611 عضو
و به فاطمه خانوم بگم فکر میکردم فاطمه خانوم با شنیدن حرفهام تعجب میکنه و جلوی هاشمو میگیره اما خودش از همه چیز خبر داشت و حرفش برای هاشم خریدار نداشت . دلم میخواست به فاطمه خانوم دلداری بدم اما حال خودم خیلی خرابتر از حال فاطمه خانوم بود و برای همین زیور خانوم و بهونه کردم و گفتم اگه دیرتر برم بهم غر میزنه وخداحافظی زیر لبی گفتم و از خونه فاطمه خانوم بیرون زدم . دلم میخواست برم درخونه میمینت خانوم و با دستهام جیگر اخترو از سینه ش بیرون بکشم و بگم که دست از سر هاشم برداره اما با حس اینکه هاشم اینقدر اخترو دوست داره که بخاطرش تو روی مادرش وایساده ،اشکم دراومدوشروع کردم به گریه کردن.اولش خواستم برگردم خونه و یه دل سیر بحال خودم و همه بدبختی هام گریه کنم اما هرچی که بود تو خونه زیور خانوم با قالی و حرف های زیور خانوم سرگرم میشدم و کمتر به هاشم فکر میکردم برای همین یه راست به سمت خونه زیور خانوم رفتم و در نیمه بازو هل دادم و بدون اینکه زیورخانوم متوجه بشه یه راست رفتم توی اتاق و نشستم پای دار قالی و یه دل سیر گریه کردم اما بعد از نیم ساعت که دیدم خبری از زیور خانوم نیست رفتم وتوی اتاق تا بیینم زیورخانوم کجاست اما با دیدن زیور خانوم که سرشو با دستمال بزرگی بسته بود و خوابیده بود دوباره بی سرو صدا به اتاق برگشتم و مشغول بافتن قالی شدم از اخلاقی که از زیور خانوم میشناختم میدونستم که بازهم گریه کرده و حالا بخاطر سردرد توی رختخواب افتاده برای همین کمی غذا بار گذاشتم که وقتی زیور خانوم بیدار شد با هم بخوریم .دم دمای ظهر بودکه زیور خانوم بیدارشدو با همون پارچه بزرگی که دور سرش بسته بود اومد و نشست توی ایوون و با اینکه منو ندیده بودگفت شاه صنم یه لیوان آب برام بیار .با شنیدن صدای زیور خانوم دوییدم توی مطبخ و براش یه شربت درست کردم و دادم دستش زیور خانوم قدر شناسانه نگاهم کردو گفت اولاش که اومدی اینجا و فاطمه خانوم بهم گفت مادرت مرده و توی خونه تنهایی وبهم سپرد که با این دارقالی سرگرمت کنم تا کمتر غصه بخوری ، حس کردم خدا مارو برای تو فرستاده که تو تنها نباشی اما الان میفهمم که این تو بودی که از طرف خدا برای من فرستاده شدی.از اینکه زیور خانوم منو دوست داشت و فکر میکرد خدا منو براش فرستاده شادی عجیبی توی دلم نشست و رفتم پای دارقالی .اما هرکاری میکردم دست و دلم به بافتن نمیرفت وفقط به اینکه چطوری اخترو از سر راهم بردارم فکر میکردم و آخر هم هیچ چیزی به ذهنم نرسید و بدون اینکه حتی یه گره به قالی بزنم از جام بلند شدم وبه خونه برگشتم . دوسه روزی گذشته بود که من تصمیم
1403/12/04 09:57گرفتم برم و به بهونه گرفتن لباس یه سری به خونه فاطمه خانوم بزنم .از اینکه کار دوخت لباسم اینقدر طولانی شده بودو من هربار بهونه ای داشتم تا به خونه فاطمه خانوم برم خوشحال بودم. اون روز هم لباس مرتبی به تن کردم و چادر مو سرکردم و به سمت خونه فاطمه خانوم به راه افتادم .با خودم تصمیم گرفته بودم اگه هاشمو دیدم مثل اختر بهش لبخند بزنم تا به چشمش بیام و توی دلش بشینم اما با دیدن فاطمه خانوم که داشت روی پاش اصغرو میخوابوند ، حالم گرفته شد و تمام نقشه هام نقش برآب شد. فاطمه خانوم که دید ساکت نشستم و حرفی نمیزنم گفت شاه صنم جان لباست و گذاشتم توی گنجه بی زحمت خودت برو از گنجه برش دار دخترجان . نمیدونم فاطمه خانوم چطوری ذهنمو میخوند اما توی دلم دعا کردم که درمورد هاشم چیزی نفهمیده باشه وگرنه من حتما از خجالت میمردم .دلم میخواست یکم بیشتر به چشم فاطمه خانوم بیام برای همین با قدمهای آروم وشمرده ای به سمت اتاق رفتم و لباسو آوردم و همینطور که سعی میکردم آروم روی زمین بشینم و ذوق و شوق کودکانمو پنهون کنم از فاطمه خانوم تشکر کردم .فاطمه خانوم همونطور که داشت برای اصغر لالایی میخوندو به من زل زده بود ، خندیدو گفت ماشالا خیلی خانوم شدی شاه صنم جان چشمت حسود ازت دورباشه ،دیگه امروز و فرداست که در خونتون و بزنن و برات خواستگار بیاد .از شنیدن حرف های فاطمه خانوم قلبم طوری توی سینه م میکوبید که حس میکردم فاطمه خانوم هم داره صداشو میشنوه .فاطمه خانوم که دید من خیلی خجالت کشیدم خنده بلندی کردو برای اینکه بحث و عوض کنه گفت کار برداشت محصول زمینتون تموم شد ؟از تغییر حرف یهویی فاطمه خانوم جا خوردم وگفتم نه ولی یه چند روز دیگه تموم میشه .بابام که خیلی خوشحاله و میگه که امسال زمین ها چند برابر هرسال محصول دادن و دیگه میتونیم بدهیمونو با خان صاف کنیم .فاطمه خانوم چندبار زیرلب گفت انشالله وبعدم آهی کشید و گفت خدا لعنت کنه خان و که همه مردم ده از دستش
1403/12/04 09:57پارت 57
بعدم نگاهشو به چشمهام دوخت و گفت راستش یه مدته که میخوام یه چیزیو بهت بگم شاه صنم جان ولی همش منتظر موقعیت مناسب بودم . فکر میکردم فاطمه خانوم میخواد در مورد هاشم باهام حرف بزنه برای همین بریده بریده گفتم بفرمایید هرچی که باشه من گوش میدم .فاطمه خانوم با مهربونی گفت الهی که من قربون دختر حرف گوش کنم برم و بعدم صداشو کمی پایین تر آوردو گفت راستش فکر میکنم کم و بیش ، چم و خم قالی بافی دستت اومده درسته ؟ همونطور که به صورت فاطمه خانوم زل زده بودم و مشغول فکر کردن به اینکه هاشم چه ربطی به قالی بافی داره بودم ، سرمو به نشونه آره تکون دادم که فاطمه خانوم گفت من با زیور خانوم صحبت میکنم که دیگه تو هرروز نری اونجا . از حرف فاطمه خانوم حسابی تعجب کرده بودم برای همین نذاشتم حرفش تموم شه و گفتم آخه تو خونه حوصله م سر میره ،فاطمه خانوم که معلوم بود از اینکارم خوشش نیومده لبخندی زدو گفت چقدر هولی تو دختر جان بزار حرفم تموم شه .ببخشیدی گفتم که فاطمه خانوم گفت به بابات بگو یه دار قالی برات توی خونه بزنه و همونجا توی خونه قالی بباف اینطوری دیگه لازم نیست هر روز بری خونه زیور خانوم ، و هم یه قالی برای خودتون میبافی و هم مطمئن میشی که کامل همه چیو یاد گرفتی .هروقتم مشکلی داشتی برو و از زیور خانوم بپرس . البته این نظر منه ! راستش با خودم فکر کردم کسی که از زیور خانوم جایزه بگیره یعنی دیگه اوستا شده وهمه چیو بلده وگرنه اون زیور خانومی که من میشناسم به کسی الکی جایزه نمیده .روزهایی ام که از بافتن خسته شدی و حال و حوصله نداشتی بیا اینجا تا من بهت خیاطی یاد بدم ، بعدم کمی فکر کردو گفت اصلا هفته ای یک روز بیا اینجا یا اگه اینجا راحت نیستی من میام خونتون و بهت خیاطی یاد میدم اینجوری تو یه مدت کم هم قالی بافی یاد گرفتی وهم خیاطی .از شنیدن حرف های فاطمه خانوم خیلی ذوق کرده بودم و با خنده گفتم آره خیلی خوبه من از فردا میام .
پارت 58
فاطمه خانومکه از دیدن عکس العملم خنده ش گرفته بود گفت اول بزار با زیور خانوم حرف بزنم بعد ، اونطوری خیالم راحت تره که زیور خانوم از اینکه شاگردشو ازش گرفتم ناراحت نمیشه . از فکر اینکه اگه بیشتر بیام خونه فاطمه خانوم بیشتر هاشمو میبینم دلم غرق خوشی شدواز فاطمه خانوم خداحافظی کردم و با خوشحالی به سمت خونمون به راه افتادم.
وقتی رسیدم خونه لباس و تنم کردم و با دقت خودمو توی لباس برانداز کردم .احساس میکردم با داشتن لباس شوق و ذوقم برای برگزاری جشن چند برابر شده .ازفردای اون روزهمش منتظر بودم تا فاطمه خانوم بیادو با زیورخانوم حرف بزنه اما
انگار فاطمه خانوم حرفش یادش رفته بود ، چون طی چند روزی که گذشته بودهیچ خبری ازش نبود . دیگه چیزی به تموم شدن فصل برداشت نمونده بود و هوا کم کم داشت سرد می شد . پدرم خوشحال بودواین خوشحالی و میشد از تک تک کلماتی که میگفت فهمید .خوب یادمه آخرین روز برداشت که به قول پدرم روز آزادی بود و همه محصول و به انبار خان تحویل میدادن ، پدرم با لبخندی رو به برادرهام که باصورت های آفتاب سوخته و دست های پینه بسته مشغول آماده شدن بودن تا به صحرا برن گفت محصول و که بدیم خان ، میتونید هرچقدر دلتون خواست بخوابید و بعدم با غرور خاصی که توی صداش بود گفت همتونو میبرم شهر و برای تک تکتون کلی لباس میخرم .وعده های قشنگ پدرم ،خنده روی لب هامون آورده بودو انگار اون روز همه ما انرژی بیشتری داشتیم وشور و شوق برادرهام برای رفتن به صحرا بیشتر شده بود. با رفتن اونا منم چادرمو سر کردم تا هم یه سری به فاطمه خانوم بزنم و هم بپرسم ببینم کی قراره بیادو بازیورخانوم حرف بزنه .وقتی به خونه فاطمه خانوم رسیدم مشغول روشن کردن اجاق بود و اصلا منو ندید .منم رفتم پشت سرش وایسادم وباخنده سلام دادم .فاطمه خانوم که از دیدنم جا خورده بود با خوشرویی جواب دادو پرسید خیره شاه صنم جان ؟امروز حسابی سرحالیا ،خبری شده ؟ کنار فاطمه خانوم نشستم و گفتم نه خبری نیست دیدم شما نمیاین با زیور خانوم حرف بزنید گفتم خودم بیام سراغتون .
1403/12/04 09:57دوستان قسمت59و60روندارم بقیش هست
میفرستم براتون خودم نخوندم نمیدونم چی به چیه
پارت 61
فاطمه خانوم حرف میزد و من همه هوش و حواسم پیش این بودکه اگه بریم خونه ، میتونم هاشم و ببینم یانه . با اینکه هوا کمی سرد بود و دیگه کشت و کار تموم شده بود ، مردها دور میدون ده یا گوشه کنار خیابون وایمستادن وباهم حرف میزدن .برای همین توی دلم دعا کردم که هاشم خونه مونده باشه و جایی نرفته باشه .انگار خدا هم صدامو شنید چون تا پامونو گذاشتیم توی حیاط هاشم از اتاق اومد بیرون و با دیدن ما زود سرشو پایین انداخت وسلام آرومی گفت . فاطمه خانوم همونطور که چادرشو به کمرش میبست جواب هاشمو دادو گفت اا تو خونه ای ؟چرا با بابات نرفتی شهر ؟هاشم هم همونطورکه سرش پایین بود گفت خواب موندم .به نظرم صورت خواب آلود هاشم هم قشنگ بودو همش دعا میکردم که منو نگاه کنه تامنم مثل اختر بهش لبخند بزنم اما انگار هاشم نمیخواست سرشو بالاتر بیاره و دورو برش و نگاه کنه .فاطمه خانوم که انگار کارهاش تموم شده بود گفت شاه صنم جان برو از تو گنجه یه پارچه گلدار آبی لای بقچه پیچیدم با قیچی و نخ و سوزن برش دار بیار تا امروز باهم لباس کبری خانوم وبدوزیم .با تعجب نگاهی به فاطمه خانوم انداختم و گفتم تو حیاط بدوزیم .فاطمه خانوم که انگار از چیزی کلافه بود گفت روی زمین که نه دختر جان اونجا روی اون زیرانداز میشنیم. نگاهی به هاشم که همونجا میخکوب شده بودو به زمین نگاه میکرد انداختم .نمیدونم چرا هول کرده بودم و همه بدنم میلرزید،نفسم سخت بالا پایین میشدو قلبم محکم به سینه م میکوبید .حالم دست خودم نبود اما ازترس اینکه فاطمه خانوم چیزی بفهمه ، از پله ها بالا رفتم و وقتی به هاشم رسیدم سلام آرومی دادم . نمیدونم هاشم از چی تعجب کرد که با شنیدن سلامم سرشو بالا آوردو من هم از موقعیت استفاده کردم و بهش لبخند زدم .نمیدونم لبخندم شبیه اختر بود یا نه اما هرچی که بود باعث شد چشمهای هاشم گردتر بشه منم از دیدن تعجب هاشم قلبم تو سینه م ریخت ومنتظر جواب هاشم نموندم و سریع پارچه رو برداشتم و رفتم کنار فاطمه خانوم نشستم و دیگه هم به هاشم نگاه نکردم .همش میترسیدم هاشم به فاطمه خانوم بگه که بهش لبخند زدمو و آبروم پیش فاطمه خانوم بره.برای همین اون روز اصلا نفهمیدم فاطمه خانوم چی گفت و یکم بعد سردردو بهونه کردم و به خونه برگشتم .
پارت 62
آخر ماه رسیده بودو قرار بود مردهای ده برن خونه خان و دستمزد شونو بگیرن .اون روز دل تو دلم نبودو همش منتظر بودم که شب بشه پدرم هم کت شلوار قدیمی شو که فقط یه وقت های مخصوصی به تن میکرد ، پوشیده بود و از خونه بیرون رفته بودهمه توی اتاق نشسته بودیم و رضا و محمد مشغول حساب کتاب سرانگشتی
بودن و هرکدوم میگفتن خان اگه بدهیشو برداره بابا اینقدر پول میاره و اون یکی رقم دیگه ای میگفت و بخاطر این اختلاف هر چند دیقه یکبار هم تو سرو کله همدیگه میزدن .کلافه از سرو صدای رضا و محمد صدامو کمی بالا بردم و گفتم سرم رفت چرا اینقدر سرو صدامیکنید ،بعدم روبه احمد گفتم تو یه چیزی بهشون بگو .احمد هم که از همه آرومتر بود رو به برادرهام کردو گفت راست میگه دیگه ، الان بابا میاد همه چیز مشخص میشه .با ساکت شدن اون دوتا دیگه هیچ *** حرف نمیزد و انگار همه منتظر برگشت بابا بودیم که صادق گفت اگه مامان زنده بود برامون از بچگی هاش میگفت و همه مونو ساکت میکرد.نگاهی به صورت غمگین صادق انداختم ،و گفتم آره اگه مامان زنده بود الان خوشبخت بودیم و به صورت تک تک برادرهام نگاه کردم .با اینکه حسابی پوستشون و آفتاب سوزونده بودو چهرشون بخاطر کار زیاد بیشتر از سنشون نشون میداد اما غم توی نگاهشون موج میزدو انگار همه داشتن به مادر فکر میکردن .رضا که سنش از همه کمتر بود،سرشو روی بالش گذاشت وگفت کاش من به جای مامان میمردم ،اونوقت دیگه تنها نبودیم .وقتی حرف رضا تموم شد برادرهام یکی یکی توی سکوت شروع کردن به اشک ریختن و گریه کردن .یاد حرف فاطمه خانوم که میگفت مادرت شمارو میبینه افتادم و رفتم از توی مطبخ تخمه خربزه هایی که بو داده بودم و آوردم و گفتم الان مامان میبینه ما داریم گریه میکنیم و تو اون دنیا غصه میخوره .مثلا شماها پسرین نباید گریه کنین اونوقت مثل دخترا نشستید اشک میریزد بعدم برای اینکه بخندونمشون یکی یکی ادای گریه شونو درآوردم و گفتم احمد که مثل زهرا گریه میکنه وشروع کردم به صدا درآوردن از خودم .برادرهام با اینکه از من بزرگتر بودن اما مثل بچه ها غم چند لحظه پیششون از یادشون رفت و شروع کردن به خندیدن .بعدم ظرف تخمه رو گذاشتم وسط اتاق و شروع کردم براشون از چشمه و دعوای دخترها و گریه هاشون تعریف کردم. حدود دوساعتی گذشته بود و پسرها خوابشون گرفته بود اما چون منتظر برگشت بابا بودن مقاومت میکردن و سعی میکردن نخوابن .محمد که دیگه نمیتونست جلوی خودشو بگیره پتو رو روی سرش کشیدو گفت فردا قراره بریم شهر لباس بخریم هرکس دیرتر بخوابه صبح خواب میمونه . رضا و صادق هم که میخواستن فردا زود بیدار شن و به قول صادق خواب نمونن کنارش دراز کشیدن و به ده ثانیه نکشید که خوابشون برد. با خوابیدن اونا احمد نگاهم کردوگفت به نظرت بابا دیر نکرده؟
1403/12/04 13:17پارت 63
نگاهی به چشمهای نگران احمد انداختم و گفتم نه ! یعنی نمیدونم ! یعنی هرسال که بابا میرفت برا حساب کتاب مامان مارو میخوابوندو میگفت اگه دلشوره داشته باشیم خواب های بد میبینیم و نمیزاشت بیدار باشیم .احمد مثل کسی که چیزی یادش اومده باشه گفت آره راست میگی اونوقت فرداش بابا مارو میبرد شهرو برامون لباس میخرید بعدم آهی کشیدوگفت بجز اون سالی که آفت محصولمون و زد و سالهای بعدش که به خان بدهکار شدیم . با شنیدن اسم خان به احمد نگاه کردم وگفتم تو تا حالا خان و دیدی ؟احمد که ازسوالم تعجب کرده بود گفت چرا میپرسی ؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم نمیدونم ، همینطوری پرسیدم ببینم چه شکلیه . احمد که انگار شیطنتش گل کرده بود گفت دوتا شاخ داره و چشمهاش قرمزه انگار که خون داره از چشمهاش بیرون میزنه و وقتی عصبانی میشه از دهنش دود بیرون میاد. با لحنی که احمد داشت برام صورت خان وتوضیح میداد جیغ آرومی کشیدم و گفتم بسه احمد چرا منو میترسونی اگه بابا بیاد بهش میگم .احمد که از دیدن ترس من خنده ش گرفته بود گفت تقصیر خودته تو چیکار به خان داری .مشغول جرو بحث کردن با احمد بودم که صدای بازو بسته شدن در اومد .
احمد پرید پشت پنجره و دستاشو دور صورتش قاب کردو از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت شاه صنم بابا اومد . منم مثل اکبر از پنجره بیرون و نگاه کردم اما وقتی قدم های آروم و شونه های آویزون بابام و دیدم رو به احمد گفتم انگار بابا ناراحته . احمد یکی به پهلوم زدو گفت نه ناراحت نیست خسته س .بابام نگاهی به پنجره ای که ما از پشتش بهش نگاه میکردیم انداخت و رفت روی پله نشست . درو باز کردم و رفتم بالای ایوون ایستادم و به بابام سلام کردم اما انگار بابا صدامو نشنید چون هیچ جوابی نداد .با اشاره به احمد گفتم دیدی گفتم بابا ناراحته . احمد هم همونطور آروم بهم گفت که ، چرا باید ناراحت باشه ، وقتی امسال محصولمون خوب بوده ؟بعدم سلام بلندی به بابام کردو گفت چی شد بابا حساب کتاب کردین ؟بابام که دستاشو روی پاش گذاشته بود و توی فکر بود بعد از چند ثانیه سرشو بالا آوردو با صدای آرومی گفت آره بابا جان حساب کتاب کردیم .احمد که انگار فهمیده بود من درست حدس زدم به من نگاه کردو روبه بابام پرسید خب چی شد؟ بابام دوباره سرشو بالا آوردو گفت هیچی بابا جان ، با حساب کتابی که حمدالله و نعمت الله کردن دوباره به خان بدهکار شدیم و سرشو پایین انداخت .احمد که انگار از شنیدن حرف های بابام گیج شده بود پرسید چطوری بدهکار شدیم؟
پارت64
احمد که انگار از شنیدن حرف های بابام گیج شده بود پرسید چطوری بدهکار شدیم ؟ محصول امسال که سه
برابر سالهای قبل بود . بابام که توفکرو خیال خودش غرق شده بود ، سرشو چند بار تکون دادو گفت آره محصول امسال چند برابر سالهای قبل بود اما حمدالله ضرر و زیان محصول سه سال پیش وکه حساب کرد ، اینطوری بیشتر ده دوباره به خان بدهکار شدن .من اصلا از حرفهاشون چیزی سر در نمیاوردم امااز لحن غمگین بابام مشخص بودکه خیلی ناراحته واصلا اوضاع خوبی نداریم ، به خصوص اینکه اشک توی چشمهای احمد جمع شدو همونطور که روی پله مینشست گفت خدا لعنت کنه حمدالله رو ، پس خان کجا بود؟چرا خودش حساب کتاب نکرد ؟بابام سری تکون دادو گفت چه فرقی داره پسرجان ! همه شون سرو ته یه کرباسن ، خوب که از رعیت بیچاره کار کشیدن و محصولاتشونو به قیمت خوب فروختن میان میگن این پول جای ضرر سالهای قبل و نگرفته و دوباره به خان بدهکارید . اینجوری همسر زمین هاشون ازمون بیگاری میکشن ، هم مفت و مجانی برای عمارتشون نوکر میگیرن.و با بغضی که توی صداش مشخص بود گفت دیگه خان چیکار داره رعیت بیچاره با بی پولی چیکار میکنه ، سر سفره ش نون هست یا نیست ، تن بچه هاش چی میپوشه و انگار دیگه بغض بهش اجازه حرف زدن نداد که سگوت کردو چیزی نگفت . احمد که انگار اصلا حرف های بابامو نشنیده بود با تعجب پرسید یعنی دوباره باید بریم عمارت ؟ اما ایندفعه بابام روی جواب دادن به احمدو نداشت وبدون اینکه جوابشو بده سرشو توی دستهاش گرفت . میدونستم بابام از احمد خجالت کشید و روش نشدکه جوابشو بده ، برای همین احمدو صدا کردم و گفتم رختخواب هارو پهن کردم بیاین بالا بخوابید خسته اید . وبعدم که احمد نگاهم کرد ، با اشاره بهش گفتم بیاد بالا.احمد که اومد ، طوری که بابام نشنوه بهش گفتم خودت به رضا و صادق و محمد بگو چی شده ، اونا از ذوق شهرو خرید لباس زود خوابیدن ، گرنه اگه صبح به امید شهر رفتن بیدار شن ، و به بابا بگن پس کی میریم شهر، بابا بیشتر غصه میخوره و خجالت میکشه.احمد که معلوم بود داره بغضشو به زور قورت میده نگاهی به صورتم انداخت و رفت توی اتاق . اما پدرم گفت که من برم بخوابم و خودش بعدا میاد . رفتم توی اتاق و از پشت پنجره مشغول تماشای بابام شدم . بابام همونجا روی پله نشسته بودو از تکون خوردن شونه هاش میشد فهمید که داره گریه میکنه .با دیدن گریه بابا بیشتر از خان متنفر شدم و تا وقتی بابام بیاد و بخوابه از پشت پنجره نگاهش کردم
1403/12/04 13:17پارت 65
اونشب تاصبح خوابم نبرد و با یاد آوری ذوق وشوق برادرهام برای خرید لباس نو و رفتن به شهر غصه خوردم و اشک ریختم و دَم دَمای صبح بود که خوابم برد . وقتی از خواب بیدار شدم هیچ *** توی رختخوابش نبود و همه رفته بودن .یاد روزهای گذشته که بابا با شادی و خنده برادرهام و بیدار میکردو با وعده دستمزد و خرید لباس بهشون انرژی میداد افتادم و با خودم گفتم حتما امروز خیلی ناراحت بودن که از هیچ *** هیچ صدایی درنیومده و تو سکوت راهی عمارت خان شدن .دلم برای بابام که اونهمه زحمت کشیده بودو حالا پیش بچه هاش شرمنده شده بودمیسوخت وباگریه گفتم میبینی مامان چقدر بدبخت شدیم همش فکر میکردم با کندن محصولات بدهیمونو میدیدم ودیگه توی خونه تنها نیستم اما حالا ببین دوباره همه رفتن و من تو این خونه تنها شدم ،چرا مُردی مامان ،چرا خورشید مُرد ؟به خدا بگو منم بکشه منم از این زندگی خلاص شم خسته شدم از این تنهایی ، من خیلی تنهام مامان و با هق هق شروع کردم به گریه کردن.انگیزه ای برای بلند شدن از جام نداشتم و بدون اینکه حتی رختخواب هارو جمع کنم توی جام دراز کشیده بودم که صدای در اومد .با شنیدن صدای در از جام پریدم چون هیچ *** به خونه ما نمیاومد ترسیدم و دلمشور افتاد .زود صورتمو با آب توی دبه شستم و روسریمو سر کردم و به سمت در دوییدم .وقتی درو باز کردم با دیدن هاشم که پشت در بود چشمهام از تعجب گرد شدو همه غصه هام و حتی خوابم هم از سرم پرید هاشم که دید دارم نگاهش میکنم زود سرشو پایین انداخت و گفت مامانم گفت بهت خبر بدم که بیای خونه ما ،انگار کارت داره .زبونم قفل شده بودو از دیدن هاشم حسابی هول شده بودم برای همین بدون اینکه حرفی بزنم سرمو تکون دادم و خواستم درو ببندم که هاشم گفت چرا گریه کردی؟ با شنیدن حرف هاشم زود دستی به زیر چشمهام کشیدم و بریده بریده گفتم من گریه نکردم . هاشم همونطور که بهم زل زده بود گفت زندگی یعنی جنگیدن اگه نجنگی و همش غصه بخوری نابود میشی و بعدم بدون هیچ حرفی رفت .اصلا معنی حرف هاشمو نفهمیدم اما به نظرم این قشنگ ترین جمله ای بودکه توی عمرم شنیده بودم و سعی کردم حرف هاشمو حفظ کنم اما انگار تازه یاد حرف هاشم افتادم و تندو تندو رختخواب هارو جمع کردم و بعد از برگشتن از چشمه چادرمو سرکردم و رفتم خونه فاطمه خانوم . با دیدن همه بچه های فاطمه خانوم که توی حیاط مشغول بازی کردن بودن آه سردی کشیدم و فاطمه خانوم و صدا زدم.
پارت 66
فاطمه خانوم که حسابی سرحال بود و صدای خنده ش یه دم قطع نمیشد ، با شنیدن صدای من به سمتم برگشت و با خوشرویی جوابمو داد .امایکم که به صورتم خیره شد ،
مکث کرد و با نگرانی توی صورتش کوبیدو گفت چی شده شاه صنم ؟ ناخوش احوالی ؟ چشمهات چرا این شکلیه ؟ بعدم بدون اینکه منتظر جواب من باشه گفت دختر جان دیگه هوادسرد شده یه لباس درست درمون بپوش تنت ،خب اگه حال نداشتی بیای به هاشم میگفتی دیگه چرا با این حال و روزت پاشدی اومدی اینجا ، آخه من از دست و چیکار کنم ، بزار برات یه جوشونده درست کنم حالت بهتر شه و همینطور پشت سرهم حرف میزدو با نگرانی دستشو روی دست ها و پیشونی و صورتم میذاشت که ببینه من تب دارم یا نه اما وقتی دید تب ندارم نگاهم کرد و گفت چی شده دختر خب حرف بزن دیگه ، جون به سرم کردی ؟ با شنیدن حرف های فاطمه خانوم انگار دوباره داغ دلم تازه شده بودو دیگه نتونستم بغضمو مهار کنم و زیر گریه زدمو گفتم خان به بابام دستمزد نداده و پول محصول امسال و گذاشته به پای ضرر سالهای قبل .فاطمه خانوم که انگار از بالای بلندی افتاده بود خیره نگاهم کردو گفت یعنی به بابات هیچ پولی نداد ؟ همونطور که اشک میریختم سرمو به نشونه نه تکون دادم و خودمو انداختم تو بغل فاطمه خانوم و شروع کردم به گریه کردن .انگار فاطمه خانوم هم شوکه شده بود ،چون نه دیگه خان و نفرین میکردو نه سعی میکرد منو آروم کنه و بی هیچ حرفی منو توی بغلش گرفته بود . یکم که گذشت با صدای هاشم که از فاطمه خانوم سراغ یکی از لباس هاشو میگرفت مثل برق گرفته ها از بغل فاطمه خانوم جدا شدم و چادرمو مرتب کردم. همونطور که فاطمه خانوم داشت جواب هاشمو میداد نگاهم به هاشم که به من نگاه میکرد افتاد .از هاشم خجالت کشیدم اما تا بخوام سرمو پایین بندازم هاشم سری تکون داد و دست هاشو به معنی اشک هات و پاک کن زیر چشمهاش کشید. توجه هاشم بهم خیلی برام دلچسب و لذت بخش بود و حتما اگه تو یه موقعیت دیگه هاشم بهم اینطوری توجه میکرد من از خوشی میمردم . اما نمیدونستم این توجه هاشم از روی محبته یا داره برام دلسوزی ول فکر اینکه هاشم دلش برام بسوزه و بخواد بهم ترحم کنه ناراحتم میکردو با یاد آوری اختر و خنده هاش به خودم گفتم معلومه که هاشم هیچ وقت ازمن خوشش نمیاد و فقط دلش برام میسوزه .اختر همیشه میخنده اما من یه دختر بدبختم که همش گریه میکنه . توی خیالات خودم غرق بودم و مدام صورت خندان اخترو تصور میکردم که فاطمه خانوم گفت حواست کجاست دختر جان ؟
1403/12/04 13:17پارت 67
توی خیالات خودم غرق بودم و مدام صورت خندان اخترو تصور میکردم که فاطمه خانوم گفت حواست کجاست دختر جان ؟ بیا بالا پاهات خشک شد از بس سرپا وایسادی . اون روز دیگه هاشم و ندیدم و فاطمه خانوم هم بجای خیاطی کردن شروع کرد به حرف زدن در مورد اینکه با غصه خوردن هیچ چیز درست نمیشه و اگه بخوام غصه بخورم فقط خودمو اذیت میکنم ، حرف میزد ، اما به نظرم فاطمه خانوم درد منو نمیفهمید که داشت اون حرف هارو میزد . اون ذوق برادرهام و برای خرید یه لباس نو ندیده بودو از اشک های دیشب پدرم بی خبر بود .اما دلم نمیخواست دیگه پیش فاطمه خانوم هم گریه کنم برای همین بغضمو قورت دادم و با لبخند بی جونی روبه فاطمه خانوم گفتم چشم هرچی شما بگید گوش میدم . از طرز حرف زدن فاطمه خانوم مشخص بود که نمیدونه چی باید بگه برای همین شروع کرد از اینکه آدم باید امیدوار باشه حرف زدن . شاید اونم مثل من هنوز باورش نشده بود که خان دستمزد تمام زحمت های پدرم و به جای ضرر سال قبل برداشته و ما حتی یه پول سیاهم نداریم و از همه بدتر اینکه پدرم و برادرهام باید دوباره برن و توی عمارت خان کار کنن .خیره به چشمهای فاطمه خانوم که سعی میکرد با امید دادن به من غصه هامو از یادم ببره ، تو فکر بردارهام و اینکه الان دارن چیکار میکنن بودم که فاطمه خانوم آه سردی کشید و بی مقدمه گفت شاه صنم جان یه چیز میگم قول بده ناراحت نشی ،بعدم صداشو کمی پایین تر آورد وگفت حالا که خان به بابات دستمزد نداده ،اگه یه وقت چیزی تو خونه لازم داشتی بیا و به خودم بگو ، یه وقت به بابات نگی ها دستش خالیه ،خجالت میکشه ، منم که غریبه نیستم منو مثل مادرت بدون .بعدم که دیدمن ساکتم و چیزی نمیگم مثل کسی که چیزی یادش اومده باشه گفت اصلا بیا و تو خیاطی به من کمک کن من بهت دستمزد میدم اینطوری خیلی ام بهتره ، بعدم نگاهش وبه چشمهام دوخت و گفت نظرت چیه ؟ راضی از پیشنهاد فاطمه خانوم لبخندی زدم و گفتم خیلی خوبه ،دستتون درد نکنه که به فکر من هستید . فاطمه خانوم چند تا زد روی کتفم و گفت تو هم مثل دختر نداشته می شاه صنم . بخدا که عین جفت چشام میخوامت ،دلم نمیخواد ببینم ناراحتی .از حس دلسوزی فاطمه خانوم حس بدی بهم دست داده بودو برای اینکه بحث و عوض کنم پرسیدم از کی باید بیام برای خیاطی .فاطمه خانوم نگاهی به دورو برش کردو گفت امروز که نمیرسم دیگه ایشالا بمونه برای فردا ،فردا کارهات و که کردی بیا اینجا تا با هم لباس بدوزیم
پارت 68
بعد از تموم شدن حرف های فاطمه خانوم ازش تشکر کردم و به خونه برگشتم . وقتی به خونه رسیدم احساس کردم خونه از همیشه دلگیر تره و بغض عجیبی
توی گلوم نشست و این غم زمانی بیشتر شد که رفتم توی مطبخ تا برای شام غذا بار بزارم و با دیدن مواد خوراکی که دیگه چیزی به تموم شدنشون نمونده بود آه سردی کشیدم و چند تا سیب زمینی گذاشتم روی اجاق و همونجا روی پله ها نشستم تا بابام بیاد .وقتی پدرم وبرادرهام به خونه برگشتن مثل آدمهای داغدار وغمگینی بودن که هیچ حسی توی چشمهاشون نبودو به محض رسیدن به خونه رختخواب هاشونو پهن کردن و خوابیدن . اما پدرم بقچه کوچیکی که دستش بودو باز کردو گفت شرمنده تم شاه صنم جان ، میدونم دیگه چیزی توی خونه نداریم اما تو اصلا غصه نخور من هر روز از غذایی که تو خونه خان به ما میدن برات نگه میدارم ، بعدم آه سردی کشیدو گفت خدا خان و روسیاه کنه که منو پیش بچه هام شرمنده کرد . با شنیدن حرف های پدرم دوباره بغض کردم وبرای اینکه پدرم غصه نخوره گفتم همه چی تو مطبخ داریم بابا شما نمیخواد غصه بخوری و لقمه هایی که بابام برام میگرفت ویکی یکی توی دهنم میذاشتم و با بغض میخوردم .روزها میگذشت و من هرروز به خونه فاطمه خانوم میرفتم تا بهش توی خیاطی کمک کنم و ازش دستمزد بگیرم .اینطوری میتونستم پول جمع کنم تا بتونیم آرد بخریم و نون درست کنیم . با اینکه اوایل هیچی بلد نبودم و فقط به کارها و حرف هایی که فاطمه خانوم میزد گوش میکردم اما بازهم فاطمه خانوم با اصرار زیاد ، غروب ها نون و یا نخودو لوبیا و یا هرچیز دیگه ای که برای خونه لازم بودبهم میداد و فقط هفته ای یکبار بجای دستمزدم بهم پول میداد و بعدم برای اینکه ناراحت نشم میگفت فعلا اینارو بگیر شاه صنم جان که بعداچند برابر همینا قراره ازت کاربکشم . منم همون پول کم و توی یه قوطی توی انباری پس انداز میکردم تاوقتی احتیاج داشتیم ازش استفاده کنم .با مواد خوراکی که فاطمه خانوم میداد دیگه غصه ای برای درست کردن غذا نداشتم اما فاطمه خانوم هر روز بهم میسپرد که در مورد خیاطی ودستمزدی که بهم میده پیش بابام حرفی نزنم و میگفت مردها اگه ببینن یه زن کمک خرجشونه بهشون بر میخوره و فکر میکنن که عرضه اداره کردن یه خونه رو هم ندارن و غصه میخورن . بعدم با حالت با مزه ای گفت همین آقا یدالله وقتی که من شروع کردم به دوخت و دوزِ رخت و لباسای مردم ده ، صداشو کلفت کردو گفت مگه من مُرده باشم که دست به پول زن جماعت بزنم و زندگیم و باپولهای تو بچرخونم .
1403/12/04 13:18پارت 69
بعدم با حالت با مزه ای گفت همین آقا یدالله وقتی که من شروع کردم به دوخت و دوزِ رخت و لباسای مردم ده ، صداشو کلفت کردو گفت مگه من مُرده باشم که دست به پول زن جماعت بزنم و زندگیم و با پولهای تو بچرخونم ، بعدم خندیدو صداشو پایین تر آوردو گفت میدونی منم چی جواب دادم ؟ با حالت گیجی به فاطمه خانوم نگاه کردم که گفت منم گفتم چه بهتر ! همه رو پس انداز میکنم . همینم شد ! یه سریا به جای پول مواد خوراکی میدادن که اونارو تو مطبخ استفاده میکردم . اما بعضیا هم بهم پول میدادن و منم پولهایی که میگرفتم و پس انداز میکردم . بعدم ذوق زده نگاهم کردو گفت تازه اگه خیاطی اهل و عیال خان که بود دیگه نور علی نور بود . بجز پول کلی هم مواد خوراکی میدادن تا مثلا بگن ما از رعیت جماعت سَرتریم . اما دنیا چرخید و چرخید ، تا آخر ، همون سال نحسی که آفت محصول زمین هارو زد ، هرچی پس انداز داشتم و با پول چهارتا تیکه طلایی که داشتیم و دو دستی تقدیم خان کردیم که از شرش خلاص شیم .بعدم نگاه عمیقشو به چشمهام دوخت و گفت حالا هم حرفم با تو اینه دختر جان ! از بد دنیا مادرت مُرد و زندگی با شما سرناسازگاری گذاشت ، ولی قرار نیست بخوای هر دیقه غمبرک بزنی و گوله و گوله اشک بریزی . نمیگمم که داریه و دمبک بگیر دستت بزن و برقصااا ! نه !! ولی باید بدونی چطور با زندگی بجنگی ، غصه خوردن مال آدمهای ضعیف و بدبخته ! بعدم سوالی نگاهم کردو گفت تو که ضعیف و بدبخت نیستی ؟ به نظرم حرف های فاطمه خانوم به شکل معجزه آسایی حال آدمو خوب میکرد برای همین لبخندی زدم و گفتم نه اصلا .فاطمه خانوم که خیالش راحت شده بود حرف هاش روی من تاثیر گذاشته آروم روی دستم کوبید و گفت آ باریکلا دختر جان و شروع میکرد به ادامه آموزش هاش . با اینکه همیشه سعی میکردم شیش دنگ حواسم پیش حرف های فاطمه خانوم باشه اما با شنیدن صدای هاشم که از بیرون اتاق می اومد ، همه هوش و حواسم پرت میشد و سعی میکردم با همه وجودم به صدای هاشم گوش بدم . یه وقتایی ام که هاشم توی حیاط بود به بهانه آب خوردنی یا دستشویی رفتنی میرفتم توی حیاط و سعی میکردم بیشتر به چشم هاشم بیام . خوب یادمه یه روز که رفتم توی مطبخ تا مثلا آب بخورم ، هاشم توی حیاط بود و داشت با دقت منو نگاه میکرد . برف تا روی زانوها رسیده بود و سرمای هوا به مغز استخون میزد .منم عین کسایی که مثلا حواسشون نیست سرمو پایین گرفتم و از مطبخ اومدم بیرون که یهو یه گوله برف خورد به لباسم .
پارت 70
اولش خیلی ترسیدم و زود به پنجره ها نگاه کردم تا ببینم کسی دیده یا نه ، اما وقتی خیالم راحت شد کسی پشت پنجره ها نیست ، به هاشم که داشت
ریز ریز میخندید نگاه کردم ، که هاشم با شیطنت شونه هاشو بالا انداخت و راهشو کج کرد و رفت به سمت اتاق . قلبم مثل گنجشکی که خودشو به درو دیوار قفس بکوبه توی سینه م میزد و وسط اونهمه برف احساس گرمای شدیدی داشتم .دیگه به نظرم دورو برم برف نبود و هرچی که جلوی چشمم بود سبزه زار بی انتهایی بود که فقط منو هاشم اونجا بودیم .از فکرو خیال شیرینی که توی سرم نقش بسته بود لبخند گرمی روی لب هام نشست و با خوشحالی به سمت اتاق رفتم . هنوز پام به پله آخر نرسیده بود که نگاهم به پنجره افتاد و با دیدن چشمهای جادویی هاشم کمی مکث کردم و بعدم رفتم توی اتاق . اون روز انرژی زیادی توی تنم داشتم و با ذوق و شوق زیادی به کارم ادامه دادم .فاطمه خانوم هم خوشحال از توجه و انرژی زیاد من بهم لبخند میزدو مدام از من تعریف میکرد .با توجهی که هاشم بهم داشت و محبتی که فاطمه خانوم بهم میکرد دیگه هیچ غمی توی دنیا نداشتم و احساس میکردم زندگی میخواد روی خوشش و بهم نشون بده . فاطمه خانوم هم هیچ حرفی از اختر نمیزد و خیالم راحت بود که دیگه اختر از سر راهم کنار رفته و با کارهای هاشم مطمئن بودم که تو دل هاشم جایی باز کردم و هاشم عاشقم شده . یه روز که رفته بودم تا به فاطمه خانوم کمک کنم ، مثل همیشه در نیمه بازو هل دادم و همونطورکه از سرمای زیاد هوا با سرعت به سمت اتاق میرفتم ، بی هوا درو باز کردم ، هاشم توی اتاق بود و داشت با فاطمه خانوم حرف میزد .معمولا جز منو فاطمه خانوم و اصغر که کوچیک بود کسی پا توی اون اتاق نمیزاشت برای همین از دیدن هاشم که توی اتاق بود خیلی تعجب کردم و چون در نزده وارد اتاق شده بودم زود معذرت خواهی کردم تا برم بیرون اما هاشم زود گفت بیاتو شاه صنم من دارم میرم بیرون فقط یه دیقه با مامانم کار داشتم . از شنیدن صدای قشنگ هاشم و صدا کردن اسمم از زبون اون ، لپ هام گل انداخت وزود سرمو پایین گرفتم که فاطمه خانوم گفت آره دختر جان بیاتو . بعدم روبه هاشم با لحن خاصی گفت تو هم اگه حرفت تموم شد پاشو برو رد کارت بزار ماهم به کارمون برسیم .هاشم که انگار نمیخواست از اتاق بیرون بره ، و همونجا زیر کرسی لم داده بود ، گفت خیالم راحت ؟ فاطمه خانوم با حرص نگاهی به هاشم انداخت و گفت تو چقدر حرف میزنی پسرجان ، فعلا برو تا بعدا ببینم چی میشه .::
1403/12/04 13:18پارت 71
هاشم خوشحال از جواب فاطمه خانوم از جاش بلند شد و خواست که از اتاق بره بیرون اما وقتی رسید به من کمی مکث کرد و نگاه گرم و گیراشو به چشمهام دوخت و بعد از اتاق بیرون رفت .نمیدونم نگاه هاشم چی داشت که منو اینطوری مجذوب خودش میکرد ، اما هرچی که بود همون یه نگاه ساده توی دلم غوغا به پا کرد و دوباره ضربان قلبم اوج گرفت .دستپاچه از نگاه هاشم یادم رفت به فاطمه خانوم ،سلام بدم و بی هیچ حرفی رفتم و کنارش نشستم . فاطمه خانوم نگاه پر سوالی به صورتم انداخت وبا خنده گفت اون ذلیل شده با عاشقی همه چیز از یادش رفته ، تو چته که سلامت و خوردی ؟ احساس میکردم لپ هام گل انداخته و اگه مستقیم به چشمهای فاطمه خانوم نگاه کنم ، راز دلم برملا میشه و فاطمه خانوم همه چیزو میفهمه . برای همین همونطور که زیر چشمی به فاطمه خانوم نگاه میکردم گفتم ببخشید سلام . فاطمه خانوم خنده بلندی کردو گفت پاشو پاشو که امروز قراره برای منیژه دختر اکرم خانوم یه لباس قشنگ بدوزیم بعدم با لحن خاصی گفت منیژه خانوم پارچه رو که آورد کلی سفارش کرد که پارچه شو خراب نکنم . بعدم همونطور که پارچه پولک دوزی شده خیلی قشنگی که توی دستش بود و نگاه میکرد گفت راست و دروغش پای خودش میگفت اینو زن مش باقر برای منیژه آورده تا منیژه رو نشون کنن . ولی اونطور که من خبر دارم زن مش باقر یه بار سرچشمه گفت میخواد یکی دیگه رو برای پسرش بگیره بعدم با دقت پارچه رو پهن کرد روی زمین و شروع کرد به بریدن .اما تمام هوش و حواس من با نگاه هاشم رفته بودو فقط حرکت لب ها و دست های فاطمه خانوم و میدیدم ،فاطمه خانوم که انگار متوجه حواس پرت من شده بود گفت اااا امروز چته شاه صنم اصلا صدای منو میشنوی ؟ فهمیدی چی بهت گفتم ؟ پاشو برو یه آبی به دست و روت بزن و بیا . خجالت زده از رفتارم کتری آب گرمی که فاطمه خانوم روی منقلِ زیر کرسی گذاشته بود و برداشتم و از اتاق رفتم بیرون . چون از سرما آب توی دبه یخ زده بود رفتم توی انباری تا کمی از آب کتری روی یه دبه دیگه بریزم و باهاش صورتمو بشورم . داشتم آب گرم و با آب یخ زده تو دبه قاطی میکردم که سایه ای بالای سرم حس کردم و با فکر اینکه حتما فاطمه خانومه سرم و بالا گرفتم اما با دیدن هاشم که بالای سرم وایساده بود و داشت به من نگاه میکرد قلبم ازجاش کنده و شد و ترسیده از موقعیتی که توش بودم به هاشم خیره شدم .
پارت 72
هاشم که انگار از دو دو زدن چشمهام بین اون و در انباری فهمیده بود ترسیدم ، لبخند محوی زد و با صدای خیلی آرومی گفت هیسس نترس ، کاریت ندارم . بی هیچ حرفی به هاشم خیره بودم که وقتی مطمئن شد صدام در نمیاد بی
مقدمه ازم پرسید چرا اینقدر میای اینجا ؟چرا اینقدر خودشیرینی میکنی و همش یه کاری میکنی که مامانم اینقدر ازتو خوشش بیاد ؟ از شنیدن حرف های هاشم نفسم بند اومدو صدای شکستن قلبمو شنیدم .باورم نمیشد هاشمی که من اینقدر دوستش دارم و دلم براش پرپر میشه با من اینطوری حرف بزنه و ازم این سوال هارو بپرسه . فکر میکردم خوابم و دارم کابوس میبینم ، برای همین نیشگون ریزی از پام گرفتم ، دردم اومد ، اما از خواب بیدار نشدم ! حلقه اشک چشمهام و گرفته بود و صورت زیبای هاشمو تار میدیدم . دلم نمیخواست با ریختن اشکم رسوا بشم ، برای همین سرمو کمی بالا گرفتم و سعی کردم بغضمو قورت بدم . هاشم همچنان حرف میزد و من فقط حرکت لب هاشو که با حرص بازو بسته میشد ، میدیدم . اومدم بگم من از سر بدبختیم میام اینجا که هاشم انگشتشو به نشونه ساکت باش گذاشت روی لبش و گفت نگو که بخاطر من نمیای اینجا ، بعدم منتظر جواب من نموند و سوالی نگاهی به چشمهام انداخت و پرسید اگه این کارهات به خاطر من نیست چرا اون روز اونجوری بهم خندیدی ، بعدم مثل کسی که از حرفش پشیمون شده باشه سرشو کمی تکون داد و گفت ببین شاه صنم من اگه اون روزم بهت گفتم گریه نکن و هی آبغوره نگیر فقط برای این بود که دلم برات میسوخت . هنوزم دلم برات میسوزه ، چون تو مادر نداری ، چون دیدم که چطور سعی میکردی از خواهرت مواظبت کنی و بزرگش کنی ، چون دیدم که وقتی خواهرت مرد تو چقدر سختی کشیدی ، چون خبر دارم که هنوزم به خان بدهکارید و پدرت تو خونه خان کار میکنه و تو همیشه تنهایی ، بعدم سرشو پایین تر گرفت و گفت من دلم برات میسوزه ،فقط همین ، وگرنه من اخترو دوست دارم . شاید ازمامانم شنیده باشی که اونا از اختر خوششون نمیاد و هرکاری میکنم نمیرن خواستگاریش ؟ نمیخواستم حرف بزنم و بغض صدام منو پیش هاشم رسوا کنه برای همین سرمو به نشونه آره تکون دادم که هاشم گفت نصف این مخالفت ها بخاطر دروغ های توعه ! چرا دروغ میگی و میخوای اخترو از چشم مادرم بندازی ؟ انگار هاشم خورد شدنمو نمیدید ، که هرلحظه ، ضربه سنگین تری بهم میزد و منو خورد میکرد . پس چطور توقع داشت هنوزم با شنیدن اون حرف ها زنده باشم و جوابشو بدم .
1403/12/04 13:18پارت 73
انگار هاشم خورد شدنمو نمیدید ، که هرلحظه ، ضربه سنگین تری بهم میزد و منو خورد میکرد . پس چطور توقع داشت هنوزم با شنیدن اون حرف ها زنده باشم و جوابشو بدم . اولش نمیخواستم جوابشو بدم ، اما اینکه هاشم فکر میکرد من میخوام اختر و از چشم فاطمه خانوم بندازم و خودمو پیش فاطمه خانوم شیرین میکنم که منو برای هاشم بگیره خیلی بی انصافی بود ، من دلم میخواست خودِ هاشم منو ببینه ، و دوست داشته باشه . از شنیدن حرف های هاشم دلم شکسته بود و خواستم بگم من هیچ دروغی نگفتم و کل ده پشت سر اختر همین حرف هارو میزنن که صدای فاطمه خانوم از بالای ایوون که میگفت کجا موندی شاه صنم به گوشم رسید . هاشم هم مثل من از شنیدن صدای فاطمه خانوم ترسید و سریع رفت و ته انباری قایم شد . نگاهی به هاشم که توی تاریکی بهم خیره شده بود و میخواست با علامت بهم بفهمونه که چیزی پیش مامانش نگم انداختم و با صدایی که به شدت میلرزید گفتم الان میام فاطمه خانوم ، آب یخ بود تا یخش آب شه یکم طول کشید و اومدم کتری و از روی زمین بردارم و برم بالا که دستم از پشت کشیده شد .تا بحال هیچ غریبه ای به من دست نزده بود و از تماس دست هاشم با مچ ضعیف دستم تمام بدنم یخ کرد و وحشت زده گفتم ول کن دستمو ، بخدا من به مامانت هیچ دروغی نگفتم و هرچی هم که گفتم عین حقیقت بوده . هاشم فشار دستشو از روی دستم کمتر کرد اما دستمو ول نکرد و با همون صدای آروم گفت خفه شو اصلا به تو چه اختر کجا میره و چیکار میکنه ، یادت باشه شاه صنم دیگه نه درمورد اختر حرف بزن و نه برای مامانم خودتو شیرین کن و دستمو با ضرب ول کرد . دلم خیلی شکسته بود و اگه خونه خودمون بودم حتما یه دل سیر گریه میکردم . اما اگه اونجا یه قطره اشک از چشمهام پایین میریخت حتما فاطمه خانوم پاپیچ میشد تا ببینه چی شده و چرا گریه میکنم . نگاهی به هاشم که تو یک قدمی من ایستاده بود اما دلش تا آسمون از من دور بود انداختم ، هنوزهم چشمهای سیاهش ، قشنگ بود و دل منو با خودش میبرد ، دلم میخواست بگم اگه منو دوست نداشتی چرا اون روز که افتادم زود خودتو بالای سرم رسوندی یا توی کوچه چرا نگران افتادن من بودی ؟ یا اصلا اون روز که گریه کرده بودم چرا بهم اون حرف هارو گفتی ، چرا یه جوری وانمود کردی که منو دوست داری اما احساس کردم اگه این حرف هارو به هاشم بگم غرورم بیشتر از اینا خورد میشه و خودمو پیش چشم هاشم خار میکنم.
پارت 74
احساس کردم اگه این حرف هارو به هاشم بگم غرورم بیشتر از اینا خورد میشه و خودمو پیش چشم هاشم خار میکنم ، برای همین بغضمو قورت دادم و با صدایی که به سختی از گلوم خارج میشد گفتم اگه
مشکلت اومدن من به خونتونه ، من دیگه اینجا نمیام ، و با اشک هایی که دیگه کنترلشون دست من نبود ، گفتم خودمم پیش مامانت شیرین نمیکنم و از انباری بیرون رفتم .احساس خفگی میکردم و جای دستِ هاشم پوستمو ، می سوزوند . دستمو درست همونجایی که هاشم دست گذاشته بود ، کشیدم و به خودم که با وجود شنیدن همه این حرف ها بازم هاشمو دوست داشتم لعنت فرستادم . وقتی رفتم توی اتاق فاطمه خانوم همونطور که داشت به پارچه ، کوک های ریز میزد گفت چه عجب بلاخره اومدی ، مگه رفته بودی از سر چشمه آب بیاری که اینقدر لفتش دادی ؟ بعدم که دید هیچ جوابی نمیدم بهم نگاه کردو با دیدن چشمهام که انگار از گریه سرخ شده بودن گفت واای چی شده شاه صنم چرا گریه میکنی ؟ بعدم زود از پنجره بیرون و نگاه کردو گفت مگه آقا یدالله اومده خونه ؟ تورو دید ؟حرفی بهت زد ؟ چی گفت ؟ بعدم بدون اینکه منتظر جوابم باشه گفت شاه صنم جان آقا یدالله فقط زبونش تلخه ، بخدا دلش یه دریاست الان خودم میرم بهش میگم که تو کمک دستمی تا دیگه بهت چیزی نگه و خواست از اتاق بره بیرون که گفتم آقا یدالله نیومده . فاطمه خانوم برگشت به سمتم و مشکوک نگاهم کردو گفت پس چی شده ؟ با دیدن نگاه فاطمه خانوم زود دستمو به شکمم گرفتم و گفتم دلم درد میکنه .فاطمه خانوم انگار حرفمو باور کرد چون آهانی گفت و با لبخند منو بغلش گرفت و گفت به به مبااارکه ،خب ببین دختر جان این دل دردها برای همه هست و تمام حرف هایی که زیور خانوم گفته بود و برام گفت و بعدم سفارش کرد تواین مدت چی بخورم و چی نخورم .حالا که بهونه خوبی برای گریه کردن داشتم تا جایی که میتونستم تو بغل فاطمه خانوم گریه کردم و اونم مدام کمرمو میمالید و از خاطرات خودش برام تعریف میکردو سعی میکرد آرومم کنه . انگار مهربونی فاطمه خانوم داغ دلمو بیشتر تازه میکردو اشک های داغم از قلبم میجوشید و بیرون میریخت ومن احساس سبکی میکردم. یکم که گذشت فاطمه خانوم که انگار از گریه م کلافه شده بود نگاهم کردو گفت بسه دیگه دختر جان ، مگه چشمه رو قورت دادی ؟اینهمه اشک و از کجا میاری آخه . یکم آروم بشین تا برم برات یه جوشونده درست کنم هم دلت خوبشه هم حسابی حالت جا بیاد .
1403/12/04 20:54پارت 75
دیگه اصلا حال و حوصله موندن تو خونه فاطمه خانوم و نداشتم و احساس میکردم درو دیوار خونه دارن بهم نزدیک میشن و من بینشون گیر کردم . برای همین دست فاطمه خانوم و گرفتم و گفتم نه دستتون دردنکنه ، من میرم خونه ، فک کنم اگه استراحت کنم حالم بهتر شه .فاطمه خانوم همونطور که داشت از اتاق بیرون میرفت گفت معلومه که استراحت کنی حالت بهتر میشه ، اما جوشونده های من یه چیز دیگه ست و از اتاق بیرون رفت . چادرمو سرکردم و پشت سر فاطمه خانوم از اتاق رفتم بیرون .انگار هاشم هنوز توی انباری بود چون صدای فاطمه خانوم که داشت با هاشم حرف میزد میاومد . با خودم گفتم الان اگه هاشم ببینه مادرش برام جوشونده درست میکنه دوباره فکر میکنه خودشیرینی کردم برای همین از روی ایوون گفتم فاطمه خانوم من دارم میرم خونه ، هر وقت حالم بهتر شد میام بهتون سر میزنم . فاطمه خانوم تا شنید چی میگم از انباری اومد بیرون و گفت وااای بلا نگیری تو دختر چقدر یه دنده و لجبازی یکم صبر کن بعد برو و دستمو کشیدو با خودش برد توی مطبخ . همزمان با کشیده شدن دستم هاشم از انباری اومد بیرون و با چشمهایی که انگار خالی خالی بود و از حالت نگاهش نمیشد چیزی فهمید بهم نگاه کرد . دلم از هاشم خیلی گرفته بود ، برای همین سرمو چرخوندم و با اصرار دستمو از توی دست فاطمه خانوم بیرون کشیدم و گفتم من جوشونده نمیخورم باید برم خونه و به سمت در رفتم .فاطمه خانوم زود خودشو بهم رسوند و پلاستیکی که توش کمی گیاه ریخته بود و داد دستم و گفت باشه هرطور راحتی اما رفتی خونه اینو دم کن بخور تا حالت خوب شه . نگاهی به فاطمه خانوم که تمام رفتارو حرفهاش پراز محبت بود انداختم و توی دلم گفتم کاش هاشم هم مثل شما بود و چون میدونستم دیگه به خونه فاطمه خانوم نمیرم محکم بغلش کردم و ازش خداحافظی کردم . فاطمه خانوم که از حرکتم خنده ش گرفته بود دست هامو از دور گردنش جدا کرد و گفت من که آخر نفهمیدم تو امروز چته شاه صنم برو خونه یکم استراحت کن زود خوب شی . وقتی رسیدم خونه چادرمو کنار انداختم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن و هرچی که روی دلم مونده بود و به هاشم گفتم و آخرش هم دست هامو بردم بالا و گفتم خدایا ازت میخوام کاری کنی که مهر هاشم از دلم بره و یا مهر من به دل اون بیافته و بعدم از شدت سردرد خوابم برد.
پارت 76
فردا صبح وقتی بیدارشدم ،حس کسی رو داشتم که دنیارو ازش گرفتن و حالا دیگه هیچ پناهی نداره . با بی حوصلگی رختخواب هارو جمع کردم و رفتم سرچشمه و به خونه برگشتم .با یادآوری هرروز که این موقع خونه فاطمه خانوم بودم آهی کشیدم و مشغول تمیزکردن خونه شدم .
با اینکه کلی کار کرده بودم اما هنوز تا ظهر خیلی مونده بودو این بی کاری اعصابمو خورد میکرد . حتی حال و حوصله رفتن به خونه زیور خانوم رو هم نداشتم و دلم میخواست اینقدر تو خونه بمونم تا بپوسم .چند روزی بهمین صورت گذشت که یه روز با صدای در ، رفتم توی حیاط و درو بازکردم .فاطمه خانوم پشت در بودو با دیدن من بدون اینکه جواب سلامم و بده اخمهاشو تو هم کشیدو گفت چه سلامی چه علیکی دختر جان ، هیچ معلومه تو کجایی ؟ از اون روز که رفتی یه خبری از خودت به من ندادی ، میدونی چندروزه منتظرم که توبیای ؟ برای اینکه فاطمه خانوم ازتوی چشمهام راست ودروغ حرفهام و نخونه سرم و پایین گرفتم و گفتم راستش از خیاطی خوشم نیومد ، خیلی کار سختیه . فاطمه خانوم گفت یعنی از قالیبافی سخت تره ؟ بعدم لحنشو عوض کرد و گفت خیلی خب باشه حرفتو قبول میکنم اما تو نباید بیای به من بگی کجام ؟ یا اصلا فاطمه خانوم میام خیاطی یاد بگیرم یا نمیام ؟خب دل من هزار راه رفت تو این چند روز .از اینکه به فاطمه خانوم دروغ گفته بودم خیلی ناراحت بودم اما هاشم برام راه دیگه ای نذاشته بود برای همین زیر لب ببخشیدی گفتم که فاطمه خانوم نگاهم کرد و با دلخوری گفت حالا که نمیخوای بیای خیاطی یاد بگیری حرفی ندارم ، اما هر چند روز یه بار بیا به من سر بزن من بهت عادت کردم اینطوری حال و هوای خودتم عوض میشه و بعدم خداحافظی کرد و رفت . حدود یک ماهی گذشته بود و زمستون دیگه داشت کم کم تموم میشد .فاطمه خانوم هربار به دیدنم می اومد و همش ازم میپرسید ببینه چی شده و چرا من دیگه به خونشون نمیرم اما هر وقت میدید من حرفی نمیزنم فکر میکرد آقا یدالله بهم چیزی گفته و شروع میکرد از اینکه اقا یدالله فقط زبونش تنده حرف زدن و سعی میکرد ناراحتیمو از دل من دربیاره و منو راضی کنه دوباره برم خونشون . اما من تصمیمو گرفته بودم و با خودم عهد بسته بودم حالا که هاشم منو نمیخواد غرورمو حفظ کنم و نزارم هاشم به احساسم توهین کنه .برای همین خیلی که دلم میگرفت یه سر تا خونه زیور خانوم میرفتم و زودبه خونه برمیگشتم .
1403/12/04 20:54پارت 77
انگار دیگه به غربت وتنهاییم عادت کرده بودم و با اینکه هنوزم هاشمو دوست داشتم اما کمتر بهش فکر میکردم .تا اینکه یک روز که رفته بودم سر چشمه و مشغول آبکشی لباس ها بودم ، اخترو دیدم که با چندتا از دخترای ده اومد و روبروی من نشست . با دیدن اختر داغ دلم تازه شد و سعی کردم که زودتر لباسهارو تموم کنم و به خونه برم ، که یهو چشمم به اختر افتاد که روسریشو از ترس خیس شدن پشت گردنش گره زده بود و گردنبندی که عجیب شبیه گردنبند فاطمه خانوم بود ، توی گردنش خودنمایی میکرد . اختر که نگاه خیره منو روی خودش حس کرده بود ، کمی آب به صورتم پاشیدو گفت چی شده شاه صنم چرا زل زدی به من . زود نگاهمو از گردنبند اختر برداشتم و گفتم هیچی ، گردنبندت خیلی قشنگه . اختر با افاده دستی به گردنبند کشید و گفت آره خیلی قشنگه ، و بعدم قری به سرو گردنش داد و گفت مگه خبر نداری ، من نشون کرده پسر آقا یدالله م ؟ با شنیدن اسم آقا یدالله آب دهنم پرید توی گلوم و به سرفه افتادم . اختر بلند خندید و گفت من شوهر کردم تو چرا هول شدی شاه صنم ؟ و بعد همراه با دخترهایی که دور و برش بودن شروع کرد به خندیدن . از شنیدن صدای خندشون اعصابم بیشتر بهم ریخت و با بیحوصلگی بقیه لباس هارو آب کشیدم و برگشتم خونه . وقتی رسیدم خونه ، با خودم گفتم حالا که هاشم به خواسته ش رسید و اخترو گرفته پس دیگه لازم نیست بخاطر اون خودمو عذاب بدم و توی خونه حبس کنم برای همین چادرمو سر کردم و به سمت خونه فاطمه خانوم به راه افتادم .بر عکس همیشه که دعا میکردم هاشم خونه باشه و من بتونم ببینمش اینبار دعا میکردم هاشم خونه نباشه و یا حداقل من نبینمش . در نیمه بازو هل دادم و با صدای آرومی فاطمه خانوم و صدا کردم . فاطمه خانوم تا صدام و شنید از مطبخ اومد بیرون و گفت به به شاه صنم خانوم چه عجب دختر ، خبر میدادی زیر پات گوسفند قربونی میکردم . از شنیدن حرف های فاطمه خانوم خنده تلخی روی لبم نشست و گفتم سر چشمه شنیدم قراره عروس بیارین گفتم بیام بهتون تبریک بگم . فاطمه خانوم یکی پشت دستش کوبید و گفت قربونت برم شاه صنم جان ولی خودت که از همه چی خبر داری ، بعدم صداشو پایین تر آورد و گفت ما که از پس این پسر بر نیومدیم و حریفش نشدیم ،آخرشم کار خودشو کرد ، فقط دعا کن خوشبخت شن .
پارت 78
ایشالای زیرلبی گفتم که فاطمه خانوم آهی کشید و گفت از قدیم میگن جلو سرنوشت و نمیشه گرفت ، پیشونی نویس برا آدم هرچی بنویسه همون میشه ، چمیدونم والا دختر جان ، فقط خدا کنه اختر به اینهمه لجبازی و حرمت شکنیِ هاشم بیارزه . نگاهی به فاطمه خانوم انداختم و گفتم اختر دختر خوبیه ، شما هم
بد به دلتون راه ندین .اون روز چند ساعتی که همش به درد دل و شنیدن نگرانی های فاطمه خانوم گذشت اونجا موندم و برگشتم خونه . انگار تازه فهمیده بودم که تنها انگیزه ای که منو به سمت خونه فاطمه خانوم میکشید ، هاشم بود . چون بعد از اون روز خیلی کم پیش میاومد به خونه فاطمه خانوم برم و بهش سر بزنم . البته فاطمه خانوم هم سرش خیلی شلوغ شده بود و همش دنبال آماده کردن اتاق کنج ایوون برای هاشم و اختر بود و زیاد حواسش به رفتن یا نرفتن من به خونشون نبود . بهار از راه رسیده بود و مردم همش در مورد جشن و وعده ای که خان برای برگزاری جشن تو بهار داده بود ، حرف میزدن و هرجا کلفت های خان و گیر میاوردن سوال پیچشون میکردن که پس کی قراره خان جشن بگیره و سعی میکردن خبر جدیدی بدست بیارن و سرچشمه همه رو دور خودشون جمع کنن و از اینکه اونا خبر تازه ای دارن پز بدن و با افتخار خبر هارو تعریف کنن . اما کلفت های خان هم مثل کسانی که راز سربه مهری تو کنج سینه داشته باشن ، با افاده زیاد میگفتن که هر وقت موعدش برسه و خان دستور بده اهل ده خبر دار میشن و نیازی به اینهمه فضولی کردن نیست . دیگه سرچشمه بجای پشت سر مردم حرف زدن و اینکه پسر فلانی از پله افتاد و یا فلانی یه کتک سیر از شوهرش خورد ، فقط حرف جشن و خوراکی هاش بود .دلم برای مردمی که به چند تا خوراکی که میخواستن توی جشن بخورن ، دل خوش بودن ، میسوخت . اما فاطمه خانوم همیشه میگفت ، مردم خوب ظالم و میشناسن و میدونن ظلم چیه ، اما چه کنن ! اونا هم میدونن این ریخت و پاشی که خان با پزو افاده میخواد راه بندازه همش حاصل دست رنج و جون کندن های خودشونه ، اما حداقل یه روز میتونن بی هیچ ترس و واهمه ای از دسترنج خودشون بخورن ، بدون اینکه نگران تموم شدنش باشن . شاید حرف فاطمه خانوم درست بود ، اما من دلم نمیخواست توی جشن شرکت کنم و به نظرم خوراکی های اون جشن که حاصل دست های پینه بسته و جون کندن های افرادی مثل پدرم بود ، از هر زهری ، تلخ تر و بدمزه تر بود ، برای همین با خودم تصمیم گرفته بودم هروقت جشن برگزار شد توی جشن شرکت نکنم و شاهد نمایش ِ قدرت ِ مسخره خان نباشم .
1403/12/04 20:55پارت 79
روزها میگذشت وبا اینکه بهار بود اما هنوزم گوشه کنار کوچه های باریک ده ، برف کمی وجود داشت ، اما از کوچه ها که میگذشتی و راه چشمه رو که پیش میگرفتی علف های سبز و گل های لاله روییده بود و راه چشمه زیباتر از همیشه بود . یاد سالهایی که با مادرم به چشمه می اومدم و من دسته گلی از گلهای لاله درست میکردم افتادم و با ناراحتی مشغول مرور خاطراتم بودم که صدای حرف زدن یکی از زنهای ده که داشت میگفت شنیده که خان آخر هفته میخواد جشن بگیره رو شنیدم .نمیدونستم حرف زن تا چه حدی درسته اما برام خیلی ناراحت کننده بودکه مردم با اینکه خان همه حقشونو خورده بازم برای روز جشن دل دل میزنن ومنتظر برگزاری جشنن . از سر تاسف آهی کشیدم و وقتی به خونه رسیدم یه راست رفتم خونه زیورخانوم تا حالشو بپرسم و چیزهایی که شنیده بودم و بهش بگم . زیور خانوم با دیدنم لبخندی زدو با خوشرویی گفت به به راه گم کردی شاه صنم ، یا من دارم خواب میبینم ؟ حق با زیور خانوم بود و از وقتی رفته بودم پیش فاطمه خانوم بجز یکی دو دفعه ای بهش سر نزده بودم برای همین سرمو پایین گرفتم و گفتم ببخشید زیور خانوم وقت نکردم بهتون سر بزنم . زیور خانوم با لحن بامزه ای گفت فدا سرت دختر جان بلاخره تو هم یه سر داری هزار سودا ، هفت هشت تا بچه دست و پاگیر که وقت برا آدم نمیزاره و بعدم با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن . کنایه حرف زیور خانوم و گرفتم و از اینکه انطور خوشحال بود و میخندید ، منم خنده م گرفت که زیور خانوم گفت راستش یه چند باری خواستم بیام بهت سر بزنم اما گفتم بزارم تو حال و هوای خودت باشی و بی هیچ مقدمه ای گفت ببین دختر جان قسمت هرکس هرچیزی باشه همون میشه . با حالت گیجی نگاهی به زیور خانوم انداختم که گفت بزار برم برات یه چیزی بیارم بخوری و بعد گفت خبر داری آخر هفته خان جشن میگیره ؟ دقیقا مثل زیور خانوم با صدای بلندی جواب دادم بله شنیدم راستش اومده بودم همین خبرو به شما بدم . زیور خانوم همونطور که کاسه نخود و کشمش و میداد دستم خندیدو گفت آخه با این زنهای ده که کسی از چیزی بی خبر میمونه ؟ سر چشمه از اینکه خان کدوم زمین و خریده میگن تاااا برسه به مش رضا برای نوه کوچیکش چی خریده . زیور خانوم درست میگفت با اینکه اینقدر کار روسر مردم ریخته بود و وقت سر خاروندن نداشتن اما بازم دست از فضولیشون نمیکشیدن و برا زدن حرف مردم وقت داشتن . زیور خانوم نگاهی بهم انداخت و گفت شنیدم ده پونزده روز دیگه عروسی پسر فاطمه خانومه .
پارت 80
زیور خانوم نگاهی بهم انداخت و همونطور که زیر چشمی حواسش بهم بود گفت شنیدم ده پونزده روز دیگه عروسی پسر
فاطمه خانومه . زیر نگاه تیز بین زیور خانوم احساس خوبی نداشتم و برای راحت شدن از نگاهش گفتم آره منم شنیدم مبارک باشه و بعدم برای اینکه بحث و عوض کنم پرسیدم شما برای جشن میرید ؟ زیور خانوم با تعجب نگاهم کرد و گفت مگه تو نمیخوای بیای ؟ آهی کشیدم وگفتم نه ! خان میخواد با پول زحمت مردم نمایش بده و ادای مهربونارو دربیاره ، با اینکه هرسال حق مردم و میخوره و به اونا زور میگه . زیور خانوم آهی کشید و گفت تا بوده همین بوده ، با یک نفر دونفر هم نمیشه جلوی زور گویی خان و گرفت پس تو هم مثل بقیه بیا جشن ، اصلا خودم میام دنبالت و دوتایی میریم ، بسه هرچقدر تو این چند وقت تو خونه خودتو حبس کردی و غصه خوردی .نمیدونستم منظور زیورخانوم چیه و چی میدونه که اینطور حرف میزنه اما سری تکون دادم و گفتم دستتون درد نکنه که به فکر من هستید ولی من واقعا دوست ندارم تو جشن خان شرکت کنم ، اصلا تا اسم خان و جشن و میشنوم یاد دست های برادرهام و خستگی هرشبشون میافتم . زیور خانوم نگاه سرسری بهم انداخت و گفت قبلا هم پدرت و برادرهات تو خونه خان کار میکردن اما تو خودتو تو خونه حبس نمیکردی ! ببین شاه صنم جان منم قبول دارم جلوی دل و نمیشه گرفت و بهش گفت کیو بخواه و کیو نخواه ! اما اینم دلیل نمیشه خودتو شبیه مُردهایی که از تو گور بیرون اومدن کنی !چرا !؟! چون من یکیو خواستم و اون منو نخواست ! با شنیدن این حرف رنگم پرید و با ترس به زیور خانوم نگاه کردم که گفت نترس کسی به من چیزی نگفته ولی من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم دختر جان .وقتی میبینم فاطمه خانوم از پسرش و قصه دلدادگیش میگه وتو دستتو میبری و چشات قرمز میشه ، دیگه حدس زدن دلیل حال و احوالت کار سختی نیست . یه چیزو بهت بگم شاه صنم تا آخر عمرت آویزه گوشت کن ! همیشه سعی کن جایی باشی که بقیه قدرتو بدونن و بهت احترام بزارن و گرنه یه عمر زجر میکشی و از دنیا فقط غصه نصیبت میشه . دیگه روم نمیشد تو چشمهای زیور خانوم نگاه کنم برای همین زود ازش خداحافظی کردم که گفت روز جشن خودم میام دنبالت و من به خونه برگشتم . با همون چند کلامی که زیور خانوم گفته بود احساس آرامش بیشتری میکردم و از اینکه کسی باهام همدردی کرده ، خوشحال بودم . شب که بابام به خونه برگشت با ناراحتی گفت شاه صنم جان قراره آخر هفته خان جشن بگیره وبرای اینکه همه چیز آماده شه ما تا شب جشن مجبوریم تا دیروقت تو خونه خان بمونیم.
1403/12/04 20:55611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد