The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

ارباب طلبکار

50 عضو

زدن چون هم دردم آروم شد هم سریع خوابم برد.

وقتی بیدار شدم توی یه اتاق بودم درد نداشتم ولی خیلی کسل بودم.

نگاهم به اطراف افتاد تختای دورم اکثرا پر بودن.

حس بدی بهم دست داد بوی بیمارستان زیر دلم زد خواستم از جام پاشم اما سرم توی دستم مانع میشد.

در اتاق باز شد پرستار دیگه ای به سمتم اومد.

_بیدار شدی عزیزم؟

_من...اینجا...

_آروم باش حالت بهتره خدارو شکر آسیب جدی ندیدی اگه دکتر‌ تایید کنه میفرستیمت بخش.

_همراهم...؟

_بیرونه میخوای صداش کنم؟

_آ...آره.

_باشه عزی م سرمتم تموم شده دکترم تا چند دقیقه دیگه میاد.

لبخند زدم و ارومو زیر لب تشکر کردم.
پرستار که بیرون رفت کیان وارد شد.

با دیدن چشمای بازم سمتم اومد و گفت:

_بهتری؟

فقط نگاهش کردم دلم نمیخواست جوابشو بدم.

_چرا حرف نمیزنی؟

_نمیخوام.

اخماش توی هم رفت و با لحن تندی گفت:

_هنوز برای اون کارت باید بهم جواب پس بدی.

بی تفاوت رومو ازش گرفتم و گفتم:

_هیچ حرفی باهات ندارم الانم برو بیرون و به سحر بگو بیاد پیشم.

_اون رو سگ منو ترمه بالا نیار.

_چیه اون رو سگت بالا بیاد مثل اون دختره میزنی منو؟

با کلافگی دستی به ته ریشش کشید و گفت:

_بی صبرانه منتظرم مرخص بشی.

1400/06/25 22:49

#par57
#ارباب_طلبڪار

اخمای کیان توی هم رفت و با لحن محکم گفت:

_مشکل ساز نشه براش؟

_اگه نگات ایمنی رو رعایت کنید و داروهاشو مصرف کنه هم خوب میشه وهم خطر عفونت کردنم کم میشه.

_خیله خب ممنون آقای دکتر.

_خواهش میکنم.

هر دو از مطب بیرو اومدیم:

_برو تو ماشین میام من.

_ک...جا؟

_داروهاتو بگیرم!

_آمپولم چی؟

_میبرم بزنی.

_باشه.

وقتی آمپولمو زدم و رفتیم خونه دیگه بهتر راه میومدم.

بی توجه به کیان به سمت اتاق رفتم و روش دراز کشیدم‌.

_بهتره داروو هاتو بخوری حوصله مریض داری ندارم.

بی توجه بهش چشمامو بستم که باز گفت:

_من نمیارم براتا.

_نمیخوام خودم میخورم.

_اره بهتره چون باید زود خوب بشی.

_چرا خوب بشم؟

_چون زنمی

_هرگز.

_تو تصمیم نمیگیری

_من دیگه نمیزارم این بلارو سرم بیاری دیگه نمیزارم.

_سری قبلیم نخواستی ولی من کیانم هرچی بخوام به دست میارم.

_ادم پستی هستی ازت انتظار دیگه ای هم نمیره!

جلو اومد با خشم بازومو گرفت و با پشت دست توی دهنم کوبید.

از درد شدیدش توی سرم تیر کشید و روی زمین پرت شدم.

هیچی نگفتم حتی اشکم نریختم داغی خونو از بینیم حس کردم .

_تو اینجایی برای تمکین از فردا هم قراره نامزدم با ما زندگی کنه.

خیلی درد داشتم اما از جام پاشدم و گفتم:

_حق نداری زندگیمو جهنم کنی.

جلو اومد و با لبخند موزی وار گفت:

_اینجا واست جهنم که هیچ بهشتم میشه البته نمیتونن تضمین کنم رها بات مثل من رفتار کنه.

_به رها جونت بگو تمکینت کنه.

دستشو نوازش وار روی جای سیلیش کشید و با لحن خمار گفت:

_نه فکر نکنم رها ذره ای مثل تو باشه.

خودمو عقب کشیدم و با بغض گفتم:

_کاری که تو کردی خود تجاووز بود.

_هه زنمی همه جوره وضیفته.

_نمیخوامت.

اخم وحشتناکی روی صورتم نشست با لحن تندی گفتم:

_تو آدم بیشرمی هستی

از جمله ی آخرم لبخند محوی روصورتش اومد با لحن طنزی گفت:

_قول میدم دفعه بعدی اینجوری نباشه جوجه.

بغض کردم لبام جلو اوم از بحث با کیان خسته با درد خواستم ازش دور بشم که با نگاه حریصی سمتم اومد.

دستشو پشت بازوم انداخت و با خشونت صورتمو بوسید.

#part58
#ارباب_طلبڪار

هرچقدر‌ خودم رو تکون دادم نتونستم از حصار بازوهاش آزاد بشم.

میترسیدم

سعی کردم بی حرکت بشم شاید دست برداره.

بالاخره دست رو ول کرد دم گوشم گفت:

_دیدی جوجه؟
من هرچی بخوام به دست میارم

دلم زیرو رو شد این مرد مسخواست من رو شکنجه کنه .

از اتاق که بیرون رفت روی تخت نشستم و دست به سمت لبای خیسم بردم.

رها اگه میومد اینجا من چکار‌ می کردم؟
نمیتونستم یه زن دیگرو تحمل کنم.

کیان خیلی موزی بود و این منو میترسوند.

***

سحر باهام تماس گرفت و از خوبیم که مطمئن

1400/06/25 22:49

شد و کلی هم باهام حرف زد تلفن رو قطع کرد.

منم دوش گرفتم و برای ظهر نهار آماده کردم.

بعد از اون هم سعی کردم خودم رو با تلویزیون سرگرم کنم.

صدای زنگ در که اومد با بیحالی و خیال این که سحره به سمت در رفتم.

ولی با باز کردنش شوک شدم.
کیان با یه دختر بسیار شیک پوش و چهره ای جذاب که توی آرایش غرق بود روبرون بود.

_چته چرا ماتت برده.

بی حرف و چشمایی درشت از جلوی در کنار که کیان گفت:

_رها از امروز پیش ما زندگی میکنه.

پس این دختر جذاب و زیادی شیک با بینی عملی رها بود؟

_خدمت کارته کیان؟

_زنمه.

دختره ماتش برد با صدای جیغ جیغو گفت:

_چی زنته منظورت چیه من مگه مسخره توم.

_رها سرم درد میکنه اگه میتونی باش کنار بیای بمون.

#par59
#ارباب_طلبڪار

دخترک انگار تازه مثل آتشفشان منفجر شد.

با قیافه ی درهم و صدایی که رو سرش بود سمت من اومد و گفت:

_چبه نشستی زیر پاش؟

با بیخیالی فقط نگاهش کردم که موزی وار با صدایی که فقط من شنیدم گفت:

_کاری میکنم یک هفته نشده دمتو بزاری رو کولت و گورتو از این خونه گم کنی.

پوز خندی زدم و توی دلم گفتم:

_من که از خدامه برم اون کیان بیشعور منو زندانی کرده.

نگاهمو از چهره برزخیه رها گرفتم و به سمت آشپز خونه رفتم.

کیان بازیه مسخره ای رو شروع کرده بود مسخره خیلی هم مسخره که معلوم نبود قربانیش کیه.

خدارو شکر که اتاق منو کیان جدا بود اگه نه ستایی باید تو یه اتاق می موندیم چون دیدم وسایلشو توی اتاق خواب کیان برد.

میز رو چیدم و حتی برای اون عجوزه هم ظرف گذاشتم.

کیان لباساشو عوض کرد و با تیپی اسپرت از اتاق بیرون اومد.

_چه بوهای خوبی.

از این که ازم تعریف کرد خوشحال نشدم دلم میخواست بزنم تو دهنش که انقدر عذابم نده.

پشت میز نشست و با لحن موزی واری گرفت:

_خوب تونستی با هووت کنار بیای!

متقابلا پوزخند زدم و گفتم:

_همون طور که با قاتل روح و روانم کنار میام با اون دختر بیچارم کنار میام.

پوزخند زد و زیر لب چند بار گفت:

_دختر...بیچاره...دختر بیچاره.

بعد با صدایی که بالا رفت گفت:

_رها اگه گرسنته بیا برای نهار.

بی تفاوت برای خودم غذا کشیدم و سرمو گرم کرد.

_من دست پخت این دختررو نمیخورم.

_ای وای عزیزم پس از فردا خودت باید برای خودت غذا درست کنی.

_از بیرون سفارش میدم خوب

#part60
#ارباب_طلبڪار

بیی تفاوتی کیان برام عجیب بود و حدث میزدم نقشه ای تو سرشه.

بعد از خوردن نهار کیان از آشپز خونه بیرون رفت من هم میز رو جمع کردم.

نمیخواستم با اون دختر رو در رو بشم واسه همین توی اتاق خودم رفتم.

حوصلم سر رفته بود کاش موبایل داشتم با سحر حرف میزدم.

با به تصمیم ناگهانی تلفن بیسیم خونرو برداشتم و

1400/06/25 22:49

شمارشو گرفتم.

_جانم؟

_سحر؟

_سلام عزیزم خوبی؟

_اهوم حوصلم سر رفته.

_خوب پاشو بیا اینجا.

_بلد نیستم خونتونو خب.

_بابا سوار آسانسور شو بیا طبقه پایینی تون.

_کیان...

_تو بیا کیان با من.

با شوق باشه ای گفتم و تلفن رو قطع کردم.

نیاز به آماده شدن آنچنانی نبود پانچومو رو همون لباسهای خونگی پوشیدم و شالم رو آزاد روموهام انداختم.

از اتاق که رفتم بیرون کسی رو ندیدم واسه همین بیخیال به سمت در رفتم.

_کجا به سلامتی.

با ترس از شنیدن ناگهانی صدای کیان بالا پریدم و گفتم:

_چته ترسیدم.

_میگم کجا میری با این عجله؟

_پی...پیش سحر.

_اون وقت با اجازه ی کی؟

رو ترش کردم و با لحن تندی گفتم:

_پوشیدم خو نمیزاری از خونه برم بیرون.

_پرویی میدونستی؟

اینو وقتی نزدیکم شد گفت و چشماشو توی چشمام قفل کرد.

_من میخوام برم.

_نزارم چی؟

فقط نگاهش کردم که با لحن کلافه ای گفت:

_خیله خب برو.

با خوشحالی لبخند زدم و از در بیرون زدم وای بالاخره از بند آزاد شدم.

آسانسور توی طبقه ی خودمون بود وارد کابینش شدم و طبقه مورد نظرو زدم.

1400/06/25 22:49

#part61

#ارباب_طلبڪار


سحرو که دیدم گل از گلم شکفت خیلی باهم صمیمی شده بودیم.

_سلام خوشگله.

_سلام وای سحر پوسیدم تو اون موش دونی.

_تو به اون خونه ی زیادی شیک میگی موش دونی؟

_آخه نمیدونی که چی شده دهنمو سرویس کردن این دوتا.

با تعجب گفت:

_این دوتا کیارو میگی؟

ماجرارو کامل براش تعریف کردم.
هم عصبی بود هم خندش گرفته بود واقعا رها دختر دیوونه ای بود.

_واقعا خدا صبرت بده با این دیوونه.

_نمیدونم قصد کیان چیه ولی مطمئنن دیوونم میکنه.

_پووف فعلا بیا دوتایی خوش بگذرونیم من شامو گذاشتم به کیانم گفتم شب بیاد اینجا دور هم باشیم.

_وای اون رهای موشو نیاره با خودش؟؟

_نترس رها پاشم اینجا نمیزاره اصلا میونه خوبی نداریم باهاش.

_خب خدارو شکر.

رها برای این که حالمو خوب کنه یه آهنگ شاد پلی کرد و تا اومدن علیرضا و کیان کلی رقصیدیم و شیطونی کردیم.

ساعت هشت بود که صدای زنگ جفتمون رو هوشیار کرد.

سحر‌رفت که درو باز کنه منم روی مبل دم دستم نشستم تا نفسی تازه کنم.

علیرضا و کیان هر دو باهم اومدن با علیرضا گرم سلام و احوال پرسی کردم و به اجبار کنار کیان نشستم.

سحر توی آشپز خونه بود علیرضام رفت توی اتاق و رسما منو این هیولارو تنها گذاشتن.

میخواستم از کنارش بلند بشم که دستمو کشید و منو تقریبا توی بغلش نشوند.

_بودی حالا.

سرش نزدیک گلوم بود و گرماش قلقلکم میداد.

_قلقلکم میاد کیان.

خنده ی شیطونی کرد و بوسه ی ریزی روی گردنم زد.

_اوم چه خوشمزه.

#part62


با اخم پسش زدم و خودمو عقب کشیدم.

_نکن.

اونم متقابلا اخم کرد و گفت:

_اومدیو نسازیا.

_نکن اذیت میشم من.

_ادما از خیلی چیزا اذیت میشن.

_مثلا وجود رها.

_اذیت نشو کنار بیا.

_مجبورم.

_اره مجبوری.

از این خودخواهیش عذاب میکشیدم اما سکوت کردم.

سحر با سینی هاوی چنتا چایی به جمعمون اضافه شد و گفت:

_رهارو چیکار کردی که ولت کرد؟

_رفت پی خوش گذرونیش میدونی که کلاهشم پیش شما بیوفته نمیاد اینجا.

_درکت نمیکنم که چرا باز راهش دادی به زندگیت.

_بهتره هم درک نکنی اذیت میشی.

سحر پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:

_بی منطق.

علیرضا با لباس راحتی از اتاق بیرون اومد و گفت:

_چیکار کردی خانممو باز.

_هیچی من کاریش ندارم.

سحر خندید و گفت:

_عشقم ولش کن این بی منطقو.

انقدر بامزه این حرفو زد که هممون زیر خنده زدیم.

#part 63

شامو کنار هم توی صلح و آرامش خوردیم خیلی غذای خوشمزه ای بود.

بعد از شام به پیشنهاد علیرضا به تماشای فیلم اکشن کمدی نشستیم.

کیان با لبخند کمرنگ و لحنی که ته مایه های شوخی داشت گفت:

_خشکو خالی فقط فیلم ببینیم؟ بابا یه چی بیار بخوریم!

علیرضا ابروهاشو بالا انداخت و

1400/06/25 22:49

گفت:

_گمشو نیومدی که سینما.

منو سحر زدیم زیر خنده کیان نگاه چپ چپی بهمون انداخت و گفت:

_کوفت.

_خیله خب بابا پاپکرن داریم میارم الان.

_من قهوه میخوام.

_امر دیگه آقا کیان.

_پرورو ببین خو مهمون دعوت کردی.

سحر به سمت آشپز خونه رفت ماهم روبه روی تلویزیون نشستیم.

سحر که به جمعمون اضافه شد علیرضا فیلم رو پلی کرد.

نگاهی به کیان انداختم اونم به من نگاه کرد و گفت:

_چیه؟ نکته توهم دلت بغل میخواد؟

منطورشو نفهمیدم سوالی نگاهش کردم که به سحرو علیرصا اشاره کرد.

جفتشون تو بغل هم با حالت عاشقانه ای به تلوزیون زل زده بودن.

نگاهمو ازشون گرفتم و با گستاخی گفتم:

_نخیر.

پوزخندی زو و جلو اومد.

_اما من دلم میخواد.

#part64

#ارباب_طلبڪار


یه قدم دیگه بم نزدیک شد و با قیافه ای که انزجار ازش میبارید گفت:

_فکر کردی کی هستی *** من تورو اصلا جزو آدما حساب نمیکنم.

پوز خندی زدم و با ابروهای بالا رفته توی صورتش براق شدم:

_نکنه من تورو حساب میکنم دختره ی بندال؟

اینو که گفتم انگار خیلی سوخت چون با جیغ دستشو دور موهام حلقه کرد و موهامو کشید.

از دردش منم جیغ کشیدم تحملش برام خیلی سخت بود.

یکی از دستامو دور دستش حلقه کردم تا ازم دوربشه ولی اصلا انگار نه انگار.

_ولم کن وحشی...

_ به کی گفتی بندال؟
بندال منم یا توی خراب که رو سر نامزد من چتر شدی؟

به من گفت خراب؟ با این حرف منو هم وحشی کرد مثل خودش جیغ کشیدم و پیش زدم.

اصلا به دردی که تو سرم می پیچید توجه نکردم و با چشمای پر اشک نگاهش کردم.

قبل این که بهم نزدیک بشه با پشت دست تو دهنش زدم.

لگدش که تو شکمم نشست از پا در اومدم با ناله ی آرومی کردم و رو زمین نشستم.

زیر دلم تیر کشید و تم زمان قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد.

صداهای اطرافم برام واضح نبود درد داشت دیوونم میکرد.

چشمامو بستم و از خدا خواستم این دردو هرچی زود تر تموم کنه تحمل نداشتم.

صدای کیان باعث شد که یکم به خودم بیام.

_چه خبره اینجا؟

هق هق رها باعث شد چشمامو باز کنم من داشتم جون میدادم اون چرد گریه میکرد‌.

_منو... منو زد هل..هلش دادم
بهم گفت خراب... زد تو ده...دهنم من...کاری...کاری نکردم فقط...از خودم دفاع کردم.

صدای قدم های کیان نزدیک تر شد کنارم رو زمین نشست و گفت:

_ترمه... ترمه میشنوی صدامو؟

ناله ای کردم و به خودم پیچیدم.

_باید ببریمش بیمارستان دقیق چی شد رها.

_هولش دادم عقب پام خورد تو شکمش من فقط...

_خیله خب رها هیچی نگو میبرمش بیمارستان.

درد داشت امونمو میبرید باز پیچ خوردم که کیان دستشو دور شونه هام حلقه کرد و منو بلند کرد.

سرم که روی سینش قرار گرفت نفس آرومی کشیدم و جلوی اشکامو

1400/06/25 22:49

گرفتم.

_خوبی؟ میتونی‌حرف بزنی؟

_تیر میکشه.

با شنیدن صدام سرعت قدمهاشو زیاد کرد

#part66
#ارباب_طلبڪار


تا رسیدن به بیمارستان یک کلمم حرف نزدم یعنی شدت درد نمیزاشت که من بخوام صحبت کنم

نگاه کیان مدام منو رصد میکرد. وقتی رسیدیم کیان خواست باز بغلم کنه
که با صدای ضعیفی گفتم:

_خودم میام.

_بهتری؟

_میی...میتونم.

باشه ای گفت و کنارم راه افتاد منم دستمو ب بازوش بند شدم و با کمری خم راه افتادم.

ناله هام یک بند قطع نمیشد زیر شکمم خیلی تیر میکشید.

این صحنه درست تداعی اون روز کوفتی بود برام.

دکتر که بالا سرم اومدچشمامو باز بستم درد داشتم.

_چی شده؟

_خورده زمین!

_لگد خورده تو شکمم.

دکتر نگاهشو بین منو کیان چرخوند و مشغول معاینم شد.

_باید بستری بشه هرچه زود تر.

کیان با اخمای در هم گفت:

_چی شده آقای دکتر.

_شدت ضربه خیلی زیاد بوده از قبلم آسیب دیده رحم ولی جدی نبوده.

_الان... الان چی میشه؟

_چیزی نمیشه دخترم نگران نباش باید بستری بشی ممکنه رحمت آسیب دیده باشه.

با ترس سر بلند کردم و گفتم:

_نه تروخدا من...

_آرووم باش آروم الان میگم بت مسکن بزنن دردت بخوابه.

آقا شما تشریف بیارید کارای بستری رو انجام بدید.

کیان که رفت باز اشکام جاری شد.
پرستار بالای سرم اومد و گفت:

_عزیزم گریه نکن الان اینو میزنم بت دردت آروم میشه.

گریم شدت گرفت نمیخواستم آسیب ببینم نمیخواستم رحممو در بیارن وای خدای من.

1400/06/25 22:49

#part67

#ارباب_طلبڪار

نمیدونم توی اون سرم چی زدن چون هم دردم آروم شد هم سریع خوابم برد.

وقتی بیدار شدم توی یه اتاق بودم درد نداشتم ولی خیلی کسل بودم.

نگاهم به اطراف افتاد تختای دورم اکثرا پر بودن.

حس بدی بهم دست داد بوی بیمارستان زیر دلم زد خواستم از جام پاشم اما سرم توی دستم مانع میشد.

در اتاق باز شد پرستار دیگه ای به سمتم اومد.

_بیدار شدی عزیزم؟

_من...اینجا...

_آروم باش حالت بهتره خدارو شکر آسیب جدی ندیدی اگه دکتر‌ تایید کنه میفرستیمت بخش.

_همراهم...؟

_بیرونه میخوای صداش کنم؟

_آ...آره.

_باشه عزی م سرمتم تموم شده دکترم تا چند دقیقه دیگه میاد.

لبخند زدم و ارومو زیر لب تشکر کردم.
پرستار که بیرون رفت کیان وارد شد.

با دیدن چشمای بازم سمتم اومد و گفت:

_بهتری؟

فقط نگاهش کردم دلم نمیخواست جوابشو بدم.

_چرا حرف نمیزنی؟

_نمیخوام.

اخماش توی هم رفت و با لحن تندی گفت:

_هنوز برای اون کارت باید بهم جواب پس بدی.

بی تفاوت رومو ازش گرفتم و گفتم:

_هیچ حرفی باهات ندارم الانم برو بیرون و به سحر بگو بیاد پیشم.

_اون رو سگ منو ترمه بالا نیار.

_چیه اون رو سگت بالا بیاد مثل اون دختره میزنی منو؟

با کلافگی دستی به ته ریشش کشید و گفت:

_بی صبرانه منتظرم مرخص بشی.

#part68
#ارباب_طلبڪار

اینو گفت و بی توجه به واکنشم از اتاق بیرون رفت.

از فکر این که بیرون از این بیمارستان باز باید با اون دختر وحشی توی یه خونه زندگی کنم بغض کردم.

دام میخواست بلایی سر خوردم بیارم تا باز اینجا بمونم.

وقتی به بخش منتقلم کردن هیچ *** کنارم نبود.

کیان برام اتاق خصوصی گرفته بود و خودشم رفته بود.

نیم ساعتی گذشت تا بالاخره سحر اومد.
با دیدنش هم خوشحال شدم هم احساساتی.

_سحر...

_عشقم چی شدی چه بلایی سرت اومده؟

_کیان نگفت برات مگه؟

_گفت خوردی زمین!

_با رها دعوام شد موهامو کشید منم زدم تو گوشش بهم گفت هرزه با لگد زد تو شکمم.

اینارو با بغض و گریه براش تعریف کردم.
از تعجب چشماش اندازه یه نلبکی شده بود.

_غلط کرد به کیان گفتی؟

_کیان بم گفت حسابمو میرسه.

_دختره ی عوضی میدونستم یه کندی میزنه.
اصلا نترس ننیزارم بلایی سرت بیاره.

_دکتر گفت آسیب جدی نیست من میترسم سحر‌خیلی تنهام.

سحر با غم نگاهم کرد پیشونیمو بوسید و گفت:

_همیشه کنارت می مونم نترس.

سحر کلی باهام حرف زد به سختی کمپوت به خوردم داد ولی حال بدم خوب نمیشد.

نزدیکای غروب بود که باز سرو کله کیان پیدا شد.

منو که دید سکوت کرد انگار میخواست بهم بفهمونه بی اهمیتم.

_دکتر چی‌ گفت سحر؟

_نمیدونم فقط پرستارا اومدن خودت با دکتر صحبت کن.

_اره اگه بشه زود تر مرخصش کنیم.

#part69

_من

1400/06/25 22:49

نمیخوام مرخص بشم نمیخوام بیام تو اون خونه.

کیان بی توجه به من از اتاق بیرون رفت تا کارای ترخیص رو انجام بده.

عصبی بودم از دستش رو به سحر گفتم:

_سحر من برم تو اون خونه باز بلا سرم میاره میدونم.

_نترس کیان حواسش جمعه.

_جمع کرد حواسشو این شد وضعیت من اگه چیزیم میشد چی؟

سحر دستمو گرفت گونمو بوسید و با غم بسیار گفت:

_درست میشه نگران نباش.

کیان که اومد با چنتا برگه رو به سحر گفت:

_سحر علیرضا داره میاد دنبالت.

_چرا؟ من میخواستم پیش ترمه باشم.

_کار ترمه هم دیگه تمومه مام یکم دیگه میریم خونه.

سحر با شک سری تکون داد و گفت:

_میرم...توهم مراقبش باشیا.

_هستم.

سحر که رفت من موندم و این برج زهر مار و اون چشمای ترسناک لعنتیش.

_دو روز نشده اومده افتادی رو سر دختره؟

_من کاری نکردم چرا نمیفهمی؟

اخماش توی هم رفت قدم جلو گذاشت و کنار تخت ایستاد.

_من خرم؟ نمیفهمم؟؟ پس رها چی میگه؟

_همشو دوروغ میگه بم گفت هرزه منم زدم تو گوشش.

_ولی اون میگه تو بش گفتی هرزه . جریان کاملا برعکس بوده.

چشمامو تو مظلوم ترین حالت ممکن در آووردم و گفتم:

_بخدا راست میگم منم اونو زدم ولی اون اول فحش داد.

کیان خیره به چشمام درحالی که سعی میکرد لبخندشو جمع کنه گفت:

_باید از دست شما توی خونه دوربین بزارم.

_اره حتما بزار که حق کسی ضایع نشه.

ابروهاشو بالا داد روی صندلی نشست و گفت:

_در هر صورت منو رها ازدواج میکنیم و توهم باید باهاش کنار بیای.

#part70

#ارباب_طلبڪار

با تعجب توی جام نشستم و با صدای بلند گفتم:

_چی؟؟؟یعنی چی ازدواج میکنید؟

_یعنی همین.
پدر من و پدر رها دوستای صمیمی بودند و باهم شراکت داشتند.

این شراکت فقط در صورت ازدواج ما دوتا بهمون میرسه اگه نه همش وقف خیریه میشه.

_پس... پس این وسط من چیکارم چرا ولم نمیکینی؟

_آخه رها توی یه تصادف رحمش آسیب شدید میبینه و دیگه باردار نمیشه.

ما برای به دست آووردن این همه پول باید فرزند داشته باشیم.

منطورشو نفهمیدم با شوک گفتم:

_منظورت چیه؟ این مسخرس خوب از پرورشگاه بچه بگیرید.

_وقتی میتونم بچه هم خون خودم داشته باشم چرا از پرورشگاه؟

_نه...من نمیزارم...من... تو مگه نمیگفتی رها...

_چی؟ چرا حرفتو کامل نمیزنی؟

_گفتی رها کثافته همش‌ دنبال خوشیه خودشه خودت گفتی!

_اون مال گذشته هاس به زودی همسرم میشه.

با لج و ناراحتی جوری که تحکم لحنمو گرفته بود گفتم:

_من هرگز براتون فرزندی نمیارم.

_دست خودت نیست میدونی که خیلی بهم بدهکاری.

_من مگه برده ی توم که برات بچه هم بیارم؟

_ببین برا من بلبل زبونی نکن اره بردمی خریدمت میفهمی؟

_نمیخوام...

میون حرفم پرید و گفت:

_حواست باشه زبونتو

1400/06/25 22:49

میبرم از این به بعد تو فقط برای ارضای من و حامله شدن و زاییدن تو خونمی.

بازوم توی دستش گرفت و محکم فشار داد.

از دردش چهرم توهم جمع شد و ناله ای کردم.

با چشماش برام خطو نشونی کشید و گفت:

_حواست رو جمع کن.

#par70
#ارباب_طلبڪار

رویتخت دراز کشیده بودم هنوز کمی درد داشتم اما باید کارای خونرو انجام میدادم.

این چند روز رها اصلا سمتم نیومد فقط کیان هر دفعه میومد و یاد آوری میکرد که وظیفه تمیز کردن خونه و آووردن بچه براشون با منه.

و من آشوب می شدم از حرفاش و دلم میخواست قبل از خوب شدنم میمردم.

سحر بهم سر زده بود حالم نسبتا بهتر شده بود.

دوش آب گرم سر حالم کرد لباس ساده ای پوشیدم و دسمال سرمو از زیر موهای پر پشت و بلندم رد کردم.

هیچ *** توی خونه نبود بیخیال برای شام غذا بار گذاشتم و اتاق کیان رو مرتب کردم.

نزدیکای شب بود که هردوشون با لب خندون وارد خونه شدن.

سعی کردم بی تفاوت باشم و از تیر خلاص نگاه رها رد بشم اما صداش دلمو خون کرد.

_عزیزم فردا عقد کنونمونه هفته ی دیگم عروسیمونو توی باغ خانم بزرگ برگزار میکنیم.

خشکم زد من دلبسته نبودم به کیان ولی در هر صورت همسرم بود.

کسی که به دستش دخترانگی هامو از دست دادم.

حالا من میموندم محبتی که خرج *** دیگه ای میشد و فرزندی که...

چشمای اشکیمو بستم و درحالی که بهشون پشت میکردم گفتم:

_مبارکتون باشه. شام آمادی هروقت گرسنه بودید خبرم کنید.

صدام میلرزید دلم میخواست به اندازه ی دردام داد بزنم تا خالی بشم.

پا تند کردم خودمو به اتاقم رسوندم.
اشکام جاری شدند و توی این زندگی قرار نبود کسی منو دوست داشته باشه.

بابام ارزونیم کرد به یه عوضی و آخرشم تو چنگال مردی افتادم که میخواست نابودم کنه.

صدای کیان از بیرون اومد سریع اشکامو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم:

_بعله؟

_میزو بچین...

سری تکون دادو اومدم از کنارش بگذرم که گفت:

_شب میام

_اما دکتر...

میون حرفم پرید و گفت:

_حالت خوبه منم مراعات میکنم تا به هدفم برسم.

_بچه دار شدن هه.

لحنم پر از کنایه بود اما اصلا برای کیام مهم نبود چون با نیشخند گفت:

_اره دقیقا

1400/06/25 22:49

#part69

_من نمیخوام مرخص بشم نمیخوام بیام تو اون خونه.

کیان بی توجه به من از اتاق بیرون رفت تا کارای ترخیص رو انجام بده.

عصبی بودم از دستش رو به سحر گفتم:

_سحر من برم تو اون خونه باز بلا سرم میاره میدونم.

_نترس کیان حواسش جمعه.

_جمع کرد حواسشو این شد وضعیت من اگه چیزیم میشد چی؟

سحر دستمو گرفت گونمو بوسید و با غم بسیار گفت:

_درست میشه نگران نباش.

کیان که اومد با چنتا برگه رو به سحر گفت:

_سحر علیرضا داره میاد دنبالت.

_چرا؟ من میخواستم پیش ترمه باشم.

_کار ترمه هم دیگه تمومه مام یکم دیگه میریم خونه.

سحر با شک سری تکون داد و گفت:

_میرم...توهم مراقبش باشیا.

_هستم.

سحر که رفت من موندم و این برج زهر مار و اون چشمای ترسناک لعنتیش.

_دو روز نشده اومده افتادی رو سر دختره؟

_من کاری نکردم چرا نمیفهمی؟

اخماش توی هم رفت قدم جلو گذاشت و کنار تخت ایستاد.

_من خرم؟ نمیفهمم؟؟ پس رها چی میگه؟

_همشو دوروغ میگه بم گفت هرزه منم زدم تو گوشش.

_ولی اون میگه تو بش گفتی هرزه . جریان کاملا برعکس بوده.

چشمامو تو مظلوم ترین حالت ممکن در آووردم و گفتم:

_بخدا راست میگم منم اونو زدم ولی اون اول فحش داد.

کیان خیره به چشمام درحالی که سعی میکرد لبخندشو جمع کنه گفت:

_باید از دست شما توی خونه دوربین بزارم.

_اره حتما بزار که حق کسی ضایع نشه.

ابروهاشو بالا داد روی صندلی نشست و گفت:

_در هر صورت منو رها ازدواج میکنیم و توهم باید باهاش کنار بیای.

#part70

#ارباب_طلبڪار

با تعجب توی جام نشستم و با صدای بلند گفتم:

_چی؟؟؟یعنی چی ازدواج میکنید؟

_یعنی همین.
پدر من و پدر رها دوستای صمیمی بودند و باهم شراکت داشتند.

این شراکت فقط در صورت ازدواج ما دوتا بهمون میرسه اگه نه همش وقف خیریه میشه.

_پس... پس این وسط من چیکارم چرا ولم نمیکینی؟

_آخه رها توی یه تصادف رحمش آسیب شدید میبینه و دیگه باردار نمیشه.

ما برای به دست آووردن این همه پول باید فرزند داشته باشیم.

منطورشو نفهمیدم با شوک گفتم:

_منظورت چیه؟ این مسخرس خوب از پرورشگاه بچه بگیرید.

_وقتی میتونم بچه هم خون خودم داشته باشم چرا از پرورشگاه؟

_نه...من نمیزارم...من... تو مگه نمیگفتی رها...

_چی؟ چرا حرفتو کامل نمیزنی؟

_گفتی رها کثافته همش‌ دنبال خوشیه خودشه خودت گفتی!

_اون مال گذشته هاس به زودی همسرم میشه.

با لج و ناراحتی جوری که تحکم لحنمو گرفته بود گفتم:

_من هرگز براتون فرزندی نمیارم.

_دست خودت نیست میدونی که خیلی بهم بدهکاری.

_من مگه برده ی توم که برات بچه هم بیارم؟

_ببین برا من بلبل زبونی نکن اره بردمی خریدمت میفهمی؟

_نمیخوام...

میون حرفم پرید و گفت:

_حواست باشه

1400/06/25 22:49

زبونتو میبرم از این به بعد تو فقط برای ارضای من و حامله شدن و زاییدن تو خونمی.

بازوم توی دستش گرفت و محکم فشار داد.

از دردش چهرم توهم جمع شد و ناله ای کردم.

با چشماش برام خطو نشونی کشید و گفت:

_حواست رو جمع کن.

#par70
#ارباب_طلبڪار

رویتخت دراز کشیده بودم هنوز کمی درد داشتم اما باید کارای خونرو انجام میدادم.

این چند روز رها اصلا سمتم نیومد فقط کیان هر دفعه میومد و یاد آوری میکرد که وظیفه تمیز کردن خونه و آووردن بچه براشون با منه.

و من آشوب می شدم از حرفاش و دلم میخواست قبل از خوب شدنم میمردم.

سحر بهم سر زده بود حالم نسبتا بهتر شده بود.

دوش آب گرم سر حالم کرد لباس ساده ای پوشیدم و دسمال سرمو از زیر موهای پر پشت و بلندم رد کردم.

هیچ *** توی خونه نبود بیخیال برای شام غذا بار گذاشتم و اتاق کیان رو مرتب کردم.

نزدیکای شب بود که هردوشون با لب خندون وارد خونه شدن.

سعی کردم بی تفاوت باشم و از تیر خلاص نگاه رها رد بشم اما صداش دلمو خون کرد.

_عزیزم فردا عقد کنونمونه هفته ی دیگم عروسیمونو توی باغ خانم بزرگ برگزار میکنیم.

خشکم زد من دلبسته نبودم به کیان ولی در هر صورت همسرم بود.

کسی که به دستش دخترانگی هامو از دست دادم.

حالا من میموندم محبتی که خرج *** دیگه ای میشد و فرزندی که...

چشمای اشکیمو بستم و درحالی که بهشون پشت میکردم گفتم:

_مبارکتون باشه. شام آمادی هروقت گرسنه بودید خبرم کنید.

صدام میلرزید دلم میخواست به اندازه ی دردام داد بزنم تا خالی بشم.

پا تند کردم خودمو به اتاقم رسوندم.
اشکام جاری شدند و توی این زندگی قرار نبود کسی منو دوست داشته باشه.

بابام ارزونیم کرد به یه عوضی و آخرشم تو چنگال مردی افتادم که میخواست نابودم کنه.

صدای کیان از بیرون اومد سریع اشکامو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم:

_بعله؟

_میزو بچین...

سری تکون دادو اومدم از کنارش بگذرم که گفت:

_شب میام

_اما دکتر...

میون حرفم پرید و گفت:

_حالت خوبه منم مراعات میکنم تا به هدفم برسم.

_بچه دار شدن هه.

لحنم پر از کنایه بود اما اصلا برای کیام مهم نبود چون با نیشخند گفت:

_اره دقیقا

1400/06/25 22:49

#part71

#ارباب_طلبڪار

مثل خودش خندیدم و مرموزانه گفتم:

_من هنوز درد دارم دکترم که گفت نباید تا چند وقت رابطه داشته باشم.

اگه دلت میخواد منم مثل عشقت آسیب ببینم و نتونم کاکل زریتو به دنیا بیارم پس آمادم.

چشماش مات شد از لحنم.
حتی تو رویاهاشم نمیگنجید که من انقدر تند و موزی وارانه باهاش صحبت کنم.

از کنارش که رد شدم لبخندم وسیع تر شد انگار مغزم به بیانم آفرین گفت.

میز رو مثل همیشه رنگین و زیبا چیدم ولی خودم ننشستم.

رها با شرتک و نیم تنه با طرح کیتی از اتاق بیرون اومد موهاشو دو طرفش بسته بود.

پوز خندی رو لبم اومد و حالا که شیر شده بودم نتونستم ی تیکه هم به این دختره ی افریطه نندازم.

_اجالتا شما خونواده داری؟

اخماش توهم رفت و با لحن تندی گفت:

_منظورت چیه؟

_آخه دوهفتس اومدی خونه مردی که فردا قراره شوهرت بشه!

تازه شبام تو اتاقش میخوابی یعنی خونوادت نمیگن دخترمون کجاست؟

چهرش سرخ شد دقیقا مثل یک گوجه هر آن ممکن بود منفجر بشه.

حرفم براش گرون بود تقریبا صدها فوحشو توی دوتا عبارت مودبانه به کار بردم.

_حرف دهنتو بفهم تا...

پریدم میون حرفش و با تمسخر گفتم:

_تا چی؟ میخوای باز فوحش بدی؟ یا بزنی تو شکمم؟

این دفعه شوهر جونت شاهده عزیزم پس بهتره دهنتو ببندی و جلوی وحشی بودنتو بگیری.

با لبخند ژکوند ازش دور شدم.
غمگین بودم ولی این تیکه هایی که به جفتشون پروندم حسابی بهم انرژی داد.

بی توجه بهشون به سمت اتاقم رفتم و لباسهامو عوض کردم.

هیچ وسیله سرگرمی نداشتم فقط میخوابیدم یا کار میکردم.

سرمو رو بالشت گذاشتم و سعی کردم بخوابم.

#part72
#ارباب_طلبڪار


غرق خواب بودم که یک دفعه حس کردم دستی داره توی موهام حرکت میکنه.

با وحشت چشمامو باز کردم و سعی کردم تکون بخورم.

سنگینی دستی که دورم حلقه شده بود نمیزاشت حرکت کنم.

_تکون نخور.

با شنیدن صدای کیان بیشتر ترسیدم اینجا چیکار داشت.

_ولم کن اینجا چیکار داری؟

_اومدم پیش زنم...

_اشتباه اومدی زنت اتاق کناریه برو پیش اون.

صورتشو جلوی صورتم نگه داشت.

_من هرجایی دلم بخواد می مونم تو هم نمیتونی حرفی بزنی.

_کاری بام نداشته باش.

_فعلا کاری بهت ندارم فقط آروم بخواب.

تمام اجزای صورتشو از نظر گذروندم و با صدای آرومی گفتم:

_ولی رها چی؟؟؟

اونم مثل خودم نگاهم کرد و خمار گونمو بوسید و گفت:

_رها از فردا زنمه فعلا تو زنمی...

رومو ازش گرفتم و با آخم گفتم:

_هه من زنت نیستم نوکرتم بردتم ماشین جوجه کشیتم.

بیخیال دستشو از شکمم رد شد و گفت:

_اهوم کی بشه بچم این تو وول بخوره.

دلم یه حالی شد دوست داشتم بچه داشته باشم اما نه بچه ای که از خودم باشه و بگیرنش

1400/06/25 22:50

ازم.

جوری منو تو آغوشش گرفت که انگار تو وجودش حل شدم.

_تنگه جام.

پووف کلافه ای کشید و منو محکم گرفت

_داری آذیتم میکنی

تا اومدم اعتراض کنم ....

#part73
***

از وقتی که کیان و رها عقد کرده بودن دیگه شبها کیان پیش من نمیومد انگار اون شب هم مشکلی بینشون پیش اومده بود که پیش من خوابید.

فردا مراسم ازدواجشون بود و هردوشون از خونه بیرون رفته بودن.

عصبی از اتفاقای روبه روم شاید هم از لج لباسامو تنم کردم و از نبود اون دوتا سر خر استفاده کردم.

ساده ترین لباسی که داشتمو تنم کردم و بی مهابا خونرو ترک کردم.

هوای آزاد که به پوستم خورد کل وجودم پر از حس آزادی شد.

به سرم زد دیگه بر نگردم اما اگه کیان پیدام میکر و روزگارم سیاه بود.

راه مستقیمو در پیش گرفتم...
نه تلفن همراهی داشتم نه وسیله ای که بشه باش ارتباط برقرار کرد.

حتی ذره ای پول برای خرید هیچ چیزی نداشتم زندگی من واقعا عجیب بود.

اونقدر پیاده روی کردم تا چشمم به یک پارک نسبتا خلوت افتاد.

روی نیمکتی که جلوی راهم بود نشستم و به فکر فرو رفتم...

یعنی پدرم الان کجا بود؟
مهرداد بیخیال پیدا کردنم شده بود؟
بعد از بچه دار شدن چه بلایی سرم میووردن؟

کاش یه راهی بود که بتونم از دست همه ی این بد بختی ها فرار کنم و یه زندگی خوبو جدید بسازم.

کیان

از اینهمه خرید کردن خسته روی صندلی مجتمع تجاری نشستم و به اطراف خیره شدم.

فردا مراسم ازدواجم بود و من در آخر به هدفم میرسیدم.

چیزی که این وسط برام عجیب بود بلاتکلیفی و سر در هوا بودنم بود.

نمیدونستن آینده چطوری به استقبالم میاد اما تنها چیزی که برام مهم بود به دست آووردن حقم بود.

1400/06/25 22:50

#part74

توی فکر و خیال غرق بودم که تلفنم زنگ خورد.

شماره ای که روی گوشیم افتاده بود برام آشنا نبود اما جواب دادم.

_ بفرمایید؟

_سلام جناب مهندس.

متعجب شدم نگهبان ساختمان بود یعنی چه کاری باهام داشت؟

_سلام مشکلی پیش اومده؟

یکم مکث کرد و بعد با صدایی که شک داشت گفت:

_گفته بودید اگه خانمتون از مجتمع خارج شد شمارو با خبر کنم...

خارج؟ نه ترمه از مجتمع بیرون نمیرفت چرا باید خونرو ترک کنه وقتی هیچ پول و مکانی نداره!

_زن من از مجتمع بیرون رفت؟

_بعله چند دقیقه پیش رفتند بیرون.

عصبی و با خشم باشه ای گفتم و تلفن رو قطع کردم.

وای به حالش اگه پیداش میکردم.
توی این همه وقتی که تنهاش میگذاشتم حتی فکرشم نمیکردم از دستم فرار کنه.

خریدای رهارو همونجا ول کردم و بی توجه بهش و بدونه هیچ خبری با سرعت پاساژو ترک کردم.

سردرگم نمیدونستم کجارو بگردم اما اگه من کیان بودم پیداش میکردم.

ترمه

یکم که توی پارک نشستم به شدت گرسنه شدم.

هیچ پولی هم نداشتم که خرید کنم به خاطر همین مسیری که اومدم برگشتم.

توی راه سعی کردم جواب ماشینای مزاحمو ندم و با سرعت بیشتر به سمت خونه برم.

نزدیکای خونه بودم که حس کردم ماشینی با شدت کنارم ترمز کرد.

با ترس بالا پریدم و به عقب نگاه کردم.
با دیدن کیان که با خشم سمتم میومد قدم به عقب گذاشتم.

_میکشمت ترمه.

از ترس به دیوار پشت سرم تکیه دادم کاش زمان می ایستاد چون مطمئن بود یه بلایی سرم میاره.

ضرب سیلی که توی گوشم زد باعث شد سرم محکم با دیوار پشت سرم برخورد کنه.

از درد شدیدی که توی گونه و جمجمم پیچید گیج شوم و چشمامو بستم.

انقدر شکه بودم که توان گریه حتی نداشتم.

#part75
#ارباب

به خودم که اومدم وسط خونه پرت شدم و درد شدید بدنمم به بقیه دردام اضافه شد.

سکوت کردم چون واقعا ترسیده بودم.

_حالا دیگه از دست من فرار میکنی آره؟

_فرار نکردم... من...

_خفه شو تقصیر منه که بهت اطمینان کردم.

_من میخواستم هوا بخورم.

_بیجا کردی مگه من نگفتم حق نداری پاتو از خونه بیرون بزاری!

_چیکار کنم پوسیدم تو این چار دیواری لعنتی!

داد زد نه نه داد نزد نعره زد طوری که حس کردم گوشام کر شد.

_د به درک مگه من وظیفم جور کردن سرگرمی برا تو ا ؟

_ازت انتظار دیگه ای ندارم تو یه بیشعور ظالمی.

_ظالم بودن منو تازه از امروز میبینی دختر خانم دیگه زندگی مثل قبل برات آسون نیست.

از این حرفش اشکام روون شد خسته شدم از بس باهام بد تا میکرد.

_لعنت بهت... لعنت به تو که زندگیه راحتو ازم گرفتی.

_هه خونه بابات زندگیت خیلی راحت بود میدونم.

_من نمیخواستم فرار کنم فقط حالم گرفته بود.

_از این به بعد در نبود منو رها در های خونه

1400/06/25 22:50

کاملا قفله یعنی محاله بتونی پاتو از پاشنه در بیرون بزاری!

_ازت شکایت میکنم!

انگار‌براش جوک گفتم که قهقهه وار خندید و گفت:

_وای ترسیدم.

بعد چهره ی جدی به خودش گرفت و گفت:

_پاشو گمشو تو اتاقت.

ناچار با سستی سالنو ترک کردم و باز به تنها پناهم پناه بردم.

زیاد آدم اهل گریه و زاری نبودم بیشتر غمامو تو خودم میریختم برای همین زود اشکام خشک میشد و فقط غصه میخوردم.

#part76
#ارباب_طلبڪار

از دیروز وقتی رها و کیان خونه بودن پامو از اتاق بیرون نمیزاشتم.

حتی براشون غذا هم آماده نکردم و عجیب بود کیان به این حرکتم هیچ اعتراضی نکرد.

امروز صبح زود تر از همیشه از خونه خارج شدن رها ظاهرا میخواست بره آرایشگاه و کیان هم باید آماده میشد.

وقتی از خونه خارج شدن منم از اتاقم بیرون اومدم.

میخواستم بعد از خوردن صبحانه پیش سحر برم چون واقعا تنها بودم.

صبحانمو با بی حوصلگی خوردم و پانچومو روی بلوزم تنم کردم.

وقتی خواستم از در خارج بشم متوجه شدم که قفله.

با تعجب بهش زل زدم...جدی جدی درو قفل کرده بود وای کیان عوضی.

با غصه روی کاناپه لم دادمو سعی کردم جلوی بغضمو بگیرم.

اصن یه دفعه من مردم نباید کسی بیاد جنازمو جمع کنه اه...

با ناراحتی خودمو مشغول آماده کردن غذا کردم.

بعد از ظهر بود که صدای باز شدن درو شنیدم.

با کنجکاوی جلو رفتم کیان با چنتا وسیله وارد شد.

وقتی دیدمش اخم هامو توی هم کشیدم و ازش رو گرفتم.

_چته طلب کاری؟

_نه پس بدهکارم چرا درو قفل کردی اصن یه هو من بمیرم یکی نباید بیاد جنازمو جمع کنه؟

چشماشو توی کاسه چرخوند و با قیافه جمع شده گفت:

_بلبل زبونی نکن حقته.

_ای ایشالله عروسیتون کوفتتون بشه.

_پس بیا بریم...

منظورشو نفهمیدم با شک گفتم:

_چی گفتی؟

_میگم بیا بریم که با دیدن ریخت نحست عروسیم کوفتم بشه.

_هه هه من بیام عروسیت قشنگ تر هم میشه.

1400/06/25 22:50

#part76

#ارباب_طلبڪار

_پوز خندی زد و بی توجه به من وسایلو روی اولین کاناپه پخش کرد.

_برا چی اومدی خونه تو مگه امشب عروسیت نی؟

با خشم نگاهی به سرتا پام کرد و گفت:

_به تو ربطی نداره.

بی ادبی گفتم و با اخم راهی آشپز‌خونه شدم.

گوشی موبایل کیان مدام زنگ میخورد انگار تلفن رئیس جمهور بود.

منم وقتی کارام تموم شد توی سالن نشستم و بی مهابا زل زدم بهش.

کیان با اخم و چهره جدی گفت:

_چته تمومم کردی!

_دارم فکر میکنم.

با طلبکاری در حالی که صورتش چین افتاد گفت:

_اونوقت مگه تو فکر‌هم میکنی عقل داری اصن مگه؟

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

_اره دارم مخصوصا الان که یه سوالیم ذهنمو در گیر کرده.

خدا چرا اصن برا آفرینش تو وقت نزاشت چرا شبیه کرگدنای پیری تو آخه.

چشماش درش شد اول با کلی تعجب و بعد با خشم گفت:

_من شبیه کرگدن پیرم؟

سرمو به بالا و پایین تکون دادم و گفتم:

_اهوم...

حس کردم به سختی خودشو کنترل کرد که نزنه تو صورتم.

براق شده توی چهرم گفت:

_احمق همه دخترا میمیرن برام اونوقت توی دوزاری ب من اینو میگی؟

از این که تونستم حرسشو در بیارم خوشحال شدم و با لبخند گفتم:

_اونان واسه پولت دنبالتن...مثل رها.

#part77

#ارباب_طلبڪار

با لج کنارم اومد و منو توی سه گوش دیوار گیر انداخت.

_هووم چرا تو به خاطر پولم دنبالم نیستی؟

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

_پولت مال خودتو رها جونت.

صورتشو بهم نزدیک کرد و به صورتم خمار نگاه کرد.

قبل این که منو ببوسه با لحن موزی واری گفتم:

_هه عزیزم روز عروسیت میخوای منو ببوسی؟ بهتره بری رها خانمتو ببوسی.

_اونم میبوسم.

پسش زدم و گفتم:

_نمیخوام منو ببوسی

با لبای برگشته ازش رو برگردوندم ولی اون درحالی که پیراهنشو در میوورد گفت:

_آماده باش ببرمت ویلا باید کمک کنی!

_نوکرتون که نیستم.

با گستاخی گفتم که بازومو کشید و گفت:

_نوکر که نه ولی باید اونجا باشی!

_نمیخوام کار‌کنم.

_هیچ کدوم نمیتونی مجبورم کنی.

_یا بهتره عشق بابارو روزی
بکارم که با مامان خوندش ازدواج میکنم.

با صدای بلند گفتم:

_نمیخوام نمیخوام ولم کن.

اصلا بهم توجه نکرد

#part78

#ارباب_طلبڪار

دلم میخواست بزنم تو گوشش ولی شل شدم میخواستم فقط فرار کنم.

گونه مو بوسید و گفت:

_حالام برو یه لباس خوشگل بپوش اونجا به عنوان مهمان باید باشی‌.

_دوست ندارم بیام اصلا.

_میای فقط عجله کن تا خودم قبل رفتن دنبال رها ببرمت.

با لج از کنارش گذشتم به خاطر لجبازی باهاشم بود امشب حسابی به خودم میرسم.

یه لباس مشکی از توی کمد در آووردم به نظرم مناسب بود خیلیم قشنگ بود.

آرایشمو حرفه ای نه ولی ساده رو صورتم نشوندم و در آخر رژ قرمر ماتم رو رو

1400/06/25 22:51

لبام نشوندم.

موهامو صاف دورم ریختم و شال و مانتومو برداشتم.

از اتاق بیرون رفتم و لبخند مسخرمو جمع کردم.

_من آماده شدم.

داشت لباساشو میپوشید.
به سمتم برگشت و با تعجب گفت:

_عروسیه زن دوم منه تو چرا انقدر به خودت رسیدی؟

_دلم خواست.

خندید و هیچ ایرادی نگرفت ولی با لحن شوخی گفت:

_گفتم که بدونی عروسیه حووته!

_میدونم خودم.
حالا نمیخوای بری آرایشگاه با این ریختو قیافه میخوای بیری جشن عروسیت؟

_میرم نترس...چقدر برات مهمه که من خوشتیپ باشم.

با ترش رویی گفتم:

_اصلا اینطور نیست.

باز خندید و گفت:

_اگه اماده ای بریم؟

1400/06/25 22:51

#part79

#ارباب_طلبڪار

تا رسیدن به خونه خانم بزرگ سکوت کردم و خودمو به صبر در مقابل تیکه های آبدار خانم بزرگ دعوت کردم.

_مامانتینا نیستن؟

_نه نتونستن بیان.

_وای خدا من اونجا با خانم بزرگ تنهام.

_نترس علیرضا و سحرم هستن.

با تعجب گفتم:

_واقعا که پاشدن اومدن عروسیت؟

_حالا نه که خودت نمیای؟

_برو بابا دوماد کروکدیل ندیده بودم!

_حووی دیوونه ندیده بودم.

_چشم غره ای بهش رفتم که گفت:

_خلاصه مواظب خودت باش حتما.

_نترس کسی کاری به من نداره.

_اوم درسته ولی کیان رو قاطی اون کسی ها نکن.

بروبابایی گفتم و از ماشینش پیاده شدم.

داخل که رفتم هیچ *** رو نمیشناختم و خانم بزرگ هم الی یه سلام خشک وخالی هیچ چیزی بهم نگفت:

سحرو دیدم داشت آبمیوه به دست با یه خانم حرف میزد.

منو که دید با عذر خواهی از زن جدا شد و سمتم اومد.

_تو اومدی ترمه؟

_مجبورم کرد.
فکرشو نمیکردم شما هم بیاید.
علیرضا کو؟

_علیرضا بیرونه حوصلش سر رفت اینجا.

_میدونی کجا لباس عوض کنم؟

_آره عزیزم دنبالم بیا.

مانتومو در اووردم و وسایلمو یه گوشه گذاشتم.

عروس داماد به این زودی نمیومدن پس من هم سعی کردم زیاد ازکنار سحر دور نشم.

#part80

#ارباب_طلبڪار

کسایی که منو نمیشناختن با کنجکاوی نگاهم میکردند.

البته هیچ *** منو نمیشناخت و سحر هم منو دوست خانوادگیشون معرفی کرد.

تعداد مهمان ها زیاد شد و من شدیدا حوصلم سر رفته بود.

عروس داماد که اومدن با بیخیالی از سر جام تکون نخوردم.

_ترمه؟

_جانم سحر؟

_بیا بریم جلو دختر چرا نشستی!

_بیخیال آخه من به زور اینجام حوصله داریا.

_منم راغب نیستم میدونی که چقدر از رها بدم میاد ولی برای ظاهر سازی مجبوریم.

ناچار باهاش همراه شدم.
وقتی کیان و رها وارد شدن چشمم روی کیان ثابت موند.

انگار از وقتی رفت خیلی جذاب تر شد تو اون شلوقی اونم منو دید که با لبخند مرموزش تو چشمام زل زد.

رها ولی اصلا متوجه من نشده بود.
هم لباسش و هم آرایشش خیلی قشنگ بود ولی برای من مهم نبود.

موسیقی با صدای کر کننده ای پخش شد و جوون ها مشغول رقص شدند.

کیان و رها توی جایگاهشون نشستن من هم دور ترین نقطه بهشون رو انتخاب کردم.

پسر جوونی که داشت با علیرضا حرف میزد مدام نگاهش به سمت من منحرف میشد.

از نگاهش خوشم نمیومد به خاطر همین خودمو با پوست کند خیاری مشغول کردم.

_خانم زیبا؟

سرمو بالا آووردم و با تعجب به همون پسر قد بلند اما نچسب زل زدم.

_بفرمایید با من امری دارید؟

_مشکلی نیست کنارتون بشینم؟

نیش خندی تحویلش دادم و گفتم:

_خیر بفرمایید مال پدرم که نیست.

خنده مصلحتیش رو مخم بود با پرویی گفت:

_چه شیرین زبان افتخار آشنایی با چه کسی رو

1400/06/25 22:52

دارم؟

_حاتمی!

_جان؟

_عرض کردم حاتمی هستم.

ابروهای کمی تمیزش رو بالا داد و گفت:

_اوه انگار صحبت با شما کمی سخته!

_سخت؟ خیر!
اما زیاد مایل به صحبت با غریبه ها نیستم.

_خوب آشنا میشیم خانم جوان.

از این جنتلمن بازیشم خسته شدم و با لحن جدیی گفتم:

_با عرض معذرت زیاد تمایل به آشنایی با جناب عالی رو ندارم.

پسره با دیدن این غالب صفت من کمی نشست اما ناچار‌از کنارم رفت.

#part81

#ارباب_طلبڪار

چه عروسیه کسل کننده ای بود.
البته من این حسو داشتن چون خیلیا اون وسط با سرخوشی خودشون رو تکون میدادن.

عروس و داماد که وسط رفتن حواس همه پی اونا رفت.

من هم که این جَو رو دیدم خواستم یکم از جمعیت دور بشم.

توی حیاط درندشت روی یکی از صندلی های سفید نشستم.

خلوت بود و صدای موزیک نا محسوس به گوش میرسید.

تو فکر غرق بودم که با شنیدن صدایی از جا پریدم.

_اینجا نشستی واسه چی؟

از جام بالا پریدم و با تعجب گفتم:

_تو کی اومدی؟

_سوالو با سوال جواب نده پاشو بیا داخل.

_به تو چه مگه تو داماد نیستی برو پیش عروس خانمت.

_عصاب منو خورد نکن ترمه بت میگم باشو بیا داخل.

با صدای بلند گفتم:

_دلم نمیخواد بیام.

با اخم جلو اومد بازومو گرفت و گفت:

_اون روی سگمو بالا نیار میگم بت.

_چه روی سگی؟ اصن تو سگ نیستی که تو کرگدنی!

با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:

_این زبونو تو از کجا میاری؟

با شیطنت و لج زبونمو در آووردم و چشت چشمی براش نازک کردم.

با حرص صورتشو جلو آورد منم سریع زبونمو بردم داخل اونم با لحن حرس داری گفت:

_مراقب باش ....

1400/06/25 22:52

دیگه صبور باشید دوستان رمان تا همینجا نوشته شده
??

1400/06/25 22:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

بچه ها دوستان عزیزم ...ممنونم که همراهی میکنید ...استند اسم سفارش میگیرم اگه کسی میخواد برا خودتون از این جذابا داشته باشین بنده در خدمتتون هستم برای سفارش بیاین پیوی ?

1400/07/01 09:34

#part82



با چشمای درشت شده نگاهش کردم که گفت:

_من میرم داخل جلوی چشمم باش.

چشمامو تو کاسه چرخوندم و ناچار بعد از کیان وارد شدم.

گرسنم شده بود از روی میز چنتا خوراکی توی ظرفم گزاشتم و روی کاناپه لم دادم.

سحر از دور منو دید و سمتم اومد:

_کجا بودی پس؟

_رفتم یکم هوا بخورم.

_عجیب شد یه دفعه هم تو هم کیان غیب شدید.

_نزاشت بیرون بمونم به زور کشوندم توی سالن.

_از دست این کیان اصلا حواسش نیست که داماده.

_من حوصلم سر رفته سحر؟

خندید و گفت:

_خوب پاشو یکم برقصیم خوشگل خانم.

_وای نه من اصلا نمیتونم.

_چرا اون وقت؟

_خجالت میکشم.

به زور منو وسط جمعیت برد و گفت:

_باید برقصی.

اولش یکم معذب بودم اما کم کم راه افتادم. از بچگی هروقت چشم بابام رو دور میدیدم میرقصیدم.

عاشق این بودم که با موزیک خودمو تکون بدم و استعدادشم داشتم.

سحر با تعجب بم نزدیک شد و گفت:

_لعنتی چه خوب میرقصی.

بی حرف و با لبخند چرخی زدم نگاه خیلیا روم ثابت بود اما من چشم تو چشم با کیان شدم.

خیلی عمیق و دقیق زل زده بود به من و حرکاتمو از نظر میگذروند.

رها هم که حالا متوجه من شده بود در گوشش پچ پچی کرد.

#part83
#ارباب

از حرس خوردنم انگار خوشحال شد چون با خنده در حالی که توی آینه قدی رژلب منو از دور دهنش پاک میکرد رفتمو با نگاه تیزش بدرقه کرد.

با عصبانیت سوار ماشین علیرضا شدم واقعا که بازی کثیفی راه انداخته بود.

***

هفت روز از عروسیه کیان و رها میگذشت و فردای عروسی هردوشون برای ماه عسل شرشون رو کم کردن.

تو این چند روز من همرو خونه ی علیرضا و سحر بودم.

امروز برای تمیز کردن و مرتب کردن خونه از خونه سحر بیرون اومدم.

نزدیکای شب بود یک سری شروع کردم و در آخر با کمردرد بدی دست از کار کشیدم.

تو این چند روز تنهایی کیان حتی یک زنگم بهم نزد خوب معلومه جلو زنش نمیتونه.

اون بوسه آخرش تو مراسم عروسی خیلی دلمو به بازی گرفت و حس کردم کیان خود شیطانه.

بعد از خستگیه فراوان با سحر تماس گرفتم:

_الو؟

_سلام سحر چطوری؟

_خوبم چرا نیومدی پایین؟

_خیلی خستم امشبو خونه میخوابم.

_باشه عزیزم هر طور راحتی شام بیارم برات؟

_نه نه مرسی خودم درست کردم.

تلفنو قطع کردم تو تنهایی شاممو خوردم و بدونه شستن ظرفا خودمو تو تختم پرت کردم.

نیمه های شب بود با حس دستی روی شکمم از خوب پریدم.

با دیدن دوتا چشم مشکی خواستم جیغ بزنم که دستی جلوی دهنم قرار گرفت.

_هیش کیانم!

به خودم که اومدم با اخم و عصبانیت پسش زدم.

_برو عقب دست نزن به من.

چهرش برام واضح نبود اما اخم رو ابروشو میدیدم.

_چته باز وحشی شدی.

_برو همونجایی که یک هفتس داری خوش میگذرونی.

_به تو ربطی

1400/07/01 20:23

نداره.

#part84

_پس به کی ربط داره؟

_تو وظیفت فقط تمکینه منه فقط بچه آووردن.

با حرس و صدای بلند به سمتش رفتم و گفتم:

_عوضی منم زنتم بردت که نیستم.

_نگفتم بردمی ولی تو باید هرچه زود تر حامله بشی همین.

_نمیشو نمیزارم به هدفت برسی.

خشمگین نزدیکم شد و گفت:

_مگه دست توست؟

_حالا میبینی.

داشتم شدیدا حرسشو در میووردم و اونم عصبی شده بود.

با لبخند ژکوند ازش دور شدم که دستشو دور بازوم حلقه کرد.

_پس نشونت میدم.

_دست نزن به من برو عقب.

تقلی هام بی فایده بود اون کار خودشو میکرد.

اشکام از کنار چشمم بیرون زد.

من میتونستم از رابطه هایی که داشتم لذت ببرم اما کیان فقط منو تحقیر میکرد.

چشماشو بستم که نبینم

حالم از خودم بهم میخورد اما چشمامو بستم و اشک ریختم.

1400/07/01 20:23

#part85

تا صبح اشک ریختم من داشتم دیوانه میشدم.

حتم داشتم رها خواب بود میخواستم دوش بگیرم اما قبلش منتظر سحر موندم.

زنگ در که به صدا در اومد به سمتش پرواز کردم.

درو که باز کردم با دیدن سحر باز اشکم روی گونه هام روون شد.

_بده بهم سحر!

_چی شده ترمه حرف بزن.

_رهای عوضی خونس.

_بریم تو اتاقت؟

_باز دیشب اومد میخواد حاملم کنه.

_اگه بفهمه من بهت دادم عصبانی میشه.

_نمیگم قول میدم تروخدا بده.

قرصو از جیبش در آوورد و من با بیقراری قاپیدم.

قرصو خوردم و آروم روی مبل پخش شدم.

_بیا بریم خونه ما!

_نمیام باید استراحت کنم.

_باشه عزیزم اگه مشکلی پیش اومد خبر بده.

وقتی رفت منم توی اتاقم رفتم...درو پشتم قفل کردم و دوش گرفتم.

#part86

قرصو توی کشو زیر لباسهام قایم کردم چون اگه کیان متوجه میشد بیچاره میشدم.

بعد از دوش گرفتن بدنم کاملا شل و بیحال شد.

گرسنگی و ضعف باعث سردردم شده بود.
به سختی لباسامو تنم کردم و از اتاق بیرون رفتم.

داخل آشپز خونه که شدم چشمم به رها افتاد که ترگل ورگل تر از همیشه داشت از خونه خارج میشد.

با دیدنم با پوزخند روشو ازم گرفت من هم نتونستم زبونم رو کنترل کنم و گفتم:

_عزیزم حق داری بد نگام کنی بالاخره شوهرت شبو با من صبح کرد.

نزدیکم شد و با لحن موزی وارانه گفت:

_من ناراحت نمیشم تو فقط داری وظیفه بارکشی بچمونو انجام میدی!

من زن اولشم...

_اما اون منو دوست داره.

_برا ارثیه شاید!
این بچم مال تو نیست بچه منه از خون من و برای ارث.

_کیان منو دوست داره جدا از ارث دیدی که چه مراسمی برام گرفت و چه ماه عسلی منو برد؟

اما برای تو چی؟ تو بیشتر یه خدمتکاری توی چشم کیان.

_اره تو که راست میگی ولی یه شبشو باید بیای ببینی حرفاش بهم چیه.

_تو با چه حقی اصلا با من همکلام میشی؟ حالم بهم میخوره از حرف زدن با یه گدای بی پدر مادر.

خواستم سریع یه جواب دندون شکن بهش بدم اما...

بغض بدی تو گلوم نشست چشمام پر شد رومو ازش گرفتم اونم سریع از خونه خارج شد.

دستمو با ضعف به سینک گرفتم و با حالت تهووع شدیدی رو زمین نشستم.

با صدای بلند زیر گریه زدم جوری حق میزدم که خودم برای خودم دلم سوخت.

بغض و هق هق راه نفسمو بسته بود آخ که چه بی *** بودم من.

گریم بند نمیومد و انقدر پر سرو صدا بود که هیچ صدایی از اطراف بهم نمیرسید.

_چی شده؟

ترسیده بالا پریدم اما هق هقم ادامه داشت درست میدیدم؟

قیافه کیان نگران بود؟
مهم نبود چون من خیلی داغون شده بودم.

1400/07/01 20:24