The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

ارباب طلبکار

50 عضو

همسران خوشبخت، تکنیک های اتاق خواب، قانون جذب و تربیت فرزند200تومان با تخفیف

پیشگیری و درمان خیانت با تخفیف100تومان

پس عجله کنید و برین پیوی دوستمون تا بهتون بگه چیکار کنین

1400/05/04 16:59

این دوره ها فقط برا شماهاییه که از طریق این دوستمون ثبت نام کنید

1400/05/04 16:59

ادامه رمان?

1400/05/05 15:40

من دهنم عین تمساح باز بود همه اینا در عرض 5ثانیه هم طول نکشید

کوثر خودشو گریون کرد و با دستش کله اشو ماساژ میداد گفت:اخ سرممم خدا لعنتشون کنه

صدای خش خش اومد و اقاعلیِ کوثر از پشت بوته ها اومد بیرون

برا کوثر چشم و ابرو بالا انداختم

علی  گفت:خیلی معذرت میخام با بچها اومدیم اینجا داشتن والیبال بازی میکرد یدفعه توپ پرت شد اینطرف شما چیزیتون ک نشد

کوثر که خودشو مرتب نشون میداد گفت:نه نه مال چیزیمون نشد
با چشای در اومده رو به کوثر و علی گفتم::چی چیو چیزی نشده توپ خورد از سرت خاستی منو جر بدی ک

1400/05/05 15:40

کوثر چشم و ابرو بالا مینداخت ک چیزی نگم

ولی من داشتم میگفتم همینجوری:اقا شما توپ زدین خورد از سر کوثر،بعد افتاد تو اب کل لباسامون خیس شد حالا ما سرما بخوریم کی میخاد جوابگو باشه

یه صدای تقریبا بم و مردوانه و همینطور کمی خشن از پشت علی اومد: گفت:من میخام جواب بدم !!!!

علی ب پشتش نگاه کرد و اب دهنشون قورت داد و رفت کنار
به کوثر نگاه کردم لبشو گاز گرفت و روسریشو درست کن
و اما من متعجب و با ابروی بالا رقته بهشون نگاه میکردم
 
صدای اون اقایه اومد ک گفت: چیشد خانوم کوچولوی زبونتو قورت دادی؟!

با تمسخر نگاش کردم و گفتم: شماااا؟؟؟!

حالا نوبت اون بود ک با تعجب نگام کنه یه پوزخند زد و گفت: ینی منو نمیشناسی؟!


خواستم دهن باز کنم که کوثر سریع گفت: ببخشید اقا ایشون نوه خاله بهار هستش و تازه اومدن اینجا شما ببخشید

چندتا پسر و دختر دیگه هم طرف بوته و درختها اومدن و دورمون کردن و همه نگامون میکردن

ب کوثر نگاه کردم و گفتم:وااا خو بگو این کیه؟؟؟


کوثر اروم زمزمه کرد:پسر اربابه

من:اها




صدای پسر ارباب اومد گفت: دانشجوهایی پدرم که خودتونو دعوت کردین لطفا اینجا رو خلوت کنید و........
رو که سمت ما و گفت: و شما اخرین باره ک میاین اینجا،اینجا منطقه منه و کسی حق نداره بیاد اینجا و الان همتون هر چه زودتر اینجا رو خالی کنید
صدای لوس و جلف یه دختر اومد که گفت:وااااا ارماان جاان کمی بیشتر بمونیم دیگه اینجا خیلی نازه

منو و کوثر بهم نگاهی انداختم و لبامونو محکم فشار میدادیم تا خنده امون نگیره

صدای عصبیه آرمان اومد ک گفت: من ارمان جان کسی نیستم اولش
دوم نازه که نازه ب شما چ،حالا ک نازه میخای اینجا چادر بزنی،

صداشو بلند کرد و گفت:5دیقه دیگه اینجا خالی باشه و رفت

کوثر دستمو گرفت و ما رفتیم...

1400/05/05 15:41

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت تقریبا3شب بود که صدای در خونه اومد ک کسی محکم میکوبید به در
سریع از جام پریدم و رفتم بیرون که مادرجون زودتر از من بیدار شده و در رو باز کرد علی یدفعه پرید تو خونه ک مادرجون از ترسش یه متر پرید با ترس گفت: علی پسرم چرا اینجوری میکنی؟

علی سریع گفت:وسایلاتو بردار ک آرزو خانوم دختر ارباب میخاد زایمان کنه خانزاده هم تو ماشینع

مادرجون هل شده بود سریع میرفتم وسایلا رو جم میکرد و از تو اتاق داد زد:سارا مانتوتو ببوش با من بیا تنها نمون تو خونه اونجا کمک دستم باش

من: من نمیام
 مادر جیغ زد:زود اماده شوووووو

از جیغ مادرجون چشام در اومد مادرجون و جییییغ?واقعا خنده دار بود


مانتوم رو پوشیدم و رفتیم بیرون مادرجون رفت جلو کنار علی نشیت
من در پشت رو باز کردم و نشیتم در رو بستم رومو برگردونم ک زهرم ترررکیید اون اقای که عصر داد داد میزد یا همون اقا ارمان تو ماشین کنارم نشسته بود و یه لبخند خوشگلی هم زده بود که چاله گونه اش یکم معلوم شده بود
 اخم کردم و رومو برگردونم طرف شیشه ماشین
تو ماشین دست اقا ارمان خیلی هرز میرد هی دستشو میکشید ب رون پام و من از ترس قلبم مثل گنجیشک میزد و هی اب دهنمو قورت میدادم
وقتی رسیدیم اول از همه من پریدم بیرون از ماشین و یه نفس عمیق کشیدم و یه هووووف بلند گفتم ک صدا ب گوش ارمان رسید و قهقه سر داد

بی توجه به اون،کمک مادر جون وسایلا رو بالا بردیم یه عمارتتتتت بزرررگ بیشتر از 15تا اتاق داشت فک کنم خیلییی بزرگ و رویایی بود
همیشه یه همچین خونه ای دلم میخاست داشته باشم

 خدا جونمممم

از یکی از اتاقا صدای جیغ میومد و سه تا خانوم ک خدمتکار بودن جلو در بودن
با مادرجون رفتیم تو اتاق که یه خانوم تقریبا19/20ساله که جیغ میزد صورتش کامل قرمز شده بود و یه خانوم خوشچهره و مهربون مادرش بود فک کنم چون از لباساش معلوم بود خدمتکار نیس و یه خانوم دیگه که حدودا 25سال رو داشت و اونم فک کنم خواهرش باشه و یه خدمتکار که ارزو خانم رو ماساژ میداد تا دردش یکم اروم بگیره
همه رفتیم بیرون بغیر از مادرجون
منم بیرون پیش اون خانوم میانساله نشسته بودم صدای جیغ ارزو اومد ک یدفعه بلند گفتم:خدایا زایمان چقد سخته
خانوم میانسال یه لبخند زد و گفت:نه بابا سخت نیس ارزو خیلی سختش میکنه باباش انقد لوسش کرده که طاقت یکم درد رو هم نداره

من:اهاا

خانومه دستشو دراز کرد و گفت:من اذر هستم مامان ارزو و زن ارباب

دستشو گرفتم و گفتم:منم سارا نوه مادرجونم

اذرجون:اهااا تویی مادرجون خیلی ازت تعریف میکنه من رفیق صمیمی بهار بودم تو دوره

1400/05/06 10:59

مدرسه

من:اهاا

اون خانوم ک جوون بود تو اتاق گفت:منم ازاده ام خواهر ارزو و دختر آذر جون

دست اونم گرفت مو گفتم: خوشبختم


رو به ازادع گفتم:شما ازدواج کردی؟

ازاده:اره 5سالی میشع تازه بچه هم دارم یه دختر یه پسر دوقلو

من:اخهه خداحفظشون کنه

ازاده:ممنونم ان شاالله خودت

من:وااا من ک شوخر ندارم

ازاده و آذر جون بلند خندیدن

اذرجون گفت:تو فقط لب تر کن شوهر هس

1400/05/06 10:59

سریع گفتم: ن ن ن من شوهر نمیخام تا بعد بچه بیارم و درد بکشم اصلااا

اذر خانوم خندید: نگوو اینجوری بچه نعمته دنیا بیاد دردتم میره

خواستم جوابشو بدم که یدفعه جیغ بلند و دلخراش ارزو اومد و بعدش صدای بچه که دنیا اومد
با ذوق بلند شدم و دست زدم؛: واییییییی دنیا اومددددد

ارزو: دیوونه?
اذرجون?
من?

ارباب و ارمان هم اومدن پیش ما
ارمان یه جوری خمار نگام میکرد انگار یه چیزی زده بود
مادرجون از اتاق اومد بیرون و یه عروسک نازززززز که تو پتو پیچیده شده بود هم بغلش بود و اوردش کنار اذرجون و گفت: بفرمایید اینم یه نوه پسر دیگه

ارباب رفت بغل اذرجون و بچه رو بغل کرد و تو گوشش اذان خوند دست بچه رو بوسید
ارمان هم رفت کنارشون،و گفت:الهی دایی قربونت بشه
منو ارزو کنار هم با لبختد نگاشون میکردیم
ارزو رفت بچه رو بغل کرده و اوردش کنارم و گفت:ببین چقد نازه

من با یه لبخند گشاد به نی نی تو بغل ازاده که مثل فرشته ها چشاشو باز کرده بود و اطراف رو نگاه میکرد نگاه کرد و دستشو اروم گرفتم تو دستم و گفتم:الهییییی چقد خوشگل و نازهههههه  اروم دستشو بوسیدم و بهش لبخند زدم

صدای دوییدن کسی تو راه پله ها پیچیده و بعد یع مرد کت و شلوار پیدا شد ک از پله ها میومد بالا
ارمان با تمسخر گفت:اروم باشه داماد چرا مثل اسب میکنی

مرده سرشو بالا اورد با نفس نفس گفت: تو ساکت شو همش منو حرف میده
بگو زنم کجاس؟!
ارمان با دست به اتاق اشاره کرده
مرده سریع ب طرف در اتاق رفت ولی قبلش چشش افتاد ب ازاده و بچه تو بغلش گف: این کیه؟

ارمان سریع گفت:این بچه منه
و خندید و گفت:ابله تو چرا انقد گیج میزنی بچه توعه دیگه
مرده خوشحال و خندون بچه رو از ازاده گرفت و بوش کرد و بوسیدش و رفت تو اتاق

ساعت5صبح بود که به اسرار اذرجون و ارباب موندیم اونجا

1400/05/06 12:52

سلام میخام رمان دومم رو شروع کنم ولی موضوعی سراغ ندارم فعلا... اگه شماها چیزی مد نظرتونه بیاین پیوی و بهم بگین ممنونتون میشم??

1400/05/06 14:55

و دوم اینکه نظراتتون رو درباره این رمان هررر جایی که کوتاهی شده و... بیاین پیوی بگین مرسیی??

1400/05/06 14:56

تو اتاقی ک ب من دادن دراز کشیده بودم و
«سرم تو گوشی بود دقت کردین جدیدا کم سرم تو گوشیه »
که یدفعه یکی خودشو پرت کرد تو اتاق نیمخیز شدم و با تعجب ب ارمان خیره شدم و گفتم:چی میخای
ارمان ابروهاشو بالا انداخت و گفت:واسع اتاقای خونه ام باید اجازه هم بگیرم

اعصابم خورد شد سریع از جام بلند شدم و گفتم:باشه پس من میرم

خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت و محکم منو برگردون که پرت شدم تو بغلش
انقد بوی تنش خوب بودا ک میخاستم اونجا بیهوش بشم قلب لعنتی هم تند تند میکوبید ب سینه ام
ولی سریع خودمو جم و جور کردم و صاف وایسادم جلوش دستمو محکم گرفته بود ک مبادا در برم اخم غلیظی کردم، صاف وایسادم و دستم ک تو دستش بود خیره بودم گفتم:چته؟!دستمو ول کن!!!!

آرمان:ب من نگاه کن
 سرمو بالا بردم و ب چشاش زل زدم و گفتم:بیا نگاه کردم حالا دستمو ول کن
 کمی دستمو کشیدم ک محکمتر گرفت و گفت:میخام باهات درباره یه چیزی حرف بزنم
من: درباره چی میخای حرف بزنی ک نصف شب اومدی اینجا
آرمان:میدونی که من ارباب اینجام؟و هر چی هم ک بخام بدست میارم
مرموز و خمارمانند نگام کرد
گفتم:خب که چی؟!چ ربطی ب من داره؟!
آرمان:اتفاقا بتو خیلی هم ربط داره
یکی از ابروهامو بالا انداختم و بی حوصله گفتم:چیه بگوحوصله ندارم
آرمان:بـایـد با من ازدواج کنی
با این حرفش کپ کرد
اصلا این گه طرز خاستگایه
با چشای گشاد نگاش میکردم که ادامه:اگه الان قبول نکنی یه کاری میکنم ک مجبور بشی از بی ابرویی قبول کنی
سریع جبهه گرفتم و گفتم:این حرفات ینی چی؟! داری منو تهدید میکنی؟!واقعا ک!

از کنارش رد شدم و از اتاق اومدم بیرون
اون شب رو کنار مادرجون خوابیدم.....

ــــــــــــــــــــــــــــ

1400/05/06 16:55

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
2 ماه بعد

تقریبا2ماه از اون ماجرا میگذشت دروغ نگم دلم برا ارمان خیلی تنگ شده بود ندیدمش و نه اون حرفشو پیش کشید
امشب شوهر ارزو بخاطر اینکه بچه اولش پسر بودع و سالم دنیا اومد یه جشن بزرگ تدارک دیدن چون ارزو بعد زایمان حال خیلی بد شده و اینا اینقد دیر شد ک جشن بگیرن
برای این جشن هم کل روستا از جمله مارو هم دعوت کردن
با کوثر اماده شدیم و بهمراه مادرجون راهی عمارت ارباب شدیم


وارد عمارت شدیم همه چراغای داخل خاموش بود و جوونا وسط میرقصیدن
ارباب، آذرجون،ارزو و شوهرش،ازاده و همسرش و همین طور اقا ارمان خان اومدن ب پیشوازمون
ارمان چشای عسلی روشن،دماغ قلمی،لبای قلوه ای ابروهاشم پهن و مشکی با موهای مشکلی و بلند ک بالا داده بودشون و یه  کت و شلوار خاکستری پوشیده بود ک خیلیییی بهش میومد دوس داشتم برم بغلش کنم و محکم ببوسمش ولی خب خیلی زشت بود

بعد از سلام و علیک و خوش امد گویی مارو راهی طبقه بالا کردن تا کوثر و مادرجون کتشون رو در بیارن
لباس من ک یه مانتوی جلو باز گلبهی بود ک زیرش یه تیشرت مشکلی و الکلیلی پوشیدم ب همراه شلوار مشکی تنگ و نیازی نبود ک چیزی بیرون بیارم
مادرجون و کوثر هم ک لباس محلی همون روستا رو پوشیدن

1400/05/06 19:31

با هم رفتیم طبقه پایین
بیشتر چراغارو روشن کرده بودن و کسی وسط نبود ک برقصه همه دور میزا ک گذاشتن مشغول بودن ب خوردن و بعضیا داشتن با تعجب ب من نگا میکردم خخخخخ اخه کل این جمع لباس محلی پوشیدن فقط من مانتو پوشیدم... خو ب من چ مت لباس محلی ندارم اولش بعدم ک مانتو رو بیشتر دوس دارم.
بیییییییخییییااااااللللللل

با مادرجون و کوثر رفتیم پیش آذرجون.

رو مبل نشستیم کوثر و مادرجون رو یه مبل منم رو یه مبل دونفره
با آذرجون داشتم حرف میزدم ک
آزاده با یه بچه تو بغل و یکی هم ک دنبال تاتی تاتی میکرد اومد پیشم نشست و گفت:اخهه دهن منو سرویس کردن تا لباسشون رو
عوض کردم
ازاده رو مبل بم داد و دستشو محکم کوبید رو شونه اخخخ نگم از دردش
ازاده گفت: سارا شوهر نکن، اگه شوهر کنی مجبورت میکنه بچه بیاری بچه داری هم سختتر از زایمانه
من با شوخی ولی با لب و لوچه اویزون گفتم: عهه چراااا من موخام شوهر کنم

ازاده مثل جت خودشو صاف کرد و گفت: واقعاااا

من: ن بابا می میاد منو بگیره اخه

ازاده: همه *** تازه دونفرم همین چنددیقه پیش درباره تو ازم سوال پرسیدن
حالا نوبت من بود که سریع درست بشینم با چشایی ک توش قلب دراومده بود گفتم: عهه چی گفتن کیا هستن حالا
ازاده بلند خندید و گفت: خاک تو سرت شوهر ندیده
از اینکه اسکلم کرده بود حرصم گرفت و یه نیشگون از بازوم گرفتم
آرمان اومد پسر ازاده رو برد

ازاده رو ول کردم دخترشو برداشتم
گفتم:سلام خوشگل خانوم
دخترش:دلام خاله
من:اسم چیه پرنسس
دخترش: مامانم دوفته تا گلیبه ها الف نژنم«مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم»
متعجب از زبون این دختر تو دلم گفتم مامانت غلط کرده

من:ولی منکه غریبه نیستم

دخترش بدون توجه ب حرف یدفعه گفت:اخ دون داعی ژون اومد«اج جون  دایی جون اومد»
و پرید رفت پیش ارمان
رو ب ازاده گفتم: اسمشون چیه؟!

ازاده:رها و رادمان

من:اها خوشنام باشن

ازاده مشغول حرف زدن با مادرجون شد
رادمان اومد پیشم گفت:خاله اینو داعی داد
 و یه کاغذ داد دستم

با اخم ب کاغد نگاه میکرد
با اخم ارمان رو نگاه کردم و اشاره کرد کاغذو نیگا کنم
کاغذ رو باز کردم ک نوشته بود: دنبالم بیا

اخمم بیشتر شد با ارمان نگاه کردم و اشاره کرد برد
با ابرو گفتم نمیام
اخمش غلیظ شد و گوشیشو برداشت یه چی تایپ میکرد بعد چند مین صدای گوشیم بلند شد
از جیبم در اوردم دیدم یه شماره ناشناسه اس داده: دنبالم بیا وگرنه برات بد میشه اگه مامانتو دوس داری
چشام میخاست از کاسه بیاد بیرون ارمان چیکار داشت ک منو با مامانم تهدید کنه

ارمان جلوتر از من رفت
چنددیقه بد منم از همون طرفی ک اون رفت دنبالش کردم وقتی ب اتاقا

1400/05/06 19:32

رسیدم نمیدونستم کدومه
 از کنار اتاقا داشتم رد میشدم ک یدفعه دستم کشیده شد و پرت شدم تو اتاق از ترس یه جیغ زدم و چشامو بستم

با ترس و لرز چشامو باز کرد که ارمان رو دیدم اونم با چشمای خمار نمیدونستم چشه فقط میدونستم که وضعیت خیلی خرابه و باید برم بیرون
از ترس نمیدونستم چیکار کنم بوی گند الکل و مشروب از دهنش حالمو بد میکرد
اشک تو چشام جم شد نمیدونستم چجوری خودمو از دستش نجات بدم....

نمیدونستم چقد بیهوش بودم وقتی چشامو باز کردم چشمم افتاد به ساعت که9ونیم رو نشون میداد من 1ساعت و نیم بیهوش بود
خداااایاااااا
خاستم از جام بلند شم ک یدفعه شکمم و دلم تیر کشید و اهم در اومد همه چیز انگار لزج شده بود و حال منو بد میکردن
از جام بلند شدم که دیدم ارمان رو تخت طاق باز خوابه
نمیدونم چرا ازش عصبی نشدم اون ب من تجاوز کرد بدون صیغه،عقد،عروسی
بدون هیچی منو زن کرد
ولی چرا عصبی نشدم؟!
صدامم از گلوم در نمیومد
تنها کاری ک انجام دادم لباسامو پوشیدم و سریع رفتم پایین
احساس اون ادمایی رو داشتم ک میرن ب مردم سرویس میدن و بعد هیچی م هیچی
اههههه

پایین رفتم پیش مادرجون
انقدددد مادرجون غر زد ب جونم ک کجا بودی و فلان و فلان
منم حال نداشتم جوابشو بدم الکی به دروغ گفتم:اسهال شدم حالم خوب نبود
اونم گف: الان خوبی
 گفتم: اره خوب شد ! کی میریم؟!
مادرجون:تازه اومدیم ک
من:من میخام برم اینجا حوصله ام سر رفته
مادرجون: نچ خیلی خوب صبر کن به ارمان جان بگم ببرتت
سریع صاف وایستادم ک شکم چنان تیری کشیدم ک اگه زبونمو گاز نمیگیرفتم جیغم در میومد
گفتم:نه مادرجون ایشون رو نمیخاد بندازی تو زحمت
مادرجون:خیلی خب کوثرم میگفت میخاد بره خونه اشون برو پیداش کن با هم برین
من:باااعشعهه

از مادرجون فاصله گرفتم به دور و اطراف نگاه میکردم تا کوثر رو پیدا کنم،کمرم و شکمم خیلی درد میکرد ضعفم داشتم شدید
چشمم به راه پله ها افتاد دیدم ارمان با چشای اشفته سریع داره از پله ها میاد پایین

منم از این طرف سریع خودمو قایم کردم پشت یه مبل تا منو نبینه وقتی دیدم رفت طرف اذرجون منم سریع جیم شدم رفتم تو حیاط عمارت
داشتم تند تند میرفتم که صدای علی رو شنیدم که  گفت:با من ازدواج میکنی

یه لحظه احساس کردم قلبم وایستاد

1400/05/06 19:32

یه لحظه احساس کردم قلبم وایساد
گوشامو تیز کردم صدای اروم کوثر رو شنیدم که گفت: اره

با دست جلو دهنمو گرفتم که جیغ نکشم دهنم عین خرر بلانسبت البته باز بود
خوشحال بودم و لبمم خندون اتفاقات چند دیقه پیش رو کلا از یاد بردم خوشحال بودم ک رفیق عزیرم به عشقش رسید و خوشحالترم اینکه زود ازش خاستگاری کرد


لبخند رو لبم جا خوش کرده بود
دستی دور بازوم حلقه شد از ترس یه متر پریدم هوا
صدای ارمان تو گوشیم پیچید:هیس منم
اخم کردم و بهش نگاه کردم که گفت: هه فک کنم با اتفاقات چند ساعت پیش حالت خیلی خوبه
بهش توپیدم:چی میخای ازم ها تو که کار خودتو کردی باز چی میخای ازم، فکر کردی میزارم اینجوری بگردی تو ب من تجاوز کردی من...

صدای هیــن بلند کوثر منو ب خودم اورد
به کوثر نگاه کردم که علی هم کنارش بود از خجالت میخاستم اب بشم برم تو زمین
سرمو انداختم پایین و به طرف در عمارت رفتم که کوثر دوید دنبالم
صدای ارمان رو شنیدم ک ب علی گفت برو ماشینو بیار
ــــــــــــــــ
کوثر بیصدا کنارم داشت میومد تو جاده هیچکس نبود بجز ما دوتا
چراغ ماشین هم از دور پیدا بود که مطمئنن بودم ارمانه پشتمون با فاصله خیلی زیاد میومد و بخاطر همین نمیترسیدم
صدا نزدیک شدن ماشین هر لحظه بهمون نزدیکتر میشد
وقتی ماشین کنارمون قرار گرفت و دست منو کشید تو ماشین و جیغ بلند کوثر   حرکت ماشین هنوز چیزی رو درک نکرده بودم که یه دستمال جلو دماغم گرفته شد و بیهـــوش.....

1400/05/06 23:36

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

3مـاه بـعد

تو یه اتاق زندونی شده بودم و خبر از هیچکس هیچکس نداشتم...
نمیدونم چـرا؟!چرا منو دزدیدن و اوردن اینجا یه اتاق30متری با تخت و میز و توالت و یه پنجره کوچیک چیزی نداشت
و من حتی یه ثانیه هم بیرون از اینجا نرفتم ینی نزاشتم برم
ولی هر لحظه یه خانوم که سر و روش پوشیده بود میومد و برام غذا میاورد در حد بخور و نمیر ولی هیچچچ حرفی نمیزد خودمو جررر میدادم که حرف بزنه و جوابمو بده هیچی نمیگفت حتی یه کلمه هم حرف نمیزد
تو این سه ماهی که اینجا بودم تنها کارم خوردن و خوابیدن و هر از گاهی هم دستشویی بود ولی اگه بیرونم میزارشتن برم چاقم میشدم ولی حیف ک لاغرتر شدم ولی چاق ن
طبق معمول رو تخت دراز کشیده بودم که صدای در اومد و بعد یکی اومد تو، با فکر اینکه اون خانومه هست چشامو بستم
صدای کفش ک بهم نزدیک میشد رو میشندیم کمی ب طرف اومد و بعد وایستاد و صدای یه مرد اومد که گفت:خانوم کوچولو خوابه؟ انگار؟!
صبر نکرد چشامو باز کنم ک صدای دور شدن کفشش امد سریع چشامو باز کردم و رو تخت نشستم
به مردی که پشتش به من بود و فقط موهای سفیدش و کت و شلوار مشکی از پشت میشد دید
قبل از اینکه از اتاق بره بیرون گفتم: واسه چی منو اوردین اینجا؟!
مرده وایستاد و بعد اروم به عقب نگاه کرد و حالا صورتشو دیدم یه مرد میانسال تقریبا همسن بابام


ابروهاشو داد بالا و گفت:عه پس دختر حاجی علی بیداره بوده و خودشو زده ل خواب

سریع از جام بلند شدم و رو بروش وایستادم و گفتم:برای چی منو اوردید اینجا؟! از جون من چی میخایین؟! چراااا سه ماه منو اینجا نگه داشتین؟! اصلا اسم بابای منو از کجا میدونین؟!هاااا

مرده بارصدای بلندتری گفت:هرررررررررررر ارررررروم باااااش چتهههه؟!! صداتو بیار پایین

بدون حرف نگاش کردم که گفت:میخای بدونی چرا اینجایی؟!هوم؟!...من از بابات100میلیون طلب دارم و اونم پولمو نداد منم تورو زندونی کردم تا هر وقتی پولمو بده که اگه تا امشب نده تورو قاچاقی به عنوان برده میفرستیم اونو آب حالا فهمیدی خانوم کوچولو؟!

از حرفاش سرم گیج میرفت و چشام تار میدید همه حرفاش تو ذهنم راه میرفت100میلیون، قاچاق، امشب خدایاااااااا به کجا کشیده شدم

یدفعه صدای مرده بلند شد گفت:ولیییی خیلی شانس اوردی بابات میخاد تورو به یکی شوهر بده بعد اون اقا ک بشه دامادش میاد قرض منو از طرف بابات میده
دیگه صدایی نشنیدم و پخش زمین شدم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1400/05/07 18:57

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نمیدونم چندساعت یا چند روز گذشت
وقتی چشامو باز کردم تو اتاقم تو خونه مادرجون بودم به دور و برم نگاه کردم کسی نبود
چندمین طول کشید تا تاری چشام از بین رفت مادرجون اومد تو اتاق
چشای باز منو ک دید گفت:بیدار شدی مادر؟!
اروم و بی حال سرمو تکون دادم
مادرجون اومد کمکم و رفتم یه چیزی خوردم
مادر گفت:امشب میخاد برات خاستگار بیاد
سرمو بلند کردم و به مادرجون نگاه کردم گفتم:کیه؟
مادر: بزار بیاد بعد میبینی

حرفی نزدم چون مجبور بودم باهاش ازدواج کنم نمیدونم کی میخاد بیاد و با شرایطی ک من دارم«زن هستم» قبول میمنه یا نه هه

تا شب اتفاقی نیوفتاد
وقتی خاستگارا اومدن فهمیدم که ارمان پسر ارباب میخاد باهام ازدواج کنه

نه موافق بودم نه مخالف

1400/05/07 18:57

طی یک هفته همه کارا عقد و عروسی رو انجام دادن ارمان خیلی سعی میکرد بهم نزدیک بشه و حرف بزنه که تا حدودی هم موفق شد

فردا 20مرداد که تولدمم هست عقد و عروسی هم تو همون روزه
ارمان هم تمام شب رو پیام میفرستاد منم کوتاه جوابشو میداد
نمیدپنم کی خوابم برد صبح با صدای مامانم ک یروز قبل از شهر اومدن بیدار شدم
تا عصر تموم کارایی که یه عروس باید انجام بده رو انجام دادم
«دوستم میگه چه کارایی?نکبت خودش میدونه ها حالا میخایین ب شماهم میگم:اپیلاسیون کللللللللل بدن??»

آرزو خواهر ارمان ارایشگری خونده بود اومد و ارایشم کرد لباس عروس سفید هم که ارباب از تهران اورده بود برام پوشیدم
شب ارمان اومد خونه مادرجون دنبالم و همه رفتیم خونه ارباب

ارباب، کل روستا رو دعوت کرده بود چون عروسی تک پسرش بود...

آذرجون و ازاده و ازرو خیلی خوب بودن و مدام دور میچرخیدن که چقد خوشگل شدی
مامانمم که بغض کرده بود و مادرجون هم خوشحال از اینکه من با پسر دوست صمیمیش ازدواج میکنم

مراسم عروسی تا 2شب ادامه داشت ولی اخر ارمان حرصش گرفت و گفت:عروسی تموم شده دیگه برین خونه هاتون
و مادرجون،خواهراش و مادرش خندیدن و گفتن:وایییییی ارمان تو چقد عجله داری صبر کن بابا فرار که نمیکنه

مهمونا که رفتن با همه خدافزی کردم اونا هم بهم تبریک گفتن و کادوهاشونو دادن
این بین اخر که میخاستیم با ارمان بریم تو عمارت،پدرم اومد و بغلم کرد و با بغض گفت:دختر ببخشید بابا منو حلال کن اذیتت کردم الانم ب زور داری میری خونه بخت منو ببخش

منکه تا حالا صدای بغض دار بابامو نشنیده بودم تحت تاثیر قرار گرفتم و گفتم:نه بابا تو منو ببخش که اذیتت میکردم منم ارمان رو دوس دارم بابا

اون لحظع چشمم افتاد ب ارمان که قیافه اش عین????شده بود
پشت چشم براش نازک کردم که از چشم ازاده دور نمون???‍♀️
بابام:خب دیگه بیاین برین ان شاالله که خوشبخت بشین
منو ارمان:ممنونم بابا
بابا دست ارمانو کشید برد یه گوشه باهاش حرف مردونه بزنه مثلا دخترمو اذیت نکن و فلان و اینا خخخخخخخخ

ارمان اومد و دست تو دست هم وارد عمارتی شدیم که حالا بنام ارمان شده بود چون بعد از ارباب، ارمان میومد جاش
ــــــــــــــــــــــــــــــــ

1400/05/07 18:58

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

ســه ماه بعد

سر میز صبحونه نشسته بودیم کل اعضای خانواده بودن
منم کنار ارمان نشسته بودم و داشتیم صبحونه میخوردیم یدفعه چشمم افتاد به کاسه شکلات صبحونه ، همینجوری الکیه الکی حالم بد شد و بدوووووو برو دستشویی
انقد عوووووق زدم یکم حالم بهتر شد سرمو اوردم بالا ،  ارمان کنارم وایستاده بود هی میگف: چیشد چرا اینجوری تو

چشمم که به ارمان افتاد بوی عطرش پیچید زیر دماغم و دوباره عووق


با هر جون کندنی که شد حالم یکم بهتر شد
رو تخت دراز کشیده بودم که ارزو و ازاده اومدن تو اتاق

دست ارزو یه چیزی بود گفت:پاشو پاشو برو یه تست بزن ببینم شاید ما داریم عمه میشیم

یلحظه دنیا دور سرم چرخید
 اهسته اهسته گفتم: وااایییی حامله باشممم چی من هنوز کوچیکم
ازاده با شوخی و خنده گفت:گمشوووو بیا برو تست بزن ایشاالله که حامله ای تو کوچیکی باش داداش بدبخت ما داره پیر میشه
از بالای چشمم نگاش کردم و گفتم:خواهر شوهر خائن که میگن تویی
ارزو بلند خندید گفت:خاااااک تو سرتون
تست رو داد دستم و گفت:بیا برو تست بزن دل تو دلم نیس

1400/05/07 19:06

ـــــــــــــــــــــــــــ

تست رو انداختم روی میز و گفتم:بفرمایید

ارزو و ازاده شیرجه زدن رو تست ازاده پکر گفت:حامله نیستی ک

ارزو:اره

من?بیا ببر این تستو دور بنداز اینجا نندازی ارمان میبینه ها

ازاده تست رو برداشت با ارزو رفتن بیرون

1400/05/08 12:47

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

5دیقه از رفتنشون نمیگذشت که صدای جییییییغ بلند ازاده اومد ترسیده دویدم بیرون که ازاده پایین پله ها وایستاده و همه دورشن
رفتم کنارشون اروم گفتم: چیشده


کسی چیزی نگفت
یدفعه ارمان تست رو از دست ازاده برداشت و گفت:این چیه؟
نشون اذرجون داد
اذرجون گفت:عهههه ازاده تو حامله ای؟
شوهر ازاده خوشحال گفت:واییییی یه بچه دیگه
هـــــن من چون باورم نمیشد گیج بازی در اوردم
ازاده خواست حرف بزنه که نزاشتم و گفتم:وایییی زن داییی فدای تو دلیت بشه قربونش بشم
ارمان هم گفت:خدانکنه دایی فداش بشع
ازاده یکی زد تو سر ارمان و گفت:خرررره این تست ساراعه اون حامله ای
شوهر ازاده شکست خورده

ارمان چشاش اندازه وزغ شده بود
ارباب و اذرجون اومدن بغلم کردن و تبریک گفتن
من با لب و لوچه اویزون گفتم:منکه تست دادم منفی بود
ازاده گفت:خواستم تستو بندازم تو سطل اشغال دیدم مثبته
بالاخره اون روزم گذشت و همه بهم تبریک گفتن

ارمان که رو ابرا بود و هی قربون دخترش میرف
البته تازه اولشه و معلوم نیس چیه فقط سالم باشه

ـــــــــــــــــــــــــ

1400/05/08 12:49

روزها و ماها میگذرد و ما رهگــــذر
تو عمارت ارباب همه بهم توجه داشتن
و بهم احترام میذاشتن

9ماه بعد وقتی بچه هام دنیا اومدن یکی دختر یکی پسر بودن زایمان سختی داشتم و دوره سختی هم بود
به خواست خودم سونو جنسیت نرفتم تابعد سوپرایز بشیم
اسمشونو گذاشتیم سنا و سورنا

رفتار ارمان باهام خیلییی خوبه من عاشقشم اونم منو دوست داره

تا الان که 3سال میگذره از اون موقع زندگی شاد و خرمی کنار خانواده و ارباب داشتیم و امیدوارم تا اخرش همینجوری بمونه


در اخر هم کوثر و علی با هم ازدواج کردن و الان یه دختر بنام عسل دارن و خوشبختن.....


پایان

1400/05/08 12:50

خب خب خب اینم از پایان رمانمون



بیاین پیوی لطفا همتون،
نظراتون رو درباره این رمان بهم بگید?دوست دارم بدونم رمانم چطور بوده☺??

ممنونم ازتون ک وقت گذاشتید و رمانم رو خوندید??????????????

1400/05/08 12:53

سلام


امدم با یه رمان جدید


ارباب طلبکار
خلاصه اش هنو معلوم نیس ولی بخونید و لذت ببرید??

1400/05/12 18:32

#part_1
#ارباب_طبکار

تموم بدنم بخاطر کتک هایی ک دیشب خورده بودم کوفته و زخمی بود بخاطر اینکه نتونسته بودم تن فروشی کنم و از دخترانگیم بگذرم و پولی ک میخواست رو براش ببرم تا میتونست کتکم زد!
از این مرد ک اسم پدر رو یدک میکشید متنفر بودم از پدری ک برام اصلا پدر نبود
صدای منفورش بلند شد
_کدوم گوری هستی دختری *** پاشو برو دنبال کارت!
لباس هام رو عوض کردم و قفل در و باز کردم همیشه قفل میکردم چون به آدم معتاد اعتمادی نبود و بعید نبود
از اتاق بیرون رفتم نگاهی بهش انداختم ک مثل همیشه پای منقل و بساطش بود و داشت خودش رو میساخت به سمت آشپزخونه رفتم در یخچال درب و داغون رو باز کردم هیچی برای خوردن نبود دلم ضعف میکرد و همه ی پولام رو دیروز بابام ازم گرفته بود نمیتونستم چیزی بخرم و شکمم رو سیر کنم آهی کشیدم و از خونه خارج شدم کاش میتونستم برم از این خونه برای همیشه یه جای دور و بهتر اما اصلا این کار شدنی نبود!
در کوچه رو باز کردم
ک با دیدن آدمای جلوی در خشکم زد!
لرز بدی به جونم افتاد یاد روزی افتادم ک بابام میخواست من رو بده به دوستای معتادش کنه
با دیدن پسر روبروم تموم صحنه های اون شب مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد اما این مرد کجا و اون مرد معتاد کجا!
کت و شلوار شیکی ک تنش بود هیکل ورزشکارانه اش و موهای بور و چشمهای آبیش بوی عطر تلخ و مردونه اش ک آدم رو مست میکرد! برای یه لحظه تعجب کردم همچین آدمایی مگه بابام میتونن چیکار داشته باشند
دو نفر دیگه همراه مرد ایستاده بودند ک مثل خودش اندام ورزیده و قد بلندی داشتن کت و شلوار مشکی جفت تنشون بود و عینک ک روی چشمهاشون بود انگار بادیگارد بودند!
_اینجا خونه ی کیان ملک ؟!
با شنیدن صدای یکی از اون پسرا جوابشون رو سر سری دادم
_آره
و سریع از اونجا خارج شدم لنگ لنگان راه میرفتم ک یادم اومد وسایل دست فروشی رو داخل خونه جا گذاشتم کلافه به سمت خونه برگشتم سر کوچه ک رسیدم نگاهم به همون ماشین مدل بالایی ک حتی اسمش رو نمیدونستم افتاد ک هنوز جلوی در پارک بود بیخیال سری تکون دادم و به سمت خونه رفتم داخل ک شدم صدای داد و بیداد داشت میومد
صدای پر از درد بابام داخل گوشم پیچید
_آقا غلط کردم تو رو خدا بسه

1400/05/12 18:33