روی دهنش نمیخواستم ادامه بده میدونستم وضع چقد خرابه گفتم:بسه نگو فکر کردی چی من چیم من هرگز تو رو با چیزی نمیخوام عوض کنم اگه من همین مشکل رو داشتم تو باید منو طلاق میدادی حرفام ابی بود روی اتش دل پدرت ارامش بهش برگشت ازم مطمعن شد چشماش غوغایی بود به خونه رسیدیم اینقدر درگیر افکارم بودم نفهمیدم کی شب شد رفتم تو تخت خواب تا این روز نحس به پایان برسه پدرت چند دقیقه ایی بود رفته بود دست و صورتشو بشوره بیاد طول کشید صداش کردم علی بیا چراغ رو هم بزن جواب نشنیدم رفتم جلو دستشویی به در زدم نمیایی با صدایی گرفته ایی گف برو میام درو با تقه باز کردم داشت به صورتش اب میپاشید دستشو گذاشت رو در گف گفت: برو میام. سرشو با دستم بلند کردم چشماش قرمز بود خدای من گریه کرده بود دستشو گرفتم بردمش اتاق خواب گفتم :مگه من بهت نگفتم ازت ناراحت نیستم. گف: من نمیتونم خودمو ببخشم من بدبختت کردم آرزوهاتو به باد دادم چه اشکی میریخت بغلش کردم دیگه نتونستم جلوی خودمو نگه دارم دیدن اشکای بهترین کس

1397/04/15 10:47

عریزکم هنوزم که هنوزه وقتی به اون شب فکر میکنم‌‌ استخوانم‌درد میگیره گاه حس میکنم این تو بودی که نمیخواستی بیای پیشمون تو بودی که مادرت رو اذیت کردی .
یه دوره دیگه هم داروهای همون دکتر رو مصرف کرد ولی بدتر و بدتر شد دیگه نرفتیم پیش اون و باز به دنبال یه دکتر جدید برای خوب شدن پدرت و به دست اوردن تو گشتیم .با اینکه توی هیچ کدوم از اون لحظات پیشمون نبودی ولی حس میکنم میفهمیدی پدرت و من چه عذابی میکشیدیم ما برای به دست آوردن تو میجنگیدیم

1397/04/15 11:49

بالاخره بعد از پرس جو های فراوان از آشنا و دوست دکتر دیگه ایی رو پیدا کردیم این دکتر روزهای پنجشنبه رایگان ویزیت میکرد واسه همین منم روز پنجشنبه رفتم تا ببینم نظر اولیه اش چیه راستش دیگه کلافه شده بودیم از خرج کردن و نتیجه نگرفتن . اون روز پدرت کار داشت گف این بار و خودت برو بدرد خورد دفعه ی بعد با هم بریم. منم با مادرم رفتم مطب خیلی شلوغ بود از جاهای پر جمعیت متنفرم بالاخره نوبت رسید و رفتیم تو مادرم با اصرار اومد داخل مطب تو این مدت نمیدونست دخترش چه غم بزرگی رو شونه هاشه نمیخواستمم بفهمه .زود با دکتر سلام احوال پرسی کرد کل آمار رو تا جایی که میدونست به دکتر داد و برگه ها رو از کیفم کشید گذاشت جلوی دکتر گف:ببین دکتر این برگه های داماد منه مدتی هس میرن دکتر ولی خبری نیس (فکر میکرد ما کوتاهی میکنیم)راستشو بگین اینا تو چه وضعیتین ؟
دکتر شروع کرد به برنداز کردن برگه ها گف:مادر من نمیدونم اینا چی بهتون گفتن ولی این داماد به سادگی نمیتونه شما رو نوه داره کنه وشایدم‌کلا نتونه اگر راهی هم باشه باید خیلی تلاش کنن.مامانم کپ کرد هزار جور سوال پرسید ولی همه ی جواب به اینجا میرسید که فعلا راهی نیست بعد رو کرد به من‌و گف:دخترم شما قبل ازدواج با این اقا ازمایش دادین گفتم بله گف :نه یه ازمایش دیگه برای سالم‌بودن و باروری هس میدن ببینن این خانم یا آقا میتونه بچه بیاره یا نه ؟؟بهم‌برخورد انگار ما دستگاه جوجه کشی هستیم .گفتم نه .گف:پس نمیدونستی چه بلایی داری سر خودت میاری بهتر بود اول اونو میدادین بعد تصمیم‌به ازدواج میگرفتین !!!دیگه برام قابل تحمل نبود از مطب زدم‌بیرون بیشعور چی فکر کرده بود من گرمای دستای پدرت رو با کل دنیا عوض نمیکردم معنای حرفش خیلی سنگین بود برام دیگه نمیخواستم پیش اون دکتر برم اون به باورهام توهین کرده بود .دوروز گذشت از دست نصیحت های مادرم کلافه شدم ازبس که گفته فلان فامیل رفته خوب شده ...دیگه مجبور شدم برم باز همون جا. برای نوبت گرفتن پدرت گف بیام با هم بریم گفتم نه .تنها رفتم از منشی خواستم دو دقیقه دکتر رو ببینم رفتم داخل شناخت منو بعد سلام بی رمقی که دادم گفتم :فکر کنم خاطرتون باشه چند روز پیش اومدم یه حرفایی رو بهم گفتین شوهرم بعد از ظهر میاد خودش رو ویزیت کنین خواهشا جلوی اون نگین چه حرفایی گفتین و اصلا اون قضیه رو مطرح نکنین .فهمید و گف :باشه اشکالی نداره انگار که اولین باره شما رو میبینم برگشتم خونه تا بعد از ظهر که با پدرت بریم دکتر .دوتامونم بی صبرانه منتظر بودیم تا نوبتمون برسه بریم تو ولی من از استرس میمردم نکنه دکتر

1397/04/16 09:24

ماه رمضون بود روز ها تو مسجد بودم‌ تا دو ساعت مونده به اذان .موندن تو خونه سخت بود برام تنهایی از در یوار میریخت .شروع داروها از اول تابستون شد همزمان با شروع تدریس من تصمیم گرفتم برای خلاصی از این تنهایی زبان درس بدم دانشگاهمم فعلا سه ماه تعطیل بود زمان خوبی هم بود خودمو برای معلمی آماده کنم .عزیزم زمان هایی که برای بچه های 6 سال درس میدادم بهترین ساعت های روزم بودن هر بار تو چشماشون نگاه میکردم ارزو میکردم یکیشون مال من بود کاش تو هم کنارم بودی .پدرت هر روز آمپول ها و قرص ها رو مصرف میکرد هر چه قدر هم خسته برمیگشت سر وقت میخورد .تموم شدن دارو ها با سالگرد ازدواجمون یکی میشد دوساله میشد این زندگی پر از فراز و نشیب .شب قبل از مراجعه به دکتر جشن دو نفره ایی گرفتیم‌به هم دیگه نامه نوشتیم حتی تو نامه هم پدرت گفته بود امیدوارم تا سال بعد سه نفر بشیم اون شب با صورت خندان و دل پر آشوب برای فردا خوابیدیم

1397/04/16 10:37

بعداز گذشت سه ماه به مطب رفتیم بی قراری های قبل از شنیدن حرفای دکتر باهامون بود قیافه ی نه چندان خوشحال پدرت نشون میداد که زیاد امیدوار نیس .بالاخره داخل اتاق دکتر شدیم دیگه خودمون بلد شده بودیم قبل از هر بار مراجعه بعد داروها سه روز بدون نزدیکی وبعد ازمایش میداد و میاوردیم .برگه جدید رو جلوی دکتر گذاشتیم داشت با آزمایش های قبل مقایسه میکرد :خوبه تعداد شده 7 میلیون ولی هنوزم تحرک کافی نیس اگه همین طوری پیش بره میتونین تا شش ماه بعد ای وی اف کنین یا اصلا خودتون بچه دارشین.شنیدن همین کلمات باعث میشد قلبم به شدت به تپش بیفته .از مطب که خارج شدیم پدرت گف:دیدی زهرا همه چی درست میشه .خوشحال بودم ولی خوشحالی پدرت بالاتر از اون بود دوست نداشتم پیشم شرمنده باشه.داروهای سه ماه بعد شروع شد .تا اون موقع اصلا از ای وی اف هیچ اطلاعی نداشتم ولی روزگار چنان تا کرد با خبر شم .خودم زبان بلد بودم دیگه سعی کردم برگه آزمایش هارو خودم بخونم .هر روز تو اینترنت درباره ای وی اف میخوندم چه جوریه کجاست و هر بار سختی هاش برام روشن تر میشد واقعا راه سختی بود ولی هنوز هم به حرف دکتر اعتماد میکردم امیدوار بودم خودمون مثل همه بچه دارشیم .سه ماه گذشت صبح پدرت رفت ازمایشگاه ظهر برگه رو گرف دیگه میتونستم بخونم ولی برای اطمینان بردم پیش دکتر پدرت نتونست بیاد تنها رفتم داخل مطب .دکتر برگه رو دید با خوشحالی فراوان گف :عالیه خیلی خوب داره پیشرفت میکنه به 14 میلیون رسیده بود فقط کافیه یکم تحرک داشته باشه انشالله دفعه ی بعد بهتر میشه.تو مسیر بازگشت فورا به پدرت زنگ زدم :علی خبر خوش دکتر گف خیلی خوب پیشرفت کرده .حتی خوشحالیش را از پشت تلفن حس میکردم.بعد از اون مادرم زنگ زد :چی شد ؟؟.همیشه از گفتن جواب در میرفتم ولی این بار همه چیز را گفتم خداروشکر میکرد خیلی سختی کشیده بود برام حتی این دکتر روهم مادرم پیدا کرده بود.بعد از تمام شدن تماس ها سرم رو به شیشه ی اتوبوس تکیه دادم چشامو بستم این کابوس دوساله نیمه داشت تمو م میشد نفس های عمیقی کشیدم اونقدر تو این مدت سختی کشیده بودم که غم به رگها و خونم رسیده بود .داشتم با تمام اون لحظات نحس خداحافظی میکردم توی اتوبوس هر بچه ایی رو میدیدم با خودم میگفتم به زودی منم یکی از شما رو به دست میارم دستاشو لمس میکنم واون میشه دنیای من و علی.

1397/04/17 08:17

توی دوره ی مصرف داروها بود .خواهرشوهرم دیگه وقته زایمانش بود .صبح بود داشتیم صبحونه میخوردم خواهر مجرد پدرت اومد بالا گف زایمان کرده میخواست بفهمیم و بریم عیادت.نمیدونستم میتونم دوام بیارم یا نه هنوزم اون توهین هاش یادم نرفته بود در طول یک سال و نیم که دکتر میرفتیم به هیشکی نمیگفتم مشکل چیه به مادرمم میگفتم خودم یکم مسائل جزیی دارم .دیگه خواهرا و مادر پدرت هر روز چپ‌و راست میگفتن پس بچه کو هر قصه و اتفاقی رو وصل میکردن به بچه نداشتن ما . دیگه بریدم یه روز مادر پدرت رو دعوت کردم اومد قضیه رو بهش گفتم که علی داره دارو مصرف میکنه اینو به کسی نمیگیم تا کسی هم ناراحت نشه نگران نباشین زود خوب میشه فقط دعای خیرتون پشتش باشه.با شنیدن حرفام کاملا کپ کرد اخرش قسمش دادم حتی به خواهرش هم چیزی نگین باشه ایی گفت و گیج از خونه رفت .چند روز گذشت خیالم راحت شد به کسی چیزی نگفته ترحم نمیخواستم هر روز برامون یه میوه ایی غذایی میاورد مادرش از گفتن حرف پشیمون بودم ولی حس میکردم حالا حداقل مادرش یکم هوامونو داره نمیذاره کسی زیاد پشتمون حرف بزنه .یه روز پدرت از سرکار اومد خونه گفت:زهرا امروز خواهرم منو صدا کرد خونشون گف مادر زهرا اومده به ما گفته من این داماد رو نمیخوام یه مریض رو دست دخترم گذاشتین !!.غیر ممکن بود خانواده ام اینقد به پدرت احترام میذاشتن کمتر از علی آقا نمیگفتن .ادامه داد:اینقد سین جینم کرد منم گفتم مشکل از منه میریم دکتر زهرا میدونم مادرت نمیگه ولی ..ممکنه بگه؟؟؟.بغضم ترکید زندگی که با چنگ و دندون نگه اش داشتم و رو داشتن خراب میکردن به هیچ *** اجازه ی بی احترامی به پدرت رو نداده بودم شماره مامانم رو گرفتم همه چیو گفتم قسمش دادم به مادربزرگم .اونم گریه کنان گفت زهرا به جان مادرم نگفتم. تلفن رو قطع کردم هنوز هم گریه هایی که اونشب کردم رو یادم نمیره من تاب این توهین به مادرم رو نداشتم .مغزم داشت متلاشی میشد صبح رفتم پیش مادر پدرت گفتم چرا خواهرش همچین حرفی زده ؟با خیالی گفت :حرفی که زده من خودم بهش گفتم ماجرا رو .از خونه زدم بیرون اونا ...اونا میخواستن ببین من راست گفتم یا دروغ واسه همین پدرت رو یواشکی از من صدا کرده بودن و با بهونه کردن مادر من ازش حرف کشیده بودن هی دل ساده من ........هنوزم به یاد اوردنش درد اوره حالا چطور میتونستم برم عیادت همچین ادمی .میدونستم پدرت هم میخواست بره عیادت و تبریک خواهرش به خاطر من چیزی نمیگفت شب شد همه صبح رفته بودن حتی یه صدا هم نکردن البته خودشونم انتظار نداشتن من برم .رفتم اتاق قران برداشتم خوندم همیشه سوره ی الرحمن رو

1397/04/17 08:20

دوست داشتم ارامش میداد بهم شروع کردم به خوندن توی دلم از خدا صبر میخواستم تمام اتفاقات رو مرور کردم قران رو چسبوندم به صورتم هق هق گریه کردم خدا بهم صبر بده تا بتونم. اینقد زار زدم تا دیگه اشکی برام نمونه .پدرت برگشت خونه میدونستم تو دلش چی هست بهش گفتم :آماده شو بریم خونه خواهرت چشم انتظارته برادر بزرگترشی ازت انتظار داره .تعجب کرد گفتم زود باش بریم دیر میشه میخوابن .صورتمو بوسید و اماده شدیم .دم در خونشون اینقد تو استرس بودم .شیرینی بردم گذاشتم تو آشپزخونه گفتم کاری داری انجام بدم .خواهرش گفت نه.یه فرشته گوشه پذیرایی بود خدای من دستاش انگشتمو گرف ول نمیکرد حسرتی که تو چشامون بود پنهان کردنی نبود چقد منتظر اومدن تویم عزیزم من همه ی این غم ها رو به جون خریدم تا فقط بتونم کنار تو پدرت با هم زندگی کنیم

1397/04/17 08:13

خنده ایی کردم و گفتم: هنوز منو یادته یا میخوای فرار کنی از دستم. گیج نگام کرد نمیشناخت منو اثر داروهای بیهوشی نرفته بود.بردنش بخش گفتن‌میتونه مرخص شه .دیگه کاملا بهوش اومد هی حالت تهوع داشت میدوید سمت دستشویی چند باری بالا آورد و با خراب شدن حال اون من بدتر میشدم .یه سر پرستار اومد گف:آقا هی خودتو لوس نکن دختر مردم رو کشتی برگشت.هر دو خندیدیم رو به من کردگفت:نترس چیزی نیس عادیه بعد عمل بهتره بالا بیاره اثر داروها کامل از بین میره .خیالم راحت شد حالا خودم میزدمش میگفتم بالا بیار .دیگه خیالمون راحت شده بود که سنگ دفع شده نگو اینا رو خرد کردن هنوز تو بدنش و با ادرار قراره دفع شه .مصیبت اصلی از این جا به بعد بود .کارهای مرخصی رو کردیم سوار ماشین شدیم راهی شهر خودمون .

1397/04/17 18:53

توی راه بودیم اولش همه چی خوب بود که نیم ساعت بعد دردهای پدرت شروع شد نتونست جلو بشینه گفتم بیاد عقب سرش رو گذاشت روی پاهام دور از چشم اقاجون موهاشو نوازش میکردم حالش رفته رفته بدتر شد داروهایی رو هم که داده بودن همش رو بالا میاورد .ظهر بود به پدرش گفت :برین یه جایی غذا بخورین بیاین کارت بانکش رو داد گفت برو .با آقا جون همراه شدم سمت غذاخوری تا آماده شدن غذا چشمم به ماشین بود .غذا رو که آوردن نتونستم بخورم گفتم:آقاجون من برم پیش علی حالش یهو بد میشه .گفت باشه .غذامو تو یک بار ریختم با خودم بردم تا دوتایی بخوریم .در ماشین باز کردم داشت ناله میکرد منو دید فهمید طاقت نیاوردم اخم کرد و گف چرا اومدی اونجا راحت غذاتو میخوردی دیگه .من زهر میخوردم بهتر از اون بود .توی راه چند بار نگه داشتیم ولی بدتر و بدتر شد بالاخره به شهر سراب رسیدیم بردمش درمانگاه با هزار خواهش عذر خواهی از بقیه وارد مطب شدیم دکتر امپول و سرم نوشت .امپولا رو زد ولی واسه تموم شدن سرم وقت نداشتیم باید زود راه میافتادیم تا به شب نمیخوردیم .توی مسیر با دستم سرم و بالا نگه داشتم تا خونش برنگرده .بعد اونا حالش بهتر شد .رسیدیم خونه و اون غذا رو رفتم گرم کردم اوردم دوتایی خوردیم اونشب اونقدر خسته بودیم فورا خوابمون برد

1397/04/18 00:20