زدن چون هم دردم آروم شد هم سریع خوابم برد.
وقتی بیدار شدم توی یه اتاق بودم درد نداشتم ولی خیلی کسل بودم.
نگاهم به اطراف افتاد تختای دورم اکثرا پر بودن.
حس بدی بهم دست داد بوی بیمارستان زیر دلم زد خواستم از جام پاشم اما سرم توی دستم مانع میشد.
در اتاق باز شد پرستار دیگه ای به سمتم اومد.
_بیدار شدی عزیزم؟
_من...اینجا...
_آروم باش حالت بهتره خدارو شکر آسیب جدی ندیدی اگه دکتر تایید کنه میفرستیمت بخش.
_همراهم...؟
_بیرونه میخوای صداش کنم؟
_آ...آره.
_باشه عزی م سرمتم تموم شده دکترم تا چند دقیقه دیگه میاد.
لبخند زدم و ارومو زیر لب تشکر کردم.
پرستار که بیرون رفت کیان وارد شد.
با دیدن چشمای بازم سمتم اومد و گفت:
_بهتری؟
فقط نگاهش کردم دلم نمیخواست جوابشو بدم.
_چرا حرف نمیزنی؟
_نمیخوام.
اخماش توی هم رفت و با لحن تندی گفت:
_هنوز برای اون کارت باید بهم جواب پس بدی.
بی تفاوت رومو ازش گرفتم و گفتم:
_هیچ حرفی باهات ندارم الانم برو بیرون و به سحر بگو بیاد پیشم.
_اون رو سگ منو ترمه بالا نیار.
_چیه اون رو سگت بالا بیاد مثل اون دختره میزنی منو؟
با کلافگی دستی به ته ریشش کشید و گفت:
_بی صبرانه منتظرم مرخص بشی.
1400/06/25 22:49