611 عضو
کننده تر از چشمان تو
یافت شود.
آه! بگذار دیدگانت به چشمان من خیره شوند
تا از یاد ببرند سر گذشت غم انگیز عشقی را
که ماه نوازشگر آن بوده است...
چشمانی که بی آن که از تیره بختی سخن بگویند
از عشقی بی امید حکایت سر می کنند....
تلفنم زنگ می خوره...کلاسم تازه تموم شده و دارم راهروی دانشگاه رو همراه با چند تا از بچه های کلاس طی می کنم...
صدای ظریف نارین تو گوشی می پیچه ..بعد از سلام احوال پرسی های معمول..نارین ازم می خواد که همون لحظه آب دستمه بذارم زمین و برم دفترش...
با مترو و اتوبوس خودم رو بهش می رسونم...تو دفترش زن جوانی نشسته..نگاهی خریدار به من که شلوار جین ساده ای با کفشای کالج پوشیدم..موهام رو محکم پشتم بستم و بلوز سفید کوتاهم که رد باریکی از شکمم بیرونه می ندازه...
نارین به هم معرفیمون می کنه با بادی به غبغب به سمت زن می گه که من شاگرد خصوصیه عمرم..و اینکه عمر بسیار ازم راضیه...
زن لبخندی به مراتب گشاد تر می زنه..برام توضیح می ده که قرار تو مغازه های جدید زنجیره ایش که وارد کننده کفشای بسیار گران قیمت ایتالیاییه، شو زنده ای از مدلهای جدید کفش بزاره و می خواد من هم یکی از مدلهاش باشم...
سعی دارم خوشحالی زاید الوصفم رو پنهان کنم..به عمر قول دادم این جور موارد مثل یه حرفه ای که سرش خیلی شلوغه عمل کنم...
بعد از چانه زنی و صحبت برای فردا قرار می زاریم..تو مغازه اصلی که تو یکی از لوکس ترین مرکز خریدهاست...
در تمام این مدت نارین سرش رو برام تکون می ده به معنای اینکه ..خیلی بلایی دختر...
بعد از کم کردن پورسانت نارین..بازهم چیزی که دستم رو میگیره حقوق دو ماه و نیم کار کردنم تو رستورانه..خرسند خارج می شم...
بگذریم از این که از شدت استرس شب اصلا نخوابیدم...بوسه و سمیرا همراهم میان با کارت عکاسی بوسه و سر شناس بودن خانواده اش قاطی مهمون های گران قدر می ایستن...
8 مانکن تو این کاریم..پیراهن مشکی دکلته ساده و کوتاهی به تن داریم..
چه قدر معذب بودم از کوتاهی بیش از حد دامن که باعث می شد پا های کشیدم بیشتر به چشم بیاد...اما خوب به قول عمر من دارم پول از همینا در میارم..پس باید با نگا های خیره به بدنم کنار بیام....
آهنگ تندی تو فضا می پیچه..و من نفر پنجم هستم.. پاهام می لرزه....دختر خوشگلی که کنارمه..که قراره شو رو افتتاح و اختتام کنه...بهم نگاهی پر از مهر می ندازه..لیوانی آب به دستم می ده... : اصلا هیچ *** رو نگاه نکن...رو به روت یه نقطه رو انتخاب کن به اون جا خیره شو...یادت باشه که خیلی خوشگلی و همه اوون آدم ها حسرت داشتن می تونستن به اندازه تو ،تو ی چشم باشن...
بهش نگاه می کنم... با اطمینان بهم نگاه می
کنه...
بیشتر از 70 نفر آدم اینجان و من همراه با موسیقی پر از بیس که برای ایجاد هیجان خریده...پام رو روی پدیوم می زارم...محکم و قرص اما پر از قوس عین یه گربه قدم بر می دارم..آدم های اطراف رو نمی بینم..با هر حرکتم..موهام انگار توی باد تکون می خوره و من سرد و یخ جلو می رم...تا 6 می شمارم..می چرخم به ابتدای راه می رسم تا 10 می شمارم و پشت صحنه می رم..این کار رو 4 بار تکرار می کنم با 4 مدل کفش زیبا که قیمتشون حتی تو ذهن آدم هم نمی گنجه و بعد دسته جمعی در حالی که دست می زنیم باز هم رو صحنه می ریم....
همه این ها انگار که تو خواب اتفاق میوفته..شو که تموم می شه دسته جمعی همه مدل ها عکس می گیریم..من لباسام رو عوض می کنم..پولم رو همراه با اظهار رضایت صاحب مغازه توی پاکت آبی دریافت می کنم....
من..بوسه و سمیرا از پاساژ خارج می شیم تو سکوت...همگی به شدت هیجان زده ایم...بیرون پاساژ سه تایی بی وقفه جیغ می زنیم..بالا می پریم و هم دیگه رو محکم بغل می کنیم....
با یاد آوری این خاطره لبخند به لبم می یاد...اون روزها که من زندگیم رو آجر به آجر با تلاش بی وقفه روی هم می چیدم...
تنها دوستانم در کنارم بودن.... تا احساس بد بی پناهیم رو بپوشونن...
تا کمر روی نقشه هام خم بودم...برای این زمین ناب و خوش دست نقشه های بسیار پر و پیمونی داشتم...کاری بسیار زیبا تر از شهرک تو گرجستان یا آذر بایجان....
بوی ادکلن گرمی توی اتاق پیچید..سرم رو چر خوندم و بردیای خندان رو ؛رو به روم دیدم..
_خیلی تو کارتون غرقید مهندس....
_دقیقا...کار پر و پیمونی خواهد شد...
_100% همین طوره...اومدم بگم..من و امین برای ناهار می خوایم بریم یه رستوران که این نزدیکیه..برای تنوع شما هم تشریف بیارید..البته تعارف نیست...
فکر کنم..متوجه شد می خوام مخالفت کنم که این جمله رو ضمیمه کرد...
_باشه...هر چند که..
_گفتم که تعارف نیست... تو پارکینگ منتظرتونیم...
از تو کیفم رژم رو در آوردم و تجدیدی کردم و عطر زدم..دستی به کت و دامن پشمی قهوه ایم کشیدم...که جای مانتو پوشیده بودم..شالم رو مرتب کردم و کیفم رو برداشتم...به سمت پارکینگ رفتم...
در حقیقت اصلا در پرنسیب کاریم نبود این جور بیرون رفتن ها اما در این 8-9 روز به قدری بین خاطراتم و شرکت و آپارتمان دست و پا زده بودم که همین پیشنهاد هم برام تنوعی بود...منی که تقریبا هر شب رو با دوستام کم کم کنار ساحل قدم می زدم..نشستن تو خونه خیلی سخت بود...
به بردیای خندان و امین جدی نزدیک شدم که تو پالتو های خوش دوختشون خیلی جنتلمن منتظرم بودن...
اختلاف قدشون خیلی با مزه بود..چون بردیا 2-3 سانت از من بلند تر بود و امین ماشالا داشت...
قرار این شد که با ماشین امین
بریم..که خوب چیزی شبیه به کشتی بود..هاکان و دنیز هم ماشین های بسیار لوکس سوار می شدن اما عادتشون ماشین های دو در بود..مثل ماشین بردیا....هر چند باید اعتراف می کردم که خوب این قد و هیکل تو اوون ماشینها جا نمی شه....
سرایدار شرکت در و برام باز کرد...تشکر کردم و سوار شدم..
بردیا : سپردم هوای شما رو داشته باشه...
لبخندی زدم....خوب متوجه شدم که بردیا و امین...دارن مضارع من رو می بینن...یه خانوم مهندس لوکس و شیک...ماضی من اما جای بحث داشت....
بردیا با گوشیش مشغول بود ....
امین : الان دقیقا داری با کدومشون اس بازی می کنی....؟؟؟
_ای بابا...امین شدی عین بابام....!!
_اگه همونیه که مجبور شدم...جمعش کنم به جون بردیا در ماشین و باز می کنم پرتت می کنم بیرون...
بردیا خندید : نه ..مطمئن باش اوون نیست.....
تو ماشین کمی سکوت بود من..بعد از مدتها داشتم خیابون های تهران رو نگاه می کردم... به مادری که دست دختر کوچولوش رو گرفته بود و عاشقانه نگاهش میکرد...به دختر پسر جوان ماشین بغلی....و به تمام انسان های در حال گذار....به روابط انسانی در حال شکل گیری...به تمام تنهایی ها.....
امین : خانوم مهندس...سنتی یا فرانسوی؟؟؟
_بله؟؟؟؟
_عرض کردم ترجیحتون چیه؟؟؟
_من زیاد جایی رو نمی شناسم دکتر...
بردیا : خوب چون مهمون توییم امین جان...تو انتخاب کن کجا....
_والا من نمی دونم چرا همیشه مهمون منیم....
_چون بزرگتری..زشته جلوت من دستم رو تو جیبم کنم....
_به خاطر اوون یه سال باید همیشه دستت تو جیب من باشه؟؟؟
بحثشون واقعا با مزه بود : خوب اصلا مهمون من....
حرفم به مذاق هیچ کدومشون خوش نیومد...بردیا به پشت چرخید و چپ چپ نگاهم کرد...
اما امین از توی آینه نگاهی انداخت به مراتب ترسناک تر : دیگه چی؟؟؟
بردیا : بیا انقدر خسیس بازی در آوردی که خانومی که داریم با خودمون می بریم..قراره ما دو تا نره خر رو ندید بگیره بره میز رو حساب کنه....اصلا مهمون تو...بحثم دیگه نیست....
با صدای بلند خندیدم..بعد از اوون نطق غرا انتظار داشتم بگه مهمون خودم..اما بازم سر امین خراب شد...
امین به خنده بلند من لبخندی زد : راست می گه بردیا..شما انقدر دیر به دیر عکس العمل نشون می دید که وقتی می خندید آدم تعجب می کنه....
رستوران انتخابی امین جای بامزه و کوچیکی بود که توش احساس صمیمیت می کردی..برعکس رستوران انتخابی بردیا که پر زرق و برق بود..این جا تمیز..شیک..و لوکس بود...برای انتخاب جا سر می چرخوندیم که من پیشنهاد ایوون رو دادم... : سردتون نشه؟؟؟
این سئوال رو امین پرسید...
_خیر فضای باز بهتره...
پشت میزی نشستیم که زیرش منقلی برای گرما گذاشته بودن..هوا خیلی هم سرد نبود..آفتاب بود ....اطراف درختای
بلند تبریزی بود . صدای قار قار کلاغ میومد...
هر دو رو به روم نشسته بودند...من دست توی کیفم کردم و جعبه سیگارم رو در آوردم..فندکم رو هم در آوردم...بردیا فندک رو از دستم گرفت و گرفت زیر سیگارم و روشنش کرد....خنده ام می گرفت...اگر کمی بی تجربه تر بودم...یا بردیا رو نمی شناختم..تمام این هار و به حساب توجه و اندکی علاقه میگذاشتم....
دود سیگار رو به ریه ام دادم و با ژست خاصی که خیلی خوب می دونستم تاثیر گذاره بیرون فرستادم...امین اما از قیافه اش معلوم بود از شرایط موجود چندان راضی نیست...طور خاصی نگاهم می کرد....
برام مهم بود؟؟؟....خوب نمی دونم..مدتها بود که خیلی برام مهم نبود آدم ها به خصوص مردها چه دریافتی از رفتارهام دارن...دقیقا از همون روزی که ترسان و هراسان..بی پناه ...در حالی که همه تنم کبود بود....خودم رو به فرودگاه امام رسونده بودم...
پشتم لرزید..مدتها بود که من با این خاطرات مواجه نمی شدم..هاکان راست می گفت...تمام اوون تراپی ها داشت به باد می رفت..
امین : گفتم که سردتون می شه...پاشو بردیا جامون رو عوض کنیم...
...لرزش بدن و چونه ام رو به حساب دیگه ای گذاشته بود... :نه...نه...من خوبم یه لرزه آنی بود....
گارسون غذا ها رو که روی میز گذاشت ..من تکه ای از جوجه کبابم رو به دهنم گذاشتم...
بردیا : ما قصد داریم تو این هفته مهمونی برگزار کنیم به افتخار آغاز پروژه و البته معرفی شما به اعضا...
کمی از آب نوشیدم : بسیار جالب...
امین : مهمانی تو منزل پدری من برگزار می شه...
_پس باز دستمون تو جیبه شماست...
امین و بردیا با هم خندیدن...
امین : دقیقا....مهمانی پنج شنبه است...من یا بردیا...ساعت 8 می یایم دنبالتون...
_نیازی نیست دکتر..آدرس رو بفرمایید من با آژانس میام...
بردیا : شما مهمان افتخاری هستید ما وظیفه داریم در خدمتتون باشیم...
خواستم جواب بدم...
امین : پس تصویب شد...
خنده ام گرفته بود..امین مردی نبود که بشه رو حرفش حرف زد....
بعد از غذا....به سمت ماشین حرکت کردیم....که کنار ماشین دو تا مرد از ماشین خودشون پیاده شدن...
یکی شون سرش رو بلند کرد....به من اندکی خیره شد...انگار که به دنباله چیزی برای علت آشنایی می گرده و من به اوون چشمای سبز بی حالت خیره شدم که شدید من رو به یاد کسی می انداخت ....کجا دیده بودم....؟؟؟
بردیا به سمت اوون دو مرد رفت : به به هومن عزیز....
هومن...هومن...دستم رو برای نیوفتادن به لبه کاپوت گیر دادم...
...تهران روستا نیست هاکان 10 میلیون آدم توش زندگی می کنه.........
نفس کشیدن کمی سخت شده بود...خوشحال بودم که امین در ماشین رو باز کرده خودم رو تقریبا تو ماشین پرت کردم...یعنی شناخته؟؟؟..نه نشناخته....اگر هم شناخته باشه انکار
می کنم....دیگه هیچیم به اون خونه قدیمی ربطی نداره....ای وای....خدایا چرا؟؟؟
خوب معلومه...هومن کاشف...پسر حاج کاشف..تاجر آهن....خیلی هم بعید نیست تا صاحبان یکی از بزرگترین شرکت های ساخت و ساز تهران رو بشناسه...
ولی چرا باید من رو اینجا ببینه...
بند کیفم رو محکم توی دستم فشار دادم...تا بلکه ذره ای از این استرس کاسته بشه....
8 ساله ام..مادرم با حاج کاظم ازدواج کرده..توی خونه قدیمی که دیوار هاش از جنس آجر پخته قرمز رنگه که گذر زمان بعضی جاهاش رو ریخته زندگی می کنه...حاجی پسری داره به اسم سبحان 15 ساله و دختری به نام ساره 6 ساله...زنش سکته کرده...دو سال و نیم پیش...
حیاط خونه حوضی داره نسبتا بزرگ اما همیشه خالی...چون سبحان بچه که بوده داشته اوون تو غرق می شده...چه قدر بعدها آرزو کردم که ای کاش غرق می شد....
من در تمام این نزدیک یک سال بین خونه مادر بزرگ تو کوچه پس کوچه های چیذر با خونه حاجی تو خیابون قلهک پاس کاری می شم...
حاجی به طور رسمی و عیان من رو نمی خواد....و مادرم هر بار با بی عرضگی کامل من رو کادو پیچ به منزل مادر بزرگ می فرسته....
ساره از حضورم خوشحاله...با هاش خاله بازی می کنم...خوش ذات..می گن عینه مادر خدا بیامرزشه...سبحان اما ازم متنفره....صمیمی ترین دوستش..نوه خاله پدریش...پسر حاج کاشف..هومن...با چشمای سبز بی حالت...لاغر رو ریقو...اما عجیب هوای ساره رو داره..براش شکلات و اب نبات می خره...و من با حسرت گوشه حیاط می ایستم و نگاه می کنم....
سبحان و هومن که میرن...ساره دار و ندارش رو با من تقسیم می کنه....
خونه زیرزمین بزرگ و نموری داره که همیشه بوی سرکه و ترشی می ده...سبحان که می خواد من رو اذیت کنه با زیرزمین تهدیدم می کنه و هومن با اون چشماش خیره به من نگاه می کنه که چه طور شکنجه رو حی و بعدها جسمی می شم توسط سبحان......
با تقه ای که به شیشه خورد از جا پریدم...متوجه شدم که بردیا داره نگاهم می کنه....خوب من در رو که بسته بودم...قفل مرکزی بسته شده بود..در رو باز کردم...مگه سویچ دست امین نبود...؟؟؟
امین هم چنان داشت با اون دو تا حر ف می زد....بعد از 10 دقیقه...اونها وارد رستوران شدند و تو مسیرشون..هومن باز هم به سمت من چرخید و کنجکاوانه نگاه کرد...نگاهی که سنسورهای امین و بردیا رو هم روشن کرد...
امین که از پارک در اومد : می شناختیدش مهندس.؟؟؟
_نه....
...نه من زیادی قاطع بود...
امین رو به بردیا : زن و بچه داره نه ؟؟
_آره زنشم خیلی دوست داره...یه پسر 5 ساله داره...زنش حامله هم هست....
_خوب شد دعوتش نکردی مهمونی...
_ای بابا اصلا جاش تو مهمونی های ما نیست..خیلی متعصب و بسته است...
تو دلم گفتم...خیلییییییییییییی......
ترسیدم به معنای
واقعیه کلمه...از چه چیزی بیشتر از همه وحشت دارم ؟؟؟ خودم هم نمی دونم...
حالا دیگه مطمئنم که شناخته نشدم....آخرین بار هومن یک ماه قبل از فرارم من رو دیده بود....اون زمان ابروهام تا نزدیک پلکم بود...موهای صورتم رو برنداشته بودم..دراز بودم و لاغر..با پای چشمای گود افتاده...تو ها گیر وا گیر های درگیری های من و حاجی...
من الان با اون موقع خیلی فرق دارم اما نمی تونم انکار کنم که ترس..وحشت..تمام وجودم رو گرفته...
امین : حالتون بده ؟؟
به خودم تو آینه نگاه می کنم..رنگ به رخسار ندارم.. : فکر کنم کمی فشارم پایینه...
بردیا : آخه هیچی نمی خورید....
_من سا لهاست غذام همین قدره...فکر کنم...آب به آب شدم....
ماسکم رو میزنم دو باره...ماسکی برای پنهان شدن ..پنهان کردن...
با بوق اول گوشی رو بر داشت...
_الو..سمیرا..
سلامی کشیده و پر از اشتیا ق بهم داد: وای باده خیلی جات خالیه...دیروز آخرین عکسی که برای مجله گرفته بودی ...رو جلد زده بودن...کلی با بهروز دلتنگت شدیم...
چه قدر همه چیز دور و فانتزی به نظر میومد : بهروز خوبه؟؟ گل دخترت چه طوره؟؟
_همه خوبن ...باده تو خوبی؟؟
_نه...
بی هق هق ..بی گریه... براش توضیح دادم تمام رنجم رو بعد از دیدن هومن...سمیرا تو تک تک جلسات مشاوره و روان در مانگری من شرکت داشت...خیلی خوب دردهای من رو می فهمید...
با صدایی گرفته ولی مثل همیشه محکم و جدی : باده...بسیار مشتاقم که بگم بر گرد..بیا استانبول تو آپارتمان خوشگلت...تو دفتر با مزه ات تو شرکت دنیز...دوباره با هم بریم خرید..با بوسه و دخترم دریا....بدون بهروز..اما..خودت خیلی خوب می دونی که جا خالی کردن...ترسیدن...و کنار کشیدن تو مرام ما نیست هر گز نبوده...
_درد دارم سمیرا..همه دردهای اون دوره..همه اونهایی که بخشی از اون ها رو مهسا خواهرت در جریانه و تو دیدی که من با چه سختی سعی کردم این زخم ها رو دونه دونه ببندم...
_بستی؟؟؟ به نظر من یه سر پوش گذاشتی...و این زهر سر وقت سر باز می کنه..تا بیرون بیاد و اوون لحظه است که تو می تونی بدون درد زندگی کنی...ولی باده...خودت خوب می دونی..همه ما...تمام کسایی که اینجا داری پشتتیم...
صحبت با سمیرا کمی حالم رو بهتر کرد...
بزرگ شدن من بین رفت و امدها بین چیذر و قلهک ادامه داره...یک هفته است یا شاید هم بیشتر که مادرم رو ندیدم... دلتنگم عجیب..کارنامه ام رو گرفتم...کلاس پنجمم...شاگرد اول شدم...هدیه ای ندارم...بقیه بچه ها خانوادشون هدیه شون رو تهیه کردن تا از طرف مدرسه اهدا بشه..من اما با همون عقل کودکانه می دونم که کسی نیست تا همچین کاری برام بکنه...
مادر بزرگم کنار حوض حیاط داره میوه می شوره...خالم که خیلی خوب می دونم سر وسری با پسر
همسایه داره تو پشت بوم مشغوله...داییم که تازه از سربازی برگشته بندر عباس کار می کنه...عکسش سر طاقچه است..عکسی که اشک رو تو چشمای مادر بزرگم میاره...
پدر بزرگم..کلاه شاپو مخمل قهوه ای به سر با کت قدیمیش رفته تا بقالی سید..کمی حال و هوا عوض کنه...من تنبیه شدم..کلی کتک خوردم چون بی اجازه به جا نماز مادر بزرگم دست زدم...تا تسبیحش رو بردارم..تسبیح آبی رنگی که من رو یاد ذکر گفتن مادرم میندازه...مادر بزرگ به این نتیجه رسیده که جا نمازش نجس شده....
زنگ در که می خوره..می پرم که باز کنم...تشر مادر بزرگ به راهه که آروم تر میوفتی ناقص می شی...
دم در مادرمه..با چشمای خیس...چادر سیاه و عطر همیشگی...پشت سرش حاجیه تو ماشین که حتی افتخار نمی ده بیاد تو خونه...مادرم رو محکم بغل می کنم..بی وقفه اشک میریزه..
تو اتاق کوچیک مادر بزرگ تو پیش دستی گل سرخی یه دونه سیب جلو مادره و من رو پاش دراز کشیدم..رو قالی قرمز لاکی..و از پایین زل زدم بهش که موهاش رو مش کرده و با هر حرکتش النگو هاش جرینگ جرینگ صدا میده.. صدایی که من رو به خلسه می بره..خواب می کنه...بوی عطرش رو تو ریه ام ذخیره می کنم می دونم حالا حالاها از این گرما...خبری نیست...
و من سالهاست که این عطر رو دیگه ندارم...من مجبور بودم برای حفظ خیلی از چیزها..یا شاید به دست آوردن خیلی چیزها از این عطر بگذرم..هرچند اوون عطر خیلی وقت بود من رو به جرینگ جرینگ همون النگو ها فروخته بود...
با دست لرزون از تو چمدون جعبه قرصی رو در آوردم که به هاکان قول داده بودم دیگه استفاده نکنم..اما واقعا نمی شد..قرص رو با یه لیوان آب سرکشیدم..شاید کمی از دردم کم بشه..هر چند به طور موقت و مصنوعی...
در چند روز آینده شرکت غلغله است و پر رفت و آمد..همه از مهمونی صحبت می کنن..و من شاید به قدری درگیری ذهنی دارم که چندان هم به فکر نیستم...
امین در این چند روز تقریبا اصلا شرکت نیومده بود و بردیا بسیار سرش شلوغ بود..من اما بی خیال داشتم کاملا روتین کارم رو انجام میدادم...
روز مهمانی شرکت کامل تعطیل بود...بردیا صبح با من تماس گرفت و گفت طبق قرارمون راس 8 دمه خونه است...
من برای شب...پیراهنی رو انتخاب کردم که ماه پیش خودم روی صحنه برای اولین بار تبلیغش کرده بودم و بسیار هم مورد استقبال قرار گرفته بود...
لباس مشکی بود..بلند و کمی دنباله داشت..آستین بلند بود و دور کمرش به رنگ مشکی پارچه براقی بسته شده بود که پشت پاپیون بزرگی می شد....روی پای چپ تقریبا از وسط ران چاک داشت که این چاک فقط موقع راه رفتن مشخص می شد.....پشت لباس به شکل یک هلال تا زیر هر دو کتف باز بود...این باعث می شد خالکوبی هر دو کتفم بیشتر نمایان
بشه..رو ی هر کتف یک فرشته زیبا بود که داشتند شیپور میزدند ..یادش به خیر...سمیرا جه قشقرقی سر این خالکوبی ها در آورده بود..
این خالکوبی... حاصل تحریکات بوسه بود که طبق آخرین آمار 12 خالکوبی در نقاط مختلف بدنش داشت....
آرایش بی نقصی کردم که دیده نمی شد...تو این شغل یاد گرفته بودم که چه چیزهایی بیش از همه به من میاد...پوست من گندمی بود..اما با سولاریوم و کرم های مختلف برنزه نارنجی براقش کرده بودم به پاهام اسپری زدم تا وقتی از چاک بیرون میاد براق باشه..مو هام رو پشت سرم طوری بستم که انگار اگر دست بزنی باز می شه و بخشی از اوون رو رو شانه و صورتم ریختم..کفش مشکی پام کردم که پاشنه اش خیلی بلند نبود... به ساعت نگاه کردم راس 8...زنگ آیفون خورد..بردیا بود...عطر رو رو خودم خالی کردم و شنلم رو پوشیدم...اولین بار بود در ایران مهمانی می رفتم و بینشی نداشتم امیدوار بودم لباسم مناسب باشه.. سوار آسانسور شدم...
بردیا مودب و جنتلمن دم آسانسور منتظرم بود..با دیدنم..چشماش برقی زد : به به خانوم مهندس...سلام علیکم...
_و رحمه الله برادر...
با جوابم خنده بلندی کرد... : خوشم میاد کم نمیاری...
سوار ماشین شدیم..کمکم کرد تا دامنم رو کامل تو ماشین بگذارم...
تو ماشین آهنگ شیش و هشتی..قری گذاشته بود که به اوون دک و پز نمی یومد...
نگاه متعجبم رو که دید : الان اوون امین کسالت آور همه آهنگاش کلاسیک یا تانگو هستش..گفتم لا اقل خودمون بریم تو جو مهمونی..
تو ماشین تک و توک صحبت هامون در مورد پروژه بود و مدعوین...
بردیا به دری رسید ..باغی که توش معلوم نبود...اطراف پر از ماشین بود و این نشون می داد که مهمانها اومدن...با تماسی که گرفت..سرایدار در رو باز کرد و ما وارد یه باغ بسیار خوشگل شدیم...که با ریسه های بین درختا کاملا رو شن شده بود...اطراف استخر بزرگ فواره های کوچیک..مجسمه های زیبا بود و در وسط خونه ویلایی بسیار شیکی بود..که کاملا معلوم بود کار یه مهندس بسیار خبره و مطمئنا سبک فرانسویه....
بردیا کمکم کرد تا از ماشین پیاده بشم...
_احتیاجی هست کمکتون کنم...
...منظورش گرفتن بازوش بود.... : نه خیلی ممنون پاشنه ام خیلی بلند نیست...
پله های زیادی رو برای رسیدن به دم خونه به سمت بالا طی کردیم....به خونه وارد شدیم...کف خونه سنگهای براق صورتی کم رنگ بود..خونه به شکل دایره بود که تمامی پله ها به صورت مار پیچ از اطراف به طبقه پایین منتهی می شد که مطمئنا سالن اصلی خونه بود...
همه جا پر از گل بود عطر گلها با بوی عطر مهمونا و یه عطر مست کننده از پیپ کاپتان بلک شکلات ترکیب شده بود.....چشم چرخوندم..امین رو ندیدم...
بردیا : مهمانها طبقه پایین هستن...
مستخدم
خونه کنارم ایستاد : من شما رو به رخت کن میبرم...
بردیا بعد از این که مطمئن شد من به کمک احتیاج ندارم..من رو همراه مستخدم به رختکن فرستاد...
این خونه عجیب صمیمی و شاد بود..با وجود تمام وسایل لوکس و سلطنتیش که مطمئنا سلیقه خانوم خونه بود..
وقتی از خودم تو آینه مطمئن شدم...آرام و با طمانینه..دقیقا همانطوری که سالها آموزش دیده بودم از پله ها پایین اومدم...تمام مدت مواظب بودم که پله ها سر نباشن و من با استفاده از چاک پیراهنم سعی می کردم تاثیر گذاریم رو بیشتر کنم...
کم کم که به پایین پله ها رسیدم..نگاه خیره بردیا رو دیدم...تو سالن کمی سکوت بود...من عادت داشتم تا دیده بشم..اما این جا به طرز غریبی احساس خجالت کردم...بردیا تو اون کت شلوار بسیار خوش دوخت طوسی و کروات طوسی..خیلی خوش تیپ شده بود..انتهای سالن کنار مرد جوان و خانومی که کنارش بود... ایستاده بود..
خانوم کمی تپل و خوش قیافه ای که از چشمای عسلیش مطمئن شدم مادر امین..با پیراهن شب گیپور سورمه ایش با لبخندی دوست داشتنی نگاهم کرد...رو پله آخر سرم رو بلند کردم...دور تا دور سالن شیشه بود و باغ ازش معلوم..اون گوشه..امین تکیه زده به شیشه..با کت شلوار زغالی..بلوز مشکی و کروات مشکی..از همیشه خوش تیپ تر با لیوانی در دست ایستاده بود و به من نگاه می کرد...از نگاهش هیچ چیزی نمی فهمیدم...چند لحظه هر دو به هم خیره شدیم...امین تکیه اش رو از دیوار برداشت..لیوانش رو رو میز کنارش گذاشت..جدی جلو اومد..در حالی که با یه دستش یقه کتش رو گرفته بود..دست دیگه اش رو به سمتم دراز کرد و کمک کرد تا پله آخر رو پایین بیام...
دستای سردم تو دستای گرمش که قرار گرفت انگار تمام استرسهای مواجه شدن با جمع جدید از بین رفت..تو چشماش هیچ چیز نبود...وقتی سرم رو بلند کردم تا ببینمش...
همون طور که دستم به دستش بود با صدای بم و رساش رو به سالن : خانوم ها آقایون..مهمان افتخاری امشب و همکار جدید شرکت که بار اصلی پروژه جدید به دوششونه..خانوم مهندس باده اورهون....
من با سر بالا و با اعتماد به نفسی که ماسکش همیشه دم دستم بود به اطراف نگاه کردم..بعضی با سر و بعضی بلند بهم سلام کردن...
امین دستم رو رها کرد : بریم به خانواده ام معرفیت کنم..و من با همون غرور و آرامشی که بر عکس درون پر غوغام بود کنارش راه افتادم...
_باده عزیز..مادرم..که ازشون صحبت کرده بودم...
امین دستش رو دور شونه زن حلقه کرد..و زن سرش رو بلند کرد و با افتخار به پسرش که داشت عاشقانه نگاهش می کرد..نگاه کرد...دستش رو به سمتم دراز کرد : من شیرینم...مادر این شاخ شمشاد...
_خیلی خوش بختم...
... و در حقیقت نبودم...بیشتر پر از حسرت و آه بودم...
امین با
دست به مردی اشاره کرد خوش تیپ با پیپ دستش : پدرم...
مرد دستم رو محکم تو دستش گرفت : مسعودم...اگر می دونستم قراره همچین مهندسایی تو نسل جدید باشه..عمرا اگه خودم رو باز نشست می کردم...
امین نگاه چپ چپی به پدرش کرد : پدر...
_بله؟؟..دارم حرف دلتون رو می زنم...
من خندیدم عجیب به دلم نشست..نگاه این زن و شوهر...
امین : مامان..پس اوون دو تا کوشن...؟؟
از پشت سر صدای خنده اومد : این جاییم آقای برادر..
و بعد دوتا وروجک تو پیراهن قرمز ظاهر شدن...انگار یکی تو آینه ایستاده..
سمت چپی : من آتنام ..و با دست قلش رو نشون داد : تینا...
_خدای من غیر قابل تشخیصید...
آتنا : ولی شما همه جا قابل تشخیصید...
تینا : وقتی امین گفت یه مهندس برای همچین پروژه ای میاد واقعا تصور همچین لعبتی رو نداشتیم...
شیرین : این چه طرز حرف زدنه؟..
تینا : ای بابا..مامان..خودت داشتی می گفتی..معلوم نیست تو اوون شرکت چه خبره که چند وقته امین خونه نمی یاد..
امین کمی عصبی : تینا....
تینا که کاملا مشخص بود شدیدا از امین حساب می بره سرش رو پایین انداخت...
_من که فکر نمی کنم یک ذره از زیبایی شما دو تا رو داشته باشم..
تینا خندید...
امین : خانوم مهندس بریم به سایرین معرفیتون کنم....
چشمکی به سمت دو قلو ها زدم : از این مراسم که خلاص شدم..میام پیشتون..ببینیم آقای دکتر کجا می رن..چون شرکت که نمی یان..
امین : خانوم مهندس شما هم؟؟
آتنا : آخ جون..دیگه باده هم از خودمونه...دیگه خلاصی نداری...
امین به من نگاه کرد : دست به یکی نکنید با این ووروجکا...همین جوریش رو زگار منو سیاه کردن...
_تقصیره خودته برادر من که تو 35 سالگی هنوز با ما زندگی می کنی...
مسعود : این 100 دفعه..متوجه باشید با برادر بزرگتون چه طوری صحبت می کنید...
مراسم معارفه طولانی و مسخره بود..همگی با لبخند های مصنوعی به هم ابراز خرسندی از آشنایی می کردیم در حالی که مطمئنم...خیلی هم به عنوان رقبای کاری از هم خوشمون نمیومد...
در تمام این مراسم..فرد غایب قصه بردیا..بالا خره پیداش شد...
امین : کجایی تو بردیا؟؟
_مامان اینا هنوز نیومدن..داشتم باهاشون تماس می گرفتم...
_مسئله خاصی که نیست..
_نه منتظر بابک بودن..نیم ساعت دیگه میر سن...
بردیا لیوان تو دستش رو باژست خاصی به سمتم گرفت ...
_ممنونم..الکل نمی خورم...
بردیا : جدا؟؟..خوب الان می گم براتون آب میوه بیارن و از کنارمون رفت....
کسی امین رو صدا زد و امین با عذر خواهی پیشش رفت و من رو مبلی نشستم و پام رو..روی پام انداختم...
کمی حوصله ام سر رفته بود..که بردیا با لیوان آب میوه پیشم اومد : خوب..خانوم مهندس..خوب دل و دین بردید امشب...
خانومای مجلس سایه تون رو با تیر می زنن...
خنده ای کردم : این
طوری ها هم نیست...مطمئنا..
_چرا هست...و بیشترین چیزی که تاثیر گذاره اینه که شما خیلی خوب می دونید که زیبایید و ازش استفاده می کنید...
دختر جوان مو شرابی به ما نزدیک شد....چشمای غمگین قهوه ای داشت... : بردیا عزیزم...
کمی لوس.. دستش رو دور بازو ی بردیا حلقه کرد... و نمی دونست رنگ شرابی مو و این چشمای غمگینش برای من چه صحنه درد ناکیه...
با اجازه ای گفتم و از کنارشون بلند شدم...و از در نیمه باز وارد باغ شدم....
حدود یک ساله به استانبول اومدم... و تازه دارم تو رستوران کار می کنم...خسته و کوفته ام...بعضی شبها که کارم طول می کشه....دختر جوان خسته ..مو شرابی رو تو راهرو می بینم...
سمیرا غدقن کرده که حتی بهش نگاه کنم..چه برسه حرف بزنم...اما من تو چشمای قهوه ای این همسایه طبقه بالا عجیب میل می بینم برای درد دل...سمیرا بعضی شبا که این همسایه غمگین خیلی دیر میاد از غذا مون براش می بره...و چند شب که مریض بود..یواشکی انگار که کار خلاف می کنه ازش پرستاری می کنه..و شب تا صبح براش اشک میریزه..اما تو خیابون حتی به سمتش هم نگاه نمی کنه..چه برسه که حرف بزنه...
اون شب تو رستوران تولد ه و من بسیار دیر با همراهی پسر صاحب رستوران به خونه برگشتم..پاهام زوق زوق می کنه...تو راهرو خونه..تو اون تاریکی رو پله های خاک گرفته..همسایه نشسته...نور تابلو نئون کلوپ شبانه رو به روی خونه..با استفاده از شیشه شکسته بالای در میوفته رو صورت همسایه ...می شه رد اشک رو؛رو صورت پر از ـآرایشش دید....کلاه گیس شرابیش رو به گوشه ای می ندازه...لباسش چیزی شبیه به مایو از جنس چرمه با جوراب شلواری سوراخ سوراخ..و بوتهای بلند قرمز براق...بی حرف پیشش می شینم...از تو کیفش سیگاری در میاره و تعارف می کنه... : همه تنم بو کثافت می ده...بو هرزگی...و از پشت در کلوپ شبانه رو به رو صدای قهقه مستانه چند مرد میاد...ومن به این دختر جوان گریان نگاه می کنم...
حرف می زنه ومن گریه می کنم..حرف می زنه و من می خوام بالا بیارم...بلند می شه و میره و من می خوام خودم رو بزنم...
می رم بالا...سمیرا داره درس می خونه..بی حرف محکم بغلش می کنم...که چه قدر مدیونشم که اگر نبود..من هم باید با میله می رقصیدم.. و مردان تو یقه ام پول می گذاشتن...و از درون خون گریه می کردم تا یه حس کثیف رو زنده کنم....
و برده فانتزی های ذهن های بیمار باشم تا از گرسنگی و بی جایی نمیرم..
همسایه مو شرابی من هم از ظلم فرار کرده بود..اما جهل و بی سوادی و بی پناهی...تحت ظلمی به مراتب دردناک تر گذاشته بودش....
چند روز بعد..که دارم از دانشگاه میام دور خونه شلوغه..پلیس..مردم...آمبولانس. .و کف خیابون..همسایه مو شرابی منه...پیراهن خوابه
خرسیش غرق خون...و صدای مردی که می دونم برادرشه که از روستاشون اومده تا دخترک فراری از مراسم ازدواج رو پیدا کنه...در حالی که می برنش به داخل ماشین پلیس فریاد می زنه..ناموسم رو تمیز کردم....
با صدایی از دنیای خودم بیرون پرت شدم..لیوان توی دستم رو محکم تر گرفتم...مبادا که بغضم بشکنه...
امین دست راستش تو جیب شلوارش با نگاهی پر از سئوال پشت سرم بود.....
_ناراحت شدید دوست دختر بردیا رو دید؟؟
_دوست دختر بردیا؟؟؟
_نگین..دیگه..
_نگین؟؟؟؟
_همون دختر مو شرابی رو می گم که اومد وسط صحبتتون با بردیا...
_به من مگه مربوطه نسبتشون با هم چیه؟
_پس چرا اومدید اینجا الان 10 دقیقه است بدونه این که تکون بخورید اینجایید...
_شرابی موهای ایشون من رو یاد چیزی انداخت ..که مربوط به 8 ساله پیشه...آقای دکتر...روابط هیچ کس..به من ربطی نداره..
احساس کردم از نتیجه گیری آنیش کمی ناراحت شد که سعی کرد موضوع رو عوض کنه...
_اون فرشته های پشتتون..حکایتشون چیه؟؟
_یکی برای عشقه و یکی برای آرامش..
_داریدشون؟؟
_آدم ها اوون چیزی رو که ندارن آرزو می کنن...
نگاهی به هم انداخت..به طور کلی نگاه امین طوری بود که احساس می کردی..همه آنچه تو مغزت می گذره رو می تونه بخونه....
_سردتون نیست؟؟
_نه خیلی...هوای دلچسبیه....
با بلند شدن صدای موسیقی..امین به من و لیوان تحت فشار نگاهی انداخت : بریم داخل..مهمونی رسما شروع شده...
من با پای چپم ..چاک دامنم رو کمی عقب زدم..وپاهام رو آزاد کردم..به سمت در راه افتادم...
این پسر به احتمال زیاد از جنس سنگه...به هیچ عنوان به غیر از صورت به هیچ جا نگاه نمی کرد و مطمئنم خالکوبی های من اگر انقدر بزرگ نبودن نمی دید...هر چند بسیار جای تعجب بود که راجع بهش سئوال پرسیده بود...
با ورود به سالن...امین همراه با مادرش رقص رو افتتاح کردن..من گوشه ای ایستاد بودم که بردیا همراه با کسایی که متوجه شدم..پدر..مادر..و برادرش هستن به من نزدیک شد... بعد از معرفی..مادرش که به نظر کمی از خود متشکر میومد : خوب گل دختر...پدرت ترکیه ایه؟؟
_چه طور مگه خانوم سروش؟؟
_به خاطر فامیلیت...هر چند اسمت هم خیلی تو ایران متداول نیست....
....چرا باید وسط این مهمونی..تو این شرایط من راجع به خانواده ام صحبت می کردم....
بردیا انگار که متوجه شد من چندان از این بحث خوشم نمی یاد دست مادرش رو گرفت و با جمله مامان ..خانوم راد منتظرتونن از من جداش کرد....
رو مبل نشستم..دلم می خواست برم خونه...از 1 سال پیش..من دیگه تو همچین مهمونی های پر زرق و برقی شرکت نمی کردم...
آتنا و تینا رو دسته مبلم نشستن ....لبخندی به این دو منبع انرژی زدم..
آتنا : می دونی باده جون الان یک ساعته داریم با
تینا بحث می کنیم که شما شبیه کی هستید که انقدر آشنایید...لبخندی زدم...تو رختکن...رو میز چند مجله مد دیده بودم..خوب اگه کمی دقت می کردن..تو دو تا از اوونها من رو میدیدن..هر چند احتمال به تشابه می دادن ....
_شبیه مدل هایی..مثل اونا راه میری...لباست هم امشب خیلی تو چشمه...
تینا : امین می گه تو دانشگاهت گویا شاگرد اول بودی؟؟؟
_آقای دکتر به من لطف دارن....
آتنا : آرزو داشتی به این جا برسی؟؟؟
_آدم های بزرگ اراده می کنن..آدم های کوچیک آرزو می کنن...
صدای بمی پشت سرم : دقیقا موافقم..خانوم مهندس...
برگشتم به پشت سر..امین بود که جوابم رو داده بود....
_اومدم ازتون در خواست رقص بکنم..که جمله آخرتون رو شنیدم...
در حالی که دستم رو..تو دستش که به سمتم دراز شده بود می گذاشتم : من روش زندگیم همین بوده...
تو پیست رقص...امین دستش رو پشت کمرم گذاشت و با حفظ فاصله ازم می رقصید...به قدری حرفه ای و جدی بود..که انگار داره به وظیفه اش عمل می کنه...
بردیا با اوون دختر مو شرابی مشغول بود و از دو قلوها یکیشون داشت با بابک برادر 33 ساله بردیا که پزشک بود می رقصید..کسی که بعدها متوجه شدم تیناست...چون به طرز غریبی بابک بسیار راحت..تینا رو از آتنا تشخیص می داد...
خودم رو تو وان حموم ولو کردم...ساعت سه صبح بود من...همراه با بابک..به خونه برگشتم...
نمی دونستم..چه حسی باید داشته باشم...خانواده امین..چیزی بودن که من از ابتدای عمرم نداشتم..و واقعیت این بود این حس حسرت بعد از خانواده بوسه دیگه به سراغم نیومده بود....
رو پیغام گیر خونه... صدای هاکان بود که دلخور بود چرا چند وقته باهاش تماس نگرفتم...
دلم تنگ شد برای تمام اون کباب پارتی هامون تو حیاط هاکان...
تو صدای اون همدلتنگی موج می زد...
آخ..هاکان..آخ..کدوممون به اوون یکی مدیون تره؟؟؟...من و تو اگه بخوایم باهم حساب کتاب کنیم..کی بیشتر بدهکاره؟؟؟
در حالی که چشمام داشت از خواب بسته می شد...زیر لب گفتم...بی شک..باز هم من...از همه بدهکار ترم..طبق روال تمام این روابط تو این 9-10 سال...
چند روزی از مهمونی گذشت برگشته بودیم به همون ریتم کاری...اوون روز ،روز پر ماجرایی بود...بعد از ناهار از امین که جدی و با دقت داشت نقشه ها رو برسی می کرد اجازه گرفتم تا برم تا پاساژ سر خیابون..احتیاج به یک سری خرده ریز داشتم..در کمال ادب گفت که اگر کارم طول کشید.می تونم بر نگردم شرکت...
بعد از چرخیدن دو ساعته و خریدن چیزهایی که لازم داشتم...وقتی برگشتم شرکت احساس کردم جو سنگینه...منشی پشت میزش نبود و مهندسا انگار که داشتن تو بخش مراقبت های ویژه بیمارستان کار می کردن..تو سکوت بودن.. مهندس آذری از اتاقش بیرون اومد و زیر لب
گفت. :.مهندس پاکدل وحشتناک عصبانیه...
من آروم وارد اتاق شدم... بردیا رو مبل دفترش نشسته بود..سیگار به دست ..سرش پایین بود...امین پشتش به من بود و صورتش رو نمی دیدم..من از پشت پارتیشن رفتنم سراغ نقشه هام تا کارم رو شروع کنم...به نظر که خبری نبود...
امین : بردیا..تا کی می خوای ادامه بدی.؟؟؟.مرد !!!ما 35 سالمونه...
_.....
_آره دیگه بایدم سکوت کنی..بعد از اوون آبرو ریزی تو شرکت...
صدای امین هر لحظه داشت ترسناک تر می شد...
_اصلا فکرشم نمی کردم این طوری بشه....
_د..بدبختیه من با تو همینه..تو اصلا و ابدا..فکر نمی کنی.... اون گند رو زدی چند وقت پیش...می دونی چه فلاکتی کشیدم تا جمعش کنم...حتی درست نپرسیدی که چی کار کردم ؟؟؟!!
_مدیونتم...
_بحث دین نیست...رفتی با اوون دختر خوابیدی...چه قدر گفتم نکن..بردیا..این بچه است...این حسرت چیزایی که تو داری رو داره...داره روت حساب باز می کنه..گناه داره..دختره 21 سالش بود..بابا..به این اختلاف سن هم که فکر می کردی باید چندشت می شد...اونم از اوون خانواده.....با این ماشین و دک و پز رفتی دختره رو خام کردی...آخه ابله..چرا با دختر می خوابی تو آخه؟؟؟ 5 میلیون خرجه دختره کردم تا دهنش رو ببنده...منت دوست دختر سابقم رو که پزشک زنان بود کشیدم تا کمکمون کنه...
_خودش خواست...
_خودش خواست یعنی چی؟؟؟..او بچه بود...اون فکر می کرد..این کار رو بکنه تو پا بند می شی..تو کجا بود اوون عقل نداشتت..
بعد امین صداش رو کمی پایین آورد ..: حالا هم با منشی شرکت...که بیاد از شدت حسودی اوون عکس العمل رو نشون بده ....بی آبرو بشیم...
_خودم آدمش می کنم...
_لازم نکرده....حالا دیگه فایده نداره که شدیم آدامس دهن کارمندا...بردیا من و تو باید با یکی تو رده های خودمون بپریم...مال و منال رو نمی گم..تحصیلات...چه می دونم فرهنگ...با یکی باش..بگو دوست دخترمه...هر رابطه ای هم که می خوای داشته باش..نه هر *** و ناکسی...
از حرفای امین شکه بودم...دستم رو نقشه ها خشک شده بود...پس بی خود نبود که دنیز این قدر راجع به بردیا تذکر می داد... یاده منشی مو بورمون افتادم.....
اوایل کارم تو کاره مدلینگه... کارم گرفته..کم کم عکسم رو مجله ها رفته و زمزمه کارم تو دانشگاه پیچیده..چند تا از پسرای معروف دانشگاه که قبلا خیلی هم بهمون توجه نمی کردن...جلوی ایستگاه اتوبوس با اوون ماشینای آخرین مدلشون می ایستن و می خوان که برسوننم...من غرق لذت می شم....
یکیشون هست که از همه تو چشم تره...پدرش از سرمایه دارای گردن کلفته..دوست دخترش تو کلاسمونه..از اوون نژاد پرست هاست...شدیدا از من بدش می یاد..شاکیه که چرا من باید از یه کشور دیگه بیام..شاگرد اول بشم..برم تو چشم اساتید...
از وقتی
فهمیده تو مادلینگ کارم گرفته..تو بوفه دانشگاه بلند بلند می گه که عموش تو کاره مد و می گه همه مانکن ها فاحشه اند و دوستاش بلند بلند به من می خندن...سمیرا اصلا براش مهم نیست..اما بوسه یکی دو بار بد حالش رو گرفته....ولی من خارجیه..بی پناه..بی پول...که به این مملکت پناه آوردم..این تحقیر ها رو قورت می دم و سکوت می کنم...دوست پسرش به پر و پام اوون قدر می پیچه و من هم به خاطر تو دهنی زدن به دوست دخترش..و هم به خاطر اینکه شدید تحت تاثیر محبت های پسر ک قرار گرفتم...قراره شامش رو قبول می کنم...باهام عین یه پرنسس بر خورد می کنه...تمام ماشین رو به خاطرم پر گل سرخ می کنه و من سرخوش از دریافت محبت بر می گردم خونه...
سمیرا تو تاریک روشنی آپارتمانمون منتظرمه تا آنچنان سیلی بهم بزنه که برق از سرم بپره : اگه می خوای...از این به بعد...تو بغل این و اوون بیای تو خونه ....همین الان جمع می کنی...از این جا میری...تو اومدی این جا بشی خانوم مهندس...نه عروسک یه مشت بچه پولداره عوضی...
من گریان و متعجب که نگاهش می کنم..بغلم می کنه ...
_سمیرا..بچه خوبیه..با من عین شاهزاده ها بر خورد می کنه...
_گوش کن..باده..تو حسرت همه این چیزها رو داری...محبت..توجه...اینا باعث می شه تو به این پسر وابسته بشی..محتاج بشی..برای نگه داشتنش تن به هر خواستش بدی...تو آسیب پذیری...وضعیت روحیه تو ...طوری نیست که بتونی انتخاب کنی...که بتونی محبت رو از هوس جدا کنی...
خط بکش دور اینا رو..نپلک با هاشون..عاقبت نداره...یه روزی می شی یه خانوم مهندس سر شناس...اوون وقت یکی پیدا می شه..که باهات عین پرنسس ها برخورد می کنه..تا بشی ملکه اش...اینا دنباله کنیز حرمسران...
ومن از فرداش خودم رو می زنم به ندیدنشون..هر چند اوون یک بار بیرون رفتن هم دهن دوست دخترش رو می بنده...اما بعد از اوون اسمم می شه دختر مرموزه و یک عالمه پسر که می خوان راز این دختر مرموز رو کشف کنن....
تو اوون ...هیر و ویر عصبیت امین و داغونی بردیا..هیچ کدوم متوجه بودن من تو اتاق نشدن..هر دو شرکت رو که ترک کردن..من هم وسایلم رو جمع کردم تا برم خونه...
فردا تعطیل رسمی بود و من می خواستم بمونم خونه و با بچه ها کمی گپ بزنم...جلوی در که رسیدم از ماشینش پیاده شد..
تو طول 10 روز اخیر..این همسایه طبقه پایینی که مردی تقریبا 40 ساله بود..یه چند باری سعی کرده بود سر صحبت رو با من باز کنه..که هر بار با روشهای تجربه شده در این چند سال تنهایی..چیزی تو مایه های تو دهنی از من دریافت کرده بود..با اخم از جلوش رد شدم...
_خانوم ..یه لحظه...با شما هستم...
به پایین راه پله ها رسیده بودیم...نزدیک آسانسور..
_آقای محترم..بنده اصلا وقت ندارم که بشینم
با شما صحبت کنم...
مردک نگاهی به من انداخت..درست مثل اسکنر...خوب این نگاه هیز رو که تمومش کرد...الان لحن مودب می گیره و می گه...فقط یه لحظه بابا تو همسایگی که این آشنایی ها شرطه...
وقتی با یکی دو جمله کم و کاست..دقیقا عین همون چیزی که فکر کرده بودم رو به زبون آورد..خنده ام گرفت..و چه لبخند بی موقعی چون حضرت عجل..این لبخند رو به چیز دیگه ای تعبیر کرد...
_باشه..قهوه دوست ندارید..شام در خدمتتون باشم..مهمون من...
_جناب عالی و کل خاندانتون..مهمون من...آقای محترم..نه اوون بنزتون..نه اوون ساعت طلاتون...هیچ کدومشون برای من جذابیتی نداره...بفرمایید خدا روزیتون رو جای دیگه بده...
بعد چرخیدم به سمت راه پله..خوب اصلا درست نبود باهاش تو آسانسور تنها باشم..چراغ تایمری بود..خاموش شد و همه جا تاریک..دومین پله رو که بالا رفتم.. بازوم رو کشید..
و من بی اراده شروع به جیغ زدن کردم...و این جیغ..همز مان شد با روشن شدن چراغ...جمع شدن همسایه ها و آمدن سرایدار...
مردک کپ کرده بود...اصلا انتظار نداشت...من هم بعد از سالها تراپی فکر می کردم..این ترس از اینکه کسی تو تاریکی به من دست بزنه رو تونستنم از بین ببرم...اما گویا نشده یود...تمام تنم از عرق خیس شد...حالت تهوع..لرز..و پیچیدن یک صدای تهوع آور تو سرم..تماما..نشانه های برگشت اوون ترس بود...
با ورود آب قند به دهنم..دستم رو به لبه میله ها گرفتم تا بلند شم...
همه به مردک که حالا خشک شده بود و من نگاه کردن...من من کنان گفت : من فقط می خواستم کمک کنم نیوفتن..ایشون ترسیدن..همسایه ها به من زل زدن تا تاییدیه بگیرن.. واین میون دو تا چشم خیس مشکی ملتمس بود..که بعدها فهمیدم..همسر آقای بنز سواره...نگاهم کرد تو چشماش التماس بود که شوهرش رو تایید کنم... من هم همون جمله هارو تکرار کردم...
به آپارتمانم رسیدم...بدون عوض کردن لباس..با دو تا قرص..رو کاناپه سالن تا صبح تو بی هوشی مطلق خوابیدم...
صبح چشمام رو که باز کردم..احساس کردم تو راهرو سر و صدا هست...آپارتمان چشمی نداشت..انگار داشتن به واحد رو به رو رفت و آمد می کردن...این چند وقت صاحب آپارتمان رو اصلا ندیده بودم...
همه بدنم خشک بود . منگ بودم از اثرات قرص...بلند شدم..یاد آبرو ریزی دیشب افتادم...دست خودم نبود...
هیچ *** رنج من رو احساس نمی کرد...
زیر دوش حمام سعی می کردم..با استفاده بیشتر از شامپو ها و لوسیونها با بو های تند..اوون بوی سرکه و ترشی که از پس خاطرتم بیرون اومده بود و تو بینیم پیچیده بود رو از بین ببرم...تنم رو که می شستم..
دستی رو در حال لمس بدنم حس می کردم و تمام تنم می لرزید و عجیب بود که چرا هیچ اشکی نمی ریزم...
بیرون اومدم و سعی کردم با
رسیدن به خودم کمی حسم رو بهتر کنم...شلوار تنگ مشکی..بلوز یقه مردانه چار خونه قر مز و مشکی...پایین بلوز رو گره زدم تا رد باریکی از شکمم و اون ستاره کوچیک آویزون از نافم مشخص بشه...
دوستش داشتم این ستاره رو..با انگشتم تکونش دادم و چایم رو دم می کردم که زنگ خونه زده شد...
خوب اگر جناب همسایه پایینی باشه..این بار دیگه کتک رو نوش جان می کنه...
در رو که باز کردم..جا خوردم...
امین بود....عصبی..اخم آلود...دستش به چار چوب در...
_آقای دکتر...شما...
_می شه بیام تو..دم در صحیح نیست...
من که هنوز هم نمی دونستم الان دقیقا چرا اینجاست.کنار کشیدم تا بیاد تو...و چشمم به کارگری افتاد که کاناپه سبز رنگی رو به واحد رو به رو منتقل می کنه...
امین وارد شد و در رو بست..
_با کفش بفرمایید..دکتر...
امین همون طور شاکی رو مبل سالن نشست...
_براتون چای بیارم؟؟
_بنده برای پذیرایی شدن این جا نیستم..
_چیزی شده ؟؟؟
امین به جلو خم شد دستاش رو به هم قلاب کرد و مثل همیشه با اوون نگاه نافذ بهم چشم دوخت و من عین یه دانش آموز خاطی..جلوش ایستاده بودم...
_دیشب این جا چه خبر بوده خانوم مهندس؟؟؟ یا بهتره بگم..اون مرتیکه با شما چی کار داشته؟؟
این چرا انقدر عصبانی بود؟؟
_مسئله خاصی نبود...یه سوء برداشت بود...
_که سوء برداشت بود؟؟!!! جالبه...که اوون سوء برداشت باعث این حال خراب و اون قشقرق تو ساختمون شده...
این از کجا می دونست....؟؟؟!!! یعنی این همه به خودم رسیدم باز معلومه داغونم؟؟!!!
_خانوم مهندس...لازم نیست این قدر برای تحلیل کردن به خودتون فشار بیارید...سرایدار به من خبر داد..فکر نمی کنید یه دختر تنها رو تو این آپارتمان ول کردیم به امون خدا که؟؟؟
_من...یعنی...
با دست به مبل رو به روش اشاره کرد : بیاید این جا بشینید...درست و بی کم و کاست..برام تعریف کنید...
ومن عین یه دختر کوچولوی حرف گوش کن..همه اوون چیزی که اتفاق افتاده بود رو تعریف کردم...
امین به پشتی مبل تکیه داد : و چرا شما به من زنگ نزنید..همون دیشب؟؟
_احتیاجی نبود..من همیشه این جور مسائل رو خودم حل می کنم.....
_شما اوون جا با خانوادات بودی...این جا تنهایی..دست ما امانتی...
جا خوردم..چه جالب فکر می کرد من اوون جا با خانواده ام زندگی می کردم...کلمه امانت..چند بار تو گوشم زنگ خورد ....
از جام بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم : چای یا قهوه؟؟
_عرض کردم که...
نمی دونم تو نگاهم چی دید : باشه چای...
از پشت کانتر آشپز خونه دیدمش که داشت سویچش رو تو دستش می چرخوند ..شدیدا عصبانی به نظر می رسید...
_شما باید به من یا بردیا می گفتید...
_از این به بعد می گم..
دلم می خواست هر چه زود تر این بحث لعنتی تموم بشه...
_دیگه نیازی
نیست...
خیلی این جمله بهم برخورد...مردک دیوانه....
_چون از این به بعد خودم هستم در خدمتتون...
می خواست بیاد اینجا...؟؟؟؟؟...نه امکان نداشت....من هرگز همچین اجازه ای نمی دادم....
_دارم آپارتمان رو به روتون رو آماده می کنم...به این مردک اصلا اعتباری نیست...به خیلی های دیگه هم...شما یه زن جوان..تنها و ...خوب...حالا ...
احساس کردم برای ادامه دادن جمله گیر کرده : اصلا نیازی به این کار نیست..اتفاقی نیوفتاده که..من انقدرا هم لوس نیستم....
بلند شد به کانتر نزدیک شد ..دستش رو روش گذاشت : چیزی نبوده که با آب قند تونستید سر پا بشید؟؟
....من خانه ام از پای بست ویران است....وگرنه حقیقتا اتفاق دیشب مسئله ای نبود که من نتونم حلش کنم..
_ببینید..نیازی نیست به خاطر من آواره بشید یا هزینه اضافی برای اجاره بپردازید..
_این آپارتمان و رو به رویی هر دو متعلق به خودمه..بی استفاده افتاده بود..دارم ازش استفاده می کنم...
لیوان چای رو جلوش گذاشتم...
_باز هم...من اصلا دوست ندارم شما این کار رو بکنید...اگر هم به خاطر توصیه های دنیزه که...
دستش رو به دسته لیوان مشت کرد ، احساس کردم جمله آخرم بهش خیلی بر خورد : به هر حال..تصویب شد و جای بحث نیست...
ومن بار دیگه بعد از این جمله و اون نگاه اعتراف کردم که رو حرف امین نمی شه حرف زد...
تمام دیروز رو امین با خانواده اش رفته بودن کرج این چیزی بود که پای تلفن خودش به من گفت...
بردیا هنوز دنباله اوون شرکت کذایی بود و اوون مرد پشت خط..مسئله این بود که بر زدن مهندسی که تو پروژه رقیب باشه کار خیلی دور از ذهنی نبود..اما مسئله ترس من از چیزهای دیگه بود...
بردیا صبح اومده بود دنبالم و عصر هم برم گردوند...و گفت میره کرج پیش امین...
نگران مادر امین بودم ..هر چند ته دلم یه جورایی روشن بود...
یه کتاب گرفتم دستم برای خوندن..عجیب بود که وقتی احساس کردم امین تو آپارتمانش نیست..انگار بیشتر احساس تنهایی کردم..پشت دستم رو نوازش کردم....
جمع کن خودت رو باد..چند وقته دیگه باید برگردی سر خونه زندگیت..برگردی به همون شهر..پیش دوستات..سر کارت...
دلم بد جور برای همه تنگ بود..دلم خیلی اوون بوی قهوه مخلوط با بوی دریا رو می خواست..اوون شبهای پر از نور...
دلم برای راه رفتن رو استیج برای لباسای جدید.. تنگ شده بود...
اما عجیب بود..که فکر می کردم اونجا هم دلم برای این آپارتمان..اوون شرکت و..خوب..خیلی چیزهای دیگه تنگ می شه...
صبح از زیر زبون بردیا کشیدم که آزمایشگاه کجاست...یه آژانس گرفتم تا برم اونجا..می تونستم حدس بزنم که امین حال و روز خیلی مناسبی نباید داشته باشه...
به در آزمایشگاه که رسیدم ساعت 10 بود باید همین حدود ها می رسید...از دور دیدمش که داشت میومد..با اون قد و بالا و سر وریخت..امکان نداشت که تشخیصش ندی...از کنارم رد شد..یه قدم بیشتر برنداشته بود که انگار که باورش نشه با چشمای گرد برگشت به سمتم... : تو این جا ..با کی اومدی؟؟...
خنده ام گرفت..جملات رو قاطی کرده بود : با آژانس اومدم..بردیا گفت این جایید...
_ای بابا..چرا زحمت کشیدی..این بردیا جدیدا خیلی دهن لق شده...
_این حرفها رو ول کنید بریم سراغ جواب آزمایش...
..یکم حرفش به هم بر خورد..اصلا فکر نمی کردم از حضورم ناراحت بشه...
به قسمت تحویل جواب آزمایش که رسیدیم...از قیافه اش معلوم بود که حالش خوب نیست...
پاکت رو که به دستش دادن..هر دو حمله کردیم تا با همون نیمچه سوادمون جواب رو ببینیم...
درش رو که باز کردیم ...با زیبا ترین منفی دنیا مواجه شدیم...
از ته دل خوشحال شدم...به امین نگاه کردم که با شادی بی وصفی داشت جواب آزمایش رو دو باره و دوباره نگاه می کرد..
_خوب خدا روشکر..
این جمله از دهنم کامل در نیومده بود که احساس کردم تمام ریه پر از اودکلن تلخش شد..توی یه چشم به هم زدن..توی فضای پهن و گرم گیر افتادم..امبن محکم بغلم کرد...جا خوردم..دستام دو طرفم آویزون بود...
چند لحظه که گذشت..به نظر من به اندازه ساعت ها بود..خودم رو تو بغلش جا به جا کردم..انگار تازه متوجه
موقعیتمون شد..رهام کرد..
سرم رو پایین انداختم..اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم...
_من..خیلی..باده؟؟
انگار تازه فهمیده بود که چی کار کرده و دنبال جمله ای بود تا ماجرا رو حل و فصل کنه...
اومدم جوابش رو بدم که صدای یه خانوم مسنی از پشت سرم اومد..
_خوب پسرم مبارک باشه..
چی مبارک باشه؟؟...سریع چرخیدم پشت...
_ماشالا..دخترم..رفتی برای خودت اسفند دود کن..
این چی می گفت؟؟!!!
برگشتم به سمت امین که عین یه پسر بچه خطاکار به زور داشت خنده اش رو نگه می داشت...
از چشماش شیطنت می بارید..خواستم چیزی بگم که گفت : می شه بریم..مامانم و بابام دم مطب دکتر منتظرمن...
و من پر از سئوال..پر از یه حس تازه..پشت سرش راه افتادم..حتی نگفتم منی که فقط قرار بود تو آزمایشگاه همراهیش کنم..چرا حالا مثل جوجه اردک دارم دنبالش می رم...
از در که بیرون اومدیم کنار ماشین ایستادیم...شیرین جون یه لبخند رو لبش بود و پدر امین که صبح رنگ به رو نداشت الان حالش بهتر بود..دکتر اطمینان داده بود که مسئله مهمی نیست فقط یه کیست ساده است که اول با دارو سعی می کنن از بین ببرنش و اگر نشد با یه جراحی ساده...
شیرین جون : باده عزیز خیلی لطف کردی ما رو تنها نذاشتی...
..این زن سراسر محبت بود..
_خواهش می کنم..من اومده بودم صبح آقای دکتر تنها نباشن..بعد دیگه باهاشون همراه شدم..
شیرین جون صورتم رو بوسید و پدر امین هم دستم رو فشرد : دخترم....تشریف بیار خونه ما..خیلی خوشحال می شیم...
_نه ممنونم مزاحم نمی شم..
امین : مامان..شما برید خونه من باده رو می رسونم بعد خودم میام...
سوار ماشین که شدیم..امین نفس راحتی کشید...
_دیدید گفتم چیز خاصی نیست..
_یک عالمه نذر کردم که باید تک تک ادا کنم...
_بسیار عالی...خدا رو شکر که به خیر گذشت..
_خیلی ممنون از همراهیت...
_خواهش می کنم.... من خودم هم نگران بودم..
_ببین تو می دونی که ما از دیدینت خوشحال میشیم...مطمئنی که نمی خواستی بیای...
_نه..میرم خونه....
در طول این دو روز ..امین اصلا آپارتمانش نیومد..تمام مدت خونه مادرش بود..شرکت هم نمیومد..بردیا هم سرش خیلی شلوغ بود..خیلی بی منطق شده بودم..خودم این رو می دونستم اما به دل خور بودم ..احساس آدم های رها شده رو داشتم..
بد عادت شدی باده...درست و منطقی این رابطه همینه..اون یه کار فرماست و تو یه کارمند....
رو کاناپه چهار زانو نشستم ....
داریم با بهروز و سمیرا تو ساحل قدم می زنیم..ساعت 8..رو چمنا می شینیم هر کدوممون یه لیوان کاغذی گنده نسکافه دستمونه...رو یه سمت بهروز می کنم و می گم..سر جهازیت شدم دکتر...می خنده..سمیرا اما چپ چپ نگاهم می کنه و میگه..صد بار بهت گفتم ما از بودن باهات لذت می بریم.....بهروز با
همون مهربونی خاصش..بهم میگه تو معمار این رابطه ای..تو هوامو داشتی..تازه خانوم مدل..تو با شهرتت بازم میای رو چمنا میشینی پیش ما نسکافه می خوری...
من از همین راه رفتن ها..از همین نسکافه خوردن ها لذت می برم..روزانه ده ها پیشنهاد عجیب غریب دریافت می کنم....یکی از خواننده های معروف برای جلب توجهم یه چمدون فرستاده دفتر نارین..درش رو که باز کردیم..تماما گلبرگ های گل رز..
لبخند می زنم..مثل هر زنی از این توجه لطیف پر از حس می شم..اما یاد قولم یه خودم به سمیرا که میوفتم..پیشنهاد آقای خواننده برای شام تو لوکس ترین رستوران شهر رو رد می کنم..شلوار جین و کت چرمم رو می پوشم..کفش کالج به پا با موهای بافته..دقیق عین یه دانشجو...با سمیرا و شوهرش لب دریا قدم میزنم...و با خودم تکرار میکنم که اوون دنیای لوکس و پر زرق و برق...یه شغله..یه منبع در امد و این شهرت موقتی...هرچند این شهرت هر روز بیشتر شد..با وجود اینکه من بعدها این کار رو فقط در شرایط خاص انجام دادم اما 7 سال همیشه از بهترین ها و پول ساز ترین ها بودم....
به قول هاکان همین کناره گیری ها..همین مرموز بودن ها این شهرت رو بیشتر کرد..هر چند سال 4 این شهرت...یه اتفاق ..یه کار از سمت من مثل بمب ترکید و به مدت دو سال و نیم تا سه سال قدم به قدمم توسط خبرنگارا و عکاسا ثبت شد...
بلند شدم و کنار پنجره ایستادم...به تاریکی شب خیره شدم..به صدای بارون...به صدای بلند تلویزیون همسایه طبقه پایین..به بوی پیاز داغی که نشانه زندگی بود...
من..با این همه تلاش..با این همه دست و پا زدن برای رسیدن...آیا رسیده بودم؟؟...چرا باز احساس می کردم بین جمعیت رها شدم...
تازه تازه داشتم به حرف سمیرا ایمان میاوردم که تا زمانی که به کسی تعلق نداشته باشی..در حقیقت به جایی هم تعلق نداری....
جمعه بود و من تو خونه تنها بودم..تصمیم گرفتم برم خرید..به قول بوسه پول درمانی.. برای خودم راه افتادم به سمت تجریش..من همیشه این محل رو با بوی خاصش..مغازه های رنگ و وارنگش دوست داشتم..هر چند اون جا به خاطر نزدیکی به خونه حاجی ریسکش بیشتر بود اما من ترجیح دادم بی خیال بشم...
بعد از این که با یک عالمه کیسه خرید از پاساژ تندیس بیرون اومدم..ساعت حدود 9 شب بود..به خاطر سرمای هوا و برف ریز کلا کوچه خلوت..تصمیم گرفتم برم تا خود میدون از اوون جا دربست بگیرم...ا انگار این توهم دست از سرم بر نمی داشت که احساس می کردم کسی پشت سرمه..قدم هام رو کمی تند کردم که باشنیدن اسمم جا خوردم..ایستادم و پشت سرم رو نگاه کردم..
خدای من هومن...
با فاصله ازم ایستاد : باده..فقط یه دقیقه..وایسا..الان چندین وقته منتظر فرصت حرف زدن باهاتم..یه کم
وایسا...
تمام بدنم یخ زد..پس توهم نبوده...کیسه های خریدم رو محکم تو دستم گرفتم و سعی کردم تا از قیافه ام ضعفم معلوم نباشه...
پشتم رو کردم تا برم ...دنبالم اومد : باده..خواهش می کنم..تو نمی دونی من در چه حالیم..نمی دونی چند ساله که در چه حالیم...فقط یه دقیقه فرصت بده...
ایستادم..این چی می گفت..؟؟
سعی کردم..صدام رو کنترل کنم تا نلرزه... : دیگه چی از جونم می خوای؟؟..من که با تو کار نداشتم..الانم ندارم..برو پی کارت...
سرش رو پایین انداخت..هومن و شرم؟؟؟!!!!..عجب پارادوکسی....
_باورم نمی شه دیدمت..باورم نمی شه..
_باورت بشه..حالا هم بدو برو به گوش هر کی می خوای برسون برام مهم نیست...
_باده..داری اشتباه می کنی...
اشتباه..دلش خوشه این به خدا...من به دنیا اومدنم اشتباه بوده...
حالم داشت بد می شد...اوون ماسک خوشگل قدرتم هم داشت میوفتاد...
از پیاده رو به سمت خیابون رفتم.. :دلم نمی خواد ریخت هیچ کدومتون رو ببینم..خصوصا تو...
دستش رو دراز کرد تا بازوم رو بگیره..ترسیدم..خودم رو بی مهابا تو خیابون انداختم ..صدای بوق ممتد یه موتوری اومد و بعد..صدای فریاد کسی...من که پرت شدم وسط خیابون و یه درد خیلی شدید تو ناحیه کمرم...
دلم می خواست کله اش رو بکنم...دقیقا چه کسی رو نمی دونم....هومن رو که اصلا نفهمیدم کجا غیب شد؟؟..دکتر رو که انگار که مرض داشت هر جایی رو که می گفتم درد داره بیشتر فشار میداد؟؟..پلیس رو که ایستاده بود رو به رو م سئوال می کرد و بعد یاد داشت بر می داشت و ته خودکارش رو موقع توضیحم می زاشت تو دهنش...کاری که بیشتر از هر چیزی حالم رو بهم می زد؟؟..خودم رو که چرا تو این موقعیت بودم؟؟؟...یا این موتور سوار با شلوار شیش جیب و موهای پشت کفتری که التماس می کرد رضایت بدم؟؟
پرستار تو سرمم یه آمپول زد.. : این یه مسکن قویه کمی دردت رو می ندازه...شانس آوردی مشکل خاصی نداری...
_ممنونم...
سرم رو ؛ روی بالش گذاشتم...سرم داشت می ترکید..کمرم هم تیر می کشید...
خوب باده خانوم..باز هم خودتی و خودت...پوزخندی زدم...من مشهور..من خانوم مهندس..من این همه ادعا...من تنها و بی کس..من مادری ندارم تا توسر زنان بیاد تو اتاق تا ببینه گل دخترش چه طوره..نه یه پدر که یقه موتوری رو بچسبه...نه برادری که برای یدونه خواهرش نگران باشه...
نه حتی یه عشق که با چشمای نگران نگاهم کنه....
اگه استانبول بودم لا اقل سمیرا بود...خوب که چی..اونم..همسر *** دیگه ای...مادر یه فرشته کوچولو بود...
هومن..عجیبب بود که این دریده گستاخ..چه قدر پر از شرم بود امشب...هر چند مثل همیشه تو زرد بودنش رو نشون داد...واینساد ببینه مردم یا زنده ام...
دلم به حال خودم سوخت..چه قدر تنها و بی *** شده بودم که
انتظار توجه و محبت از یکی از بزرگترین دشمن هام داشتم...
دکتر گفته بود باید منتظر عکس سرم باشیم..بعد رضایت بدم..اون آقای پلیس هم فکر کنم هنوز پشت در بودم..
یادم میوفته وقتی می خواست اسمم رو یاد داشت کنه با چه قیافه با مزه ای پرسیده بود اورهون رو با کدوم ه می نویسن....انگار تمام مشکل ما همین بود..
آخ..کمرم.....
نیمه چرت بودم..بین خواب و بیداری...
دکتر اومد داخل اتاق : خوب..خانوم ..خوشبختانه هیچ مشکلی نیست...برای این که مطمئن باشید اگر دوست داشته باشید می تونید امشب رو این جا بمونید اگر هم که نه..می تونید برید خونتون...هر چند که بهتر با خانوادتون هم تماس بگیرید...
خانواده..این دکتر هم دلش خوش بود..اصلا این چند وقته..همه دلشون خوش بود...
_من مقیم ایران نیستم..این جا هم کسی رو ندارم..برای کاری اومدم...یعنی تنهام...
اخماش یکم رفت تو هم : به هر حال باید یه چند روزی استراحت کنید..کف دستتون دو تا بخیه خورده..کمرتون هم کوفته است...
_خونه کارگر دارم....می گم چند روز بمونه....فقط خواهش می کنم به اوون آقای پلیس هم بگید..بیاد..برگه هارو هم بیاره..می خوام رضایت بدم...
توآژانس نیمه دراز کش نشستم...چند لحظه پیش رضایت دادم که اگر مردم شکایتی ندارم....چون دکتر عزیز نمی خواست مرخصم کنه...خوب رضایت دادم و قسم خوردم که من کسی رو ندارم تا بیاد خفت بیمارستان رو بچسبه...
حقیقتا امشب بیشتر از هر زمانی دلم به حال خودم سوخت...
به ساختمون که رسیدیم..سرایدار با تعجب به من خیره شد که با مانتوی داغون..رنگ پریده ساعت 1 صبح از آژانس پیاده شدم... دوید جلو و قتی دید نمی تونم پیاده شم..کمکم کرد ..پیرمرد نازنینی بود...
_خدا بد نده خانوم مهندس...چی شده؟؟؟
من که هنوز تو توهم و داغونی مسکن ها بودم.. : تصادف کردم..خواهشا کمک کنید تا دم آسانسور برم...
_آقای دکتر..در به در دنبالتون بودن..بیشتر از ده بار زنگ زدن...چهار بار اومدن این جا..هی رفتن و اومدن..بهشون یه زنگ بزنید...فکر کنم دوباره رفتن بیرون..
اصلا حوصله نداشتم...کاملا بی منطق از دستش عصبانی بودم...انگار این بی کسی من به اوون ربط داشت..به آسانسور که رسیدیم..ترجیح دادم خودم تنها بالا برم..انگار این طور زجر دادن خودم یکم از اوون حس خراب داخلم کم می کرد...
به طبقه خودم که رسیدم...کلید رو تو در انداختم..تعجب کردم..در رو من قفل کرده بودم و مطمئنم که همه چراغ ها رو خاموش کرده بودم...اما آباژور هال روشن بود...به سمت سالن زفتم..کمرم تیر می کشید...وارد سالن که شدم..یه صدایی از پشت سر اومد که باعث شد نیم متر بپرم هوا...
_کجا بودی؟؟!!!!
خدای من امین بود...که از تو اتاق به سمتم میومد...تو تاریکی تنها چیزی که می
دیدم برق عجیب خشم چشماش بود...
با صدای وحشتناکی : با توام...کجا بودی؟؟؟
من انقدر درد داشتم و تعجب زده بودم که سکوت کردم...این چه طوری اومده بود تو؟؟!!!
سکوتم رو که دید بیشتر عصبانی شد...دست انداخت و چراغ هال رو روشن کرد چشمش که بهم افتاد...به سمتم دوید : چرا این شکلی شدی؟؟؟!!
_....
_با تو ام باده....چی شده؟؟!!!
داد می زد ومن..انگار که لج کرده باشم..دهنم اصلا باز نمی شد تا بتونم جواب بدم...کمرم داشت دو نصف می شد...سعی کردم تا خودم رو به اولین مبل برسونم..بیشتر از جسمم رو حم خسته بود...
ایستاده بود ...تو چشماش عصبانیت و نگرانی با هم بود..رو مبل خودم رو ول کردم... آخم در اومد...
_باده..می گی چی شده..یا می خوای دیوونه ام کنی...
_هیچی نشده...
_هیچی نشده...داغونی...کار کدوم بی همه چیزیه..
عقب رفتم...
_چیزی نیست....تصادف کردم...یه موتوری زد بهم...تا الانم بیمارستان بودم...
_چییییییییییییییییییییی/؟؟؟!!
نگران شد؟؟؟..مردمک چشمش لرزید؟؟؟..یا من دارم تمام نداشته هام رو میبینم؟؟..
با دوقدم بلند خودش رو بهم رسوند ..شروع کرد به بررسی کردنم...
باند دستم رو که دید..اخماش بیشتر رفت تو هم... : چه طور این اتفاق افتاد ؟؟
_رفته بودم خرید یه موتوری بهم زد...
_همین؟؟!!!
_خوب بله همین....
عصبانی شد...
دستاش رو بین موهاش برد..بعد مشت کرد و گذاشت جلوی دهنش : این همه اتفاق برات میوفته بعد من *** نباید خبر داشته باشم...چی به تو بگم آخه...چی بگم...
عصبانی بود در حد مرگ..قرمز بود..رنگ گلای قالی...
_من خوبم..فقط یکم بدنم کوفته است همین...الا نم فقط باید استراحت کنم...
_ چرا به من خبر ندادی؟؟..چرا از اوون خراب شده یه زنگ به ما نزدن...
متنفر بودم از این سئوال و جواب..منگ بودم..درد داشتم...به خاطر دو روز بی خبری از دستش عصبانی بودم...
_گفتم من کسی رو ندارم...یه کار مند موقتیم...
وا رفت...
_مگه غیر از اینه؟؟!!!
احساس کردم داره منفجر میشه : تقصیر تو نیست..تقصیر من احمق...تقصیر منه...
_هیچ *** مقصر نیست...تقصیر خودمه..ببخشید که نگران شدید..شبتون به خیر..من هم برم بخوابم...
خواستم بلند شم که با خشونت دستش رو رو شونه ام گذاشت و مانع بلند شدنم شد...از چشماش آتیش می بارید..
آخم در اومد... : چی کار می کنید آقای دکتر...بذارید برم بخوابم..شما هم برید به کار و زندگیتون برسید...
بدون اینکه نگاهم کنه..به سمت اتاقم رفت..صدای در کمدم رو هم شنیدم..اما بی حال تر از اوون بودم که بتونم ببینم داره چی کار می کنه...
چند لحظه لباسامو که گلوله تو دستش بود تو ساک ورزشیم ریخت..
_چی کار داری می کنی؟
جوابم رو نداد....
_با توام...با لباسام چی کار داری.؟؟؟
_پاشو راه بیفت...
چی داشت می گفت این...
_کجا؟؟!!!
_خونه
ما...
_چی؟؟!!!!...اصلا وقت خوبی رو برای شوخی انتخاب نکردی....
با قیافه شاکیش نگاه کرد : من شوخی ندارم...
دست انداخت زیر بازوم ...بازوم رو کشیدم..
_باده...دیوونه ام نکن...پاشو...وگرنه...به زور می برمت....
_من خودم از پس مشکلم بر میام..
داد زد : می خوای بگی بی مسئولیتم؟؟...می خوای بگی انقدر آدم حسابم نکردی تا منو کسی حساب کنی؟؟
من هم داد زدم..خیلی فشار روم بود : می خوام بگم...داری بیشتر از اوون چیزی که باید برای کار مندت وقت و انرژی می ذاری...
_نه...مثل این که این طوری نمی شه...تو میای خونه ما...
_چرا اون وقت ؟؟!!
_چون من می گم...چون باید بفهمم این کارمند چه طور رفته تو ذهنت...
_تو ذهن من چیزی به غیر از حقیقت نیست....
عصبانی تر شد..چونه ام رو گرفت و صاف تو چشمام زل زد : حقیقت می دونی چیه؟!!...حقیقت اینه که من خاک بر سر..نتونستم ازت مراقبت کنم....الانم اگه نمی خوای تو همسایه ها بی آبرویی راه بیوفته خوت بلند شو..وگر نه میندازمت رو کولم و می برمت
[SIZE="3"]جا خوردم هم از عصبانیتش هم از جمله آخرش...کمرم تیر کشید..دستم رو گذاشتم روش...صورتم رو جمع کردم از آه و ناله خوشم نمی یومد..به شدت هم خوابم میومد....
صداش نگران شد و دستش که رو چونه ام بود لرزید...: چی شد؟؟..درد داری..پاشو ببرمت دکتر...اصلا اون بیمارستان چرا تو رو مرخص کرد؟؟!!!
اعصابم خط خطی بود : خودم رضایت دادم..چیزیم نبود...رضایت دادم که اگر مردم ..کسی نیست که ناراحت بشه...
دستش شل شد... افتاد...چی داشت تو چشمام می دید که این جور نگرانیش داشت بیشتر می شد نمی دونم...
_الانم..فقط به استراحت احتیاج دارم...دوست ندارم مزاحم خانواده ات بشم...نه تو این وضعیت...نه با این سر و وضع نه این ساعت...
داشتم زیادی انرژی مصرف می کردم....سعی کردم بلند شم...
_کجا؟؟
_می خوام برم بخوابم....
کمکم کرد بلند شم..رو پام که ایستادم چشمام سیاهی رفت..یکم تعادلم به هم خورد..هول دستش رو زیر بازوم انداخت...
با دست اشاره کردم که خوبم...و به سمت اتاق راه افتادم..پا به پام تا اتاق اومد...سعی کردم دکمه های مانتوم رو باز کنم نمی تونستم..دستم رو کنار زد و خودش دکمه هام رو باز کرد...
_می شه از تو کشو یه بلوز شلوار راحت بهم بدی...
_آخه چرا لج می کنی..بیا بریم خونه ما..اونجا دو قلو ها هستن..مامانم هست..یه عالمه آدم هست..
این رو گفت و از تو کشو بلوز شلوار ساتن قرمزم رو در آورد...
_لج نمی کنم....من با روتین همیشه ام دارم زندگی می کنم....لطفا برو بیرون می خوام لباس عوض کنم...
_ببین من حتی نمی تونم کمکت کنم لباست رو عوض کنی..به همین خاطر...
_من می تونم کار خودم رو انجام بدم...
سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت...با ضرب و زور و درد لباسم رو
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد