رمان های جدید

610 عضو

ی من بعد هم هر چی از دهنت در میاد میگی؟..برو اقا..برو رد کارت..

یقه م رو محکم چسبید..قد من کمی از اون بلند تر بود..موچ دستاشو گرفتم..
با خشم گفت :ببین یارو..هر خری می خوای باش..نمی دونستم نامزد من انقدر هرزه ست که با پای خودش پاشده اومده اینجا و داره با تو زندگی می کنه..

با عصبانیت موچ دستاشو فشردم..از درد ابروهاش جمع شد..از حرفایی که بارم کرده بود جوش اورده بودم..صدای "تیریک" استخون موچ دستش رو شنیدم..پرتش کردم عقب..تلو تلو خورد ولی نیافتاد..

در حالی که از زور خشم سرخ شده بودم انگشتمو تکون دادم و غریدم :حرف دهنتو بفهم عوضی..اگر همین الان گورتو گم نکنی زنگ می زنم پلیس اونوقت حسابت با کرام الکاتبینه..د یاالله..مگه با تو نیستم؟..

نگاهش خشمگین بود..اینبار رو کرد به تانیا و پوزخند زد: هه..به من اَنگه هرزگی می بندی خودت که استادی تانیا خانم..به بهونه ی اب و هوا عوض کردن پا شدی اومدی تو ویلای این مرتیکه داری عشق و حال می کنی اره؟..تازه شدی عین خودم..هنوزم ولت نمی کنم..محاله ممکنه دست از سرت بردارم..لااقل الان که فهمیدم اینکاره ای..یا منو هم..
نگاه تندی بهم انداخت و ادامه داد :مثل این یارو ..

نذاشتم ادامه بده همچین با مشت زدم تو دهنش که صورتش چرخید به راست و افتاد زمین..
تانیا با صدای بلند رو به پسره گفت :بلند شو گورتو گم کن اشغال..هِی هیچی نمیگم روت کم شه بری به درک ولی انگار بدجور دور برداشتی..هرزگی لقب خودت و هفت جد و ابادته..اینجا ویلای منه..

درو کامل باز گذاشت و به داخل اشاره کرد: ببین کثافت..دوتا ویلاست..یکیش مال من و خواهرامه..اون یکی ماله این اقاست..لازم نمی دونستم که بخوام برات توضیح بدم ولی چون می دونم انقدر پست و رذلی که به راحتی همه رو مثل خودت می بینی اینا رو بهت گفتم..حالا هم پاشواز اینجا برو ..دیگه نمی خوام قیافه ی نحست رو ببینم..گمشو..

خواست بره تو خونه که پسره سریع از رو زمین بلند شد و موچ دستشو گرفت..تانیا با حرص دستشو کشید ولی پسره ولش نمی کرد..
لازم نمی دیدم دخالت کنم..تا الان هم هر چی گفتم و هر عکس العملی نشون دادم فقط به خاطر حرفای کثیفی بود که این پسر به من ربطش می داد..ولی نمی دونستم می تونم تو کار اون دختره دخالت کنم یا نه..

تانیا دستشو می کشید ولی پسره ول کن نبود..داد زد :ولت نمی کنم..هر زِری هم که زدی بسه..باید با من بیای..می خوام ببرمت پیش عمه خانمت و بهش بگم چه دسته گلی رو فرستاده اینجا..بهش بگم برادرزاده ی پاک و خوشگلت اینطرف داره چه غلطی می کنه..د یاالله..راه بیافت..

تانیا اشک از چشماش جاری شده بود..خودشو می کشید عقب..داد زد :ولم کن روهان..دست از سرم بردار..به خدا

1400/06/02 15:45

اگه یه کلمه به گوش عمه خانم برسونی روزگارتو سیاه می کنم..
--هه..پس ترسیدی اره؟..راه بیافت..

تانیا برگشت و نگام کرد..رنگ نگاهش ملتمسانه بود..دلم براش نسوخت..یاد حرفای گذشته ش می افتادم..کم اذیتمون نکردن..موضوع راشا و رایان رو می دونستم راشا اونشب که رایان مهمونی بود بهم گفت..پس کم عذابمون ندادن..حالا یه کم از طرف این پسر اذیت بشه بد نیست..

خیلی اروم و خونسرد داشتم نگاش می کردم انگار نه انگار..ولی نگاهش اشک الود بود و پر از التماس..
پسره دستشو کشید و گفت :به چی نگاه می کنی؟..اونم هیچ غلطی نمی تونه بکنه..مگه نمی بینی چقدر براش بی ارزشی که یه گوشه وایساده و نگات می کنه..ازت کام گرفت و دیگه براش با زباله های گوشه ی خیابون فرقی نمی کنی..
بعد از این حرف با سرخوشی قهقهه زد..

باز داشت دست می ذاشت رو نقطه ضعفم..عجب رویی داشت..با اون مشتی که خوابونده بودم تو صورتش از بینیش کمی خون اومده بود..ولی هنوزهم به حرفای صدمن یه غازش ادامه می داد..

تانیا همونطور که تقلا می کرد گفت :روهان من باهات هیچ جا نمیام..اصلا به تو چه ربطی داره که تو زندگی خصوصی من سرک می کشی؟..
--من نامزدتم..همه ی اینا به من مربوطه..
--خفه شو..هیچی بین ما نیست..
--هست..بهت نشون میدم که هست..
--برو به درک اشغال..ولم کن..

دست روهان رو گاز گرفت..همین که دستشو ول کرد به طرف ویلا دوید..روهان خواست به طرفش بره که جلوش ایستادم..دست به سینه با نگاهی سرد و خشن زل زدم تو چشماش..
خواست از کنارم رد بشه که دستمو گرفتم جلوش:کجــــا..
با حرص زد به سینه م و گفت :بکش کنار یابو..
محکم زدم تو تخت سینه ش که چند قدم رفت عقب :به نفعته همین الان تیز بزنی به چاک..وگرنه کار به پلیس و این حرفا نمی کشه..بلایی به سرت میارم که تا 6 ماه رغبت نکنی خودتو تو اینه نگاه کنی..

دیدم عین بُز وایساده داره نگام می کنه به طرفش خیز برداشتم..
چند قدم رفت عقب و در همون حال گفت :نشونت میدم..فکر کردی می ذارم همه چیز همینجا تموم بشه؟..
دستمو تکون دادم و به ماشینش اشاره کردم :هِری..برو هر غلطی خواستی بکن..

نگاه پر از خشمی بهم انداخت و به طرف ماشینش رفت..همونجا وایسادم تا بره رد کارش..
مرتیکه دوزاری واسه من هارت و پورت می کنه..

دستی به لباسم کشیدم و به طرف ماشینم رفتم..بدون اینکه حتی نیم نگاهی به ویلای دخترا بندازم سوار شدم و از در رفتم بیرون..

امروز به اندازه ی کافی دیرم شده بود..وقتی رسیدم سیامک پشت میز نشسته بود..کلید باشگاه رو داشت و در نبود من اینجا رو می چرخوند..بهش اطمینان کامل داشتم..یکی از دوستان خوبم بود..

سیامک:سلام..چرا دیر کردی؟..
همونطور که به طرف اتاق رختکن می رفتم گفتم

1400/06/02 15:45

:کار برام پیش اومد..الان میام..

وارد رختکن شدم و بعد از اینکه لباسمو عوض کردم زدم بیرون..
گرسنه م بود..یه بوفه ی کوچیک کنار سالن بود که اگر کسی از ورزشکارا به چیزی احتیاج داشت می تونست از اونجا تهیه کنه..

یه ابمیوه از تو یخچال برداشتم و همراه شکلاتِ تلخ خوردم..زیاد نخوردم که یه وقت سنگین نشم..با اینکه چیز زیادی نبود ولی همون شکلات هم برام مشکل ساز می شد..
کمی به کارا سر و سامون دادم بعد هم شروع کردم به نرمش کردن..

تا ساعت 2 همچنان مشغول بودم..دیگه از گرسنگی رو به موت بودم..امروز حرکاتام سنگین بود و بهم فشار اورده بود..اکثر اوقات صبحانه می خوردم..یه امروز دیرم شده بود که نتونستم از خجالتش در بیام..

باشگاه تو دو شیفت باز بود..تا ظهر با من و ظهر تا عصر با سیامک..در قبالش حقوق می گرفت .. میشه گفت هم اینجا ورزشاشو انجام می داد و هم واسه من کار می کرد..
از باشگاه که زدم بیرون دیدم نم نم داره بارون میاد..اسمون گرفته بود ..خوبه تابستونه..ولی خب..بارون که وقت و بی وقت حالیش نمیشه..چیز بدی هم نیست..

نشستم پشت ماشینم و حرکت کردم..هر چی به منطقه ای که ویلا درش قرار داشت نزدیک تر می شدم بارون هم شدتش بیشتر می شد..نه اونقدرکه بشه گفت رگبار..در حدی بود که تو چاله چوله ها رو پر کنه..
یه دفعه دیدم ماشین داره درجا می زنه..یه طرفش خوابید..یه گوشه نگه داشتم..پیاده شدم و اولین کاری که کردم به لاستیکاش نگاه کردم..
اَکه هِی..پنچر شده..به اطرافم نگاه کردم..خبری نبود..بارون نم نم می اومد و دیگه شدید نبود..

داشتم پنچری رو می گرفتم که دیدم یه ماشین با سرعت به این سمت میاد..همونطور که رو پا نشسته بودم برگشتم.. ولی برگشتنم همانا و سر و صورتم خیس از اب و گل شدن همانا..

درست کنارم یه چاله ی بزرگ پر از اب بود که راننده ی این ماشین لطف کرد همه رو پاشید به سر و صورتم..
حرصم گرفته بود..از جام بلند شدم و به صورتم دست کشیدم..اَه اَه..ببین چه به روزم اورد..
به ماشین نگاه کردم..دنده عقب گرفت..شیشه شو داد پایین..با تعجب نگاش کردم..تانیا بود..با پوزخند زل زده بود به من..
--مشکلی پیش اومده اقای بزرگوار؟..
لحنش بوی تمسخر می داد..اخمامو کشیدم تو هم و گفت :مشکل هم بود رفع شد..شما چرا درست رانندگی نمی کنی خانم کیهانی؟..
یه تای ابروهای کمونیشو داد بالا و گفت :چطور؟!..

با حرص دندونامو روی هم فشردم و از لا به لاشون گفتم :خانم با سرعت رانندگی می کنی بعد هم بی توجه به چاله چوله های تو جاده درست از کنار من رد میشی و تمومشو می پاشی به سر و روم..بعد هم خیلی ریلکس میگی چطور؟..
یه نگاه به لباسام انداخت و گفت :اهان..اینا رو میگی؟..شرمنده چاله رو

1400/06/02 15:45

ندیدم..
همینطور زل زده بودم بهش..قیافه ش داد می زد از قصد اینکارو کرده..
-خانم مشکل شما با من چیه؟..
--من؟!..من مشکلی با شما ندارم..
-اگر نداری پس این چه حرکتی بود که شما کردی؟..کم صبح از دست نامزدتون حرص خوردم که حالا شما درجه شو می بری بالا؟..در و تخته تون خوب با هم جفت و جوره..

انگارجوش اورد..با اخم گفت :به شما مربوط نیست..لطفا سرتون تو کار خودتون باشه..درضمن مودب باشید..
با پوزخند گفتم :مگه شما و خواهران گرامیتون اجازه می دید؟..ما کاری به شما نداریم ولی انگار شما نمی خوای قبول کنی ما سه تا هم تو ویلا سهم داریم..

پشت چشم نازک کرد و گفت :اگر دست ما بود وضع و اوضاعمون الان این نبود..چه بخوایم چه نخوایم کاریه که شده..ولی ما نمی ذاریم کل ویلا رو صاحب بشید..پیشنهاد می کنم 3 دونگتون رو به ما بفروشید و خودتونو خلاص کنید..معامله ی خوبیه..

به این همه پررویی باید دست مریزاد گفت..من چی میگم این چی میگه..
اینبار جدی رو کردم بهش و گفتم :انگار برای رسیدن به کل ویلا خواب های زیادی دیدید..ولی اینو به شما میگم شما هم برو به خواهرات بگو که ما نه سه دونگمون رو می فروشیم..و نه قصد داریم ویلا رو ترک کنیم..

پشتمو کردم بهش و مشغول کارم شدم..داشتم آچارای ماشین رو می ذاشتم تو جعبه ش که صداش رو شنیدم..
همراه با خشم گفت :حق نداری با من اینطور حرف بزنی..بهتره دور برت نداره..فکر کردی خیلی مردی؟..نامردتر از تو به عمرم ندیدم..با عکس العمل امروز صبحت تا تهشو خوندم که یکی هستی صد پله از روهان بدتر..ادمای پستی مثل شماها لیاقت هیچی رو ندارن..همتون یه مشت بدبختِ بی چیز هستید..فرصت طلبای تازه به دوران رسیده..

از زور خشم می لرزیدم..انگشتامو مشت کردم ..بی هوا برگشتم محکم کوبوندم رو کاپوت ماشینش و دادزدم :خفه شـــو..
جای مشتم رو کاپوت موند و کمی فرو رفت..وحشت زده نگام می کرد..با عصبانیت نگاش کردم و لبامو روی هم می فشردم..
به طرفش رفتم که پاشو روی گاز فشرد و حرکت کرد..دنبالش نرفتم..تو ویلا به حسابش میرسم..دختره ی نفهم..به من میگه نامرد؟..تازه به دوران رسیده؟..هه..پست و بدبخت؟..یه بدبختی نشونت بدم که حض کنی..تازه اون موقع می فهمی بدبخت کیه خانم تانیا کیهانی..

سریع جعبه ی ابزار رو گذاشتم صندوق عقب و راه افتادم..همچین راننده گی می کردم که صدای کشیده شدن لاستیکای ماشینم رو روی اسفالت خیس از بارون می شنیدم..

همین که ماشین رو تو ویلا پارک کردم سریع پیاده شدم و با قدم های بلند به طرف ویلاشون رفتم..
رایان و راشا هم تو حیاط بودن..با دیدنم به طرفم دویدن..
رایان بازومو گرفت و با تعجب گفت :چی شده رادوین؟!..چرا این شکلی شدی؟!..
راشا:با تو

1400/06/02 15:45

بودا..رادوین..چی شده؟!..
رایان بازومو کشید..وایسادم و با صدای نسبتا بلندی گفتم :نشونش میدم..دختره ی نفهمِ بی شعور..به من میگه نامرد؟..وایسا تا نشونش بدم نامرد کیه..

به طرف ویلا خیز برداشتم که اینبار راشا هم بازومو گرفت..
راشا:خب بگو چی شده..گیجمون کردی..

مجبور شدم براشون خلاصه کنم..
رایان اخم کرد و گفت :عجب رویی دارن اینا..هم می خوان ویلا رو از چنگمون در بیارن هم توهین می کنن..یه بار که تو لباس من پشمِ شیشه ریخته بودن..اون دفعه هم که راشا رو اذیت کرده بودن..بازم ما مردی کردیم کاریشون نداشتیم..هر *** دیگه جای ما بود پدرشونو در می ا ورد..

راشا سرشو تکون داد و گفت :اینبار نباید کوتاه بیایم..بهتره باهاشون حرف بزنیم..اینجوری که نمیشه..
به طرف ویلا رفتم و گفتم :منم می خوام باهاشون حرف بزنم..اگر می خواین با من بیاید..
رایان :چرا که نه..
راشا هم دنبالم اومد..

محکم زدم به در.. هنوز دستم رو در بود که به شدت باز شد..هر سه اومدن بیرون درست رو به رومون ایستادن..



******************
تانیا طلبکارانه رو به انها گفت :چیه چه خبرتونه؟..مگه سر اوردید؟..درو از پاشنه کندید..
رادوین با خشم گفت :اره سر اوردیم..زیادی بهتون رو دادیم که حالا اینجوری جلومون قَد عَلَم کردید..
ترلان :اقای محترم حواست باشه چی میگی..این شماها هستید که باعث ازار و اذیت ما شدید..اون شب اگر حواسم به خودم نبود همین اقا( به رایان اشاره کرد ) معلوم نبود می خواست چکار کنه..بعد اومدین اینجا که چی بشه؟..دو قُورت و نیمِتونم باقیه؟..

رایان با اخم گفت :من حواسم به رفتارم بود..خودت هم خوب می دونی که کاری باهات نداشتم..بعدش هم نه که ساکت مونده بودی تهش ابا و اجدادمو اوردی جلوی چشمام..
ترلان تو چشمان رایان زل زد و گفت :خوب کردم..
رایان نگاهش خشمگین شد..

اینبار راشا گفت :من میگم بریم تو بشینیم درست و حسابی در مورد این موضوع حرف بزنیم..نه اینکه اینجا وایسیم هی ما چاقومیوه خوری بکشیم شماها شمشیر..
تارا توپید :چرا ما شمشیر؟..
راشا پوزخند زد و گفت :پس چی؟..خداوکیلی رویی که شماها دارید سنگ پای بیچاره نداره..کلا اونو هم از رو بردید..
تارا نیمخیز شد و گفت :ببین مواظب حرف زدنت باشا..
راشا دستشو زد به کمرش .. سینه ش رو داد جلو وگفت :مثلا نباشم چی میشه؟..
تارا چشمانش رو تنگ کرد و با نفرت نگاهش کرد..

هر 6 نفر رو به روی هم گارد گرفته بودند..تا اینکه همراه تارا زنگ خورد..نگاه پر از خشمی به تک تکشون انداخت و رفت تو..

تانیا رو به هر سه گفت :بهتره برید پی کارتون ..درضمن قرار بود دیوار بکشید پس چی شد؟..
رادوین :هنوز فرصت نکردم..ولی مطمئن باش همین امروز جورش می کنم..لااقل اونجوری

1400/06/02 15:45

از شرتون راحت می شیم..
تانیا :خیلی داری تند میریا..
رادوین :من یا شماها؟..

تانیا خواست جواب رادوین را بدهد که تارا هراسان به طرفشان امد..
رو به دخترا گفت :بچه ها بدبخت شدیم رفـت..
ترلان با تعجب گفت :چی شده؟!..
تارا لبانش را با زبان تر کرد و گفت :عمه خانم..تو راهه..داره میاد اینجا..زنگ زد گفت خونه باشیم داره میاد..

هر سه با کف دست به پیشونیشون زدند..
تانیا گفت :همه ش تقصیر اون روهانِ عوضیه..نمی دونستم انقدر خاله زنکه که سریع میره راپرتمونو به عمه خانم میده..لااقل نذاشت 1 روز بگذره..
تارا:حالا چکار کنیم؟..اگر عمه خانم پاش به اینجا برسه و این سه تا ( به پسرا اشاره کرد) لنده هور رو اینجا ببینه کارمون ساخته ست..


رایان انگشتش رو تهدید کنان تکان داد و گفت :هی خانم..بفهم چی میگی..درضمن این عمه خانمی که انقدر ازش می ترسید کی باشن؟..

تارا دهان باز کرد که ترلان زودتر گفت :به شماها ربطی نداره..

زنگ ویلا زده شد..رنگ از رخ دخترا پرید..تانیا به رادوین نگاه کرد..ترجیح داد در وضعیت کنونی با لحنی ارام با انها رفتار کند تا به وقتش..

به همین منظور اروم رو به پسرا گفت :ازتون خواهش می کنم یه جایی همین اطراف مخفی بشید تا عمه خانم شماها رو نبینه..فقط 1 ساعت جلو چشم نباشید..مطمئن باشید وقتی ببینه پسری تو ویلا نیست زود میره..
رادوین دست به سینه با اخم گفت :چرا باید اینکارو بکنیم؟..
زنگ مجددا زده شد..تانیا رو به تارا گفت :تا مشکوک نشده برو درو باز کن..زود باش..
تارا :ولی اینا چی؟!..
تانیا زیر لب گفت :تو بروووووو..من حلش می کنم..


تارا سرش رو تکان داد و رفت داخل..اینبار ترلان گفت :خواهش می کنم فقط برای 1 ساعت..باشه؟..
پسرا نگاهی به هم انداختند ..در کمال تعجب رادوین از پله ها پایین رفت و رایان و راشا هم به دنبالش..هر سه گوشه ی دیوار پشت درختان مخفی شدند..

دخترا نفس راحتی کشیدند و از پله ها پایین رفتند..
ماشین شیک و مدل بالای عمه خانم وارد باغ شد..راننده سریع پیاده شد و در عقب را باز کرد..عمه خانم به اهستگی از ماشین بیرون امد و عصایش را در دست فشرد..
هر سه دختر به طرفش رفتند..سعی کردند ارام باشند تا عمه خانم را به چیزی مشکوک نکنند..
*****************
" تانیا "


دل تو دلم نبود..با دیدن عمه خانم اونم یهویی و بی خبر هم تعجب کرده بودم و هم استرس داشتم..همه ش از این می ترسیدم که از جریان پسرا بویی ببره..مطمئن بودم همه چیز زیر سر اون روهانِ گور به گور شده ست..

چند قدم رفتم جلو تا صورتشو ببوسم که مُمانعت کرد..با تعجب نگاش کردم ..
لبخند مصنوعی روی لبام نشوندم و گفتم :سلام عمه خانم..خیلی خیلی خوش اومدید..بفرمایید داخل..
بدون هیچ حرفی با اخم

1400/06/02 15:45

های در هم حرکت کرد..با تعجب دیدم داره میره سمت ویلای پسرا..وای مردم و زنده شدم..

پشتش به ما بود..ترلان تو هوا دستشو تکون داد و جوری که عمه خانم نشنوه گفت :حالا چکار کنیم تانیااااا؟!..
تارا هم زد تو سر خودشو گفت :بدبخت شدیم..

عمه خانم بین راه ایستاد..تند تند گفتم :عمه خانم ویلای ما اون طرفه..بفرمایید از این طرف..
ترلان هم وقتو هدر نداد و اومد جلو..زیر بازوی عمه خانم رو گرفت و با چرب زبونی که هیچ وقت ازش ندیده بودم گفت :الهی قربونتون بشم که نمی دونید چقدر دل ترلان براتون تنگ شده..بیاین بریم داخل..

تارا جلو افتاد و سریع درو باز کرد..منم هی اطراف رو می پاییدم که یه وقت پسرا جلومون ظاهر نشن..کلا اوضاع قمر در عقرب بود..

با ترس و لرز وارد ویلای خودمون شدیم..وقتی رفتیم تو و درو بستیم هر سه یه نفس راحت کشیدیم..
این حرکتمون انقدر تابلو بود که وقتی عمه خانم نشست مشکوک نگاهمون کرد وگفت :چیه؟!..چی شده؟!..
تند تند گفتم :ه..هیچی..اخه می دونید..چون اومدنتون به اینجا برامون غیرمنتظره بود یه کم شوکه شدیم..
سرشو تکون داد و سرد گفت :اره..کاملا از قیافه هاتون پیداست..بنشینید..

هر سه اروم نشستیم..نگاهمون به عمه خانم بود..نگاه پر از شَکِ اون هم به ما سه نفر..
بی مقدمه گفت :شنیدم پسرای بزرگوار هم اینجان ..درسته؟..

1400/06/02 15:45

چشمام گرد شد..عمه خانم از کجا می دونست که پسرای بزرگوار اینجان؟..روهان هم چیزی در این مورد نمی دونست..
سعی کردم صدام نلرزه و امیدوار بودم که اینطور نباشه..
-این چه حرفیه عمه خانم؟!..ما که قبلا در اینباره صحبت کرده بودیم..

سرشو تکون داد و مستقیم تو چشمام زل زد :اره..خوب یادمه که گفتید تا مدتی که اینجا هستید اونا هم اینطرفا پیداشون نمیشه..ولی امروز یه چیزای دیگه به گوشم رسید..یه مرد..با شماها توی این ویلا..که خودش رو مالک اینجا معرفی کرده..تنها مردی که می تونه مالک اینجا باشه پسر بزرگواره..پس بهتره چیزی رو از من مخفی نکنید..

مغزم هنگ کرده بود و لبام رو هم قفل شده بود..نمی دونستم باید چی جوابشو بدم..
تارا و ترلان هم ناچار به سکوت شده بودن..هیچ جوری دوست نداشتم عمه خانم از موضوع پسرا با خبر بشه..چون باخبر شدنش همانا و ما رو مجبور به ترک ویلا کردن همانا..
پس باید تا اونجایی که می تونستم تمام سعیم رو می کردم که یه وقت از این قضیه بویی نبره..

وقتی دید سکوت کردیم رو به هر سه نفرمون با جدیت تمام گفت :اونا اینجان درسته؟..توی این مدت داشتید کنار سه تا پسر مجرد زندگی می کردید؟..
رو به من ادامه داد :از تو توقع نداشتم تانیا..به کل دیدم نسبت بهت عوض شد..خوب شد مادر روهان امروز باخبرم کرد..نمی دونستم پشت سرم داره چه اتفاقاتی می افته..همه ی امیدم به تو بود که به کل ناامیدم کردی..تن برادرم تو گور لرزید..همه ش به خاطر شما سه تا دختر..
باقیه حرفشو نزد..بدجور بهم بر خورده بود..ما که کاری نکرده بودیم..مگه بچه بودیم که عمه خانم اینطور باهامون رفتار می کرد؟..
تا به الان هم سکوت کردم به خاطر این ویلا بود..ولی الان سکوت جایز نیست..
چون طرف صحبتش من بودم جواب دادم :پس روهان همه چیزو گذاشته کف دست مامی جونش و ایشون هم لطف فرمودن قلمبه خبر رو همراه با پیاز داغه اضافه تحویل شما دادن درسته؟..ولی باید بهتون بگم پسر اقای بزرگوار امروز اینجا بودن..یه سر به ویلاشون زدن و رفتن..خب به نظرم این حق رو دارن..اونها هم مالک هستند..دقیقا همون موقع که می خواست بره روهان سر رسید..تمومش همین بود..فکر نمی کردم برداشتتون نسبت به ماها این باشه و انقدر بهمون بی اعتماد باشید که سریع تحت تاثیر دوتا کلمه از این و اون قرار بگیرید و بخواید این حرفا رو به برادرزاده هاتون بچسبونید..

با اخم از جاش بلند شد..هر سه ایستادیم..عصا زنان به طرف در رفت و گفت :الان معلوم میشه کی راست میگه..

نگاهی به تارا و ترلان انداختم..وای..بدتر از این نمی شد..
ترلان به طرف عمه خانم رفت و گفت :کجا دارید میرید؟..عمه خانم..با شمام..
عمه خانم بدون اینکه ثانیه ای

1400/06/02 15:45

بایسته گفت :باید ببینم کسی تو ویلای بغلی هست یا نه..

از دربیرون رفت ..ما سه تا هم پشت سرش بودیم..با اون سنش عجب دوی ماراتونی می رفت..به گرد پاشم نمی رسیدیم..
تارا با لبخند گفت :خانم بزرگ ماشالله ..اروم تر..صبحا چی می خورید انقدر انرژی دارید؟..
عمه خانم توجهی نکرد و قدم هاشو تندتر بر داشت..
لبای تارا جمع شد..ترلان اروم گفت :خاک تو سرت مثلا خواستی جلوشو بگیری؟..این که سرعتش رفت بالا..
تارا با حرص نگاش کرد و چیزی نگفت..

عمه خانم رو به روی ویلا ایستاد..خدا خدا می کردم بالا نره ولی رفت..وای خدا بدبخت شدیم..

در زد..ولی کسی جواب نداد..دستگیره رو چرخوند..باز نشد..به طرف پنجره رفت..خداروشکر پرده ها کشیده بود..
هر سه نفس عمیق کشدیم..

-دیدید کسی نیست؟..بهتون که گفته بودم..
عمه خانم برگشت و با شَک نگاهی به اطراف انداخت..نگاهش پر از تعجب شد..مسیر نگاهش رو دنبال کردیم و رسیدیم به..واااااااای خاک دو عالم بر فرق سرم ریخته شد..

ماشین پسرا تو ویلا بود..حالا چه بهونه ای واسه اینا بیارم؟!..
با عصاش به ماشینا اشاره کرد و با لحن تیز و برّنده ای گفت :پس این دوتا لگن ماله کیه؟..
مونده بودیم چی جواب بدیم که..صدایی مردونه از پشت سر گفت :مال ماست..

قلبم ریخت..اینباردیگه چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..
اروم برگشتم و با دیدنشون انگار روح دیدم قلبم تندتند می زد..دیگه اسماشون رو یاد گرفته بودم..رایان و راشا بودند..پس اون یکی کجاست؟!..

راشا با لبخند رو به عمه خانم گفت :سلام خانم..روزتون بخیر..این دوتا لگن مال ما دوتاست..ولی متاسفانه فروشی نیست..
عمه خانم با تعجب نگاشون می کرد..راشا ادامه داد :حالا اگر چشمتون لگنای ما رو گرفته دیگه ما کاره ای نیستیم..روی خانم باشخصیت و بزرگواری چون شما رو که نمیشه زمین گذاشت..فقط ماشین شما که ماشالله ماشاالله هزار پله از لگنای ما سر تره دیگه اخرِ عمری...م..منظورم اینه توی این سن که به دختر 18 ساله گفتید زکی چـ..

برادرش با ارنج اروم زد تو پهلوش که اونم خفه شد..لبامو جمع کردم که یه وقت لبخند نزنم..بامزه بود..ولی بیشتر از عکس العمل عمه خانم می ترسیدم..
پس چرا اینا اومدن بیرون؟!..قرار بود یه جایی مخفی بشن تا وقتی عمه خانم از ویلا رفت بیان بیرون..ولی حالا جلوی ما وایساده بودن و چرب زبونی می کردن..

عمه خانم اخماشو کشید تو هم و گفت :شما دوتا کی هستید؟..
هر دو نگاهی به ما انداختن..ملتمسانه با نگاهمون می گفتیم ما رو لو ندن..ولی نگاه اون دوتا داد می زد که قصدشون جز این چیزی نیست..
هر دو با شیطنت نگامون می کردن و روی لباشون لبخند خاصی خودنمایی می کرد..
هم حرصم گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم چیزی

1400/06/02 15:45

بگن..

تارا مثلا خواست یه چیزی سر هم کنه من من کنان گفت :عمه خانم..ا..این اقایون..اومممممم..چ چیزن..
مثل چی توش گیر کرده بود و نمی تونست حرفی بزنه که رایان اروم و خونسرد جواب داد :ما باغبونیم خانم..هر از گاهی برای رسیدگی به درختا و گلها به ویلاهای اطراف سر می زنیم..هر ویلایی که نیاز به باغبونای حرفه ای داشته باشه ما کارشونو راه می ندازیم..
وای خدا عجب حرفی زد..دمشون گرم فکر اینجاشو نکرده بودم..امیدوار بودم عمه خانم باور کنه ولی..
پوزخند زد و گفت :به تیپ و قیافه هاتون که نمیاد باغبون باشید..پس وسایل کارتون کجاست؟..

بعد هم به باغ اشاره کرد..رایان سریع جواب داد :دیگه داشتیم می رفتیم..وسایلمون رو جمع کردیم..الان هم اومدیم که به خانمها بگیم داریم میریم..

نگاه عمه خانم همچنان مشکوک بود..راشا که دستشو پشت برده بود اورد جلو..یه شاخه گل سرخ از گلای باغچه تو دستش بود..
به طرف عمه خانم گرفت و با لبخند گفت :تقدیم به شما بانوی همیشه جوان..
عمه خانم یه نگاه به گل و یه نگاه به راشا انداخت..
فقط گفت :الرژی دارم..به چه حقی گلای باغچه رو کندی؟..فکر می کردم وظیفه ی باغبونا مراقبت و حفاظت از گلهاست نه اینکه ریشه شون رو خشک کنند..

راشا با تعجب گفت :نه بابا من کاری به ریشه هاشون ندارم..باورکنید من پایین تر از گل بهشون نمیگم..اتفاقا عاشقشونم..اینم همینجوری افتاده بود تو باغچه..
عمه خانم:که تو هم همینجوری اوردیش اینجا و خواستی همینجوری بدیش به من اره؟..حیا کن پسر..من جای مادربزرگ تو میشم..عجب دوره و زمونه ای شده..دیگه به پیرزنایی مثل من هم رحم نمی کنن..خدایا دیگه تو وجود جوونای الان شرم و حیا پیدا نمیشه..

من و دخترا خنده مون گرفته بود..بیچاره پسره دهانش باز مونده بود..خب ما می دونستیم اخلاق عمه خانم چه جوریه..ولی اونا باهاش اشنا نبودن..

راشا همونطور که از تعجب چشماش زده بود بیرون زیر لب گفت :ای بابا..میگن خوبی به کسی نیومده ها..من غلط بکنم به شما نظر داشته باشم..کی میره این همه راهو..تا بخوام بهت برسم دیگه دندون مصنوعی هم تو دهنم وای نمیسته..چه دل خوشی داره این..
عمه خانم بهش توپید:چیزی گفتی؟..
راشا من من کنان گفت :ن..نه..قسم می خورم..

وای قیافه ش فوق العاده خنده دار شده بود..زیر لب جوری که عمه خانم نشونه رو به رایان گفت :بزن بریم تا کت بسته منه بدبخت رو نبرده محضر عقدم کنه..بیچاره قیافه ش داد می زنه صد بار تا حالا از اونور دیپورت شده اینور..اونوقت هنوزم تو فکر تور کردن پسره..جونه رایان نری بدبخت شدما..

فقط من شنیدم که بهشون نزدیک بودم..برای همین دستمو گرفتم جلوی دهنم و خندیدم..بیچاره ترسیده بود..خوشم

1400/06/02 15:45

اومد عمه خانم هم بلد بود حال بگیره..
برادرش با لبخند بازوشو کشید و رو به ما گفت :خداحافظ..

بعد هم از پله ها پایین رفتن..عمه خانم با نگاه دنبالشون کرد..تا اینکه سوار ماشیناشون شدن و از ویلا زدن بیرون ..
رو به عمه خانم گفتم :خب حالا چی می گید؟..باورتون شد؟..

مکث کرد و از پله ها پایین رفت: هنوزم مشکوکم..فعلا کاری باهاتون ندارم..ولی همینجوری ولتون نمی کنم به امان خدا..اینبار اگر بفهمم مردی به این ویلا رفت و امد کرده بدون فوت وقت بر می گردید تهران..فهمیدید؟..

اجبارا سر تکون دادیم و قبول کردیم..بالاخره سوار ماشین شد و همراه راننده ش از ویلا خارج شد..

همین که رفت یه نفس راحت کشیدیم..خیلی ذوق داشتم..دستامونو زدیم به هم و با خوشحالی هورا کشیدیم..
وای خدا راحت شدم..

تارا با خوشحالی گفت :بالاخره شرش کم شد..
- اینجوری نگو..شری برامون نداشت..ولی خوب شد نفهمید..
ترلان چپ چپ نگام کرد و گفت :برو بابا چه دل خجسته ای داری تو..تابلو بود اومده موچ گیری..شانس اوردیم وگرنه می گفت همین حالا جُل و پلاستون رو جمع کنید باید با من برگردید..ای کاش سرپرستیمون با اون نبود تا لااقل انقدر بهمون امر و نهی نمی کرد..

-حالا که همه چیز تموم شد..باید جشن بگیریم..واسه ورودمون به اینجا و همینطور یه شب شاد دور هم عشق و حال کنیم..مثلا اومدیم اینجا حال و هوامون عوض بشه ولی در عوض مرتب در حال جنگ و جدال با اون سه تا درب و داغونیم..
تارا با ذوق گفت :فکر خوبیه..ولی مهمونی سه نفره حال نمیده..چند تا از بچه ها رو هم دعوت کنیم..
سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..اونش به عهده ی خودت..ولی با این حال اگر پسرا به موقع سر نرسیده بودن الان اینجا نبودیم..
ترلان شونه ش رو انداخت بالا و گفت :بی خیال..هنر که نکردن..اگر اونا هم نمی اومدن یه چیز ی سر هم می کردیم می گفتیم..
من و تارا گفتیم :موافقم..

صدایی از پشت سر گفت :رو که رو نیست..

سریع برگشتم..خودش بود..رادوین..
با اخم اومد جلو و زل زد تو چشمام..من هم بی تفاوت نگاش می کردم..

با لحن جدی و سردی گفت :فکر نمی کردم روتون انقدر زیاد باشه..حالا که کوتاه بیا نیستید باید فکر عاقبت کارتون هم باشید..بازی شماها رو به پایانه..ولی..
با لبخند خاصی ادامه داد :بازی ما سه تا تازه شروع شده..امیدوارم اخرش برات روشن بشه برنده کیه سرکار خانم تانیا کیهانی..

یه کم دیگه تو چشمام نگاه کرد بعد هم به طرف ویلاشون رفت..
سرجام وایساده بودم و نگاهش می کردم..عجب پسر مغروری بود..

هه..منو از چی می ترسونه؟!..هیچ کاری نمی تونه بکنه..هیچ کاری..


رادوین:میله رو هم چک کن شل نباشه..
راشا:چک کردم..حتی اویزونش هم بشی عمرا از جا در بیاد..

درست

1400/06/02 15:45

فاصله ی بین دو ویلا را توری کشیده بودند..به قول رایان هم اسان تر بود و هم کم خرج تر..
رفتند داخل..رایان رو به رادوین گفت :پس کی می خوای مهمونی بگیری؟..
رادوین با کنترل تلویزیون را روشن کرد :اخر همین هفته..
راشا:پس هنوز خیلی مونده..راستی بچه ها با این دخترا چکار کنیم؟..خیلی پررو شدن..

رایان کنار پنجره ایستاد ..نگاهی به بیرون انداخت :از همون اول پررو بودن..تقصیری هم ندارن..تو ناز و نعمت بزرگ شدن..هر وقت به چیزی احتیاج داشتن براشون فراهم شده..باید هم لوس و از خود راضی بار بیان..اینم میشه نتیجه ش..

راشا انگشتشو تو هوا تکون داد و گفت :ولی باید یه جوری دمشونو قیچی کنیم..
رادوین نفس عمیق کشید و به پشتی کاناپه تکیه داد:باید جوری حالشون رو بگیریم که هم واسه شون درس عبرت بشه هم اینکه حالا حالاها از یادشون نره..
رایان نگاهش کرد :نقشه داری؟..

رادوین لباشو به نشانه ی تفکر جمع کرد :نقشه که نه..ولی به زودی بهتون میگم..
رایان به بیرون اشاره کرد و گفت :بچه ها اینجا رو..چقدر خرید کردن..

رادوین و راشا کنارش ایستادند..دخترا در حالی که چند کیسه و پاکت خرید در دست داشتند وارد ویلا شدند..
خریدهایشان انقدر زیاد بود که مجبور شدند چند سری انها را حمل کنند..

رادوین :غلط نکنم اینا هم می خوان مهمونی بگیرن..
راشا سرشو تکون داد :اره..وگرنه این همه خرید مشکوک می زنه..
****************
هر سه توی سالن نشسته بودند..
رادوین :من حاضرم چند روز از کار و زندگیم بزنم ولی یه جوری بتونم حال این سه تا بچه پولدار بی عار و درد رو بگیرم..

رایان بشکنی زد و گفت :همینه..به خدا رو دلم مونده اشکشون رو در بیارم..ولی خب هر چی فکر می کنم هیچی به هیچی..کارای اونا بچه بازی بود..ما باید جوری حالشون رو بگیریم که حساب کار دستشون بیاد..

راشا:عجب لج و لجبازی شده ها..ولی شاید بشه کاری کرد..
رادوین مشکوک نگاهش کرد:چی می خوای بگی؟..
راشا:من میگم راه واسه حالگیری زیاده..مثلا..
با لبخند شیطنت امیزی به برادرانش نگاه کرد..
****************
تارا کیسه های خرید را روی میز گذاشت و غرغرکنان گفت : وای خدا از پا افتادم..کمرم داره می شکنه..این همه خرید لازم بود اخه ؟..
تانیا به کمرش زد و گفت :جدیدا تنبل شدی ..خب مهمونی دادن این دَنگ و فَنگا رو هم داره دیگه..همیشه خدمتکارا کارای مهمونی رو انجام می دادن به ما معلوم نمی شد ولی حالا باید خودمون استین بالا بزنیم کارامونو انجام بدیم..

ترلان با خنده در حالی که بسته های پفک و چیپس را داخل کابینت می گذاشت گفت :واسه همینه بهمون فشار اورده..ولی تنهایی کار کردن هم حال میده ها..
تانیا با لبخند سرش رو تکان داد :حال و هواش به همین مجردی

1400/06/02 15:45

کار کردنه دیگه..خودت اقای خودتی و هر کار بخوای می کنی..

تارا با خستگی یه سیب از ظرف روی میز برداشت و گاز زد: دیگه مهمونی فرداشب اوکی شد؟..
تانیا به پلاستیکا اشاره کرد وگفت :پس اینا رو خریدیم باهاشون ترشی بندازیم؟..خب معلومه دختر این چه سوالیه؟..
تارا:نه اخه تو همیشه دقیقه ی نود از یه کاری منصرف میشی..اخلاق نداری که..

تانیا اخم کرد و گفت :اون موردا فرق می کرد..لازم نبود..ولی الان موضوعش جداست..این یکی رو خیلی هم واسه ش راغبم..به یه تنوع نیاز داریم..مگه به بچه ها زنگ نزدی؟..

تارا سرشو تکون داد و گفت :چرا اتفاقا..روژان و بیتا و سحر و کیانا و سها با دوست پسراشون میان..حمید و کامران رو هم گفتم بیان..حمید که خیلی باحال گیتار می زنه ..کامی هم به خاطر شادی..می دونید که میگه تا کامی نیاد منم نمیام..

تانیا روی صندلی نشست و گفت :اره اون سری که کامی نیومده بود همون وسط مهمونی رفت..دختره ی لوس..

ترلان یه بسته چیپس باز کرد و در حالی که با ولع می خورد گفت :به به ..چه شبی بشه فرداشب..کلی حال می کنیم..از الان واسه ش کلی نقشه ریختم..
تارا با ذوق گفت :می خوام حسابی بترکوووووونم..واو..عالی میشه..

تانیا لباشو کج کرد وگفت :قبل از این که بخوای مجلس رو بترکونی برو حیوونای عزیزت رو محکم قفل و زنجیرشون کن یه وقت سر از وسط مهمونی در نیارن..اونبار افتاب جونت با حضور مبارکشون مهمونا رو فراری داد..فقط تا 1 هفته داشتم ازشون معذرت خواهی می کردم..

تارا چشماشو باریک کرد و گفت :چرا قل و زنجیرشون کنم؟..طفلکیا چکار به شماها دارن؟..نترس در اتاق رو قفل کنم حله..راستی شیرِ نونو رو دادید؟..اگر نه برم بهش بدم..

ترلان یه چیپس گذاشت دهانش و گفت :اره بابا..اون کوچولوی پشمالوی بد صدات وقتی شکمش خالی باشه کل ویلا رو میذاره رو سرش ..همچین میومیو می کنه که همسایه ها هم می فهمن این گشنشه..

تارا در همون حال که از اشپزخانه خارج می شد گفت :حتی به نونو هم گیر می دید..عاشقشم..گفته باشم حضورش فرداشب تو مهمونی الزامیه ها..اینو دیگه قائمش نمی کنم..

تو درگاه ایستاد و به دخترا نگاه کرد..
تانیا و ترلان نگاهی به هم انداختند و تانیا شونه ش رو بالا انداخت ..
*******************
صدای موزیک و سر و صدا از ویلای دخترا با صدای بلندی به گوش می رسید..
پسرا رو به رو ویلا ایستاده بودند..نگاهی به هم انداختند و با شیطنت لبخند زدند..

رادوین :حاضرید؟..
راشا چشمک زد :حاضره حاضر..
رایان خندید و گفت :منم حاضرم..

رادوین به ویلا نگاه کرد :بچه ها رو اماده کردید؟..
راشا :همه چیز اوکیه..

1400/06/02 15:45

تارا در حال رقص رو به ترلان داد زد:صدای اون لامصبو بیشتر کن..
ترلان که با روژان مشغول صحبت بود دستش رو تکان داد و بی توجه دوباره مشغول صحبت کردن با او شد..

تارا به طرف دستگاه پخش رفت و صدایش را زیاد کرد..
تانیا که سینی شربت در دست داشت گفت :صداشو کم کن تارا..
تارا که از زور رقص و هیجان سرخ شده بود و عرق کرده بود گفت :بیخی تانی..رقص با صدای زیاد حال میده دیگه..
تانیا سرشو تکون داد و گفت :می دونم..ولی وقتی صدای همسایه ها در اومد چی؟..

تارا بی خیال می رقصید..تانیا شربت ها رو بین بچه ها گرداند و کنار بیتا نشست..
دختر و پسرا وسط سالن می رقصیدند..موزیک با صدای بلند توی فضا پخش می شد..مشروب بینشون سرو نمی شد و این هم طبق خواسته ی دخترا بود..
شیطون و پر از هیجان بودند..ازادانه می گشتند و زیاد دربند اصول و مقرارت نبودند..ولی همیشه تا اونجایی که می توانستند از مشروب و مستیِ بعد از ان دوری می کردند..
البته پیش امده بود که در یکی دو تا از مهمانی های بزرگِ خانوادگی شرکت کنند و در انجا مجبور به خوردن مشروب شوند..ولی در حدی که مست نکنند..وگرنه در حالت معمولی و یا مهمانی های دوستانه از ان استفاده نمی کردند..

تارا دست تانیا رو کشید وتانیا هم با لبخند به جمع رقصنده ها پیوست..هر دو خواهر روی به روی هم قرار گرفته بودند و زیبا و پر از ناز می رقصیدند..
اهنگ تند بود و جمعیت حاضر در سالن را به هیجان وا می داشت..

ناگهان صدای اهنگ قطع شد..همه از حرکت ایستادند..تانیا با تعجب به ترلان نگاه می کرد که رنگ پریده کنار دستگاه ایستاده بود ..

به طرفش رفت و اروم پرسید :چی شده؟!..
تارا هم کنارشان ایستاد:باز تو ضد حال زدی؟..چرا خفه ش کردی؟..
خواست دکمه ی پخش را بزند که ترلان دستش را گرفت :نه روشن نکن دیوونه..پلیسا دمه درَن..
چشمان تانیا و تارا گرد شد..با وحشت گفتند :چــــی؟!..پلیس؟!..

صدای بچه ها در امده بود..
کیانا :اَه..بچه ها حالگیری نکنید دیگه..تازه گرم شده بودیم..
سها :اره راست میگه..روشن کن اون وامونده رو..تارا بیا دیگه..
سروش که دوست پسر کیانا بود گفت :پس چرا ماتتون برده؟..نکنه دستگاه خراب شده؟..

تانیا دستشو برد بالا و گفت :یه لحظه زبون به دهن بگیرید تا بگم چی شده..بچه ها پلیس دمه دره..فکرکنم از سر و صدای زیاد همسایه ها شاکی شدن..چند دقیقه اروم بگیرید تا ردشون کنم..

رنگ از رخ دخترا و پسرا پرید..
رامین دوست پسر بیتا گفت :د بیا..حالا خر بیار وباقالی بار کن..الان میریزن اینجا هممون رو می گیرن که..
تانیا به طرف در رفت و گفت :نه بابا بدون حکم نمی تونن بیان تو..همینجا باشید کسی هم بیرون نیاد تا یه کاریش کنم..

ترلان هم دنبالش

1400/06/02 15:46

رفت..تانیا مانتو و شالش رو از روی چوب لباسی برداشت و پوشید..همراه ترلان از ویلا خارج شد..
رو به ترلان گفت :تو مطمئنی؟..
ترلان :اره بابا..اون موقع که داشتی وسط قِر می دادی یه لحظه حس کردم ایفون زنگ خورد..برگشتم دیدم صفحه ش روشنه بعد هم گوشی رو برداشتم طرف گفت ماموره..

تانیا نگاهی به ویلای پسرا انداخت..چراغشان روشن بود..
****************
راشا دستی به ریش های مصنوعیش کشید و عینکش را جا به جا کرد..با صدای بم و کلفتی رو به رادوین گفت :اَخَوی راد سر و وضعم چطوره؟..
رادوین خندید و تسبیحش رو تو دستش چرخاند :حاج اقا رشادت حرف نداری..

رایان با لبخند به سبیل های پرپشت و ریش های پر و بلندش دست کشید و گفت :یه کیلو پشم گذاشتید رو صورتم نمی تونم جلومو ببینم..با این عینک شدم عین پیرمردای 99 ساله..

راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :د اگه این پشم و کوپال نباشه که سه سوتِ شناسایی میشیم..درضمن عینکتو بده بالاتر صداتو هم کلفت کن..سرتو هم بنداز زیر تو چشمشون خیره نشو..خیر سرت اخوی یاوری هستی..دکمه های لباستو تا بیخ ببند..تخته سینه ت معلومه..

دستی به یقه ی خودش کشید و صاف ایستاد..
رادوین رو به بچه هایی که داخل ون نشسته بودند و همگی هم تیپ خودشان بودند گفت :شماها همینجا باشید تا گفتم نیروها بیاین پایین سریع پیاده میشید و طبق نقشه عمل می کنید..همه چیز اوکیِ؟..
همگی موافقت کردند..با افرادی که داخل ون بودند 6 نفر می شدند..

رادوین به اسم راد .. راشا هم رشادت و رایان هم یاوری..خودشان را در قالب مامور گشت جا زده بودند..
***************
" ترلان "

تانیا درو باز کرد..منم کنارش ایستادم..چشممون افتاد به سه تا مرد قد بلند و ریشو که عینک ته استکانی به چشماشون زده بودن..بنده خداها کل صورتشون رو ریش و سبیل پوشونده بود اصلا نمی شد کامل صورتشونو دید..
چهارشونه بودند..با دیدنشون اب دهنمو قورت دادم..اینا پلیس بودن؟..به هر چیزی شبیهَن جز پلیس..

تانیا با لحن جدی رو به اون سه نفر گفت :سلام..امری داشتید؟..
یکیشون همونطور که تسبیحش رو تو دستش جا به جا می کرد سرشو انداخت زیر وگفت :سلام علیکم خواهر..شبتون بخیر..خیر امری که نداشتیم ولی عرضی داشتیم خدمتتون..
تانیا دست به سینه گفت :بله بفرمایید..

یکی دیگه شون که قدبلندتر از بقیه بود با صدای بم و کلفتی گفت :همسایه ها از سر وصدای زیاده شما شکایت کردند..حق هم دارند..من و همکارانم که جلوی ویلاتون ایستاده بودیم از شنیدن چنین صداهای لعو و لعبی به ستوه امدیم چه برسه به این بندگان خدا..

اوهو..با اخم گفتم :چاردیواری اختیاری جنابِ برادر..مگه غیر از اینه؟..یه مهمونیه ساده ست..اینقدر جار و جنجال نداره

1400/06/02 15:46

که..

همونی که اول باهامون حرف زده بود با اخم سرشو تندتند تکون داد و گفت :استغفرالله ربی و اتوب الیه..خواهرِمن این چه حرفیه که شما می زنید؟..ما داریم به وظیفه ی شرعی خودمون عمل می کنیم..اخوی راد درست عرض می کنند..این سر و صداها و حرکات و کارهای پر از گناهی که شما جوانان در کمال وقاحت انجام می دید چه حسنی براتون داره؟..

با چشمای گرد شده نگاشون می کردیم ..
اون یکی یعنی نفر سوم هم خودشو انداخت وسط وگفت :برادر رشادت کاملا درست عرض می کنند..د اخه خواهرم چرا رعایت نمی کنید؟..(به موهام اشاره کرد)این موی شما چرا بیرونه؟..روسریتو بکش جلو و اون شراره های اتش رو بپوشون..(به لباسم که یه مانتوی کوتاه بود اشاره کرد ) این که تن شماست مانتویِ یا پیراهن مردونه؟..همه جات خواهرِ من ..(نفسشو فوت کرد و کلافه زیر لب اسغفرالله گفت ) من چی بگم اخه؟..

اون یکی که اسمش رشادت بود رو بهش گفت :اخوی یاوری من و شما روزی هزار بار با چنین اشخاصی رو به رو می شیم و می دونیم که همه ی این کارها از روی عُقده و خوشیه زیاده..هیچ راهی هم نداره..

یعنی اگر بگم سرجام عین چوب خشک نشده بودم دروغ گفتم..انگار تانیا وضعش از من هم بدتر بود..

هر دو مات و مبهوت نگاشون می کردیم..اینا دیگه واسه خودشون چی چی بلغور می کردن؟!..

تانیا که دیگه معلوم بود جوش اورده گفت :شما سه نفر به چه حقی به ما توهین می کنید؟..ما اینجا یه مهمونی دوستانه گرفتیم..حرکات و صداهای لعو و لعب دیگه چه صیغه ایه؟..این حرکت شما با ما که شهرونده این مملکت هستیم درست نیست..

من هم با حرفای تانیا شیر شدم و دست به کمر گفتم :خواهرم درست میگه..این حرکت شما فوق العاده ناشایسته..همچین با ادم حرف می زنید انگار مجرم گیر اوردید..

اون یارو که اسمش یاوری بود با صدای نسبتا بلندی گفت :ساکت..(دستشو اورد بالا و تکون داد )ما کاملا به راه و رسم خودمون اگاهیم..این شما جوانان هستید که باید ارشاد بشید..که اون هم وظیفه ی ماست..

تانیا:لازم نکرده..ما کاری نکردیم..اگر همسایه ها از صدای بلند شاکی شدن خیلی خب کمش می کنیم..
رشادت نگاهی بهمون انداخت و گفت: ولی ما باید به وظیفه مون عمل کنیم..

با تعجب گفتم :وظیفته تون دیگه چیه؟..اصلا چرا کارتتون رو نشون ما ندادید؟..
نگاهی به هم انداختن..یکیشون یه کارت از تو جیبش در اورد و جلومون گرفت ولی تا خواستم عکس و مشخصات رو ببینم سریع کشیدش عقب :بفرما اینم کارت..می خواید شناسنامه هم بدم خدمتتون؟..

با اخم و طلبکارانه گفتم :اون که چیزیش معلوم نبود..
راد : بود و نبودش بعد مشخص میشه..

بعد رو به اون دوتا گردن کلفت گفت :به بچه ها بگید سریعا این خانم ها و افراد داخل

1400/06/02 15:46

ویلا رو اعزام کنند پایگاه..

وای ..سرتاپام شروع کرد به لرزیدن..چه غلطی کردم..ای کاش باهاشون شاخ به شاخ نمی شدیم..
رنگ تانیا هم پریده بود..

تانیا:چ..چی دارید میگید؟..اصلا چنین حقی ندارید..
رشادت با اخم گفت :اتفاقا برعکس..بیش ازاین هم حق داریم..

بعد هم به طرف ون رفت ..سه نفر مرد قد بلند .. هم تیپه این سه تا از ون پیاده شدن..با دیدنشون دیگه داشتم پس می افتادم..
اروم رو به تانیا گفتم :بدبخت شدیم تانی..حالا چکار کنیم؟..
با صدای لرزون گفت :چه می دونم..ای کاش باهاشون کل کل نمی کردیم..وضع بدتر شد..
-الان می گیرن می برنمون..اونوقت چه خاکی تو سرمون بریزیم؟..

تا خواست جوابمو بده هر 6 نفر به طرفمون اومدن و یاوری گفت :خواهر برو کنار..
-چی چی رو برو کنار؟..مجوزتون کو؟..

سریع یه کاغذ از تو جیبش در اورد و به طرفمون گرفت..دستم نداد فقط نشونم داد..
با شَک به تانیا گفتم :مجوز این شکلیه؟..
تانیا چشماشو ریز کرد وگفت :من چه می دونم..من که تا حالا مجوز ندیدم..ولی این مهر و امضا شده..حتما اصله..

با ناله گفتم :پس خاک تو سرمون..
******************
راشا رو به پسرا گفت :به غیر از این سه تا خواهر بقیه می تونن برن..
تارا با اعتراض گفت :اِِِِ..اخه چرا؟..این دیگه چه جورشه؟..
راشا با اخم گفت : حرف نزن خواهرِ من..همین که گفتم..صاحب اینجا شما سه نفر هستید پس باید با شما برخورد بشه..

رادوین به طرف مهمان ها رفت و به کمک 3 تا از پسرا انها را بیرون برد..
راشا و رایان نگاهی به دخترا انداختند..رنگ نگاهشون شیطنت داشت ولی دخترا انقدر ترسیده بودند که متوجه نشدند..

رایان رو به راشا گفت :چشماشون رو ببند..باید ببریمشون پایگاه..

هر سه دختر رنگ پریده به دستمال های مشکی که در دست راشا بود نگاه می کردند..کم مانده بود اشکشان در بیاید..
نگاهشان با ترس به پسرا بود که در لباس مبدل ماموران گشت جلویشان ایستاده بودند..

رادوین هم به جمعشان پیوست..نامحسوس به راشا و رایان اشاره کرد..
قرار بود اون سه تا پسر رو بعد از پایان کار رد کنند که همین کار را کرده بودند..الان فقط خودشان بودند و دخترا..
********************
داخل ون بودند..چشمان دخترا بسته بود..رایان و راشا عقب کنارشان نشسته بودند و رادوین رانندگی می کرد..

تانیا با حرص گفت :دارین مارو کدوم گوری می برید؟..اصلا کجای قانون نوشته شده که باید با یه شهروند چنین کاری کرد؟..
ترلان :همچین ریختید تو خونه و مارو گرفتید که انگار قتل کردیم..دیگه چرا چشمامون رو بستید؟..
تارا: من مطئنم شما سه تا مامور نیستید..

راشا داد زد :خفه شید..

دخترا تعجب کردند و از طرفی ترسیده بودند..
رایان بلند خندید و گفت :به به..حس ششم خانما هم به کار

1400/06/02 15:46

افتاد..نه..خوشم اومد..اینبار زدید به هدف..ایول..
ترلان با صدایی مرتعش گفت :ش..شماها..ک..کی هستید؟..چی از جونه ما می خواید؟..
رایان با خنده گفت :خیلی چیزا که بعد خودتون می فهمید..

هر سه نفر صداهایشان را تغییر داده بودند و میشه گفت کلفت تر از حد معمول..برای همین دخترا حتی با چشمان بسته هم قادر به تشخیص انها نبودند..

تارا تند و تیز گفت :خیلی پستید..تو لباس مامور خودتونو جا زدید بعد هم ما رو دزدیدید که چی بشه؟..پول می خواین؟..د اخه چی از جونه ما می خواین کثافتا؟..

راشا کمی جلو رفت..بازوی تارا رو تو چنگ گرفت و با لحن خاصی گفت :کم جیغ جیغ کن کوچولو..چرا انقدر عجله داری؟..به وقتش می فهمی که ازتون چی می خوایم..چنان درسی بهتون بدیم که دیگه ..

ادامه نداد و قهقهه زد..
رادوین کناری نگه داشت..تا چشم کار می کرد بیابان بود و تاریکی...

1400/06/02 15:46

رایان بازوی ترلان رو در چنگ داشت..راشا هم تارا و رادوین هم تانیا رو اسیر خودشان کرده بودند..
دخترا به ون تکیه دادند..بدنه ی سمت چپِ ون تانیا..بدنه ی سمت راست ترلان و پشت ون تارا..
هر کدام با شخصی که از سوی اون مورد اذیت قرار گرفته بودند می خواستند تسویه حساب کنند..
کاری که پسرها می خواستند بکنند تلافی تمام اذیت های ان دو بود..
غرور بیجای دخترا..لج و لجبازی های بچگانه..حرف ها و درشتی هایی که نسبت به پسرا به زبان می اوردند..
همه و همه باعث شده بود چنین تاوانی پس بدهند..سخت نبود ولی می توانست فراموش نشدنی باشد..
*****************
" رایان "

رادوین موزیک گذاشته بود و کسی صدای کسی رو نمی شنید..
طرف حساب من این دختر بود..مثل بید به خودش می لرزید..هه..واقعا حقش بود..یاد کاری که با من کرد افتادم..اون روز از بس جونمو خاروندم کم مونده بود پوست تنمو با ناخنام بکنم..اگر راشا به دادم نمی رسید حتما همینطور می شد..
مطمئن بودم کار خودشه..اون شب پشت پنجره کشیک می داد تا ببینه چی میشه..بعد هم خیلی زود خودشو مخفی کرد..همیشه با حرفاش بهم نیش می زد..

رفتم جلو تو فاصله ی خیلی نزدیکش ایستادم..از ترس نفس نفس می زد..خوشم می اومد..
-دختره ی بی عار ودرد..چیه؟..بچه پولداری دیگه..تو چه میدونی درد چیه؟..چه می دونی فکر و خیال چیه؟..چه می دونی مشکل و چک و سفته ودربه دردی چیه؟..هـــان؟..

چونه ش رو گرفتم تو دستم..جیغ خفیفی کشید..صورتمو بردم جلو و زیر گوشش گفتم :نترس..هنوز که باهات کاری ندارم..
--ت..تو رو خدا..و..ولم کن..چی از جونم می خوای؟..
-اََََََه..بسه دیگه هی این جمله رو تکرار نکن..به وقتش می فهمی چی از جونت می خوام خوشگله..خیلی دوست داری خواسته م از جونت باشه اره؟..
با وحشت گفت :ن..نــــه..
خندیدم و گفتم :خیلی دوست داری کل کل کنی؟..با پسرا یکی به دو کنی و حرصشونو در بیاری؟..عاشق این هستی که عذاب دادنشون رو ببینی اره؟..

همچین سرش داد زدم که تو جاش پرید و با لکنت گفت :ن..نه ..به خدا من کاری به پسرا ندارم..تو فکر کردی من چه جوریم؟..م..من اصلا پسر جماعت رو تحویلم نمی گیرم..

چونه ش رو نوازش کردم و گفتم :خوب کاری می کنی..بهتره از این به بعد هم هیچ پسری رو تحویل نگیری..سرت تو کار خودت باشه..این خوبه..اوکی؟..

با لحنی که شَک هم چاشنیش بود گفت :تو..تو کی هستی؟..این حرفا رو واسه چی می زنی؟..

مشکوک شده بود..نمی خواستم اینطور بشه..
برای اینکه ذهنشو منحرف کنم و یه وقت دنبال جوابش نباشه اروم شالشو باز کردم..ترس برگشت تو وجودش..خودشو محکمتر به ون چسبوند..
***********************
" رادوین "

با لبخند خاصی به طرفش رفتم..صدای قدم هامو شنید و رفت عقب..تا حدی که پشتش

1400/06/02 15:46

کاملا به ون چسبیده بود..حسابی ترسیده بود و به خودش می لرزید..منم همینو می خواستم..ترس تا سر حد مرگ..

دختره ی عوضی..به من میگه نامرد؟..تازه به دروان رسیده؟..هه..حالیت می کنم دخترجون..
دستامو گذاشتم دو طرفشو اروم گفتم :چیه؟..ترسیدی؟..اره؟..بدجور داری می لرزی..می دونی چیه؟..

صورتمو بردم جلو..دقیقا کنار صورتش ..ادامه دادم :عاشق اینم که اینجا وایسم و ببینم که از زور ترس و لرز داری پس میافتی..

خواست دهانشو باز کنه و حرف بزنه که دستمو محکم روی دهانش گذاشتم و فشار دادم :ساکت شو..شنیدی؟..سا..کت..شو..می خوای چی بگی؟..می خوای توهین کنی؟..می خوای بگی عوضی با من چه کار داری؟..اره؟..خب من برات گفتم تو دیگه زحمتشو نکش..تو فرض کن من عوضی و پستم..اصلا هر چی دلت می خواد فکر کن..

با سر انگشتم صورتشو لمس کردم..چون دستم جلوی دهانش بود هیچی نمی گفت ولی صداشو نامفهوم می شنیدم..
تکون می خورد با صدای بلند گفتم :تکون نخور..وگرنه..
دیگه تکون نخورد..ولی هنوز هم بدنش لرزش داشت و اینو خیلی خوب حس می کردم..

-یادته امشب جلوی در چیا می گفتی؟..دور برداشته بودی اره؟..چار دیواری اختیاری؟..فکر کردی چون پولداری هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی؟..بچه مایه داره بی دردی دیگه..لوس ومامانی بار اومدی..برای همین پسرا رو اذیت می کنی؟..باهاشون کل کل می کنی و تا پای عذاب می کشونیشون؟..با زبون تند و تیزت اتیششون می زنی اره؟..

با دادی که سرش زدم به گریه افتاد..دستمو برداشتم..
با ناله گفت :نه..به خدا نه..من..من..
-بسه..ببند دهنتو..

مکث کوتاهی کرد وبا شَک گفت :تو واسه چی اینا رو بهم میگی؟..اصلا تو این چیزا رو از کجا می دونی؟..کی هستی لعنتی؟..
هه..پس مشکوک شده بود..

-تو منو نمی شناسی ولی من تو رو خیلی خوب می شناسم..حتی نامزد عزیزت روهان رو..اونم یه خرپوله عوضیه مثل تو..

با تعجب گفت :تو اینا رو از کجا می دونی؟..بگو کی هستی؟..چی می خوای؟..پول؟..
قهقهه زدم و گفتم :کی هستم بماند ولی پولات اَرزونیه خودت و وجود پول پرستت..

--پ..پس چی؟..چی می خوای؟..
اروم گوشه ی شالش رو تو دستم گرفتم..
نمی دونم چی حس کرد که با ترس گفت :ن..نــــه..
*******************
" راشا "

اوخی..مثل گنجیشکی که تو چنگال گربه اسیر شده باشه این موش کوچولو هم تو دستام به خودش می لرزید..
وای که چه لذتی داشت دیدن چنین صحنه ای..
هنوز هم یادم نمیره که اون روز به خاطر این دختر کوچولوی شیطون چی کشیدم..هیچ وقت از تلافی کردن خوشم نمی اومد..ولی اینبار فرق می کرد..

چسبوندمش به بدنه ی ون..صدای موزیک فضا رو پر کرده بود..دم رادوین گرم ما رو اورده بود جایی که پشه هم پر نمی زد..تاریک و ساکت..فقط نور چراغ جلوی ون اون اطراف

1400/06/02 15:46

رو روشن کرده بود..

بازوهاشو تو دستم فشار می دادم و از لرزش بدنش لذت می بردم..
-نمی دونی وقتی میبینم اینطوری از ترس داری به خودت می لرزی چقدر لذت می برم..

بازوهاشو کشید ولی ولش نکردم..
پرخاشگرانه گفت :بکش کنار عوضی..دستتو بردار..

صورتمو بردم جلوی صورتش و اروم گفتم :عمرا..تازه می خوام کارمو باهات شروع کنم..
هم تعجب کرده بود و هم ترسیده بود:چ..چه کاری؟..کثافت می خوای چکار کنی؟..

نچ نچ کردم وگفتم :اگر بخوای همینطوری یه ریز منو ببندی به فحش و ناسزا کارمو زودتر تموم می کنم..بدون اینکه بهت رحم کنم کوچولو..

دهانشو باز کرد که یه چیزی بگه ولی بستشو منصرف شد..
-افرین دخترخوب..نمی دونستم انقدر حرف گوش کنی..

شالشو باز کردم و انداختم رو شونه ش ..بوی عطرش همونی بود که اون روز توی کابینِ چرخ و فلک حسش کرده بودم..
نفس عمیق کشیدم و اروم گفتم :این عطری که به خودت زدی میگه پسر کارو تموم کن لفتش نده..چکار کنم؟..به حرفش گوش کنم؟..
با ترس گفت :ن..نـــه..تو..تورو خدا نه..
با خنده گفتم :ولی دلم یه چیز دیگه میگه..دوست دارم به حرفش گوش کنم..

خندیدم ولی اون بیشتر می لرزید..به بازوهاش دست کشیدم..دیگه داشت میافتاد که محکم گرفتمش..
-چ شد؟..خوشت اومد؟..اخه داری پس میافتی..
با لکنت گفت :خفه شو..خیلی پستی..دستتو بکش..
تو صورتش خیره شدم..اشکاش صورتشو خیس کرده بود..
سکوتم رو که دید با ناله گفت :تو رو خدا به من دست نزن..با من کاری نداشته باش..هر چی که بخوای بهت میدم..پول..طلا..حتی جونمو..ولی..ولی به پاکیم کاری نداشته باش..ن..نمی خوام اونو ازم بگیری..تو رو خدا..

نمی دونم چی شد..به خاطر چی بود؟..ولی..دستام از روی بازوهاش سُر خورد و افتاد..
هق هق می کرد..فکر می کرد می خوام بهش تجاور کنم؟!..
ولی قصد ما سه نفر فقط ترسوندن اونا بود..هیچ کدوم کاری باهاشون نداشتیم..

این دختر چی داشت می گفت؟!..پاکیشو بگیرم؟!..من؟!..راشا؟!..اصلا همچین غلطی تو خونم بود؟!..اینکه بخوام پاکی و نجابته یه دختررو..

کلافه تو موهام دست کشیدم..ازش فاصله گرفتم..نشست رو زمین..دیگه گریه نمی کرد ولی هق هق می کرد..

به بچه ها نگاه کردم..رادوین و رایان جلوی ون داشتن باهم حرف می زدند..به طرفشون رفتم..

-دخترا کجان؟..
رایان :تو ون..حسابی ترسیدن..تو چکار کردی؟..
-اونم ترسیده..فکر می کنم دیگه کافی باشه..برگردیم؟..
رادوین سرشو تکون داد وگفت :اره..برو بیارش ..

به طرفش رفتم..همین که بازوشو گرفتم با ترس جیغ کشید..
- نترس دختر..کاریت ندارم..راه بیافت..
--ک..کجا؟..
- هر جا بِه از اینجا..د راه بیافت تا پشیمون نشدم..

دیگه چیزی نگفت..همگی سوار شدیم و حرکت کردیم..

دخترا رو نزدیک ویلا ولشون کردیم و با

1400/06/02 15:46

ون برگشتیم عقب..
سر خیابون پیاده شدیم و به همون سمتی که دخترا بودن دویدیدم..تا خود ویلا دنبالشون رفتیم تا اتفاقی نیافته..وقتی از جانب اونها مطمئن شدیم برگشتیم..
ون واسه یکی از دوستام بود و گفته بود همون شب تحویلش بدم..
بچه ها هم سه نفر از دوستام بودن که وقتی ماجرا رو براشون گفتم بی چون و چرا قبول کردن..
ریسک داشت ولی می ارزید..
*******************
دخترا وارد ویلا شدند ..تا خود ویلا هر سه سکوت کرده بودند..





توی سالن نشسته بودند..
تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و با تک سرفه ای گفت :صداشون که اشنا نبود..یعنی قصدشون از اینکار چی بود؟..

ترلان نگاهش کرد و سرش را تکان داد:من که کاملا گیج شدم..سه تا مرد..با ریش و سبیل و عینک های ته استکانی..
لباشو کج کرد و ادامه داد :والا توش موندم که اگر قصد و غرضی هم داشتن پس چرا کاری نکردن؟!..

تارا:اصلا کی بودن؟!..چی بودن؟!..با ما چکار داشتن؟!..اگر می خواستن بهمون اسیب برسونن پس چرا بَرِمون گردوندن؟!..یه جای کار می لگنه ولی کجاش رو نمی دونم..

تانیا نفس عمیق کشید و گفت :منم مثل شما دوتا..امشب خیلی خیلی ترسیده بودم..تعریف کنید ببینم چی شد؟..
ترلان و تارا به نوبت اتفاقاتی که بین خودشان و پسرا افتاده بود را برای تانیا تعریف کردند..او هم همه چیز را برای خواهرانش توضیح داد..

هر سه متعجب بودند و سر از کار ان سه مرد مشکوک و مرموز در نمی اوردند..ولی ذهنشان حسابی مغشوش بود..
تارا با نگرانی گفت :جونه من دیگه شما دوتا نرید دمِ در مثل امشب سه تا نره غول رو با خودتون به اسم پلیس بیارید تو خونه..امشب تا چند قدمی مرگ رفتم و برگشتم..چیزی نمونده بود قلبم از کار وایسته..

ترلان اخم کرد :به ما چه ربطی داره؟..ازشون کارت خواستیم نشون دادن..حکم خواستیم رو کردن..دیگه چیزی نمونده بود و جای شک و شبهه ای هم نبود..تو هم جای ما بودی می ذاشتی بیان تو..درضمن 3 تا نبودن 6 تا بودن..بعد شدن 3 تا..

تانیا سرش را تکان داد و گفت :درسته..ولی اخه واسه چی اینکارو کردن؟..بدجور مخمو کار گرفته..
تارا لبخند زد و گفت :امشب هر سه تامون همینجوری شدیم..نکنه باز برگردن؟!..
ترلان با ترس نگاهش کرد :وای نه..خدا نکنه..فکرشو هم می کنم چهارستون بدنم میره رو ویبره..
تارا خندید و نگاهش کرد..

تانیا چشمانش را ریز کرد:من به یه چیزایی مشکوکم..ولی بی خیال بعد معلوم میشه..
تارا و ترلان با کنجکاوی نگاهش می کردند..
گویا از نگاه تانیا همه چیز را خوانده بودند که تارا گفت :منظورت اینه که..
تانیا فقط سرش را تکان داد..ترلان گفت :اخه..یعنی انقدر عوضین؟..

تانیا لبانش را جمع کرد و گفت :نمی دونم..گفتم که بعد معلوم میشه..مطمئنم اگر

1400/06/02 15:46

کارخودشون بوده باشه زود لو میرن..فقط صبر کنید..
تارا:اگر اونا نبودن چی؟..
تانیا:سوالاشون مشکوک بود..کاراشون هم تابلو بود..ولی بازم صبر می کنیم ببینیم چی میشه..
***************
تانیا با شنیدن صدای زنگ تلفن از اتاقش بیرون امد..خمیازه ای کشید وبه اطرافش نگاه کرد..کسی توی سالن نبود..
با چشمانی خمار گوشی تلفن را برداشت..همزمان نگاهی به ساعت روی میز انداخت..6 صبح بود..

-الو..
صدای هراسان خدمتکار عمه خانم توی گوشی پیچید :الو..تانیا خانم ..سلام..
تانیا با شنیدن صدای او که وحشت درش کاملا پیدا بود چشمانش را کامل باز کرد..
همانطور که با نوک انگشت انها را ماساژمی داد گفت :سلام..چی شده؟!..چرا هراسونی؟!..

خدمتکار با گریه نالید:خانم جون..خانم جون..خانم جون..
تانیا کلافه و نگران گفت :خانم جون وچی؟!..واسه عمه خانم اتفاقی افتاده؟!..د اخه یه چیزی بگو..

در همون حال که گریه می کرد برای تانیا توضیح داد :دیشب خانم جون حالشون بد شد..رسوندیمش بیمارستان..ولی..ولی دم دمای صبح..
تانیا مضطرب گوشی را در دستش جا به جا کرد و داد زد :حرفتو بزن..سکته م دادی..عمه خانم چی شده؟!..حالش خوبه؟!..

گریه ش شدت گرفت :تانیا خانم..خودتون رو برسونید اینجا..جنازه تو سردخونه ست..گفتن باید وُراث یا نزدیکانش بیان تا جنازه رو تحویل بدیم..تو رو خدا زودتر بیاید..

گوشی از دست تانیا رها شد..زانوانش خم شد و روی زمین نشست..دستش را به سرش گرفت و تا به خودش بیاید قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود..

تارا و ترلان که با شنیدن صدای تانیا بیدار شده بودند هر کدام ازاتاقهایشان بیرون امدند..
با دیدن تانیا در ان وضعیت به طرفش دویدند..

تارا با دیدن چشمان به اشک نشسته ی او گفت:تانیا..چی شده؟..چرا گریه می کنی؟!..
ترلان با نگرانی رو به او گفت :تانیا..یه چیزی بگو..تانیا با تو هستم..

چشمش به گوشی تلفن افتاد..برداشت ولی تماس قطع شده بود..به شماره روی گوشی نگاه کرد..منزل عمه خانم بود..

ترلان :داشتی با تلفن صحبت می کردی؟!..از خونه ی عمه خانمه..چی شده؟!..
تانیا سرش و بلند کرد و اروم و گرفته گفت :عمه خانم..دیشب حالش بد میشه می برنش بیمارستان..خدمتکارش زنگ زد بگه تموم کرده و باید بریم جنازه ش رو تحویل بگیریم..

هر دو مات و مبهوت به تانیا نگاه می کردند..باورشان نمی شد..عمه خانم..

هر دو کنارش نشستند..ترلان بغض کرده بود که در اثر ان قطرات اشک اروم از چشمانش به روی گونه هایش چکید..
تارا که هنوز مبهوت به ان دو نگاه می کرد چشمانش به اشک نشست..هنوز هم باور نکرده بود که انچه شنیده است حقیقت داشته باشد..

لرزان پرسید :د..داری شوخی می کنی اره؟!..ع..عمه خانم مرده تانیا؟!..
تانیا به هق هق افتاد

1400/06/02 15:46

و گفت :اره..حقیقت داره..اون دیگه زنده نیست..تا الان اونو داشتیم..کسی که به فکرمون بود ..جدا از بقیه ی اعضای فامیل ما رو فراموش نکرده بود..الان دیگه..

ادامه نداد و سرش را روی زانوانش گذاشت..ترلان از جا بلند شد و چند برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت..به خواهرانش داد و خودش هم اشک هایش را پاک کرد ولی باز هم صورتش خیس شد..

ترلان :زود باشید..باید زودتر بریم ببینم اونجا چه خبره..
با زدن این حرف بی معطلی به طرف اتاقش رفت..تارا اشک هایش را پاک کرد و بدون حرف به طرف اتاقش رفت..
با اینکه دل خوشی از عمه خانم نداشت ولی هیچ وقت مرگ را به او نمی دید..
الان هم حس می کرد بزرگترین حامیشان را از دست داده است..
*****************
تو مسیر خانه ی عمه خانم هر سه سکوت کرده بودند..

دیشب به خاطر ان اتفاق و شوکی که بهشان وارد شده بود دیر خوابشان برده بود..و الان هم با شنیدن این خبر اوضاع و احوالشان دگرگون بود..

چشمان هر سه به اشک نشسته بود و کسی قصد نداشت سکوت بینشان را بشکند..
تا اینکه رسیدند..
روهان دم در با گوشیش حرف می زد و راه می رفت..با دیدن ماشین تانیا ایستاد..


تانیا ماشین را جلوی خانه متوقف کرد ..هر سه پیاده شدند..
روهان با دیدن انها تماسش را قطع کرد .. نگاهش مستقیما به سمت تانیا بود..ولی تانیا از شنیدن خبر فوت عمه خانم هنوز هم گرفته بود و چشمان زیبایش به اشک نشسته بود..

بی توجه به روهان وارد باغ شدند..جمعیت زیادی توی حیاط جمع شده بودند..
عمو خسرو همراه پسر بزرگش سروش و دخترش سها و همسرش ملوک توی باغ ایستاده بودند..
سروش با همراهش حرف می زد و سها کنار مادرش ایستاده بود..عمو خسرو هم با خدمتکار حرف می زد..

با دیدن دخترا از او فاصله گرفت و به طرفشان رفت..
دخترا به خاطر بغض توی گلو صدایشان گرفته بود..

سلام کردند و عموخسرو هم سرد جوابشان را داد..دلشان گرفت..
عمو خسرو برادرناتنی پدرشان بود ولی هیچ وقت نتوانسته بود جای خالی پدر را برای برادرزاده هایش پر کند..
به ظاهر عمویشان بود ولی هیچ مهربانی و عطوفتی در رفتارش با برادرزادگانش نشان نمی داد..
عمه خانم هیچ گاه او را برادر خود نمی خواند..گرچه انها خواهر و برادر تنی نبودند..و تنها پدر دخترا ..
"احسان" برادر خونی او بود..همیشه از رفتار و کردار خسرو انتقاد می کرد..

پدر انها دارای 2 همسر بود که خسرو از زن دوم پدرشان بود..ولی زودتر از احسان ازدواج کرد و پسرش سروش از تانیا 1 سال بزرگتر است..

بر خلاف پدرش پسر فهیم و مهربانی ست..اما سها مغرور و بد اخلاق است که در این زمینه از پدرش به ارث برده است..

ملوک خانم هم چون پسرش ارام و مهربان است..سروش جوانی قد بلند و با هیکلی نه

1400/06/02 15:46

چندان لاغر.. با چشمانی مشکی و پوست گندمی..موهای بلند و لخت که به سمت بالا شانه زده بود..چهره ش مردانه و در عین حال گیرا بود..

تانیا و ترلان را چون خواهران خود دوست داشت ولی تارا..او را جور دیگری می دید و رنگ نگاهش برادرانه نبود..
تارا شیطون و پر سر و صدا بود ولی سروش ارام و میشه گفت تا حدودی احساساتی بود..
غرور مردانه ای داشت که مختص به خودش بود..ولی چون بیشتر مواقع ارام بود کمتر کسی می توانست غرورش را به چشم ببیند..

چند باری که خواسته بود از علاقه ش به تارا حرفی بزند به نحوی خود را کنار می کشید..یا نمی توانست و یا اینکه عموخسرو چنین اجازه ای به او نمی داد..
او به اینکه پسرش با تارا ازدواج کند علاقه ای نشان نمی داد..هیچگاه از احسان خوشش نمی امد و حالا هم دخترانش را به همان چشم می دید..
دخترا همیشه ازسردی کلام و غرور چشمان عموی ناتنیشان ناراحت می شدند و حس اینکه واقعا بی پشت و پناه هستند در انها قوی می شد..
ولی با وجود عمه خانم این حس کمتر خودش را نمایان می کرد ولی حالا..

صدای خشک عمو خسرو را شنیدند: تازه رسیدیم..داریم میریم دنبال جنازه..شماها همینجا باشید تا برگردیم..
تانیا: نه عمو جان..ما هم باید بیایم..
اخم کرد و محکم گفت :گفتم همین جا باشید حرفی هم نباشه..

سروش را صدا زد..سروش برگشت .. با دیدن دخترا مکالمه ش را قطع کرد و به طرفشان رفت..
عموخسرو هم به سمت ماشینش رفت..
سروش با لبخند کمرنگی جواب سلام دخترا را داد ..
نگاهش روی صورت تارا ثابت ماند..چشمان تارا به خاطر اشک سرخ شده بود و اخم کمرنگی بر پیشانی نشانده بود..از حرف های عمو خسرو دلگیر بود..
تارا نمی دانست که سروش به او علاقه دارد..

ارام سلام کرد که سروش هم جوابش را داد..ولی همچنان نگاهش می کرد..بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد..

تارا که سنگینی نگاه سروش معذبش می کرد گفت :چیزی شده ؟..
سروش به خودش امد..با لبخند نگاه از او گرفت و گفت :نه..مگه قراره چیزی شده باشه؟..فقط داشتم..داشتم..

من من کنان به تارا نگاه کرد و ادامه نداد..تارا ابروهایش را بالا انداخت :ظاهرا عمو میخواد با تو بره دنبال جنازه درسته؟..
سروش سرش را تکان داد و گفت :اره..درضمن بهتون تسلیت میگم..به هر حال عمه خانم به شماها نزدیک تر بود..
تانیا جواب داد :ما هم تسلیت میگیم..ولی این حرف درست نیست..عمه خانم همه ی ماها رو به یه اندازه دوست داشت..درسته که الان دیگه بینمون نیست ولی همه ی ما می دونیم که عمه خانم زن مغروی بود و احساساتش رو خیلی راحت بروز نمی داد..

سروش با سر حرف تانیا را تایید کرد..نگاهش را از روی صورت او برداشت و به تارا دوخت..این نگاه ها تانیا و ترلان را به شک

1400/06/02 15:46