611 عضو
پارت 33
چون از قبل قضیه پارچه رو برای پدرم گفته بودم سرم رو پایین انداختم و گفتم آخه پارچه ش خیلی قشنگه .پدرم با اخم غلیظی توی چشام نگاه کرد و دوباره گفت هیچ چیز ارزش اینکه تا این وقت شب براش کار کنی رو نداره و دوباره به راه افتاد.
می دونستم پدرم به قدری مارو دوست داره که دلش نمیاد دعوامون کنه،وگرنه اگه من بجای زینب و زهرا بودم حتما آقا رحیم با کمربندش سیاه و کبودم می کرد.
از مهربونی بابام ذوق کردم و دویدم دستشو گرفتم و با هم به خونه برگشتیم.
فردا صبح وقتی که پدرم به صحرا رفت قید چشمه رفتن و شستن ظرفها رو زدم و یه راست به خونه زیور خانم رفتم، در مثل همیشه نیمه باز بود و بدون اینکه زیورخانوم و ببینم یه راست رفتم پای دار قالی با تعجب به قالی نگاه کردم احساس میکردم قالی بیشتر از چیزی که من بافتم بافته شده اما وقتی زیور خانم اومدو اینو بهش گفتم سری تکون داد و گفت مگه اینکه اجنه برات بافته باشه، وگرنه کسی به قالی دست نزده ،از گرههاطرزبافت مشخص بود کار خود زیور خانومِ ولی نمی خواست من بدونم.
برای همین لبخندی زدم و شروع کردم به بافتتن.
غروب که شد زیور خانوم با دقت به قالی نگاه میکرد و گاهی ازم ایراد میگرفت نمیدونستم دلیل کارهای زیورخانوم چیه، توی دلم گفتم نه به اینکه خودش برام قالی بافته نه به اینکه یه ریز ازم ایراد میگیره اگه دلت نمیخواد پارچه رو بدی بگو دیگه چرا از کارم عیب و ایراد میگیری و توی همین فکرها بودم که زیور خانم به سمت پارچه رفت و گفت این پارچه را به خاطر تلاشت بهت میدم وگرنه نتونستی قالی و تا جایی که من گفتم تموم کنی.
نگاهی به علامت زیور خانم که فقط دو رج تا جایی که من بافته بودم فاصله داشت انداختم و با خوشحالی پارچه را از دست زیور خانوم قاپیدم.
زیور خانم با خونسردی نگاهم کرد و گفت حالا که پارچه رو گرفتی از فردا کله سحر پانشو بیا اینجا، با تعجب گفتم دیگه بهم قالیبافی یاد نمیدین؟!
زیور خانوم همونطور که به قالی نگاه میکرد گفت یادت میدم ولی فقط اون علامت و زدم و پارچه رو جلوی چشمت گذاشتم تا دست تند بشه و از ذوق به دست آوردن پارچه ام که شده تلاش کنی و سریع تر گره بزنی.
بقیه اش هم کم کم یاد میگیری حالا هم تا هوا تاریک تر نشده و بابات دنبالت نیومده برو خونتون.
انگار بزرگترین گنج دنیا رو توی دستام داشتم و از زیور خانوم تشکر کردم و به سمت خونه فاطمه خانوم
به راه افتادم.
نمیدونستم آقا یدالله به خونه برگشته یا نه برای همین چند تا خونه اونور تر وایسادم و به خونه فاطمه خانم خیره شدم.
پارت 34
دلم میخواست قبل از اینکه به خونه برم پارچه رو به فاطمه
خانوم نشون بدم،همونطور که داشتم به خونه نگاه میکردم تا مطمئن شم آقا یدالله خونه نیست ،پسر تقریبا قد بلندی از خونه بیرون اومد و یه راست به سمت من اومد، با دیدن پسر انگار قلبم دیگه نمی زد وحسابی ترسیده بودم و با چشمای نگران به پسر نگاه می کردم اما وقتی پسراز کنارم رد شد و رفت خیالم راحت شد که کاری با من نداشته .معلوم بود آقا یدالله خونه ست حتما این پسر هم مهمونشون بوده ،برای اینکه آقایدالله یه وقت منو نبینه به سرعت به سمت خونمون برگشتم.
پدرم هنوز به خونه برنگشته بود، برای همین اول پارچه رو روی طاقچه گذاشتم. تا همه ببینن، بعد رفتم تا برای شب یه چیزی بار بزارم.
وقتی بابام اومد خونه پارچه رو با ذوق نشونش دادم و گفتم این دستمزدمه،پدرم با دقت به پارچه نگاه می کرد و به من آفرین میگفت که تونستم تلاش کنم و چیزی که خواستم و بدست بیارم،از تحسینی که توی نگاه پدرم موج میزد به خودم افتخار میکردم و احساس میکردم کار مهمی توی زندگیم انجام دادم.
فردا بعد از چشمه پارچه رو برداشتم و یه راست به سمت خونه فاطمه خانوم به راه افتادم در نیمه باز و هول دادم و با صدای تقریباً بلندی فاطمه خانوم صدا کردم فاطمه خانوم دستپاچه از مطبخ بیرون اومد و گفت خیره شاه صنم جان؟چی شده عزیزم؟
نگاهی به رنگ پریده و نگاه نگران فاطمه خانوم انداختم و همونطور که به ایوون نگاه میکردم با صدای خیلی آرومی پرسیدم مگه آقا یدا نرفته صحرا؟!
فاطمه خانوم که نگاهش بین من و ایوون در گردش بود،گفت چرا رفته ولی هاشم ناخوش احواله امروز مونده خونه.
ناخودآگاه نگاهم به سمت پنجره که گوشه پرده اش کمی بالا رفته بود کشیده شد و گفتم پس من برم بعدا میام، فاطمه خانوم دستمو کشید و گفت انگار هاشم خوابه ببینم این چیه دستت؟ چیکارم داشتی اصلا؟!
نگاهی به پارچه انداختم و با شور و شوق بی حدی گفتم اینو زیور خانوم بهم داده دستمزدمه.
فاطمه خانوم که چشماش از تعجب گرد شده بود با تعجب به پارچه نگاه کرد و گفت واقعا راست میگی، سرمو به نشونه بله تکون دادم، که فاطمه خانم بوسه ای به سرم زد و گفت باریکلا دختر معلومه که حسابی به حرفش گوش کردی و کارش و درست انجام دادی.
حالا ببین چه خوب شد هم قالیبافی یاد گرفتی و هم این پارچه و دستمزدهای بعدی می گیری.بعدم نگاهی بهم انداخت و گفت اگه بخوای من برات با این پارچه یه لباس قشنگ میدوزم وبعدم دستمو به سمت ایوون کشید و گفت بیا بریم اندازتو بگیرم.
پارت 35
بعدم دستمو به سمت ایوون کشید و گفت بیا بریم اندازتو بگیرم،
تا یه لباس برات بدوزم که همه انگشت به دهن بمونن.پشت سر فاطمه خانوم کشیده می شدم که دوباره به سمت پنجره نگاه کردم، اینبار پرده کامل کنار رفته بود و پسری که دیروز دیده بودم داشت به ما نگاه می کرد.آروم به فاطمه خانوم گفتم، انگار هاشم نخوابیده اگه به آقا یدالله بگه چی؟ فاطمه خانوم که ذوقش برای دوختن لباس از من بیشتر بود و نگرانی قبل توی نگاهش نبود ،گفت بهش میسپرم که به آقا یدالله حرفی نزنه.اگه هم بگه میگم برای دوخت لباس اومدی اینجا کاری که بیشتر زنهای ده می کنن ،بالاخره من خیاطم دیگه و هرکس لباس بخواد بدوزه باید بیاد پیش من اینجوری دروغم نگفتم. تو اتاق بودیم و فاطمه خانوم با بندی که توی دستش بود اند
فاطمه خانوم با بندی که توی دستش بود اندازه منو میگرفت، و هی به جون من غر میزد که یکم غذا بخور بچه، شدی پوست و استخون ،اگه یکم چاق تر بشی لباس توی تنت نقش می بنده مدام سفارش میکرد که بیشتر به فکر خودم باشم.
فاطمه خانوم از لباسی که قرار بود برام بدوزه حرف میزد و من قند توی دلم آب می شدو خودم وتوی لباس تصورمیکردم که همه دارن بهم حسودی میکنن و دلشون میخواد جای من باشن. وقتی کاراندازه گیری تموم شد، فاطمه خانوم گفت یکی دو هفته دیگه لباست آماده میشه ومیتونی بپوشیش.
به نظرم دو هفته برای دوخت یک لباس خیلی زیاد بود که فاطمه خانوم خودش فکرمو خوند و گفت الان فصل برداشته و خودت می دونی راه انداختن پنج تا بچه و یه شوهر غرغرو مثل آقایدالله کار ساده ای نیست.به جزاین کارا،کار خونه و مطبخ و نون پختن و هزارتا کار دیگه هم هست. ولی تو اخماتو باز کن شاید زودتر لباستو آماده کردم، با اینکه خیلی از فاطمه خانوم خجالت میکشیدم بوسه ای به دست فاطمه خانوم زدم و گفتم پس من چند وقتی اینجا نمیام که یه وقت آقا هاشم حرفی به آقایدالله نزنه.
فاطمه خانوم که از موقعیت شناسیم خیلی خوشش اومده بود باشه پرمهری گفت و من خوشحال از اتاق اومدم بیرون تا به خونه زیور خانوم برم. اما با دیدن هاشم که توی حیاط نشسته بود و داشت با آب توی دبه صورتش رو میشست، سرجام خشکم زد و به فاطمه خانوم نگاه کردم، فاطمه خانوم که هنوزتوی اتاق بودو داشت پارچه رونگاه میکرد پرسیدچی شده؟چرا خشکت زده؟
پارت 36
روم نشد بگم از هاشم میترسم برای همین لبخندزورکی زدم وگفتم هیچی میخواستم بگم دستتون درد نکنه وخواستم باسرعت ازپله ها پایین برم که نمیدونم پام به کجاگیرکرد و از پله ها پایین افتادم،امااز خجالت آخ هم نگفتم. پام به شدت درد می کرد و فاطمه خانوم که صدای افتادن
وشنیده بود زود خودشو بالای سرم رسوند.فاطمه خانوم که صدای افتادن وشنیده بود زودخودشو بالای سرم رسوندو گفت خاک برسرم چیشد شاه صنم،درد پام اونقدری نبود که نتونم جواب فاطمه خانوم و بدم امااماچون سایه هاشم و بالای سرم حس می کردم خجالت میکشیدم جواب بدم.نمیدونم چرا از هاشم خجالت میکشیدم واحساس میکردم با این اتفاق آبروم پیش هاشم رفته برای همین ازسربه هوایی خودم لجم گرفت و آروم آروم شروع کردم به گریه کردن . فاطمه خانوم که حسابی ترسیده بود، پامو با دست کمی بالا پایین کرد و همش می پرسید ببینه درد دارم یا نه ولی نمیدونم چرا هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد که جواب فاطمه خانوم رو بدم، آخر سر فاطمه خانوم که حسابی کلافه شده بود یکی پشت دستش کوبید و گفت آخه خیر ببینی بچه افتادی زمین پات زخم شده، زبونت که چیزیش نشده چرا جواب منو نمیدی؟! زیر چشمی به هاشم که داشت منو نگاه میکرد نگاهی انداختم و گفتم چیزیم نیست حالم خوبه.فاطمه خانوم کمی سرشو کج کرد و گفت دق مرگم کردی پاشو یکم راه برو ببینم ،دوباره به هاشم نگاه کردم که انگاری فاطمه خانوم مثل همیشه فهمید دردم چیه که رو به هاشم گفت مگه تو ناخوش احوال نبودی!پس چرا اینجا وایسادی و زل زدی به ما برو رد کارت ببینم بچه جان.هاشم که مثل من انتظار این برخوردو از فاطمه خانوم نداشت نگاه عمیقی بهم انداخت وچشم زیر لبی گفت و سرشو پایین انداخت و از در حیاط بیرون رفت. با رفتن هاشم احساس میکردم تقصیر من بوده که فاطمه خانوم اونو دعوا کرده و احساس گناه میکردم. به اصرار فاطمه خانوم کمی اونجا نشستم و بعد که خیالش راحت شد چیزیم نیست باهزارتا سفارش منو راهی خونه زیور خانوم کرد.
1403/12/02 18:26ازپارت29به بعد جدیده
1403/12/02 18:31پارت 37
توی راه مدام خودم و سرزنش میکردم که باعث همچین اتفاقی شدم ودلم میخواست دوباره هاشمو ببینم و از چشماش بخونم که از من عصبانی هست یانه اما از پیچه کوچه که رد شدم هاشمو دیدم که کناره دیوار نشسته و داره بهم نگاه میکنه انگار با دیدن هاشم تمام حرف هام از ذهنم پر زدورفت و دوباره هول شدم.سرمو تا جایی که می تونستم پایین گرفتم و با سرعت از کنار هاشم رد شدم،وقتی از کنار هاشم گذشتم خندیدو گفت همین الان خوردی زمین چرااینقدر تند تند راه میری مگه دنبالت کردن! با شنیدن این حرف دوباره خجالت کشیدم و دلم میخواست زمین دهن باز کنه منو یکجا قورت بده، برای همین کمی سرعتمو کم کردم اما یهو یاد آقا یدالله افتادم و آروم چند قدمی رو که از هاشم دور شده بودم برگشتم. هاشم وقتی دید دارم به سمتش میرم ازجاش بلند شدو به من نگاه کرد. نمیدونستم توی چشمای هاشم چی بود که من اینقدر ازش خجالت میکشیدم برای همین زود سرمو پایین گرفتم.نمیدونستم توی چشمای هاشم چی بود که اینقدرازش خجالت میکشیدم برای همین زود سرمو پایین گرفتم وگفتم تو رو خداآقاهاشم به بابات نگو من میام خونه شما مامانتودعوامیکنه و دیگه نمیزاره منم بیام خونه شما.
هاشم که معلوم بودحسابی از حرفم جا خورده گفت مگه من فضولم بابای من با تو چیکار داره؟دوباره به چشمهای درشت و مشکی هاشم نگاه کردم وگفتم بابات از من خوشش نمیاد و با عجله برگشتم وبه سمت خونه زیورخانوم به راه افتادم که هاشم با صدای تقریبا بلندی گفت من به بابام حرفی نمیزنم.
پارت 38
وقتی به خونه زیور خانم رسیدم توی حیاط نشسته بود و داشت نخود پاک میکرد، بادیدن من اخماشو تو هم کشید و گفت گفتم کله سحر نیاولی یادمم نمیاد که گفته باشم لنگ ظهر بیا.بعدم کمی صداشو بالاتر بردوگفت دخترآفتاب داره غروب میکنه هیچ معلومه کجایی؟ به آسمون که هنوز خورشید تا نیمه هاشم نرسیده بود نگاه کردم و ببخشید زیر لبی گفتم و به سمت اتاقی که دار قالی توش بود رفتم.
اون روز همش به هاشم و همون دو سه کلمه ای که باهاش حرف زدم فکر می کردم و هر کاری می کردم نمی تونستم قالی ببافم.
مدام چشمامو میبستم و صورت هاشمو با اون موهای مجعد مشکی که به یک سمت داده بود و چشم و ابرو مشکی که شبیه فاطمه خانوم بود و لب و دهنی که به صورتش میومد تصور میکردم.
هاشم برعکس فاطمه خانوم و آقا یدالله پوست گندمی داشت و لاغر و قدبلند بود و با ریش وسیبیلی که معلوم بود هنوز یک بارهم اصلاح نشده قیافه دوست داشتنی داشت. از فکر دوست داشتنی بودن هاشم چند بار محکم توی دهنم کوبیدم واستغفرالله گفتم و زود برگشتم دوروبرمو نگاه کردم تا مطمئن شم
که زیورخانوم توی اتاق نیست و منو ندیده.چون میدونستم نمی تونم هیچی ببافم رفتم حیات وبه زیور خانوم گفتم من امروز یکم ناخوش احوالم برای همین امروزم دیر اومدم میشه امروز برم و فردا زودتر بیام ؟ زیور خانوم بدون اینکه سرشو از توی سینی بالا بیاره گفت اگه فردا هم دیر بیایی دیگه رات نمیدم اینجا. میدونستم زیور خانوم این کارو نمیکنه و این حرفها فقط برای ترسوندن منه برای همین تشکر کردم و آروم آروم به سمت خونه به راه افتادم. توی راه همش دعا میکردم هاشم توی کوچه باشه و یه بار دیگه ببینمش برای همین راهمو کج کردم تا از سمت خونه فاطمه خانوم اینا به خونمون برم اما نیمههای راه از فکر اینکه مامان منو میبینه از مامانم خجالت کشیدم و به سمت خونه به راه افتادم.
چند روزی گذشته بود و فکر اینکه فاطمه خانوم لباسمو دوخته یا نه تمام فکرمو مشغول کرده بود
پارت 39
چند روزی گذشته بود و فکر اینکه فاطمه خانوم لباسمو دوخته یا نه تمام فکرمو مشغول کرده بود ودلم میخواست به بهونه لباس هم که شده به خونه فاطمه خانوم برم تا شاید یکبار دیگه هاشمو بیینم،اما هربار قولی که به فاطمه خانوم داده بودم یادم می اومدو مجبور میشدم چندروز بیشتر صبر کنم.
زیور خانوم به قول خودش همه چم و خم قالیبافی و یادم داده بود و کمتر بالای سرم میومد و وقتی هم که خودش پای دار بود حرفی نمیزد و کمتر پیش می اومدکه ازکارم عیب و ایراد بگیره.دونه دونه روزها رو می شمردم و هر روز بیشتر دلم می خواست که به خونه فاطمه خانوم برم.نمیدونم شوق دیدن لباس جدید بودیا دلتنگی برای هاشم ،اما هرچی که بودهنوز یک هفته کامل نشده ، طاقتم طاق شد و زودتراز زیور خانوم خداحافظی کردم و به سمت خونه فاطمه خانوم به راه افتادم.فاطمه خانوم با دیدنم لبخندی زد و گفت به به شاه صنم خانوم، کجایی تو دختر؟مُردم من، از بس چشم به این در دوختم دلت برای من تنگ نبود درست ولی حداقل میومدی یه سر به لباست میزدی.از شنیدن حرف فاطمه خانوم حسابی هول شدم و گفتم مگه دوختیش؟ فاطمه خانوم قری به سر و گردنش داد و با لحن با مزه ای که تا بحال ازش نشنیده بودم گفت دیگه چیزی ازش نمونده تا یکی دو روز دیگه آماده میشه دلم می خواست فاطمه خانوم زود دستمو بگیره و ببره تا لباسم رو ببینم اما فاطمه خانوم با خونسردی مشغول روشن کردن اجاق بود و اصلا حواسش به من نبود.دلم میخواست زودتر لباسمو ببینم وبرای همین به فاطمه خانوم اصرار کردم تا بزاره کمکش کنم اما فاطمه خانوم قبول نمیکردو به ناچار توی حیاط منتظر موندم تا کارش تموم شه.ناخودآگاه نگاهم سمت پنجره کشیده شد و با اینکه میدونستم همه مردها و پسرهای ده الان توی صحرا هستند اما نمی دونم چرا احساس کردم دلم گرفت.چشمامو بستم وسعی کردم یکبار دیگه صورت هاشمو تصورکنم اما انگار حضور فاطمه خانوم و ترس از برملا شدن رازم تمرکزمو بهم میزد. فاطمه خانوم که زیر چشمی حواسش بهم بود گفت خیلی خب بابا اخماتو وا کن و برو تو اتاق لباس تو ببین تا من بیام.انگار شور و شوق قبل توی تنم نبود، اما برای اینکه فاطمه خانوم ناراحت نشه به سمت اتاق دویدم.
اصغر خواب بود و توی اتاق هیچ لباسی نبود،فاطمه خانوم زود اومد توی اتاق و با خنده گفت وای شرمنده شاه صنم جان لباستو گذاشتم توی گنجه که یه وقت زیر دست و پا خراب نشه و همونطور که از توی گنجه تیکه های پارچه رو درمیاورد گفت این اولین لباسیه که برای یه خانوم خوشگل میدوزم و خودم بیشتر از صاحب لباس براش ذوق کردم.
پارت 40
باورت نمیشه شاه صنم هربار که تورو
توی لباس تصور میکردم،صدبار برات هزار ماشالله میگفتم.با دیدن تیکه های پارچه که هنوز بهم وصل نشده بودن و فاطمه خانوم که داشت بادقت پارچه هارو روی زمین کنار هم میچید،بیشتر دلم گرفت و روی زمین نشستم.فاطمه خانوم که انگار کارش تموم شده بود،دستهاشو بهم زدو گفت تا یکی دو روز دیگه کار دوختش تموم میشه و میتونی بپوشیش.بعدم با ذوقی که توی نگاه و صداش داشت بهم خیره شدوگفت بزار دوختش تموم شه اونوقت میبینی چه لباسی شده . نگاهی به پارچه های روی زمین انداختم واز فاطمه خانوم تشکر کردم وازجام بلندشدم وگفتم پس من برم وچند روز دیگه برگردم تا دوخت لباس هم تموم شده باشه. فاطمه خانوم که توقع همچین رفتاری روازم نداشت گفت از لباست خوشت نیومد؟ توی حرف فاطمه خانوم پریدم و گفتم چرا خیلی هم قشنگه دستتون دردنکنه،اما الاناست که مردا از صحرا بیان باید برم برای شام چیزی بار بزارم.از نگاه فاطمه خانوم معلوم بود قانع نشده و توی عمق نگاهش پراز تعجب بوداما حرف دیگه ای نزد و با لبخند همیشگیش گفت باشه،پس منم پاشم به کارهام برسم توام برو عزیزم مواظب خودتم باش دخترجان،خدا پشت و پناهت.
خداحافظ زیرلبی گفتم واز اتاق بیرون اومدم و دوباره به سمت پنجره نگاه کردم،احساس میکردم دارم مرتکب جرم بزرگی میشم و حالا تازه فهمیده بودم که برای دیدن لباسم دلتنگ نبودم وعلت دلتنگیم چیز دیگه ای بود،وبا قدم های آرومی به سمت حیاط رفتم،احساس میکردم مادرم داره نگاهم میکنه و از رفتارم ناراحته برای همین وقتی به خونه رسیدم همونجا توی حیاط نشستم و شروع کردم به گریه کردن و از مامانم معذرت خواهی میکردم.حدود نیم ساعتی که گذشت از جام بلند شدم تا اجاق و روشن کنم وغذا بار بزارم.وقتی که بیشتر فکر میکردم باید با وجود وعده های قشنگی که پدرم هر روز و هرشب بهمون میداد خوشحال باشم اما انگار هراتفاقی که دورو بر من رخ میداد فقط منو غمگین تر میکردو حالا هم دیدن هاشم بودکه غم بزرگ و ناشناخته ای روتوی دلم مهمون کرده بود.هربار که به هاشم فکر میکردم حس عجیبی داشتم وبا اینکه هاشم حرف بدی بهم نزده بود نمیدونستم چرابا یادآوری حرفهای هاشم گریه م میگرفت.از وقتی هاشمو دیده بودم دیگه زیاد دست و دلم به بافتن قالی نمیرفت وفقط برای اینکه خودمو سرگرم کنم ،به خونه زیور خانوم میرفتم. هربارکه با بی حوصلگی پشت دار مینشستم،زیورخانوم با دقت زل میزد بهم و نگاهم میکرد.از نگاه تیزو موشکافانه زیورخانوم حسابی میترسیدم و برای اینکه زیورخانوم زیادتوحال واحوالم دقت نکنه خودمو به دل درد میزدم.
پارت 41
يه روز که پشت دار قالی نشسته بودم وداشتم به هاشم فکر میکردم ،زیور خانوم با یه لیوان بزرگ نبات داغ اومدتوی اتاق.از دیدن لیوان نبات داغ تعجب کرده بودم که زیور خانوم بی مقدمه گفت این نبات داغ و آوردم که یه وقت وسط حرفهام دل درد نگیری.از شنیدن حرف زیور خانوم حسابی هول شدم وبا خودم فکر کردم که شاید بلند بلند فکر کردم و زیورخانوم حرفهام و شنیده و از ترس رسوایی پیش زیور خانوم لبم و گاز گرفتم و با من من پرسیدم کدوم حرفها؟ من که چیزی نگفتم و وقتی دیدم زیورخانوم همچنان زل زده بهم و جواب نمیده زیر گریه زدم و گفتم بخدا غلط کردم زیور خانوم ،بعدم چندتا محکم توی دهنم کوبیدم و گفتم اصلا شما بیا بزن توی دهن من فقط تورو خدا پیش کسی نگو من چی گفتم و بعدم با بیچارگی روی زمین نشستم و گفتم واای که اگه فاطمه خانوم بفهمه، حتما درمورد من فکرای بدی میکنه و با هق هق به زیورخانوم التماس میکردم که آبرومو پیش کسی نبره. زیور خانوم که انگار از حرفهام چیزی سردر نمیآورد گفت چته بچه؟ تو چرا همچین میکنی؟یه دیقه زبون به دهن بگیر ببین چی میخوام بهت بگم.آبرو چیه؟ فاطمه خانوم کیه؟با شنیدن حرفهای زیور خانوم خیالم راحت شد که حرفش در مورد هاشم نیست و چیزی نشنیده برای همین ساکت و آروم سرجام نشستم و گفتم ببخشید،بفرمایید دیگه من حرفی نمیزنم.
پارت 42
زیور خانوم نفس پرحرصی کشیدو با عصبانیت نگاهی بهم انداخت وگفت چند وقتیه که میبینم مدام دل درد داری و هوش و حواست به کارت نیست،از اونجایی هم که مادرت فوت کرده و کسی نیست این چیزارو بهت بگه،گفتم خودم باهات حرف بزنم .راستش این دل دردها برای همه ما زن ها هست و حالا یکی دیرو یکی زود بلاخره همه خانومها این دل درد هارو تجربه میکنن،من خودم سیزده و تازه پر کرده بودم که ماهیانه م شروع شد.راستش منم مثل تو خیلی ترسیده بودم و همش غصه میخوردم ،جراتم نداشتیم از ننه مون یا کسی بپرسیم ببینیم این کوفتی چیه و چه بلایی به سرمون اومده.با هزار بدبختی خودمونو جم و جور میکردیم تا بلاخره میفهمیدیم این یه چیز خدا دادیه.بعدم نگاهم کردو لبخند محوی زدو شروع کرد به توضیح دادن در مورد ماهیانه و خوبیها و بدیهاش.با دقت و تعجب زل زده بودم به زیور خانوم و سعی میکردم دونه دونه حرفهاش و حفظ کنم تا وقتی این مشکلی که داره ازش حرف میزنه،برام پیش اومد خیلی نترسم و بدونم باید چیکار کنم.زیورخانوم که حرفهاش تموم شده بود از جاش بلند شدو لیوان داد دستمو گفت بخور برات خوبه و از اتاق بیرون رفت.با رفتن زیور خانوم نفس آسوده ای کشیدم و خداروشکر کردم .
از اینکه زیورخانوم اینطور فکر
کرده بود هم خوشحال بودم و هم ناراحت.خوشحال بودم چون چیزهایی و فهمیده بودم که ممکن بودبه قول زیور خانوم دیر یا زود برام اتفاق بیافته و من هیچ اطلاعی ازش نداشتم و ناراحت بودم چون فکر میکردم زیورخانوم مهربون و فریب دادم و گول زدم و بهمین دلیل احساس بدی بهم دست داده بود.
1403/12/03 17:54پارت 43
میخواستم توی دلم به هاشم که باعث و بانی تمام این بدبختی هابود ،لعنت بفرستم اما با یادآوری چشمهای درشت و مهربونش ،حرفم و قورت دادم و سعی کردم دیگه به هاشم فکر نکنم و دوباره مشغول بافتن قالی شدم.هنوز نیم ساعتی نگذشته بود،که صدای فاطمه خانوم که داشت با زیور خانوم سلام و علیک میکرد به گوشم رسید.فاطمه خانوم خیلی به خونه زیور خانوم نمی اومد وبا خودم فکر کردم که شاید خیالاتی شدم و از بس به هاشم فکر کردم صدای مامانشو مدام توی گوشم میشنوم.اما وقتی از پشت پرده به حیاط نگاه کردم ،فاطمه خانوم و دیدم که داشت با ناراحتی چیزیو برای زیور خانوم تعریف میکرد.زیور خانوم هم گاهی سرشو تکون میدادو گاهی ام چیزهایی به فاطمه خانوم میگفت.با اینکه فاصله اتاق تا حیاط خیلی نبوداما اصلا صداشون به گوشم نمیرسیدومعلوم بودحتما موضوع خیلی مهمیه که اینطور داشتن با هم پچ پچ میکردن.ناامید از شنیدن حرفهای فاطمه خانوم و زیور خانوم رفتم توی ایوون و سلام تقریبا بلندی گفتم.فاطمه خانوم با شنیدن صدام ،به سمتم برگشت و دوباره همون لبخند همیشگیو روی لبش نشوندو گفت به به شاه صنم جان ،اوووه چه دلی داری تو دختر،من اگه جای تو بودم روزی ده بار سرمیزدم ببینم لباسم آماده شده یانه ،نه به اونکه اون روز با دیدن پارچه دوخته نشده اخمهاتو توی هم کشیدی و زود رفتی ،نه به اینکه دیگه نیومدی ببینی لباست چی شد. راستش تو که رفتی با خودم گفتم حتما طاقت نمیاری و دوباره میای به لباست سربزنی،برای همین خدا شاهده یه روزه دوختمش،ولی هرچی منتظر نشستم تو نیومدی که نیومدی. دیگه امروز با خودم . دیگه امروز با خودم گفتم لباس و بیارم اینجا هم تو ی تنت ببینمش و هم زیور خانوم لباس و ببینه.از شنیدن حرفهای پشت سرهم فاطمه خانوم که به خودش مهلت نفس کشیدن هم نمیداد خنده م گرفت و گفتم مشغول قالی شدم دیگه یادم رفت.
پارت 44
زیور خانوم که تا اونموقع ساکت فقط مارو نگاه میکرد لبخندی زدو گفت پس بگو چرا یه مدته که اخمهات تو همه ،حالا که خندیدی ،بیا لباستو بپوش تا ماهم ببینیم توی تنت چه شکلیه. فاطمه خانوم لباسو که زیر چادرش پنهان کرده بود درآوردو با ذوق داد دستم. با دیدن لباس یاد هاشم از ذهنم رفت و با شادی رفتم توی اتاق تا لباسمو بپوشم.اینقدر توی دلم ذوق داشتم که قلبم تند تند میزد.با شادی زیادی لباس و تنم کردم و سعی کردم خودمو توی آینه گرد کوچکی که به میخ آویزون بود نگاه کنم. وقتی به خودم نگاه میکردم احساس خیلی خوبی بهم دست میدادو فکر میکردم آدم مهم و بزرگی هستم.فاطمه خانوم درست میگفت مطمئن بودم همه با دیدن لباسم انگشت به دهن
میمونن،لباس بلندی که دامن پرچینی داشت و روی شونه هاش کمی پف داشت. با غرور و ذوق خاصی تو اتاق قدم زدم و هی خودمو برانداز میکردم.تا بحال لباسی به این قشنگی نداشتم و از ته دلم خداروشکر کردم.انگار فاطمه خانوم خیلی سرش گرم بود که اصلا توی اتاق نیومد و همچنان صدای نامفهوم حرف زدنش با زیورخانوم به گوش میرسید. کنجکاو از شنیدن حرفهاشون آروم درو باز کردم ورفتم توی ایوون اما در چوبی با صدای بدی باز شدو فاطمه خانوم نگاهش سمت ایوون کشیده شد.فاطمه خانوم که روی زمین نشسته بود بادیدنم از جاش بلند شدو شروع کرد به ماشالا گفتن و به سمت من اومد وگفت یه چرخی بزن ببینم.چرخ آرومی زدم و فاطمه خانوم همونطور که از من و لباس و اینکه چقدر خوشگل شدم ولباس بهم میاد تعریف میکرد وسعی میکرد با دقت عیب و ایراد های لباس و نگاه کنه و همونطور که دستشو دور کمرم گرفت گفت از قصد یکم گشادتر دوختمش که اگه یکم چاق تر شدی لباس بهت تنگ نشه و بتونی بازم ازش استفاده کنی و روبه زیور خانوم گفت نظر شما چیه؟ خوب شده زیور خانوم؟به زیور خانوم که دستشو زیر چونه ش زده بودو با تحسین مارو نگاه میکرد نگاهی انداختم ،
1403/12/03 17:54پارت 45
با اینکه داشت به ما نگاه میکرداما انگار توی یه عالم دیگه بودواصلا حواسش به ما نبود.فاطمه خانوم که دید زیور خانوم جوابشو نداد دوباره با صدای بلندتری تکرار کرد، زیورخانوم نگفتی لباس خوب شده یا نه؟زیورخانوم که انگار اینبار از عالمی که توش بود بیرون پریده بود تندو تند سری تکون دادو گفت آره آره خیلی قشنگ شده دستت درد نکنه و روبه من گفت مبارک باشه دخترجان و از جاش بلند شدو رفت توی اتاق.با تعجب به فاطمه خانوم نگاه کردم و آروم پرسیدم نکنه از اینکه پارچه رو به من داده پشیمونه؟فاطمه خانوم هم که مثل من حسابی جا خورده بود مثل من صداشو پایین تر آوردوگفت نه بابا مگه بچه س؟و دوباره با همون شوق و ذوق قبل منو با دست میچرخوندو با دقت همه جای لباس و نگاه میکرد.با صدای آرومی گفتم دستتون درد نکنه فاطمه خانوم من اگه شمارو نداشتم نمیدونستم باید چیکار کنم.فاطمه خانوم که همچنان مشغول نگاه کردن به لباس توی تنم بودزیر لبی گفت نه بابا دختر جان من چیکاره م آدم باید خدارو داشته باشه.بعدم چند جای لباس و با دوتا انگشتش گرفت و گفت ولی این جاهارو باید چند تا کوک بزنم تا لباس بهتر به تنت بشینه ،که اگه یه هواچاق ترم بشی بتونی ازلباس استفاده کنی. فاطمه خانوم حرف میزد و من تمام حواسم پیش زیور خانم بودو همش فکر می کردم از اینکه پارچه رو بهم داد پشیمونه و حالا که دیده با پارچه لباسی به این قشنگی دوختم ناراحته. دوباره نگاهم سمت اتاقی که زیور خانوم اونجا بود کشیده شد و به فاطمه خانوم گفتم کاشکی به زیورخانوم بگم اگه لباس اندازش میشه اون لباس و برداره .فاطمه خانم خنده ریزی کرد و گفت چی میگی دخترجان مگه این لباس به سن و سال زیورخانوم میخوره؟حتما با دیدن تویاد جوونیهاش و قدیم ندیما کرده وکمی رفته تو خودش یه چند ساعتی بگذره حالش بهتر میشه. بعدم گفت برو لباستو در بیارکه ببرم این چند جا رو کوک بزنم،فقط دست بجنبون دخترجان اصغرخواب بود،گذاشتمش خونه و اومدم اینجا.دلم نمیومد لباس واز تنم دربیارم اما فاطمه خانوم اینقدر از توی حیاط گفت بجنب دیر شدکه هول شدم و لباسو همونطور که از تنم درآوردم برعکس دادم دست فاطمه خانوم . فاطمه خانوم همینطور که مشغول مرتب کردن لباس بودنگاهی به اتاقی که زیورخانوم توش بودانداخت وبا صدای بلندی گفت من دارم میرم زیور خانوم ،کاری نداری؟ زیورخانوم از توی اتاق بسلامتی گفت و فاطمه خانم رفت ومن همچنان تو ایوون به رفتار زیورخانوم فکر میکردم .باعجله ای که فاطمه خانم داشت وذوق و شوقی که خودم داشتم ، اصلا یادم رفت از فاطمه خانوم بپرسم ببینم لباس کی کاملاً آماده
میشه وبرم بگیرمش وبا ناراحتی از سر به هوایی خودم رفتم توی اتاق ودوباره نشستم پای دار قالی و با خودم گفتم فردا قبل از اینکه بیام خونه زیور خانم میرم لباس واز فاطمه خانوم تحویل میگیرم،با فکر اینکه شاید اونجا هاشم روهم ببینم با شادی زیادی شروع کردمبه بافتن.مشغول بافتن قالی بودم که اول صدای دستار اومدو بعد صدای زیور خانوم که زیر لب داشت آواز غمگینی و زمزمه میکرد.این آواز محلی ما بوداما انگار زیور خانوم داشت با سوز و گداز بیشتری اونو زمزمه میکرد. از صدای بغض دار زیور خانوم مرگ مادرم و خورشید و دوست داشتن هاشم یادم اومدو شروع کردم به گریه کردن.
پارت 46
دیگه حال و حوصله بافتن و نداشتم و چادرم وبرداشتم تا به خونمون برم.زیور خانوم همچنان زیر درخت، گندم هارودستار میکردو زیر لب زمزمه میکرد.با صدای آرومی گفتم زیور خانوم من دارم میرم خونه ،امروزسرم خیلی درد میکنه،کاری با من ندارین؟زیور خانوم سرشو بالا آوردو نگاه عمیقی به صورتم انداخت و زیر لب گفت نه برو.
آروم از زیور خانوم خداحافظی کردم تا برم خونمون اما وقتی رسیدم دم در یاد روزهای تنهایی و بی کسی خودم افتادم که هیچ *** نبود باهاش دردو دل کنم و دلم طاقت نیاورد و دوباره برگشتم و کنار زیور خانوم نشستم و مشت هام و پراز گندم میکردم و توی دستار میریختم.زیور خانوم یه لحظه دست از کارش کشیدو نگاهم کردو دوباره مشغول دستار کردن شد. با شناختی که از اخلاق زیور خانوم داشتم جرات نمیکردم حرفی بزنم اما یکم که گذشت پرسیدم زیور خانوم شما از اینکه اون پارچه رو بهم دادین ناراحتین؟ زیور خانوم خنده ای کردو گفت نه چرا باید ناراحت باشم ،خودتم میدونی که علامت زدن قالی بهونه بود. بعدم آه سردی کشیدو گفت لباس قشنگی شده ،دست فاطمه خانوم درد نکنه،به تو هم خیلی میاومد مبارکت باشه.تشکر زیر لبی گفتم و دوباره پرسیدم پس چرا وقتی لباس و توی تنم دیدین ناراحت شدین و از ترس عکس العمل زیور خانوم زود حرفمو عوض کردم و گفتم نه یعنی رفتین توی فکر.زیور خانوم نگاه چپ چپی بهم انداخت و گفت تو همیشه اینقدر حرف میزنی؟مگه سرت درد نمیکرد پاشو برو خونتون دیگه. سرم و پایین انداختم و گفتم ببخشید دیگه حرف نمیزنم و دوباره مشت هامو پراز گندم کردم و توی دستار ریختم . یکم که گذشت زیورخانوم نگاهم کردو گفت پاشو برو خونتون بچه الاناست که آفتاب غروب کنه و خودشم رفت توی اتاق.میدونستم اگه بیشتر اونجا بمونم زیور خانوم بهم غر میزنه چادرمو سرکردم وبی سرو صدا ازخونه بیرون اومدم وبه سمت خونه خودمون به راه افتادم اما نیمه های راه با دیدن بعضی مردهای ده که از صحرا
برمیگشتن دوباره یاد هاشم افتادم و،به سمت خونه فاطمه خانوم رفتم تا از کوچه اونا ردشم.توی دلم همش دعا میکردم که هاشمو ببینم و تا جایی که میتونستم آهسته و آروم قدم برمیداشتم .
1403/12/03 20:33پارت 47
وقتی رسیدم دم در خونه فاطمه خانوم دلمو به دریا زدم و درنیمه بازو کمی هل دادم و توی خونه سرک کشیدم و همونطور که اینور اونورو نگاه میکردم گفتم فاطمه خانوم خونه این؟ اومدم برای لباس؟اما با شنیدن صدای آقا یدالله که از توی اتاق میگفت فاطمه خانوم خونه نیست زودسرم و عقب کشیدم ولای درو بستم و از خدا خواسته همونجا پشت در منتظر موندم تا فاطمه خانوم بیاد.حدود ده دیقه ای گذشته بودو توی دلم همش دعا میکردم که هاشمو ببینم ،اما با تاریک شدن هوا از دیدن هاشم نا امید شدم و به سمت خونمون به راه افتادم .هنوز از پیچ کوچه نگذشته بودم که اختر ،دختر میمنت خانوم و دیدم که با لبخندی اومد تو کوچه و مدام پشت سرش و نگاه میکرد و یکم بعدش هاشم پشت سرش اومد توی کوچه و همونطور که چشمش به اختر بود پشت سر اختر آروم آروم راه میرفت.با صدای آرومی سلام دادم که انگار هاشم تازه متوجه من شدو بدون اینکه منتظر جواب هاشم باشم ،خوشحال از دیدنش پا تند کردم به سمت خونه .انگار خون تازه توی رگهام دویده بودوبا انرژی زیادی به خونه رسیدم و مشغول بار گذاشتن غذا شدم. اونشب تا خود صبح خواب به چشمام نیومدوهمش از این پهلو به اون پهلو شدم وبه هاشم و لحظه ای که دیدمش فکر کردم و دم دمای صبح بود که خوابم گرفت وصبح با سردرد بدی از جام بلند شدم.وقتی به خونه زیور خانوم رسیدم بر عکس همیشه در بسته بود،کمی پشت در منتظر موندم تا ببینم زیور خانوم درو باز میکنه یا نه اما حدود نیم ساعتی که گذشت سنگ کوچکی از زمین برداشتم و شروع کردم به در زدن.کمی که گذشت صدای خسته ی زیور خانوم که میگفت چه خبرته اومدم مگه سرآوردی و شنیدم و دست از در زدن برداشتم.وقتی در باز شد زیور خانوم با اخمهای تو همش گفت چته بچه ،درو از جا کندی ،امروز نمیخواد قالی ببافی،برو خونتون فردا بیاو پشتشو کردو به سمت اتاق رفت.پشت سر زیور خانوم رفتم توی خونه و بعد از سلام گفتم ببخشید زیور خانوم نمیدونستم نا خوش احوالین وگرنه اونجوری در نمیزدم،زیور خانوم همونطور که دوباره توی رختخوابی که گوشه اتاق پهن کرده بود ،دراز میکشید گفت چرا هر حرفیو باید به تو چندبار بزنن که حالیت شه؟مگه نشنیدی گفتم برو فردا بیا.
پارت 48
سرم و پایین انداختم و گفتم فهمیدم چی گفتین اما من دلم نمیاد شمارو با این حالتون ول کنم و برم.دیروز که حالتون خوب بود،چی شد که مریض شدین؟زیور خانوم بی توجه به حرفم سرشو زیر پتو کشیدو حرفی نزد.یکم که گذشت گفتم من میرم برای ناهار یه چیزی بار بذارم و از اتاق اومدم بیرون،از دستمالی که زیور خانوم به سرش بسته بود معلوم بود که چیزیش نیست و فقط سرش درد
میکنه.برای همین بعداز بار گذاشتن غذا،شروع کردم به تمیز کردن خونه و بعدم برای اینکه سرو صدا درست نشه و سر درد زیور خانوم بیشتر نشه ساکت و آروم گوشه اتاق نشستم.یکم که گذشت وبا اینکه اصلاسرو صدایی نداشتم زیورخانوم کلافه از جاش بلند شدو گفت مگه میزاری آدم یه روز راحت باشه و رفت به سمت حیاط.با رفتن زیور خانوم رختخواب هارو جمع کردم و رفتم حیاط کنارش نشستم.زیور خانوم بدون اینکه نگاهم کنه گفت چیه؟ نکنه فکر کردی حالا که حالم خوش نیست میخوام بمیرم ، و دلت برام میسوزه؟آروم گفتم نه بخدا فقط میخوام حالا که حالتون خوب نیست کنارتون باشم.زیور خانوم نگاهم کردولبخند محوی زد و دوباره شروع کرد به دستار کردن گندم ها و منم مشت مشت گندم توی دستار میریختم. . هنوز سرم درد میکرد ، و مشغول کمک کردن به زیور خانوم بودم که فاطمه خانوم در نیمه بازو هل دادو همونطور که توی خونه سرک میکشیدو زیور خانوم و صدا میزد اومدتو و با دیدن ما سلام و علیک گرمی کردوگفت به به میبینم که نشستین و با هم درد و دل میکنین . بعدم نکاهی به من انداخت و گفت میبینم که حسابی سرت با زیور خانوم و قالیبافی گرمه و دیگه یادی از من نمیکنی . ازحرف فاطمه خانوم خجالت کشیدم و لبخندی زدمو و سرم و پایین گرفتم و گفتم من هیچ وقت شمارو فراموش نمیکنم فاطمه خانوم .شما تنها کسی بودید که از وقتی مادرم مرد به من کمک کردید و بغضمو قورت دادم گفتم من هیچ وقت یادم نمیره این شما بودین ، که به خورشید شیر دادین . فاطمه خانوم که همونطور بالای سرما وایساده بودو داشت به ما نگاه میکردو معلوم بود اصلا به چیزی که من گفتم توجه نکرده و همونطور که توی خیالاتش غرق بود، روی زمین نشست و گفت راستش شاه صنم دیروز که از اینجا رفتم ،رفتم پیش ننه اقدس یکم جوشونده بگیرم وقتی اومدم آقا یدالله گفت یکی سراغمو گرفته،اولش حدس زدم تو باشی اما وقتی هاشم گفت که تورو توی کوچه دیده مطمئن شدم خودتی دیگه اومدم اینجا هم یه سری به زیور خانوم بزنم و هم بپرسم ببینم چیکارم داشتی؟با یاد آوری هاشم احساس کردم لپ هام گل انداخت و با خجالت گفتم دیروز شما هول هولکی رفتین اومدم ببینم کی لباسم تموم میشه ؟
1403/12/03 20:34ت 49
فاطمه خانوم که خیالش راحت شده بود کار مهمی نداشتم سری تکون دادو گفت امروز و فردا تموم میشه دختر جان خیالت راحت بعدم نگاهی به زیور خانوم انداخت وبی مقدمه گفت بخدا زیور خانوم دلم خونه از یه وَر موندم گیر آقا یدالله ، از اینور این بچه دل منو خون کرده.طرف آقایدالله رو بگیرم هاشم نق میزنه ،طرف هاشمو بگیرم آقا یدالله روزگارمو سیاه میکنه، دیگه موندم از دست این دوتا چه خاکی توی سرم بریزم.هاشم خودش از آقا یدالله خجالت میکشه منو انداخته جلو ،آقا یدالله هم میگه تو میخوای منو خونه خراب کنی،دیگه والا موندم چیکار کنم هرچی ام به این پسر میگم،گوشش بدهکار نیست که نیست و مرغش یه پا داره.انگار زیور خانوم از چیزی که فاطمه خانوم داشت درموردش حرف میزد خبر داشت که اینقدر خونسرد به لحن پرحرص و حرفهای پشت سر هم فاطمه خانوم با صبرو حوصله گوش میداد .منم گوشهامو تیز کرده بودم تا ببینم فاطمه خانوم داره درمورد چی حرف میزنه و هاشم چیکار کرده وچی از فاطمه خانوم خواسته که اینقدر به آقا یدالله برخورده وقبول نمیکنه ، اما زیور خانوم که دید با دقت به دهن فاطمه خانوم زل زدم یکی زد به پهلوم و گفت پاشو برو یه شربتی چیزی درست کن بیار دهنمون خشک شد ،بعدشم برو پای قالی امروز که هیچی نبافتی. با ناراحتی از جام بلند شدم و توی دلم گفتم اَه اون از فاطمه خانوم که نذاشت ببینم آخر سر چی به سر زیور خانوم اومده وچرا حالا تنهاست ، اینم از زیور خانوم که نمیزاره بفهمم فاطمه خانوم از چی حرف میزنه وهاشم چیکار کرده و با سرخوردگی رفتم توی مطبخ تا یکم شربت درست کنم.انگار اینبار با صدای بلندتری حرف میزدن و یا شایدم ، چون فاصله مطبخ تا جایی که اونا نشسته بودن کمتر بودکه صداشون به گوش میرسید.پارچ و زمین گذاشتم و سعی کردم با دقت حرفهاشونو گوش کنم .زیور خانوم که خیالش راحت شده بود من رفتم توی مطبخ ، صداشو کمی پایین تر بردو گفت یه روز به یه بهونه ای بکشونش سر چشمه و چندتا از دخترای خوبیو که میشناسی به بهونه آب آوردنی،فرش لگد کردنی ،چیزی نشونش بده شاید بپسنده ،اینکه هی اون بگه میخوام و شما بگید نمیشه که نشد حرف،بلاخره اونم جوونه دل داره ،آتیشش تنده ،فردا ، پس فردا ، اگه خدایی نکرده کار ناشایستی ازش سر بزنه شرمندگی و سرافکندگیش میمونه برای شما،اونوقت هی میخوای بزنی تو سرت و بگی کاش اونکار نمیکردم و اینکارو میکردم اما دیگه پشیمونی فایده نداره ،آبیو که بریزه دیگه نمیشه جمع کرد.
پارت 50
بعدم نگاهی به صورت غرق تفکر فاطمه خانوم انداخت وگفت بازم صلاح مملکت خویش، خسروان دانند،اگه از من صلاح مصحلت میخوای نظر
من اینه بازم خودتون میدونید و دوباره صداش و پایین تر بردو درگوش فاطمه خانوم چیزی گفت که من نشنیدم.فاطمه خانوم که انگارتوی عالم دیگه ای بود ،همونطور که چشمهاش به زمین خیره بود گفت والا زیور خانوم جان دو هفته س تو خونه ما نه شب معلومه نه روز.راستشو بخوای حق با آقا یدالله س اینو خودمم میدونم ،اون هاشم ذلیل شده هم خودش خوب میدونه.صدبارم به هاشم گفتمپسر جان ما که بد تورو نمیخوایم اگه باباتم حرفی میزنه جیگرش میسوزه ،صلاح کارتو ، تو این وصلت نمیبینه و بعدم مستقیم به چشمهای زیور خانوم نگاه کردو گفت آقا یدالله میگه آقا قاسم و اهل و عیالش به ما نمیخورن و وصله تن ما نیستن. از اونورم هاشم میگه بالا برید پایین بیاید باید اخترو برام بگیرید.نه اینکه اینارو به خود آقایدالله بگه ها، نه بعدم پشت دستش کوبیدو گفت شده بلا و افتاده به جون من.با شنیدن اسم اختر یاد دیروز افتادم که اختربا لبخند توی کوچه راه میرفت و همش پشت سرش و نگاه میکردو هاشمم پشت سرش راه میرفت .انگار تازه متوجه دلیل لبخند اخترشده بودم و دیگه نفهمیدم زیور خانوم چی جواب داد یا فاطمه خانوم چی گفت.همونطور که به دیوار مطبخ تکیه داده بودم روی زمین سر خوردم وهمونجا نشستم.احساس میکردم کسی قبلمو از جا کنده و از سینه م بیرون کشیده . تو یه لحظه دنیا پیش چشمم تیره و تار شدو راه نفسم بسته شد و بدون اینکه بخوام اشک هام جوشیدو از چشمهام پایین ریخت.توی دلم هزار بار به اختر لعنت فرستادم که دل هاشمو برده وبا اینکه هزار بار خترو سرچشمه دیده بودم اما یادم نمی اومد اختر چه شکلیه.انگار دلم نمیخواست باور کنم هاشم اخترو دوست داره وبا خودم گفتم اگه منو دوست نداشت ، چرا از پشت پنجره نگاهم کردو بعدش با لبخند بهم گفت تند تند راه نرو میافتی .انگار یادآوری هاشم و حرفهاش بیشتر قلبمو می سوزوندو تازه فهمیده بودمچقدر هاشمو دوست دارم.هرکاری میکردم اشک هام بند نمی اومدن و از ترس اینکه یه وقت زیورخانوم یا فاطمه خانوم منو ببینن ،پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاقی که دار قالی اونجا بود و نشستم پشت دار.دست و دلم به بافتن نمیرفت و اصلا حال و حوصله هیچ کاریو نداشتم ،حس میکردم هاشم حق من بوده وحالا یکی این حق و ازم گرفته.
1403/12/03 20:3451
همونطور که باخودم حرف میزدم و گریه میکردم ، زیور خانوم صدام کردو گفت شاه صنم کجا موندی پس دختر یه چیکه آب بیار بخوریم گلومون خشک شد.باشنیدن صدای زیورخانوم با ترس از جام پریدم و هول هولکی گفتم الان میارم زیور خانوم ،بعدم چون از چشمهام خیلی مشخص بود که کلی گریه کردم باچاقوی قالیبافی کمی دستمو بریدم و یه پارچه دورانگشتم پیچیدم و رفتم توی مطبخ .وقتی شربت و بردم گذاشتم جلوی زیور خانوم و تا خواستم برگردم زیور خانوم باتعجب نگاهم کردوگفت بیا اینجا ببینم دخترچشمهات چرا همچینه ؟ برگرد ببینم. با شرمندگی به سمت زیور خانوم که داشت مو شکافانه صورتمو نگاه میکرد برگشتم و سرم و تا جایی که میشد پایین گرفتم و گفتم دستم برید برای همین گریه کردم.زیورخانوم همونطور که ریزبین منو زیر نظر داشت گفت مگه شربت و با چاقو درست میکنن که دستتوبریدی؟ بغضمو قورت دادم وزیر چشمی به فاطمه خانوم که داشت با نگرانی نگاهم میکرد،نگاهی انداختم وگفتم با چاقوی قالیبافی دستمو بردیم .زیور خانوم که معلوم بوداصلا قانع نشده گفت بده ببینم دستتو.دستمو آروم جلو بردم ونشون زیور خانوم دادم ،زیور خانوم پارچه رو که خون کمی روش ریخته بود ،ازدور دستم باز کردو با دیدن زخم خیلی کوچیکی که روی دستم بودنگاهی بهم انداخت و گفت چیزی نیست روشو نبندتازودتر خوب شه.از صورت زیور خانوم معلوم بود حرفمو باور نکرده و انگار فهمیده بود خودم دستمو زخمی کردم اما نمیخواد به روم بیاره و بحثو ادامه بده برای همین سری تکون دادو گفت بشین خودتم یه لیوان شربت بخور فشارت نیافته کنار فاطمه خانوم نشستم و کمی از شربت توی لیوان ریختم و یه نفس سرکشیدم .احساس میکردم هردوشون فهمیدن که چرا گریه کردم و حالا پیششون رسوا شدم اما فاطمه خانوم آروم دستشو دور گردن من انداخت و گفت شاه صنم جان از این به بعد بیشتر حواستو جمع کن و همونطورکه منو به خودش نزدیک تر میکردگفت حالا ام پاشو برو چادرتو بردار که با هم برگردیم خونه ،دیگه نزدیکای غروبه. با شنیدن این حرف فاطمه خانوم سریع از جام بلند شدن تا از نگاه سنگین و خیره زیور خانوم خلاص شم وبتونم یه نفس راحت بکشم.با رفتنم زیور خانوم و فاطمه خانوم دوباره شروع کردن به حرف زدن و من کمی بعد با چادری که توی دستم بود برگشتم و به فاطمه خانوم گفتم من آماده م بریم؟فاطمه خانوم با دیدنم از جاش بلند شدو از زیورخانوم خداحافظی کردو منم چون احساس میکردم زیور خانوم حرف دلمو خونده زودتر از فاطمه خانوم از خونه بیرون زدم واز پشت در با زیور خانوم خداحافظی کردم.پارت 52
فاطمه خانوم با مهربونی دستمو توی دستش
گرفته بود میگفت که توی هیچ کاری نباید عجله کنم و اگه همه فکرمو برای انجام دادن یه کار بزارم بهتره تاچندتا کارو با بی دقتی انجام بدم و تا برسیم سر کوچه شون از بچگی هاشو سربه هواییاش حرف زد و بعدم اون رفت به سمت خونشون ومنم آروم آروم همونطور که به هاشم و اخترفکر میکردم به سمت خونمون رفتم.حوصله م نمیگرفت غذا درست کنم برای همین چندتا سیب زمینی گذاشتم روی آتیش و خودم روی پله نشستم تا همه فکرمو جمع وجور کنم و صورت اخترو به یاد بیارم .اختر تقریبا همسن وسال من بوداما قدش از من کمی کشیده تر بودو اندام زنانه تری داشت.صورت سبزه و چشم و ابروی به شدت مشکیش جلوه خاصی به صورتش داده بوداما از نظر من اصلا خوشگل وخواستنی نبود،با اینحال نمیدونم هاشم چطوری عاشقش شده بود.همینطور که به اختر فکر میکردم با خودم تصمیم گرفتم تا فردا موقع ظرف شستن برم وکنارش بشینم تا باهاش دوست شم و بفهمم چیکار کرده که هاشم عاشقش شده واز ذوق انجام دادن اینکار همه غمهام از یادم رفت.فردا صبح خیلی زود از جام بلند شدم و یه عالمه ظرف برداشتم وبه سمت چشمه حرکت کردم بین اونهمه زن و دختر که هرکدوم یه چیزی میشستن ،پیدا کردن اختر کار خیلی راحتی نبود .بعداز اینکه ،از جایی که کلفت های خان مشغول شستن لباس ها و ظرف های عمارت خان بودن گذشتم و با دیدن اختر که کنار دوسه تا دختر همسن و سال خودش داشت لباس میشست ،رفتم کنارش وبرای خودم جا باز کردم و نشستم.چون خیلی دوستی نداشتم و تنها کسایی که بامن حرف میزدن زیورخانوم وفاطمه خانوم بودن نمیدونستم باید چی بگم که یهو خود اختر با خنده گفت چه عجب شاه صنم چی شده اومدی اینجا نشستی؟ با دقت نگاهی به لبخند روی لب اختر که صورتشو بانمک کرده بود انداختم و گفتم همین طوری با خودم گفتم بیام پیش شما بشینم و خودمو سرگرم ظرف شستن نشون دادم. با اینکه اختر تقریبا همسن من بوداما رفتارش بزرگتر نشون میداد و جوری با بقیه دخترایی که کنارش نسشته بودن حرف میزدکه انگار رییس اوناست .به اختر خیره شده بودم وداشتم بادقت نگاهش میکردم که یهودیدم اختر نگاهی به روبروش انداخت و لبخند بزرگی روی لبش نشست.با فکر اینکه اختر به زینت لبخند زده به زینت نگاه کردم اما اون مشغول شستن لباسهاشون بودوانگار اصلا لبخند اخترو ندیده بود.برای همین رد نگاه اختر و گرفتم و به تپه روبروی چشمه که فاصله زیادی هم باچشمه نداشت نگاه کردم و با دیدن پسر حاج رحمت که از پشت تپه داشت مارو نگاه میکرد دستام یخ کرد.
1403/12/03 20:34پارت 53
با دیدن پسر حاج رحمت که از پشت تپه داشت مارو نگاه میکرد دستام یخ کرد و هییع بلندی کشیدم . اختر که با شنیدن صدای من تازه به خودش اومده بود با آرنجش محکم به پهلوم زدو گفت مرض، چته شاه صنم چرا همچین میکنی؟ بی توجه به عکس العمل اختر دوباره به تپه روبرو نگاه کردم اما هیچ *** اونجا نبود.اختر هم که انگار فهمیده بود دنبال چی میگردم گفت اصلا کی بهت گفت بیای بشینی پیش ما ؟ الان من میخوام لباسامون و آب بکشم باید همش مواظب باشم آب لباسها به تو نپاشه و بعدم همونطور که زیر زیرکی و چپ چپ منو نگاه میکرد مشغول آب کشی لباسهاشون شد.با دیدن لباسهای اختر که دیگه داشت تموم میشد ،تند و تند ظرف هامونو شستم و پشت سر اختر به راه افتادم. انگار هرچی به رفتارو حرکات اختر دقت میکردم بیشتر متوجه میشدم که اختراصلا شبیه به هیچ کدوم از دخترهایی که میشناسم رفتار نمیکنه و با همون سن کمی که داشت یه جور خاصی راه میرفت و خودشو از همه بالاتر میدونست.اخترهم که دید بهش چسبیدم و پشت سرش راه میرم نگاهی بهم انداخت وگفت اصلا تو چرا امروز چسبیدی به من؟از سوال اختر هول شدم و گفتم چون خیلی ازت خوشم میاد و دلم میخواد باهات دوست شم.اخترکه ازحرفم حسابی خوشش اومده بودلبخندی زدو گفت باشه از این به بعد میتونی سرچشمه کنارمن بشینی و با هم تایه مسیری که مشترک بود رفتیم و بعداز اون ازهم خداحافظی کردیم.با رفتن اختر احساس میکردم کار مهمی انجام دادم و دیگه میتونم اخترو از چشم هاشم بندازم برای همین ظرف هارو گذاشتم توی مطبخ و با انرژی زیادی رفتم به سمت خونه زیور خانوم.زیور خانوم با دیدنم نگاهی به دستم انداخت و بدون اینکه جواب سلاممو بده گفت اولاش که ناشی بودی دستتو با چاقو نمیبریدی ،من موندم چطور بعد از چندماه دستتو بریدی! نگاهی به دستم انداختم و گفتم اتفاقه دیگه پیش میاد.زیورخانوم به شکل معناداری سرش و تکون دادو گفت آره دخترجان اتفاقه،پیش میادو بعدم رفت توی اتاق. دلم میخواست برم پیش زیور خانوم و حرف هاشمو بندازم تا ببینم دیگه فاطمه خانوم چیا بهش گفته برای همین پشت سر زیور خانوم رفتم توی اتاق و گفتم دیروز که فاطمه خانوم اومد دستار کردن گندم ها نیمه کاره موند میشه دوباره گندم دستار کنیم ؟ زیور خانوم نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت دو روزه که هیچی نبافتی ،یا سرت درد میکردو یا فضولیت گل میکرد!حداقل تا بعداز ظهر بباف بعدم اگه جون داشتی گندم هارو دستار میکنیم و حالا ام برو سر کارت .سرخورده از جواب زیور خانوم رفتم توی اتاق .اما برعکس همیشه اون روز زیورخانوم تاغروب از اتاق بیرون نیومد .
پارت 54
فردا صبح قبل
از اینکه برم خونه زیورخانوم یه راست به سمت خونه فاطمه خانوم به راه افتادم تا یه جوری به گوشش برسونم که دیروز لب چشمه چی دیدم وخوشحال از اینکه دیگه پای اخترو از زندگی هاشم میبُرم خودمو به خونه فاطمه خانوم رسوندم ،اما وقتی به خونه فاطمه خانوم رسیدم ،صدای فاطمه خانوم که داشت باصدای تقریبا بلندی غر میزد از پشت در به گوشم رسید.با شنیدن صدای فاطمه خانوم دیگه جرات در زدن پیدا نکردم و همونطور پشت در منتظر وایسادم تا کمی فاطمه خانوم آروم شه وبعد برم داخل خونه.حدود نیم ساعتی پشت درمنتظر بودم که در با شدت زیادی بازشدو هاشم از خونه بیرون اومد . هاشم با دیدن من که پشت در وایساده بودم ، کمی مکث کرد و بعد با عجله رفت . با رفتن هاشم در نیمه بازو هل دادم و رفتم توی خونه . فاطمه خانوم توی حیاط نبود اما صداش از توی مطبخ میاومدکه داشت گریه میکردوخودشونفرین میکرد.با صدای آرومی فاطمه خانوم و صدا زدم امانشنید.برای همین کمی صدامو بالاتر بردم و صداش زدم .با شنیدن صدام فاطمه خانوم سریع از توی مطبخ اومد بیرون و نگاهی به سرتاپام انداخت .کاملا مشخص بود فاطمه خانوم از دیدنم حسابی غافلگیر شده و همونطور که تندو تند باپشت دستش اشک هاشو پاک میکردوبدون اینکه جواب سلاممو بده گفت خیره شاه صنم سرصبحی اینجا چیکار داری؟راستش منم از دیدن اشک های فاطمه خانوم حسابی غافلگیرشده بودم و دیگه زبونم نمیچرخید که بگم برای چی اومدم و چیکار دارم برای همین هول شدم و گفتم داشتم میرفتم خونه زیور خانوم گفتم اول یه سری به شما بزنم و بعد برم. معلوم بود فاطمه خانوم حرفمو باورنکرده چون مسیر خونه زیور خانوم هیچ ربطی به خونه فاطمه خانوم نداشت اما انگار فاطمه خانوم دلش خیلی پُربود که همونجا روی پله نشست و گفت دیدی یه وجب بچه رو چطور با خون دل بزرگ کردم و حالا شده دشمن جونم .همه سَرِ زمین دارن جون میکنن که تهش صنار سه شای دستشونو بگیره اونوقت بچه من کارو بارو ول کرده و افتاده به جون من که اختر گیس بریده رو میخوام و بعدم همونطور که اشک میریخت چندبار با مشت توی سینه خودش کوبیدو گفت خدا منو بکشه از دست همه شون راحت شم .بعدم با درموندگی نگاهی به من انداخت و گفت هرچی میکشم از ندونم کاری خودم میکشم.آخ که ندونستم چی به سرخودم آوردم وبعدم بدون اینکه اصلا روی حرفش بامن باشه و مثل کسی که با خودش حرف بزنه گفت یه روز که میمنت خانوم عروسی دعوت بود، یه پارچه چادری آوردتا براش چادر بدوزم.
1403/12/04 09:57پارت 55
منم واسه اینکه میمینت خانوم با چادر نو بره عروسی نشستم و تندو تند چادرو بریدم ودوختم ، اما هرچی منتظرنشستم میمنت نیومد دنبال چادرش. منه از همه جا بیخبرم نکردم دوقدم راه خودم برم چادرو بدم و برگردم ،این چادرو دادم دست هاشم و گفتم ببر بده در خونه میمینت خانوم و برگرد ،بعدم با حرص روی پاش کوبیدو گفت چمیدونستم همچین خاکی به سرم میشه.از اون روز به بعدم این اخترذلیل مرده شد گوله آتیش و افتاد به جون زندگیم .بعدم همونطور که با گوشه روسریش اشک هاش و پاک میکردگفت بخدا آقا یدالله خون منو گرفته تو شیشه که نتونستم دوتا بچه رو درست تربیت کنم و اینقدر این بچه پررو شده که تو رو بزرگترش میگه فلانیو میخوام .از اینورم هاشم خون به دلم کرده که اگه اخترو برام نگیرید سم میخورم و خودمو خلاص میکنم . بعدم سرشو توی دستهاش گرفت و با حالت ناله با خودش یه چیزهایی میگفت که من متوجه نشدم .نمیدونم از شدت علاقه ای که به فاطمه خانوم داشتم ، دیدن ناراحتیش برام سخت بود و اشک منم دراومدو پا به پای فاطمه خانوم گریه کردم یا بخاطر عشقی که توی قلبم نسبت به هاشم احساس میکردم ، گریه م گرفته بود، اما هرچی بود اشک هام از ته قلبم میجوشیدو از چشمهام بیرون میریخت .بعدم که فاطمه خانوم کمی آرومتر شد، قضیه چشمه رو براش گفتم اما فاطمه خانوماصلا از شنیدن حرفهام تعجب نکردو گفت مگه خودم کورم و اینارو ندیدم . صدبار به این ذلیل شده گفتم این دختره سربه هواست اصلا انگار نه انگار که ده سالشه یه جوری راه میره و میشینه بلند میشه که انگار هفت تا شکم زاییده . بعدم صداشو کمی پایین تر بردو گفت حتی دوسه باری هاشمو قسم دادم بیاد سر چشمه و خودش یواشکی با چشمهای خودش ببینه که این دختره این طرف نگاه میکنه به این میخنده اونطرف نگاه میکنه به اون میخنده ، اما کو گوش شنوا شاه صنم جان ! کو چشمی که ببینه !بعدم چندبار روی پاش کوبیدوگفت الهی که آتیش به جونش بگیره دختر! نمیدونم چیکار به این بچه کرده که هاشم توروی من وایمیسته و میگه یا اختر یا هیچ *** .بخدا که شاه صنم تا دیروز اگه ده تا هم تو گوش هاشم میزدم سرشو بالا نمیکردکه ببینه کی زده چرا زده اما الان چشمهاش و میکنه عین چشمهای ازرق شامی و پررو پررو به من میگه یا اختر یا هیچ *** . بعدم همونطور که روی پاش میکوبید گفت آخ الهی که خیر نبینی دختر که شب و روزم و باهم یکی کردی . با شنیدن حرفهای فاطمه خانوم انگار یه تشت آب یخو روی سرم خالی کردن و همه امیدم نا امید شد.
پارت 56
شنیدن حرفهای فاطمه خانوم انگار یه تشت آب یخو روی سرم خالی کردن و همه امیدم نا امید شد . قبل از اینکه حرفهام
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد