The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مادرانه های پنهانی

48 عضو

بعد از انجام آزمایشات و عکس‌خودم .برای پدرت هم یه آزمایش ویروس نوشته بودن اونا هم داد .و حالا باید منتظر می موندیم تا روز اول تا دوم پریود برسه بریم تهران مرکز.دی ماه بود من درگیر امتحانات هی میترسیدیم بیوفته وسط امتحانا و نتونم بدم مشروط شم .ولی هیچی نشد حدود ده روز عقب انداختم مادرم حس میکرد باردارم ولی من دیگه خودمو با این چیزا امیدوار نمیکردم چرا که هر بار فقط یه هفته تمام گریه و افسردگی داشت و هیچ.مادرم هی تماس میگرف و میگف مواظب خودت باش .غم انگیز است غصه ی سر دل دیگری بودن.حتی برام بی بی چک هم خرید.بالاخره دقیقا روزی که امتحان داشتم پری شدم و این دلخوشی های به پایان رسید بعد از امتحانم رفتم خونه وسایل و جمع کردم تا راه بیوفتیم.سرد بود هوا تو ماشین رو پاهام پتو انداخته بودم.این بار واقعا عذاب آور بود با این وضعیتم.بالاخره هر طوری بود خودمونو تا هفت صبح به مرکز رسوندیم.پدرت اینقدر رانندگی کرده بود چشماش قرمز شده بود .دلم نه برای او برای هر دومان میسوخت.نوبت گرفتیم

1397/11/01 10:11

منتظر موندیم.سعی میکردم آرامشم رو حفظ کنم .هر بار که با پدرت میخواستیم وارد بخش ای وی اف بشیم توی راهرو ش چقدر زن و شوهر میدیدیم بدون 22ق باهاشون هم کلام بشم چقدر دردشون رو ثث چقدر قلبهامون به هم نزدیک بود.انگار دیگه لازم نبود برای اونا بگم چقدر عذاب کشیدم کافی بود به چشماشون خیره بشم تا اعماق وجودشون و درک کنم.نوبت منم رسید و رفتم داخل تمام مدارک رو ازم خواستن بهشون دادن خودش عکس رو هم خواستن ولی تو ماشین مونده بود .پدرت برد و برام آورد .سعی میکرد چیزی بروز نده .قرار بود سونو بشم و اگه همه چی خوب باشه آمپول های تخمک گذاری شروع شه.با همون وضعم سونو ام کردن گفتن خوبه .امپولا رو با دوز روزی دو تا شروع کن .دکتر داشت تو پرونده ام مینوشت که یهو گف ولی بذار ببینم وضعیت شوهرت اصلا خوب نیس شروع کرد با اون یکی دکتر مشورت کردن :یعنی سیکل رو براشون شروع کنیم اخه خیلی ضعیفه اسپرم هاش دارو بدیم یا.....
پریدم وسط حرفاشون و گفتم :دارو بدین .حاضر نبودم ریسک کنم.دکتر لبخندی زدو گف آفرین یه مریض عاقل پیدا شد درسته یکم پروسه ا تون عقب میوفته ولی نتیجه بخش تر میشه حیفه اینهمه هزینه هس که با شانس کم بری جلو .برای پدرت تو یه برگه نوبت دادن برای هفته بعد تا دکتر ارولوژی مرکز ویزتش کنه و دارو بده .نمیتونستیم اون همه مدت بمونیم به منشی هم اصرار کردم و با یه به من چه قانع شدم? و برگشتیم.پدرت کمی سرزنش ام کرد و گف داروها که به من اثر نمیکنن .ولی اگر حتی یه درصد هم بالا بره باز خوب بود

1397/11/01 10:11

هفته ی بعدش پدرت نوبت گرف و خودش تنهایی با اتوبوس رف.موقع خداحافظی بدجور دلم گرف.روزگار بد تا کرد با ما .امتحان هم داشتم همون شب .تو فکر پدرت بودم نمیتونستم نگا کنم تا صبح بی خوابی کشیدم .تا دوازده شب با هم حرف زدیم.شاید گاهی اوقات دلخوری هایی پیش بیاد .ولی نمیتونیم از هم دور بمونیم گویی نیمی از جانمان گم شده است.صبح بلافاصله بعد از اینکه امتحان دادم با پدرت تماس گرفتم صدایش آرامشی بود برای تمام وجودم .با هر زحمتی بود تونسته بود نوبت بگیره و ویزیت شه و دکتر دارو نوشته بود.این مرد پدرت جاذبه ایی داشت که مرا با خود میبرد .همین که ازمن دور میشد .تمام زندگیم به هم میریخت .وقتی با هم صحبت کردیم گفت سعی میکنه داروها رو هم بگیره بیاد شاید اینجا پیدا نشه.این مرد فقط یه پدر شدن کم دارد

1397/12/08 01:12

داروهای پدرت دوماهه بود .باز شروع شد .چرا آمدن تو پیشمان انقدر طولانی میشود گویی فاصله ایی بین ماست مثل دو قطب همسان آهنربا هستیم هم دیگر را میخواهیم از جنس همیم ولی همین که میخواهیم به هم برسیم فاصله ایجاد میشود.دلبندم گاهی با خود میگویم دیگر برای داشتنت گریه نخواهم کرد آرزوهای جدیدی برای خود میسازم وبا آنها زندگی میکنم اما انگار یه مادر در درونم پنهان هست نمیدانم از کجا نشات میگیرد اما او هست و تا وقتی تو را در آغوش نگیرد آرام نمیشود این را زمانی فهمیدم که وقتی کودکی را بوسیدم و از من دور شد هنوز نرمی پوست صورتش را بر پوستم را حس میکردم دستم را روی صورتم کشیدم برگشتم دوباره ببوسمش نداشتم من چنین کودکی نداشتم او رفته بود و من آرام گوشه ی چشمم را پاک میکردم .پس دیگر خودم را گول نمیزنم چرا که هر چقدر هم درگیر باشم با کوچکترین تلنگری به یادت میوفتم .امیدوارم این فاصله کوتاه شود چون تعداد موهای سفیدم روز به روز بیشتر میشود دوست ندارم وقتی میای مادر پیری باشم .اینها همه بیقراری های من برای توست نمیدانم پدرت چه ها میگوید برایت انها بین خودتان بماند.خنده دار است شب ها آرزو میکنم صبح بیدار شوم و تو در آغوش من خوابیده باشی و من ببویمت

1397/12/23 01:20

یک ماه دیگر هم بی تو سپری شد.روزهایی که پر بود از امید رسیدن به تو.ماه رمضون بود.حدودا 15 روز از ماه رمضون گذشته بود.کم کم موعد رفتن ما هم رسیده بود.این رفتن ها و آمدن ها خسته ام کرده بود ولی نه آنقدر که از خواستن تو دست بکشم.موعد رسید و راهی شدیم .تو اتوبوس غمی تو دلم بود به شدت قلبم فشرده میشد هندزفری رو تو گوشم گذاشتم سرمو تکیه دادم به شیشه آهنگ رو پلی کردم.آهنگ ابراهیم زاده
:بذا همه ببینن تو یار منی بین همه آدما کنار منی
تو دوایی و پرستار منی.........
اشک های گرم مثل قطره های بلور از چشام میریخت.به حسی که به پدرت داشتم احترام میذاشتم با همه ی لجبازی ها دعوا ها با همه چیز بازم میخواستمش.آخر این قصه چی میشد .تو هوای خودم بودم یهو پدرت هندفری رو از گوشم کشید.:چی شده زهرا چرا گریه میکنی ؟؟کاری کردم!!چیزی شده. جواب همه ی سوالاش سکوت بود.دستمو گرفت :زهرا گریه نکن ما هم خدایی داریم ما رو تنها نمیذاره
سرمو گذاشتم رو شونه اش کم کم خوابم برد.ساعت شش اینا بود رسیدیم.سعی کردیم زود خودمونو برسونیم به بیمارستان تا خلوت باشه و زود تموم شه.نوبتم رسید و داخل شدم سونو کردن و آمپولا رو برام نوشت .انتظار به سر رسید ‌آمپولا رو برام نوشتن شش عدد hmgو دو عدد گونال اف که شش بار استفاده میشدن.برام یه برگه هم نوشتن تاییدیه بیهوشی بگیریم.با پدرت رفتیم نوبت گرفتیم تا ساعت 1 ظهر طول کشید تا معاینه کنن و تاییدیه رو بدن.بعدش رفتیم تا داروها رو بگیریم یه کارت دادن گفتن برین از اینجا بگیرین.جایی رو نمیشناختیم .هر چی داروخونه های اطراف رو گشتیم نبود.با اسنپ تونستیم داروخونه رو پیدا کنیم.هر دومون از گرما تلف میشدیم.وارد داروخونه شدیم.خنکی که اونجا داشت کمی حالمو خوب میکرد نشستم تا خستگی در کنم .پدرت رفت پذیرش .با رنگ پریده اومد طرفم.:زهرا میگه یک و پونصد .اوووه آه از نهادم بلند شد.بیمه ایی هم که ما داشتیم رو اونا قبول نمیکردن .کلا آزاد میشد .گفتن برین بگردین شاید پیدا کردین .هرگز اون روز رو یادم نمیره با اون وضعیتم اینقدر راه رفته بودم که پاهام گرفته شده بود.چند تا ماشین گرفتیم راننده وقتی حال منو میدید از پدرت میپرسید :خانومت بیماریش چیه بنده خدا حالش خیلی بده خدا شفاش بده.
میبینی حتی غریبه ها هم فهمیدن من بیمار شدم ولی بیمار تو بیمار داشتن تو اینکه در آغوش بکشم تو را
تا ساعت هفت تو خیایونا گشتیم .نبود که نبود.آویزان به همون داروخونه ی اولی برگشتیم نصف داروها رو گرفتیم و قرار شد بقیه اش رو تو شهر خودمون بگیریم تا حداقل کمی بیمه قبول کنه.داروها رو با چند تا یخ دادن دستمون و گفتن باید

1398/04/01 15:51

تو یخچال باشه.باید اون روز تزریق میکردم .به زور دوتا چها راه رو پیاده رفتیم تا تزریقاتی پیدا کردیم.آمپولا رو تزریق کردن.تاکسی گرفتیم تا بریم ترمینال.از آب شدن یخ ها هم میترسیدیم.حتی حال بالا رفتن از پله های اتوبوس رو هم نداشتم .همه با چشمای گرد نگام میکردن.یه ساعتی گذشت سر درد و حالت تهوع شدیدی گرفتم عوارض آمپولا بود.مسافرا دلشون برام میسوخت .نمیدونستن قضیه چیه.میگفتن آب بخور گرما زده شدی .
ولی امان از این دل من که چه رازها پنهان کرده بود

1398/04/01 15:51

پاهام کاملا بی حس شده بودن .راننده صدا زد رسیدیم .هشت ساعت تمام رو صندلی نشسته بودم.دیگه قالب صندلی رو گرفته بودم.خدایا کی تموم میشه.هر روز آمپولامو میزدم ولی بعد از تزریق چنان سر دردی میگرفتم سرم منفجر میشد از درد تو خونه رو تخت ولو میشدم و ساعت ها طول میکشید تا به خودم بیام.در بین همه ی این فشار های جسمی اتفاقاتی افتاد .رفتم خونه ی مادرم موندم .پدر و مادرم به هیچ وجه راضی نبودن این راه رو ادامه بدم.عزیز دلم بگذار ادامه آن روزهای تلخ و سیاه را نگویم نمیدانی که حتی والدینم فقط به جدایی من از پدرت فکر میکردنند.از مهلتی که بیمارستان داده بود دو روز گذشته بود شکمم درد شدیدی میگرفتم .با هر زبانی بود راضی کردم که در شهر خودمون برم دکتر تا ببینم چه بلایی سر خودم امده .بعد از معاینه دکتر گفت بدنت به داروها خوب پاسخ داده حیفه تو این همه زحمت کشیدی رهاش نکن.ممکنه اگه نصفه بذاری رحم ات آب بیاره.با این حرف دکتر بهانه ایی به دست اوردم تا والدینم رو راضی کنم تا برم و ادامه بدم. میدانستم این آخرین فرصت زندگیم بود .با پدرت تماس گرفتم تا شب حرکت کنیم.از طرفی دیگر غم اینکه نکند ما رو قبول نکنن و دیر اومدین بگن به دلم ریخته شده بود.بالاخره رسیدیم و نوبت معاینه و سونو خدا روشکر گفتن بدنت سالمه میتونی ادامه آمپولارو استفاده کنی.آمپول گونال- اچ ام جی -ستروتاییدو اچ سی جی .تمام اینها رو باید در یه هفته تمام میکردم.
و باز ماجرای سخت پیداکردن داروها و ترس آب نشدن یخ ها و با هر قصه ایی بود آومدیم شهرمون .هر روز سه نوع آمپول داشتم روز آخر شد پنج تا روز.سر ساعت معینی که گفته بودن در بیمارستان حاضر شدیم .برای عمل تخمک کشی و قبل اون باید سرنگ تخمک کشی رو تهیه میکردیم.شب به تهران رسیدیم .از ساعت 5 صبح جلوی انبار ی وایسادیم که قرار بود سرنگ و تحویل بدن.هر چقدر گفتیم مسولش گفت ساعت هشت باز میشه.و من باید هفت و نیم در بیمارستان باشم .پدرت من برد بیمارستان تا کارهای تشکیل پرونده و بستری اینا انجام بشه .و خودش رفت تا سرنگ رو تهیه کنه .همه ی کارمو کردن سرم به دست منتظر پدرت بودم.دکترا هم عصبانی بودن.خودم درد شدیدی تو شکمم داشتم.ساعت نه بالاخره پدرت اومد و سرنگ اورد .منو بدو بدو بردن اتاق عمل

1398/04/29 14:19

صداها رو کم کم میشنیدم ولی تشخیص نمیدادم یه ربعی طول کشید تا بتونم پلک ها مو باز کنم و دوباره بسته شد.به دستام نگا میکردم میخواستم تکون بدم ولی نمیتونستم .عجز ی رو که تو خودم میدیدم عذابم میداد.هنوز دستگاه های عمل رو از بدنم درنیاورده بودن به خودم که میومدم تو بدنم حس میکردم.پرستار اومد خارج کرد .

1398/06/28 10:13

با همون چشم های نیمه باز تخت رو حرکت میدادن.منتقل شدم به بخش ای وی اف.نیم ساعتی بود اونجا بودم.پرستار هر کاری کرد آبمیوه بخورم به زور از جام تکون خوردم نای باز کردن دهنمو نداشتم.دکترم اومد حالمو پرسید با قیافه ایی که داشت معلوم بود خبرهایی در راهه.گفت:عزیزم نتیجه عمل تخمک کشی سه تا تخمک شد که اونام نا بالغ هستن.شوهرتم نمونه داده اصلا اوضاع خوبی نداره.واقعا میخوای ادامه بدی نمیدونیم جنین تشکیل بشه یا نه.به نظرم زیفت کن .با هر کلمه اش رنگم رو به سفیدی میرفت گفتم هزینه اش .گفت :شش میلیون.گفتم نمدونم .گفت:فکراتو بکن تا یه ساعت بعد بگو فرصتت کمه.رفت و در و بست .خانومی که کنار من بود 17 تا تخمک داشت .اشک هام از گوشه ی چشمام سرازیر شد نم نم میبارید.تنهایی اعماق وجودم رو فراگرفته بود.پوچی رو حس میکردم که قابل وصف نبود.هر جوری بود با کمک پرستار لباسامو پوشیدم میخواستم برم پدرت رو ببینم باهاش صحبت کنم .از اتاق بیرون اومدم نشسته بود رو صندل .صداش زدم علی نگام کرد دو قدم برداشتم به طرفش پاهام نا نداشت .کمرم خم شد دستمو به دیوار گرفتم نزدیک بود با صورت برم تو کاشی ها .پدرت بلندم کردم.بیهشوش شدم .ریختن سرم.صداها تو سرم میپیچید با آب نمک هر کاری کردن بهوش بیام.پدرت رو صدا زدم علی دکتر ر ر.به زور حرفایی رو که گفته بود به پدرت گفتم.رنگش پرید.گفت آروم باش

1398/06/28 14:49

.دوباره برگشت دادن من تو بخش بستری.اطلاع دقیقی از چیزی که دکتر گفته بود نداشتم .پرستارا بهم توضیح دادن که شکافی ایجاد میکنن زیر ناف و از اون طریق انتقال میدن که خیلی هم ریسک داره.این یه طرف نداشتن پول یه طرف دیگه .پدرت با هر کی که میتونست تماس گرفت ولی هیشکی نم پس نداد.دکترمم دم به دقیقه میومد پس چی شد تصمیم نگرفتی.آخرش گفتیم نمیتونیم.نه من جونشو داشتم نه پولشو.اونام وضع ما رو دیدن گفتن باشه تا فردا تخمک ها اسپرم ها رو نگه میداریم اگه لقاح شد که شد اگه نشد کلا سیکل تمام و اونام میندازن بره. اون روز رو نمیخوام به یاد بیارم که با چه وضع از بیمارستان اومدم ماشین ها کوچه ها آدما هیچ کدوم مفهومی برام نداشتن .دنیا برام هیچ شده بود.دکتر گفت فردا بیاین ببینیم چی شده.برنگشتیم شهرمون.رفتیم خونه ی عمه امم.ساعتی گذشت دردهای وحشتناکی زیر شکمم شروع شد به حدی که نمیتونستم پاهامو تکون بدم برم سرویس.رفته رفته بدتر میشدم.این بین مادرم رو میدیدم که با دیدن وضع من شکسته تر میشد .خدا من هرگز نمیخواستم باعث رنجش کسی بشم .ولی حالا خودم باعث عذاب بهترین *** زندگیم شدم.پدرت ترسیده بود با دیدن وضع من .مادرم که از اتاق بیرون رفت.پدرت اومد تو.کنارم رو تخت نشست.دستمو گرفت.لازم نبود حرفی بزنیم .چشمای هر دوی ما غمی رو به دوش کشیده بود که با سیل اشک هم نمیشد پاکش کرد.پدرت گفت: خوبی .گفتم :علی فردا چی میشه.گفت زهرا خدا بزرگه تو خوب شو فقط هیچی نمیخوام.وضعیتم طوری بود که ترسیده بود دیگه میگفت هیچی نمیخوام.بعدا میریم دکتر.ساعت سه شب با دوتا آرامبخش خوابیدم.صبح ساعت هفت از خواب بیدار شدیم حالم بهتر بود .رفتیم بیمارستان .توی راه فقط سکوت بود که ما رو همراهی میکرد.تو بیمارستان گفتن برین سراغ جنین شناستون اون میدونه چی شده.سوار آسانسور شدیم استرسی که وجودم رو فرگرفته بود از ده متری معلوم بود.بالاخره صداش زدن اومد.گفت:شما ها صاحب اون تخمک و اسپرم ....بودین.گفتیم :بله.جوری به دهنش خیره شده بودم که بقیه اجزای صورتش برام محو شده بود.گفت:لقاح صورت گرفته .منو و پدرت نگاهی سراسر شگفتی بهم کردیم.ادامه داد:البته فقط دوتا تشکیل شده .اون یه دونه عکس العملی نشون نداده و احتمالا از بین میره.دوتا جنین هاتون مرحله ی اول رو رد کردن حالا باید منتظر بمونیم ببینیم بازم رشد میکنن یا نه اگه رشد کردن کیفیتشون خوب باشه فریز میکنیم اگه نه انتقال میدیم برین دعا کنین بقیه اشو.هنوز گیج حرفاش بودم که گفت :خانوم شما استرس از سر و روت میباره اینطوری میخوای بچه نگه داری خودتو درست کن.چند تا سوال کردیم بعدش از

1398/06/31 15:27

بیمارستان خارج شدیم .آخرش بهمون گفت پنج روزه دیگه بیاین ببینیم چی شده.تا برسیم به ماشین کمی راه بود .یادم نمیاد چطوری اون راه رو طی کردیم .پدرت و من هاج و واج مونده بودیم .گفتم علی اون یه دونه.گفت :فقط بگو خدا روشکر خدا برامون یه راه باز کرده.ما الان دو تا بچه داریم

1398/06/31 15:27

تمام هشت ساعتی که تو ماشین بودم تا برسیم به شهرمون.دوگانگی برام شده بود.از سرنوشتی انتظارم رو میکشید.یه سوی زندگی سرشار از شادی خوشی فرزندی که حاصل عشق و تلاشمون بود حتی فکر کردن به اینکه من در آغوشم فرزندی دارم و مال من است غم را از چهره ام میدزدید و لبخند را مینشاند.آن سوی دیگر روزهای پراز فضای سنگین سنگین تر از قبل از نداشتنت حتی نمیتوانم تهش رابدانم که به کجا میرسد شاید جدایی من از پدرت چون تا اینجا هم به زور جلوی خانواده ام ایستاده ام تا در کنار پدرت بمانم لحظه ی از نظرم میگذرد پدرت را در کنارم ندارم دستهایم کرخت میشود من نمیتوانم تمام آن خیابان هایی که با قدم زده ام خنده هایی که با هم کرده ایم مرور میکنم به بدون با او عادت کرده ام .تمام این پنج روز باز هم از هم دور بودیم گاه گاهی پدرت میومد دنبالم و به بهانه آمپولا با هم میرفتیم بیرون .بهم میگفت:زهرا یعنی بهشون میرسن نکنه تعطیلاته یادشون بره.لبخندی دزدکی میزدم و توی دلم آب میشد برای اینهمه احساس پدرانه اش .چقدر پدر بودن به او میاد

1398/07/04 14:59

تمام این پنج روز روزی یه دونه پروژسترون میزدم تا اگه انتقال بدن بدنم آمادگی داشته باشه.جمعه بود که راه افتادیم تا شنبه صبح بیمارستان باشیم .دلبندم هر چقدر از آن لحظات و انتظار بگویم باز هم نتوانسته ام احساسم را برایت توصیف کنم.مادرم هم همراهم اومد.وقتی خوابش میبرد.پدرت دستانم رو میگرفت و قفل میکرد بین دستانش در چشمانش ترس را میشد خواند که با پرده ایی از امید میخواست بپوشاند.ساعت هفت بود که رسیدیم هنوز دکتر نیامده بود با خواب آلودگی منتظرش ماندیم روی صندلی خوابم میبرد.یکی از پرستارا گفت اومد برین ببین.توی سالن بود رفتم جلو سلامی کردم و خودمو معرفی کردم .گفت :شمایین!!جنین هاتون رشد کردن ولی کیفیتشون خوب نیس نمیشه فریز کرد بدو پرونده اتو بگیر کاراتو بکن بریم انتقال بدیم فقط عجله کن نمیشه نگه اشون داشت.گفتم خانوم دکتر میمونن یا ..؟؟گفت:فقط انتقال بده بسپار به خدا عجله کن تا اینم از دست نرفته.خشکم زد پدرت اومد زهرا چی گفت .گفته های دکتر رو گفتم.با حالتی عاجزانه گفت:یعنی معلوم نیس فقط شانسیه.همون لحظه میخواستم‌ در آغوش بگیرمش .پرستار یه سرنگ گفت که با اون باید انتقال میدادن پدرت رفت تا از همون انبار تجهیزات پزشکی بگیره بیاد.تو اون فاصله هم من کارهای بستریمو انجام میدادم .پر کردن برگه پرداخت فیش. گیج کامل بودم.من آمادگی نداشتم کجا قرار بود بمونم خداروشکر مادرم همراهم بودلباس های اتاق عمل رو پوشیدم سرمم وصل کردن منتظر پدرت بودم .اومد وسایل رو داد بهم .داشتن منو میبردن .اومد جلو گفت :نترس واسه بچه هامون خوب نیس خدا بزرگه .لبخند زد.حاکی از خواهش گویا که من نجات دهنده زندگی اونم و میخواست کمکش کنم

1398/07/04 14:59

اون پانزده روز تلخ ترین روز های عمرم بود.اگه میتونستم کاری میکردم تا از حافظه ام پاک بشه.تمام روز رو میخوابیدم به سمت چپ فقط واسه غذا خوردن یکم میشستم و واسه دستشویی چند قدم آهسته برمیداشتم خیلی آهسته طوری که خودمم حس نمیکردم.روی دستم با خودکار روز هارو خط میزدم.هر روز سخت و سخت تر .هر روز شیاف و آمپول رفته رفته جای آمپولا باد کرد و با آب گرمم درست نشد.گریه هایی که مادرم پنهونی میکرد.و گوشه ی چشمم مم پر میشد.از حس دوگانگی که نمیدونستم هنوز دارمت یا نه.گاه با تو حرف میزدم یه آن فکر اینکه همه ی ایناها پوچ باشه منو دیوانه میکرد.تلخ ترین زمان ها شب ها بود.من به آغوش پدرت عادت داشتم حالا نه او بود نه حداقل عطر پیراهنش.نه گوشه ی دنجی .در کنار خانواده عمه امم معذب بودم با اینکه در تمام این پانزده روز من اتاق خواب بودم و یک بار هم همسرش منو ندید.ولی هیچ چیز بوی آرامش نداشت.گاه بی گاه بی قراری میکردم .پدرت هر روز با من صحبت میکرد جنس صدایش را میشناختم.او هم حال خوشی نداشت.هر دو وابسته هم بودیم .از تکراری بودن روزهایش میگفت از اینکه برای من و تو قران میخواند تا بمانیم برای پدرت.گاه میگفتم علی نکنه نباشن... بعد پشیمون میشدم میگفتم ولی من دوستشون دارم.و او میگفت پس نگه اشون دار.از خدا میگفت اینکه بزرگ هست و مارو میبینه و با ماست تنها نمیذاره مارو .هر روز که زنگ میزد میگفت سه نفری حالتون خوبه.یه شب عمه امم اینا رفتن مهمونی من و مادرم تنها شدیم .البته اولین بار نبود چند باری هم رفته بودن.غذا مونو خوردیم و رفتیم که بخوابیم من تو جام مثل همیشه دراز کشیده بودم کسی که از صبح تا شب تو رختخوابه مگه خوابش میاد .عمه امم اینا اومدن بچه هاشون سرو صدا انداختن بابا مامان بیاین کیک رو ببرین .سالگرد ازداوجشون بود .چه خنده هایی .دیگه نشد جلو ی اشکامو بگیرم سرازیر شد رومو کردم به دیوار و پتو کشیدم رو سرم من چند ساله حسرت این لحظه رو میکشم یه خنده ی از ته دل کنار پدرت و تو .تو ایی که تمام زندگیم رو ریختم تا باشی .حالا من اینجا تنها .پدرت تنها .و سرنوشتی که معلوم نیست چی میشه.به یاد نامه هایی افتادم که روز سالگرد ازدواجمون برای هم مینوشتیم هر سال این بود انشالله سال بعد سه نفر میشیم آرزوی تمام شمع تولد هایمان تو بودی تمام دعا های سال تحویلمان .نماز هایمان.اینقدر گریه کردم که صدای زار زدن رو مادرم هم شنید.حق نداشتم اون رو هم ناراحت کن ولی فهمید مادر بودن چقدر سخت نه میتونست منو آروم کنه .نه میتونست به اونا بگه ساکت شین.هیچ *** کارش اشتباه نبود فقط این دل من بود که نصف شب هوایی شده بود هوای

1398/07/19 00:42

خونه پدرت و تو رو داشت .بین گریه هام میگفتم نکنه گریه کنم طوری بشه.بعد میگفتم نه خواهش میکنم یه ذره بذار مادرت دلشو خالی کنه خیلی سنگین شده بودم.عزیزم این را بدان مادرت جان داد تا تو جان بگیری

1398/07/19 00:42

اون چند روز انتظار هم به سر اومد ولی نه به همین راحتی.اونقدر از خونه بیرون نیومده بودم یه روز رفتم جلو پنجره پرده رو زدم کنار آفتاب خورد به صورتم چشام و نمیتونستم باز نگه دارم ریز کردم تماشای همون کوچه شده بود تمام فهمی که من تو تموم این چند روزه از دنیای اطرافم داشتم.گذشت به سادگی نه .بگذار رد بشیم .پدرت بعد دوهفته اومد پیشم چقدر از دیدنش خوشحال بودم .چقدر در برابر اون بی دفاع میشدم .حتی اگه بدی هم میکرد به من اولش ناراحت میشدم.بعد خودم دلیل درست میکردم برای کارش و تبرئه اش میکردم .بعد این همه مدت هوای یار وقتی فهمیدم پشت در هست خودمو زدم به خواب .اومد نشست کنارم یکم صبر کرد ولی طاقت نیاورد دستمو گرفت و اومد جلو منو بوسید صدام کرد زهرا زهرا منم الکی انگار که با اصحاب کهف خوابیده باشم کم کم چشامو باز کردم.لبخند روی لباش آبی بود بر همه ی دلتنگی هایم .چقدر خواستنی تر شده بود .حالمو پرسید هنوز دستام بین دستاش بود.سکوت کردیم خیره شده بودیم به هم .نگاهمان میگفت چقدر زجر آور بوده این همه مدت .یه آن هوش و حواسم برگشت دوباره به پدرت نگاه کردم اما .......به راستی او الان پدر شده بود و یا من مادر ؟؟؟
فردا صبح زود مادرم هممونو به خط کرد بریم آزمایش بدیم.که یه ساعت معطلی منتظر موندن بازم آسانسور درست نشد قفل شده بود.خنده دار بود همیشه مثل ساعت کار میکرد ولی اونروز.یواشکی خیلی آروم آروم سعی کردم سه طبقه رو برم پایین .مامانم صدا کرد زهرا کجایی گفتم من رفتم بیایین.و طبق معمول هر چی بد و بیراه بود مامانم نثارم کرد.و پیشنهاد های عجیب مادربزرگت میگفت بیا کولت کنیم لای پتو بذاریمت .در اون صورت من اونقدر میترسیدم اگه چیزی ام تو دلم بود میرفت.بالاخره بعد از گشتن تو چند جا یه آزمایشگاه پیدا کردیم که تا قبل از ظهر بتونه جواب آزمایش رو بده.رفتم داخل وقتی گفتم آی وی اف کردم انگاری که با علامت حاکم بزرگ اومدم گفتن برو بشین صندلی تا بیام خون بگیریم.سرنگ برد تو رگم خیره شدم به خونی که تو سرنگ ریخته میشد همین قرار بود سرنوشت منو مشخص کنه نتیجه ی تمام اون همه
زحمت ها سختی ها سعی میکردم به خودم مسلط باشم ولی یخ شده بود دست و پاهام . رفتم تو ماشین دراز کشیدم .هم مادرم هم پدرت هم من سعی میکردیم خودمون آروم نشون بدیم ولی نمیشد آشوبی که تو دلمون بود رو نمیشد از صورتمون پاک کرد.باید یه ساعت و خرده ایی منتظر میشدیم.مادرم خیلی بی قراری میکرد .پدرت نذاشت بمونه تو آزمایشگاه اونم فرستاد پیش من تو ماشین موندیم.وای انگار هر ثانیه یه کوه رو با خودش میکشید تا رد بشه تموم نمیشد این لحظه ها .با

1398/08/16 05:08

خودم فکر میکردم اگه منفی باشه چی میشه تا کجا میره این قصه ی بی انتها تا جدایی ما ....
اگه مثبت باشه چی.

1398/08/16 05:08

بی رمق تو ماشین به درختا نگاه میکردم.مامانم گفت علی داره میاد . برگه تو دستش بود قیافه اش هم ...... مادرم خودشم جرئت نکرد از ماشین پیاده شه بره سمتش .هر قدمش رو که به سمت ما برمیداشت قلبم از جا کنده میشد در ماشین رو باز کرد و نشست خون تو رگ هام منجمد شده بود سرشو پایین انداخت و هنوزم به برگه نگا میکرد فقط نگاش میکردم مادرم گفت چی شد؟
علی گفت:مثبته.
نزدیک بود از سنگینی حرفش از حال برم سرمو تکیه دادم به شیشه چشامو بستم.نفس عمیقی کشیدیم .تموم شد تموم شد تمام این کابوس های چند ساله مرور کردم با خودم تمام لحظه هایی رو که از پله های مطب دکترا با هزار امید میرفتم بالا و با اشک های که روی کاشی ها میوفتاد برمیگشتم تمام لحظاتی که بهمون گفتن چاره شما فقط بهزیستی یا طلاق هست لحظاتی رو که قلبم فشرده میشد از نداشتنت از اینکه حس مادرام داشت کور میشد.تو این بین صدای گریه های خوشحالی مادرم رو میشنیدم .آروم دستمو گذاشتم رو شکمم .
عزیز دیگر تو را در دل دارم یه فرزندی که حاصل تمام احساس من نسبت به پدرت هست.چقدر عجیب .چه شیرین وصالی است به تو رسیدن.

1398/08/16 05:25

الحمد الله رب العالمین .آری به راستی که خداوند تو را در سخت ترین و تاریک ترین لحظات زندگیم به من داد.در همان زمانی که من فکر میکردم او مرا نمیبیند و فراموشم کرده .تو را معجز ه ایی در زندگیم قرار داد تا بفهمم او بر هر کاری توانست .صدایش کردم بی جواب رهایم نکرد مرا در آغوش گرفت همچون مادری مهربان و تک تک زخم های تنم را التیام بخشید.فرزندم قرار است نامت رو امیر عطا بگذاریم .به یمن اینکه خداوند تو را به ما هدیه داده است.بزرگترین خواسته ی مادرت از تو اینست همیشه سپاسگذار پرودگارت باش او بود که تو را از هیچ آفرید جان داد نفس داد و اکنون در دل مادرت تپش های قلبت به جریان افتاده است باور کن خدا دور نیست .او همین نزدیک است نزدیکتر از رگ گردن.

1398/08/16 05:36

بعد از نه ماه انتظار.انتظاری سرشار از امید.هر روز دست هایت قیافه ات را در ذهنم مجسم میکردم و میخندیدم.چه لحظات شیرینی را با هم گذراندیم.وقت هایی که من در جمع مینشستم بدون اینکه کسی بفهمد حرکاتت را حس میکردم حتی سر انگشتانت!!!. دقیقا یادم نیست لباس ها و وسایلت را چند بار در روز در آغوش میکشیدم و میبوییدم .برای همه کارهایم عجیب بود .دردهایی که برایم شیرین بودن چون برای تو بود.آخرین روز بارداریم صبح از خواب بیدار شدم از شب قبلش دیگه چیزی نخوردم.اخه قرار بود مامان رو ببرن و تو رو از تو دلش دربیارن?.صبح زود بیدار شدم آماده کرده بودم همه چیزو .لباسات رو تا کرده بودم و گذاشته بودم تو ساکت?.چقدر هیجان داشتم.وضو گرفتم و قرآن رو برداشتم خوندم.در طول با هم بودنمون قرآن رو ختم کردم.باز همان سوره ی آرامش بخش الرحمن رو خوندم.دلم ضعف میرفت از گشنگی اما نمیتوستم بخورم.آخرین یاداشت بارداریم را برایت نوشتم.پدرت اومد خونه وسایل رو گذاشت تو ماشین و راه افتادیم به سمت بیمارستان.تا چند ساعت آینده ی معجزه خدا رو قرار بود در آغوش بگیرم

1399/01/21 01:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

یک ماهگی امیر عطا?

1399/04/25 16:49

آمدی جانم به قربانت

1399/04/25 16:49

روزی که قرار بود به دنیا بیای با هزار شوق به بیمارستان میرفتم .هرگز اینقدر بیمارستان رو دوست نداشتم .از پرستارا خودم لباسمو میگرفتم میگفتم بیاین سرمم رو وصل کنین .آخرشم گفتن بیا ببریمت .همین که رو تخت دراز کشیدم با لباسای سبز و نور بالای سرم رو روشن کردن فشارم افتاد .داشتن چاقو هاشونو آماده میکردن تا منو ببرن?.دکتر بیهوشی آمپول بی حسی رو تو کمرم زد منو خوابوند بعدشم ماسک گذاشتن برام با داروی خواب آور خوابیدم .خوابیدم تا خستگی تمام این مدت و سالها از تنم بره .تنم آروم و بی حرکت شد گویی درون آب غوطه ور بودم .با صدای پرستار که میگفت خانوم پاشو حالت خوبه انگار خون تو رگ هام به حرکت درمیومد پایین تنه ام رو کلا نمیفهمیدم .ترسناک بود برام.حس میکردم پاهامم بریدن .میخواستم خودمو نگا کنم که درد نذاشت تکون بخورم هنوز چشامو باز نکرده بودم و درگیر خودم بودم پرستار اومد کنارم گفت خانوم چشاتو باز کن نگا کن بچه اتو .هیچ رمقی نداشتم چشامو با ته مونده ی جونم باز کردم .تو رو دیدم
فقط عشق فقط عشق فقط عشق
بوسیدمت لطافت صورتت همانند گلبرگی بود که تازه بارون باریده روش .

1399/04/25 17:02

بعد از عمل روده هام نفخ کردن توی پانکچر هم همین طوری شده بودم.همه ی هم تخت هام خیلی خوب بلند شدن بعد چند ساعت و راه رفتن ولی من .حتی نمیتونستم پاهامو تو تخت تکون بدم.تو این حال و احوال تو رو تو گهوارهات گذاشتن .امااااا فسقلی من گریه کرد??.همین که میاوردن کنارم میذاشتن آروم میشدی.حتی خوابت میبرد و میذاشتن تو گهوارت بازم بیدار میشدی گریه میکردی.انگار نمیخواستی از من جدا شی .میگفتی مامانم رو میخوام.خدای من .من مادر شده بودم.تا خود صبح بهم چسبیدیم? .مامان بزرگ بیچاره بیدار موند ما رو کنار هم نگه داشت.خواستم پاشم راه برم از حال رفتم .در کل اصلا راحت نبود .مامانت دیگه ترسید از نی نی آوردن.به زور اجازه دادن از بیمارستان بیام.جرئت نداشتم بلند شم از درد.بعد چهار روز از اومدنت زردی گرفتی?.دو روز تو بیمارستان موندیم دوتایی .نگم از این دوران .مجبور بودم با اون حال رو صندل بشینم کنار دستگاهت و مراقبت باشم اینا اصلا اذیتم نمیکرد.ولی وقتی که به اصرار پدرت و مامانم دو ساعت میرفتم خونه استراحت کنم همش گریه .فردای روزی که مرخص شدی برات جشن کوچولو گرفتیم اومدیم خونه خودمون .خونمون سرد بود چون مدت ها بود اونجا نبودیم .از ترسمون تورو حسابی پوشوندیم.وقتی همه رفتن .من موندم و تو پدرت .خواب میدیدم رویا بود

1399/04/25 17:16

حال پدرت وصف نشدنی بود .اون لحظه بود که گفتم خدا آرزوی همه رو برآورده کن هیچ کسو بدون فرزند نذار.یکم تو رو بغل کردیم ولی تو همچنان خواب بودی.اولش فکر کردیم خوابی ولی بعدش حتی دستاتم میگرفتیم شل شده بودن.نخواستیم تو دل خودمونو خالی کنیم پدرت گفت خسته هست پسرم.ولی من گفتم علی .نگا کن اصلا عادی نیس .خودم تکونت میدادم به زور تکون میخوردی چشاتو باز نمیکردی .کم کم ترسیدیم دوتامونم .پدرت گفت :خونمون سرده پاشیم ببرمتون خونه مامانت چند روز هم بمون استراحت کن بعد بیاین .میدونستم میخواست ببره تا مامانم اینا بپرسیم چرا اینجوری شدی.نمیخواست من بترسم.

1399/04/25 17:23