رمان های جدید

610 عضو

چشمانش سرخ شده بود..


روهان دستشو توی جیبش برد..بعد از چند لحظه دستشو بالا اورد و رو به روی صورت تانیا گرفت..کف دستشو باز کرد..زنجیر ضخیمی از جنس طلا از لابه لای انگشتان روهان اویزان شد..

چشمان تانیا از زور تعجب گرد شد..چند لحظه فقط به زنجیر خیره شد..
بهت زده گفت:این..این گردنبند دست تو چکار می کنه؟!..
روهان با لبخند و نگاهی خاص گفت:می شناسیش؟..
تانیا:معلومه که می شناسمش..این گردنبنده مادرمه..پرسیدم دسته تو چکار می کنه؟!..
دستشو جلو برد تا گردنبند را از او بگیرد ولی روهان خیلی سریع دستشو عقب کشید ..
گردنبند رو تو مشتش فشرد :درست حدس زدی عزیزم..این گردنبند بعلاوه ی خیلی چیزای دیگه که مربوط به خانواده ی کیهانی میشه دسته منه..
تانیا که در ابتدا از گفته های روهان متعجب شده بود..کم کم اخم بر پیشانی نشاند و گفت:خیلی پستی روهان..واقعا نمی دونم چی بهت بگم..از ماله ما دزدی می کنی..اونوقت خیلی ریلکس جلوی من می ایستی و تهدید می کنی؟..

روهان قهقهه زد ..تانیا با حرص نگاهش می کرد..
روهان:اخم که می کنی خوشگل تر میشی ..با دل من بازی نکن عشقم..
تانیا تقریبا داد زد:خفه شو دزدِ عوضی..یادگار مادرمو پس بده بعد هم گورتو از خونه ی من گم کن..
روهان با بدجنسی نگاهش کرد :دزد؟..هه..خانمی کسی به نامزدش از این حرفا نمی زنه..
مشتشو اورد بالا و ادامه داد :این گردنبند و یادگاری های خانوادگیتون دسته منه..ولی از راه دزدی به دستشون نیاوردم..پدرت اونا رو به من داد..
تانیا با تعجب گفت:پدرم؟!..داری دروغ میگی..اینو بدون با این حرفای صدمن یه غازت عمرا بتونی خامم کنی..
روهان:مگه نمی خوای بدونی کی اینا رو بهم داده؟..خب من هم گفتم پدرت..چراشو بهت نمیگم ..تا همینقدر که بهت گفتم هم براش دلیل داشتم..
تانیا:روهان چی توی اون کله ی بی مغزت می گذره؟..اینبارچه خوابی دیدی؟..
روهان نگاهی به اطرافش انداخت ..هووووومی کرد وگفت:خب خواب که دیدم..ولی خوشه..خیالت راحت..
تانیا دستشو برد جلو و گفت:اون گردنبند رو بده و همراه پدر ومادرت از اینجا برو..بذار همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه ..دیگه کم کم داری با این کارا و حرفات حوصله م رو سر می بری..

روهان دست تانیا رو توی دستش گرفت..تانیا با حرص دستشو کشید ولی روهان محکم نگهش داشته بود..
روهان:تقلا نکن عشقم..فقط درخواستمو قبول کن..مطمئن باش بهترین عروسی رو برات می گیرم..برات بهترین زندگی رو می سازم..فقط با من باش..دراونصورت گردنبندِ مادرت و هر چیزه دیگه ای که به تو و خانواده ت مربوط میشه رو پس میدم..حتی از خودم هم بهت میدم..فقط برای من باش..

تانیا خشکش زده بود..در چشمان روهان خیره شد..حتی پلک هم نمی

1400/05/31 17:04

زد..
تانیا:روهان نگو که..نگو که می خوای..
روهان سرش رو تکون داد :دقیقا..افرین..معلومه دختر باهوشی هستی..البته در این شک نداشتم وگرنه انتخابت نمی کردم..تو دخترِ فهمیده و زرنگی هستی..گاهی هم شیطون و سرتق..از تمومه خصوصیاتت خوشم میاد..تو همونی که من می خوام..پس مطمئن باش به این اسونیا ولت نمی کنم..

تاینا با خشم دستشو بیرون کشید و یه قدم به عقب برداشت..انگشت اشاره ش رو اورد بالا و تهدید کنان گفت:به ارواح خاک ِپدرو مادرم قسم می خورم که هیچ وقت این ازدواج سر نگیره..قسم می خورم روهان..من تانیام..تانیا کیهانی..بدون داری با کی حرف می زنی..تهدیدات تو کتم نمیره..نه..به هیچ وجه ازت نمی ترسم..هر غلطی هم دلت می خواد بکن..اصلا از همین امشب برو بشین واسه م هزارتا نقشه بکش..ولی مطمئن باش خودم سدی جلوت می سازم تو که هیچ صد نفر مثل تو هم نتونه اونو بشکنه و ازش رد بشه..

روهان دهان باز کرد حرف بزنه که تانیا سرش داد زد :خفه شو کثافت..فقط خفه شو..خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم..اون موقع که قبول کردم نامزدت بشم صرفا به خاطرعقایده پدرم بود..گفت روهان مردِ زندگیه و اقا و سرشناسه..منم گفتم چشم و اون خبط رو کردم..ولی بعد که فهمیدم چه کثافتی هستی کشیدم کنار..پدرم فوت شده بود و ندید که تو چه رذلی هستی..از تمومه کثافت کاریات خبر دارم..فکر نکن سرمو عین کبک کردم زیر برف و ساکت نشسته م که تو بیای بگی عشقم..عزیزم..منم برات غش و ضعف کنم..نه اقا..اینجا رو اشتباه اومدی..تا تهشو خوندم..می دونم قصدت چیه..میخوای بگی اگر باهات ازدواج نکنم یادگارخانوادگیمو بهم پس نمیدی..منم میگم خب نده..برو به درک..نه اونا برام ارزشی دارن نه تو..ولی گردنبنده مادرم رومی خوام..و مطمئن باش ازت پس می گیرم..اون تنها یادگار مادرمه..ازت می گیرمش ولی تن به ازدواج با تو نمیدم..این هم حرفه اخرِ منه..حالا هم از خونه ی من گمشو بیرون..اگر هم بخوای برام مزاحمت ایجاد کنی اینو بدون با پلیس و 110 طرفی..

روهان ساکت و خاموش با نگاهی پر از خشم و در عین حال پر تعجب به تانیا خیره شده بود..
فکش منقبض شده بود..پوست سبزه ش به سرخی می زد..چشمان مشکیش از زور خشم قرمز شده بود..لبان نازک و مردانه ش را با حرص روی هم می فشرد..
دستی بین موهایش کشید..اتش گرفته بود..حرف های تانیا او را به اوج عصبانیت رسانده بود..

تانیا بیش از ان نایستاد..با قدم هایی بلند به طرف خونه رفت..در رو باز کرد و داخل شد..بدون اینکه به سالن نگاهی بیاندازد از پله ها بالا رفت..

اقا و خانم سزاور که حدس زده بودند قضیه از چه قرار است سرسنگین خداحافظی کردند و از خونه بیرون رفتند..
تارا و ترلان تا پشت در

1400/05/31 17:04

همراهیشون کردند و در رو بستند..
از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردند..اقا و خانم سزاور با روهان جر و بحث می کردند..تا اینکه از باغ خارج شدند..
**************
تانیا توی اتاقش روی تخت دراز کشیده بود..ترلان و تارا هم کنارش نشسته بودند..هر چه را که بینشان اتفاق افتاده بود رو برای خواهرانش تعریف کرد..
ترلان نفس عمیقی کشید و گفت :یعنی یادگار خانوادگیمون برات ارزشی نداره؟..می خوای به همین اسونی ازشون بگذری؟..
تانیا تو جا نیمخیز شد..یه دستشو گذاشت زیر سرش و گفت:نه بابا..اون موقع اینو گفتم تا حرصشو در بیارم..می خواستم بهش بفهمونم با وجوده اونا هم نمی تونه منو مجبور به کاری کنه..قصدم همین بود..
تارا:حالا می خوای چکار کنی؟..گردنبند مامان دسته اون نامرد چکار می کنه؟..
تانیا یه تای ابروشو بالا انداخت :نمی دونم..خودش که گفت بابا بهش داده..ولی نگفت چطوری..
ترلان:شاید هم داره دروغ میگه..
تانیا:شاید..نمی دونم..در هر حال همه چیز تموم شد..حالا باید یه فکری بکنیم تا بتونیم گردنبند رو به دست بیاریم..از وقتی تو دستش دیدم ذهنمو به خودش مشغول کرده..
تارا: من که میگم فعلا نباید کاری بکنیم..بذار یه مدت بگذره..وگرنه اونجوری آتو میدیم دستش که اره واسمون مهمه..ولی اگر یه مدت بی خیالش بشیم اونم پیشه خودش فکر می کنه برامون مهم نیست..بعد از اونم یه فکری می کنیم..
ترلان:منم با تارا موافقم..فعلا بی خیالی طی کنیم تا بعد ببینیم چی میشه..
تانیا:تا کی؟..
ترلان:تا هر وقت که زمانش مناسب باشه..فعلا جز صبر کار دیگه نمیشه کرد..

صدای میومیو از پشت در می اومد..تارا با لبخند از جا بلند شد :ای جوووووونم..نونوی من اومده پشته در داره صدام می کنه..
درو باز کرد..بچه گربه ی سفید و پشمالویی پشت در نشسته بود و با صدای ریزی میومیو می کرد..با دیدن تارا سرشو بلند کرد و نگاه درخشان و مظلومش رو به او دوخت..
تارا بغلش کرد ..خیلی اروم نوازشش می کرد..روی تخت نشست..گربه ی ملوسی بود..از اینکه تارا نوازشش می کرد خوشش اومده بود ..
ترلان خندید :اینو نگاه.. انقدر که تو نونو جونتو نوازش میکنی یه مادر بچه ش رو نوازش نمی کنه..بسه دیگه..
تارا اخماشو کشید تو هم :اولا چه ربطی داشت؟..دوما چطور دلت میاد؟..ببین چه نازه؟..وای فداش بشم ..

تانیا با لبخند سرشو تکون داد :خدا یه عقلی بهت بده دختر..خونه رو کردی باغ وحش..همه جور جک و جونوری تو اتاقت پیدا میشه..خداوکیلی شبا خوف برت نمیداره با مار و افتاب پرست هم اتاق میشی؟..
تارا:نه مگه مار و افتاب پرست هم ترس داره؟..اونا تو اکواریومه خودشونن..درضمن جاشون سواست..ورِ دله من که نیستن..
ترلان :حالا هرچی..من یه سوسک تو اتاقم باشه تا

1400/05/31 17:04

صبح خوابم نمی بره..تا نکشمش اروم و قرار ندارم..اونوقت تو با این هیولاها سر می کنی؟..من در عجبم به خدا..
تارا با حرص گفت:نمی خواد در عجب باشی..کار به جونورای عزیزه من نداشته باشی کافیه..
تانیا پوفی کشید و گفت:بیچاره اونی که بخواد تو رو بگیره..از همین الان دلم براش کبابه..
ترلان خندید :وای همینو بگو..پسره بیچاره هر شب باید قبل از خواب یه شب بخیر به تمامی جک و جونورا و حشراته محترمه چه سوسک و پشه و مگس وپروانه بگه..بعد هم بره سراغه مار و مارمولک و افتاب پرست..بعدش نوبتی هم باشه نوبته ماهی ها و ابزیانه..خوب که همه رو یه دور زیارت کرد وبهشون شب بخیر گفت یه جست می زنه تو تخت که مثلا به جونوره اخری که همون نونو جونه شب بخیر بگه که می بینه نه نونو تشریف داره نه خانم خانماش..اینورو بگرد اونورو بگرد..نخیر..می بینه خبری ازش نیست..یهو در اتاق باز میشه هیکل خانم تو درگاه نمایان میشه..یه شیشه شیر کوچولو دستشه داره به نونو شیر میده..اخه نونوجان قبل از خواب شیر ولرم میل می کنن..اگه نخوره خوب خوابش نمی بره..بعد از 1 ساعت که شیر خوردنش تموم شد با تمامه احساس میذارش تو سبدش که بگیره بکپه..این وسط شوهره بیچاره ش هم هفتاد و هفت تا خواب از پادشاهانه عزیز رو دیده..زیر لب یه "ایش" تحویلش میده و می گیره می خوابه..بشمر سه هم به خواب میره..باور کن عینه همین واسه تارا اتفاق میافته..من مطمئنم..

تمام مدت که ترلان حرف می زد تانیا می خندید.. تا حدی که از زور خنده سرخ شده و از چشمانش اشک جاری شده بود..
ترلان هم می خندید که تارا رو به هر دو دهانش و کج کرد وگفت :هه هه هه هه هه ..یه مشت چرت و پرت بلغور کردی دادی تحویله تانیا بعد هم نیشتونو باز کردین می خندین؟..اولا من حالا حالاها شوهر بکن نیستم..دوما اگر هم خر مغزمو گاز گرفت خواستم چنین اشتباهی رو مرتکب بشم میرم زنه یه جانور شناس میشم که لااقل مثله خودم به حیوونا علاقه داشته باشه و بهشون احترام بذاره..
ترلان :خوبه اونجوری میشین دوتا.. یه باغ وحش بین المللی دایر می کنید..به به چه شود..اونوقت سر درش هم می زنید باغ وحشه وحشیان..با مدیریته تارا کیهانی و جنابه همسر..شوهرت هم مثله خودت یه پا دیوونه از اب در میاد دیگه..غیر از این که نمیشه..
تانیا با لبخند گفت : خدا خوب در و تخته رو با هم جور می کنه..
ترلان خندید و گفت :حالا باز خوبه تارا واسه شوهره اینده ش نقشه کشیده و می دونه چی می خواد ..منو بگو که گمونم اسب سفید شاهزاده م رو کشتن و باهاش هات داگ درست کردن که پیداش نیست وگرنه امکان نداشت اینقده دیر کنه..
اینبار تارا هم اخماش باز شد و خندید..
تارا:چیه؟..نکنه هوس شوهر

1400/05/31 17:04

کردی؟..
ترلان با نیش باز گفت :عمرااااا..این یه قلم به من نمیاد..
تارا نگاهی به هر دو انداخت .. با ذوق نونو رو نوازش کرد و گفت :بچه ها یه تصمیمی گرفتم..میخوام حیوونامو هم با خودم بیارم ویلا..اینجا که نمی تونم تنهاشون بذارم..
لبخند از روی لبان تانیا و ترلان محو شد..
با چشمان گرد شده گفتند :چــــی؟؟!!..


تارا :چیت نه و چلوار..ساده نه گلدار..چی نداره..
تانیا :تارا این یه مورد و خواهشا بی خیال شو ..ما یه مدت میریم اونجا حال و هوامون عوض بشه..نهایت 2 یا 3 ماه..بذار جک و جونورات همینجا واسه خودشون عشق و حال کنن..جونه من بر ندار بیارشون..
تارا اخم کرد :نمی تونم اینجا ولشون کنم به امانه خدا..زبون بسته ها از بی ابی و بی غذایی تلف میشن..
ترلان لباشو ورچید و گفت :اوخی..نگو که دلم کباب شد..
تارا نگاهش کرد :تو از همون اولش با حیوونای من ضد بود..اخه چکارت کردن که انقدر ازشون بدت میاد؟..
ترلان:همه جور بلایی به سر من و تانیا اوردن..خودت هم خوب می دونی..
تانیا:به نعمت می سپرم غذاشون رو بده..فقط اینا رو با خودت ور ندار بیار..
تارا:نعمت فقط سرایداره.. چه می دونه اینا چی می خورن یا چه موقع باید بهشون غذا بده؟..نه خودم باید باشم..

ترلان با حرص نگاهش کرد و گفت :خیلی خب..فقط 2 تا شون رو بیار..بقیه رو بذار باشن نعمت بهشون می رسه تا ما برگردیم..
تارا لبخند پت و پهنی تحویل ترلان داد :3 تاشونو میارم..نونو و پولکی و افتاب..بقیه باشن پیش نعمت..
تانیا با صدای ناله مانندی گفت :واااااای خدااااا..حالا نونو هیچی دیگه چرا اون دوتا هیولا رو میاری؟..
تارا:چون رسیدگی به اونا سخت تره..نعمت که نمی تونه به مار و افتاب پرستم درست و حسابی برسه..باید خودم اینکارو بکنم..
ترلان با کف دست به پیشونی خودش زد و گفت :رسماً بدبخت شدیم رفت..گفتیم میریم اونجا لااقل یه مدت از شر جونورای تو راحت میشیم..از شانسه ما گلچینشون کرده می خواد با خودش بیاردشون..اونم چــی؟..گربه و مار وافتاب پرست..اخه پولکی هم شد اسمه مار؟..
تارا :تو چه کار به اسمش داری؟..من صاحبشم که دلم می خواد اسمشو بذارم پولکی..مشکلی داری؟..
خندید : با اسمش نه ولی با خودش اره..
تارا پشت چشم نازک کرد :به هیچ وجه مهم نیست ..داشته باش..
تانیا:وای روتو برم دختر..خیلی خُب بیار..مگه کسی حریفه تو میشه؟..
تارا خندید :خوشم میاد خودتون می دونید تهش کیش و مات می شید بازم حرف خودتونو می زنید..
ترلان اخم کرد و گفت :هرهر نکن واسه من..من و تانیا از تو بزرگتریم باید هر چی میگیم بی چون و چرا بگی چشم..
تارا اداشو در اورد گفت :اوه اوه حالا به جای چشم بگم باشه چی؟..اشکال نداره؟..
ترلان با حرص گفت :مسخره می کنی؟..برو

1400/05/31 17:04

یه کم ادب یاد بگیر دختر..
تارا:ادب دارم ولی رو حیوونام حساسم حواستو جمع کن ابجی..

ترلان چپ چپ نگاش کرد..تانیا به جر و بحثشون می خندید..
تانیا:بسه دیگه سرمو خوردید..پاشین برید بخوابید..فردا کلی کار داریم..باید وسایلمون رو جمع کنیم..
ترلان و تارا از روی تخت بلند شدند..تارا همونطور که نونو رو نوازش می کرد رو به تانیا گفت :دقیقا کی حرکت می کنیم؟..
تاینا:3 یا 4 روز دیگه..می خوام به عمه خانم هم خبر بدم..
ترلان :من جای تو بودم اینکارو نمی کردم..می خوای باز بیافته به جونمون؟..
تانیا چشم غره رفت و گفت :ترلان اینو نگو..اون بزرگترمونه..اینو یادت نره که بابا ما رو به اون سپرده و الان یه جورایی سرپرستمونه..درسته به میل خودمون نرفتیم خونه ش و گفتیم اینجا راحت تریم..ولی دلیل نمیشه که اونو هم در جریان قرار ندیم..
ترلان لبخند کمرنگی زد و اروم سرشو تکون داد :باشه..شب بخیر..
تارا هم شب بخیر گفت..تانیا با لبخند جوابشون رو داد..دخترا از اتاق بیرون رفتن و ترلان درو بست..

تانیا از جا بلند شد و لباس خوابش رو پوشید..یه بلوز یقه دار که از جلو چند تا دکمه می خورد..به رنگ سفید با گل های ریز ابی..بلوز وشلوار سر هم بود..
چراغ خواب رو روشن کرد و برق اتاق رو خاموش کرد..به ساعتش نگاه کرد..12بود..

روی تخت که دراز کشید اتفاقاتی که تو طولِ روز براشون پیش اومده بود رو مرور کرد..
ویلا..پسرا..کل کل باهاشون..امشب..روهان و حرفاش..
ازاینکه بالاخره روهان رو رد کرده بود خوشحال بود..ولی به خاطرگردنبند نگران بود..
چشمانش کم کم گرم شد و به خواب فرو رفت..
************
پسرا توی اشپزخونه دور میز نشسته بودند و صبحانه می خوردند..
رایان رو به راشا گفت :برنامه ی امروزت چیه؟..
راشا یه قلوپ از چاییشو خورد و گفت :برنامه ی خاصی ندارم..تا 12 کلاس و بعدم میام خونه..عصر هم یه سر به باشگاهه رادوین می زنم..چطور؟..
رایان شونه ش رو بالا انداخت و رو به هر دو گفت:هیچی..گفتم اگر پایه هستید امشب شام بریم بیرون..
رادوین نگاهش کرد و گفت :من حرفی ندارم..
راشا رو به رایان گفت :فکر خوبیه..ولی رایان تو کار و زندگی نداری ؟..نمی خوای محض رضای خدا هم که شده در اون مغازه ی بدبختتو باز کنی ؟..شاید دری به تخته خورد و یه بنده خدایی اومد توش مشتری شد..

رایان که صبحانه ش رو تموم کرده بود از پشت میز بلند شد..
تکیه ش رو به کابینت داد و گفت :نه بابا کار و بار کساته..هنوز جنسایی که اون سری وارد کردم چند تاییش رو دستم مونده..
رادوین هم از پشت میز بلند شد..فنجونش رو برداشت و گذاشت تو سینک ..شیر اب رو باز کرد..
رادوین :اگر درستو ادامه داده بودی الان به یه جایی می رسیدی..ولی وسطش ول کردی الان

1400/05/31 17:04

این وضعته..
رایان پوزخند زد و گفت :همین فوق دیپلم کامپیوتر هم زیاده..الان فوق لیسانسه ها و بالاتراش بیکار وبی عار دارن دور خودشون می چرخن..باز من این مغازه و کسب و کار رو دارم..

رادوین داشت با حوله دستاشو خشک می کرد..راشا از پشت میز بلند شد..نگاهش پر از شیطنت بود..
رو به رایان گفت :ناقلا دوست دختر جدید پیدا می کنی و لو نمیدی؟..
رایان با تعجب گفت :کی؟!..من؟!..برو بابا دلت خوشه..
راشا:اررررره..رایان جون هر کی رو بتونی سیا کنی منو نمی تونی..دیشب که گوشیت رو میز تو هال بود صفحه ش روشن شد..دیدم اس اومده..اون موقع تو اتاقت بودی..فکر نکنی از روی فضولی بودا..نه جانه تو..حس کنجکاویم تحریک شده بود..انگشتم همینجور یهویی خورد رو دکمه ش و اس ام است باز شد..صبر کن یادم بیاد چی بود؟..
دستی به چونه ش کشید..رایان چپ چپ نگاهش می کرد..
راشا عقب عقب به طرف در اشپزخونه رفت با همون نگاه شیطون گفت :اهان یادم اومد..همگی گوش کنید ببیند چی گفته این لیدیِ محترم..
با صدای ظریف و زنونه ای گفت :"رایان جونم تو که میدونی من به خیابونا وارد نیستم میشه بهم بگی باید از کدوم طرف قربوووونت برررررم؟!"..
رادوین با صدای بلند زد زیر خنده..رایان که از زور خشم سرخ شده بود یه قدم به طرف راشا برداشت..
راشا هم در حالی که قهقهه می زد سریع از اشپزخونه زد بیرون..

1400/05/31 17:04

موبایل راشا زنگ خورد..گوشی روی میز بود..برداشت..نگاهی به شماره انداخت..
با تعجب رو به رادوین و رایان گفت:شیبانی ِ..
جواب داد :الو..
--الو..سلام..اقای راشا بزرگوار؟..
راشا:بله خودم هستم..بفرمایید..
--به جا اوردید؟..
راشا:بله..اقای شیبانی..اتفاقی افتاده؟..
--خیر..همه چیز رو به راهه..شرمنده دیروز کار مهمی برام پیش اومد مجبور شدم با عجله برگردم..
راشا:نه خواهش می کنم..کار پیش میاد دیگه..درک می کنم..
--ممنونم..در مورد یه سری مسائل که مربوط به ویلا میشه می خواستم شما و برادراتون رو امروز عصر توی دفترم ملاقات کنم..

راشا نگاهی به پسرا انداخت..هر دو رو به روی راشا ایستاده بودند و با کنجکاوی نگاهش می کردند..
راشا:یه چند لحظه گوشی..
--بله خواهش می کنم..

راشا گوشی رو پایین اورد ..جلوی دهانه ش رو گرفت و گفت:میگه امروز عصر بریم دفترش می خواد باهامون حرف بزنه..
رادوین :چه حرفی؟..
راشا:مثل اینکه درمورد ویلاست..
رایان نگاهی به هردو انداخت و گفت:میریم ببینیم چی میگه..
رادوین هم سرش رو تکون داد و رو به راشا گفت :بهش بگو چه ساعتی بیایم؟..
راشا گوشی رو کنار گوشش گرفت و گفت:چه ساعتی بیایم اقای شیبانی؟..
-- ساعت 5/5 ..
راشا:باشه..سر ساعت اونجاییم..
--ممنونم..پس فعلا..
راشا:خداحافظ..

گوشی رو قطع کرد..رو به پسرا گفت:یعنی چی می خواد بگه؟..
رادوین به طرف چوب لباسی رفت و کت اسپرت مشکیش رو برداشت..
درهمون حال که کت رو به تن می کرد گفت:حتما مهمه که به خاطرش این موقع از صبح تلفن زده..من امروز 4 میام خونه..فعلا..
بعد از زدن این حرف از خونه بیرون رفت و در رو بست..

رایان از گوشه ی چشم نگاهی به راشا انداخت و با اخم کمرنگی گفت:کی به تو گفته بدون اجازه ی من به گوشیم دست بزنی؟..
راشا خندید و گفت:مگه باید اجازه می گرفتم؟..شرمنده نمی دونستم..ایشاالله دفعه ی بعد..
رایان دندوناشو روی هم فشرد و گفت:دفعه ی بعدی وجود نداره..بار اخرت باشه راشا..وگرنه من می دونم و تو..
راشا دستاشو برد بالا و گفت:خیلی خب غلاف کن هَفتیرتو..حالا خداییش دوست دخترت بود؟..اسمش چیه؟..
رایان:تو که پیامکشو خوندی..یه نگاه به اسمشم مینداختی..
راشا روی مبل نشست و گفت :تقصیر خودت شد زود از اتاقت اومدی بیرون..فقط تونستم اس رو بخونم..
رایان اروم با پاش به پای راشا زد و گفت:عجب رویی داری تو..درضمن هانی دوست دخترم نیست..
راشا سوت کشید و ابروشو انداخت بالا..
راشا:اوهــــــو..پس اسمش هانی ِ..اونوقت چرا دوست دخترت نیست؟..عیب و ایرادی داره؟..
رایان کنارش نشست ..کمی خودش رو به جلو خم کرد..انگشتاشو تو هم گرده کرد وگفت:از اون لحاظ نه..اتفاقا هم خوشگله هم پولدار..ولی زیادی شِفته ست..عینِ

1400/05/31 17:04

کَنه می مونه..از اینجور دخترا خوشم نمیاد..
راشا خندید و گفت:اوکی گرفتم چی میگی..حتما عــاشقت شده داش رایان..
رایان هم خندید و گفت :بی خیال بابا..من میگم دختره کَنه ست تو میگی عشق و عاشقی؟..تازه دعوتم کرده اخر هفته پارتی..
راشا اروم زد پشتشو گفت:دمت گرم..عجب شانسی..مفتکی عشق و حال؟..
رایان:باز گفت عشق و حال..دارم میگم من باهاش رابطه ای ندارم..نمی خوام هم داشته باشم..
راشا:چرا؟..مگه نمیگی دختره از اون خرپولاست؟..پس بچسب ولش نکن ..
رایان:اره..پولشون از پارو بالا میره..جلوی مغازه باهاش اشنا شدم..داشتم درو می بستم که دیدم یکی موبایلش افتاد جلوی پام.. خم شدم برش داشتم..همین که سرمو بلند کردم چشمم بهش افتاد..چشمای مشکی و پوست برنز..دماغمش عمل کرده..تیپش امروزیه ولی زیادم زننده نیست..میگم باهاش مشکلی ندارم فقط خیــــلی سیریشه..موبایلش ضربه دیده بود واسه ش درست کردم..گفت کارتِ مغازه رو بهش بدم که اگر موبایلش عیب و ایرادی پیدا کرد زنگ بزنه..باور کن همچین جدی اینا رو می گفت که من باورم شده بود قصدی نداره..ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود..چند بار به بهانه ی گوشی زنگ زد..ولی بعد اس داد..من جوابشو می دادم..نه از روی قصد و غرض..همین دوستی و این حرفا..تا اینکه چند وقت پیش گفت می خواد پارتی بگیره و منو هم دعوت کرد..

راشا:حالا مگه چی شده؟..چرا دودلی؟..
رایان:اخه مطمئنم این پارتی رو که برم دیگه اویزون شدنش رو شاخه..با قبول درخواستش یعنی رابطه مون محکم تر میشه .. اینجوری به هم نزدیک میشیم و دیگه..
راشا با تعجب گفت :مگه از اوناشه؟!..
رایان از گوشه ی چشم نگاهش کرد وگفت :چه می دونم..ولی بر حسب تجربه مطمئنم اینجوری میشه..از اون دخترایی نیست که سریع خودشو ولو کنه تو بغلت..ولی اگر رابطه ی دوستیمون ادامه پیدا کنه..تهش شاید به یه جاهایی ختم شد که برای من خوشایند نیست..
راشا:خب کاری نداره..بهش بگو نمی تونی بیای..بعد هم یه بهونه ی تپل جور کن تحویلش بده..
رایان اخماشو کشید تو هم و کلافه گفت :اخه اینم نمیشه..
راشا:دیگه چرا؟..
نفس عمیقی کشید و گفت :اخه بدبختیش اینجاست بابای این هانی خانم یکی از همونایی ِکه چک من دستشه..می ترسم دست رد به سینه ی دخی جونش بزنم از اونورم باباش کار دستم بده..می فهمی که چی میگم؟..
راشا با مشت زد به بازوی رایان وگفت :یعنی خــــاک..اخه ایکیو دیگه چرا رفتی با دختره طرف رفیق شدی؟..
رایان:اولا هنوز هیچی بینمون نیست..در حد دوستی معمولیه..دوما منه خر چه می دونستم هانی دختره شهسواریه..بعداً از زبونه خودش شنیدم..
راشا نچ نچی کرد وگفت :هه..عجب شانسی داری تو..حالا می خوای چه گِلی به سرت بگیری؟..
رایان

1400/05/31 17:04

گرفته گفت : نمی دونم..واسه ی همین دو دلم..
راشا:اگر اینجوریه که تو میگی چاره ای نداری جز اینکه درخواستشو قبول کنی..حالا شاید شدی داماده شهسواری تهش عاقبت بخیر شدی دست منو هم گرفتی ..والا..همیشه ادم اولش بدشانسی میاره تهش می فهمه نه بابا..تا الان داشتی پله های خوشبختی رو طی می کردی و از بدبختی دور می شدی..
رایان:برو بابا تو که خیلی دلت خوشه..این حرفا کجا بود؟..من و چه به داماد شدن اونم چی؟..داماده شهسواری؟..هه..عمرا..
راشا:حالا شایدم شد..
با شیطنت ادامه داد :چیه؟..نکنه می خوای اول عاشق بشی بعد ازدواج کنی؟..
رایان پوزخند زد وگفت :عشق کیلویی چند؟..تو این دوره و زمونه به اندازه ی یه سره سوزنم گیرت نمیاد..هه..عشق..
راشا:حالا شاید هم هست ولی گیر ما نمیاد..

رایان از جا بلند شد و گفت :همون بهتر که نیاد..توی این هاگیرواگیرفقط عشق وعاشقی رو کم دارم..بی خیال ..من برم دیگه..
راشا هم از روی مبل بلند شد و گفت :یادت نره عصر باید بریم دفتر شیبانی..
رایان سوئیچ ماشینش رو برداشت و گفت :نه یادمه..ساعت 3/5 خونه م..فعلا..
از خونه بیرون رفت و در رو بست..راشا هم اماده شد..
امروز کلاس موسیقی دیرتر دایر می شد..از طرفی زودتر هم بر میگشت..


رادوین 27 ساله..لیسانس تربیت بدنی..یه مدت کوتاه تو دبیرستان پسرانه مربی تربیت بدنی بود..ولی از اون شغل استعفا داد..به دلایلی که یکی از انها دایر کردن باشگاه ورزشیش بود..یه باشگاه کوچک که رادوین علاقه ی خاصی به ان داشت..
در زمینه ی شنا .. بدنسازی و والیبال تبحره خاصی داشت..
چشمان ابی..پوست گندمی..بینی متناسب ..قد بلند و چهارشانه..شخصیتی گاه جدی و مغرور و گاهی هم شاد و شیطون ..

رایان هم جوانی قد بلند و چهارشانه وبسیار جذاب بود..ولی رادوین به خاطر ورزشکار بودنش چهارشانه تر به نظر می رسید و هیکل و عضله های ورزیده ش را جذاب و گیرا به رخ می کشید..
رایان 25 ساله بود..چشمان قهوه ای تیره..پوست گندمی مایل به برنز..بینی قلمی و متناسب که به قول راشا از صدقه سر پدر ومادرشون هیچ کدوم صورت و بینی نا فورمی نداشتند..
تا مقطع فوق دیپلم در رشته ی کامپیوتر پیش رفته بود..ولی از انجایی که پول را در ادامه دادن به درس و رشته ش نمی دید ان را رها کرد و به کار در بازار روی اورد..
مغازه ی نسبتا بزرگ موبایل فروشی به همراه لوازم جانبی انها..در کنارش قطعات کامپیوتر هم خرید و فروش می کرد..
شخصیتی شوخ و در عین حال زرنگ..همیشه راهی برای رهایی از مشکلاتش داشت..

و راشا که برادر کوچک انها محسوب می شد..23 ساله..با چهره ای جذاب..موهای مشکی..چشمان قهوه ای که توی نور روشن به نظر می رسید ولی تو تاریکی و سایه تیره می شد..
لیسانس

1400/05/31 17:04

موسیقی در رشته ی نوازندگیِ گیتار..کارش فوق العاده بود..همینطور صدای خوبی داشت..
در یکی از اموزشگاه های موسیقی گیتار تدریس می کرد..
**************************
رادوین در حال زدن وزنه ی ازاد بود..با قدرت دمبل های سنگین را بلند می کرد..
یکی از بچه های باشگاه به اسم سیامک که در نبود رادوین باشگاه را اداره می کرد کنار او ایستاد و گفت:رادوین یکی دم در کارت داره..
رادوین دمبل ها را زمین گذاشت و ایستاد..با حوله عرقش را خشک کرد..
درحالی که سر بطری اب را باز می کرد گفت :کیه؟..
سیامک:نمی دونم..یه دختره ست..میگه با تو کار داره..
رادوین سرش رو تکون داد..چند قلوپ از اب داخل بطری را خورد..به صورتش اب زد..با حوله ی تمیزی صورتش را خشک کرد..گرمکنش را پوشید و کلاهش رو روی سر انداخت..از در خارج شد..
کسی انجا نبود..از پله ها بالا رفت..روی اخرین پله بود که دلناز را دید..با ارایشی زننده ..
رادوین ان یک پله را هم بالا امد و رو به روی دلناز ایستاد..با اخم غلیظی نگاهش کرد..لب باز کرد حرفی بزند که دلناز پیش قدم شد..
دلناز:سلام رادوین جون..خوبی؟..
رادوین توپید :چی می خوای؟..تو که باز اینجا پیدات شد..مگه نگفته بودم که دیگه نمی خوام ببینمت؟..
دلناز پوزخندی زد و از توی کیفش یه پاک بیرون اورد..
به طرف رادوین گرفت و گفت :اول دلیل اومدنم روبپرس بعد داد و هوار راه بنداز..بیا بگیر..اخر هفته ی دیگه عروسیمه..خوشحال میشم تو هم بیای..

با بدجنسی به او نگاه کرد..ولی رادوین هیچ تغییری تو حالت صورت و رفتارش نداد..خیلی اروم کارت را پاره کرد وپرت کرد بیرون..
رادوین:خیلی خب..کارتت رو دادی..حالا می تونی بری..
دلناز لبخند زد و گفت :باشه ..میرم..این که حرص خوردن نداره..راستی شاید برات جالب باشه که بدونی داماد هم شروینه..روز خوش عزیزم..

با همون لبخند صورتش رو برگرداند و رفت..
رادوین با خشم دستشو مشت کرد و زیر لب غرید :هرزه ی عوضی..واقعا با چه رویی پا شده اومده اینجا به من کارت عروسیشو میده؟..کثافت فکر کرده برام مهمه..هه..برو به درک..لیاقته تو رو همون امثاله شروین دارن..

بعد هم به سرعت از پله ها پایین رفت..حرصش گرفته بود..این کار دلناز را نوعی توهین به خود می دانست..البته حق هم داشت..دلناز با این کار می خواست غرور رادوین را خورد کند..
فکر می کرد رادوین هنوز هم به او دلبستگی دارد..در صورتی که رادوین از همان اول هم ذره ای علاقه به او نداشت..
همه ی حرصش از ان بود که دلناز قصد خورد کردنش را داشته و از این بابت عصبانی بود..و این خشمش را سر دستگاه ها خالی می کرد و با شدت بیشتری وزنه ها را بلند می کرد..


رادوین ترمز کرد..هر سه نفر نگاهی به نمای ساختمان

1400/05/31 17:04

انداختند..
رایان :همینجاست؟..
راشا نگاهی به گوشیش انداخت و گفت :اره..تو اس ام اس اقای شیبانی ادرس درست همینجاست..
هر سه پیاده شدند..نگاهشان به تابلویی که سر در ساختمان نصب شده بود افتاد..
چندین تابلو کنار هم که هر کدام مختص به یکی از دفاتره موجود در ساختمان بود..بین اونها تابلوی دفتر اقای شیبانی هم قرار داشت..روی ان نوشته بود (دفتر وکالت امیر شیبانی)..
رادوین :ظاهرا که خودشه..بریم تو..
وارد ساختمان شدند..
راشا رو به پسرا گفت:بچه ها طبقه ی چهارمه..
رایان دکمه ی اسانسور را فشرد..
**************
وارد دفتر شدند..منشی پشت میزش نشسته بود..با دیدن پسرا لبخند بر لب سلام کرد..
رادوین خشک و جدی گفت :می تونیم اقای شیبانی رو ببینیم؟..
منشی با صدای نازک و ظریفی گفت :شدن که میشه..ولی قبلا وقت گرفته بودید؟..
راشا خندید و گفت :مگه اومدیم مطب دکتر که باید وقت بگیریم؟..قبلا هماهنگ شده شما بگو بزرگوار اومده خود اقای شیبانی در جریان هستن..

منشی چشماشو باریک کرد و با ناز گوشی رو برداشت..
--الو..اقای شیبانی سه تا اقا اومدن میگن بزرگوار هستند و با شما کار دارن..بله..باشه چشم..

گوشی رو گذاشت..از جا بلند شد و با دست به اتاق اشاره کرد..
با همون لبخند و صدای ظریف که کمی ناز هم چاشنیش شده بود گفت :بفرمایید..اقای شیبانی منتظرتون هستند..
هر سه بدون هیچ حرفی به طرف اتاق رفتند ..
منشی روی صندلی نشست و نگاه پر از حسرتی به پسرا انداخت ..
************
دخترها هم داخل اتاق منتظر نشسته بودند..پسرا با دیدنشان لبخند شیطنت امیزی بر لب نشاندند ولی خیلی زود لبخندشان محو شد..
بعد از سلام و احوال پرسی که از جانب پسرا گرم و از جانب دخترا سرد بود اقای شیبانی به اصل موضوع پرداخت..
اقای شیبانی با لبخند رو به 6 نفر گفت :اول از همه ازتون ممنونم که درخواستمو قبول کردید..
دستانش را روی میز گذاشت و انگشتانش را در هم گرده کرد: من تمامه اسناد و مدارکه مربوط به ویلا رو جمع اوری کردم و باید به اطلاعتون برسونم که دیگه کاری نمونده..با دفترخونه ی اسناد رسمی هم هماهنگ کردم..اگر مایل باشید همین فردا صبح میریم اونجا .. با امضای برگه های اسناد شش دونگ به نامتون میشه و اینجوری خیال هر دو طرف هم راحت میشه..
تانیا تک سرفه ای کرد و گفت :من حرفی ندارم..فردا صبح چه ساعتی؟..
اقای شیبانی :راس ساعت 11..درضمن این رو هم باید بگم با توجه به اینکه این ویلا جزو ارثیه ی طرفین محسوب میشه من توی این مدت کارهای اداری و قانونیش رو انجام دادم..البته با توجه به اختیارات کاریم که در حوزه ی اختیاراتم بوده و اون هم وکالت اقای کیهانی ست..برای همین کار ورثه ی اقای کیهانی تماما انجام

1400/05/31 17:04

شده..

رو به پسرا ادامه داد : سه دونگه ویلا فردا میخواد به نام شما بشه..اینجا باید به من بگید که می خواید این سه دونگ به نام کدوم یک از شما اقایان بشه؟..

هر سه نگاهی به هم انداختند..هیچ کدام جوابی نداشتند ..
ولی رادوین جدی رو به اقای شیبانی گفت :هر 1دونگ از ویلا به نام هر کدوم از ما زده بشه..اینجوری کاملا منصفانه ست..درسته؟..

اقای شیبانی لبخند زد و سرش را تکان داد :درسته..شما هم درست همون تصمیمی رو گرفتید که دختران اقای کیهانی گرفتند..
پسرا با تعجب به دخترا نگاه کردند..انها هم هر کدام 1 دونگ به نامشان می شد..
اقای شیبانی: البته من چون وکیل اقای کیهانی بودم کارهاشون به من محول شده بود و مشکل قانونی وجود نداشت..ولی با این حال چون از قصده شما اقایون خبر نداشتم شاید کارهای مربوط به شما یه روز عقب بیافته..ولی من دوست و اشنا توی دفترخونه دارم..نهایتش فردا کارها رو انجام میدم..شما 6 نفر لطفا پس فردا راس ساعت 11 صبح دفترخونه باشید ..موافقید؟..

اینبار ترلان گفت :چاره ی دیگه ای نیست..فقط سریعتر کارا انجام بشه بهتره..چون ما مدتی رو می خوایم تو ویلا بگذرونیم و نهایت 3 روز دیگه حرکت می کنیم..
اقای شیبانی اروم خندید و گفت : با این حساب معلومه که از ویلا خوشتون اومده درسته؟..
تارا لبخند زد و گفت :اوه چه جورم..فوق العاده ست..ولی در ورودی ویلا قفل بود نتونستیم بریم داخل..
اقای شیبانی :بله ..زمانی که ویلا به نامتون شد و تکلیفه ارث و ورثه ی پسران اقای بزرگوار مشخص شد کلید بهتون داده میشه..
رایان گفت :یعنی اگر بخوایم داخلشو ببینیم این اجازه رو نداریم؟..
اقای شیبانی :اجازه که دارید..منتها کلید زمانی بهتون داده میشه که ویلا تکلیفش مشخص بشه..می فهمید که چی میگم؟..
رایان سرش رو تکون داد و گفت :بله..کاملا متوجه هستم..

اقای شیبانی رو به دخترا گفت :پس نهایت تا 3 روز دیگه توی ویلا اقامت می کنید؟..
تانیا :بله ..
اقای شیبانی :خوبه ..تا اون موقع تکلیفش مشخص شده..
ترلان :اینجوری بهتره..لااقل با خیال راحت میریم..واقعا جای باصفایی بود..

اقای شیبانی با تکان دادن سر حرف ترلان را تایید کرد..
رو به پسرا گفت :شما چطور؟..
راشا با لبخند جواب داد :نه ما فعلا نمیریم..قرعه انداختیم به اسم خانما افتاد..فعلا مجبوریم بی خیال بشیم..همیشه خانما مقدم ترن..
با این حرف به تارا نگاه کرد ..تارا که کاملا متوجه منظور راشا شده بود پشت چشم نازک کرد و روشو برگردوند..

اقای شیبانی :درک می کنم..به هر حال ویلا امکاناتش جداست ولی دراصل هیچ دیواری این دو ویلا رو از هم جدا نکرده و در این صورت اگر هر 6 نفر بخواین تو ویلا باشید هیچ استقلالی ندارید و

1400/05/31 17:04

مطمئنا هیچ کدوم راحت نیستید..
تانیا سرشو تکون داد و گفت :درسته ..ما هم واسه ی همین مخالف بودیم..
رادوین اروم خندید و با لحن خاصی که فقط پسرا ازش سر در می اوردند گفت : دقیقا حق با شماست خانم کیهانی..به هیچ عنوان کار درستی نیست ..ما هم این رو قبول داریم..

دخترها به تک تک پسرا نگاهی انداختند..ولی اونها بدون اینکه تغییری در حالت صورتشان بدهند فقط لبخند می زدند و چیزی نمی گفتند..
****************
بالاخره کارهای ویلا انجام شد و حالا هر 6 نفر صاحب انجا بودند..
دخترا در تکاپوی بستن چمدان ها و جمع کردن لوازم مورد نیازشان بودند که زنگ در به صدا در امد..


تارا :این موقع روز کیه؟..
ترلان به طرف ایفن رفت..
ترلان: کیه؟..
--باز کن دختر..

ترلان با چشمانی پر از تعجب به تانیا و تارا نگاه کرد..تانیا جلو اومد و گفت :کیه ترلان؟..
ترلان سرشو تکون داد و توی گوشی گفت :بفرمایید تو عمه خانم..
دکمه ی در باز کن رو زد و گوشی رو گذاشت..

تارا با تعجب گفت :این دیگه اینجا چکار می کنه؟!..
ترلان :من چه می دونم..فقط همینو کم داشتیم..
تانیا به طرف در رفت و گفت :من عصر می خواستم برم خونه ش و بهش بگم داریم میریم..اتفاقا اینجور بهتر شد که خودش اومد..

در رو باز کرد..عمه خانم عصا زنان به طرف ساختمان می امد..تانیا به طرفش رفت و با لبخند سلام کرد..عمه خانم سرد و خشک جواب داد..تانیا زیر بازویش را گرفت و کمکش کرد از پله ها بالا برود..

وارد ساختمان شدند..تارا و ترلان سلام کردند که عمه خانم با همان لحن سردش جوابشان را داد..تانیا کمک کرد روی مبل بنشیند..هر سه توی سالن نشستند..

تانیا با لبخند رو به عمه خانم گفت :چه عجب عمه خانم..واقعا تعجب کردیم..
عمه خانم همراه با نیش کلامش گفت :اره خب..بایدم تعجب کنید..مگه اینکه کارتون داشته باشم اونطرفا پیداتون بشه..وگرنه حتی زورتون میاد یه تلفن بزنید..
ترلان لبخند کمرنگی زد و گفت :این حرفا کدومه عمه خانم..خب هر کدوم از ما مشغله ی خودشو داره..1 ماه دیگه دانشگاهمون شروع میشه..فعلا تعطیلاتیم ولی داریم خودمونو اماده می کنیم..

خانم بزرگ با عصا به تارا اشاره کرد :اینا درس و دانشگاه دارن تو چی؟..تو چه بهونه ای داری؟..
تارا لبخندی به پهنای صورت زد:من که از اینا بیشتر سرم شلوغه..از صبح بیدار میشم باید غذای تک تکه حیوونامو بدم..نونو..پولکی..افتاب..سمند ر..شکوفه..م..

عمه خانم دستشو اورد بالا با توپ و تشر گفت :بسه بسه..دختر تو خجالت نمی کشی با این سنت داری یه باغ وحش رو اداره می کنی؟..اینجا طویله ست یا خونه؟..من به سن تو بودم 2 تا شکم زاییده بودم..همسنات تو خونه ی شوهراشون دارن بچه داری می کنن..اونوقت تو اینجا واسه خودت

1400/05/31 17:04

باغ وحش راه انداختی خجالتم نمیکشی؟..

تارا که به اوج عصبانیت رسیده بود با صورتی سرخ از خشم ولی لحنی اروم گفت :عمه خانم الان که تو عصر هجر زندگی نمی کنیم..دخترای به سن من عشق و حالشون رو خونه ی پدر ومادراشون می کنن نه اینکه برن خونه ی شوور کهنه بچه اب بکشن..کی خواست شوور کنه شما هم یه چیزی می گیدا..درضمن نگهداری از حیوونا طویله داری نیست ..من بهشون علاقه دارم..

عمه خانم نگاه بدی به او انداخت :بهشون علاقه داری؟..دختر حیا کن این چه حرفیه می زنی؟..کدوم ادم عاقلی به حیوون علاقه مند میشه که تو شدی؟..
تارا بلند خندید :عمه خانم منظور من اون علاقه نبود..یه حس دیگه ست..

تانیا و ترلان با لبخند سرشون و پایین انداختند ..عمه خانم نگاهی به هر سه انداخت :خوشم باشه..نه..می بینم که خیلی خوب تربیت شدید..کارتون به جایی رسیده که به حرفای منی که بزرگترتونم می خندید اره؟..
تانیا سریع گفت :نه عمه خانم سوتفاهم نشه..ما منظوری نداشتیم..فقط..
عمه خانم :خیلی خب..نمی خواد ماست مالیش کنید..خیلی خوب فهمیدم منظورتون چیه..اصلا من واسه چیز دیگه ای اومدم اینجا..
رو به تانیا با اخم گفت :دختره ی چشم سفید واسه چی به روهان جواب رد دادی؟..
تانیا با شنیدن اسم روهان ابروهایش را در هم کشید و گفت :شما از کجا می دونید؟!..
عمه خانم :دیروز مادرش بهم زنگ زد و همه چیزو گفت..ولی اینو هم گفت که روهان دست بردار نیست و هنوز هم میگه که تو رو می خواد..

ترلان دخالت کرد :خیلی بیخود کرده که تانیا رو می خواد..تانیا هیچ علاقه ای بهش نداره..پسره عجب رویی داره ها..
تارا هم دخالت کرد و گفت :اره واقعا..تهدید می کنه تازه بعدش هم پا میشه میاد خواستگاری..
عمه خانم با صدای بلند گفت :ساکت شید ببینم..شماها به چه حقی دخالت می کنید؟..مگه اون پسر چی کم داره؟..اقا..تحصیلکرده..سرشنا س و پولدار..خانواده ی اسم و رسم دار..پدرتون هم خیلی دوستش داشت..یه کارخونه ی بزرگ داره که 100 نفر زیر دستش میان و میرن..
تانیا با حرص گفت : پس اون همه کثافت کاری که تو زندگیش کرده چی؟..مهسا رو یادتون رفته؟..
عمه خانم :نه یادم نرفته..دختره خودشو از قصد اویزونه روهان کرده بود..دخترای این دوره حیا رو خوردن ابرو رو انداختن جلو گربه..مشکل از دختره ست که با ناز وعشوه خودشو انداخته بود به روهان..وگرنه با پول دهنش بسته نمی شد..
ترلان :یعنی دختره اگر اویزون بود پسره هم باید هر غلطی دلش خواست بکنه؟..
عمه خانم :مردِ..تا حدی می تونه خودشو نگه داره..زن انقدر تو ناز و عشوه ماهره که صد تا مرد و رو یه انگشتش می تونه بچرخونه..دلیلی نداره بگید روهان ادمِ بدیه و لیاقت تانیا رو نداره..
تانیا پوزخند زد

1400/05/31 17:04

:واقعا استدلال جالبی دارید..ولی قانع کننده نبود..
عمه خانم :از بس قُدی دختر..اون پسر همه جوره خاطرتو می خواد دیگه ناز کردنت چیه؟..

تانیا با صدای نسبتا بلندی گفت :عمه خانم من احترام شما رو دارم..بزرگترم هستید درست..پدرم ما رو به شما سپرده بازم درست..ولی خودم اختیارِ کارا و تصمیماتم رو دارم..میگم به روهان علاقه ای ندارم و به هیچ وجه هم نمی خوام باهاش ازدواج کنم و اینو بدونید روی حرفم هم می ایستم..
عمه خانم با عصبانیت عصاش رو به زمین زد :ساکت شو دختر..به چه جراتی تو روی من وایمیستی؟..
تانیا :گفتم که من همه جوره احترامتون رو نگه می دارم..ولی بذارید خودم برای اینده م تصمیم بگیرم..
عمه خانم :انقدر بی صاحاب نشدی که بذارم همچین بازی با زندگیت بکنی..

رو به ترلان گفت :تانیا با روهان ازدواج می کنه..تو هم با فرامرز پسر شیبانی ..
ترلان معترضانه گفت :اِِِِِ..عمه خانم این چه حرفیه؟..تانیا می تونه واسه خودش تصمیم بگیره ولی من باید بهتون بگم نه از ریخته فرامرز خوشم میاد نه از صداش نه از کاراش نه از خودش وشخصیت شُل و شِوِلِش ..از هیچیِ این ادم خوشم نمیاد .. برعکس تا سرحد مرگ ازش بیزارم..

عمه خانم صداشو برد بالاتر :خیلی پررو شدی ترلان..مگه فرامرز چی کم داره؟..سر به زیر و نجیبِ..

تارا خندید :اره از بس سر به زیره که وقتی داره تو خیابون راه میره هزار بار با تیر چراغ برق و سطل اشغالای کنار خیابون تصادف می کنه..یه بار هم با کله شیرجه زده بود تو جوب..از بس این بشر سر به زیره ماشاالله..

تانیا و ترلان خندیدند..ولی عمه خانم از خشم سرخ شده بود..
عمه خانم:شماها لیاقت همچین پسرایی رو ندارید..روهان اون همه متشخص و اقا ..فرامرز هم با اون همه نجابت و سرسنگینی..واقعا که..باید از خداتون هم باشه..

تانیا جدی گفت :ما از خدامون نیست عمه خانم که اونا رو به همسری انتخاب کنیم..ولی از خدامونه یه ذره..فقط یه ذره به ما که برادرزاده هاتون هستیم اهمیت بدید و برای اینده مون نگران باشید..
عمه خانم : چطور چنین حرفی رو می زنی؟..من اگر برای اینده تون نگران نبودم نمی گفتم با روهان و فرامرز ازدواج کنید..می گفتم صبر کنید بِتُرشید اخرش سبزی فروش سرکوچه هم رِغبت نمی کنه نگاتون کنه چه برسه بیاد خواستگاری..

ترلان :به هر حال ما فعلا قصد ازدواج نداریم..اگر هم داشته باشیم با این دوتا موجوده ناشناخته نداریم..

عمه خانم با حرص از جا بلند شد و ایستاد..در حالی که به عصاش تکیه کرده بود مثل همیشه خشک و جدی رو به دخترا گفت :من حرفامو باهاتون زدم..به مادر روهان هم گفتم که تانیا فکراشو می کنه ..بهتره بیشتر روی سرنوشت و اینده ت فکر کنی..
تانیا با

1400/05/31 17:04

اخم جواب داد :لطفا هیچ قولی بهشون ندید عمه خانم..روهان بالا بره پایین بیاد من در جواب درخواستش فقط میگم نه..پس بهتره انقدر خودشو خسته نکنه و به این امید نداشته باشه که یه روز نظرم عوض میشه..درضمن ما فردا حرکت می کنیم و مدتی رو تو ویلای بهشت می مونیم..هم حال و هوامون عوض میشه هم اینکه یه مدت از این همه فکر و مشغله دور می مونیم..

عمه خانم مستقیم زل زد بهش و گفت :ویلای بهشت دیگه کجاست؟..
تارا:همون ویلایی که بابا در موردش تو وصیت نامه گفته بود..ما اسمشو گذاشتیم بهشت..
عمه خانم سرشو تکون داد :پسرای بزرگوار چی؟..موافقن؟..نکنه اونا هم می خوان بیان؟..
ترلان گفت :نه اونا نمیان..بهشون هم گفتیم..فقط ما سه تا توی ویلا می مونیم..
عمه خانم :خوبه..اتفاقا میرید اونجا یه مدت فکرتون رو ازاد می کنید شاید سرتون به سنگ خورد فهمیدید روهان و فرامرز بهترین مورد برای ازدواج با شماها هستن..رفتید اونجا بیشتر درموردشون فکر کنید..
تانیا برای اینکه به بحث خاتمه دهد سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد..
عمه خانم :چند وقت می مونید؟..راستی نعمت رو هم با خودتون ببرید خوبیت نداره سه تا دختر تنها تو ویلا بمونند..
ترلان گفت :شاید 1 یا 2 ماه..بستگی داره..درمورد نعمت هم باشه ببینیم چی میشه..
عمه خانم نگاهی به هر سه انداخت و به طرف در رفت..
هر سه به دنبالش رفتند..

تانیا :ناهار پیشمون می موندید..چه عجله ایه..
عمه خانم :ناهار نمی خوام..به اندازه ی کافی ازم پذیرایی کردید..
ترلان :از ما ناراحت نباشید عمه خانم..خب به ما هم حق بدید دیگه..
عمه خانم :چه حقی؟..اینکه بذارم با اینده تون بازی کنید؟..

عمه خانم پشتش به دخترا بود..تانیا با چشم به ترلان و تارا اشاره کرد که دیگر چیزی نگویند..
عمه خانم را تا پشت در باغ همراهی کردند..راننده در ماشین رو برایش باز کرد..عمه خانم نشست..
از پنجره ی ماشین رو به دخترا گفت :حواستون باشه چی بهتون گفتم..خواستید برید نعمت رو حتما با خودتون ببرید..زود هم برگردید..روی موضوع روهان و فرامرز هم فکراتونو بکنید..وقتی برگشتید با خانواده هاشون حرف می زنم..

تانیا و ترلان مجبور شدند به نشانه ی تاییدِ حرف های عمه خانم سرشان را تکان دهند ..
اینبار تانیا گفت :باشه عمه خانم..شما هم مواظب خودتون باشید..

عمه خانم پاسخی نداد و به راننده اشاره کرد حرکت کند..
بعد از اینکه ماشین از پیچ کوچه گذشت هر سه نفس هاشون رو دادند بیرون و تارا گفت :با توپه پر اومده بودا..
ترلان خندید :اره می خواست مجبورمون کنه همین الان شناسنامه هامون رو بگیریم دستمون و بریم محضر عقد کنیم..
تانیا :بریم تو..همینجوری سیخ وایسادیم وسط کوچه..کلی کار

1400/05/31 17:04

داریم..
هر سه رفتند تو ..


تانیا در نرده ای رو با کلید باز کرد..ماشین را داخل بردند و پیاده شدند..هر کدام چمدان خودش را از ماشین بیرون اورد..
تانیا کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی به اطراف انداخت..ترلان نفس عمیق کشید..تارا لبخند بر لب به اطرافش نگاه می کرد..

تارا:عجب جای باحالیه..اصلا نمیشه ازش چشم برداشت..
ترلان چمدونشو کشید وگفت :بیرونشو که قبلا زیارت کردیم..بریم توشو هم رویت کنیم..
تانیا و تارا هم دنبال ترلان چمدان هایشان را کشیدند و به طرف ویلا رفتند..
تانیا:مطمئنم داخلش صد برابر خوشگل تر از بیرونشه..

کلید رو تو قفل چرخاند..درش باز شد..قدم به داخل گذاشتند..
تارا دستشو جلوی صورتش تکون داد و گفت :یه کم دَم داره..نه؟..
تانیا پنجره ها رو باز کرد :اره..معلوم نیست چند وقته درش باز نشده..هوای داخلش گرفته ست..
ترلان ملافه های روی مبل و صندلی ها رو برداشت :عجب خاکی هم رو اثاثیه نشسته..یه خونه تکونیِ توپ افتادیم بچه ها..
تارا دو تا سوت زد و گفت :کار دو سوته ابجی..می کنیمش عینَهو دسته ی گل..
بعد از زدن این حرف گوشه ی شالش را جلوی دهانش بست و دستانش رو به هم زد:بسم الله..ما که رفتیم اهل کاراش بیان جلو..

شروع کرد صندلی ها رو جابه جا کردن..تانیا و ترلان هم به کمکش رفتند و خونه در عرض 3 ساعت تمیز و مرتب شد..

نمای داخلش از رو به رو یه سالن نسبتا بزرگ پر از میز و صندلی و مبل هایی با طرح و رنگ های متنوع بود.. سمت راست 3 تا در و سمت چپ 1 در قرار داشت..اشپزخانه ش اُپن بود که درست گوشه ی سمت چپ سالن قرار داشت..دری هم که سمت چپ بود درِ حمام و دستشویی بود که حمام ازطریق یه در صاف و کاملا شیشه ای مجزا شده بود..
داخل حمام وان و سرویس بهداشتی قرار داشت..دستشویی هم فرنگی بود و هم ایرانی..
داخل اشپزخانه همه جور وسایل مورد نیازی دیده می شد..ترلان یخچال را تمیز کرد وبه برق زد..

تارا:باید امروز بریم خرید پُرش کنیم..
تانیا روی میز غذا خوری دستمال می کشید در همون حال گفت :اره واسه خونه هم چند تا خِرت و پِرت لازم داریم..همه رو امروز می خریم..ترلان تو یه لیست از چیزایی که لازم داریم تهیه کن..
ترلان سرش رو تکون داد ..

تانیا بسته ی ساندویچ ها را روی میز گذاشت و گفت :خوبه ساندویچ نون و پنیر و خرما با خودم اوردم..وگرنه ناهار هم نداشتیم بخوریم..
تارا :دمت گرم ولی امروز رفتیم بیرون ادرس و شماره تلفن چند تا رستوران و پیتزایی رو بگیر..به دردمون می خوره..
تانیا:باشه..همین کارو می کنم..
ترلان:بچه ها به نظرتون یه در دیگه پشت در نرده ایه بذاریم بهتر نیست؟..
تانیا با تعجب گفت :چطور؟!..
ترلان :اخه اگر بخوایم تو باغ ازادانه بیایم و بریم

1400/05/31 17:04

نمیشه ..من صبح ها نمی تونم لباس بسته تنم کنم بعد برم نرمش..تو تاب شلوارک ورزشی راحت ترم..
تارا هومی کرد و گفت :اره راست میگه..باید یه فکری واسه ش بکنیم..
تانیا سرشو تکون داد و گفت :باشه..امروز رفتیم بیرون ترتیبشو میدم..میگم فردا یکی بیاد درو کار بذاره..

ساندویچ هایشان را خوردند..از قبل اتاق هایشان را مشخص کرده بودند..بعد از خوردن غذا هر کدام با خستگی به اتاقهایشان رفتند و خوابیدند..
*************************
2 روز بعد..

ساعت 12 شب بود..رادوین و رایان و راشا هر سه جلوی ویلا ایستاده بودند..هر سه با چشمانی پر از تعجب به در ویلا نگاه می کردند..
رایان با شَک گفت :بچه ها اون سری این درِ اینجا بود؟..
رادوین دستی به در کشید و گفت :نه بابا من یادمه..اینجا نبود..یه در نرده ای بود..
راشا هم جلو اومد و درحالی که به اطراف ویلا نگاه می کرد گفت :حتما دخترا اینو گذاشتن ما نتونیم بریم تو..ترسیدن شبونه قصد کنیم بیایم ویلا..
رادوین پوزخند زد و گفت :اره راست میگی..چون ما هم کلید ویلا رو داریم..
راشا با لبخند به دیوار اشاره کرد و گفت :یه پسر خوب وقتی دید در باز نمیشه چکار مـی کــنـه؟..
رادوین ورایان لبخند بر لب گفتند :ازدیوار میره بالااااااا..
راشا تو هوا بشکن زد و گفت :ایول یکی 100 امتیاز از داش راشا دریافت کردید حالا بیاید قلاب بگیرید من برم بالا درو باز کنم..
رایان :من میرم..شماها قلاب بگیرین..
راشا :فکرش از من بود پس من میرم..
رادوین :خیلی خب شماها هم وقت گیر اوردید؟..راشا تو برو..
رادوین قلاب گرفت راشا هم رفت بالا..با یک حرکت دستاشو به لبه ی دیوار گرفت و خودش رو بالا کشید ..
رادوین رفت کنار..راشا رو دیوار نشست..نگاهی به باغ انداخت و اروم گفت :کسی تو باغ نیست..چراغا هم خاموشه..حتما لالا کردن..
رایان با حرص گفت :برو درو باز کن واسه من امار میدی؟..معلومه این موقع شب همه خوابن..زود باش تا یکی نیومده..

راشا اروم پرید پایین و در رو باز کرد..رادوین و رایان هم وارد شدند و در رو بستند..اهسته اهسته به طرف ویلای خودشان می رفتند که چراغ ویلای دخترا روشن شد..
هول شده بودند ..دنبال مکانی می گشتند تا مخفی شوند..
رایان سریع پشت بوته های گل پرید و سرش را خم کرد..رادوین و راشا هم پشت سرش دویدند و درست پشت رایان مخفی شدند..
در ویلا باز شد..تارا یه شال رو شونه ش انداخته بود ..تو بالکن ایستاد و اطراف رو نگاه کرد..نفس عمیقی کشید..بوی عطر گل یاس مشامش را پر کرد..

همان موقع صدا خش خشی از پشت بوته ها شنید..نگاهش را به سمت چپ چرخاند..چیزی ندید..ولی صدای خش خش دوباره به گوشش خورد..
لبانش را تر کرد و گفت :کی اونجاست؟!..

پسرا نگاهی به هم انداختند..صدای

1400/05/31 17:04

پای تارا را شنیدند که به ان طرف می امد..
رایان پچ پچ کنان گفت:حالا چه غلطی کنیم؟..داره میاد اینطـــرف..
رادوین:متوجه ما نمیشه..نترسید..فقط تکون نخورید..

ولی تارا مستقیم به همان سمت می رفت..
یه دفعه راشا با صدای نسبتا بلندی گفت :میـــَــو میـــَـــو..میـــَــــو..
رایان و رادوین لبخند زدند.. رایان اروم گفت :ایول.. ادامه بده..

راشا چند بار دیگر پشت سر هم صدای گربه را تقلید کرد..
تارا با ذوق گفت :ای جوووووووونم..قربونت برم چه صدای نازی داری تو..
چشماشون گشاد شد..راشا با ذوق خیلی خیلی اروم گفت :با من بودا..میگه قربونت برم..جونه من صدا رو حال کردید..دختر کشه لامصب..
رایان پوزخند زد و اهسته گفت :اره تو میو میو کردن حریف نداری..فقط دیگه ادامه نده تا فکر کنه گربهِ رفته..
رادوین :وگرنه میاد و تا پیداش نکنه ول کن نیست..

تارا دوباره گفت :پیشی..پیشی خوشگله..رفتی؟..
راشا با لبخند اروم گفت :ببین ندیده می دونه من خوشگلم..
رایان :احمق جون با گربهِ ست نه با تو..
راشا:خب اون فکر می کنه من گربه م..ولی خودم که می دونم نیستم..اون فکر می کنه مهم نیست چون منو ندیده همین که خودم می دونم مهمه چون خودم از خودم مطمئنم..
رادوین خندید و اروم گفت :جونه رادوین خودت فهمیدی چی گفتی؟..
راشا هم اهسته خندید :قسم می خورم اره..
رایان :همون قسم خوردی فهمیدم..
رادوین :بچه ها دیگه چیزی نگید تا دختره متوجه ما نشده بره..
راشا:ما که داریم اروم حرف می زنیم..از پچ پچ هم ارومتر..
رادوین:در هر صورت باید مراقب باشیم..

هر سه سکوت کردند..صدای قدم های تارا را شنیدند که دورتر می شد..هر سه از پشت بوته ها به اون سمت نگاه کردند..
تارا به طرف ویلا می رفت..نگاهی به اطراف انداخت که پسرا سراشون رو دزدیدند بعد از اون هم صدای در ویلارو شنیدند..
هر سه نفس هاشون رو بیرون دادند و ایستادند..
اینبار اهسته تر از قبل به طرف ویلا رفتند و بعد از اینکه رادوین در را باز کرد وارد شدند..

1400/05/31 17:04

دخترا لباس ورزشیشون رو پوشیده بودند ..می خواستند تو باغ نرمش کنند..
تارا :میگم خوب شد نعمت رو با خودمون نیاوردیما..می خواستیم یه مدت دور و برمون شلوغ نباشه اونوقت عمه خانم می گفت نعمت رو هم ببرید..

تانیا زیپ لباسشو بست و گفت :اره خونه رو هم نمی شد به امان خدا وِل کرد..
تارا لباشو جمع کرد :دیشب بد خواب شده بودم..جام عوض شده بود خوابم نمی برد..رفتم تو بالکن ..وای بچه ها عجب هوایی بود..پاک..مطبوع..حال کردم خداییش..
ترلان:پس رفتی شب گردی..من که سرم به بالشتم نرسیده خوابم برد..
تانیا :منم همینطور..خیلی خسته بودم..از بس دیروز راه رفته بودم پاهام ناله می کرد..
تارا با لبخند گفت :اوخی..دلم برای این همه ناله کباب شد..
تانیا با لبخند به بازوش زد و گفت:شیطون..

تانیا گرمکن و شلوار ورزشی سفید به تن داشت..ترلان تاپ و شلوارک ابی با کلاه لبه دار به رنگ ابی تیره..تارا هم تیشرت استین بلند چسبون ورزشی به رنگ نارنجی کمرنگ با شلوار هم رنگش..یه سوت هم به گردنش اویزان بود..
تانیا و تارا هم کلاهشان را روی سر گذاشتند..تانیا رفت از تو یخچال بطری های ابشان را بیاورد..تارا پشت پنجره رفت و نگاهی به باغ انداخت..

چشمانش گرد شد..با دهانی باز به پسرا نگاه می کرد که هر سه توی باغ می دویدند..چشمانش را بست و باز کرد..نه..خودشان بودند..
بهت زده گفت :بچه ها بیاید ببینید بیرون چه خبرررررره..
ترلان سریع کنارش ایستاد :ببینم مگه چی شده؟!..

با دیدن پسرا تعجب کرد :اینا اینجا چکار می کنن؟!..
تانیا کنارشان ایستاد واز پنجره بیرون رو نگاه کرد.. با تعجب گفت :مگه کلید داشتن؟!..در رو که عوض کرده بودیم..چطور اومدن تو؟!..
ترلان پوزخند زد :هه..نگاشون کن چه ریلکس دارن واسه خودشون ورزش می کنن..
تانیا کلاهش رو مرتب کرد :بریم ببینیم اینجا چی می خوان؟..
نگاهی به ترلان انداخت : برو لباستو عوض کن بیا..
ترلان سرش را تکان داد ..اینبار گرمکن همراه با شلوار طوسی رنگی به تن کرد..
هر سه از ویلا خارج شدند و روی بالکن ایستادند..رادوین سوت می زد پسرا هم تو یه خط ایستاده بودند و ورزش می کردند..

تانیا از همان جا داد زد :آهـــای..اونجا چه خبره؟..
پسرا برگشتند و با دیدن دخترا لبخند خاصی روی لباشون نشست..دخترا از پله ها پایین امدند و رو به روی پسرا ایستادند ..

ترلان :با اجازه ی کی وارد ویلا شدین؟..
رادوین پوزخند زد و گفت :با اجازه ی خودمون..
تانیا :خیلی بیجا کردید..مگه قرار نشد تا ما تو ویلا هستیم اینورا پیداتون نشه؟..

رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :بله قرعه انداختیم که به اسم شما افتاد..ولی اون قرار رو زمانی گذاشتیم که ویلا به ناممون نشده بود..نه الان که هر

1400/05/31 17:05

کدوممون 1 دونگ به نامشه..
تارا :چه ربطی داره؟..حرف زدید مرد باشید سر حرفتون وایسید..
راشا با همان لبخند گفت :تو مَردیمون که شَک نکن ..شنیدی رایان چی گفت؟..اون موقع که اون حرفو زدیم ویلا رو هوا بود و ما هیچ تکلیفی نداشتیم..ولی الان ویلا سه دونگش ماله ماست و هر وقت که بخوایم می تونیم بیایم توش..حَرفیه؟..
تانیا با حرص گفت :بهتره هر چه زودتر از اینجا برید وگرنه زنگ می زنم پلیس بیاد و محترمانه بیرونتون کنه..با وجود شما ما اینجا ازاد نیستیم..
رادوین خشک و جدی گفت :ما رو از پلیس نترسون خانم..پلیس هم بیاد مدرک نشونش می دیدم که این ویلا سه دونگش ماله ماست..بازم دستتون به جایی بند نیست که بخواید ما رو بیرون کنید..ما تو ویلای خودمون هستیم کاری هم به شما نداریم..

ترلان با پوزخند گفت :نه تورو خدا یه کاری هم داشته باشید..تعارف نداریم که..حالا چی می شد 2 ماه دیرتر می اومدین تو ویلاتون؟..
اینبار رایان گفت :چرا شما 2 ماه دیگه نمیاید؟..
تارا گفت :چون ما زودتر اومدیم ..
راشا :صف نونوایی نیست خانم.. زود اومدی که اومدی..اصل اینه که ما هم اومدیم و می خوایم بمونیم..قصد رفتنم نداریم..

ترلان دست به سینه گفت :یعنی هیچ راهی نداره دیگه نه؟..
رایان ابروشو انداخت بالا و گفت :نـــه..
ترلان :خیلی خب..حالا که می خواین بمونید اینو بدونید ما هم از اینجا تکون نمی خوریم..همین الان یه دیوار بین ویلاها می کشیم هر کی تو ویلای خودش..مثل دوتا همسایه..چطوره؟..

پسرا نگاهی به هم انداختند..
رادوین گفت :اوکی..خیلی هم خوبه..من امروز یا فردا جورش می کنم..
دخترا موافقت کردند و برگشتن تو ویلا..
*******************
پسرا با خوشحالی دستاشون رو به هم زدن ..
راشا :همینه..بالاخره روشون کم شد..
رایان با لبخند سرشو تکون داد و گفت :فکر کردن ویلا تمام وکمال متعلق به خودشونه..باورکنید اگر نمی اومدیم دیگه راهمونم نمی دادن..هنوز نیومده درِ ویلا رو عوض کردن دیگه چکارا می خواستن بکنن بماند..

رادوین به طرف ویلا رفت :بی خیال فعلا که کشیدن کنار..باید به فکر دیوار باشیم..
راشا و رایان هم دنبالش رفتند..

راشا :حالا دیوارو از کجا جور کنیم؟..
رایان :من میگم توری بکشیم..هم کم خرجه هم بی دردسر..چطوره؟..

رفتند داخل..
رادوین گفت :اتفاقا منم تو فکر همین بودم..فعلا باید برم باشگاه..عصر که برگشتم در موردش حرف می زنیم..
بساط صبحانه را اماده کردند و مشغول شدند..
نمای داخلی ویلای پسرا هم کاملا شبیه به ویلای دخترا بود..فقط طرح و رنگ و نوع وسایل با هم متفاوت بود..
****************
دخترا با حرص رو صندلی اشپزخونه نشستند و تارا گفت : اَکِه هِی..اینا دیگه چی از جونمون می خوان؟..
ترلان :خیر

1400/05/31 17:05

سرمون گفتیم یه مدت واسه خودمون عشق و حال می کنیم تنها و راحت..حالا زد و سرخر از راه رسید..نه یکی نه دو تا ..ســــه تااااااا..

تانیا با حرص گفت :نشونشون میدم..فکر کردن چی؟..هه..با تهدید هم نمی کشن کنار..بهشون میگیم برید 2 ماه دیگه بیاید میگن نه ویلا 3 دونگش واسه ماست پس همینجا می مونیم شما برید..عجب رویی دارن..
تارا با خشم محکم زد رو میز که ترلان و تانیا از جا پریدن..
ترلان زد به بازوش و گفت :اِِِِِِ..مگه مرض داری تو؟..ترسیدم..
بلند خندید :ببخشید جو گیر شدم..
تانیا با خنده گفت :میگن ادمو برق بگیره جو نگیره حکایته توست..
هر سه خندیدند..

تارا نفسش رو بیرون داد و گفت:چی می شد تمامه ویلا واسه خودمون می شد؟..اونوقت دیگه این همه مزاحم دور و برمون نبود..
ترلان :من که میگم یه کاری کنیم سهمشون رو بفروشن..آی روشون کم میشه..
تانیا نُچی کرد وگفت :نمیشه..مگه نمی بیند چطور سه دونگشونو به رُخ می کشن؟..فکر نکنم به این راحتیا بشه راضیشون کرد..
تارا:حالا ما میگیم شاید قبول کردن..
تانیا :من که میگم قبول نمی کنن..اینایی که من دیدم جون به عزرائیل نمیدن چه برسه به خونه..
هر سه خندیدند..
***************
بعد از صرف صبحانه رادوین سوار سمند سفید رنگش شد و از ویلا خارج شد..
رایان و راشا داخل ویلا بودند..


رایان در حالی که دکمه ی بلوزش را می بست از اتاقش بیرون امد..راشا با تلویزیون ور می رفت..
رایان نگاهی به او انداخت و گفت :چکار می کنی؟..
راشا:می خوام شبکه ها رو بیارم..سیم انتن بهش وصله ولی نمی دونم چرا کار نمی کنه..
رایان :خیلی وقته کسی بهش دست نزده..حتما خراب شده..راستی تو مگه امروز کلاس نداری؟..

راشا همونطور که کانال های تلویزیون رو امتحان می کرد گفت :نه امروز چهارشنبه ست..می دونی که چهارشنبه ها کلاس ندارم..
رایان :اره راست میگی..یادم نبود..خیلی خب من دارم میرم..فعلا..

راشا فقط سرشو تکون داد..رایان از خونه خارج شد..ماشینش که یه اِل90 نقره ای بود..ان طرف باغ پارک شده بود..

سریع سوار شد و راه افتاد..
***************
راشا پوفی کرد و کنار نشست..شبکه ها همچنان برفکی بودند..هنوز با چَم و خَم اینجا اشنا نبود..

از ویلا خارج شد..کسی توی باغ نبود..از پله ها پایین رفت..رویش را به طرف ویلا کرد و کمی عقب رفت..
نگاهی به پشت بام انداخت..روی پشت بامِ هر دو ویلا آردواز قهوه ای تیره کار شده بود و نمای زیبایی به ویلا بخشیده بود..چشمگیر و جذاب..

کمی که عقب رفت انتن را دید..حالا دنبال راهی می گشت تا بتواند به روی پشت بام برود..نگاهی به اطراف انداخت..نردبانِ بلند چوبی درست کنار دیوار زیر درختان بود..لبخند زد و به طرفش رفت..

نربان را بلند کرد و به طرف ویلا

1400/05/31 17:05

رفت..ان را مُماس با لبه ی پشت بام قرار داد..وقتی از محکم شدنش مطمئن شد از ان بالا رفت و به سختی روی سقف ایستاد..ولی به خاطر شیبداربودنش نتوانست تعادلش را حفظ کند و سریع نشست و دستاش را به کناره های پشت بام گرفت..نفسش در سینه حبس شده بود ان را بیرون داد..
سینه خیز به سمت انتن رفت..کمی نگاهش کرد و بعد از کلی بازرسی فهمید سیم انتن از همین قسمت انتهایی قطع شده است..فقط کافی بود سر دو پیچ را محکم به هم وصل کند..به خاطر شل شدنش باعث شده بود سیم از از داخل انتن خارج شود..

کارش که تمام شد همانطور سینه خیز عقب عقب رفت ..وقتی به لبه ی پشت بام رسید سرش را کج کرد تا نردبان را ببیند ولی اثری از ان نبود..
با تعجب و چشمان گرد شده نگاهی به پایین انداخت..نربان افتاده بود..ولی مطمئن بود محکمش کرده است..پس چطور افتاده بود؟..همین باعث تعجبش شده بود..
زمزمه کرد :هه..دِ بیا..خر بیار و باقالی بار کن..حالا من این بالا چه غلطی بکنمممممم؟..
****************

" تارا "

حوصله م حسابی سر رفته بود..اَه..خیر سرمون اومدیم اینجا تنها باشیم صفا کنیم این سه کله پوک افتادن بیخ ریشمون..شانس نداریم کلا..

رفتم پشت پنجره ببینم بیرون ویلا چه خبره؟..ویلا در امن و امانه یا نه..
یکیشون جلوی ویلا ایستاده بود نگاش می کرد..چهارچشمی زل زده بودم بهش ببینم می خواد چکار کنه..

به اینور و اونورش نگاه کرد تا اینکه رفت اون پشت مشتا..یعنی می خواد چکار کنه؟..
چند لحظه نگذشته بود که دیدم نردبون به دست برگشت سر جاش..نربون رو گذاشت لبه پشت بوم و رفت بالا..

یه فکری به سرم زد ..ناخداگاه لبخند نشست رو لبام..
نگاهی به ترلان و تانیا انداختم..تانیا که داشت کتاب می خوند..ترلان هم با موبایلش ور می رفت..موقعیت رو مناسب دیدم و جیم شدم بیرون..

نردبون یه نمه سنگین بود ولی کی به این چیزاش کار داره؟..به من میگن تاراااااااا..

یه کم زور زدم و هلش دادم تا اینکه افتاد..با ذوق تو جام پریدم بالا..
دستامو زدم به هم و انگار که دارم خاکشو می تکونم در همون حال به پشت بوم نگاه کردم و گفتم :حالا می خوام ببینم چطوری می تونی بیای پایین..

کناری ایستادم تا ببینم چی میشه..مطمئنا صحنه ی فوق العاده تماشایی میشه..
چند دقیقه گذشت که دیدم داره عقب عقب میاد..نگاهش که به جای نردبون افتاد تعجب کرد..هنوز متوجه من نشده بود..
تا اینکه رفتم جلو و رو به روی بالکن ایستادم..اینبار متوجه من شد..ریلکس دستامو زده بودم زیر بغلم و خونسرد نگاش می کردم..با دیدن من انگار فهمید قضیه از چه قراره..

-- تو اینجا چکار می کنی؟..
طلبکارانه گفتم :اومدم هوا خوری..باید جواب پس بدم؟..
--نه نمی خواد..حالا که اومدی

1400/05/31 17:05

نردبون رو بذار سرجاش..
- کدوم نردبون؟..

به پایین اشاره کرد و گفت :مگه کور رنگی داری؟..جلو پاتو یه نیگا بندازی می بینش..
بدون اینکه پایین رو نگاه کنم گفتم :فرض کن دیدمش..که چی؟..
با حرص گفت :که چی نداره بذارش می خوام بیام پایین..
ابرومو انداختم بالا و گفتم :متاسفانه نمیشه..خیلی سنگینه زورم بهش نمی رسه..
لبخند نشست رو لباش..تعجب کردم..گفت :چطور وقتی داشتی مینداختیش زورت بهش رسید الان نمی رسه؟..چاخان نکن بذارش سر جاش..

اخم کردم و گفتم :اولا مواظب باش چی میگی..دوما انداختنش راحت بود برداشتنش به اون راحتیا نیست..اگرم می شد اینکارو نمی کردم..
--خب مگه مرض داشتی که انداختیش؟..

با این حرفش اتیشی شدم و گفتم :حالا که اینطور شد همون بالا بمون تا حالت جا بیاد..می خواستم کمکت کنم ولی ..
پرید وسط حرفمو گفت :خیلی خب خانم چرا جوش میاری؟..من غلط کردم خوب شد؟..اون نردبون رو بذار دیگه نمی تونم این لبه رو نگه دارم..
با بدجنسی گفتم :نه کمه..درضمن کی بود می گفت تو مَردیمون شَک نکن؟..خب جنابه مرد این عضله ها که فقط واسه خوشگلی نیست..مقاومت کن شاید یکی اومد کمکت..
با صدای ناله مانندی گفت :بالاخره که میام پایین..
گارد گرفتم :بیای که چی؟..
--که هیچی..که درد بی دوا و درمون..که زهر هلاهل..که یکی نیست بگه اخه راشای بیشعور میذاشتی وقتی کسی تو خونه بود می اومدی انتن رو درست می کردی..د اخه از این ضعیفه ها که کاری بر نمیاد..
-هوی به ما میگی ضعیفه؟..
--فعلا که با تواَم..مگه ضعیفه نیستی؟..
-معلومه که نه..
با شیطنت گفت : دِ نه دِ..اگر ضعیفه نبودی که می تونستی یه نردبون رو جابه جا کنی..دیدی حق با منه؟..

حالا فهمیدم نقشه ش چیه..پوزخند زدم و گفتم :با این حرفا خر نمیشم جناب..همون بالا بمون تا عین چَمن سبز کنی اخرش شاید گل هم دادی..

یه دفعه یه کلاغ قارقار کنان از بالای سرش رد شد و روی لباسش کار خرابی کرد..وای با دیدن این صحنه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده..
نگاش کردم صورتش با حالت چندش جمع شده بود و چپ چپ به لباسش نگاه می کرد..درست روی شونه ش لک شده بود..

صداشو شنیدم که گفت :اَه اَه..همینو کم داشتم..ببین چه به روز لباسم اورد..ای تف به روت کلاغه بد صدا..خاک تو اون سرت..د اخه ادب هم خوب چیزیه..هر جا که رسیدی خودتو خالی نکن شاید یه بدبخته بی نوایی مثل من این بالا گیر افتاده یه ضعیفه ای هم اون پایین وایساده هر هر می خنده..

تا الان داشتم به حرفاش می خندیدم ولی تا گفت ضعیفه یه سنگ ریزه از رو زمین برداشتم پرت کردم سمتشو گفتم :همون بهتر که اون بالا بمونی کلاغا رنگیت کنن..روز خوش جنابه مرد..

مرد رو با حرص گفتم..بچه پررو عجب رویی

1400/05/31 17:05