رمان های جدید

611 عضو

دارم...
چرخیدم و پشتم رو بهش کردم و دراز کشیدم دستش آروم دورم حلقه شد...ذهنم عجیب درگیر شده بود...

احساس خاصی داشتم...نمی دو نستم کارمون درسته یا نه..و اینکه اگه بفهمن که داریم این کار رو می کنیم تا چه اندازه عصبانی می شن..اما مسئله مهم این بود ه بدونم چه اتفاقی داره اطرافم میوفته ...مامان اطلاعات خیلی دقیقی نداشت البته این کاملا نرمال بود چون حاجی خیلی هم مادرم رو قاطی کاراش نمی کرد...
نگاهی به مهسا که داشت ظرفها رو از بستنی پر می کرد کردم : یعنی میگی این تنها راهمونه....
مهسا که انگار داشت اتم می شکافت با دقت روی بستنی ها میوه می ذاشت برگشت به سمتم : چیز دیگه ای هم به ذهنت می رسه؟؟
_خوب نه..
بعد با دست به بردیا و امین که داشتن تخته بازی میکردن اشاره کردم : اما می دونی که این دوتا شوخی بردار هم نیستن...
_آره..اما این بار واقعا تو محقی که بدونی داره چه اتفاقی میوفته...
صداش رو دوباره آورد پایین : بهت که گفتم دیروز خونه مادر بردیا بودیم..بگذریکم که من دلم نمی خواست برم..حالا این جاهاش رو بی خیال..بردیا ندید که من پشتتشم رفت توی تراس و با نیازی صحبت کرد...و من با گوشای ودم هم اسم شرکت آیندگان رو شنیدم هم بحث مجتمع تفریحی آبیک رو..می دونم که فدرا بردیا می ره اونجا به احتمال قوی امین هم می ره....
دلم ریخت..استرس عجیبی گرفتم ...
مهسا دستش رو روی بازوم گذاشت : رنگت چرا پریده؟؟
نشستم روی صندلی: خیلی دعا کردم اینا ربطی به پروژه نداشته باشن...اما مثل اینکه چیزی بیش از ربط داشتن هست این وسط مسطا...
مهسا رو صندلی رو به روم نشست : خوب باشن..اصلا اصل قضیه باشن...چی داره تو رو اذیت می کنه؟؟
با تعجب به چشمای مطمئنش نگاه کردم : مهسا از تو بعیده..
_چی بعیده؟؟
_مهسا اینا مگه مافیان...
مهسا به زور خنده اش رو خورد : مافیا چیه دیونه..به اون دوتا نگاه کن...با این ریخت و قیافه کجاشون شبیه مافیاست...
..می خواست حال من رو بهتر کنه بدتر می شدم : مهسا شوخی نمی کنم...
_منم شوخی نمی کنم...ما که اصلا نمی دونیم ماجرا از چه قراره...
_فکر میکنی با تعیب کردنشون تا شرکت چیزی دستگیرمون می شه؟؟
_خوب نه..می فهمیم شرکته کجاست چیه؟؟ بعد خودمون ته توش رو در میاریم...
به پشتی صندلیم تکیه دادم و شورع کردم به کندن پوست لبم : چند شبه درست و حسابی نخوابیدم...خوشم نمیاد ...
مهسا کلافه خم شد به سمتم : من دارم از شدت ذوق می میرم...خوب دیوونه منم دوست ندارم...منم می خوام همه چیز با آرامش باشه...
_آرامش....اصطلاح قشنگیه...
_بی انصاف نباش...امین همه سعیش آرامشه توا...
_می دونم..اما...
_امایی وجود نداره ما هنوز هیچی نمی دونیم..من می رم و آدرس اون شرکت رو در

1400/06/25 13:57

میارم و بعد ته تی همه چیز رو در میاریم...و صحبت می کنیم....
نگاهی به چشمای مطمئنش انداختم..بی قراری هام رو حتی خودم هم درک نیم ردم..بی معنا بود شاید..
_ خانومای محترم کجا موندید؟
صدای بردیا بود..مهسا سینی رو به دست گرفت و چشماش رو به نشانه اعتماد یه بار باز و بسته کرد و لبخندی رو صورتش کاشت و به سمت سالن رفت...به سمت یخچال رفتم و لیوانی رو به سمت دستگاه گرفتم برای آب خنک..چشم دوختم به خطهای آبی پر رنگ روی بدنه قرمز رنگ سفالی لیوان که بالا می رفتن و به نقطه هایی در بی نهایت ختم می شدن...

بردیا دستش رو محکم دور مهسا حلقه کرده بود و نشسته بود ...من کنار امین بودم و دستم توی دستاش بود نگاهی به عسلی های خندانش انداختم که با شور و هیجان یکی از خاطرات دوره دانشجوییش رو تعریف میکرد ..این مرد دوستاشتنی من...این منبع احساس و آرامش من..پدر کودکم..نباید و نباید چیزی رو از من پنهان می کرد..به خصوص که این پنهان کاری چیزی می بود مربوط به من در گذشته ..که حال را هم شامل می شد و بعد ها آینده رو می ساخت...
به بردیا خندان که مهسا رو به سمت خودش کشید و بوسه ای محکم به شقیقه اش زد نگاه کردم...و لذت توی نگاهش من رو هم به هیجان آورد....
روزهایی بود خیلی دور خیلی دورتر از دور که من تو ک.چه پس کوچه های تنهایی هام..تو همون اتاق با دیوار های آبی بیمار گونه به دنباله همین نوای خنده گشته بودم و پیدا نکرده بودم...سایه سبحان پر از سنگینی..پر از زشتی آنچنان روی زندگیم بود که این نواها نمی تو نست درش وجود داشته باشه....
غرق بودم در خودم که دستم فشرده شد...سرم رو بالا آوردم به چشمای پر سئوال امین نگاه کردم..: عزیزترینم خوبی؟؟؟
سعی کردم صدام نرمال ترین حالت رو داشته باشه : البته که خوبم..
_پس چرا هر چی صدات می زنم جوا نمی دی..دستات هم که یخ کرده...
_نه خوبم...چرا بستنی تون رو تموم نکردید؟؟
امین هنوز مشکوک نگاهم می کرد و مهسا برام با چشماش خط و نشون کشید

لوسیونم رو کف دستم ریختم و آروم روی شکمم کشیدم..امین روی تخت نیمه دراز کش در حال کتاب خوندن بود ...
_می بینم که غرق مطالعه هستی مرد خونه....
لبخند پر مهری زد و بوسه ای برام فرستاد : باده امشب خوب نبودی...
_خوشگل نبودم..؟؟
دیوونه ای گفت : منظورم رو گرفتی....
لبه تخت نشستم...سنگین شده بودم : نه بابا کمی ذهنم مشغوله....
ابروش رو بالا داد : مشغول؟؟؟..چیزی شده چون همش هم با مهسا در حال پچ پچ بودید....
_هیچی ...
احساس می کردم این بجث اگه عوض نشه اون سئوالی که مثل خوره افتاده به جونم رو می پرسم و اون وقته که هر چی مهسا رشته من پنبه کنم....
_امین مامان فردا میاد این جا...
_قدمشون سر چشم...
_با ساره

1400/06/25 13:57

چندتا چیز برای نی نی ما خریدن نمی تونن خونه مامان ببرن حاجی می بینه خونه ساره هم جا نیست...
اخماش رو کمی در هم کشید : نیازی نبود...
_می دونم..اما اون می خواد مادری کنه این جوری..می خواد فکر کنه تو زندگی من هست...خودت گفتی برای تلاشش بهش زمان بدم....
لبخندی زد : همه حرفام رو همین طوری گوش میکنی دیگه....
به سمتش رفتم و کتاب رو از توی دستش در آوردم...دستش رو روی تخت گذاشتم و سرم رو به جای بالش روی بازو تنظیم کردم ...
خندید : عین گربه می مونی..وقتی این جاییم تو اتاقمون یه دختر کوچولوی بغلی و آسیب پذیر می شی..اما تو شرکت همه از تو بیشتر از ما می ترسن....
بوسه ای به سرم زد : نخواستی بگی چته ها...فکر نکن نفهمیدم...
خودم رو بیشتر تو بغلش جمع کردم..این طوری فکر کنم از هجوم یه سایه که از پس خاطراتم..یواش و موذی به سمت جلو میومد خودم رو محفوظ میکردم...این گرمای وجود من رو از همه چیز حفظ میکرد حتی از خودم..حتی از اشتباهاتم...

نگاهی به صورت نگران بردیا انداختم که صورت مهسا رو بین دو دستش قاب گرفته بود : مطمئنی من برم؟؟
من : شما برید..من پیش مهسا هستم...ای بابا ما هر دو مون حالمون خوبه فقط دلمون می خواد امروز رو خونه باشیم...مهسا می خواد تو چیدن اتاق بچه بهم کمک کنه...یعنی نمی خواید بهمون مرخصی بدید...
امین لبخندی زد : راستش رو بخوای نه...من وقتی خسته می شم میام از لای در یه نگاهم که بهتون می ندازم خستگیم در میره...
بردیا با لحن مسخره و پر شوخی:داداش نداشتیما ..منظورت از جمعی که بستی چی بود؟؟؟
_زنم و بچه ام....من چی کار به نامزده قراضه تو دارم...
صدای اعتراض مهسا با خنده بلند امین همزمان شد ...
بردیا بوسه ای به گونه مهسا زد : آی آی حواست باشه به خانوم من چی میگی ها....
دستهام رو در هم قفل کردم...این طوری شاید سرمایی که تمامش رو فرا گرفته بود اندکی پنهان می شد...
امین به سمتم اومد : خوشگله هیچی جا به جا نکن..امروز افسانه خانوم نیست..زنگ بزن غذا بیارن..خودت که اصلا پای گاز واینسا..مهسا هم رنگش پریده معلومه حالش حوش نیست..ولی غذا بخوریا...
نگاهی به چشمای پر از مهر و نگرانش کردم : من حواسم به خودم هست....
...بود؟؟...واقعا بود؟؟...به نظر خودم که بود...تلاشم برای حفظ آرامش زندگیم هم مگه ناشی از همین حواس جمع نبود...؟؟...
بعد راهی کردنشون مهسا با بیرون دادن نفسش روی مبل ولو شد : وقتمون کمه...چون بعد از چند ساعت زنگاشون شروع می شه....
مهسا تعقیب کرده بود... فکر کرده بودیم...این شرکت یه شرکت نسبتا کوچیک بود که این پروژه اصلا در حد و اندازه هاش نبود...و این هم خوانی داشت با گلایه مامان از بی حوصلگی و آشفتگی حاجی بعلاوه زمزمه های ورشکستگی

1400/06/25 13:57

این شرکت که مدرکی نبود اما شایعه اش هم بازار رو مختل کرده بود....
مهسا دکمه های مانتوش رو محکم کرد : بازم میگم تو نیا...
چپ چپی نگاهش کردم...
_باشه بابا بیا .....به خاطر خودت میگم....
_حاجی به نظر زرنگ تر از این حرفا میومد..تو کل بازار پخشه که این لقمه گنده تر از دهن بوده و شرکت توش مونده و خنده داریش هم به اینه که جز حاجی سه نفر دیگه تو این کار سرمایه گذاری کرده بودن که پولاشون خیلی ناچیز بود و گویا همه به یه شخص ثالث فروختن و کشیدن کنار....
این حرفها...رفتن امین و بردیا همراه با نیازی به اون شرکت حالا دیگه چیزی به غیر از یه سوءظن بود...
مهسا با تبلت اس ام اسی فرستاد...
_الان وقت اس ام اس بازیه..؟؟
_به سمیرا خبر دادم داریم راه میوفتیم...
_مگه خلیییییییییییییییییی؟؟؟؟؟ !! اون بی چاره رو اون سر دنیا چرا نگران میکنی؟؟
_داد نزن یکی باید بدونه ما داریم چی کار میکنیم...و اینکه گفتم خونه آنتالیا رو آماده کنه....
این دختر خل شده بود ؟؟؟ : اون جا رو چرا؟؟
_آپارتمان تو که مستاجر داره خونه سمیرا هم جا نداره...برای آیندمون فکر کردم....
_الان وقت شوخیه؟؟؟...
_تو فکر کن شوخیه...فکر میکنی بعد از این که این دو تا خوش اخلاق بفهمن داریم چی کار میکنیم..جا داریم این جا طلاقمون می دن؟؟؟
_لوده..تو مگه عقدی که طلاقت بدن....
قیافه خنده داری به خودش گرفت : خوب راست می گیا...اما تو که هستی؟؟؟
_منم حامله ام زن حامله رو نمی شه طلاق داد....
لبخند گشادی زد : آخ جون پس هنوز بیخ ریش این شازده ها هستیم...
..لودگی بی موقعش باعث اندکی کاهش استرسم و لبخندی نصف نیمه شد....
مهسا : خوب پس نقشه چی شد ؟
_میریم شرکت و بهشون پیشنهاد کار میدیم..یه زمین 1000 متری تو شهرک غرب...
_آخ که چه توهم شیرینیه..من و مامان مستاجریم بعد یه زمین چند میلیاردی داریم...
_آقاتون که داره...
_عقد نیستیم که بالا بکشم....
با صدای زنگ به خودمون اومدیم ...
مهسا : باده آژانسه....

باد که از پنجره بین موهام حرکت کرد ...به سمت مهسا که ساکت چشم دوخته بود به رو به روش نگاهی انداختم : تو دردسر افتادی...
_مزخرف نگو...همه چیز ما از اول باهم بود..تا آخر هم همین طور می مونه...در ضمن این بار فقط جنگ تو نیست..حاجی من رو هم کم جز نداده ودر ضمن بردیا هم پاش وسطه....
..پا وسط بودن....راست میگفت پاهای همه ما به واسطه یه کینه دیرینه یه نخواستن و یه کنار نیومدن وسط بود...پای ساره وسط بود...پای بردیا..پای مهسا..پای امین ...حتی پای کودک من..به واسطه ازدواج غلط مادرم..از سر ناچاری..از سر بی پناهی...من اما هر دو پا وسط بودم...من هم از سر بی کسی و بی پناهی...به واسطه به وجود آمدن از پدری که مادرم میگفت 15 ساله پیش تو

1400/06/25 13:57

پارکی مرده و جنازه اش رو شهرداری دفن کرده....به واسطه خیلیچیزهای دیگه یک جهل ریشه دار که زندگی بی سایه سر نمی شه....
دستی به شکمم کشیدم...به مکان امن پسرم...به حاصل یک معاشقه پر لذت با همان سایه سر ...نفس عمیقی کشیدم...بوی وانیل یک نان فانتزی فروشی من رو به دنیای فانتزی تری برد..به دنیایی که اعتراف کردم زندگی بدون آن سایه سر چشم عسلی برای من امکان نا پذیره....

شرکت تو محله ای بود مرکزی و تو ساختمونی نوساز و نسبتا لوکس..پول آزانس رو حساب کردیم و داخل شدیم...استرس عجیبی داشتم..خیلی عجیب ..نقشه ای که اولش به نظر منطقی و به جا میومد حالا تو ذهنم هیچ جایی نداشت و به نظرم کودکانه بود..تو چشمای مهسا هم می استرس بود..ما می خواستیم با مطرح کردن یه پروژه نون و آبدار آقای مهندس صولتی که رئیس شرکت بود رو به حرف بیارم تا هم در مورد آبیم صحبت کنه و هم ببینیم آیا از امین و بردیا به عنوان شریک یا دوست نام می بره یا نه..چون هر دوی اونها آدمهای با نفوذ و بسایر موفقی تو این رشته بودن وخیلی ها حتی با وجود عدم همکاری این ادعا رو داشتن...
توی آسانسور نگاهی به خودم انداختم از خودم دلخور شدم ..من مرد همیشه نگرانم رو رسما پیچونده بودم...
مهسا : اولین دروغم تو هفته اول نامزدی...
_متاسفم مهسا...
_چرت نگو..به خاطر این نگفتم...
آسانسور ایستاد و ما پیاده شدیم منشی اعلام کرد که مهندس مهمان دارن و چند لحظه باید بنشینیم..من و مهسا خودمون رو خواهر و فامیلیمون رو احمدی معرفی کردیم...هرچند اگه قرار باشه لو بریم تابلو تر از این حرفها بودیم...
مهسا از سر استرس پاهاش رو تکون می داد و من چشم دوخته بودیم به موبایلم و ازش خواهش میکردم تا زنگ نزنه تا مجبور به دروغ بیشتر نشم..ثانیه ها نمیگذشت...تا اینکه صدای یه بحث بلند و چیزی شبیه به دعوا از اتاق بلند شد...
صداها واضح نبود اما...نه من اشتباه میکردم همچین چیزی امکان نداشت...مهسا مچ دست من رو چسبید و نگران به سمت من که مات و مبهوت بودم چرخید و بعد..
در باز شد و من دست مهسا رو کشیدم تا بریم...اما دیر شده بود...چون صداها حالا کاملا واضح شده بود...خیلی واضح ...قلبم ریخت از دیدن هیبت بلند مردی که پشتش به ما بود و فریاد می زد این فریاد ها و این لحن و این صدا انقدر آشنا بود...انقدر تکرار شده بود..انقدر دردناک بود که تمام بدنم رو می لرزوند..دست مهسا دور مچم یخ شد ومن فقط صدای هینش رو شنیدم...هینی بلندی که همراه با جیغ خفیف منشی باعث چرخیدن مرد به پشت و دیدن صورتی شد که عامل اصلی گذاشتن و گذشتن من بود...گذاشت و رفتن من..عامل زجها درد ها تنهایی ها...
تو چشمای همیشه خشمگینش خیره شدم...نمی تو نستم

1400/06/25 13:57

ازش چشم بردارم..به خصوص که صورتش پر از سئوال بود و نا باوری و بعد نگاهی پر از خشمی مهار نشدنی...فقط می خواستم فرار کنم...من همه عمرم خواسته بودم تا از این مرد که باید پدر می بود..که می دو نست پدر بودن چیه اما این پدر بودن برای اون چیزی به غیر از کتک و زورگویی نبود فرار کنم..پسرم تو شکمم بی مهابا لگد می زد و من جایی بین زمین و هوا بودم و پای رفتن نداشتم...جتی با وجود فریاد توی مغزم.فریادبی که آلارام فرار می داد...شناخت من با این هیکل سخت بود شاید...دخترکی که از خونه حاجی فرار کرد با زن بارداری که روبه روش ایستاده بود زمین تا آشمون فرق میکرد اما شناخت مهسا سخت نبود....مهسا هم عجیب از این آدم می ترسید....دستم رو به پشت کشید..اون گویا راحت تر پای فرار داشت...خواستم به عقب برگردم که نعره اش همه رو از جا پروند : پای تو وسطه نه؟؟؟؟!!!!...پای تو وسطه...
این رو گفت و به سمتم اومد و من یه قدم به عقب برداشتم ...خیس از یه عرق سرد بودم و آدمها رو پشت هاله ای می دیدم...نفس کشیدن داشت برام سخت می شد و زانوهام میلرزید....
مهسا فریاد زد : چی میگید شما آقا....اصلا شما کی هستید؟؟؟
حاجی فریاد زد : نگو که من رو نشناختی دختره هرزه...تو اون خانواده ات این رو از راه به در کردید....چیه..حالا می خوای انکار کنی...تو این جا چه غلطی میکنی ؟؟؟
و من یه قدم دیگه عقب رفتم..هر قدم به عقب یه قدم رو به جلو تو خاطراتی بود که بی موقع به ذهنم هجوم آورده بودن..هجومی که بد جور نا جوانمردانه بود...
مردی اون گوشه ها : آقای محترم بفرمایید بیرون این چه وضعیتی که شما از وقتی اومدید دارید داد می زندی من که بهتون گفتم..
حاجی وسط حرفش پرید : این شکم بر اومده این دختره هر جایی حاصل چیه؟؟؟...حاصل گول زدنه من؟؟..و بعد چرخید به سمت من : اون مادرت هم می دونه که تو اینجایی؟؟؟....پسرم رو بدبخت کردی..حالا نوبته منه؟؟؟
همون صدا که حالا صدا ش نزدیک تر بود : بنده ایشون رو نمی شناسم..آقا....
مهسا : از سنتون خجالت بکشید....
همون لحظه صدای بلندی شنیدم..صدای فریاد بمی که حاضر بودم بمیرم اما نشنوم..حاضر بودم اون لحظه حاجی من رو بگیره زیر همون کتکها اما این قدر خجالت نکشم : این جا چه خبره؟؟؟
صدایی که حالا می تونستم ببینم مهندس صولتی : خوش اومدید دکتر پاکدل هیچی نیست یه سوء تفاهمه ...مهسا علنا روی صندلی کنارش ولو شد و من حتی سرم رو بلند نکردم....
امین ببا گامهای بلندی که صداشون مثل ناقوس تو سرم میپیچید به سمتم اومد : یه بار پرسیدم...اینجا چه خبرههههههه؟!!!!
چیزی برا ی گفتن نداشتم..چه چیزی داشتم به این مرد عصبانی بگم...حرفی هم مونده بود؟؟؟


کنارم که قرار گرفت صدای

1400/06/25 13:57

نفسهای از سره عصبانیش از فریادهاش هم بلند تر بود...خیلی بلند تر و من هنوز هم جسارت نگاه کردن بهش رو نداشتم خیلی خوب می دو نستم چشماش الان یه پارچه قرمزه...حق داشت تا تهش حق داشت...حماقت کرده بودیم...و من چه قدر بد شانس بودم...چه قدر....
حاجی : این دختره لابد با شماهم سر و سری داره ازش بعید نیست....با این شکمش...
فریاد امین این بار شیشه ها رو لرزوند : حرف دهنت رو بفهم اینا که داری میگی به زنه منه؟؟....زن من؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
صولتی به سمت امین اومد و بازوش رو گرفت : بنده نمی دونستم این خانوم همسر شماست وگرنه میگفتم تو اتاق دیگه ای ازشون پذیرایی بشه..ببخشید بابت این اتفاق دکتر..ایشون کمی عصبانی هستن ...الان هم از شما و همسر محترمتون عذر خواهی می کنن...
حاجی که معلوم بود جا خورده : زنت؟؟؟!!! بی چاره سرت کلاه رفته من این رو می شناسم تو خونه من بزرگ شده....باید آتیشت بزنم.. دختری که یه شب بیرون بخوابه رو باید کشت چه برسه به تو ک..
ولی من زل زده بودم به دستش که داشت به سمتم فرود میومد و تو هوا تو مشتای امین قفل شد...
امین انگشتش رو به سمت حاجی تکون داد : حرمت اون لقب مقدس رو نگه نمی داری...اما من حرمت سنت رو نگه می دارم که هنوز زنده ای داری حرف می زنی از مادر زایده نشده کسی به زن من توهین کنه ....حواست باشه داری با مادر بچه من حرف می زنی....انگشتت بهش بخوره...انگشتت که هیچی جایی که نفس می کشی باهاش یکی بشه بیشتر از این به خاک سیاه می شونمت.....
حاجی که معلوم بود ترسیده کمی عقب نشینی کرد...
..آبرو ریزی شده بود...صولتی چشماش رو تا می تو نست باز کرده بود..سر در نمیاورد اما واضح بود...ترسیده بودم..از خشم امین...
صولتی اون سکوت ناشی از ترس از امین رو شکست و دست حاجی رو از دست امین بیرون کشید : دکتر پاکدل به نظرم ....
حرفش رو ادامه نداد امین به سمت مهسا چرخید : بلند شو لطفا و کیفت رو بردار....
صولتی حاجی رو به سمت اتاق می کشید که امین با صلابت خاص خودش : خدمتشون توضیح بدید قضیه چیه مهندس..
وبعد رو به سمت حاجی : خوب گوشات رو باز کن..عواقب بدی می بینی..به خاطر رنگ پریده زنم...و زانوهاش که دارن می لرزن...مگه من مرده باشم که کسی زن من رو تهدید کنه..فهمیدی؟؟؟!!!...

ما رو سوار آسانسور کرد اما خودش از پله ها رفت...به سمت مهسا نگاهی انداختم ....از سر عجز...از سر دردی که بد جور قلبم رو فشرده بود : به من گفت باید آتیشت زد...
مهسا با رنگ پریده : حاجی رو ول کن..امین و بردیا من و تو رو تو آتیشی که به پا کردیم می سوزونن...بد آتیشی به پا کردیم...
به پایین که رسیدیم...دلم می خواست برگردم بالا...دیدن حاجی حتی نابود شدن به دستش به اندازه امینی که پایین شرکت

1400/06/25 13:57

با دستهای مشت شده منتظرمون بود کمتر ترسناک بود...
ما رو که دید با گام بلندی خودش رو بهم رسوند و بازوم رو گرفت..چشمام رو بستم...انتظار داشتم فریاد بزنه یا پرتم کنه تو ماشین..اما همون طور که بازوم تو دستش بود به سمت ماشین هدایتم کرد و سوار شدم...
مهسا هم پشت نشست....
امین در ماشین رو طوری بهم کوبید که مطمئن بودم که شکست...هیچی نمی گفت ....انقدر شوکه بودم که حتی گریه هم نمی تو نستم بکنم....با گوشه چشم به موهای امین که تو صورتش اومده بود و مشت دستش که انگشتاش رو سفید کرده بود و محکم داشت گازش میگرفت کردم و دوباره سرم رو پایین انداختم....
که یهو فربادی زد که از جا پریدم : دست هر دوتون درد نکن اتاق بچه خیلی خوشگل شده....خیلی زحمت کشیدید فقط مگه نگفتم چیز سنگین بلند نکن ها!!!!! با تو ام باده چرا سرت رو پایین انداختی؟؟؟...صاف تو صورتم نگاه کن و بگو این چیدمان رو دوست داری؟؟؟...آره !؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و بعد با مشت محکم به فرمون کوبید....و گوشیش رو دستش گرفت : بردیا ...نیازی رو یه جا پیاده کن...نه شرکت صولتی نیستم تو هم نرو...بیا خونه ما...می خوام شکار امروزم رو بهت نشون بدم..مطمئنم لذت می بری...
دلم برای مهسا سوخت پا سوز من شده بود تمام توانم رو جمع کردم تا بتونم فک قفل شده ام رو از هم باز کتم : چرا به بردیا گفتی؟؟
با چشمای خشمگینی که هیچ ردی از محبت نداشت : زیاد به شانست اعتبار نکن و سعی کن سکوت کنی باده..نمی تونم تضمین کنم که حرمتت رو حفظ کنم.....

بردیا موهاش رو محکم به عقب کشید و مهسا که رو مبل نشسته بود نگاهی انداخت که من هم ترسیدم و بعد به سمت امین چرخید که پاش رو روی پاش انداخته بود و بی قرار تکون می داد و صورتش قرمز بود...بدجور به قرصهام احتیاج داشتم و برام ممنوع بود...به امین احتیاج داشتم به آغوشش..به نوازش هاش تا هم درد دلم آروم بشه..قلبی که ضربانش رو بینهایت بود و هم کمری که داشت میشکست..اما اون حتی بعید تر از یه آرام بخش قوی تو اوای ماه 8 بارداری بود....
مهسا که حالا منی بیشتر به خودش مسلط شده بود : بردیا..ما حتی فکرش رو هم نمیکردیم که حاجی اونجا باشه...
بردیا فریاد زد : بحث حاجی یه چیز دیگه است...تو قرار بود خونه باشی..درسته یا نه؟؟؟..با تو ام؟؟؟؟؟!!!!!!!! پاشو...پاشو بریم
_نمی بینی باده حالش خوب نیست....
امین پوزخندی زد : دلت قرص باشه مهسا جان..شوهر احمقش هست...شوهری که آبروش و حرمت چندین سالش توی شرکت پیزوری به دست یه حاجی قلابی در عرض چند دقیقه به باد رفت..شما اصلا خودت رو نگرانش نکن...


در که با صدا بسته شد برگشتم به سمت امین که آرنجش روی میز ناهار خوری سرش رو بین دستاش گرفته بود...
احساس خفگی

1400/06/25 13:57

میکردم شالم رو از دور گردنم باز کرم و گوشه ای پرتاب کردم و بعد مانتوم رو...امین همچنان خیره بود به میز....
سرش رو آورد بالا وخیره شد به چشمام و من تو نگاهش فقط سرزنش می دیدم...: اونجا چی کار میکردی باده؟؟..
از لحن سرد و خشنش سردم شد دستام رو دور با زو هام قلاب کردم و عین ماهی محتاج به آب چند باری دهنم رو باز کردم تا بتونم حرف بزنم اما بی فابده بود فقط اصوات بی معنی از دهنم خارج شد که این نه تنها عصبانیت امین رو کم نکرد بلکه بیشتر هم کرد : با این اوضاعت...راه افتادی رفتی کجا؟؟...دنباله چی هستی؟؟؟ دنباله بی ارزش کردن من؟؟...که ...
از جاش بلند شد و دست محکمی به موهاش کشید و بعد کف هر دو دستش رو بهم کوبید به نشانه تشویق : کاملا موفق شدی خانوم مهندس.....
بغض گلوم رو گرفته بود دستم رو به دسته مبل گرفتم و از جام بلند شدم :امین باور کن که این طور نیست..چه طور ممکنه من بخوا...
_پس چی؟؟!!! پس چی باده؟؟..به خدا دیگه دارم خسته می شم...حالا دیگه با مهسا هم دست به یکی میکنید....
به سمتش رفتم و فاصلمون رو کم کردم سعی کردم درد وحشتناک کمرم رو از ذهنم ببرم...: چرا طوری حرف می زنی انگارمن دشمنتم...
_چرت نگو....
_چرت نیست امین چرت نیست..تو چرا فکر کردی من هوشم انقدر پایینه یا انقدر زن بی توجهیم که نفهمم یه جایی یه خبراییه....
_بحث ذکاوت نیست...بحث..بحث...اصلا ولش کن باده....
خواست بره به سمت اتاقش که بازوش رو گرفتم بغضم گلوم رو می سوزوند : بذار حرف بزنیم امین....
_الان وقتش نیست باده..واقعا وقتش نیست....
صدای در اتاق کارش که بسته شد...انگار تمام امید من هم بسته شد...واقعا نمی دو نستم به چی فکر کنم..به کینه بی حد شوهر مادرم که به من همه چیز گفته بود....حرفهایی که زده بود مگر نه اینکه حرف زبان هر کسی بود که فهمیده بود من از خونه فرار کردم...پوزخندی زدم چی فکر کرده بودی باده خانوم..همه می شن امین..همه بهت ارزش میذارن...بهم گفت دزد...
خدای من امین....داشتم خل می شدم....واقعا داشتم خل می شدم....

نمی دونم چند ساعت دراز کش روی کاناپه افتاده بودم..اما هوا کاملا تاریک شده بود و من تو تاریکی مطلق سالن بودم..چه فایده داشت بلند شم و چراغ رو روشن کنم....؟؟....که نور چشمام رو زد...سرم رو بلند کردم
که صدای خسته اش بیشتر دلم رو سوزوند : چرا این جایی؟؟؟..بدنت خشک می شه؟؟..پاشو یه چیزی بخور ...
جوابش رو ندادم ..نه از سر قهر ..از سر شرم..از اینکه هنوز نگرانم بود ....
اومد و بالای سرم ایستاد ...سرم رو چرخوندم به سمتش نور بالای سرش نمی ذاشت تا صورتش رو ببینم : امین من متاسفم...
هیچی نگفت..گوشی رو از روی میز برداشت و صداش رو شنیدم که برای شام غذا سفارش می داد...

با

1400/06/25 13:57

غذام بازی میکردم اون هم همین طور...هر از چند گاهی تکه ای از گوشت توی ظرفش رو به سمت دهانش می برد..بد گاردی گرفته بود ومن بلد نبودم..واقعا بلد نبودم تا مردم رو از این حال و هوا خارج کنم...واقعا به چه دردی میخوردم من....
از روی صندلی بلند شد و با صدا از توی کشو چیزی رو در آورد و بی حرف جلوم گذاشت ..ویتامین هام...سرم رو پایین انداختم .....
_بخورشون از صبحم که چیزی نخوردی...غذات رو بخور...
_میل ندارم...
_می شه بپرسم چرا؟
_یعنی تو نمی دونی؟؟؟
_من؟؟!!! من لعنتی کی باشم که چیزی بدونم....
از جام بلند شدم ...و بی حرف به سمت اتاق رفتم...امین بهم بی محلی میکرد و کلمه دزد حاجی تو مغزم مثل ناقوس صدا میکرد....
به سمت میز توالت اتاق رفتم و کشو رو زیرو رو کردم..کجا بود..کجا بود لعنتی...
از چار چوب در صداش رو شنیدم که با چشمایی که حالت خاصی داشت ؛داشت نگاهم می کرد...یه وری به چار چوب تکیه داده بود و من دلم ضعف می رفت که برم و توی آغوشش پنهان بشم تا بهم بگه دوستم داره...
صداش من رو که بهش خیره شده بود از فضای خودم دور کردم : همون طور که حدس زده بودم.....
نمی فهمیدم که منظورش چیه پر از سئوال نگاهش کردم ....
_باده جان عزیزم..اون طوری نگاهم نکن...مگه دنبالش نمی گردی...اونجا نیست عسل من...اونجا نیست...
واقعا نمی فهمیدم که چی میگه و یا منظورش چیه...مگه فهمیده بود که دنباله چیم؟؟ از کجا...؟؟
پوزخندی زد و دکمه پیراهنش رو باز کرد...و شلوارک خوابش رو پوشید دراز کشید و ساعدش رو روی چشماش گذاشت
باید پیداش میکردم...واقعا این فضا برای من قابل تحمل نبود ...خواستم از اتاق برم بیرون : فکرشم نکن که بذارم جای دیگه بخوابی...تو و پسرم هر دوتون...پیش من تو همین تخت می خوابید..فهمیدی؟؟؟!!! فهمیدی باده؟؟؟؟
واقعا اعصابم ضعیف شده بود : چرا داد می زنی؟؟؟..دنباله چیزی میگردم پیداش کنم میام همین جا...فکر کردی من بدونه تو خوابم می بره که حالا داری داد می زنی؟؟؟
از جاش مثل تیر بلند شد و نشست : پیداش نمی کنی...یعنی نمی ذارم که پیداش کنی...نمی ذارم بی چاره ام کنی...
چی داشت میگفت این : تو چرا بی چاره بشی؟؟...چه ربطی داره آخه؟؟؟
بلند شدو ایستاد : چی چه ربطی داره؟؟؟....چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_امین ..من نمی فهممت...داری چی کار می کنی؟؟..اصلا چی داری میگی؟؟؟
_همون...د..لا مصب تو اگه می فهمیدی ...
این بار گذاشتم تا بغض صدام رو بلرزونه برای کی می خواستم زن قوی باشم؟؟؟....خودم رو داشتم پیش کی سانسور میکردم...
_باشه راست میگی..من نفهم..من بی ملاحظه...یه کلام امین ..یه کلام بهم بگو چه خبره؟؟؟...تو چی کار به کار حاجی داری؟؟؟
_همه کار..من با اون از خدا بی خبر همه کار دارم...الان که دیگه از هستی

1400/06/25 13:57

ساقطش میکنم...هیچ *** حق نداره سر زن من داد بزنه...
..یه جوری میگفت زن من..انگار شخص ثالثی بود....
_امین نکن...ول کن...
_چی رو ول کن...خیلی وقته دنبالشم...این بازی تموم نشده...
_بازی وجود نداره..من گذشتم...
_از چی گذشتی؟؟/..من نمی گذرم..من از کابوسای تو..از غم نگاهت...نمیگذرم...
_من هیچ وقت دنباله انتقام نبودم...من کینه جمع نکردم..همه این سالها انقدر سرم به پیشرفت خودم گرم بوده انقدر برای درمان زخم هام تلاش کردم که انتقامی ندارم...تو هم نداشته باش...من نگرانتم امین..گور پدر اون مردک هم کرده..پرسیدی چرا اونجا بودم؟؟..من همه ترسم ..همه نگرانیم..همه زندگیم تویی....
به سمتش رفتم..فاصلمون رو کم کردم و همه نازی که بلد بودم رو تو نگاه ریختم : امین ..اگه به تو یه چیزی بشه...
احساس میکردم صداش کمی نگران شد : تو واقعا به فکر منی؟؟
سرم رو بلند کردم و انگشتم رو آروم روی سینه برهنه اش کشیدم : چیز دیگه ای فکر میکردی؟؟
دستش به سمت جیبش رفت ..چیزی که از جیبش بیرون اومد رو باور نداشتم : امین..این چیه؟؟
_همونی که دنبالش بودی....فکر کن من آدم بی خودیم...هر چی دوست داری فکر کن...اما زنمی.می فهمی زنم...مال منی...مادر بچمی...اونم مال منه...نمی ذارم تو حسرت بذاریم....
با فک باز نگاهش کردم...: تو انقدر به من اعتماد داری امین..همین قدر؟؟...دستت درد نکن....
خواستم ازش فاصله بگیرم که بازوم رو گرفت : مگه دنباله همین نبودی؟؟
پوزخندی به پاسپورتم توی دستش انداختم : نه...
نگاهش پر از سئوال شد : من...خوب...
_آره عزیزه دلم...فکر کردی من می خوام بذارم برم...من کجا رو دارم برم؟؟...لعنتی من که بدون صدای نفس هات شبم صبح نمی شه...کجا رو دارم برم...
دستش از دور بازوم باز شد ...
_امین من تحمل ندام...واقعا تحمل بی محلی کردنت رو ندارم..تحمل سر سنگین بودنت رو هم ندارم...تحمل ناراحتیت رو که اصلا ندارم..از سر تقسی نیست که نگاهم رو ازت می دزدم...ازت شرمنده ام..من اشتباه کردم قبول دارم..اما همون طور که تو خیلی کارایی که من قبولش ندارم رو به خاطر من می کنی...منم همون کار رو کردم...
دستش رو توی دستم گرفتم و روی قلبم گذاشتم : چه طور میتونی فکر کنی من بخوام خونه زندگیم رو بذار برم...مرد دوست داشتنی عصبانیم که این جاست رو بذارم برم...خودت که داری می گی..من مال توام...اموال یکی دیگه رو بردارم کجا برم؟؟!!!
خیلی خوب می دیدم که نرم شده..اما سعی داره پنهانش کنه...
_امین من منت کشی بلد نیستم...
_منم قهر کردن با نفس خودم رو بلد نیستم...
لبخندی زدم : امین...من دلم می خواد از جذابیت هام استفاده کنم..اما چی کار کنم که دستم بسته است..تو هیچ کدوم از اون لباس حریر خوشگلا که دوستشون داری جا نمی

1400/06/25 13:57

شم...منم و همین شکم هشت ماهه که اونم فعلا جایگاه پسره توا...
دستم رو کشید و محکم توی آغوشش پرت شدم ..اشک توی چشمام جمع شده بود
_باده در سر حد مرگ ازت عصبانیم...چی کار کنم که نمی تونم تنبیه ات کنم...چرا من انقدر در مقابل تو ضعیفم؟؟...من امین پاکدل..چرا نمی تونم تحمل کنم که تو آغوشم نباشی...از ترسم پاسپورتت رو برداشتم...از ترسم سرت داد زدم...می فهمی ؟؟من دارم اعتراف می کنم که می ترسم..اگه برات اتفاقی میفتاد....
چندمین باره باده؟...خودت بگو..چندمیشه؟؟؟؟
بوسه ریزی به سینه برهنه اش زدم : اما قول می دم آخریشه امین...آخریش...
لذت بی نظیر حرکت دستاش بین موهام رو با هیچ چیز عوض نمی کردم....لذت دراز کشیدن و نفس کشیدن عطر حضورش..از این بودن مگه بالاتر هم چیزی بود؟؟....
اما چیزی بود اون گوشه های ذهنم که آزارم می داد..کمی توی جام جا به جا شدم ...
_به چی فکر میکنی عسل من؟
_گرسنمه...
خندید : خوب طبیعیه عروسک چیزی نخوردی...میرم غذا گرم کنم...
_ساعت رو دیدی...2 صبحه...
_خوب باشه...هر دوتون گرسنتونه...میرم غذا رو گرم کنم...منم باهاتون غذا می خورم...
همین طور که داشت به سمت آشپز خونه می رفت من هم عین جوجه اردک افتادم دنبالش: بی چاره مهسا پا سوز من شد..بردیا عین یه گوله آتیش بود...
غذا رو از توی یخچال در آورد : نترس..اگه مهسا کله اون رو نکنده باشه بردیا کاری نکرده اون از منم زن ذلیل تره....
_تو کجات زن ذلیله؟؟
غذا رو گذاشت تو ماکروویو و دکمه اش رو فشار داد : نمی خواد بی خود به من دلگرمی بدی...از من زن ذلیل تر فکر نکنم تو دنیا باشه...

چند قاشق اول رو با اشتها خوردم و بعد دوباره یاد چیزی افتادم و قاشقم رو توی ظرف رها کردم..سرم رو بلند کردم امین داشت موشکافانه نگاهم میکرد : تو ذهنت یه چیزی داره وول می خوره خانوم خوشگله ...
_مامانم....
_مامانت چی گلم؟
_می ترسم حاجی ...الان عصبانیه و می ترسم دست روش بلند کنه..دوباره به خاطر من....
_نترس هومن اونجاست چیزیش نمی شه...
نپرسیدم از کجا می دونه همین که کمی خیالم راحت شده بود برام کافی بود...زنگ می زدم به خونه می ترسیدم حاجی برداره ....
_عزیزه دلم دسته چک من رو ندیدی؟؟
صورتش در هم شد : دسته چک برای چی ؟خرید قلنبه ای داری من خودم در خدمتتم...
سرم رو پایین انداختم...جمله حاجی بد جور روی اعصابم بود : خوب لازم دارم دیگه....
امین از جاش بلند شد و صندلی کنارم رو کشید و دستم رو توی دستش گرفت : به من نمیگی چی شده؟
_حاجی بهم گفت دزد....
فریاد زد..صورتش دوباره قرمز شد : غلط کرد..شیری که از مادرش خورده رو از دماغش در میارم....
_داد نزن...حقش رو می خوام بهش بدم...
چشماش گرد شد : چه حقی عروسکم؟
_یه سری طلا به بهانه های

1400/06/25 13:57

مختلف برام خریده بود...حاجی هر چی باشه اصلا خسیس نیست یه جورایی هم می شه گفت ول خرجه ...من برای رفتنم از ایران اون طلاها رو فروختم...همون موقع هم عذاب وجدان داشتم مهسا گفت بذار به حساب دیه کبودی های بدنت اما من دقیق گرمش رو یادمه به قیمت روز می خوام پولش رو برگردونم..من دزدی نکردم امین..چاره ای نداشتم....
جمله ام که تموم شد سرم رو بالا آوردم اشک توی چشمام جمع شده بود به چشمای پر مهر و و نگران امین چشم دوختم ....
امین کف دستش رو روی گونه ام گذاشت : شما نگران اون پول نباش خودم بهش بر میگردونم...بابت هر حرفی که بهت زده هم پدرش رو در میارم...اما یه قطره..فقط یه قطره بابت اون آدم اگه اشک بریزی همین الان می رم در خونه اش....
من چی داشتم به مهربون ترین مرد دنیا بگم...دستام رو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو تو گودی گردنش پنهان کردم : نگران مادرمم....
_چیزیش نمی شه خیالت راحت..اون خیلی کمتر از تو از حاجی می ترسه....
_امین؟
_بگو عشق امین...
_تو هنوز نگفتی جریان چیه ها...
_یادم میندازی کاری رو که کردی نفس؟
سرم رو از بلند کردم و جدی نگاهش کردم....
_شرکت مهندس صولتی خیلی وقته پیش این پروژه رو شروع کرده بود...اما رو به ورشکستگی بود...ما نیازی رو بعنوان یه مشتری پر و پا قرص فرستادیم مغازه حاجی..رابطشون هی صمیمی تر شد تا این که نیازی یه روز بحث این پروژه رو پیش کشید..به ما ربطی نداره نیازی فقط راجع بهش حرف زده بود...حاجی هم طمع کرد دار و ندارش رو اون جا سرمایه گذاری کرد اما اون پروژه بدهکار تر از این حرفاست....خلاصه کار به جاهی باریک کشید الان حاجی فقط خونه ای رو داره که توش زندگی میکنه..منم امروز داشتم میومدم تو جلسه ای که صولتی با حاجی گذاشته بود شرکت کنم...معامله تمیزی می شد...
اخمام رفت تو هم کمی ازش فاصله گرفتم : این کارا یعنی چی امین؟..تو علنا داری با زندگی مادرم و ساره هم بازی میکنی....
اخماش رفت تو هم : ساره شوهر داره..شوهری که اتفاقا وضع مالی خیلی خوبی هم داره...کاری به کار حاجی نداره...
مادرت هم خودم نوکرشم...
_چی داری میگی...ساره پدرش رو خیلی دوست داره بهم ریختن پدرش یعنی بهم ریختن خواهر من که تازه بچه هم شیر میده...
اخماش از هم باز شد و دستام رو تو دستش گرفت و بوسه طولانی بهش زد : قربونه این قلب مهربونت بشه امین..اگه امروز جنابعالی اون طوری من رو خل نمی کردی...می خواستم باهاش معامله کنم...من حاضرم سرمایه بذارم تو این کار تا زمین نخورن...البته به نام تو عسلم...همه زندگی حاجی الان تو دست تو...یه امضا بندازی پای قرار داد....
_چرا باید همچین کاری بکنی امین...این پول متعلق به خانواده توا...چرا باید تو چیزی که داره

1400/06/25 13:57

زمین می خوره پول بذاری..مبلغ کمی هم نیست...
_هیچ چیزی ارزشش از تو بیشتر نیست..در ضمن این پول خودمه نه پدرم و یا خانوادم...و اینکه عروسکم..این پروژه
اگه ما بریم سراغش و کار رو دست بگیریم دوباره اعتبار میگیره و در ضمن بسیار هم سود آوره...
اخمام رفت تو هم : خوب در قبالش چی از حاجی می خوای...
_سبحان رو...
_چی؟؟؟؟!!!!!!!!! امین هیچ *** نمی دونه اون دیوونه کجاست...در ضمن سالهاست که سبحان با پدرش مراوده نداره....
_اینا درست..اون پسره فرار کرده..خوب کی داره خرجش رو می ده..این خرج رو کی میده؟..این پسره که تو زندگیش یه روزهم کار نکرده....سبحان رو به من بده...منم کل زندگیش رو بهش بر میگردونم معامله خوبیه..
_پس اون که به هر حال می فهمید که دست ما تو کاره چرا امروز تو اون طوری آتیش گرفتی و این قشقرق رو راه انداختی؟
صورتش در هم شد : شما اونجا چه می کردی؟؟...کی بهت اجازه داده بود بری اون جا؟...مسئله اینکه اگه فقط تو رو هل می داد باده...یا اتفاق کوچیکی برات می افتاد من باید چه میکردم؟..دختر این کله نترس چیه تو داری؟..کار من و بردیا بدبخت در اومده دست به یکی هم می کنید..حالا چه جوری سر از اون جا در آورده بودید؟
لبخندی زدم و همه چیز رو از شک کردنم تا تعقیب کردن مهسا براش تعریف کردم ...
حرفام که تموم شد با چشمای گرد نگاهم کرد : خدای من الحق باید از شما دوتا ترسید...
_چی خیال کردید؟...ما یه عمری خودمون گلیممون رو از آب کشیدیم بیرون سر ما کلاه نمی ره...
خم شد و بوسه ای به پیشونیم زد : مادام مارپلی هستید برای خودتونا...اما باده تور و به عزیزترین کسانت دیگه این کار رو نکن...
_تو هم چیزی رو از من پنهان نکن...
_والا با این چیزایی که تو گفتی مگه جراتشم دارم....
_نداشته باش...گفتم که بدونی زیر آبی بری ...
انگشت اشاره ام که به نشانه تهدید جلوش بود رو تو هوا گرفت و بوسید : شما تهدید هم نکنی من مخلصتم بانو...
چشمام رو باز کردم از بین پرده مخمل اتاق نور باریکی داخل اتاق می شد به ساعت نگاه کردم نزدیک ده بود..خیلی نخوابیده بودم...امین گوشه تخت آروم خوابیده بود...از روی تخت با کمترین صدا پایین اومدم و حوله ام رو برداشتم...
موهای خیسم رو بار دیگه بالای سرم جمع کردم و نگاهی به میز صبحانه بی نظیر رو به روم انداختم...و لبخند زدم...: خوب پسرم..مجبوریم منتظر بابا بمونیم تا بعد صبحانه بخوریم...فنجانی چای ریختم و رفتم توی تراس و نشستم روی صندلی و نگاهی به آسمون آبی انداختم...و نفس عمیقی کشیدم ...فکر دو نفر داشت خلم میکرد..مادرم و مهسا..مهسا تو اولین هفته نامزدیش به خاطر من درگیر شده بود با نامزدش و مادرم...مطمئن بودم حاجی ازش نمیگذره...
با صدای زنگ

1400/06/25 13:57

موبایلم که روی میز بود از جا پریدم..مهسا بود : چه عجب مهسا می دونی چندتا از دیروز برات پیام گذاشتم...
صداش خسته بود : ببخش خواب بودم...
_مهسا ...حالت خوبه؟
_نه زیاد....
..لعنت به من....
_عذر می خوام مهسا...
_ده بار گفتم جمع کن خودت رو بازم میگم..چیزی نشده که..
_با بردیا درگیر شدید؟؟
_نمی دونم می شه اسمش رو گذاشت درگیری یا نه...داد نزد...عکس العملش مثل یه تیکه سنگ بود..گذاشتتم در خونه و تنها جمله اش این بود که برو فکر کن ببین امروز چی کار کردی؟ دیگه هم زنگ نزد..منم پا گذاشتم رو غرورم بهش زنگ زدم بر نداشت...اوضاع تو چه طوره؟
..چی داشتم بهش بگم..به قدری خجالت زده بودم : امین دیگه...
_آره خوب امین...4 تا داد زده بعدم انقدر بوست کرده که خفه شدی...
_دلخور ازم...
_دلخوریشون که حقه..اما رفتار بردیا افتضاحه...
_میای اینجا مهسا؟؟
_آره میام...یه کم کارام رو بکنم...به سمیرا زنگ می زنی یا بزنم؟؟..نگرانت بود...
_تو به سمیرا بزن من به بوسه...
_باشه پس می بینمت...
تلفن رو قطع کرده بودم اما نمی دونستم چه قدر بود که زل زده بودم به گوشی که با صدای امین تقریبا از جا پریدم...
_صبحت به خیر خانوم خوشگله...
نگاهی به موهای خیسش که رو پیشونیش ریخته بود . چشمای عسلی خندانش انداختم و تو دلم تا تونستم قربون صدقه اش رفتم...
_جوابم رو نمی دی...؟؟
_چرا خلوتم رو با عشقم بهم میریزی امین ؟
با ابروهای بالا پریده به سمتم اومد : عشقت تو گوشیته که بهش زل زده بودی؟؟
لبخندی زدم و از جام بلند شدم و دستم رو دور کمرش انداختم هر چند شکمم خیلی اجازه نمی داد تا بهش بچسبم و یه دل سیر از حضورش سیراب : نه گلم..عشقم این مرد دوست داشتنی که رو به رومه..داشتم تو دلم قربون صدقه اش می رفتم...
بوسه ای به پیشونیم زد: حالا نمی شه این حرفا یکم بلند باشه من مستفیض بشم..
_نه تو دلم بیشتر بهم میچسبه..
_قربونه اون دلت ...
خم شد و بوسه ای به شکمم زد : پسر بابا خوبی؟؟
_خوبه باباش...
_باده این یه ماهه آخر نمیگذره..دلم پر می زنه بغلش کنم...ببرمش بیرون...
_پس من چی از همین الان من رو یادت رفت؟؟؟!!!
به چشمای دلخورم بوسه ای زد : من پسرم رو بدون مادرش نمی خوام..این رو بارها بهت گفتم..مثل اینکه یادت نمونده...

_باده؟؟!!
سرم رو از روی لیوان شیر رو به روم بلند کردم و نگاهش کردم ...
_لیوان شیرت حاجت می ده اون جور چسبیدی بهش؟؟؟
_نه..خوب...یکم نگرانم...
_نگران چی؟؟
_با مهسا حرف زدم...به خاطر من چیزی ورای میانه شکر آب پیش اومده...
نون تست توی دستش رو تو پیش دستی رها کرد و معلوم بود موضوع براش جدی شده: منظورت چیه؟؟
هر چیزی که بینمون رد و بدل شده بود رو بهش گفتم : همش تقصیره منه..
_دقیقا این بار تقصیره توا

1400/06/25 13:57

باده...
سرم رو پایین انداختم...: متاسفم...
_سرت رو پایین ننداز و نگام کن..
نگاهش کردم..
_بذار مهسا بیاد این جا ببینم چی کار می تونم بکنم..راستش رو بخوای من خودم هم حسابی جا خوردم از بردیا انتظار این عکس العمل رو نداشتم...حالا هم صبحانه ات رو بخور...
_به نظرت دخالت مستقیم ما کار صحیحی هستش؟؟
_مجبوریم دخالت مستقیم کنیم...مهسا دختر به شدت مغرور و لج بازیه..فهمیدن این مسئله اصلا سخت نیست...نمی دونم چرا بردیا این رو دریافت نکرده و داره انگشت رو چیزی می ذاره که خیلی آخر و عاقبت نداره...

_دستت درد نکنه...
کنار امین روی کاناپه نشستم و به قیافه درهم مهسا نگاه کردم...
_بردیا خیلی بچه است امین...
_این حرف رو نزن مهسا خودت هم می دونی این طور نیست...
_این عکس العمل کودکانه پس چیه؟؟
امین پاش رو روی پاش انداخت و اخم آلود و جدی جواب داد : نمی دونم..باور کن که من تا حالا..
_نبایدم دیده باشی حتما هیچ کدوم از دوست دخترای رنگ و وارنگش خارج از دستورش عمل نکردن...
امین : مهسا تو گذشته بردیا رو می دو نستی..قرار نیست هر بار که هر چیزی بینتون پیش میاد تو گذری به گذشته بزنی...
مهسا کلافه لیوان شربت توی دستش رو روی میز گذاشت : امین..من اعتماد به نفس کاذب ندارم..خودت این چند وقت من رو شناختی..مثل دختر بچه های لوس هم ادعام نمیشه از سر بردیا زیادم..انقدر این آدم این چند وقت صبوری و عشق نصیبم کرده که ازش ممنون هم هستم..اما این کارا یعنی چی..جواب تلفن ندادن ها ..زنگ نزدن ها..خونشون زنگ زدم..مادرش میگه چه بلایی سر پسرم آوردی که نمی خواد باهات حرف بزنه..تو بگو اینا بچه بازی نیست پس چیه...
من : آپارتمان خودش هم تماس گرفتی؟؟
_می ره روی منشی تلفنی..مجبور نبودم به خونشون زنگ نمی زدم..
_به بابک زنگ می زدی خوب...
_نه دیگه...اینقدرم بسشه...
امین گوشیش رو از جیبش در آرود : میرم یه زنگ بهش بزنم ببینم دردش چیه؟
مهسا : از طرف خودت زنگ بزن..اگر براش نگرانی...اگر می خوای ببینی کجاست؟..برای من دیگه بعد از اون حرف مادرش ؛مهم نیست...من کاره اشتباهی کردم..؟؟...درست تا تهش پشیمونم...تا تهش معذرت می خوایم هم من هم باده از هر دو تون...اما دیگه بسه..چیزی بیش از این نیست...من نه خیانت کردم..نه بی ادبی..حقش نبود من رو جلوی مادرش این طوری ضایع کنه...
مهسا دستش رو برد سمت انگشتش و حلقه اش رو در آورد...رنگ از روی من پرید..امین هم هول شد...
من : مهسا چی کار میکنی؟؟
_امین جان..این رو هم من می ذارم امانتی خونتون...بدید بهش..بهش بگید هر وقت بزرگ شد...بره دنباله زن گرفتن..الانم بهتره بره دنباله دختر بازیاش...
من که بغض داشت خفه ام می کرد : مهسا خواهش میکنم...به خاطر من..نذار از

1400/06/25 13:57

عذاب وجدان دق کنم...
_به تو چه ربطی داره آخه؟
_عامل این بساط منم...
امین : مهسا..حلقه ات رو بردار..اون حلقه مهم تر از این حرفاست که به خاطر یه دلخوری یا بی خبری چند ساعته از انگشت در بیاد..تو قاموس ما نیست جدایی...
مهسا پوزخندی زد : تو قاموس تو شاید نباشه امین..تویی که دیونه می شی وقتی فکر میکنی باده تنهاست...امین من سه روزی که تو نبودی این جا بودم..زنت تنها نباشه غیر از اینه؟؟
_نه...
_من دیشب تنها بودم..مادرم رفته قزوین....شازده می دونست...و هیچ خبری از من نگرفت...این آدم من رو دوست نداره...
برای اولین بار بود می دیم مهسا این طور بغض داره....
امین دستی به موهاش کشید و عصبی به سمت اتاقش رفت....
مهسا : می دونی باده...کاش انقدر دوستش نداشتم..شاید این طوری کمتر دردم میومد....

امین با صدای آروم : کوشش؟؟
_خوابیده...
در اتاق رو بستم و همراه امین اومدم به سمت سالن : چی شد؟؟
امین : خل شد...داره میاد این جا...
_کار درستی کردیم این طوری دخالت کردیم.؟؟
امین دستی به گونه ام کشید: ندیدی دوستت حلقه اش رو در آورد...
_به بردیا گفتی؟
_تنها چیزی که گفتم همین بود..20 باری زنگ زدم تا گوشیش رو برداشت...بعد تا برداشت بهش گفتم..احمق زنت حلقه اش رو در آورده...خل شد..و سریع هم راه افتاد بیاد این جا....

کجاست؟
امین : داد نزن بردیا بیا یه چیزی بخور یکم آرامش بگیر...
نگاهی بهش انداختم کلافگی از سر و روش میبارید : چیزی نمی خوام فقط باید ببینمش...
من : خوابیده دیشب اصلا نخوابیده بود..خواهش میکنم آروم تر..حالش بد می شه...
بردیا روی همون مبل جلوی در نشست : میگرنش که نگرفته؟
..پس می دو نست...
_نه سر درد نداره....
امین : می شه بپرسم دقیقا از دیروز تا حالا تو کدوم قطعه بهشت زهرا بودی؟...سئوالی که برام پیش اومده...
..تو این هیر و ویر خنده ام هم گرفته بود از سئوال مسخره امین که در نهایت خونسردی هم مطرح شده بود انگار داشت احوال پرسی میکرد...
_قاطی بودم...خواستم دلش رو نشکنم...
امین : خوب کاری کردی..ناراحت می شم فکر کنی گند زدی...
بردیا : باید برم ببینمش...
امین : ذهنت هر چند دقیقه یه بار پاک می شه..میگم خوابیده...نمی شه بیدارش کرد...
بردیا : دلم براش تنگ شده...
نتو نستم جلوی پوزخند بلندم رو بگیرم : کاملا معلومه...
بردیا با تعجب نگاهم کرد : تو از اول هم من رو باور نداشتی باده..
من : اشتباهت همین جاست...اولش فقط من باورت کردم....
بردیا : مهسا عشق منه...
_از این که دیشب تو خونه تنها بوده معلومه...
بردیا یه لحظه صاف سر جاش نشست : مادرش کجا بوده...؟؟
_نگو که نمی دونی مگه قرار نبود بره قزوین؟؟!!
بردیا محکم به پیشونیش زد : من فکر میکردم...امروز..خدای من
خواستم جوابش رو بدم که با

1400/06/25 13:57

صدای مهسا همگی به پشت چرخیدیم ...
بردیا از جاش پرید و خواست سمتش بره که مهسا با دست اشاره کرد : بفرمایید بشینید ..خسته می شید...
بردیا : مهساااااا؟؟!!!
مهسا : باده...موبایلم رو بده سمیرا پیدام نکنه نگران میشه..به هر حال هستن کسایی که خبر ازم نداشته باشن دل نگران بشن...
بردیا که عصبانی شده بود : تیکه می ندازی...؟؟؟..
مهسا : واضح دارم حرفم رو می زنم....
بردیا : من نمی دو نستم مادرت خونه نیست..تاریخ رو اشتباه متوجه شده بودم...
مهسا : مهم نیست..من نه از تنهایی می ترسم..نه قرار بود رعد و برق بزنه بترسم شب بیام تو بغلت...من و باده سالها تنها زندگی کردیم..خودمون مبارزه کردیم..اگه الان می بینی چیزی رو به سمع و نظر شما دو نفر می رسونیم تماما بابت اینه که می خوایم بر طبق قوانین زناشویی عمل کنیم....
بردیا : اینا چیه میگی؟؟....درد من اینه که تو گفتی خونه ای..دروغ گفتی...
مهسا : درست...دروغ گفتم..بابتش هم عذر می خوام..دیگه هر گز هم همچین کاری نمی کنم...ما برای اینکه سر در بیاریم که داره چی میشه از اونجایی که ما نگران بودیم این دروغ رو گفتیم...
من : مقصر اصلی منم...
مهسا : ما دنباله مقصر نیستیم...
بردیا که هنوز عصبانی بود : تو متوجهی چه آبرویی از ما رفت...صولتی آدم دوزاریه که حالا هر جا می شینه پشت سر ما حرف می زنه...
واقعا یادم نمیو مد آخرین بار کی تا این حد خجالت کشیده بودم..قیافه جدی امین کاملا مشخص بود با این بخش حرف بردیا موافقه...
مهسا : باشه...من قبول دارم...حق با توا..اما کاش تو یه ذره اندازه ای که من برای رابطمون ارزش قائلم ارزش می ذاشتی..
بردیا : یعنی چی......
مهسا برگشت سمت امین : امین نوشین رو که می شناسی؟؟
امین بر گشت به سمت من ...من از هیچی خبر نداشتم ...
مهسا : باده رو نگاه نکن بهش نگفتم...هفته پیش از در شرکت اومدم بیرون جلوم رو گرفت..خبر نامزدیم رو شنیده بود...اومد تا می تو نست راجع به همین شازده پسر صحبت کرد..با تاریخ و ساعت سعی داشت بهم اثبات بکنه که بعد از نامزدیمون هم بردیا باهاش ارتباط داره...
بردیا : غلط کرده..من بیشتر از چند ماهه که ندیدمش..
مهسا : من به تو اعتماد کردم..حتی به روی خودم هم نیاوردم..چرا باید میاوردم..تو قرار بود شوهرم باشی...
بردیا فریاد زد : یعنی چی بود..تو زن منی...
مهسا همون طور که به سمت مانتوش می رفت : اشتباه نکن...من حلقه ام رو در آوردم..
بردیا به سمتش رفت و بازوش روگرفت : بی خود...مگه همین طوریه...با توام...کی به تو اجازه داده حلقه ات رو در بیاری...
_بردیا...اون حرف مادرت بدجوری زد تو ذوقم...بد جور...
بردیا که معلوم بود از چیزی خبر نداره : کدوم حرف مامانم....؟؟
مهسا بازوش رو از دست بردیا بیرون کشید :

1400/06/25 13:57

برو از خودشون بپرس...
من که می دیدم اوضاع داره بد جو رخراب می شه : مهسا کجا داری می ری؟...
بردیا : پات رو از این خونه بیرون نمی ذاری...حلقه ات کو؟؟
امین از روی میز حلقه رو برداشت و به دست بردیا داد....
بردیا : این رو دستت میکنی...فهمیدی؟؟؟!!!
مهسا براق شد تا جوابش رو بده که امین دست بردیا رو گرفت و کشید : بشین برادر من...چرا انقدر داد میزنی...
باده مهسا رو ببر تو اتاق...
مهسا : اما...
امین : د یالا باده...مهسا کسی این جا رو حرف من حرف نمی زنه...
دست مهسا رو کشیدم و به سمت اتاق بردم....: معلوم هست داری چی کار می کنی مهسا؟؟؟!!!
به پیچ راهرو که رسیدیم...مهسا با دست اشاره کرد که بایستیم و بعد گوش ایستاد...
من : مهسااااا؟؟؟!
_چیه؟؟؟میخوای بگی کار بدیه...نه..نیست..می خوام بدونم چند مرده حلاجه...
امین : مرد حسابی هم گند زدی هم داد میزنی...
بردیا که معلوم بود کم آورده : میگی چی کار کنم...نمی گیری؟؟..به احساسمون میگه رابطه..حلقه اش رو در آورده...چی کار کنم؟؟
_زور نگو..خنگ خدا...
_نوشین دیگه از کجا پیداش شده...
_فکر کردی چی...اعلام میکنی زن گرفتی و خلاص....حالا چرا عین بچه ها قهر کردی...
_قهر نکردم...می خواستم یکم فکر کنیم...امشب می رفتم پیشش...
_هنر میکردی..رفیق من..مهسا دوست دخترت نیست...زنته...زنت...این رو بکن تو کله ات...تو روابط زناشویی باید خیلی جاها کنار بیای ..کوتاه بیای...می بینی که اون خیلی قبل از تو فهمیده باید به تو اعتبار بده..اعتماد کنه...
بردیا : دیوونه میشم وقتی فکر میکنم تو اون شرکت بوده...
امین : دردت درد آبرویی که فکر میکنی رفته؟
بردیا : فکر میکنم؟؟؟؟!!!!
_خیله خوب رفته...که چی؟؟...تو نگران عشقتی یا آبروت؟؟
_این مگه پرسیدن داره....
_آره داره..راستش رو بخوای منم دیگه کم کم دارم بهت شک میکنم...دم از آبرو می زنی..مادرت...
_من به مادم هیچی نگفتم...اصلا جریان چیه....
امین درحال تعریف کردن ماجرا بود که مهسا مانتوی توی دستش رو پوشید....برگشتم به سمت چشمای خیسش..
من : مهسا تو رو خدا....
مهسا رفت تو اتاق من تا کیفش رو برداره که صدای داد بردیا بلند شد...
_یعنی چی مادر من....این چه حرفیه که شما زدید...؟؟
_...
_اصلا شما تصور کن اختلافی بود...شما باید دخالت میکردی؟..اونهم به این نحو..ما باهم حرف زده بودیم...قرار بود شما مراقب صحبت کردنتون با خانوم من باشی....
_...
_در هر صورتی..الان با مادرش تماس میگیرید و میگید ما آخر این هفته عقد می کنیم...
_....
_چه جشنی..من زندگیم داره داغون میشه...عشقم ازم دلخوره بحث شما بزن بکوبه...تو محضر عقد میکنیم...عروسی هر چی بخواد براش انجام میدم....
افتاده بودم دنباله مهسا وارد سالن شدیم به سمت در داشت می رفت و من مونده

1400/06/25 13:57

بودم چه کنم.....که بردیا با چشمای گرد به مهسای مانتو پوش و کیف به دست نگاه کرد و گوشی رو قطع کرد : کجا داری میری؟
_خونه...
_وایسا ببینم..چشمات خیسه؟
_نه نیست...خسته ام می خوام برم خونه...
_یه لحظه وایسا ببینم...
به سمت مهسا اومد و صورتش رو تو دستش گرفت : لعنت به من گریه کردی؟
_نه از خوشجالی دارم می میرم...
_مهسا من طاقت اشکت رو ندارم...
_من دیشب هم اشک ریختم..همون دیشبی که جنابعالی جواب تلفن هام رو نمی دادی..راستی مبارکه دختر جدیدی در نظر گرفتی می خوای عقد کنی...
_چرا دری وری میگی...
_آخه من حلقه ام رو در آوردم...می دونی که؟
_رو اعصاب من نرو مهسا....فکر کردی که چی...من ازت میگذرم..از تو؟؟؟..از عشقم...از همه کسم...
_نخندون منو..من مایه آبرو ریزیتم...
امین عصبی شد : بس کنید..با هردو تونم.بیاید بشینید...اونجوری نگام نکن مهسا...زود....

نگاه خشمگین امین به هر دوشون باعث شد هر دو بی صدا بشینن...
من سراسر عذاب وجدان بودم...تمام این شلوغی ها و اعصاب خوردی ها تقصیر من بود..به خاطر من بود.....
امین نگاهی به مهسای مانتو پوش کرد که دستاش رو توی هم قفل کرده بود و خیره شده بود به زانو هاش و بعد به بردیا که عصبانی و با اخم ترسناک زل زده بود به مهسا : نمی خواید تمومش کنید؟؟؟ مگه بچه اید؟؟؟
مهسا : امین..من...
امین دستش رو به نشانه سکوت آورد بالا : گوش کن مهسا..من و باده اصلا قصد دخالت نداشتیم و نداریم..دو نفر آدم تحصیل کرده و بالغید...اما می بینم که دارید دستی دستی همه چیز رو بهم می ریزید....
بردیا : من...
امین : مسئله اینه که هر دوتون از اولش فقط دارید میگید من...هیچ دقت کردید؟؟؟
برگشت به سمت بردیا : مهسا حق داره..مثل بچه ها چرا قهر کردی...این اشتباه رو منم یه بار کردم...
و بعد به سمت مهسا : تو هم که هر چی می شه فقط می ذاری میری....اینم اشتباهیه که باده هم داشته....می خوام بهتون بگم..هر چیزی که داره براتون پیش میاد کم و بیش تو این چند وقت برای من و باده هم پیش اومده...این دلخوری ها ..این قهرها....
بردیا نگاهی به مهسا انداخت ..دیدن عشق و مهر توی چشماش خیلی خیلی آسون شده بود....
مهسا : امین تا ته حرفات رو قبول دارم..اما نمی شه که از آدم ها فرصت توضیح ...فرصت عذر خواهی رو گرفت...
بردیا : درسته تو هم الان دقیقا داری همین کار رو می کنی...فرصت بده تا بهت بگم..من به مادرم چیزی نگفتم...فرصت بده بگم من قصدم آزار تو نبود..قصدم تنها گذاشتنت هم نبود....من فقط می خواستم کمی تنها باشیم...اشتباه کردم...باید می ذاشتم حرف بزنیم..به مادرم هم تذکر دادم...چه کنم...من واقعا...
مهسا که حالا کمی نرم تر شده بود : بردیا ....من می دونم که در زمینه مادرت کار زیادی ازت بر

1400/06/25 13:57

نمیاد..توقعی هم ازت ندارم.اما ......

1400/06/25 13:57

امین : مادر بردیا هم کم کم باهاتون کنار میاد..وقتی ببینه همدیگه رو دوست دارید...
مهسا بغض کرد..چشماش خیس شد تا به حال این طوری ندیده بودمش : ن حتی شک دارم بردیا من رو دوست داشته باشه.....
بردیا از جاش پرید با لحن پر از سئوال : مهساااااااا؟؟؟!!!!! این چه حرفیه؟؟؟
مهسا : مگه دورغه؟؟...تو فقط فکر آبروتی..هیچ از من پرسیدی چی شنیدم؟؟هیچ از من پرسیدی حالم چه طور بوده؟؟..فقط فکر وجهت بودی...
بردیا : واقعا خنده داره...چه طور ممکنه فکر کنی دوستت ندارم..من از تصور اینکه چه اتفاقایی ممکن بود بیوفته اون طوری دیوونه شدم...من عاشقتم دختر..فکر میکردم این رو بهت قبلا اثبات کردم؟؟
دلم برای لحن پر از عشق و پر از آرامشش پر کشید..مهسا هم فکر کنم همین حس رو داشت اما انقدر تخس بود که از جاش بلند نشد..
امین : باده پاهات داره خسته می شه خیلی سر پا بودی...
..منظورش رو گرفتم...حضور ما اونجا دیگه خیلی صحیح نبود..حالا بردیا باید تا می تو نست ناز می خرید....

نشستم لبه تخت : یعنی آشتی می کنن؟؟
امین رو صندلی میز توالت نشست : اگه دوباره بچه بازی در نیارن آره...بردیا مهسا رو خیلی دوست داره....اما بلد نیست باهاش تا کنه...مهسا رو داره با دخترایی که تا به حال باهاشون بوده مقیسه می کنه..دخترایی که همیشه بردیا هر کاری کرده فقط و فقط اومدن منتش رو کشیدن...حالا باید کم کم بفهمه مهسا دوست دخترش نیست...زنشه...
یه لحظه صورتم در هم شد ..امین با نگرانی به سمتم خم شد : چیزی شده...؟؟؟
_از صبح تا حالا داره نفسم میره از بس که کمرم درد می کنه...
از جاش بلند شد و شونه هام رو گرفت و درازم کرد و شروع کرد با حرکت های دورانی دستاش پشتم رو ماساژ دادن : اگه حرف هم بهت بزنم ناراحت می شی میگی امین دست از سرم بردار...تو باید استراحت کنی...چرا متوجه نیستی...آخرای بارداریته...به جای این ژانگولر بازیا پاهات رو دراز کن...روی تخت دراز بکش..الان زنگ می زنم به دکترت می ریم پیشش...
_اینا عادیه امین...الکی شلوغش نکن...دو روز دیگه وقت دارم....
خم شد و روی گونه ام رو بوسید :می دونی که پای تو که وسط باشه من شلوغش میکنم...

نگاهی به مهسا که هنوز قیافه آدمهای قهر رو به خودش گرفته بود انداختم..من این بشر رو خیلی بهتر از این حرفها میشناختم و مطمئن بودم که االان دیگه همه چیز از سر نازه و دیگه از جدیت چند ساعت پیش خبری نیست...
من : کجا شال و کلاه کردی بردیا...بمونیدمی خوام شام درست کنم...
بردیا : ممنونم..رنگ و روت هم پریده..منم برم مامانم رو بردارم بریم خونه خوشگل خانومم...
مهسا : مامانم امشب میاد..هنوز خسته است..در ضمن من نمی فهمم چرا می خواید بیاید...
بردیا خونسرد حلقه مهسا رو گرفت

1400/06/25 13:57

دستش و آورد به سمتش : دستت رو بیار بالا...
مهسا که ته چشماش برق داشت : من هنوز نگفتم آشتی کردم...
بردیا دست مهسا رو محکم تو دستش گرفت و با خشونت حلقه رو کرد تو انگشتش : اینو دیگه هیچ وقت در نمیاری..متوجه شدی؟؟
مهسا فقط نگاهش کرد...بردیا دست مسها رو محکم توی دستش گرفت : امشب با مامان میایم برای آخر هفته قراره عقد میذاریم...
مهسا : من نمی فهمم چه اصراریه؟؟؟
بردیا : اصرارش به اینه که دیگه نتونی تا دری به تخته می خوره حلقه ات رو دربیاری....

امین : مهسا عجب سرتقیه....
من : خیلی...بی چاره شد بردیا مگه از دست مهسا دیگه خلاصی داره...
_خوبی باده؟؟
_راستش رو بخوای خیلی نه...ته دلم یه جوریه...معده درد دارم...
اخماش رفت تو هم : پاشو ببینم..می گم بریم دکتر تعارف میکنی...می خوای من رو دق بدی می دونم....
همین طور که داشت غر می زد صدای زنگ آیفون از جا پوندمون به سمت آیفون رفتم...دلم ریخت...فکر میکنم رنگم پرید که امین با نگرانی به سمتم اومد : چرا این شکلی شدی...کیه؟؟؟
....و من فهمیدم سبب تمام این دلنگرانی ها چی بوده...
_با توام کیه؟؟
دکمه باز شدن در رو فشار دادم : قربانی اصلی انتقامی که چیدی..



چشماش سرخ شده بود... : نقل این حرفا نیست پسرم...
آهی از ته دل کشید : منم دیگه از دستش بریدم..سالهاست که بریدم...
امین : من خیلی خودخواهانه عمل کردم...باده ..زجرش..همیشه جلوی چشممه همین باعث شد بخوام این کا رو بکنم..
مادرم اشکش رو پاک کرد..دستم رو روی دستش گذاشتم و بغضم رو قورت دادم..
من : من راضی نبودم مامانوومن دنباله انتقام نیستم...من از اون آدم انقدر می ترسم...
مامان : هممون بهت بد کردیم..من با سکوتم..با این که فکر کردم سایه یه مرد بالای سرمون باشه از خیلی چیزا در امانیم در حالی که همون مردها باعث بد بختی تو شدن..
پوزخندی زدم..از لحظه زادواج مادرم یا حاجی..از داغ هایی که سبحان به دل من گذاشته بود..از ابتدای اون زجرها بالای 20 سال گذشته بود و حالا که داشتم مادر می شدم..مادرم تازه مادری کردن یاد گرفته بود...
مامان : حاجی داره سکته میکنه....
امین : من هر کاری ازم بر بیاد میکنم..نمی ذارم دار و ندارش به باد بره به شرطی که سبحان رو بگه که کجاست..همین...البته این پروژه باده است..به حاجی بگبد اگه می خواد دار و ندارش رو نجات بدم..همه چیز لنگه فقط یه امضای باده است..دل باده رو به دست بیاره...منم هر چی داشته و نداشته رو بهش بر می گردونم...
مامان که با دستمال دستش اشکش رو پاک میکرد کمی من من کرد..احساس کردم چیزی می خواد بگه..امین هم همین حس رو داشت رو کرد به من : من برم چیزی برای شام بخرم..زود بر میگردم...

نفسم رو تو سینه ام حبس کردم...چه قدر انتظار این

1400/06/25 13:57

جمله رو داشتم و نشنیده بودم..چه قدر خواسته بودم به این نقطه برسیم و نرسیده بودیم... : ما..مامان شما مطمئنی؟؟
_چاره ای هم دارم؟؟
_یکم دیر نیست...
اشکش بیشتر روان شد و بیشتر قلبم رو فشرد...دوست نداشتم حتی قطره ای اشک بریزه ...
_چرا دخترکم دیره..می دونم خیلی قبل تر از اینا..قبل از یانکه 10 سال تو حسرت دیدنت بسوزم باید این تصمیم رو میگرفتم...قبل از این که تنهایی رو هم به تو و هم به خودم تحمیل کنم...یکم پول داشتم دادم دست داییت باهاش کار کنه..می خوام ازش پس بگیرم..یه بخشیش رو یه اتاقی چیزی اجاره میکنم...طلاق که بگیرم حقوق بازنشستگی پدر بزرگت هم بهم می رسه..مگه من چی میخوام...
قلبم فشرده شد : مگه من مردم مامان..خودم مخلصتم..خودم برات..
نذاشت حرفم رو تموم کنم : نمی خوام جلوی شوهرت رو بندازی...
_به اون ارتیباطی نداره..در ضمن اگه به امین باشه که نمی ذاره بهت بد بگذره.اما این پول اون نیست مامان ماله خودمه...بذار برات دختری کنم...
_مگه من برات مادری کردم که بخوای برام دختری کنی....
بغلم کرد..محکم محکم..یه بغل تنگ و مادرانه ...اشکم از روی گونم گذت و صاف افتاد روی پیراهن آبی رنگش....چه قدر این رنگ بهش میومد....

موهام رو شونه کردم و تو آینه چشم دوختم به خودم ..یه روزی روزگاری..تو یه خونه قدیمی تو قلهک یه دختری تصمیم گرفت ..یه تصمیم بی نهایت خطر ناک..بعد همین دخترک راهش باز شد به یکی از مرمزو ترین شهرهای دنیا...درخشید..پر نور شد...درس خوند و بعد برگشت..تو یه شهر خاکستری عاشق شد...با گذشتش رو به رو شد...مادر شد...کی فکر میکرد تو 10 سال..فقط توی 10 سال تمام این اتفاقای ریز و درشت بیفته....
ربدوشامبرم رو در آوردم...نفس کشیدن برام واقعا سخت شده بود..ورم کرده بودم...امین با یه لیوان شیر از در اومد تو...
از دستش گرفتم و لبخندی بهش زدم : لوسم میکنی..
_عروسکمی دیگه....
پشت بهش نشستم : امین موهام رو میبافی؟؟
حرکت دستش روی موهام حس زیبایی پر از آرامش بهم میداد ...
امین : مادرت خوابید..
_آره...
_از عصری دارم با خودم کلنجار می رم...
_سر چی؟؟
_...
_اگه ذهنت پیش اینه که زندگی مادرم بهم خورد..چیزی از اول ساخته نشده بود که بخواد بهم بخوره..مادرم قربانی جهل خودش و بعد مادر بزرگم شد..اولین بار که تو 15 سالگی درس رو ول کرد و رفت پی یه عشق خامو بی حاصل ...و دومین بار مادر بزرگم که به جای اینکه بذاره مادرم با خواستگاری هم فرهنگ و هم سطح و با فاصله کم سنی ازدواج کنه خوشبختی مادرم رو تو پول دید و اعتبار...
امین موهای بافته شدم رو رها کرد و چونش رو روی سر شانه ام گذاشت : گفتم نیازی باهاش تماس بگیره فردا باهاش قرار بذاره ببینمش...فکر میکردم مادرت بر میگرده

1400/06/25 13:57

که پیغامم رو اونجوری براش فرستادم..فردا خودم باهاش سنگهام رو وا میکنم...
سرم رو کمی عقب بردم و بوسه ای به نوک بینیش زدم : دسته چکم...
_من می نویسم..تو فقط مبلغ بگو...
کمی ازش فاصله گرفتم : امین قرار نیست که تو بدهی های من رو بدی...
_با کلمه بدهی شروع کرد بلند خندیدن : ای جانم..بدهکار بزرگ باده...الان بنده رو ورشکست می کنید بانو...
خنده از ته دلش باعث خنده من هم شد....



_هیچی مادرش با افاده دفعه پیشش نشست رو به روم و تا می تو نست چشم غره رفت بعد هم یه سری جملاتی که انگار از رو کاغذ می خوند و کاملا معلوم بود که بردیا مجبورش کرده تا بگه رو پشت سر هم ردیف کرد...
_در آخر...؟؟
_قراره عقد شد برای هفته دیگه...دلم راضی نیست...دلم می خواست سمیرا هم باشه..تو وضعیتت یه جوریه که شاید زایمان کنی...می خوام وقتی بله میگم شما دوتا حتما باشید..
لبخندی بهش زدم : اگه مسئله منم قول می دم خودم رو نگه دارم نذارم بیاد بیرون..تا تو بله رو بگی....
کمی لحنم رو جدی کردم : خودت چی میخوای انقدر زود عقد کنی؟؟
خودکار توی دستش رو چرخوند : من بردیا رو دوستش دارم..تنها توجیحم برای ازدواج باها ش اینه....
بوسه ای روی گونه اش گذاشتم : از این توجیح بالا تر هم مگه داریم؟؟
_دیشب اولش مخالفت کردم...اومد تو اتاقم باورت می شه چشماش خیس بود.هر لحظه امکان داشت اشکش در آد..تنها چیزی که گفت این بود که مهسا اون حلقه رو هیچ وقت در نیار..بیا بزن تو گوشم..بزن همه چیز رو بشکن اما حلقه ات رو در نیار....
_شکی ندارم که خیلی دوستت داره...
مهسا هم لبخندش پهن تر شد :منم شک ندارم اما هنوز خیلی راه داریم تا بهم عادت کنیم..تا حساسیت های هم دیگه دستمون بیاد...
کمرم رو کمی صاف کردم : خوب درایت می خواد..من نمی گم دعوا نکنید..کسایی که دعواشون نمی شه در حقیقت باهم حرف نمی زنن اما هر دوتون این بار خیلی تند رفتید..
مهسا : آره شدید..خیلی تند رفتیم یه لحظه خونه شما فکر کردم تموم شد...
_تو فکر کردی تموم شد برای بردیا تموم شدنی وجود نداشت....
_مامانت کجاست؟
_رفت پیش ساره مثل اینکه حسابی حالش خرابه..بابت این که حاجی مثل اینکه جدی جدی داره روی پیشنهاد امین فکر میکنه...
مهسا با چشمای گرد نگاهم کرد : تعجب نکن...مجبوره تحویل بده..دارو ندارش دست امین...
مهسا : آخه بچه اشه...
_خوب آره اما یه بچه شدیدا دردسر ساز..بچه ای که نه ساله خرجش رو پدرش می ده ولی با پدرش یه کلمه هم حرف نمیزنه...بچه ای که حاجی هم با تمام اشتباهاتش خوب می دونه مشکل داره...حاجی جونش به سبحان بند بود..یه روزی یه زمانی..ببین سبحان به چه چیزی وادارش کرده...
_پول دوسته...
_تو اون شکی نیست..اما بهت بگم اگه سبحان جونش رو به لبش

1400/06/25 13:57