#part_29
#ارباب_طلبڪار
کنار کیان ایستاده بود از شدت استرس بهم حالت تهوع دست داده بود ، میدونستم خانواده اش رفتار خوبی با من نخواهند داشت و همین هم استرس و دلشوره ام رو بیشتر میکرد . صدای کیان بلند شد:
_خوش اومدی مامان!
با شنیدن این حرف سرم رو بلند کردم مادر کیان یه زن خیلی خوشگل بود و لوند بود ک اصلا بهش نمیخورد مادر کیان باشه چهره ی مهربونی داشت ک تو نگاه اول همه رو به خودش جذب میکرد بعدش یه دختر جوون ک فک کنم خواهر کیان بود ک ازدواج کرده بود یه دختر بچه ی شیرین و تپل تو بغلش بود
صدای مادر کیان بلند شد:
_معرفی نمیکنی کیان؟!
کیان با شنیدن این حرف مادرش لبخندی زد و گفت:
_همسرم ترمه ، ترمه ایشون هم مادر من.
با شنیدن این حرفش به وضوح اخم های مادرش تو هم رفت چشمهام رو بستم لعنتی میدونستم از اولش ک با این حرف کیان عصبی میشن تا خواستم چشمهام رو باز کنم تو بغل گرمی فرو رفتم بهت زده چشمهام رو باز کردم مادر کیان من رو بغل کرده بود و داشت قربون صدقه ام میرفن چشمهام از تعجب و بهت گرد شده بود فکر میکردم الان ک من رو به فحش ببنده اما خیلی عجیب و غریب رفتار کرد
ازم جدا شد و لبخند مهربونی زد و گفت:
_خیلی خوشحالم کیان بلاخره عاقل شده و زن گرفته.
سپس به سمت کیان برگشت و گفت:
_ازت ناراحتم کیان چرا به من نگفتی؟!
_ببخشید مامان میخواستم سوپرایزتون کنم.
مامان تک خنده ای کرد ک صدای جیغی بلند شد به سمت صدا برگشتم ک خواهر کیان خودش رو انداخت داخل بغلم و گفت:
_وای باورم نمیشه تو زن داداش کیانی!؟
سپس ازم جدا شد و صورتم رو کنکاش کرد ک شروع کردم به خندیدن این دختر رسما دیوونه بود!
صدای کیان بلند شد:
_بزار برسی بعد خودت رو پرت کن تو بغلش
_خوب حالا ذوق زده شدم.
1400/06/25 22:35