The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

ارباب طلبکار

50 عضو

سلام کسایی که ایتا دارن میتونن برن اینجا ادانه رمان (#ارباب_طلبکار)رو بخونن

1400/06/16 11:24

#part_29
#ارباب_طلبڪار


کنار کیان ایستاده بود از شدت استرس بهم حالت تهوع دست داده بود ، میدونستم خانواده اش رفتار خوبی با من نخواهند داشت و همین هم استرس و دلشوره ام رو بیشتر میکرد . صدای کیان بلند شد:
_خوش اومدی مامان!
با شنیدن این حرف سرم رو بلند کردم مادر کیان یه زن خیلی خوشگل بود و لوند بود ک اصلا بهش نمیخورد مادر کیان باشه چهره ی مهربونی داشت ک تو نگاه اول همه رو به خودش جذب میکرد بعدش یه دختر جوون ک فک کنم خواهر کیان بود ک ازدواج کرده بود یه دختر بچه ی شیرین و تپل تو بغلش بود
صدای مادر کیان بلند شد:
_معرفی نمیکنی کیان؟!
کیان با شنیدن این حرف مادرش لبخندی زد و گفت:
_همسرم ترمه ، ترمه ایشون هم مادر من.
با شنیدن این حرفش به وضوح اخم های مادرش تو هم رفت چشمهام رو بستم لعنتی میدونستم از اولش ک با این حرف کیان عصبی میشن تا خواستم چشمهام رو باز کنم تو بغل گرمی فرو رفتم بهت زده چشمهام رو باز کردم مادر کیان من رو بغل کرده بود و داشت قربون صدقه ام میرفن چشمهام از تعجب و بهت گرد شده بود فکر میکردم الان ک من رو به فحش ببنده اما خیلی عجیب و غریب رفتار کرد
ازم جدا شد و لبخند مهربونی زد و گفت:
_خیلی خوشحالم کیان بلاخره عاقل شده و زن گرفته.
سپس به سمت کیان برگشت و گفت:
_ازت ناراحتم کیان چرا به من نگفتی؟!
_ببخشید مامان میخواستم سوپرایزتون کنم.
مامان تک خنده ای کرد ک صدای جیغی بلند شد به سمت صدا برگشتم ک خواهر کیان خودش رو انداخت داخل بغلم و گفت:
_وای باورم نمیشه تو زن داداش کیانی!؟
سپس ازم جدا شد و صورتم رو کنکاش کرد ک شروع کردم به خندیدن این دختر رسما دیوونه بود!
صدای کیان بلند شد:
_بزار برسی بعد خودت رو پرت کن تو بغلش‌
_خوب حالا ذوق زده شدم.

1400/06/25 22:35

#part_30
#ارباب_طلبڪار


کنار کیان نشسته بودم و به مادر و خواهرش داشتم نگاه میکردم هنوز هم تو شک رفتارشون بودم ک با من چقدر خوب بود، فکر میکردم از من خوششون نیاد اما انقدر خوب رفتار کردن ک جای هیچ شکی نذاشت برام. صدای مادر کیان بلند شد:
_کیان؟!
کیان نگاهش رو به مادرش دوخت و گفت:
_جانم؟!
مادرش با صدای گرفته ای گفت:
_رها از ازدواجت خبر داره؟!
با شنیدن این حرفش گوش هام تیز شد رها کی بود!
صدای سرد کیان بلند شد:
_نه
_اما باید بهش بگی پسرم.
_وقتی بیاد خودش میبینه.
_داغون میشه پسرم نکن گناه داره بهش بگو.
کیان پوزخندی زد و گفت:
_فعلا با دوست پسر جدیدش داره خوش میگذرونه فکر نمیکنم ازدواج من براش مهم باشه درسته؟!
چشمهای مادرش با شنیدن این حرف گرد شد و گفت:
_چی داری میگی؟!
_یعنی نمیدونستید؟!
_چی رو؟!
_اینکه اون دختر سرش گرمه و داره خوش گذرونی میکنه.
_پسرم من اصلا خبر نداشتم میشه واضح حرف بزنی؟!
کیان بی حوصله گفت:
_باشه به وقتش مامان.
_آخه....
_مامان!
انقدر محکم حرفش و گفت ک مادرش سری به نشونه ی تائید تکون داد و دیگه حرفی نزد. برام سئوال بود از چی داشتند حرف میزدند.

1400/06/25 22:35

ازش پرسیدم چرا داری اینجوری رفتار میکنی؟!
کیان با شنیدن این حرف مادرش نگاه تند و تیزی بهم انداخت و رفت ک صدای خنده ی مامان بلند شد:
_پسرم چه حسود شده.
_مامان!

1400/06/25 22:36

#part_31
#ارباب_طلبڪار

روی تخت خوابیده و چشمهام رو بسته بودم داشتم به این فکر میکردم ک قراره چه اتفاق هایی برای من بیفته تو این عمارت طولی نکشید ک چشمهام گرم شد و خوابم برد، با حس سنگینی وزنی روم چشمهام رو باز کردم و گیج به اطرافم نگاه کردم با دیدن کیان ک محکم بغلم کرده بود تکونی خوردم ک صدای خشدارش بلند شد:
_کجا خانوم کوچولو!
خوابالود گفتم:
_دستت و بردار خفم کردی.
_هیش صدا نده بگیر بخواب.
هر چی تقلا کرده فایده ای نداشت همون بهتر بود ک فعلا بگیرم راحت بخوابم دوباره چشمهام رو بستم ک خوابم برد.
_ترمه!
با شنیدن صدایی کنار گوشم آهسته چشمهام رو باز کردم چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شد با دیدن ترگل گفتم:
_هوم
_پاشو بقیه پایین متتظرتن وقت نهار چقدر میخوابی.
خمیازه ای کشیدم و روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
_اصلا نخوابیدم برای همین خیلی کسلم
چشم غره ای رفت و گفت:
_آره اصلا نخوابیدی تو.

صدای مادر کیان بلند شد:
_ترمه؟!
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم و گفتم:
_جانم؟!
_شما چجوری با کیان آشنا شدید؟!
متعجب بهشون خیره شدم و گفتم:
_یعنی شما نمیدونید؟!
_نه
انگار واقعا اصلا خبر نداشت پسرش من رو خریده ، با صدای آرومی گفتم:
_کیان ازم عصبانی نشه.
مامانش لبخندی زد و گفت:
_خیالت راحت دخترم من بهش چیزی نمیگم‌.
حرف هاش واقعا بوی صداقت میداد بهش اعتماد کردم و همه چیز رو تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد با صدای عصبی گفت:
_اون واقعا یه مرد پست و بیشرف چجوری تونست دختر خودش رو بفروشه.
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
_باید شکر گزار باشم کیان من رو خرید وگرنه اون کثافط تازه من رو به یکی دیگه هم فروخته و پول گرفته اونم پول خیلی بیشتر ک میخواد بیاد من رو از پیش کیان ببره بده به یکی دیگه رسما شدم یه کالا براش ک میخواد باهاش کاسبی کنه.
صدای عصبی مامان کیان بلند شد:
_من نمیزارم اون مرد بهت نزدیک بشه.
_کدوم مرد؟!
با شنیدن صدای کیان رنگ از صورتم پریده با وحشت به مامان خیره شدم ، ک خیلی خونسرد رو کرد سمت کیان و گفت:
_ترمه انگار قبلا یه خواستگار بیشرف داشته ک به زور میخواسته اون رو بدست بیاره اون و میگم.
_آره ترمه؟!
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم و گفتم:
_آره.
با شنیدن این حرفم چشمهاش از عصبانیت قرمز شد و گفت:
_گوه خورده کسی بخواد به زن من نزدیک بشه.
با شنیدن این حرفش از شدت ترس ساکت شدم این چرا زود قاطی میکرد آمپر میچسپوند آخه!
با ترس گفتم:
_کیان
با شنیدن صدام انگار بیشتر عصبی شد ک داد زد:
_کی بهت گفته اصلا بهش فکر کنی و بخوای اسمش رو بیاری هان؟!
نگاهم و به مامان دوختم و ملتمسانه بهش خیره شدم تا یه چیزی بگه ک صداش بلند شد:
_کیان من

1400/06/25 22:36

#part_32
#ارباب_طلبڪار


_جانم؟!
_کیان چرا انقدر زود عصبی میشه!
تک خنده ای کرد و گفت:
_اخلاقش همین شکلیه‌.
حس کردم یه چیزی هست ک نمیخواد بگه چون اولش هول شد ، کلافه بلند شدم و گفتم:
_چیزی میخورید شما براتون بیارم؟!
_نه دخترم
_پس من برم بخوابم هنوزم خوابم میاد.
لبخندی زد و گفت:
_برو دخترم.
تا خواستم اولین قدم رو بردارم صدای آشنایی اومد
_میخوام دخترم رو ببرم.
با شنیدن صدای بابام کسی ک همیشه سعی میکرد زندگیم رو نابود کنه و حرف هایی ک کیان بهم زده بود عصبی به سمت در ورودی حرکت کردم ک صدای مامان از پشت سرم بلند شد:
_ترمه کجا!
بدون توجه به حرفش در ورودی رو باز کردم و خارج شدم پدرم حالا کت و شلوار شیکی پوشیده بود و داشت با نگهبان ها دعوا میکرد معلوم بود پول خوبی بهش رسیده
_هی ؟!
با شنیدن صدام ایستاد به سمتم برگشت و لبخند کریهی زد و گفت:
_دخترم اومدم نجاتت بدم!
پوزخندی زدم و گفتم:
_اون وقت میشه بپرسم شما؟!
با شنیدن این حرفم متعجب گفت:
_دخترم.
با خشم داد زدم:
_به من نگو دخترم من دختر تو نیستم کثافط الان هم گمشو از اینجا.
اون هم مثل من عصبی شد و داد زد:
_زن ارباب شدی هارت کرده ک سه متر زبون در آوردی.
_ببند دهنت و!

1400/06/25 22:36

#part_33
#ارباب_طلبڪار

با شنیدن صدای داد کیان رنگ از صورتش پرید انگار فکرش رو نمیکرد کیان هم این وقت روز داخل خونه باشه ک اومده بود داد و بیداد راه مینداخت کیان به سمتش رفت روبروش ایستاد و گفت:
_تو به چه حقی اومدی خونه ی من داد و بیداد راه انداختی؟!
بابام خشک شده بهش خیره شده بود و حرفی نمیزد ک کیان اینبار تقریبا عربده زد:
_با توام؟!
بابام با شنیدن صدای داد کیان به خودش اومد و گفت:
_اومدم دخترم رو ببرم.
کیان پوزخندی زد و گفت:
_دخترت کدوم دخترت هان؟!
بابا وقیحانه گفت:
_همونی ک در ازای طلبم بهت دادم،

کیان با شنیدن حرف هاش انگار داشت دود از سرش بلند میشد سیلی محکمی بهش زد ک چون بابا انتظارش رو نداشت پرت شد روی زمین.
صدای عصبی کیان بلند شد:
_ببرید یه جای دور حسابی حالش رو جا بیارید بعد ولش کنید.
_چشم آقا.
کیان قدمی برداشت ک به سمتم بیاد .
ک صدای بابا بلند شد:
_این دختر باید زن مهرداد بشه.
کیان با شنیدن این حرف به سمت بابا حمله ور شد و تا تونست کتکش زد ، صدای مامان بلند شد:
_بریم داخل ترمه.
نگران گفتم:
_کیان!
_بیا داخل کیان هم میاد.
همراهش داخل سالن نشستیم اما همش نگران کیان بودم ک کی میاد، اصلا مهرداد کی بود ک کیان انقدر عصبی شد با شنیدن اسمش ،لعنت بهت بابا ک همیشه باعث نابودی من شدی.

حدودا یکساعت گذشت تا بلاخره کیان با صورت کبود شده از عصبانیت اومد ، با ترس و استرس بهش خیره شده بودم ک صدای مامان بلند شد:
_چیشد کیان حالت خوبه ؟!
کیان با خشم غرید:
_مرتیکه ی کثافط فقط میخواست من رو عصبی کنه.
_چیشده پسرم؟!
پوزخند عصبی زد و گفت:
_اون بیناموس بی غیرت یه صیغه نامه الکی درست کرده ک دخترش صیغه ی مهرداد بوده و تهدید کرد ک اگه ترمه رو پس ندم شکایت میکنه.
با بهت گفتم:
_اما من اصلا شخصی به اسم مهرداد نمیشناسم و صیغه ی کسی نشدم.
_میدونم برای همین گفتم برو شکایت کن.
مامان با نگرانی گفت:
_دردسرساز نشه پسرم.
_نه نمیشه چون ترمه زن منه نه هیچ بیناموس دیگه ای.
مامان با صورت گرفته اش بهم نگاه کرد و گفت:
_چقدر آدم پست فطرتیه.
چشم‌هام رو با درد باز و بسته کردم و گفتم:
_خیلی زیاد.
_ترمه؟!
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم و گفتم:
_بله؟!
_به هیچ عنوان از خونه خارج نشو فهمیدی آدمای مهرداد خطرناکن میدونم یه نقشه ی کثیف دیگه هم کشیده.
گیج گفتم:
_این مهرداد کیه آخه.
_یه عوضی

1400/06/25 22:36

#part_34
#ارباب_طلبڪار


کیان بعد از گفتن این حرف با عصبانیت به سمت اتاقش رفت مامان هم دنبالش سمت اتاق رفت واقعا هنوز گیج و منگ بودم و نمیدونستم ک چرا داره این شکلی حرف میزنه و قضیه از چه قراره کلافه پوفی کشیدم و به مبل تکیه دادم کی قرار بود این مرد به اصطلاح پدر دست از سر من بدبخت برداره.
_ترمه؟!
با شنیدن صدای ترگل بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
_جانم
_پاشو بیا.
با شنیدن این حرفش به سمتش برگشتم و گفتم:
_بیخیال خیلی بد امروز حالم خرابه.
صداش داشت میلرزید:
_ترمه مهمه زود باش بیا.
با شنیدن این حرفش بلند شدم نگاهم دقیق شد بهش رنگ از صورتش پریده بود و شبیه گچ شده بود ، با نگرانی گفتم:
_چرا این شکلی شدی تو خوبی؟!
اومد سمتم دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید ک گفتم:
_کجا داریم میریم
_باید یچیزی نشونت بدم.
خواستم دنبالش برم این حالش داشت من رو نگران میکرد انگار اتفاق بدی افتاده بود ، صدای کیان از پشت سرمون بلند شد:
_کجا؟!
به سمتش برگشتیم ترگل ک اصلا نمیتونست جوابش رو بده چون انگار واقعا حالش بد بود پس من جواب دادم:
_نمیدونم انگار چیزی شده آخه ترگل بهم گفت بیا نشونت بدم من هم دنبالش اومدم ولی تو صدام زدی.
کیان نگاهش رو به ترگل دوخت ک قیافه اش خیلی زیاد رنگ پریده و ترسیده بود ک با لحن آرومی گفت:
_ترگل چیزی شده؟!
ترگل با صدای لرزونی به انباری کنار آشپزخونه اشاره کرد همراهشون حرکت کردیم وقتی رسیدیم ایستادیم صدای یکی از خدمتکار ها اومد:
_زود باش *** کار خاتون رو تموم کن تا کسی نیومده.
_واسا الان...
هنوز حرف هاشون تموم نشده بود ک ارباب زنگ موبایلش رو زد و فوری داخل شد ک صدای جیغ اون دوتا زن خدمتکار بلند شد
صدای خشک و سرد کیان بلند شد:
_داشتید چه غلطی میکردید هان؟!

#part_35
#ارباب_طلبڪار

صدای جیغشون بلند شد ک نگهبان ها ریختند داخل خونه صدای عصبی کیان بلند شد:
_ترگل و ترمه زود برید بالا زود.
همراه ترگل رفتیم اتاق بالا به ترگل خیره شدم و گفتم:
_خوبی؟!
_خوبم
_بنظرت خاتون حالش چطوره عجب کثافط هایی بودند با خاتون بیچاره چیکار داشتند‌.
با صدای گرفته ای گفت:
_نمیدونم ولی دشمن های ارباب بودند انگار.
با هم به سمت بالا رفتیم ک مامان از اتاقش بیرون اومد با دیدن صورت های رنگ پریده ی ما متعجب گفت:
_چخبر شده؟!
_خاتون رو داشتند میکشتند.
با شنیدن این حرفم رنگ از صورتش پرید و شکه تقریبا داد زد:
_چی
ترگل با صدای گرفته گفت:
_پایین درگیری انگار دوتا جاسوس داشتیم داخل خونه.
مامان به سمت پایین رفت ک من هم دنبالش حرکت کردم ترگل بازوم رو گرفت و گفت:
_تو کجا
_برم پایین ببینم چخبره.
با حرص گفت:
_لازم نکرده یادت نیست

1400/06/25 22:37

ارباب چی گفت.
با شنیدن این حرفش دیگه حرکتی نکردم و سرجام ایستادم

_ترمه؟!
با شنیدن صدای ارباب به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم
_برای یه مدت طولانی باید از اینجا بریم اینجا دیگه امن نیست وسایلت رو جمع کن.
با تعجب بهش خیره شدم چرا اینجا امن نبود کجا میخواستیم بریم ، سئوال هام رو به زبون آوردم ک با صدای گرفته ای گفت:
_فعلا سئوال نپرس زود باش آماده شو.
کلافه باشه ای گفتم ولی ذهنم درگیر شده بود میدونستم کیان هم تا نخواد هیچ حرفی نمیزنه وقتی وسایلم رو آماده کردم حاضر و آماده پایین رفتم بقیه هم آماده شده بودند انگار قرار بود همه بریم.
رفتم کنار ترگل ایستادم و گفتم:
_کجا قراره بریم تو میدونی؟!
_عمارت خانوم بزرگ
_اون جا دیگه کجاست
تا خواست حرفش رو ادامه بده صدای ارباب بلند شد:
_خوب همه برید سوار ماشین ها بشید حرکت میکنیم.
همه با گفتن چشم رفتن من هم دنبالشون حرکت کردم ک صدای ارباب بلند شد:
_ترمه تو با من بیا.
_چشم
دنبال ارباب حرکت کردم و به سمت ماشیش رفتیم همین ک داخل ماشین نشستم همه ی ماشینا حرکت کردن تا از خونه خارج شدیم صدای انفجار شدیدی اومد و همه ایستادن بهت زده به خونه ی روبروم ک در حال سوختن بود خیره شده بودم.

#part_36
#ارباب_طلبڪار

نگاهم و به سمت کیان چرخوندم انگار اون هم تو شک بود با ترس گفتم:
_چخبره چرا خونه منفجر شد؟!
صدای کیان بلند شد:
_آروم باش ترمه باید هر چه سریع تر از اینجا دور بشیم من هم نمیدونم چخبر شده.
سری به نشونه ی تائید تکون دادم طولی نکشید ک ماشین حرکت کرد تموم طول راه فقط سکوت کرده بودم از شدت ترس و وحشت هنوز تو شک بودم یه خونه جلوی چشمهام منفجر شده بود شاید اگه ما از اون خونه خارج نشده بودیم همه الان سوخته بودیم و مرده بودیم حتی فکر کردن بهش هم وحشتناک بود.
چشمهام رو بستم و سعی کردم تا رسیدن به اون جا کمی بخوابم شاید از استرس و وحشتی ک داشتم کمتر میشد طولی نکشید ک چشمهام بسته شد و خوابم برد.
_ترمه ترمه!
با شنیدن صدایی کنار گوشم چشمهام رو باز کردم با دیدن کیان با صدای گرفته ای گفتم:
_چیشده؟!
_بیدار شو رسیدیم.
با شنیدن این حرفش هوشیار شدم تموم اتفاقات یادم افتاد با وحشت به کیان خیره شدم و گفتم:
_خونه منفجر شد.
با صدایی ک سعی میکرد آروم باشه گفت:
_هیس آروم باش حالا چیزی نشده درست میشه.
بعد از اینکه خیالم راحت شد از ماشین پیاده شدم با دیدن عمارت قدیمی روبروم حس عجیبی بهم دست داد اینجا دیگه کجا بود چرا انقدر قدیمی بود شبیه عمارت های اربابی ک تو فیلم ها تا به امروز دیده بودم بود.
به سمت کیان برگشتم و گفتم:
_بقیه کجان؟!
_داخل هستند زودتر از ما رسیدند.
با ترس

1400/06/25 22:37

گفتم:
_کیان؟!
_بله؟!
_اینجا ترسناک.
به سمتم اومد و گفت:
_نترس زیاد ترسناک نیست چون شب هست این شکلی حس میکنی حالا بریم داخل ک باید غذا بخوری استراحت کنی تموم مدت فقط خواب بودی.

#part_37
#ارباب_طلبڪار


داخل عمارت شدیم ک چند تا از خدمه ها به سمتمون اومدند صدای زن میانسالی اومد:
_کیان پسرم؟!
کیان با شنیدن زن به سمتش رفت من هم هنوز سرجام ایستاده بودم و داشتم بهشون نگاه میکردم ک صدای خانوم میانسال بلند شد:
_پسرم اون دختره خدمتکارت؟!
_نه
کیان بهم اشاره کرد به سمتش برم به سمتش حرکت کردم کنارش ایستادم ک گفت:
_خانوم بزرگ این ترمه است همسر من.
چشمهای خانوم بزرگ گرد شد بهت زده گفت:
_چی؟!
کیان با صدای خونسردی گفت:
_واضح گفتم خانوم بزرگ.
خانوم بزرگ با خشم بهش خیره شد و گفت:
_باید بابت اینکارت حساب پس بدی.
و بدون اینکه من رو آدم حساب کنه رفت زنیکه ی خودخواه معلوم نیست فازش چیه
_بریم یه چیزی بخور.
_کیان میشه اتاق رو نشون بدی من برم بخوابم گرسنه نیستم شدیدا خستم.
سری تکون داد و با صدای بلندی داد زد:
_نرگس
بعد از چند دقیقه یه دختر تپل بدو بدو اومد و گفت:
_بله آقا؟!
_خانوم رو راهنمایی کن اتاق من.
_چشم آقا‌
حرکت کرد ک من دنبالش راه افتادم انگار کیان خیلی وقت بود ک اینجا میومده چون یه اتاق داشت و همه میشناختنش.

1400/06/25 22:37

#part_37

#ارباب_طلبڪار

هنوز بدنم از ترس و اتفاق هایی که افتاده بود میلرزید رو ی تخت نشستم نرگس گفت:

_خانم به چیزی احتیاج ندارید؟

_نه مرسی.

_اگه چیزی لازم داشتید خبر بدید.

سری تکون دادم نرگس که رفت لباسهامو از تنم در اووردم. کسل و ناراحت به تاج تخت تکیه زدم.

چشمامو روهم گذاشتم تمام اتفاقات امروز جلوی چشمم اومد. وحشت ناک بود انفجار اون دوتا جاسوس
کشتن خاتون وای خیلی بد بود
نمیتونستم حضمش کنم.

در که باز شد چشمامو باز کردم کیان بود.

_خوبی؟

_خوب نیستم وحشت کردم.

_چیزی نیست نگران نباش اینجا امنه.

_چرا اینطوری شد؟

_بعدا میگم الان وقتش نیست!

_ولی کیان من وحشت زدم یعنی چی الان وقتش نیست؟

_ترمه میگم حوصله ندارم خودم بد تر تو هستم.

از صدای دادش سر جام نشستم و تو خودم جمع شدم.

دلم میخواست دوش بگیرم و بخوابم بی توجه به کیان که داشت لباسهاشو عوض میکرد به سمت سرویس داخل اتاق رفتم.
یه دوش سر دستی گرفتم

و از حمام بیرون اومدم کیان با نیم تنه ی لخت روی تخت دراز کشیده بود.
تو این وضعیتم جذاب بود باورم نمی‌شد من یه دختر دست فروش فقیر زن یه مرد قدرتمند وثروتمند شده بودم.
خجالت میکشیدم کنارش بخوابم نگاهی به اطراف انداختم الان لباس از کجا میووردم؟

_توی کمد لباس هست.

از جام بالا پریدم کیام دستشو از رو چشماش برداشت و گفت:

_چته بروبر نگاهم میکنی لباس تو کمد هست.یکم ممکنه گشاد باشه تا شب میگم برات لباس بیارن.

_ب..باشه.

در کمدو باز کردم سریع لباسارو برداشتم و توی حموم رفتم.

چه دردسری شده بود من زن کیان بودم ولی خیلی خجالت میکشیدم.

به سختی رو کاناپه دراز کشیدم و موهامو توی حوله جمع کردم.

_چرا اونجا خوابیدی!

_خوب کجا بخوابم.

#part_38

#ارباب_طلبڪار

_به کنار خودش اشاره کرد و با نگاه چپ چم گفت:

_معلومه اینجا.

نگاهی به کنارش و بعد نیم تنه اش انداختم و با قدم های سست کنارش نشستم.

اخماشو تو هم کشید! از بس اخم کرده بود میون ابروهاش خط افتاده بود.

_چرا نمیخوابی حوصلمو سر بردی!

_خو..ب ال..ان میخوابم ا..اصن گرسنمه خوابم نمیاد.

به زور دستمو کشید و کنار خودش دراز تا دراز خوابوندم

_حالا فعلا بخواب بعدا میریم یه چیزی میخوریم.

_من میترسم!

سرشو مقابل سرم نگه داشت و خیره زل زد تو چشمام و گفت:

_از چی؟

_می...میترسم..مثل امروز باز...

_ششش تا وقتی من کنارتم از هیچی نترس.

سرمو رو بازوش گذاشتم ولی انگار نمیخواست بخوابه!

روبروم خیمه زد و گفت:

_دلم آرامشتو میخواد.

متعجب شدم! ارامش من چیه مگه ؟ وای نگاهش یه حالی بود سرخ میترسوندم.

_آ..رامش؟

_هوم.

اینو گفت و یه حس خاص تو وجودم پیچید.

پیشانیم را بوسید چشمامو بی

1400/06/25 22:38

اختیار روی هم گذاشتم و و دستمو روی بدنش گذاشتم.

نمیتونستم ازش جدا بشم یا حتی تقلی کنم

_فعلا تا همین اندازه ارامش برام کافیه کلی قول نمیدم...

با خجات خودمو تو بدن داغش قایم کردم و ریز خندیدم.

_ولی با این کارت حس میکنم کافی نیست...

#part_40

#ارباب_طلبڪار

تازه از خواب بیدار شده بودم بدنم کانلا خشک بود.

هرچی میخواستم تکون بخورم یه چیزی مانع میشد.

دستای کیان دورم حلقه شده بود نفس کم آووردم.

تکونی به خودم دادم و با صدای گرفته گفتم:

_کیان؟

_هوم؟

وای میگه هوم میخواستم برم بیرون.
گشنم بود ولی مثل زندانیام.

_کیان بیدار شو!

_یکم دیگه!

_کیان گرسنمه وای نه!

نوچی زیر لب گفت و لای چشماشو باز کرد.

دستمو رو نیم تنه ی لختش گذاشتم و گفتم:

_من میرم بیرون تو بخواب.

_نه با هم میریم باید بگم برات لباسم بیارن.

_باشه پس پاشو.

_ساعت چنده؟

_نمیدونم راستی کی میگی چی شد؟

_چی چی شد!

_وای امروزو میگم کیان دیگه.

_میگم بعدا فلا بریم یه چیز بخور.


با ناراحتی و لب های آویزون لباسامو تن کردم انقدر برام گشاد بود که عصابم خورد شد.

_اینا خیلی برا من گشاده!

با بیخیالی همینجور که پلیورشو تن میکرد گفت:

_میگم بیارن دیگه.

_کی بیرونه؟

_مامانمو خواهرمو خانم بزرگ!

_خانم بزرگ مادر بزرگته؟

_اره مادربزرگ پدریم. من با اون بزرگ شدم.

#part_41

#ارباب_طلبڪار

سری تکون دادم و کنارش وارد سالن شدم فقط خانم بزرگ تو سالن بود.

اروم سلام کردم خانم بزرگ با سروسنگینی جوابمو داد و رو به کیان گفت:

_منتظرم توضیح بدی کیان.

_چیو خانم بزرگ همسرمه!

_چرا منو از این اتفاق خبر دار نکردی پس رها چی؟

_رها الان تو دوبی داره با دوست پسرش وقت میگذرونه!

_یعنی چه این چه بی عابروییه؟

_به عروس منتخبتون بگید.

_این دختر...

_پدر معتادش میخواست بدبختش کنه!

_که تو باهاش ازدواج کردی!

_بعله من ازدواج کردم و بهش علاقه دارم.

_هیف که قبولت دارم کیان اگر نه...

کم مونده بود اشکم دربیاد این وسط فقط داشتم تحقیر میشدم.

با چشمای پر از اشک به زمین زل زده بودم و مدام بغضمو فرو میدادم.

کیان بهم نگاه کرد سرمو پایین انداختم تا اشکامو نبینه.

_چرا سرت پایینه ترمه؟

_هی...هیچی.

_داری گریه میکنی.

_نه خوبم کیان گ.. گرسنمه.

_ششش... مگه نگفتم هیچ وقت گریه نکن؟

_نمیکنم من...

دستشو زیر چونم برد و گفت:

سری بعدی انقدر‌خوب برخورد نمیکنم
الانم اشکاتو پاک کن بریم شام بخوریم.

1400/06/25 22:38

#part_42

#ارباب_طلبڪار

اشکامو به ارومی پاک کردم و بدونه نگاه به خانم بزرگ از جام پاشدم.

ضعف و گرسنگی باعث شد پام لغ بخوره و سرمم درد بگیره.

کیان که این حالمو که دید از پشت گرفتم و گفت:

_چی شدی؟

_هیچی سرم گیج رفت!

_ا دارم بابا میشم؟

چپ چپ نگاهش کردم و در حالی که ازش جدا میشدم گفتم:

_اره اونم دوقلو!

_زبونت درازه ها!

_کو نه کوتاهه.

زبونمو بیرون اووردم و با شیطنت جلوش نشون دادم.

_هی هی شیطونی نکن میکنم زبونتو ها!

چشمام درشت شد این روی کیانو ندیده بودم لبمو گاز گرفتم و سرمو پایین انداختم.

_خوب حالا خجالت نمیخواد بکشی بیا غذا بخور بچم مرد از گرسنگی.

خنده ی ریزی کردم و باهم پشت میز نشستیم.

با ولع به لوبیا پلو رو بروم زل زدم وای چقدر غذا نمیدونستم از کدوم بخورم.

ولی بی معطلی برا خودم برنج کشیدم و مشغول خوردن شدم.

_آروم چته؟

_خیلی گرسنمه خوب.

_فرار‌نمیکنه اروم بخور.

_باشه باشه لباسامم بگو بیارن.

از این همه عجولیم خندش گرفته بود سری تکون داد و مشغول خوردن شد.

#part_43

#ارباب_طلبڪار

لباسهام که رسید به تیپ پوشیده و خوب زدم و همراه مادر کیان داخل نشیمن رفتیم.

_عزیزم چایی میخوری؟

_بعله مرسی‌.

_میگم بیان اینجا باهم بخوریم بینشم یکم صحبت کنیم.

_خیلیم خوب دست شما درد نکنه.

_میدونی کیان کجا رفت؟

_نه راستش منم متعجب شدم ولی فکر کنم کار مهمی داشت.

_لعنت به مهران کثافت!

_مامان من متوجه نشدم مهران کیه؟

_همون پسری که پدرت تورو بهش فروخته خیلی آدم پستیه !

پدرش دشمن پدر کیان بود و قبل این ماجراها خودشم با کیان دشمنی دیرینه داشت.

_آخه سر چی؟

_کیان شرکت واردات صادرات داره که از پدر و پدربزرگش براش به یادگار مونده.

_دشمنی این مهران که میگید سر چیه؟

_رغیب سرسخت شرکت ما شرکت اوناس اما با فرق این که اونها به خاطر قاچاق مدام

جریمه میشن و اعتبارشون رو از دست میدن و لی کیان با سیاست تره‌.

_من میترسم مامان راستش خیلی وحشت ناکه.

_نه گلم نترس تو تا وقتی کیان هست از هیچی نترس ولی از من به تو نصیحت ول کیانو ببر‌.

_دلشو چرا؟

_ببین کیان به تو بیمیل نیست ولی تو هم باید یه تکونی بخوری اینجوری نمیشه سعی کن براش دلبری کنی.

_راستش من اصلا بلد نیستم آخه دلبری چیه؟ چجوری؟

_من یادت میدم اما توهم باید بپذیری نباید از زیرش در بری.

_اخه خجالت میکشم

#part_44

#ارباب_طلبڪار

_خجالت نداره گلم از همین امشب شروع کن وقتی که میاد سعی کن بش نزدیک بشی.

یه لباس خوشگل از بین لباسهایی که برات آووردن انتخاب کن.

به دست آووردن دل کیان لازمه برات عزیزم چون تو دیگه همسرشی و همیشه باید کنارش باشی.

اینطوری همیشه روی خوششو

1400/06/25 22:41

میبینی جای این که خشمو ناراحتیشو ببینی.

من پسرمو میشناسم میدونم اخلاق بد زیاد داره ولی رام شدنشم برای تو که زنشی کاری نداره.

تو فکر فرو رفتم حرفای مادر کیان کاملا درست بود ولی من یکم ترس داشتم

اگه بعدش ولم کنه چی بدبخت بشم چی؟

نه اما بالا تر سیاهی رنگی نبود تصمیم گرفتم به حرف مامانش گوش کنم.

نزدیک دوازده شب بود ولی هنوز کیان نیومده بود لباسامو عوض کردم.

یه لباس سیاه رنگ که با پوشتم تضاد فوق العاده ای داشت تنم کردم.

زیاد دست به آرایشم خوب نبود ولی باید به خودم میرسیدم.

توی آرایش خواهرش یکم کمکم کرد و روی لبهام رژلب قرمز کشید.

لاک مشکی تیپ و چهره ی دلبرانمو تکمیل کرد توی آینه به خودم لبخند زدم.

تا اومدم روی تخت بشینم صدای پاش از پشت در اومد.

پیشدستی کردم و درو براش باز کردم با دیدنم شدید شوکه شد.

با چشمای درشت اسممو زیر لب تکرار کرد و منم دلبرانه لبخند زدم.

کتشو از دستش گرفتم و روی نوک انگشتام ایستادم صورتشو نرم و با ناز بوسیدم و با صدای پر از ناز گفتم:

_خسته نباشی عزیزم.

لباساشو یه گوشه ای گذاشتم و دستشو کشیدم روی تخت نشوندمش و خودمم کنارش نشستم.

با چشای خمار بش زل زدم میخواستم دیونش کنم .

دستانش را بوسیدم.
کیان!

_چی شده؟ میخوای دیوونم کنی.

قهقهه وار‌خندیدم و با نگاه خیره سکوت کردم.

#part_45 - 46

#ارباب_طلبڪار

پیشانیم را بوسیدیه حس خوبی تو وجودم پیچید.
هردومون انگار واقعا عاشق شده بودیم حس خاصی داشتیم همونطورکه داشتیم حرف میزدیم
صدای تلفن کیان حرفمون رو قطع کرد


کیان با حرص به تلفنش نگاه کرد و با حالت بدی تلفنشو جواب داد.

زیر لب رو به من کرد و گفت:

_باید جواب بدم.

_باشه.

سریع از اتاق بیرون رفت.

سرمو رو بالشت گذاشتم بدنم از درونو بیرون گر گرفته بود.

یکم منتظر موندم ولی کیان نیومد منم واقعا خوابم میومد.

انقدر بهش فکر کردم و منتظرش موندم که خوابم برد.

صبح با حس کوفتگی بیدار شدم دستمو کشیدم جای کیان.

نبود!
یعتی هنوز نیومده بود؟

با کسلی سر از روی بالشت برداشتم هنوز همون لباس تنم بود.

ناراحت بودم

اون اصلا اهمیت ندادو رفت. با سری افتاده دوش گرفتم.

لباس راحت پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.

سر میز صبحانه بی حوصله تر از هر موقع.

مامان با دیدن حال بدم گفت:

_چته عزیزم؟

_خ...وبم.

_پس کیان کجاست؟

_دی...دیشب تلفنش زنگ خورد رفت هنوز نیومده.

_پس یه زنگش بزن مادر.

_تلفن ندارم من.

_باشه من زنگ میزنم بهش بت خبر میدم.

_مرسی.

****

شب از نیمه گذشته بود من هنوز بیدار بودم.

حوصلم خیلی سر رفته بود و خوابم نمیبرد.

کیان هم نیومده بود مامان گفته بود براش کار پیش اومده.

در اتاق

1400/06/25 22:41

که باز شد از روی تخت پریدم خودش بود.

با هیجان گفتم:

_سلام چقدر دیر اومدی کجا بودی؟

_سلام دنبال درد سرا اومدم دیگه.

_خسته نباشی.

_باید حرف بزنیم.

_باشه من اصلا خوابم نمیاد.

_پس من دوش میگیرم میام تا حرف بزنیم.

_منتظرم.

نیم ساعت بعد با موهای خیسی که تو صورتش ریخته جلوم نشسته بود.

1400/06/25 22:41

#part_47

#ارباب_طلبڪار

_بگو دیگه استرس گرفتم.

تک خنده ی جذابی کرد و با همون لحن جدی و محکمش گفت:

_دیشب مهرداد یه سری دردسر توی شرکتم انداخته بود.

نگاهش کردم وای مهرداد کابوس لعنتی ازش متنفر بودم.

_خوب؟

_آشوب بدی بین کار مندام انداخته بود ولی حلش کردم.

_من..میترسم ازش.

اخم کرد و با صدایی که یه نمه بالا تر رفته بود گفت:

_تو زن منی! تو امنیت منی! من پشتتم حق نداری از کسی بترسی.

_نمیخوام اذیتت کنه اخه داره...

میون حرفم پرید و با لحن آروم تری که آرامشو بهم برگردوند گفت:

_نترس منو هیچ *** نمیتونه از پا بندازه من حواسم بهش هست نمیزارم اصلا کاری بکنه.

توهم نگران نباش یه خونه خریدم باهم میریم اونجا میدونم جفتمون اینجا اذیت میشیم.

_یعنی چی از اینجا بریم بعد مثل خونه قبلی بشه چی؟

_نمیشه! آمار ریز به ریز باباتو اون مهرداد رو دارم.

خونه جاش امنه تو یه آپارتمانه که همه آشنا هستن نگهبانم داره.

خوشحال شدم نگاه های خانم بزرگ اذیتم میکرد دلم میخواست برم.

_من میخواستم یه چیزی بگم ک.

#part_48

#ارباب_طلبڪار

عجله نکن بیا سر میز بت میگم.
_خو گشنم نیست زوری چی بخورم.
چه گیری هم داده بود دلم غذا نمیخواست فقط دلم میخواست از این خونه برم.
_خیله خب منم آماده شم میریم!
_پس من با مادرت خداحافظی کنم؟
_باشه
مامان تو اتاقش بود اونام قرار بود فردا برگردن.
_مامان جان ما داریم میریم!
_میرید عزیزم؟ به سلامت خوش باشید مواظب خودت باش.
گونشو بوشیدم و گفتم:
_چشم به امید دیدار مامان جون بازم بیاید.
_شماهم منتظرتون هستیم.
باز گونشو بوسیدم و از اتاقش بیرون رفتم.
کیان حاضر بود داشت ساعتشو میبست جداب مثل همیشه.
_بریم کیان؟
_آمادم چیزی نزاشتی اینجا که؟
_نه همه چیز امادست کلا یه ساک شد.
باشه ای زیر لب گفت و ساکو به دست گرفت.
زیر نگاه های وحشتناک خانم بزرگ با اونم خداحافظی کردیم و راهی خونه ی جدید شدیم.
وقتی رسیدیم همه چیز برام تازگی داشت کیان ماشینو توی پارکینگ گذاشت و گفت:
_رسیدیم.
با لبخند از ماشین پیاده شدم نمیدونستم این هیجان چی میگه.
سوار آسانشور شدیم موزیک لایت یکم هیجانمو کم کرد..

#part49

#ارباب_طلبڪار


لباسامو با یه دست لباس راحتی عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
کیان هنوز نرسیده داشت تلویزیون رو دست کاری میکرد و یه دست گاهی بهش وصل میکرد.
_داری چیکار میکنی پس؟
_دارم پی اسو (ps) وصل میکنم .
احمقو بش گفتم وصلش کن نکرده.
چی چی پی اس چی بود دیگه اصلا متوجه حرفش نشدم. با خنگی نگاهش کردم و گفتم:
_پی اس چیه دیگه؟
تا اینو گفتم زد زیر خنده و گفت:
_چرا انقدر خنگی دختر یه دستگاهه توش بازی میزاری بعد با دسته هاش بازی

1400/06/25 22:42

میکین.
دسته هارو نشونم داد و گفت:
_اینجوری.
_شبیه آتاریه باکلاسه.
_یه چیزی تو این مایه ها ولی بازیاش خیلی فرق داره.
_به منم یاد میدی بازی کنم؟
_اره ولی سخته ها!
_طوری نیست من زرنگم از توهم میزنم جلو تر.
پوزخندی زد و درحالی که از جاش بلند میشد با حرس گفت:
_زهی خیال باطل
_حالا میبینی.
با صدای زنگ در کیان رفت پیتزاهارو گرفت خیلی گرسنم بود خونه ی خانم بزرگ راحت نتونستم صبحانه بخورم.
پیتزارو به دلچسب خوردم خیلی خوشمزه بود.
_شب مهمون داریم!
با تعجب گفتم:
_کی؟
_علیرضاوو خانمش میان اینجا.
_وای من که معذبم.
_نترس آشنا میشی فقط باید شام بپزی دیگه.

وای شام درست کردنش به کنار این که میخواستم با دوتا آدم جدید آشنا بشم یکم سخت بود.
برا منی که بسات دست فروشیمو خونمون تنها جاهایی بود که میرفتم.
_باشه.
با حالت مرموزی نگاهم کرد و گفت:
_نمیخواد زیاد خودتو خسته کنی
چپ چپی نگاهش کردم و گفتم بی حیا نشو.
_زنمی چه بی حیایی؟
جواب ندادم باید فکر شامو میکردم.
اووم بد نبود یکمم هنرامو به رخ بکشم.
وقت هم داشتم حساابی.
اول ازهمه برنجمو بار گذاشتم و بعد برا پختن زرشک پلو و قرمه سبزی آستین بالا زدم.
انقدر سرم تو آشپزخونه ی درندشت گرم شد که حواسم از همه چی پرت شد.
از کیان گوشیشو گرفتم و از تو اینترنت طرز تهیه یه نوع دسرو گرفتم.
کیکو دسرم که آماده شد میورو تو ظرف چیدم و برای آماده شدن خودم رفتم تو اتاق.

صدای آب نشون میداد کیان حمامه.
من زیاد از لباس پوشیدن سر در نمیووردم.
تو خونمون کلا دودست لباس داشتم دلم
میخواست شیک پوش ب نظر برسم.توی کمد پر از لباسهای شیک بود من شومیز صدفی رنگو با شلوار نودو و کفشای عروسکی صدفی انتخاب کردم.
آرایش کمی رو صورتم نشوندم و با رضایت جلوی آینه به خودم زل زدم.
کیان وقتی از حمام بیرون اومد فقط پایین تنشو پوشونده بود.
با جیغ جلوی چشمامو گرفتم و بالا پریدم.
_چته دختر.
_لختی چرا؟
_نه که ندیدی لخت منو.
راست میگفتا! جلو چشمامو برداشتم و روبروش ایستادم.
_اووو دوزار اومد روت.

#part50

چشمام درشت شد منظورش این بود که زشت بودم؟
_زشت بودم مگه؟
_هی همچین مالی نبودی.
_نه که خودت خیلی خوبی؟
_رو دادم من به تو؟
_نه رو داشتم.
_مشخصه .
_ایه تو هم انقدر لخت جلو من واینستا.
_خوب میتونی‌بری‌بیرون.
پشت کردم بهش و بیرون رفتم. حقا که همون وحشی بیشعور بود.
زنگ در که به صدا در اومد کیان جلو تر رفت و درو باز کرد.
اول از همه یه پسر همسن کیان وای با قدی کمی کوتاه تر اما چهره ای خیلی زیبا وارد شد.
پشت سرش دختر ریزه میزه ولی خوشگلی که خیلی هم خوشرو بود وارد شد.
بعد از سلام و احوال پرسی با کیان نوبت به من

1400/06/25 22:42

رسید.


_سلام.
دستشو فشوردم و گفتم:
_سلام عزیزم خوش اومدید.
_مرسی گلم من سحرم.
_ترمه خوشوقتم.
با همسرشم احوال پرسی کردم. زنوشوهر خوشرویی بودن.
سحرم دختر دوست داشتنی بودیکم که حرف زدیم باهم راحت شدیم.
همه چیو درموردازدواج ما میدونست ناراحت نشدم چون دوستیشون با کیان خیلی صمیمی بود.
_شما چطوری آشنا شدید؟
_من تو شرکت کیانو علیرضا کار میکردم کار میکردم.
_هنوزم کار میکنی؟
_کار که نه ولی هر از گاهی میرم.
_خوش به حالت منم دلم میخواد کار کنم.
_خوب بیا شرکت کیان.
همون موقع کیان گفت:
_کجا بیاد نمیشه.

#part51
#ارباب_طلبڪار

اخمامو توهم کردن و گفتم:
_خب منم باش برم حوصلم سر میره.
اخمای کیان توهم رفت و چنان چشم غره ای بهم رفت که سرجام نشستم.
_میگم نمیشه یعنی نمیشه شرایط تو فرق میکنه.
اروم و زیر لب گفتم:
_چه فرقی.
با پوز خند و لحن تحقیر آمیزی گفت:
_کسیو که خریدم تو خونم کار کنه بهتره تا تو شرکتم.
یه لحظه با حرفش خشکم زد.
منظورش چی بود؟ وای چقدر تحقیر شدم.
همون موقع سرمو انداختم جرئت حرف زدن نداشتم میدونستم که وحشیه.
این وسط جلو علیرضا و سحر بهم کتک میزد بیشتر‌تحقیر میشدم.
بغض داشت دلمو میسوزوند از جام بلند شدن و گفتم:
_من برم چایی بیارم.

سحر که حال داغونمو دید از جاش بلند شد و گفت:
_بیام کمکت؟
_نه نه بشین میارم خودم.
دلم نمیخواست بیاد یه دفعه ممکن بود گریم بگیره اینجورس بیشتر‌باعث تحقیر شدنم میشد.
من جلو راه افتادم تو آشپز خونه با دستای لرزون چایی ریختم.
اشکام ناخود آگاه پایین میریخت دست خودم نبود.
چقدر بدبخت بودم که زیر دست این مرد مغرور افتاده بودم.
_ترمه؟
سریع اشکامو پاک کردم و گفتم:
_عزیزم لازم نبود زحمت بکشی.
_میدونم حالت بده با من رو در بایستی نکن.
_بهتره درموردش حرف نزنیم.
_هرجور تو بخوای ولی ناراحت نشو عزیزم کیان همیشه اخلاقش اینجوریه.

1400/06/25 22:42

#part52
#ارباب_طلبڪار


_من به این زندگی محکومم پس سعی میکنم باهاش کنار بیام.
_شاید با کمک هم تونستیم زندگیتو قشنگ کنیم.
سری تکون دادم و با غصه گفتم:
_فکر نمیکنم بشه.
_مثبت فکر‌کنی حتما میشه.
از این که بهم انرژی مثبت میداد خوشحال شدم.
حضور سحر تو زندگی که سراسر منفی بود لازم میشد.
سعی کردم حرفای کیانو فراموش کنم و تا شب که علیرضا و سحر از پیشمون رفتن
کلی با سحر حرف زدم. از گذشتم از رویاهام خاطراتم بابام همه چی.
وقتی که رفتن با خستگی دوش گرفتن و لباس راحتی پوشیدم.
کاملا به کیان بی توجه بودم میترسیدم طرفش برم و باز دلمو بشکونه.
رو تخت نشسته بودم که حضورشو تو اتاق حس کردم.


نگاهی بهش کردم اما حتی یک کلمه هم حرف نزدم.
_چیزی شده؟
به ترس و صدای لرزون گفتم:
_نه.
_پی چرا قیافه گرفتی.
_نه..نگرفتم من...
_میرم دوش میگیرمو میام .
با ترس و چشایی که از نا آگاهی درشت شده بود گفتم:
_چرا
لباشو کجا کرد و بدونه این که حرفی بزنه سمت حمام رفت.
دیوونه بود؟ نکنه...
وای میخواست بهم دست بزنه؟
من اصلا امادگیشو نداشتم مخصوصا با کاری که امروز کرد.
ولی اگه تن به خاستش نمیدادم حتما اذیتم میکرد.

#part53
#ارباب_طلبڪار


استرس بدی به جونم افتاد پاهامو تو شکمم جمع کردم و به تاج تخت تکیه دادم.
شاید اگه شرایط عادی بود راحت باهاش کنار میومدم ولی الان اصلا چیز دوست داشتنیی نبود برام.
صدای آب کا قطع شد از استرس به خودم پیچیدم لعنتی کارش تموم شد.
برعکس به در حمام دراز کشیدم و پاهامو تو شکمم جمع کردم.
صدای در حمام و بعد صدای بم خودش دلمو از ترس لرزوند.
_خودتو نزن به خواب
صدای لعنتیش داشت حالمو بد میکرد به سمتم اومد چشمامو روهم فشار دادم.
_چت شده؟
_ن...نمیخوام...نمیخوام بات باشم.
جرعت گرفتم و چشمامو باز کردم. چهرش برزخی بود.
_چی میگی؟ مگه دست توه؟

_نمیتونم نمیخوام باهات باشم زور که نیست؟
پوز خند بدی زد و با چشمای ریز شده گفت:
_احمقی یا خودتو زدی به احمقیت؟ من تورو از بابات خریدم! تو مجبوری که وضیفتو انجام بدی.
تا اومدم حرفی بزنم با خشم بهم نزدیک شد و منو هول داد.
با ترس اومدم بلند شم
_نمیزارم فرار کنی
جیغ زدم و گفتم:
_برو عقب دور شو نمیخوام برو.
دادبلندی زد و صدامو تو گلوم خفه کرد.

#par54
#ارباب_طلبڪار


کارش که تموم شد رفت
چشمای پر اشکم رو بستم و از درد تو خودم جمع شدم.
ناله نمیکردم بغض نه فقط گلوم کل وجودمو پر کرده بود.
حس بدی داشتم حالم افتضاح بود و درد داشت دیوانه وار منو میکشت.
کیان حیوون نفرت انگیزی شده بود که دلم میخواست هرجه زود تر بمیره.
بی حرف اشک میریختم حس نجاست داشتم کیان روی تخت پشت به من دراز کشید.
با حس درد بدی

1400/06/25 22:43

که زیر دلم پیچید ملحفرو چنگ زدم و به خودم پیچیدم.
تاخود صبح که کیان گورشو گم کنه جشم روهم نزاشتم.
وقتی از خونه بیرون رفت به سختی خودمو توی حموم انداختم.
توان حمام نداشتم حالم بد بود این خیلی منو میترسوند.
بدونه این که ملحفه رو جمع کنم روی کاناپه دراز کشیدم.
یکم که دردم کمتر شد یه قرص مسکن خوردم و سعی کردم بخوابم.


با صدای در زدن از خواب پریدم ولی درد باعث شد ناله ی بدی بکنم.
با گیجی از جام پاشدم هنوز دید داشتم اما کمتر شده بود.
درو با حال زاری باز کردم سحر با لباس تقریبن توی خونه جلوم ظاهر شد.
_خزان؟ وای دختر تو داری می میری.
بی حال ناله ای کردم و از جلوی در کنار رفتم.
_چرا چیزی نمیگی کیان گفت بیام اینجا.
با شنیدم اسم کیان تنم لرزید.
اشک از گوشه ی چشمم سر خوردو پایین افتاد.
سحر کلافه پانچوشو در آوورد و گفت:
_باید بریم دکتر صبر کن برات لباس بیارم.
_نه نمیخوام نمیتونم.
_میدونم درد داری منم داشتم ولی تو فرق داری.

_من...من تروخدا سحر... میخوام تنها باشم.
_نمیتونم تنهات بزارم ممکنه آسیب جدی دیده باشی.
_میخوام بمیرم.
سحر کلافه گوشیشو برداشت میخواست زنگ بزنه به کیان.
_به اون زنگ نمیزنی سحر.
_داری پس میوفتی اینو میفهمی؟
_اون باعث این حالم شد اون داغونم کردم من نمیخوام ببینمش.
روی زمین نشستم و با صدای بلند زیر گریه زدم.
صدای هق هقم تو کل خونه پیشید.
سحر با ناراحتی کنارم نشست و گفت:
_باشه باشه.
بیا بریم تو اتاق بخواب.
نمیخواستم تو اون اتاق برم اونو نمیخواستم خاطراتشو نمیخواستم.
_نریم تو اون اتاق نریم.
_باشه تو یه اتاق دیگه میریم خوشگلم آروم باش فقط.
بغض بدی داشتم لعنت بهش

#ادامه_پارت55

#ارباب_طلبڪار

_چجوری؟ مگه میشه؟
_اره...اره شد ولی حداقل شوهرت بود.
اگه میوفتادی به کسی که با کثیفیه تموم تورو بی عفت میکرد چی؟
_نه که الان نشدم.
_محرمت که بود.
_منو ول میکنه اون وقت...
_خودت نزار ولت کنه جای پاتو محکم کن ترمه.
_من نمیتونم من ازش متنفرم.
_اون مردی که تو ازش حرف میزنی آرزوی خیلیاس.
_اما ارزوی من نیست.
سری تکون داد و گفت:
_بیا غذا بخور یکم حرف میزنیم اگه هم خوب نشدی میریم دکتر.
_چیزه...
_جان بگو؟
_من..راستش من خونریزی دارم.
_خوب باید بریم دکتر.
_ب...باشه
با قلبی که دیوانه وار میکوبید و بدنی که دیوانه وار درد میکرد تو جام نیم خیز شدم.
نمیخواستم ضعفمو ببینه نمیخواستم حال داغونمو ببینه.
اما چشمم که بهش خورد اشکم پایین ریخت.
با اون قد بلند و چشمایی که اصلا پشیمونی دیده نمیشد نیشتر تو دلم زد.
_چیه میخوای چیو ثابت کنی

منظورشو نفهمیدم و حتی میفهمیدم نای حرف زدن نداشتم.
پوز خند بدی زد و گفت:
_پاشو..پاشو

1400/06/25 22:43

بریم دکتر.
هیچ حرکتی نکردم اشکام پشت سر هم پایین میریخت و دلم آشوب بود.
با عصبانیت سمتم اومد و بازومو با شدت کشید.
از درد ناله ای کردم و تو خودم جمع شدم. انگار تازه متوجه حال خرابم شد که گفت:
_پوووف اینم افتاد رو دستمون.
کثافت...خودت بام این کارو کردی حالام ازم طلبکاری؟
از این همه پستیش حالم داشت بهم میخورد...
دستشو دور بازوم حلقه کرد و دست دیگشو زیر زانوم انداخت.
وقتی منو کامل تو آغوش گرفت به خودم لرزیدم.
میترسیدم بهم دست بزنه تنم مور مور میشد اما جاره ای نبود من الی این مرد سنگ دل و وحشی هیچ کسیو نداشتم.
اشکام بند نمیومد سرمو روی قفسه ی سینش گذاشتم و اشک ریختم.
_گریت برای چیه اروم باش بسه میخوام ببرمت دکتر دیگه.
به سختی لب باز کردم و با صدای لرزون گفتم:
_خیلی درد دارم.
با شنیدن صدام بی حرف قدم تند کرد و از در بیرون زد.
تو ماشین سرمو به شیشه تکیه دادم و سعی کردم سکوت کنم.
گریم بند اومده بود و کیان هم با سکوت و جدیت رانندگی میکرد.
وقتی رسیدیم این بار گفت:
_اگه میتونی راه بیا.
_می...تونم.
اروم از ماشین پیاده شدم که زیر شکمم تیر کشید.
با ناله خم شدم و آروم تو همون حالت راه افتادم.
دستشو زیر بازوم گذاشت و گفت:
_پووف نمیری ای بابا.
دلم شکست از حرفش اما سکوت کردم کیان آدم گرگ صفتی بود.

#par56
#ارباب_طلبڪار

توی مطب دکتر چشمامو بستم خیلی بس حال بودم.

اطراف خیلی شلوق بود و من اصلا حوصله نداشتم.

وقتی منشی اسممو خوند با همون حال از صندلی بلند شدم.

کیان هم به دنبالم اومد.
دلم نمیخواست اون باشه شاید دکتر حرفی میزد که اون نباید میشنید.

وارد که شدیم دکتر با لبخند گفت:

_بفرمایید.

اروم سلام دادم که گفت:

_خوب دخترم چه مشکلی برات پیش اومده؟

خجالت میکشیدم بگم نگاهی به دکتر انداختم و سرمو پایین انداختم.

_بگو خجالت نکش من دکترم.

_ز...زیر دلم...درد میکنه.. کمرمم.

_باید معاینت کنم.

به سختی معاینم کرد و از همون اول اشکم جاری شد.

_اروم باش دخترم تموم شد.

_خیلی درد دارم.

دکتر پشت میزش نشست و رو به کیان گفت:

_خشن بوده و این باعث شده به اندام های داخلی و دریچه رحم خانم آسیب برسه.

_یعنی چی؟

_ظاهرا مقاومت وجود داشته ولی توجه نشده این باعث خونریزی شدید شده.

_الان باید چیکار کنیم؟

_من چنتا دارو مینویسم و یه آمپول مسکن حتما بزنید و ازین به بعد مراقب باشید.

1400/06/25 22:44

#par57
#ارباب_طلبڪار

اخمای کیان توی هم رفت و با لحن محکم گفت:

_مشکل ساز نشه براش؟

_اگه نگات ایمنی رو رعایت کنید و داروهاشو مصرف کنه هم خوب میشه وهم خطر عفونت کردنم کم میشه.

_خیله خب ممنون آقای دکتر.

_خواهش میکنم.

هر دو از مطب بیرو اومدیم:

_برو تو ماشین میام من.

_ک...جا؟

_داروهاتو بگیرم!

_آمپولم چی؟

_میبرم بزنی.

_باشه.

وقتی آمپولمو زدم و رفتیم خونه دیگه بهتر راه میومدم.

بی توجه به کیان به سمت اتاق رفتم و روش دراز کشیدم‌.

_بهتره داروو هاتو بخوری حوصله مریض داری ندارم.

بی توجه بهش چشمامو بستم که باز گفت:

_من نمیارم براتا.

_نمیخوام خودم میخورم.

_اره بهتره چون باید زود خوب بشی.

_چرا خوب بشم؟

_چون زنمی

_هرگز.

_تو تصمیم نمیگیری

_من دیگه نمیزارم این بلارو سرم بیاری دیگه نمیزارم.

_سری قبلیم نخواستی ولی من کیانم هرچی بخوام به دست میارم.

_ادم پستی هستی ازت انتظار دیگه ای هم نمیره!

جلو اومد با خشم بازومو گرفت و با پشت دست توی دهنم کوبید.

از درد شدیدش توی سرم تیر کشید و روی زمین پرت شدم.

هیچی نگفتم حتی اشکم نریختم داغی خونو از بینیم حس کردم .

_تو اینجایی برای تمکین از فردا هم قراره نامزدم با ما زندگی کنه.

خیلی درد داشتم اما از جام پاشدم و گفتم:

_حق نداری زندگیمو جهنم کنی.

جلو اومد و با لبخند موزی وار گفت:

_اینجا واست جهنم که هیچ بهشتم میشه البته نمیتونن تضمین کنم رها بات مثل من رفتار کنه.

_به رها جونت بگو تمکینت کنه.

دستشو نوازش وار روی جای سیلیش کشید و با لحن خمار گفت:

_نه فکر نکنم رها ذره ای مثل تو باشه.

خودمو عقب کشیدم و با بغض گفتم:

_کاری که تو کردی خود تجاووز بود.

_هه زنمی همه جوره وضیفته.

_نمیخوامت.

اخم وحشتناکی روی صورتم نشست با لحن تندی گفتم:

_تو آدم بیشرمی هستی

از جمله ی آخرم لبخند محوی روصورتش اومد با لحن طنزی گفت:

_قول میدم دفعه بعدی اینجوری نباشه جوجه.

بغض کردم لبام جلو اوم از بحث با کیان خسته با درد خواستم ازش دور بشم که با نگاه حریصی سمتم اومد.

دستشو پشت بازوم انداخت و با خشونت صورتمو بوسید.

#part58
#ارباب_طلبڪار

هرچقدر‌ خودم رو تکون دادم نتونستم از حصار بازوهاش آزاد بشم.

میترسیدم

سعی کردم بی حرکت بشم شاید دست برداره.

بالاخره دست رو ول کرد دم گوشم گفت:

_دیدی جوجه؟
من هرچی بخوام به دست میارم

دلم زیرو رو شد این مرد مسخواست من رو شکنجه کنه .

از اتاق که بیرون رفت روی تخت نشستم و دست به سمت لبای خیسم بردم.

رها اگه میومد اینجا من چکار‌ می کردم؟
نمیتونستم یه زن دیگرو تحمل کنم.

کیان خیلی موزی بود و این منو میترسوند.

***

سحر باهام تماس گرفت و از خوبیم که مطمئن

1400/06/25 22:47

شمارشو گرفتم.

_جانم؟

_سحر؟

_سلام عزیزم خوبی؟

_اهوم حوصلم سر رفته.

_خوب پاشو بیا اینجا.

_بلد نیستم خونتونو خب.

_بابا سوار آسانسور شو بیا طبقه پایینی تون.

_کیان...

_تو بیا کیان با من.

با شوق باشه ای گفتم و تلفن رو قطع کردم.

نیاز به آماده شدن آنچنانی نبود پانچومو رو همون لباسهای خونگی پوشیدم و شالم رو آزاد روموهام انداختم.

از اتاق که رفتم بیرون کسی رو ندیدم واسه همین بیخیال به سمت در رفتم.

_کجا به سلامتی.

با ترس از شنیدن ناگهانی صدای کیان بالا پریدم و گفتم:

_چته ترسیدم.

_میگم کجا میری با این عجله؟

_پی...پیش سحر.

_اون وقت با اجازه ی کی؟

رو ترش کردم و با لحن تندی گفتم:

_پوشیدم خو نمیزاری از خونه برم بیرون.

_پرویی میدونستی؟

اینو وقتی نزدیکم شد گفت و چشماشو توی چشمام قفل کرد.

_من میخوام برم.

_نزارم چی؟

فقط نگاهش کردم که با لحن کلافه ای گفت:

_خیله خب برو.

با خوشحالی لبخند زدم و از در بیرون زدم وای بالاخره از بند آزاد شدم.

آسانسور توی طبقه ی خودمون بود وارد کابینش شدم و طبقه مورد نظرو زدم.

#part61

#ارباب_طلبڪار


سحرو که دیدم گل از گلم شکفت خیلی باهم صمیمی شده بودیم.

_سلام خوشگله.

_سلام وای سحر پوسیدم تو اون موش دونی.

_تو به اون خونه ی زیادی شیک میگی موش دونی؟

_آخه نمیدونی که چی شده دهنمو سرویس کردن این دوتا.

با تعجب گفت:

_این دوتا کیارو میگی؟

ماجرارو کامل براش تعریف کردم.
هم عصبی بود هم خندش گرفته بود واقعا رها دختر دیوونه ای بود.

_واقعا خدا صبرت بده با این دیوونه.

_نمیدونم قصد کیان چیه ولی مطمئنن دیوونم میکنه.

_پووف فعلا بیا دوتایی خوش بگذرونیم من شامو گذاشتم به کیانم گفتم شب بیاد اینجا دور هم باشیم.

_وای اون رهای موشو نیاره با خودش؟؟

_نترس رها پاشم اینجا نمیزاره اصلا میونه خوبی نداریم باهاش.

_خب خدارو شکر.

رها برای این که حالمو خوب کنه یه آهنگ شاد پلی کرد و تا اومدن علیرضا و کیان کلی رقصیدیم و شیطونی کردیم.

ساعت هشت بود که صدای زنگ جفتمون رو هوشیار کرد.

سحر‌رفت که درو باز کنه منم روی مبل دم دستم نشستم تا نفسی تازه کنم.

علیرضا و کیان هر دو باهم اومدن با علیرضا گرم سلام و احوال پرسی کردم و به اجبار کنار کیان نشستم.

سحر توی آشپز خونه بود علیرضام رفت توی اتاق و رسما منو این هیولارو تنها گذاشتن.

میخواستم از کنارش بلند بشم که دستمو کشید و منو تقریبا توی بغلش نشوند.

_بودی حالا.

سرش نزدیک گلوم بود و گرماش قلقلکم میداد.

_قلقلکم میاد کیان.

خنده ی شیطونی کرد و بوسه ی ریزی روی گردنم زد.

_اوم چه خوشمزه.

1400/06/25 22:49

#part62


با اخم پسش زدم و خودمو عقب کشیدم.

_نکن.

اونم متقابلا اخم کرد و گفت:

_اومدیو نسازیا.

_نکن اذیت میشم من.

_ادما از خیلی چیزا اذیت میشن.

_مثلا وجود رها.

_اذیت نشو کنار بیا.

_مجبورم.

_اره مجبوری.

از این خودخواهیش عذاب میکشیدم اما سکوت کردم.

سحر با سینی هاوی چنتا چایی به جمعمون اضافه شد و گفت:

_رهارو چیکار کردی که ولت کرد؟

_رفت پی خوش گذرونیش میدونی که کلاهشم پیش شما بیوفته نمیاد اینجا.

_درکت نمیکنم که چرا باز راهش دادی به زندگیت.

_بهتره هم درک نکنی اذیت میشی.

سحر پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:

_بی منطق.

علیرضا با لباس راحتی از اتاق بیرون اومد و گفت:

_چیکار کردی خانممو باز.

_هیچی من کاریش ندارم.

سحر خندید و گفت:

_عشقم ولش کن این بی منطقو.

انقدر بامزه این حرفو زد که هممون زیر خنده زدیم.

#part 63

شامو کنار هم توی صلح و آرامش خوردیم خیلی غذای خوشمزه ای بود.

بعد از شام به پیشنهاد علیرضا به تماشای فیلم اکشن کمدی نشستیم.

کیان با لبخند کمرنگ و لحنی که ته مایه های شوخی داشت گفت:

_خشکو خالی فقط فیلم ببینیم؟ بابا یه چی بیار بخوریم!

علیرضا ابروهاشو بالا انداخت و گفت:

_گمشو نیومدی که سینما.

منو سحر زدیم زیر خنده کیان نگاه چپ چپی بهمون انداخت و گفت:

_کوفت.

_خیله خب بابا پاپکرن داریم میارم الان.

_من قهوه میخوام.

_امر دیگه آقا کیان.

_پرورو ببین خو مهمون دعوت کردی.

سحر به سمت آشپز خونه رفت ماهم روبه روی تلویزیون نشستیم.

سحر که به جمعمون اضافه شد علیرضا فیلم رو پلی کرد.

نگاهی به کیان انداختم اونم به من نگاه کرد و گفت:

_چیه؟ نکته توهم دلت بغل میخواد؟

منطورشو نفهمیدم سوالی نگاهش کردم که به سحرو علیرصا اشاره کرد.

جفتشون تو بغل هم با حالت عاشقانه ای به تلوزیون زل زده بودن.

نگاهمو ازشون گرفتم و با گستاخی گفتم:

_نخیر.

پوزخندی زو و جلو اومد.

_اما من دلم میخواد.

#part64

#ارباب_طلبڪار


یه قدم دیگه بم نزدیک شد و با قیافه ای که انزجار ازش میبارید گفت:

_فکر کردی کی هستی *** من تورو اصلا جزو آدما حساب نمیکنم.

پوز خندی زدم و با ابروهای بالا رفته توی صورتش براق شدم:

_نکنه من تورو حساب میکنم دختره ی بندال؟

اینو که گفتم انگار خیلی سوخت چون با جیغ دستشو دور موهام حلقه کرد و موهامو کشید.

از دردش منم جیغ کشیدم تحملش برام خیلی سخت بود.

یکی از دستامو دور دستش حلقه کردم تا ازم دوربشه ولی اصلا انگار نه انگار.

_ولم کن وحشی...

_ به کی گفتی بندال؟
بندال منم یا توی خراب که رو سر نامزد من چتر شدی؟

به من گفت خراب؟ با این حرف منو هم وحشی کرد مثل خودش جیغ کشیدم و پیش زدم.

اصلا به دردی که تو سرم می پیچید

1400/06/25 22:49

توجه نکردم و با چشمای پر اشک نگاهش کردم.

قبل این که بهم نزدیک بشه با پشت دست تو دهنش زدم.

لگدش که تو شکمم نشست از پا در اومدم با ناله ی آرومی کردم و رو زمین نشستم.

زیر دلم تیر کشید و تم زمان قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد.

صداهای اطرافم برام واضح نبود درد داشت دیوونم میکرد.

چشمامو بستم و از خدا خواستم این دردو هرچی زود تر تموم کنه تحمل نداشتم.

صدای کیان باعث شد که یکم به خودم بیام.

_چه خبره اینجا؟

هق هق رها باعث شد چشمامو باز کنم من داشتم جون میدادم اون چرد گریه میکرد‌.

_منو... منو زد هل..هلش دادم
بهم گفت خراب... زد تو ده...دهنم من...کاری...کاری نکردم فقط...از خودم دفاع کردم.

صدای قدم های کیان نزدیک تر شد کنارم رو زمین نشست و گفت:

_ترمه... ترمه میشنوی صدامو؟

ناله ای کردم و به خودم پیچیدم.

_باید ببریمش بیمارستان دقیق چی شد رها.

_هولش دادم عقب پام خورد تو شکمش من فقط...

_خیله خب رها هیچی نگو میبرمش بیمارستان.

درد داشت امونمو میبرید باز پیچ خوردم که کیان دستشو دور شونه هام حلقه کرد و منو بلند کرد.

سرم که روی سینش قرار گرفت نفس آرومی کشیدم و جلوی اشکامو گرفتم.

_خوبی؟ میتونی‌حرف بزنی؟

_تیر میکشه.

با شنیدن صدام سرعت قدمهاشو زیاد کرد

#part66
#ارباب_طلبڪار


تا رسیدن به بیمارستان یک کلمم حرف نزدم یعنی شدت درد نمیزاشت که من بخوام صحبت کنم

نگاه کیان مدام منو رصد میکرد. وقتی رسیدیم کیان خواست باز بغلم کنه
که با صدای ضعیفی گفتم:

_خودم میام.

_بهتری؟

_میی...میتونم.

باشه ای گفت و کنارم راه افتاد منم دستمو ب بازوش بند شدم و با کمری خم راه افتادم.

ناله هام یک بند قطع نمیشد زیر شکمم خیلی تیر میکشید.

این صحنه درست تداعی اون روز کوفتی بود برام.

دکتر که بالا سرم اومدچشمامو باز بستم درد داشتم.

_چی شده؟

_خورده زمین!

_لگد خورده تو شکمم.

دکتر نگاهشو بین منو کیان چرخوند و مشغول معاینم شد.

_باید بستری بشه هرچه زود تر.

کیان با اخمای در هم گفت:

_چی شده آقای دکتر.

_شدت ضربه خیلی زیاد بوده از قبلم آسیب دیده رحم ولی جدی نبوده.

_الان... الان چی میشه؟

_چیزی نمیشه دخترم نگران نباش باید بستری بشی ممکنه رحمت آسیب دیده باشه.

با ترس سر بلند کردم و گفتم:

_نه تروخدا من...

_آرووم باش آروم الان میگم بت مسکن بزنن دردت بخوابه.

آقا شما تشریف بیارید کارای بستری رو انجام بدید.

کیان که رفت باز اشکام جاری شد.
پرستار بالای سرم اومد و گفت:

_عزیزم گریه نکن الان اینو میزنم بت دردت آروم میشه.

گریم شدت گرفت نمیخواستم آسیب ببینم نمیخواستم رحممو در بیارن وای خدای من.

#part67

#ارباب_طلبڪار

نمیدونم توی اون سرم چی

1400/06/25 22:49