The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

ارباب طلبکار

50 عضو

#part_2
#ارباب_طلبکار

صدای عربده ی مرد بلند شد
_ببند دهنت و انقدر بزنید صدای سگ بده
و صدای مشت و لگد هاشون شنیده میشد از ترس رنگ از صورتم پرید معلوم نیست چیکار کرده بود اینبار برای یه لحظه ناراحت شدم خواستم برم جلوشون رو بگیرم ک یاد چند هفته قبل افتادم ک میخواست منوبده دوستاش. با مشت و لگد به جونم افتاده بود دستام مشت شد از عصبانیت
بدرک بزار بمیره مرتیکه ی معتاد از دستش راحت بشم!
داخل خونه شدم و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به بابام بندازم به سمت اتاقم رفتم وسایلم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم داخل سالن ک شدم ایستادم نگاهم به اون دونفر افتاد ‌ک داشتن بابام رو کتک میزدن با لذت بهشون خیره شده بودم ک بلاخره دست از زدن برداشتن
نگاه صدای ناله های کش دار بابا رو اعصابم بود پسره بخاطر بوی تریاک و بوی الکی چینی به بینیش انداخت ک خنده ام گرفت من عادت داشتم و این
صدای بم و خشکی از پشت سرم ک من رو مخاطب قرار داده بود بلند شد
_چه نسبتی باهاش داری؟!
ابرویی بالا انداختم و بیخیال گفتم
_دخترشم
نگاه مرموزشو رو بهم دوخت ک احساس بدی بهم دست داد خواستم از کنارش برم ک دستش روی بازوم قرار گرفت با عصبانیت و ترس گفتم
_داری چه غلطی میکنی؟!
با عصبانیت گفت
_ببند دهنت و !
صدای خمار بابا اومد
_با دخترم چیکار داری!
با شنیدن این حرفش ابروهام پرید بالا نه بابا نمردیم و غیرت اینکه مرد به اصطلاح پدر رو دیدیم
پسره پوزخندی زد و گفت
_تو ک نمیتونی طلب من رو بدی میخوام به جای طلبم...
سکوت کرد نگاهی بهم انداخت و ادامه داد
_دخترت رو میبرم!

1400/05/12 18:34

#part_3
#ارباب_طلبکار



چند دقیقه تو بهت حرفش بودم و حتی قدرت اینکه حرفی رو بزنم هم نداشتم صدای خمار و کشیده ی بابا بلند شد
_آقا من چیزی ندارم وضع زندگیم و هم ک میبینبن از دار دنیا همین دختر رو دارم کنیزیتون رو هم میکنه به جای بدهیم برش دارین!
با شنیدن این حرفش خشکم زد فقط سکوت بود و سکوت همه مثل من مات شده بودند سنگینی نگاه بادیگاردها رو هم میتونستم حس کنم بغض گلوم و گرفت مرتیکه ی پست چه راحت داشت مثل همیشه ناموسش رو میفروخت چشمهام لبالب پر از اشک شده بود دستهام شروع کرده بودن به لرزیدن خدایا چی داشتم میشنیدم!
نگاهم به صورت خونی و کثیفش انداخت خشم همه وجودم رو پر کرد با عصبانیت لب زدم
_حیوون پست!
مرد ک تا حالا فقط شاهد واکنش و حرف های من و بابام بود چرخی دورم زد و نگاه خریدارانه ای به سر تا پام کرد لبخند ترسناکی زد و با صدای خشدار و بمی گفت
_هر چند اندازه ی بدهی بابات با ارزش نیستی اما از هیچی بهتری!
یکبار حس کردم بدنم سست شد دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم صدای حال به هم زن بابام بلند شد
_آقا خیلی خوبه همه کاری میتونه بکنه!خدمتکار خوبی میشه
حاله ای از اشک جلوی چشمام رو گرفت خدایا چیکار کنم حالا فروخته شده بودم به این آقا!
با پشت دست اشکام رو کنار زدم و با صدای گرفته ای گفتم
_چجوری میتونی دخترت رو به جای بدهیت بدی کثافط؟!
بدون اینکه چیزی بگه به زمین خیره شده بود صدای خشن مرد بلند شد
_بسه دیگه این فیلم درام!

1400/05/12 18:34

#part_4
#ارباب_طلبڪار

با عصبانیت به چشمهای مشکی رنگ ترسناکش خیره شدم ک ادامه داد
_من به جای بدهیم دخترت رو میبرم
با شنیدن این حرفش حس کردم قلبم برای لحظه ای ایستاد چی داشت میگفت نمیتونستم اشکام روی صورتم جاری شدند و با التماس گفتم
_به من چیکار دارید من ک باهاتون کاری ندارم مگه ازش پول نمیخواید برید از خودش بگیرید!
اومدم از خونه سریع برم بیرون ک بازوم رو از پشت گرفت و محکم کشید ک آخی از درد گفتم من رو به سمت خودش برگردوند ک با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم و نالیدم
_تو رو خدا ولم کن!
با چشمهای سرد و بی روحش به چشمهام خیره شد و با لحن ترسناکی ک تموم بدنم رو به لرزه مینداخت زمزمه کرد
_حق فرار نداری کوچولو تا حالا هیچکس نتونسته از دست من فرار کنه از این به بعد من ارباب توام و تو هم برده ی منی!
با ترس بریده بریده گفتم
_ت ‌..تو چ...ی داری م...میگی!؟
پوزخندی زد و محکم هلم داد ک چون انتظار این کار رو ازش نداشتم پرت شدم روی زمین و صدای آخم بلند شد
با تحقیر نگاهی بهم انداخت و با صدای یخ زده اش گفت
_زود باشید این دختر رو بیارید تو ماشین!
بادیگارداش به سمتم اومدند و بلندم کردند تموم تلاشم برای رهایی از دستاشون بی فایده بود بابا سر حال بشکن میزد و خودش رو تکون میداد دلم به حال خودم سوخت بخاطر داشتن همچین پدر بی غیرت و بیناموسی ک حتی دخترش براش مهم نبود و اون رو به جای بدهیش فروخته بود
_بلاخره به یه دردی خوردی دختر جون!
با تنفر نگاهی بهش انداختم در حالی ک تو دستای اون دو نفر کشیده میشدم از اتاق بیرون اومدم اون دو نفر من و پرت کردن داخل ماشین کنار اون آقا!و خودشون جلوی نشستن ماشین حرکت کرد از گریه به هق هق افتاده بودم
صدای عصبیش بلند شد
_ببر صدات و دختره ی *** تا زنده به گورت نکردم
با عصبانیت و صدایی ک از گریه خشدار شده بود داد زدم
_احمق عمته مرتیکه ی ***
با تو دهنی محکمی ک بهم زد ساکت شدم طعم شوری خون رو داخل دهنم احساس میکردم

1400/05/13 09:21

#part_6
#ارباب_طلبڪار


خم شد روی صورتم و با صدای خشن و سردی گفت
_به جهنم خوش اومدی!
با شنیدن این حرفش تموم تنم به لرزه افتاد از وحشت با پاش ضربه ی محکمی به سرم زد ک چشمهام سیاهی رفت و تاریکی مطلق‌‌....
با آب سردی ک تو صورتم پاشیده شد ناله ای از درد کردم و چشمهام رو باز کردم نمیتونستم جایی رو ببینم دیدم تاریک شده بود چند بار پلک زدم تا دید واضح شد یکی از بادیگارد های آقا با یه پارچ آب روبروم ایستاده بود با تاسف و کمی ترحم ک تو چشمهاش دیده میشد بهم خیره شده بود سری تکون دادم و خواستم بلند بشم ک بدنم از درد کتک هایی ک خورده بودم تیر کشید و جیغی ‌شیدم بادیگارد با نگرانی عجیبی روبروم نشست و نگرانی گفت
_خیلی درد داری؟!
از شدت درد اشک تو چشمهام جمع شده بود به بخت خودم لعنت فرستادم با صدای گرفته ای گفتم
_آره
کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت
_صبر کن الان میرم یه مسکن برات میارم دیگه هیچ وقت جلوی ارباب حرف نزن و حاضر جوابی نکن ک اصلا عاقبت خوبی نداره فهمیدی!
مثل همیشه با اینکه از درد داشتم جون میدادم با لجبازی گفتم
_من با اون پیرمرد خرفت کاری نداشتم ک!
اخمی کرد ک با حرص گفتم
_دروغ ک نمیگم خوب
_آخرش این زبون درازت سرت رو به باد میده
_فعلا ک این درد داره من و از پا درمیاره
_وایستا الان میام
بعد از گفتن این حرف از اتاق رفت بیرون منم‌ شروع کردم به فحش دادن ارباب
ک صدای باز شدن در اتاق اومد و بوی عطر تلخی تو اتاق پیچید سرم رو بلند کردم ک با دیدن ارباب حس کردم روح از تنم خارج شد مرتیکه ی روان پریش حتی اومدنش هم مثل آدمیزاد نیست!
دست و پام رو روی تخت جمع کردم ک صدای قدم هاش اومد داشت بهم نزدیک میشد مرتیکه ی روانی انگار از اعضای ساواک بود
قدم هاش ک نزدیک تر میشد قلبم داشت میومد تو دهنم دیگه از بوی عطر تلخ این مرد هم میترسیدم چه برسه به بقیه چیزاش!
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم یه تیشرت سیاه جذب تنش بود ک اندامش رو کاملا به نمایش گذاشته بود با یه شلوار جذب مشکی
دستاش تو جیباش بود و نگاهی بهم انداخت یه قدم به سمتم اومد ک روی تخت خودم و عقب کشیدم از درد صورتم جمع شد نگاهی به سر تا پام انداخت با دیدن ضعفم چشمهاش برقی زد ک عجیب آدم رو میترسوند!

1400/05/13 09:22

#part_7
#ارباب_طلبڪار


با دیدن ترسم پوزخندی زد و گفت
_از امروز تو خدمتکار این خونه ای فهمیدی!
ساکت بهش خیره شده بودم ک ادامه داد
_از امروز هر شب وظیفه ات تمیز کردن خونه و پخت پز
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد این چی داشت میگفت یعنی من باید.......
با عصبانیت بهش خیره شدم و گفتم
_چی داری میگی تو مگه من .....ک !
با خونسردی تمام بهم خیره شد و گفت
_بابتت پول دادم وظیفه داری هرکاری میگم بکنی!
_من وظیفه ای در قبال تو ندارم مرتیکه درضمن از اون مرتیکه ی معتاد پول طلب داری برو از خودش بگیر به من هیچ ربطی نداره!
_تو رو به عنوان طلبم داده دیگه عروسک کوچولو
با خشم غریدم
_عروسک ننته مرتیکه ی .....
با سیلی محکمی ک کوبید تو صورتم ساکت شدم خون داخل دهنم رو تف کردم روی تخت و با عصبانیت گفتم
_تو اصلا مرد نیستی جز کتک زدن هیچی از مردونگی سرت نمیشه فقط بفکر خودتی مرتیکه ی اشغال
با خشم بهم نگاه کرد و گفت
_دهنت و ببند تا ننداختمت جلو سگام دختره ی احمق!
_نمیخوام ساکت بشم هر گهی میخوای بخور تهش مرگه دیگه میمیرم از دست توی کثافط راحت میشم
با شنیدن این حرفم چشمش برقی زد ک ازش ترسیدم اما اصلا به روی خودم نیاوردم مرگ یه بار شیون هم یه بار
خم شد روی صورتم و با صدای خماری کشیده گفت
_تو هیچوقت از دست من خلاص نمیشی خوشگلم تا آخر عمرت اسیر دست منی!

1400/05/13 09:22

#part_8
#ارباب_طلبڪار
با شنیدن حرفش لرزی به تنم افتاد ک اون با دیدن ترسم پوزخندی زد و رفت بیرون مرتیکه ی روان پریش معلوم نبود میخواست با من چیکار کنه بشدت ازش میترسیدم اون مرد اصلا تعادل روانی نداشت معلوم نبود میخواد چیکار کنه اصلا!
چند روز گذشته بود اصلا خبری ک تو این عمارت لعنتی بودم یه پیرزن بدجنس هم گذاشته بود کنارم با چند تا دختر ک تا میتونستند ازم کار میکشیدند شیطونه میگفت همرو بگیرم تا میتونم کتک بزنم اما نمیشد!
_هی دختر جون!؟
با شنیدن صدای اون پیرزن خبیث سرم رو بلند کردم و با حرص گفتم
_من اسم دارم اسمم ترمه است دقت کن ترمه!
مثل اون ارباب وحشیش پوزخندی زد و گفت
_ببر صدات و دختره ی سلیطه ارباب تو اتاق منتظرته زود باش برو!
با حرص به سمت اتاق اون ارباب هوس باز حرکت کردم انگار قرن چندم بود ک بهش میگفتن ارباب انگار ما هم رعیت این بودیم زیر لب داشتم غر میزدم ک محکم خوردم به کسی آخی از درد گفتم و با حرص غریدم
_خدا لعنتت کنه مگه کوری!
صدای مردونه ای اومد
_خانوم کوچولو تو چلو چشمهات رو نگاه نکردی خوردی به من!
چشمهام رو باز کردم و خواستم چند تا فحش بارش کنم ک با دیدن پسر روبروم حرف تو دهنم ماسید از سر تا پاش نگاهی انداختم و بی اختیار سوتی کشیدم و گفتم
_عجب جیگری!
با شنیدن صدای خنده اش انگار تازه به خودم اومدم محکم کوبیدم روی دهنم و بدون اینکه سوتی دیگه ای بدم به سمت اتاق سیاوش رفتم خاک تو سرم این چه حرفی بود من زدم حالا شانس آوردم اون ارباب نبود با اون اخلاق گندش صد درصد میداد امشب خوراگ سگ هاش بشم تقه ای زدم ک صداش بلند شد
_بیا تو!
در رو باز کردم و با صدای آرومی خانومانه گفتم
_ارباب کاری داشتید با من!؟
پوزخندی زد و گفت
_میبینم ک مودب شدی گربه وحشی!
خواستم بگم گربه وحشی عمته اما ترسیدم باز مثل اون دفعه تنبیه بشم فقط با حرص بهش خیره شدم

1400/05/14 06:13

#part_9
#ارباب_طلبڪار


باز صداش بلند شد
_چیه زبونت رو گربه خورده؟!
نه مثل اینکه این نمیخواست ساکت بشه تا من یه چیزی بارش کنم با خونسردی گفتم
_آره سگ زبونم رو خورده!
با شنیدن حرفم فک میکردم عصبی بشه اما برعکس تصورم لبخندی زد و به سمتم اومد نگاهی به صورتم انداخت و با صدای بمش گفت
_پس سگ زبونت رو خورده!
ساکت بهش خیره شده بودم ک با کاری ک کرد انگار بهم شک وارد شد با چشمهای گرد شده به چشمهای بسته شده اش خیره شده بودم پیشانیم را بوسید به خودم اومدم محکم هولش دادم ک میلیمتری کنار نرفت!
با صدای گرفته ای گفتم
_وحشی!
پوزخندی زد و گفت
_این تنبیه امروزت برا زبون درازیت بود!حالا برو بیرون
چشم غره ای بهش رفتم و از اتاقش رفتم بیرون مرتیکه ی روانی هوس من و برده بود اتاقش تا تحقیرم کنه. از چندش صورتم جمع شد دستم رو محکم چند بار روی پیشانیم کشیدم! تا حالا حتی دوست پسر هم نداشتم ک بخواد من رو ببوسه اما این مردک روانی!
_چته داری غر میزنی؟!
با شنیدن صدای ترگل یکی از خدمتکار هایی ک باهاش جور شده بودم تو این مدت با ناله بهش نگاه کردم ک گفت
_چته
_بمیر نمیتونی یکم مهربون باشی؟!
_نه
_جون به جونتون کنن به اون ارباب روان پریشتون رفتید!
تا خواست چیزی بگه صدای اون پیرزن بدجنس بلند شد
_هی شما دوتا گمشید برید سر کارتون!

1400/05/14 06:13

#part_10
#ارباب_طلبڪار

از شدت خواستگی دیگه واقعا نایی برام نمونده بود از بس ازم تو روز کار میکشید اون پیرزن بدجنس روی تشک کهنه ای ک بهم داده بودند خوابیدم طولی نکشید ک چشمهام گرم شد و خوابم برد!
روز ها میگذشت و هر روز بدتر از روز قبل شده بودم پوست و استخون از بس ازم کار میکشید اون مرتیکه ی ارباب عوضی این مدت رو رفته بود سفر کاری و اصلا داخل عمارت نبود!
ترگل بهم گفته بود ک ارباب با دختر خاله اش نامزد کرده و خیلی پولدار البته ک معلوم نبود اون پول رو از کجا میاره مادرش خواهراش تو خارج زندگی میکنند خواهرش یکیشون ازدواج کرده بود و دوتای دیگه مشغول درس خوندن کار کردن بودند.
فقط درکش نمیکردم وقتی نامزد داشت چرا من رو آورده بود اینجا آخه اولا خیلی میترسیدم ک واقعا بهم دست درازی کنه اما وقتی دیدم از اون لحاظ بهم کاری نداره خیلی خوشحال شدم
_ترمه!
با شنیدن صدای داد اون پیرزن ک مثل همیشه خونه رو روی سرش انداخته بود با حرص از پله ها پایین رفتم ک مثل خودش داد زدم:
_بله!
وقتی پایین رسیدم با دیدنم اخمی کرد و گفت
_صدات رو چرا انداختی بالا سرت فکر کردی اینجا خونه ی باباته!؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_خونه ی بابای من نه اما فکر کنم خونه ی بابای شماست اخه شما هم داشتید هنجرتون رو پاره میکردید!
با شنیدن این حرفم صورتش از شدت حرص و عصبانیت کبود شد و با صدای عصبی گفت:
_گمشو برو حیاط رو طی بکش!
با شنیدن این حرفش وا رفتم عجب غلطی کردم باهاش دهن به دهن گذاشتم آخه تو این هوای سرد من چجوری برم حیاط رو تمیز کنم! سعی کردم خودم رو بزنم به مظلومیت شاید دلش به بسوزه چشمهام رو مظلوم کردم و خواستم دهن باز کنم ک وسط حرفم پرید و گفت:
_نمیخواد برا من مظلوم نمایی دربیاری زود باش!
اه این پیرزن چقدر عوضی بود دو روز دیگه موقع مرگش بود اون وقت باز هم داشت من و اذیت میکرد چند تا فحش تو دلم بارش ‌کردم و به سمت بیرون رفتم!

1400/05/14 10:12

سلام

اونایی که پیام رسان ایتا دارن میتونن این رمان رو بصورت انلاین اونجا بخونن اینجا فقط تا پارت31ش رو قرار میدم براتون??

1400/05/19 12:23

#part_12
#ارباب_طلبڪار
متعجب بهش خیره مهمون!یعنی مهمونش کی بود نیم نگاهی بهم انداخت و از اتاق رفت بیرون بیخیال فکر کردن شدم بلاخره ک میدیدم به زودی مهمون هاش رو روی تخت خوابیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی استراحت کنم چون بعدا اون جادوگر ازم بشدت کار میکشید!
چند روز گذشته بود حالم بهتر شده بود رفتار خاتون پیرزن جادوگر اصلا با من بهتر ک نشده بود هیچ بدتر هم شده بود هر وقت من و میدید بهم چشم غره میرفت منم کم نمیاوردم ک قشنگ حالش رو میگرفتم اون هم گویا ارباب باهاش دعوا راه انداخته ک حق نداره به جای اون تصمیم بگیره تنبیه کنه نمیتونست هیچ گوهی بخوره!
_ترمه؟!
با شنیدن صدای ترگل بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
_بله؟!
_چقدر عبوس و بد اخلاق شدی تو!
به سمتش برگشتم پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_از اربابم یاد گرفتم!
_خوب حالا راستی چیکارم داشتی!
با حرص گفتم:
_من کاریت نداشتم تو کارم داشتی یادت رفت نکنه؟!
_من!؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_بله تو!
کمی به کله ی پوکش فشار آورد یهو با هیجان گفت:
_وای ترمه اگه بدونی چخبره
_اگه تو بگی منم میفهمم
_قراره خانواده ی ارباب مادرش خواهرهاش با نامزدش بیان اینجا
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد متعجب گفتم:
_جدی میگی؟!
_آره
وا رفته گفتم:
_پس قراره کلی ازمون کار بکشن حالا خانواده چه شکلین لابد از اونا ک پر از فیس و افاده ان آره؟!
_نه خانواده اش خیلی خوب و مهربونن فقط نامزدش یخورده رو مخ!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_از چه لحاظ!؟
_نمیدونم ازش خوش نمیاد همیشه سعی میکنه ما رو تحقیر کنه تو هر جمعی انگار از این کارش لذت میبره جوری رفتار میکنه انگار ما برده اش هستیم!
_واسا بیاد بد حالش رو میگیرم بخواد این شکلی رفتار کنه
چشمهای ترگل پر از ترس شد و با صدای لرزونی گفت:
_به اون کاری نداشته باش!
_چرا؟!
_ارباب بد تنبیه ات میکنه
با اینکه با اسم ارباب و یاد آوری تنبیه هاش ترسیدم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و با خونسردی گفتم:
_خوب حالا بزار بیان!

1400/05/19 12:23

#part_13
#ارباب_طلبڪار


_ترمه
کلافه به سمتش برگشتم و گفتم:
_بله
مثل همیشه بهم چشم غره ای رفت و گفت:
_زود باش برو بالا اتاق کار ارباب کارت داره!
_باشه
به سمت اتاق ارباب حرکت کردم معلوم نبود باز چیکارم داشت اصلا از کار هاش سر درنمیاوردم چرا چون تعادل روانی نداشت هیچکدوم از کار هاش هم سر و ته نداشتن یا میخواست برم اتاقش اذیتم کنه تیکه بندازه یا هی بخواد چرت و پرت بگه!
تقه ای زدم ک صدای سردش بلند شد:
_بیا تو
مرتیکه ی قطب یخی مثل یه تیکه یخ میموند بیچاره زنش چجوری این و تحمل میکرد!در اتاق رو باز کردم و داخل شدم و گفتم:
_کارم داشتید!؟
_در اتاق و ببند!
در اتاق رو بستم ک از روی میز کارش بلند شد و به سمتم اومد روبروم ایستاد و گفت:
_برای فردا آماده باش!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_فردا چخبره؟!
_فردا قراره عقدت کنم!
تقریبا داد زدم:
_چی!؟
_فکر کنم حرفم رو واضح گفتم تو هم شنیدی.
یعنی چی عقدم کنه این چی داشت میگفت این ک خودش زن داشت با عصبانیت به چشمهای یخ زده اش خیره شدم و عصبی گفتم:
_چی داری میگی تو حالت خوبه نکنه چیزی زدی؟!
پوزخندی زد و گفت:
_هی یواش دختر جون!
مکثی کرد و نگاهش رو روی هیکلم چرخوند و گفت:
_یادت نرفته ک من تو رو از بابات خریدمت به جای طلبم تو رو بهم داد گرچه به اندازه ای ک طلب داشتم نمیارزی اما بایدهرکاری میگم بکنی!
با شنیدن حرف هاش داغ کردم دستم بی اختیار بالا رفت ک دستم رو تو هوا گرفت و با لحن خاصی گفت:
_یواش یواش خوشگلم!.
از شدت عصبانیت داشتم نفس نفس میزدم ک دوباره ادامه داد:
_وظیفه ات رو ک یادت نرفته!من بدون عقد یا با عقد میتونم کار خودم رو انجام بدم پس عاقل باش و کاری ک میگم رو انجام بده وگرنه خیلی برات بد میشه!
با صدایی ک داشت میلرزید گفتم:
_عوضی تو زن داری!
لبخند محوی زد و گفت:
_تو میشی دومیش!
با نفرت بهش خیره شدم و لب زدم:
_ازت متنفرم
با لحن خماری کشیده گفت:
_وقتی عصبی میشی جذاب تر میشی عزیزم!
از حرص پام رو محکم به زمین کوبیدم و داد زدم؛
_خیلی کثافطی!
و از اتاقش بیرون رفتم و در رو محکم به هم کوبیدم آشغال هوس باز ازش متنفر بودم فکر میکردم دست از سرم برداشته راحت شدم اما انگار سخت اشتباه کرده بودم اون مرد فقط یه اشغال خوش گذرون بود!

1400/05/19 12:24

#part_14
#ارباب_طلبڪار


شب شده بود همه خواب بودند! حالا وقتش بود ک خودم رو از اینجا نجات بدم و فرار کنم نگاهی به پنجره انداختم ک هیچکس پایینش نبود ملافه رو محکم بستم لباسم رو پوشیدم چیز خاصی نداشتم ک بخوام با خودم ببرم ولی قبلش با ترگل باید خداحافظی میکردم به سمت اتاقش رفتم و آروم بازش کردم خواب بود تکونش دادم ک خمار چشمهاش رو باز کرد و گفت:
_چیشده؟!
با صدای آرومی گفتم:
_من دارم میرم اومدم خداحافظی کنم ازت!
چشمهاش گرد شد انگار خواب از سرش پریده باشه روی زمین نیم خیز شد و گفت:
_چی خل شدی تو کجا میخوای بری؟!
_هیش داد نزن همه رو بیدار میکنی میخوام فرار کنم
ترس تو چشمهاش بیداد میکرد با صدای لرزونی گفت:
_ارباب میکشتت تو رو خدا بیخیال شو ترمه!
_نگران نباش نمیفهمه نمیتونم اینجا بمونم من باید برم!
_کجا میخوای بری؟!
_یه جایی که کسی نتونه بهم زور بگه اذیتم کنه مرد سالاری نباشه
بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم:
_مواظب خودت باش
بعدش دوباره به سمت اتاق خودم رفتم خودم رو از پنجره آویزون کردم و کم کم با کمک ملافه ای ک آویزون کرده بودم پایین رفتم هیچکس داخل حیاط اینجا پشت اتاق نبود به سمت جلو حرکت کردم از شانس خوبم در حیاط باز بود و هیچکس جلوی در نبود سریع خارج شدم حس پرنده ای رو داشتم ک از قفس آزاد شده باید سریع تر دور میشدم وگرنه هر آن ممکن بود کسی سر برسه و من رو ببینه با تمام توانم داشتم میدویدم حتی به پشت سرم هم نگاه نمیکردم دمپایی پام بود از ساختمون ها و خونه های ویلایی و شیک معلوم بود ک اینجا همه پولدارند! خب حالا کجا باید برم به این جاش فکر نکرده بودم لعنتی!
خیابون خلوت بود و تک و توک آدم رفت و آمد میکردن سرم رو بلند کردم با دیدن ماشین ارباب برای یه لحظه ماتم برد اما قبل از اینکه من و ببینه سریع پیچیدم تو کوچه ی تنگی ک کنارم بود و نفس زنون به بیرون از کوچه سرک کشیدم ماشین نبود نفسی از سر آسودگی کشیدم ک دستی روی کمرم کشیده شد.
با ترس به عقب برگشتم پشت سرم دو پسر جوون ایستاده بودند ک از قیافه هاشون معلوم بود مست بودند! یکی ک چاق بود با دیدن چهره ام سوتی کشید و با صدای خماری گفت؛
_عجب چیزیه خود جنسه لامصب
قدمی به عقب برداشتم و تا خواستم فرار کنم اون یکی پسره ک لاغر بود به سمتم خیز برداشت و من رو کشید تو بغلش از ترس قدرت تکلم نداشتم از چاله در اومده بودم افتاده بودم تو چاه!
شروع کردم به دست و پا زدن و جیغ ‌کشیدن. یکیشون گفت:
_سعید خفه اش کن ببریمش!

1400/05/19 12:24

#part_16
#ارباب_طلبڪار


با ترس به صورت ترسناک و عصبی ارباب خیره شدم اون اینجا چیکار میکرد دیگه عمرا اگه زنده میموندم با وحشت گفتم:
_من من ....
تیر محکمی ک سرم کشید آخی از درد گفتم و چشمهام سیاهی رفت. با شنیدن صدا هایی کنار گوشم هوشیار شدم چشمهام رو باز کردم اولین کسی رو ک دیدم خاتون و ترگل بودند تا خواستم نیم خیز بشم صدای ناله ام بلند شد با شنیدن صدام ترگل سریع به سمتم اومد و با نگرانی گفت:
_خوبی؟!
با درد نالیدم:
_تموم بدنم درد میکنه نمیتونم تکون بخورم!
صدای خاتون بلند شد:
_استراحت کن نمیخواد بلند بشی اصلا حالت خوب نیست.
بعد از گفتن این حرفش رو کرد سمت ترگل و گفت:
_تو مواظبش باش من میرم میگم براش سوپ بیارن.
بعد از رفتن خاتون داشتم به مخم فشار میاوردم ک با یاد آوری اتفاقاتی ک افتاده بود و آخرین لحظه ک ارباب رو دیده بودم رنگ از صورتم پرید حالا باید چیکار میکردم ارباب حتما خیلی ازم عصبی میشد! با ترس گقتم:
_ارباب
_نترس ارباب کاری بهت نداره
میدونستم داره دروغ میگه فقط برای دلداری از من داشت اینجوری حرف میزد کاش قلم پاهام خورد میشد و از خونه بیرون نمیرفتم. با باز شدن در اتاق و نمایان شدن قامت ارباب تو در رنگ از صورتم پرید با دیدن صورت بی روح و ترسونم پوزخندی روی لبهاش نشست بدون اینکه حتی چشم ازم بردارم گفت:
_ترگل برو بیرون!
صدای لرزون ترگل بلند شد
_چشم ارباب .
با التماس به ترگل خیره شده بودم تا از اتاق بیرون نره اما این یه چیز غیر ممکن بود همه تو این عمارت بشدت از ارباب حساب میبردن سعی کردم خودم و نبازم همچنان با چشمهای پر از ترس بهش خیره شده بودم ک خم شد روی صورتم و با صدای خشک و بمی گفت:
_ک میخواستی فرار کنی آره اونم از دست من!

1400/05/19 12:24

#part_17
#ارباب_طلبڪار

لبام باز و بسته شد ک حرفی بزنم اما هیچ چیزی به ذهنم نرسید. فقط با وحشت و ترس بهش خیره شده بودم ک پوزخندی به چهره ی ترسیده ام زد و با لحن ترسناکی گفت:
_خیلی تنبیه بدی برات در نظر گرفتم تا هیچوقت یادت نره دور زدن من چه عواقب بدی میتونه داشته باشه.
با باز شدن در اتاق و اومدن خاتون ارباب صاف ایستاد ک صدای خاتون بلند شد:
_سلام ارباب!
ارباب بدون اینکه جوابش رو بده با صدای سردی گفت:
_کارت تموم شد بیا اتاقم خاتون.
_چشم ارباب.
با بیرون رفتن ارباب خاتون با سینی ک تو دستش بود به سمتم اومد و گفت؛
_بلند شو باید اینارو بخوری.
_نمیتونم!
با شنیدن این حرفم اخمی کرد و گفت:
_نمیخورم نداریم زود باش بلند شو.
کلافه به سختی بلند شدم و روی تخت نشستم و سوپی ک آورده بود رو خوردم ک اشتهام باز شد و تند تند شروع کردم به خوردن صدای خاتون بلند شد:
_خوبه اشتها نداشتی!
بدون توجه به حرفش سوپ رو کامل خوردم و آب رو بعدش خوردم و گفتم:
_ممنون خاتون
بدون اینکه چیزی بگه سینی رو برداشت و بلند شد قبل از اینکه از اتاق خارج بشه گفت:
_قرص هات رو دو ساعت دیگه میارم باید بخوری الان هم استراحت کن.
بعد تموم شدن حرفش از اتاق رفت بیرون سرم رو گذاشتم روی بالشت ک یاد حرف ارباب افتادم یعنی میخواست باهام چیکار کنه.

1400/05/19 12:24

#part_18
#ارباب_طلبڪار


چند روز از اتفاق اون شب گذشته بود و حالا دیگه مثل روزی قبل مشغول کار داخل عمارت شده بودم انقدر ترس تو وجودم بود بخاطر اون شب ک دیگه حاضر نبودم حتی به فرار فکر کنم یعنی اصلا جرئتش رو نداشتم ، ارباب رو اصلا ندیده بودم این چند روز و بابت این موضوع خیلی خداروشکر میکردم چون میدونستم ارباب تنبیه خیلی بدی برام در نظر گرفته.
روی مبل نشسته بودم و ریلکس داشتم سیب میخوردم و به این بازیگرایی ک تو سریال بودن فحش میدادم ک صدای نازک و جیغی کنار گوشم بلند شد:
_وای این دیگه کیه اینجا لم داده بیشتر شبیه گدا هاست ک!
با شنیدن این حرف ایستادم به دختر جوون و شیک پوشی ک ایستاده بود خیره شدم صورت آرایش کرده لبهای درشت و قلوه ای ک بینی عملی و صورت ک درکل از نظر من بیشتر شبیه میمون بود.
_چیه خوشگل ندیدی؟!
با شنیدن صداش پوزخندی زدم و گفتم:
_خوشگل ک چرا زیاد دیدم اما میمون ندیدم.
با عصبانیت داد زد
_چی
دستم رو روی گوشم گذاشتم و گفتم
_داد نزن با اون صدات نکنه فکر کردی صدات خیلی خوشگله راه به راه جیغ میزنی؟!
با چشمهای گشاد شده بهم خیره شد انگشتش رو به سمتم گرفت و گفت
_تو چجوری جرئت میکنی با من اینجوری حرف بزنی
در حالی ک به سیب داخل دستم گاز میزدم شونه ای بالا انداختم و گفتم
_جرئت نمیخواد ک من با تو هر جوری دلم بخواد حرف میزنم تو ک ارباب نیستی بتونی بهم زور بگی ازت بترسم.
تا خواست حرفی بزنه صدای خشدار و خشک ارباب اومد:
_اینجا چخبره؟!
دختره با شنیدن صدای ارباب به سمتش پرواز کرد و بغلش کرد چشمهام گرد شد این چرا رفت تو بغل ارباب مگه چیکاره اش بود هنوز بهت زده بهشون خیره شده بودم ک صدای پر از ناز و عشوه ی اون دختره بلند شد
_کیان این دختره ی کلفت بهم بی احترامی کرد.
ارباب نگاه سردش رو بهم دوخت ک از ترس آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم فاتحه ام رو دیگه باید میخوندم کارم تموم بود از این به بعد ارباب ازم نمیگذشت اینبار معلوم بود این دختر یا فامیلش یا هم معشوقه اش شاید هم نامزدش!
ارباب با صدای خشداری گفت
_خاتون
خاتون به سمتش رفت و گفت:
_بله ارباب؟!

1400/05/19 12:24

#part_19
#ارباب_طلبڪار


_این دختره رو برای امشب آماده کن بفرست اتاقم.
_چشم
و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه رفت چشمهام گرد شد یعنی چی دختره رو آماده کنه نکنه نکنه وای نه! با رفتن خاتون و اون دختره من هنوز خشک شده سر جام ایستاده بودم ک صدای ترگل از پشت سرم بلند شد:
_به چی خیره شدی؟!
به سمتش برگشتم و گفتم
_مگه اینجا پاتوق ارباب؟!
متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چی؟!
_یه دختره اومد از اون عملیا!
_خوب؟!
_ارباب به خاتون گفت آماده اش کنه بفرسته اتاقش.
ترگل چشم غره ای بهم رفت و گفت
_یعنی نفهمیدی چرا؟!
_نه زیاد
_بس ک خنگی تو ترمه
چشم غره ای بهم رفت و گفت
_من از کجا بدونم آخه برو از خودش بپرس‌
بعد از گفتن این حرفش به سمت آشپزخونه رفت من هم شونه ای بالا انداختم تو این خونه هیچکس تعادل روانی نداشت همه به اون ارباب دیوانه رفته بودند! اخ اخ یاد اون ارباب افتادم رسما روانی بود نامزد داشت این دیگه کی بود سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و زیر لب گفتم
_مرفه بی درد رو ببین تو رو خدا مردم تو نون شبشون موندن اون وقت اینا پولشون رو خرج الکی میکنن
_هی تو؟!
با شنیدن صدای ناگهانی خاتون دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_بله؟!
_زود باش برو به ترگل کمک کن شام رو آماده کنید!

1400/05/19 12:24

#part_20
#ارباب_طلبڪار


با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم ، و کورمال کورمال از اتاق بیرون رفتم داشتم از کنار اتاق خواب ارباب رد میشدم ک با شنیدن صدا هایی از اتاقش ایستادم نگاهم به در بسته ی اتاقش افتاد رفتم کنار در اتاق گوش ایستادم صدای ناله ای ک اومد دستم رو روی دهنم گذاشتم.
چشمهام از تعجب گرد شد این مرد چقدر دیوانه بود آخه سریع به سمت آشپزخونه رفتم تا آب بخورم نباید کسی من رو کنار اتاق ارباب میدید وگرنه کارم ساخته بود‌.
* * * * *
_هی تو !
با شنیدن صدای اون دختره با لبخندحرصی به سمتش برگشتم و گفتم
_بله؟!
_برو برام چایی بیار
_باشه
به سمت آشپزخونه رفتم و در حالی ک داشتم زیر لب بهش فحش میدادم چایی میرختم ک صدای خاتون بلند شد
_چرا هی غر میرنی؟!
به سمتش برگشتم و گفتم
_اون دختره هست ک امروزاینجابود
_خوب؟!
_یه جوری بهم گفت برو برام چایی بیار انگار من نوکر باباشم اگه من حالش رو نگیرم ترمه نیستم.
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_ارباب رو عصبی نکن وگرنه یه بلایی سرت درمیاره همینجوریش هم به اندازه کافی اعصابش رو خراب کردی.
بعد تموم شدن حرف هاش اومد به سمتم چایی رو برداشت و گفت
_خودم میبرم تو هم همینجا بمون لازم نکرده بیای خرابکاری کنی.
و رفت با رفتنش اداش رو با حرص در آوردم ک صدای خنده ای اومد ، به عقب برگشتم ترگل بود با حرص بهش خیره شدم ک شدت خنده اش بیشتر شد با عصبانیت گفتم:
_نخند به اندازه کافی عصبی هستم!

1400/05/19 12:24

دوستان عزیز کسی پیام رسان ایتا داره بیاد پیوی بیزحمت

1400/05/20 11:22

#پارت21
#ارباب_طلبڪار

_من نمیخوام باهات ازدواج کنم مگه زوره؟!
پوزخندی زد و با خونسردی گفت:
_یادت ک نرفته تو رو من در ازای طلبم از بابات خریدم گرچه ارزش پولی بابتت دادم رو نداری اما شاید به دردم بخوری.
با حرص و عصبانیت بهش خیره شدم چجوری میتونست اینجوری راجع من حرف بزنه اون فکر کرده بود کیه با خشم غریدم:
_تو حق نداری درمورد من این شکلی حرفی بزنی فهمیدی؟!
خم شد روی صورتم و گفت:
_من هر جوری دلم بخواد حرف میزنم کوچولو!
با شنیدن این حرفش حس کردم دستام از عصبانیت مشت شد.
_برای امشب آماده باش وگرنه خیلی برات بد میشه‌‌.
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من بمونه از اتاق رفت بیرون انقدر عصبی شده بودم ک دلم میخواست یکی بیاد پیشم تا میتونم کتکش بزنم.
* * * * *
_عروس خانوم وکیلم؟!
با درد گفتم:
_بله
ک صدای جیغ و دست بقیه بلند شد کم مونده بود بشینم گریه کنم به زور جلوی خودم رو گرفته بودم یعنی الان من زن ارباب شده بودم زن یه آدم روانی ک هیچ علاقه ای بهش نداشتم و اون من رو از بابام در ازای پولی ک قرار بود بهش برسه خریده بود.
با فشار دادن دستم توسط ارباب سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم ک با چشمهای سرد و بی روحش داشت بهم نگاه میکرد خدا میدونست چی تو انتظارم بود.
شب شده بود داخل اتاق نشسته بودم ، از ترس داشتم میلرزیدم فقط دعا میکردم ک ارباب کاریم نداشته باشه حالا باید چیکار میکردم اگه امشب بهم دست میزد چی!با باز شدن در اتاق از افکارم خارج شدم ارباب اومد داخل اتاق و در رو بست نگاهی به من ک از شدت ترس رنگ از صورتم پریده بود انداخت و با صدای بمش گفت:
_زود باش لباست رو عوض کن!
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد این حرفش یعنی اینکه باهام کاری نداشت لبخندی روی لبهام نشست ک با حرف بعدیش پر کشید.
_لباس خواب قرمزی ک برات داخل حموم گذاشته شده رو بپوش.
با صدای لرزونی گفتم
_چرا باید بپوشم
به سمتم اومد و در حالی ک به چشمهام زل زده بود گفت:
_نترس کاریت ندارم.
نفس راحتی کشیدم ک بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
_اما یادت نره ک تو زن منی و باید تمکین کنی‌.
_من زن تو نیستم.
پوزخندی زد و گفت:
_مطمئنی میخوای ثابت کنم.
با شنیدن این حرفش ساکت شدم میدونستم الان وقت لجبازی نیست اگه کاری میکردم فاتحه ام خونده بود پس باید باهاش راه میومدم لبخندی زدم و گفتم:
_باشه هر چی تو بگی.
پوزخندی زد و گفت:
_آفرین حالا هم برو لباست و عوض کن بیا بخوابیم‌
_باشه.
به سختی با اون لباس عروس مضحکی ک تنم بود بلند شدم و به سمت حموم رفتم لباسم رو راحت در آوردم و آویزونش کردم.
نگاهم به لباس خواب قرمزی ک برام گذاشته بود افتاد آخه این چی بود گذاشته بود

1400/05/20 13:27

تازه توقع داشت من هم این رو بپوشم آخه این با چه فکری لعنتی دلم میخواست لباس رو تیکه پاره کنم اما مجبوری سکوت کردم و لباس رو پوشیدم خدایا خودت بهم کمک کن‌

1400/05/20 13:27

#part_23
#ارباب_طلبڪار


یکم لفتش دادم داخل حموم تا کیان خوابش ببره ، میترسیدم با این وضع برم بیرون و کار دستم بده آخه تعادل روانی نداشت ک اصلا و ممکن بود هر چیزی ازش سر بزنه کمی ک موندم بلاخره در حموم رو باز کردم و آهسته آهسته به سمت مبلی ک داخل اتاق بود رفتم تا روش بخوابم ک ک صدای خشک و خشدار کیان بلند شد:
_زود باش بیا رو تخت بخواب تا نیومدم خودم ...
با شنیدن این حرفش نفس تو سینه ام حبس شد از شدت ترس واقعا ترسیده بودم ازش و مطمئن بودم اگه به حرفش گوش نمیدادم یه کاری دستم میداد، پس بدون اینکه اعتراضی بکنم یا حرفی بزنم ک به مزاجش خوش نیاد به سمت تخت رفتم ، روش دراز کشیدم ک دستش دورم حلقه شد طولی نکشید ک چشمهام بسته شد و خوابم برد.
_خانوم!
با شنیدن صدایی کنار گوشم چشمهام رو آروم باز کردم دختر جوونی ک نمیشناختمش و انگار از خدمه های جدید بود کنار تخت ایستاده بود. با صدای گرفته ناشی از خواب گفتم:
_بله؟!
_آقا پایین منتظرن برای صبحانه.
میخواستم بهش بگم به اون آقات بگو خبرت من دیشب خیلی خسته شدم بعد تو سر صبح آدم رو بیدار میکنی ، ولی حیف ک ازش میترسیدم فعلا دور اون بود.
_باشه الان.
وقتی از اتاق رفت روی تخت نشستم خمیازه ای کشیدم و بلند شدم ، به سمت سرویس رفتم سر و صورتم رو شستم ، و لباس هام رو عوض کردم ، به سمت پایین رفتم . کیان روی میز نشسته بود و داشت صبحانه میخورد یکی نبود بهش بگه تو ک داری صبحانه ات رو میخوری چرا من و از خواب بیدار کردی مگه مریضی آخه!

1400/05/20 13:28

#part_24
#ارباب_طلبکار


روی صندلی کنارش نشستم و مشغول خوردن شدم ک صداش بلند شد:
_صبحونه ات رو خوردی بیا اتاقم کارم.
متعجب گفتم:
_باشه.
بعد اینکه صبحونه اش رو خورد بلند شد رفت من هم از شدت فضولی و کنجکاوی اصلا نتونستم چیزی بخورم بنابراین بلند شدم و به سمت اتاق کار کیان حرکت کردم ، تقه ای زدم ک صدای سرد و بمش بلند شد:
_بیا تو.
در اتاق رو باز کردم و داخل شدم کیان با پرستیژ خاصی کنار پنجره ایستاده بود.
_با من کاری داشتید؟!
به سمتم برگشت و گفت:
_در اتاق و ببند.
متعجب به عقب برگشتم در اتاق رو بستم دوباره به سمتش برگشتم به سمتم اومد و به چشمهام خیره شد و گفت:
_بابات اومده بود.
بهت زده گفتم:
_چی؟!
پوزخندی زد و گفت:
_پول طلبش رو آورده بود.
با شنیدن این حرفش خشکم زد بابام همچین پولی نداشت چجوری پولش رو آورده بود آخه‌.
_اون ک پول نداره اصلا.
_میدونی اون پول رو از کجا آورده بود و چرا دنبال تو اومده بود؟!
سری به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم:
_چرا؟!
_اون میخواست علاوه بر اینکه طلب من رو بده یه پول و خونه با تموم امکاناتی ک بهش رسیده بود رو برداره یعنی اینکه به عبارت ساده تر تو رو به یکی دیگه فروخته بود.
بهت زده گفتم:
_چی داری میگی؟!
_اون مرد دوباره میاد برای پس گرفتن تو دلم نمیخواد حتی باهاش همکلام بشی فهمیدی؟!
سری به نشونه ی تائید تکون دادم ک ادامه داد:
_فکر فرار رو هم از سرت بنداز بیرون خانوم کوچولو اون بیرون اصلا جای خوبی نیست مخصوصا با بابایی ک تو داری برات دندون تیز کرده تا با استفاده از تو برای خودش کسب درامد کنه مرتیکه ی آشغال بیغیرت.

1400/05/20 13:29

#part_26
#ارباب_طلبڪار


متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_خانواده ی ارباب فردا قراره بیان؟!
سری تکون داد و گفت:
_آره
_باشه میرم الان اتاقم نگاه بندازم.
به سمت دستشویی رفتم بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم به سمت اتاق مشترکم با کیان حرکت کردم در اتاق رو باز کردم با دیدن کلی وسایل ک روی تخت و زمین گذاشته بودند با ذوق رفتم بازشون کردم و دونه در آوردم و نگاهشون کردم تا حالا هیچوقت این همه لباس و وسیله نداشتم همیشه بابام لباس های کهنه ی بقیه رو میاورد تا بپوشم ، بازم با فکر کردن بهش حالم داشت بد میشد کی قرار بود سایه ی منحوسش از سرم برداشته بشه.
صدای در اتاق اومدم دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_بفرمائید!؟
در اتاق باز شد و خاتون همراه دختر جوونی اومد داخل اتاق سئوالی بهش خیره شدم ک خاتون گفت:
_هانا وسیله ها رو قراره مرتب کنه ارباب گفت بیاد.
لبخند محوی روی لبهام نشست از توجه ارباب به همه جا از قبل فکر کرده بود چقدر خوب ک بهم احترام میذاشت. بلند شدم و گفتم:
_ممنون.
و بعدش از اتاق خارج شدم کمی حالم بهتر شده بود باید خودم رو سرگرم میکردم تا به بابام فکر نکنم به سمت پایین حرکت کردم داخل سالن کسی نبود روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم ک صدای یکی از خدمه ها ک اسمش نیلا بود بلند شد:
_تو چرا اینجا نشستی راحت پاشو خونه رو تمیز کن.
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم ک گفت:
_زود باش وگرنه ارباب بد تنبیهت میکنه.
بعد تموم شدن حرفش رفت، من ک همسر ارباب شده بودم یعنی هنوز هم باید مثل خدمه ها کار میکردم! از حرف های نیلا مشخص بود کلافه بلند شدم هیچ دلم نمیخواست با سر پیچی از حرف های ارباب کتک بخورم.

1400/05/20 13:31

#part_27
#ارباب_طلبڪار


داشتم زمین رو طی میکشیدم ک صدای کیان از پشت سرم اومد:
_ترمه؟!
با شنیدن صدای کیان بلند شدم به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم؟!
_داری چیکار میکنی؟!
متعجب گفتم:
_کاری ک گفتید رو دارم انجام میدم ارباب.
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_من بهت گفتم سالن رو تمیز کن؟!
_نیلا گفت اگه تمیز نکنم شما تنبیهم میکنید منم...
وسط حرفم پرید و با خشم غرید:
_نیلا گوه خورد همچین حرفی رو زد.
بعدش صداش رو بلند تر کرد و داد زد:
_نیلا ، نیلا!
طولی نکشید ک نیلا اومد با دیدن کیان صداش رو پر از ناز کرد و گفت:
_بله ارباب؟!
کیان با صدای عصبی گفت:
_تو به چه حقی از همسر من خواستی ک کلفتی کنه هان؟!
با شنیدن این حرف رنگ از صورت نیلا پرید بهت زده گفت:
_همسرتون؟!
کیان پوزخندی زد و گفت:
_آره همسرم!نیلا همسر منه این و نمیدونستی؟!
نیلا با شک گفت:
_ارباب من این هفته مرخصی بودم بخاطر زایمان خواهرم از چیزی خبر نداشتم.
_یادت باشه دیگه به همسر من حتی تو هم نگی نه اینکه مجبورش کنی کلفتی کنی وگرنه روزگارت و سیاه میکنم حالا هم گمشو.
نیلا انگار هنوز تو شک حرف های ارباب بود ک توان حرکت نداشت دوباره صدای ارباب بلند شد:
_برای چی ایستادی مگه نمیگم بهت برو!
با صدای لرزونی گفت:
_چشم ارباب.
بعد گفتن این حرفش نگاه کینه توزانه ای بهم انداخت و رفت . وا این دیگه چش شده بود ...

1400/05/20 13:31

#part_28
#ارباب_طلبڪار


بعد از رفتن نیلا کیان به سمتم برگشت و با صدای خشدار شده از عصبانبت گفت:
_دیگه هیچوقت نبینم داری کلفتی میکنی فهمیدی؟!
انقدر عصبی و محکم این حرفش رو زد ک بی اختیار سرم رو به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم:
_باشه.
خوبه ای گفت و رفت با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم این چقدر خشن میشد رفتارش موقع عصبانیت خدا به دادم برسه ، خوشحال بخاطر اینکه ارباب حال نیلا رو گرفته به سمت مبل رفتم تا بشینم سریال نگاه کنم ک صدای خاتون بلند شد:
_ترمه؟!
با شنیدن صداش به عقب برگشتم ، چه عجب اینبار نگفت هی تو ، با صدای آرومی گفتم:
_بله خاتون باز چیکار کردم؟!
بدون توجه به حرفم با صدای همیشه سردش گفت:
_چرا ارباب با نیلا اون شکلی حرف زد؟!
کل قضیه رو براش تعریف کردم ک صداش بلند شد:
_حقش بود!
با شنیدن این حرف خاتون چشمهام گرد شد یعنی الان داشت از من طرفداری میکرد با دیدن چشمهای گرد شده ام چشم غره ای بهم رفت و از کنارم رد شد خنده ام گرفت از این کارش تو این خونه انگار همه موجی بودند یا خوب بودند یا بد اصلا معلوم نبود فازشون چیه.
_ترمه؟!
_هان؟!
_هان چیه درست جواب بده.
_خوب بله؟!
_امروز خانواده ی کیان میان چه حسی داری؟!
بیتفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_هیچ حسی ندارم من چطور؟!
_وای تو دیگه چقدر بی ذوقی مثلا خانواده ای شوهرت هستند.
_اونا از من خوششون نمیاد چرا باید برای اومدنشون ذوق کنم آخه مگه یه تختم کمه؟!
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_کی گفته از تو خوششون نمیاد.
_لازم نیست کسی بگه خودم میدونم.
تا خواست حرفی بزنه صدای خاتون بلند شد:
_ترگل زود باش کار داریم.

1400/05/20 13:31