39 عضو
بلاگ ساخته شد.
روزی که خاستم دنیا بیام.. اواسط خرداد بود. بابام طبق معمول سر پروژه شهرستان بود... خواهر ناتنیم سال اخر دبیرستان بود. فهمیده بود گند زده به امتحاناش. همون روز هرچی قرص تو خونه بود و میخوره و مینویسه زن بابام خیلی اذیتم میکنه تصمیم گرفتم برم پیش مامانم و خدانگهدار.
1400/02/10 18:01مامانم بچه اولش بود و کلی نگران... درداش زیاد شد هرچی صغری رو صدا زد جواب نداد...
خودشو به زور دم در رسوند و با کمک زن همسایه رفت بیمارستان.
خلاصه من دنیا اومدم. ولی همون روز مامانمو بازداشت کردن...
اره بازداشت شد و من تنها موندم بیمارستان?
خواهرای صغری میان خونه و میبینن خواهرشون خودکشی کرده... از خدا خاسته نامه شو قایم میکنن و زنگ میزنن پلیس و اورژانس... صغری رو بردن بیمارستان معدشو شستن و فرستادن بخش مراقبتهای ویژه... همون بیمارستان طبقه سوم من بودم و دنیای جدید... طبقه دوم صغری بستری بود و گیر بین دو دنیا... توی حیاطم دایی های من و خونواده پدرم
1400/02/10 18:06شب بابام زنگ میزنه و جریانات رو براش میگن و از من میپرسه که سالمم یا نه ?. مامان بزرگم میگه زنت که از کلانتری مستقیم بردیمش بیمارستان بستری شده ولی از بچت خبر نداریم
1400/02/10 18:09بابام روز بعد عصر رسید خونه... فکر کنم اون شب براش خیلی سنگین نشسته بود... دختراشو حسابی دعوا کرد و رفته بود دیدن مامانم... منو اخر همون شب قبل دختر عموی مامانم که دکتر بیمارستانم بود با خودش میاره خونه و به مامان بزرگم میگه نگران نباشین... من روز اول زندگیم به جای شیر مادر اب داغ و نبات خوردم فکر کنم واسه اونه خیلی شیرینم ☺☺
1400/02/10 18:12صغری بعد یه هفته مرخص میشه ولی چون از بابایی میترسیده میره خونه خواهر بزرگش... بعد چند روز بابام میره دنبالش میگه چون خانمم تو رو بخشیده منم بخشیدم بیا بریم خونه... من یه داداش ناتنی از سمت پدر دارم که اون زمان سربازی بود... اونم اخر هفته میاد خونه و از دیدن من کلی ذوق میکنه و میگه تو رو خدا اسمشو بذارین پرستو... بابام که فکر میکرد من پسر میشم قرار گذاشته بود اسمم رضا بذاره روز تولد اقا امام رضا هم دنیا اومدم ولی خو سونو تازه اومده بود و از ده تا دوتا درست از اب در میومد و منم دختر شدم... گفت باشه اسمش بشه پرستو ?
1400/02/10 18:16مامان صبح زود باید میرفت اتاق عمل... پرده گوشش پاره شده بود وبه سرش ضربه خورده بود... بابام بعد نماز صبح مارو گذاشته بود خونه مامان بزرگمم و رفته بود بیمارستان... همه چی اماده بود تا مامانم بره اتاق عمل که پرستاره میاد میگه اقای دکتر ایشون باردارن... دیگه مامانمو عمل نکردن...
1400/02/10 19:44به بابام گفتن باید منتقلشون کنین بیمارستان دیگه تا تحت شرایط خاص عملشون کنیم تا به بچه هم اسیب نخوره... بابام پرونده رو برد اون بیمارستان و روز بعدش مامانمو بردن اونجا... جالب بود که بچه سوم خونه ما کاملا ناخاسته بود. چون مامانم قرص ضد بارداری هم مصرف میکرده... خلاصه مامانم عمل شد و به سلامتی بعد دوهفته اومد خونه... مامانم خیلی نگران بچه تو راهیش بود با اینهمه دارو و عمل و قرص های ضد بارداری یعنی چی از اب در میاد.... اون زمان این انومالی و غربالگری هم نبود... مامانم کلی نذر کرد و بابامم شب خوابی دیده بود و نذری برای امام حسن کرد و قبل تولد بچه انجامش داد... بهمن از راه رسید و اخراش بود که خواهر کوچلو ما بدنیا اومد... صحیح و سالم
1400/02/10 19:58بابای من عاشق دختر بود وقتی فهمید که خدا بهش دختر داده اون روز من و سیما رو برد برامون کلی لباس خرید و چون 15رمضون بود کلی خرما و کیک یزدی و شیر گرفت تا افطار ببره بده مسجد محلمون... اسم خواهر کوچیکه شد پریسا ?
1400/02/10 20:01من تو یه سالگی پریسا رفتم کلاس اول... اره 5سالم بود ولی چون مامان و بابا کلی باهام درس کار میکردن همه چی یاد گرفته بودم... خواهر بزرگم از سمت پدری بازرس بود تو اموزش و پرورش... یه شب اومد منو دید کتاب میخونم... گفت عه درست متنو میخونی... مامانم گفت بلده بخونه و بنویسه... خواهرم گفت شنبه میام دنبالش میبرمش اموزش و پرورش... باید یه تست ازش بگیرن قبول شه میذارن الان بفرستیمش مدرسه...
شنبه رسید منکه از امتحان و استرس اینا چیزی حالیم نبود... لباس خوشگل پوشیدم و کفشای قرمز عروسکیم پوشیدم و گل سرمو که ست لباسم بود زدم... به مامانم گفتم میشه از عطرت یکم بزنم... مامانم خندید و برام عطرشو اورد و پیس پیس زدم... خلاصه رفتم اداره آموزش و پرورش استان و بعد کیک و شیری که دادن بهم و منم تشکر کردم و خوردمشون ?. بعدش منو بردن یه اتاق بزرگ دیواراش تا نیمه سنگ مرمر سبز تیره بود. زمینشم همون جور. پرده هاش سفید با کناره طلایی... کلی صندلی دور تا دور اتاق چیده شده بود... اون ته اتاق سمت پنجره یه میز و صندلی شیک و خاصم بود فکر کنم جای رییس و رؤسا بود... من روی یه صندلی نشستم... کم کم ادم پشت ادم میومد تو اتاق... شمردم شدن 6نفرن... هر کدوم یه جور منو ازمایش کرد... یکی کتاب داستان داد دست من گفت بلند بخوون... اون یکی یه عالمه چوب کبریت گذاشت جلوم گفت 5تا قرمز جدا کن... حالا 5تا سبز... حالا 5تا قهوهای... یادمه بهش گفتم عمو تو ساکت شو خودم از هر رنگ 5تا جدا میکنم و اسم رنگشم بهت میگم... اخر سرم گفت حالا اگه به هر کدوم دوتا اضافه کنی هر دسته چندتا میشن... گفتم مگه من بی سوادم که ندونم... هر دسته 7تایی میشن و کل دسته هام 5تا دسته 7تایی هستند که میشن 35 تا...
همه برام دست زدن... بعد از مزه نمک و فلفل و ابلیمو ازم پرسیدن... چندتا نرمش اون خانومه انجام داد گفت انجام بده انجام دادم... یکی دیگه گفت اسم و فامیلیتو برام بنویس نوشتم... اخر سر هم بهم شکلات و یه عروسک دادن... خواهرم هم با غرور و خوشحالی منو اورد خونه... چند روز بعد گفتن ببرین ثبت نامش کنین برای سال جدید...
من مدرسه ای اسم نوشتم که یکی از خواهرای پدریم اونجا معلم بود... سرتون درد نیارم تو 6سالگی رفتم کلاس اول... 7سالگیم کلاس دوم و همون تابستون کلاس سومم خوندم... تو8سالگیم کلاس چهارم بودم... تو9سالگی کلاس پنجم خوندم و با کلاس سومیا جشن تکلیف برام گرفتن
سال بعد 19رمضان بابام سکته کرد و شب ساعت 19و20دقیقه تموم کرد. پنج شنبه بود. دقیق یادمه. امتحان حرفه و فن داشتم. شیفت عصر بودم... ظهر بابام استفراغ کرد... عرق سرد رو پیشونیش بود... مارو بوسید... گفت ناهارتون بخورید چیزیم نیست دیرتون میشه برین مدرسه... ناهار عدس پلو داشتیم... دست پخت بابام بود... سیما روزه بود... پریسا به سن تکلیف نرسیده بود... منم روز اخر پریودیم بود... اولین پریودیم... مامانم بیمارستان بود... مامانش سکته کرده بود رفته بود همراهش باشه... ما اومدیم بیرون که بریم مدرسه... ولی نگران بابا بودیم... رفتم در خونه همسایمون... بهش گفتم بابام خونس و حالش خوب نیست... لطفا برین پیشش... همسایمونم گفت چشم حتما... ما رفتیم مدرسه... ولی باز نگران بودیم... از مدیر مدرسه خاستم زنگ بزنه خونمون ببینه بابام خوبه یا نه... زنگ زد به بابام میگفت دایی... اخه چندسال مستاجر بابام بودن و مادرش و خواهراش از بچگی به بابام گفته بودن دایی... همیشه میگفت اگه دایی نبود ما الان دکتر و معلم نبودیم... وقتی دید کسی جواب نمیده... گفت نگران نباش به شوهرم میگم بره در خونتون... خونه مدیرمون کنار مدرسه مون بود... خونه ما هم خیا بون پایینی مدرسه... زنگ اول زدن... رفتم سر کلاس ولی هواسم به در بود ببینم خانم مدیر کی میاد خبری بده اروم شم... که یهو در زدن... خانم مدیر بود منو خاست... رفتم دم در گفت نگران نباش بابات رو بردن بیمارستان حالشم خوبه... اشکام سرازیر شد... نمیدونم از ترس بود یا شوق... چون هم میترسیدم هم خوشحال شدم بابام الان خوبه... تشکر کردم اومدم سرکلاس
1400/02/11 00:37عصر اومدیم خونه... کسی نبود... سریع غذارو داغ کردم و چای درست کردم... سفره رو انداختم... اذان دادن... سیما افطار کرد... ماهم شام خوردیم... چه شامی... فقط با غذا بازی بازی میکردیم... خونه رو جم و جور کردیم... منتظر بودیم همه با بابا بیان خونه... که گوشی زنگ خورد... گوشی برداشتم داداشم بود... گفتم بابا خوبه کجایین؟ امشب میارینش خونه؟ گفت یواش... تلفن خانم دکتر قرض گرفتم بابا میخاد باهاتون حرف بزنه... بابا گوشی گرفت... سلام بابا خوبی قربونت... کجایی امشب میای خونه... سلام عزیز دلم سلام مادرم سلام دخترم سلام چشای بابایی... خدا بخاد میام... اول گوشی بده با دخترا حرف بزنم بعد با خودت کار دارم... دخترا نیستن رفتن خونه داداش... برم بیارمشون؟... نه عزیزم بذار همون جا باشن... چشای بابا نور دیده ی بابا یه چیزی ازت میخام... جونم بابایی بگو رو چشام انجام میدم برات... دختر بابا از ساعتی که من دیگه نیستم بابا شو برای خواهرات... داداش شو براشون... هوای مامانتم بیشتر داشته باش... یادت نره پارسال زیر درخت زردالو چیا برات گفتم... بعد من مرد باشی ها... همون رضایی شو که دوست داشتم باشی نکه الان ناراحتم دختری... نه بابا منظورم اینه مردونه زندگی کن... بابا اینا چیه میگی منو نترسون... کجا بری اخه... تو نباشی من میمیرم... مگه نگفتی من گنجیشک توام... تو نباشی پرپر میشم... دخترم وقت ندارم فقط گوش کن... تا سال من حق ندارین گریه کنین... لباس سیاه نه الان نه هیچ وقت دیگه نپوشین... منو سر هر نمازتون یاد کنین بسه برام... دین خواهراتم میندازم گردنت ببخشی روله گیان کار سختی دادم بهت... تلفن قطع شد.
مونده بودم اینا چی بود که گفت... من بابامو میخوام... رو کردم به تابلو نقاشی شمایل مولا علی... گفتم اگه بابام فردا نیاد خونه با تو و خدات قهر میکنم... اصلا دیگه اسمتونم نمیارم
نیم ساعت بعد صدای شیون و گریه و مویه از کوچه بلند شد... صدای مامانم توی اون ناله و زجه ها بود... خونه خراب شدیم... یتیم شدیم... بی *** شدیم... بابام رفت... تنهامون گذاشت... بابایی که به معرفتش قسم میخوردن تنهامون گذاشت... سه تا دختر بچه رو گذاشت و رفت... در خونه رو باز نکردم براشون... رفتن خونه داداشم... همسایه هام رفتن اونجا... دیوار به دیوار بودیم... صداها میومد... ولی باور نمیکردم... خواهرام اومدن خونه... هیچ کدوم ما گریه نمی کردیم... فقط به عکس بابام رو دیوار نگاه می کردیم... و گهگاهی به شمایل مولا علی... ساعتای 2شب بود مامانم اومد خونه... بغلمون کرد... با گریه میگفت خدا نمرده نگران نباشین من هنوز هستم... اون شب گفتم خدا مرد... اماما دروغن... حیف بابام برای خدا زندگی کرد... مامانم از هوش رفت... بردیمش بیمارستان... تا صبح زیر سرم بود.. اون... سیما... پریسا کوچلو... من... صبح بعد اذان رسیدیم خونه... ساعت 7و نیم داداشم اومد دم در... حاج خانوم دخترا رو نیار خاکسپاری... بیا بیرون تا بریم
1400/02/11 00:59مامانم به ما گفت زود برمیگرده... ما فهمیدیم نمیخان مارو ببرن ولی چون قبلش خودمونم همین تصمیم رو داشتیم سکوت کردیم
1400/02/11 00:59ما نمی خواستیم بریم خاکسپاری... چون اگه به جنازه بابا چشمون میفتاد حتما گریه میکردیم... حتما نمیذاشتیم خاکش کنن... باید اول مارو خاک میکردن... ولی دیشب به بابا قول دادم نه من نه خواهرام گریه نکنیم... ظهر نشده بود که حیاط پر شد از زن و مردایی که اومدن ناهار بار بذارن... مراسم ختم بابام 1600نفر اومده بودن... خونه ما 550 متر بود خونه وسط و دور تا دورش حیاط و یه گوشش چندتا درخت انگور و زردالو و انار و سیب و گل محمدی و یه درخت خرمالو داشتیم... یادمه هم حسینیه بازار هم مسجد خیابون خودمون رزو کردن برای مهمونا... رفتیم سیاه محرمیامونو پوشیدیم... پریسا خیلی کوچیک بود تازه رفته بود کلاس اول... فکر کردم سخته براش توضیح بدم بابا کجا رفته... وقتی سیاهشو تنش کردم... بغلش کردم و گفتم قول دادی گریه نکنی... هر کی هم گفت غم اخرتون باشه... بگو ممنون یا اصلا جواب نده فدات...دیدم پریسا چشامو نگاه کرد و گفت... میدونم بابا رفت پیش خدا... دیگه هم بر نمیگرده... ولی از اسمون هر روز مراقب ماست... اشک تو چشام حلقه بست... چی میگه این بچه... اون داره منو اروم میکنه... سفت بغلش کردم و گفتم اره قربونت تو درست میگی
1400/02/11 14:53بردی... پشتمو خالی کردی... باهات بد حرف زدم... من که عذر خواهی کردم... میشه الان اشتی کنی... کمک لازم دارم... اونقدر گریه کردم که اروم شدم... دو رکعت نماز خوندم و برگشتم خونه... اقای بهشتی خونمون بود... جا خوردم... رفتم تو و نشستم کنار مادرم... سلام کردم... اقای بهشتی سلامم کرد. و گفت... دخترم ببخشی اگه ناراحتت کردم... الانم اومدم از مادرت پرسیدم مشکل چیه... فردا به برادرزادم میگم کار حقوقتون درست کنه... فعلا هم این رو از من قبول کنین... چیز قابلداری نیست در مقابل بزرگی و عزیزی پدرت... یه پاکت سفید بود... مامانم تشکر کرد و گفت ممنون خودم مقداری پس انداز دارم... تا انحصار وراثت تموم بشه و حساب بانکی مرحوم برام ازاد کنن همون کافیه برامون... دستتون دردنکنه برادری کردین... ولی اقای بهشتی پاکت رو نبرد و رفت
1400/02/11 15:22سوم و هفتم و چهلم بابام برگزار شد. سختی های من از بعد چهلم شروع شد. حقوق بازنشستگی بابام مسدود بود... قبض اب و برق و تلفن برامون اومده بود... پاییز بود... اذر ماه... نفت چی اومد در زد... سلام دارم لیست میگیرم از فردا بیام تانکراتون پر کنم... نوبت شما چهارشنبه میشه... هزینشم میشه 40 هزار تومن... در رو بستم... از کجا بیاریم 40 هزار... حقوق که مسدوده تا کارای قانونیش نشه امیدی بهش نیست... رفتم به مامان بگم چاره چیه؟ چیکار کنیم... مامانم تو اتاق خوابشون نشسته بود رو به پنجره... عکس بابا رو بغل کرده بود و بی صدا اشک می ریخت... زنی که تا دیروز شاد و شنگول بود... با ما تاب بازی میکرد... توپ بازی... خاله بازی... شبا برامون قصه میگفت... هر روز میبردمون پارک... عصرا برامون کیک و کلوچه می پخت... الان شده بود یه مرده متحرک گوشه خونه... دیگه نرفتم تو اتاق... برگشتم اشپزخونه... شروع کردم اشپزی و به راه چاره فکر میکردم... یادم افتاد... اره همینه گوشواره هامو میفروشم... غذارو که درست کردم لباس پوشیدم و تند رفتم بازار... همین سر کوچه شروع بازار بزرگ شهرمون بود... سه مغازه بالاتر طلا فروشی اقای بهشتی دوست بابام... رفتم و سلام کردم...
ـ سلام عموجان خوبی؟ مامانت بهتره؟ خواهرات چطورن؟
ـ سلام عمو خوبی شما؟ ممنونم ماهم خوبیم خداروشکر.
ـدر خدمتم دخترم کاری داشتی؟
نمیدونستم چه جوری بگم اومدم طلا بفروشم... اخه تا بابا بودش ما هر دو ماه یه بار اینجا بودیم و بابا برای یکیمون طلا میخرید.
سرخ شدم... سرد شدم... انگاری عرق رو پیشونیمم بود... اقای بهشتی دستمال کاغذی بهم داد... دخترم پیشونیت عرق هست پاکش کن... خوبی تو؟ چیزی شده... یهو دلو به دریا زدم و گفتم عمو میشه گوشواره هامو ازم بخرین... نگاهش عوض شد... سکوت بدی بینمون حاکم شد... گوشواره هارو نگاه کرد و اب دهنشو چندبار قورت داد... رفت سر گاوصندوقش و پول دراورد... شمرد و شمرد و شمرد... سکوت شکسته شد... دخترم چقدر کارت رو راه میندازه... این مغازه بی تعارف مال پدرته... اگه اون نبود و ضامن من نمیشد من نمیتونستم اینجارو بخرم... اگه بهم پول قرض نمیداد نمیتونستم کاسبیمو شروع کنم... پدر تو اگه نبود الان نه زن داشتم نه زندگی نه کاسبی... الان خدا به من لطف کرده تو اومدی قدم گذاشتی رو چشام... من هاج و واج فقط نگاش کردم... چی میگفت... خدایا چرا منو فرستادی اینجا... گوشواره هامو ورداشتمو زدم بیرون... رفتم مسجد محلمون... کلی گریه کردم... خدایا من بلد نیستم زندگی رو بچرخونم... مامانم حالش خوب نیست... کسی رو ندارم ازش بپرسم... چرا راهنماییم نمیکنی... من که باهات اشتی کردم... نکنه هنوز ازم دلگیری... خب اون شب تو بابام
100هزار تو پاکت بود... یادمه اون زمان حقوق بازنشستگی بابام 220هزار بود... یادش بخیر کفش شیک و گرون جفتی 1500 بود... زیاد دور نمیگم سال 82 بود... فردا صبش مامان رفت از حسابش پول دراورد... برای خونه خرید کرد... قبضارو داد... پول نفتم پرداخت کرد... برای ما هم یکی یه دست لباس خریده بود... رفته بود مغازه بهشتی و پول پس داده بود... برادزاده اقای بهشتی هم قول داده بود تا شنبه حقوقمون پرداخت بشه...
1400/02/11 15:26جمعه شد... داییا و خاله ها اومدن خونمون تقریباً یه هفته از چهلم بابا گذشته بود... هرکاری کردن مامان مشکی شو دربیاره و از عزا دربیاد... قبول نکرد... دایی وسطیم عروسی دختراش بود... خالمم عروسی پسرش با دختر همون داییم... اون داییمم عروسی پسرش با دختر همون دایی وسطیم... خاله کوچیکمم عروسی پسر اولش بود... هی حرف تو حرف اوردن تا به عروسی بچه ها برسن... که مامانم گفت کاری به سیاه تن من نداشته باشین... عروسی بچه ها رو برگزار کنین... منم بچه هامو میفرستم بیان تبریک... و رفت از اشپزخونه شکلات و نقل اورد ریخت رو سر دختر داییا و پسر خاله هام... گفت مبارکتون باشه...
1400/02/11 15:30میخام اینجارو استپ بزنیم بریم به گذشته... پدرم متولد مهر 1305 و مادرم متولد خرداد 1332.پدرم تحصیل کرده و بزرگ شده لندن. مادرم سواد نهضت و بزرگ شده شهرستانی از استان ایلام. پدرم تک فرزند بوده ولی بنا به مسائلی دوتا خواهر و برادر هم داشته که برادرش تو 18سالگی تیرباران میشه و خواهرشم تا 40سالگی زندگی کرده و بخاطر بیماری سل میمیره. پدربزرگم دکتر بوده و تو سن 38 سالگی زمانی که بابام 14 سالش بوده بخاطر نجات زن حامله ای از رودخونه خودش غرق میشه. مادربزرگم سر زاییدن بابام از دنیا میره...بابام از 14 سالگی میره لندن پیش تنها عمه اش... همون جا درس میخونه و مهندس عمران میشه... بعد فوت عمه اش با یکی از دوستای صمیمیش میره هندوستان... بعد مدتی میرن کویت... یک سالم حجاز زندگی میکنن و بر میگرده ایران... به خاطر خواهرش ازدواج میکنه و ثمره اون ازدواج 6تا بچه میشه یه پسر و 5تا دختر... همه بچه هاش رو به تحصیلات دانشگاهی میرسونه... تو سالهای جنگ با عراق... دوتا از دخترارو شوهر میده... تو یه بمباران هوایی صدام زنش شهید میشه... چند سال بعد عاشق دوست دختر بزرگش میشه... یعنی مامان من و باهاش ازدواج میکنه... اختلاف سنی زیادی دارن ولی مامان منم عاشق بابام بوده و قبول میکنه باهاش ازدواج کنه... مامانم ازدواج دومش بوده... ازدواج اولش تو سن 14سالگی بوده و چهارتا بچه داره... یه پسر و 3تا دختر... شوهرش سکته میکنه و میمیره... خونواده شوهرش بچه هارو ازش میگیرن و میفرستنش خونه باباش... مامانم چندسال شکایت و دادگاه و پاسگاه میکنه بچه هاشو پس بگیره ولی فایده نداره و دیگه با دوری بچه ها کنار میاد...
1400/02/11 15:42هم مادرم هم پدرم تو زندگی کلی رنج کشیده بودن و وقتی بهم رسیدن خیلی قدر همو میدونستن و زندگی خوب و عاشقانه ای داشتن... درست بود 30سال اختلاف سنی داشتن ولی حرف همو میفهمیدن...
1400/02/11 15:43بعد ازدواج مامان و بابام... مامانم باید با سه تا دختر و یه پسر باقی مونده از زن اولی زندگی میکرد... از 5تا دخترای بابام دوتا شوهر داشتن... اوایل با مامانم خوب بودن تا اینکه بابام پروژه تو کیش گرفت و 40 روز یه بار میتونست بیاد خونه... مریم و زهرا و صغری بیشتر وقتا میرفتن خونه خواهراشون که ازدواج کرده بودن... حسین پسر بابام سربازی بود و دیر به دیر میتونست بیاد خونه و با مامانمم بد نبود... ولی صغری شاید چون از همه کم سن و سالتر بود نمیتونست با مامانم کنار بیاد...
1400/02/11 15:49مامانم میگفت تمام تلاششو کرده باهمشون دوست باشه... خواهر بزرگ پدریم با مامانم دوست بود ولی بعد ازدواج مامان و بابام اخلاقش عوض میشه... مامانم از یه خونواده بزرگ و سرشناس شهر بود... پدربزرگم از معتمدین شهربود... دایی هام رئیس ادارات مهم استان بودن... مامانم به همین دلیل مشکلات داخل خونه بابامو بیرون نمی برد و میریخت تو دلش... حتی به بابامم هم شکایت نمیکرد
1400/02/11 15:58از لحاظ مالی هم ما زندگی خوب و مرفهی داشتیم... کلی زمین کشاورزی... دوتا خونه مرکز شهر... یک باب مغازه... ماشین... طلا... پس انداز خوب... همه چیزمون عالی بود
1400/02/11 16:06یک داستان واقعی از یک زن خودساخته و قوی
این بخش در حال طراحی می باشد