611 عضو
نرسونده بود..بیشتر از این حرفا مقاومت می کرد..هر چند آخرش بازم مجبور می شد لوش بده....
_سکته نکنه خوبه..اعتبارش رفته زیر سئوال..
_به امین هم گفتم..نیارتش پیش من...معذرت خواهیش رو هم نمی خوام..اصلا نمی خوام ببینمش...
مهسا نگاهی به ساعت مچیش انداخت : دیر نکردن؟؟
_چرا به نظرم دیر کردن..
_دختر تو از رو نمیریا..حداکثر تا 15 روز دیگه زایمانته....اومدی شرکت...
خندیدم : تو خونه حوصله ام سر می رفت گفتم این مدتی که اونا جلسه ان...منم بیام پیشت یکم هم چشمم نقشه ببینه انگار زیباترین منظره رو دیده...
_خلی دیگه دست خودت نیست...
_موبایله توا مهسا؟؟
_نه ویبره اش از سمت تو...
گوشی رو برداشتم تینا بود با لبخند بر داشتم : جانم عمه خانوم...
انتظار داشتم با خنده بلند همیشگیش جوابم رو بده اما به قدری صداش استرس داشت که قلبم یه لحظه ایستاد : باده شرکتی؟؟؟
_آره..چیزی شده؟؟؟
_بی چاره شدم باده....
شروع کرد به گریه کردن و من روی مبل ولو شدم..دلم تیر کشید و نفسم بند اومد جرات نداشتم بپرسم که چه اتفاقی افتاده : چ..چی شده؟؟
_آب دستته بذار زمین بیا خونه ما...امین من و بابک رو با هم دید...
..تینا و بابک..تینا و بابک..طول کشید تا تمام تراژدی های ذهنم کنار برن و من بفهمم نه کسی مرده...نه کسی تصادف کرده...
_الو باده می شنوی؟؟؟
_اومدم....
...توی ماشین فکر کردم اینکه دست کمی از تراژدی نداشت!!!!! امین غوغا میکرد مطمئنا...
آتنا پشتش رو ماساژ می داد..با ورود من از جاش بلند شد و محکم بغلم کرد و بلند تر گریه کرد : دیدتمون...
کیفم رو انداختم روی مبل : از کجا می دونی؟؟؟
بینیش رو بالا کشید : حدس زدم..یه ماشینی از کنارمون رد شد به بابک هم گفتم...
با اخم نگاهش کردم : به خاطر یه حدس این شکلی شدی...
_نه..نزدیکای خونه بودیم که به بابک زنگ زد و فقط یه جمله گفت : من به تو اعتماد کرده بودم...
بلند گریه کرد بغلش کردم حدس زدن طوفانی که توی راه داشتیم خیلی سخت نبود...
_شیرین جون و پدر کجان؟؟
آتنا : دانشگاه...
صدای زنگ در هممون رو از جا پروند تینا با رنگ پریده از جاش بلند شد و ایستاد..چند لحظه بعد از در سالن امین وارد شد با قیافه در هم و صورت کبود من رو ندید فکر کنم..یه راست به سمت تینا رفت..تینا یه قدم به عقب رفت
امین فریاد زد : تو چه غلطی کردی تینا؟؟؟!!!!!!!!!
_هیچی ....
_هیچی؟؟؟!!!..که هیچی...اگه هیچیت این غلط بزرگه..همه چیت چی میشد....
آتنا که سعی داشت میونه داری کنه : امین جان.خوب چیزی نشده که...
_تو حرف نزن...حرف نزن...
انگشتش رو به سمت تینا گرفت : با بابک تو خیابون چه میکردی تو؟؟!!
تینا با لکنت : داداش...
_زهره مادر داداش...من از دست شماها چی کار کنم..
من : داد نزن امین..سکته میکنی...
یه
لحظه احساس کرد اشتباه شنیده سرش رو چرخوند و با چشمای گرد نگام کرد : تو این جایی؟؟؟
رفتم به سمتش دستم رو روی بازوش گذاشتم : عزیزه دلم شما یکم آروم باش...
..کمرم داشت نصف می شد..این درد که هر چند مدت تو بدنم می پیچید و راه نفسم رو می بست..کم کم داشت به یه عرق سرد تبدیل می شد...
_چه جوری آروم باشم...ها چه جوری؟؟؟
برگشت به سمت تینا : من منتظر تو ضیحتم...
تینا سرش رو پایین انداخت ....
آتنا : ما همشه با بابک بیرون می ریم...
امین رگ شقیقه اش زد بیرون و فریاد بلندی زد : همیشه بغلتون میکنه...؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!
تینا یه لحظه سرش رو آورد بالا و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن : امین.....
امین مشتش رو کوبید کف دستش : امین چی؟؟!!!! امین خاک بر سر بی غیرتت کنن؟؟؟!!!!
من : تو رو خدا امین این چه حرفیه...
_نه دیگه مگه غیر از اینم حرفی هست؟؟؟!!!
خیلی خودم رو کنترل میکردم که همون وسط نشینم و از درد با صدای بلند گریه نکنم...احساس کردم تمام بدنم خیس عرقه....
امین خواست به سمت تینا بره که خودم رو با آخرین زور انداختم بینشون و دستم رو دور کمر امین حلقه کردم : عزیرم..امین جان...بذار حرف بزنه داد نزن...خواهش میکنم....
_چی می خواد بگه؟؟!! می خوام بدونم چیزی هم داره که بگه؟؟؟!!
سرم رو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم : خواهش میکنم..
امین دوباره خواست یه قدم به سمت تینا بره : خواهش کردم امین..به خاطر من...ها..به خاطر من..بشین...
نگاهی به چشمام کرد و دستش رو برد لای موهاش : لا الله....
بعد نشست رو مبل پشت سرش...آتنا سریع از روی میز یه لیوان آب ریخت و به سمت امین آورد...تینا هنوز ایستاده بود و هق می زد...موبایل امین شروع کرد به زنگ زدن ..امین ریجکت کرد ..لیوان آب رو یه سره سر کشید و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد... : از وقتی بهش زنگ زدم یه سره داره بهم زنگ می زنه..خیلی برام جالبه بدونم...منظورتون چیه؟؟؟
نشستم کنارش : یکم فرصت بده بذار تو ضیح بدن...تینا جان شما هم یه لیوان آب بخور...بیا بشین ...
تینا با التماس نگاهم کرد
من دستم رو بین موهای امین کشیدم..تنها چیزی که بهش آرامش می داد ..احساس کردم از اون انقباضات چند لحظه پیششش کمی کم شده...
با همون چشمای بسته : منتظرم تینا....چند وقته؟؟؟!!
تینا : امین...ما همدیگه رو..یعنی...می دونی...خیلی وقت...ما دوست داریم همدیگه رو...
امین از جاش پرید...ای تینا ی احمق..از ته به سر شروع کرده بود به توضیح دادن..این همه صداقت آخه...
امین این بار فریادش بلند تر شد : یعنی تمام این آزادی ها رو گرفتید و به ریش ما خندیدید....
به زور از جام بلند شدم..: این بار آخ آرومی زیر لب گفتم..از بس که درد داشتم چشمام هم خیس شده بود.موهای چسبیده به پیشونیم رو
به عقب هول دادم : امین این طور نیست...بابک و تینا بسیار قابل اعتمادن...
چرخید به سمتم و فریاد زد : پس تو هم می دو نستی..می دو نستی و طبق معمول از من پنهان کردی...آره؟؟؟!!!!
آره؟!!!!!!
درد این بار دیگه قابل تحمل نبود..فریادم بلند شد و دستم رفت سمت دلم..دسته مبل رو گرفتم تا نیفتم...داشتم هوشیا ریم رو از دست می دادم..تنها چیزی که دیدم امین بود که از نگرانی بیش از حد با دستایی که به وضوح می لرزیدن زیر بغلم و گرفت و داد زد : باده...عروسکم..چت شده.....باده؟؟؟
جز یه درد نفس گیر...صدای در هم داد و فریاد امین..بیمارستان و اون سقف سفید و فریادهای گاه و بیگاه خودم...و لحظات آخر ورودم به یه اتاق و در آخرین لحظه اون چشمای عسلی نگران و خیس...می تونستم بگم چیز خاصی یادم نبود..درد وحشتناک توی بدنم..و ترس و اضطرابی عجیب...جمله ها و التماس های امین برای اینکه باهاش حرف بزنم و من چرا نمی تو نستم صحبت کنم؟؟..خیلی ترسیده بودم..برای بچه ام..برای خودم..برای امین...
با دستی که روی پیشونیم کشیده می شد از یه خواب عمیق و پر تشویش بیدار شدم..اما تلاشم برای باز کردن پلکهام مرتبا بی نتیجه می موند....
دستی که روی پیشونیم کشیده می شد گرم بود و عطر آشنایی داشت عطری که با شرایط بین دانستن و ندانستن و این بین زمین و آسمون بودن باعث می شد دلم بخواد سیر گریه کنم...چشمام رو که تو نستم باز کنم فضا خیلی روشن نبود...
حالت تهوع بسیار بدی داشتم....انگار چیزی توی ذهنم جرقه زد..دستم به سمت شکمم رفت که به طرز غریبی خالی به نظر می رسید...بغض کردم..هیچ وقت توی زندگیم فکر نمی کردم از چیزی انقدر ترسیده باشم..دلم می خواست فریاد بزنم...به زور لب هام رو از هم باز کردم..به نظر خودم که فریاد بود اما انگار ه زمزمه آروم بود : پسرم...
دستی که پیشونیم رو نوازش می کرد با خوشحالی گفت : به هوش اومدی دخترکم؟؟
اشک توی چشماش پر از خوشحالی بود دوباره تکرار کردم : بچه ام...
مامان پیشانیم رو بوسید : خوبه دخترکم...سر و مرو گنده..تپل و خوشگل...خیالت راحت...
دلم می خواست بال دربیارم و پرواز کنم به سمتش..خواستم تکون بخورم که از درد به خودم پیچیدم ..حالت تهوع بد جور آزارم می داد سرفه ای کردم ...
_حالت بده...؟؟
سرم رو روی بالش گذاشتم...
_اگه حالت تهوع داری عادیه مادر جون پرستارت گفت...
_می خوام بچه ام رو ببینم...
اشک از چشمم سر خورد به روی بالشم...
مامان دستی به موهام کشید : خیلی اذیت شدی مادر جون..میارنش که بهش شیر بدی...بذار اول برم شوهرت و صدا کنم که داشت سکته می کرد..بیاد ببیندت...
امین ....دلم بد جور هواش رو کرده بود...خواست بلند شه که دستم رو بی رمق روی دستش گذاشتم : مامان ..مرسی که هستی...
اشک مامان روان شد..محکم و پر بغض پیشونیم رو بوسید....
صورتم رو غرق بوسه کرده بود...تو اون حال بد..دلم ضعف می رفت برای نگرانیش...برای بوسه هایی که تماما از سر استرس بود..انگار با لمس صورتم با لبهاش بهتر درک میکرد که هستم...
صورتم رو بین دوتا دستش گرفت به چشمای خسته اش خیره شدم..
_سکته کردم عروسکم..حالت خیلی بد بود...
اشکم بی مهابا می ریخت..دل نازک شده بودم...اشکم رو بوسید : چرا گریه می کنی؟؟؟!!! قربونت برم...
_فکر کردم دیگه نمی بینمت
امین...
اخماش رفت تو هم : خوشت میاد سرت داد بزنم نه؟؟
سعی کردم لبخند بزنم ...
بوسه محکمی به لبم زد : همه پشت در منتظرن تا من برم بیرون بیان ببیننت..اما من نمی رم دوست دارم پیشت باشم...
دستم رو که توی دستش بود رو کمی محکم کردم که چشمم به کبودی روی دستش افتاد : این چیه امین...؟؟؟
لبخندی به دستش زد : ا..کبود شده؟؟؟..می دیدم درد میکنه ها...
از چیزی که می خواستم بپرسم وحشت داشتم : دعوا کردی امین...؟؟
بوسه ای به دستم زد : عاشقتم عروسکم...
خواستم چیزی بگم که در باز شد..پرستار با یه فرشته کوچولو پیچیده شده تو یه پتوی آبی به سمتم اومد..از دم در تا رسیدنش به تختم به نظرم یک عمر رسید...امین کمک کرد تا من بی تاب بتونم بشینم ...
پرستار بزرگترین هدیه خداوندی رو توی بغلم گذاشت...خواب بود و من چشماش رو نمی دیدم...اشکم آروم از روی صورتم سرازیر شد روی صورت پسرکم...دستای نازش رو توی دستم گرفتم و بوییدم...بوی بهشت می داد...
پرستار : باید کمکت کنم بهش شیر بدی...
نمی تو نستم درست بشینم...بخیه هام خیلی درد می کرد...صورتم در هم شد..
امین : نمی شه بذاریم برای بعد..خانومم حالش خیلی خوب نیست؟؟
پرستار که خانوم جا افتاده و بسیار خوش خلقی بود : نه پسرم..باید بتونه شیر مادرش رو بگیره وگرنه به شیشه عادت می کنه و دیگه نمی شه بهش شیر داد.....پرستار کمک کرد تا با هزار درد و بد بختی پسرم رو تو آغوشم بگیرم تا بتونم بهش شیر بدم..تلاشی که بعد از نیم ساعت نسبتا ثمر داد و من با پسرکی در آغوشم بود..و شوهری که صورتش خیس بود..برای چندمین بار..در جوار اون چشمای عسلی تا تهش احساس خوشبختی بی نظیر و غیر قابل وصفی کردم..
بوسه پدرانه پر بغضش به پیشونیم دلم رو پر از حس زیبای بودنش کرد... : تو بزرگترین هدیه دنیا رو به ما دادی...
شیرین جون آدرین رو به دست پدر جون که حالا بالای سرم ایستاده بود داد : ببین چه قدر خوشگله....
تینا و آتنا هم سرک کشیدن تا یه بار دیگه ببیننش...
آتنا : تینا خدا رو شکر شبیه تو نیست...
خندیدم : شما که شبیه همید...
آتنا : عمرا...من کجام شبیه این دیوونه است...
تینا جوابش رو نمی داد..خوب می دو نستم آتنا سعی در عوض کردن فضا داره ولی چندان موفق نیست...امین برای رسوندن مادرم به خونه رفته بود..بعد از یه جدال نا برابر...چون مادر من کلا و ذاتا زن مظلومیه قرار شد شیرین جون شب پیشم بمونه...پرستار مراتبا می رفت میومد و غر می زد که اتاق باید خلوت بشه چون اصلا الان که وقت ملاقات نیست...
اما کسی خیلی گوشش بدهکار نبود..با وجود درد بدی که داشتم یاد قیافه مهسا می افتادم خندم میگرفت...اونم تصمیم داشت بمونه اما اصرار شیرین جون رو که دید تصمیم گرفت بره خونه تا
فردا صبح خونه ما ببینیم هم دیگه رو..نگاهم گاه و بی گاه می رفت به سمت تینا..اما ذهنم و قلبم حالا پیش آدرین بود که دست به دست می شد و هر بار دست به دست شدنش دلم رو می ریزوند...به خدم تشر زدم..به خوای وسواس بازی در بیاری باده..خودم می دونم با خودم...
همه خدا حافظی کردن و شیرین جون رو صندلی کنارم نشست...
_چرا نمی خوابید شیرین جون...
_می دونم الان حالت خیلی خوب نیست..من جام خوبه..می خوام نزدیک تو و نوه ام باشم...
سئوالی بود که همش تو ذهنم بود اما چون از جوابش می ترسیدم نمی پرسیدم..دلم رو زدم به دریا : شیرین جون امین با کسی دعوا کرده؟
خندید : آره ..با دیوار...
برق از سرم پرید : دیوار؟؟ً!!!!
_ما که رسیدیم تقریبا برده بودنت اتاق عمل اما حالت خیلی بد بود...درد زایمان طبیعی داشتی اما بچه به دنیا نمیومد..دکترت نبود..متتظر تشخیص اون بودن..تو فریاد می زدی و دکترت نبود و خوب عوامل بیمارستان هم خونسرد بودن...بچه ام قاطی کرد و مشت زد به دیوار....
_چیز زیادی یادم نمیاد..فقط یه درد نفس گیر ...آخرش هم که از چیزی که بدم میومد سرم اومد...سزارین شدم...
_چاره ای نبود...وقتی اومدن برگه رضایت از امین بگیرن..بچه ام ترسیده بود..فکر می کرد قراره برات اتفاقی بیوفته دکتر ت رو تهدید میکرد..هر چی هم میگفتیم یه روند اداری عادیه باور نمی کرد...
...خوب من می دو نستم این مرد من رو دوست داره..اما چه قدرتی تو وجودش بود که هر بار با هر حرکت..نگاه یا نگرانیش می تو نست یه بار دیگه به من اثبات کنه دوستم داره....
شیرین جون لبخندی به آدرین زد : خیلی شبیه نوزادی های امین...
لبخندی زدم و به فرشته خواب خودم چشم دوختم : خدا رو شکر...
_چرا ؟؟؟ من از خدام بود شبیه تو بشه...
_من همیشه دعا کردم شبیه امین بشه...به اندازه اون دلش برای دوست داشتن بزرگ باشه..مسئولیت پذیر و منطقی باشه...و البته خوش تیپ هم باشه...فعلا آخری رو داره...
شیرین جون که چشماش خیس شده بود..دستم رو تو دستش گرفت : بختش مثل پسرم باشه..زنی مثل تو داشته باشه...
به غر غرش گوش می کردم : یعنی چی؟؟..این چه قانون مسخره ایه که من نمی تونم شب پیش زنم باشم؟؟
-امین جان اینجا بخش زنانه...
_من با زنای دیگران چی کار دارم..در ضمن اتاق تو که خصوصیه...
لبخندی زدم : عزیزه دلم برو بگیر بخواب فردا صبح من و پسرت منتظرتیم ما رو ببری خونه...
از همین پشت تلفن هم می تو نستم حدس بزنم چه شکلی شده : من قربون هر دوتون برم...باده خوابم نمی بره..تو خونه نیستی..
خواستم جوابش رو بدم که شیرین جون گوشی رو از دستم کشید : پسر تو خواب نداری..ول کن زن زائو رو چی از جونش می خوای؟؟..برو بگیر بخواب بذار این بنده خدا هم بخوابه پسرت از یه ساعت
دیگه شروع میکنه شیر خواستن....
_....
_خیلی بی حیایی امین....
با خنده گوشی رو گذاشت بالا سرم و ملحفه رو روم مرتب کرد...: این پسره دیگه پاک حیا رو قی کرده...
..حدس این که چی گفته سخت نبود..هم خنده ام گرفته بود..هم از شیرین جون خجالت کشیدم....
_بخور لوس نشو...
واقعا دلم نمی خواست...خوشحال بودم اومدم خونه...اگه اینا می ذاشتن...
حتی بوش هم حالم رو بهم می زد : مامان تو رو خدا...
_قسم نده باده..رازیانه برات خوبه شیرت رو زیاد می کنه...
شیرین جون هم کاسه ای دستش بود : آره صبا جون اون رو بده بهش منم کاچیش رو خنک کنم...
با التماس به امین که شونه سمت چپش رو به چارچوب تکیه داده بود و نیم ساعت بود فقط زل زده بود به من ..نگاه کردم...
التماس نگاهم رو گرفت..به سمت مادرش رفت و کاسه رو گرفت : مامانم..شما برو ببین افسانه خانوم چه می کنه برای ناهار کلی مهمان هست...
لیوان رو از دست مامان گرفت : حاج خانوم..من این رو می دم بهش بخوره..
اتاق که خلوت شد لیوان و کاسه رو گذاشت روی پا تختی : آخش...حالا می تونم یه دل سیر نگات کنم....
_امین...
کنارم نشست...دستام رو توی دستش گرفت و بوسه بارونشون کرد..میون بوسه هاش : جان دل امین....
_خیلی دوستت دارم...
سرش رو از روی دستم بلند کرد....آروم با عشق خم شد توی صورتم..نفسش که آرامش همه وجودم بود..به نفسم خورد..لبهاش که روی لبهام قرار گرفت...هر حرکت لبش انگار تمام انرژی از دست رفته م رو بهم بر میگردوند...کمی سرش رو عقب آورد موهای روی پیشونیم رو عقب زد...این بار من بوسیدمش...
دلم می خواست تا ابد ببوسمش..صورتش رو کمی عقب برد و بینی ش رو به بینیم زد : دلم برات تنگ شده بود نفس...باورت بشه به پسر خودم حسودی میکردم...از اینکه شما دوتا با همید و پیش من نیستید...
_می شه دراز بکشی...؟؟
با شیطنت ابروش رو بالا انداخت : باده..کارای خطرناک ممنوعه...
_کارای خطر ناک بمونه برای بعد..دلم صدای نفست رو می خواد...
دراز کشید پیشم...سرم رو گذاشتم روی سینه اش...بوسه محکمی به موهام زد...حرکت دستش بین موهام می بردتم توی خلسه...
_دیروز خیلی ترسیدم باده...خیلی زیاد....تمام طول راه..تمام مدت...به خودم فحش دادم...پشیمون بودم از حامله بودنت...فکر نکنم یه بار دیگه تحمل همچین استرسی رو داشته باشم...
خودم رو تو بغلش جا به جا کردم...عطر تنش رو نفس کشیدم..ادامه داد : چرا بهم نگفته بودی درد داری؟؟...
_از صبح فقط کمر درد داشتم..اصلا فکرش رو هم نمی کردم...خوب آخه شیطون کوچولو یه ده روزی زودتر قصد اومدن کرد...
_همش تقصیره...
دستم رو محکم گذاشتم رو دهنش : این جمله اگه تموم بشه خیلی حرمتها می ریزه امین...تقصیره هیچ *** نیست..
می دو نستم می خواد بحث رو عوض کنه..بوسه ای
به کف دستم زد و دستم رو از روی لبهاش برداشت : فکر نکن از زیرش در رفتی ها...باید هر چیزی که بهت دادن رو بخوری...
مظلومانه ترین قیافه رو به خودم گرفتم : امین..نه ..کمک..
سرم رو روی بالش گذاشت و لیوان رو به دستش گرفت : آروم آروم بخور....می دونی اولین بار که دیدمت چه به خودم گفتم...گفتم عجب دختر خوشگل و بد اخلاقی...اما یه هفته بعدش..به خودم گفتم...امین دست به جنبون که این دختره باید بشه زنت...
_می دونی بار اول که دیدمت چه فکری کردم..گفتم عجب قد و بالایی...چه چشمای عسلی خوش رنگی...
بلند خندید : هیز...
مشتی به بازوش زدم...
با مرور کردن خاطرات عاشقمون...حواسم رو پی چیزهای دیگه پرت کرد و باعث شد بدون ینکه بفهمم همه چیز رو بخورم...
از بیرون صدای بلند خنده آتنا اومد..خوب می دو نستم تینا هم هست اما از سر شرم..ترس..خجالت یا هر چیز دیگه ای صداش در نمی ومد...آدرین بیرون پیش مامان اینا بود..دوقولوها داشتن قربون صدقه اش میرفتن...
_خواهر هات اومدن امین...
اخماش رفت تو هم...ظرفها رو برداشت که از اتاق بره بیرون...دستم رو گذاشتم روی دستش..: امین..من رو چه قدر دوست داری؟؟
_باز تو سئوال مسخره پرسیدی...
_نه جدی...
_بیشتر از تمام چیزهایی که دارم..حتی جونم...
_پس به حرمت این علاقه..به حرمت من...به حرمت مادر بچه ات بودن...به تینا بی محلی نکن...دلش میشکنه امین خیلی براش مهمی...
_اگه براش مهم بودم...به اعتمادی که بهش کرده بودم خیانت نمی کرد..
_ترسید...ترسیده بودن...هر دوشون هم بابک هم تینا...
عصبی جواب داد : چه طور اون بابک از گشتن با خواهر من نترسیده...
_بذار بیان باهات حرف بزنن...
_لازم نکرده..تینا رو می فرستم اتریش درسش رو ادامه بده..بابک هم..
صدام رو کمی ملایم تر کردم : خوب می دونی بابک پسر خیلی خوبیه...خیلی خیلی خوب..چرا می خوای شانس یه زندگی عاشقانه رو از تینا بگیری؟؟...به خصوص که رابطه اینها رابطه سالمی هم هست...
_باده..تو خیابون خواهر من رو بغل کرده بود...
دستی به رگ گردن بیرون زدش کشیدم : فدای این غیرتی شدنت بشم...بذار بابک باهات حرف بزنه..اما تا قبلش به هیچ عنوان به تینا بی محلی نمی کنی...
سرم رو کمی خم کردم : باشه؟؟؟....
_ آخه...
_یادت رفته چی ها رو وسط گذاشتم..هیچ کدوم برات حرمت ندارن؟؟
خم شد و زیر چونه ام رو بوسید : فقط به خاطر چشمای سیاهت...
خدای من امین..این زیادی شبیه به توا...
بردیا دستش رو که دور کمر مهسا حلقه کرده بود آورد بالا و دست آدرین رو گرفت : چه قدر کوچولوا...
نگاه پر مهرش به آدرین توجه هممون رو جلب کرد : بچه ...تو برادرزاده من هستی یه طرف...بچه خواهر خانومم هم هستی..پس ببین چه قدر عزیزی...بذار بزرگ بشی..من که می دونم این امین خسیس
بهت ماشین نمی ده..بیا خودم بهت ماشین می دم بری بیرون...
امین : مرد حسابی بچه ام رو از راه به در نکن..بذار گواهینامه بگیره...یه ماشینی می ندازم زیر پاش فک همه باز بمونه...
مهسا با دهن باز نگاهی به هر دوشون انداخت : دارید راجع به حداقل بیست سال دیگه صحبت میکنید دیگه نه؟؟؟!!
بردیا : مهسا من یه دونه از اینا می خوام..ببین چه خوشگله...
مهسا قیافه با مزه ای به خودش گرفت : تو اول برادریت رو ثابت کن بعد ادعای ارث و میراثت بشه...
بردیا متعجب نگاهش کرد : منظورت چیه؟
مهسا که آدرین رو آروم می ذاشت تو تختش : یعنی اول عقد بکن..بعد بچه بخواه..
امین بلند خندید : آخ دوست دارم وقتی مهسا این طوری جوابت رو می ده..
بردیا رو به مهسا : آخه نامرد...دست من باشه که همین الان می برم عقدت میکنم...
مهسا خندید و بوسه ای به گونه بردیا زد ...
تقه ای به در خورد..از چیزی که تو چارچوب در میدیدم تنم لرزید..چشمم سریع چرخید به سمت امین که دلخور و عصبی داشت نگاهش میکرد..بابک بود...سر به زیر..اما جدی و مودب..سرش رو بالا آورد چشم دوخت بدون ترس به امین ...
دست امین و محکم گرفتم که رو تخت کنارم نشسته بود...فکر میکنم بردیا از چیزی خبر نداشت...: به به بابک بابا..بیا ببین امین چی ساخته...
مهسا : بردیا؟؟؟؟!!!!
بابک : مبارک باشه باده..به شما هم همچنین امین..
بردیا که حالا متوجه شده بود خبراییه : بابک ؟؟!!!!!
بابک : امین..می شه حرف بزنیم؟؟؟..خواهش میکنم...
بردیا : این جا چه خبره؟؟؟!!!
امین از جاش بلند شد و ایستاد رو به روش : بریم تو اتاق کارم...
چشمای بابک برق زد...: ممنونم...
_فقط بگم این فرصت رو به حرمت باده دارید...وگرنه الان تینا تو راهه اتریش بود..تو هم تو بیمارستانت...
با بسته شدن در بردیا هم خواست بره که مهسا جلوش روگرفت...
بردیا : باده..امین فهمیده؟؟!!!
با سر حرفش رو تایید کردم ...
بردیا : بیچاره شدی بابک....
اشک ریختم به مهرش...به رفاقتش ....: بختش بلند باشه...
...هاکان دوست داشتنی من...
_ای کاش می دیدمتون...
_خوب چرا نمیای...این جا ایرانه کسی نمیشناستت..می تونی راحت بیای پیشمون...
_باده..پسرت رو مثل خودت بار بیار..محکم..با اراده...دوست داشتنی...مثل امین...مرد...
_بچه ام رو مثل تو هم بار میارم هاکان..پر از مهر...مثل دریا...بزرگ....
با دنیز..موگه..سمیرا.. بهروز...بوسه..روزگار..حتی نارین و عمر هم حرف زده بودم و هنوز حرفهای بابک و امین تمو م نشده بود...با کمک مهسا رفتم تو سالن تا پیش بقیه باشم...
شیرین جون : باده..چه خبره..الان بیشتر از دو ساعته بابک و امین رفتن اتاق کار دارن صحبت میکنن؟؟
تینا سر به زیر رو مبل رو به رویی داشت با پایین تونیکش بازی میکرد...که صدای امین اومد : تینا یه
دقیقه بیا تو اتاقم....
تینا با رنگ پریده نگاهم کرد..با سرم علامت دادم ه برو...مطمئن بودم به امین..به من قول داده بود..چیزی نگه که کسی ناراحت بشه...
امین : بردیا تو هم بیا...
بردیا از کنار مهسا بلند شد و رفت...چشمای شیرین جون گرد شده بود..خواست چیزی بگه که افسانه خانوم صداش کرد تا بره و راجع به غذا نظر بده...
آدرین رو جا به جا کردم تا بهتر شیر بخوره..نفسم رو می برد تا دو قطره شیر بخور..چشمای سرخ از گریه تینا باعث می شد دلم بگیره..آتنا پشتم بالش گذاشت..مهمان ها رفته بودن..
آتنا : بسه آبغوره گرفتی...شانس آوردی باده پادر میونی کرد..خونت حلال بود...
تینا : باده من..خیلی...
_من کاری نکردم..امین زیادی شلوغش کرده بود...
_نگو باده..تا تهش حق داشت..ما از اولش هم نباید مخفی میکردیم..امین همش فکر می کرد ما از اعتمادش سوء استفاده کردیم...
آتنا : بابک چی گفت...
تینا لبخندی زد که از دید هیچ کدوممون پنهان نموند : هیچی به امین گفت من تینا رو دوستش دارم.به من به چشم یه خواستگار سمج نگاه کنید..ولی از همه با مزه تر بردیا بود هی میگفت امین تا تینا رو نگیریم که ما نمی ریم..انقدر می ریم میایم تا این وروجک بشه زن دادشمون...انقدر مسخره بازی در آورد تا امین یه لبخند زد..حالا قرار شد..بعد از عقد بردیا و مهسا..رسما بیان خواستگاری...
_بچه ها حواستون هست اصل کاری ها خبر ندارن...
آتنا : مامان بابک رو خیلی دوستش داره..ولی خوب با مادرش...
من : حل می شه....من هستم..امین هست..تازه آدرین هم هست...
تینا : عمه اش فداش بشه...
از عقد مهسا سه ماه گذشته بود..آدرین هم تقریبا داشت چها ماهه می شد..تینا و بابک هم با گذشتن از هفت خان رستم نامزد شده بودن...سمیرا یکبار سه روزه ایران اومد و برگشت..
آدرین دیونه ام کرده بود..هر چی تکونش می دادم نمی خوابید...
امین : عروسک...چته...
از صداش پریدم بالا : پسرت دیونه ام کرده..تو از صبح نیستی..ساره مامان رو برده خونه اش...قراره مامان اسباب کشی کنه...دیگه بگم چرا قاطیم..
آدرین رو ازم گرفت...تو بغلش شروع کرد به تکون دادنش...: آره گل پسرم..مامان رو اذیت کردی؟؟..
آدرین لبخند زد ...
_بابا فدای هر جفتتون...هم لبخند تو..هم اخم خواستنی مامانت...از من به تو نصیحت..زن خوشگل نگیر..همه چیزش می شه برات خواستنی..همیشه بی طاقتشی...
با خوابیدن آدرین تو نستم یه نفس بکشم..
دستی به موهام کشید : یه پرستار خوب سپردم پیدا کنن...این طوری داری از نا می ری...
لبخندی زدم و سرم روی زانوش گذاشتم : از صبح کجا بودی امین ؟؟
_یه چیزی هست که باید امضاء اش کنی...
ته دلم یه جوری شد..خوب می دو نستم از چی حرف می زنیم...
بلند شدم و نشستم..باورم نمی شد...اشک توی چشمام جمع
شد...حس غریبی داشتم..خیلی غریب..تلخ شیرین...
بسته شدن کامل یه بخش از زندگیم بود..یه بخش پر از درد..اما حقیقتا نمی دونستم اینها آیا حتی اندکی برام مهمه..من خیلی وقت بود..در کنار این مرد..که حقیقتا مرد بود...چیزی از گذشته شکنجه ام نمی داد...
_لوش داد؟؟
_آره...طول کشید..اما چاره ای نداشت...امروز صبح دستگیرش کردن...تو باید این شکایت نامه رو پر کنی...وکیل دنباله کارهاست..نمی دونم چه قدر براش میبرن..نمی دونم هومن راضی می شه بیاد راجع به کودکی هاتون شهادت بده یا نه..یا اگه بده تاثیری داره یا نه..اما اون آدم قبل از هر چیز به درمان احتیاج داره و تو به نبودنش تو اطرافت و من به حس اینکه تو توی آرامش و امنیتی....
و من...من به چه چیزی به غیر از بودن در کنار مردای زندگیم احتیاج داشتم...؟؟..خودم رو توی آغوشش جا کردم..خوب که فکر میکردم.هیچ چیز..حقیقتا هیچ چیز....
صدای پاشنه کفشم ....صدایی که به نظر خودم..شدید صدای پر جذبه ای داشت روی سنگهای کف شرکت خودم رو هم به وجد میاورد..فکرم بد مشغول بود...مشغول چیزی که تمام مدت فکر میکردم باید یه شوخی باشه اما ته دلم بدجور دلم می خواست که حقیقت باشه...
تقه ای به درش زدم...
صدای بمش مثل همیشه دلم رو شاد کرد : سلام...
_سلام عروسک..چرا اون جا ایستادی بیا تو دیگه...
آروم رفتم داخل و بوسه ای به گونش زدم : خسته نباشی...
لبخندی بهم زد : دیگه نیستم...خوب خانومم جلسه چه طور بود؟
_بد قلقن..به دنیز هم گفتم...اما تو نستم راضیشون کنم سرمایه بذارن...کار جالبی میشه..
_از تونایی های تو..والا من و بردیا دیگه بریده بودیم...من اصلا فکرش رو هم نمی کردم این ترکا انقدر سفت باشن...
_سفت که هستن..اما زبون تجارتشون رو باید بلد باشی...
_مهسا کجاست؟؟
..خوب باهاش قرار داشتم...
_بیرونه...میگم امین جانم کی میری خونه؟؟
_چه طور عسلم..
-می خوایم با مهسا جایی بریم..مامان هم می خواد بره امام زاده صالح..میری آدرین رو ازش بگیری؟؟
یه ابروش رو بالا انداخت :رفتنش رو که می رم..اما چیزی شده...؟؟؟
_نه چیزی نیست..می خوام برم آرایشگاه...
شیطون خندید : به به..
خندیدم : از دست تو..از دست تو....
خوشحال بودم؟؟؟...آره بودم..شدید هم خنده ام گرفته بود..تا خود این جا مهسا بهم خندید...ماشین رو پارک کردم..و کلید رو آروم توی در چرخوندم و وارد سالن شدم...خونه نسبتا تاریک بود...با دیدنشون لبخندی با آرامش روی لبم ظاهر شد..امین روی کناپه با بالا تنه برهنه خوابیده بود و آدرین..پسر سه سالم با بلوز و شلوارک آبیش روی سینه پدرش به خواب رفته بود...دلم ضعف رفت برای مردای زندگیم...برای بهانه های بودنم..آدرین در مقابل پدرش مثل یه اسباب بازی بود...سرش کامل زیر
گردن امین بود...دست امین رو آروم از دورش باز کردم...و آروم بغلش کردم و با خودم به اتاقمون بردم..مانتوم رو در آوردم و به پهلو پشت به در دراز کشیدم و سر آدرین رو گذاشتم روی بازوم...موهاش رو نوازش کردم : پسرکم...قربونت برم...
نمی دو نستم چه طور به امین بگم...لای در آروم باز شد..خودش بود..برنگشتم به پشت..تخت تکون آرومی خورد...یه دستش رو از زیر سرم رد کرد و یه دستش رو از روم رد کرد و روی بازوی پسرمون گذاشت..بوسه ای به لاله گوشم زد : زود اومدی عروسک...
_سلام..
_قربونت برم..کجا بودی..؟؟آرایشگاه که نبودی..موهات همون رنگیه...
_فقط برای مو می رن آرایشگاه؟؟
خم شد روی صورتم...جدی : باده..اذیت نکن...کجا بودی...؟؟
خودم رو بیشتر توی آغوشش فرو کردم...صدام رو آوردم پایین : هیس...آدرین بیدار می شه...
نفسش به پشت گردنم می خورد ...منتظر بود...ضمینه چینی نکردم...: من حامله ام امین...
نفسش یه لحظه قطع شد..بعد بلند خندید...بلند و پر از شوق...: شوخی که نمیکنی...
دستش رو از زیر سرم بیرون آورد و نشست رو ی تخت..صورتم رو به سمت خودش بر گردوند : با تو ام...شوخی که نمیکنی؟؟؟
نگاهی به آدرین که بیدار شده بود انداختم که داشت امین شوق زده رو نگاه میکرد : بابایِیی؟؟؟
_جان بابایی..جانم...
خم شد...بوسه محکمی به پیشونیم زد : قربونت برم...من ..نمی دونم بهت چی بگم...
_هیچی فقط بگو..هنوز هم...بعد از این مدت..با وجود دو تا بچه دوستم داری...
_دوستت دارم؟؟؟!!! شوخی میکنی...خیلی فراتر از این حرفهاست..مادر هر دو بچه من....
خنده ام گرفته بود از توی اتاق داد زدم : امین صدای تلویزیون رو کم کنید...
چمدونها رو بسته بودیم..6 ساعت دیگه پرواز داشتیم...داشت با آدرین پلی استیشن بازی میکرد...
رفتم به سمت اتاق کارش تا از کشو کلید آپارتمان استانبول رو در بیارم..دلم پر مکشید براشون..برای اون شهر خاطره ساز..می رفتیم برای استراحت..مهسا و بردیا و دخترشون گلاره هم میومدن....که چشمم خورد به قاب عکس روی میز...خدای من...من بودم..با پیراهن سفید نخی..خوابیده بودم روی تخت...روی بازوم آدرین خوابیده بود و آرای سرش روی رانم بود و بدنش روی تخت..دمنم رو بین دستای کوچولو و خواستنیش مشت کرده بود...خوب یادم بود..تولد 6 سالگی آدرین...یک هفته پیش...تو ویلای شمال...من و آدرین و آرایا بالش بازی کرده بودیم..امین رفته بود بیرون خرید...بعد هر سه از نا رفته بودیم و روی تخت ولو شده بودیم...کی این عکس رو گرفته بود...؟؟.لای در باز شد..نیازی نبود سرم رو بالا بگیرم..خودش بود...نگاهی به دیوار پوشیده شده از عکس خودم انداختم...با دیدن قاب عکس توی دستم لبخندی بهم زد..به سمتم اومد..رفت پشت سرم..دستاش رو دور شکمم حلقه
کرد..بوسه ای به فرشته هام زد....
_امین...
_جان دل امین...
اشکم از گونه ام چکید : کی این عکس رو گرفتی؟؟
چونش رو کنار گردنم گذاشت...: اومدم دیدم از شدت شیطنت هر سه تون از هوش رفتین...باورت بشه یه ربع نگاهتون کردم..بعد این عکس رو گرفتم تا همیشه جلوی چشمم باشه..اون باده *** مدل زیبا که دراز کشیده پشت اون پیانو..دلبر..زیبا..و این باده با بچه هام..با پسرام...عشق منه...دلبر تر شده..نفس گیر تر شده...مادر شده...
_خیلی دوست دارم امین...
حلقه دستش رو محکم تر و من رو بیشتر به خودش فشرد : می دونی چیه نفسم...من برای این صحنه...فقط برای دیدنش...برای جایی که هر سه تون هستید..تو آرامش...امنیت..جونم رو هم میدم....
برگشتم به سمتش..بوسیدمش...اشکم چکید روی صورتش...هیچ چیزی..هیچ چیزی..هیچ احساسی پاسخ این مرد...بودنش و حس کردنش نبود..
پایان
تیر /92
#پارت_1_زیتون
بفرما گلم?
1400/06/29 20:53بچه ها امشب رمان ته دیگمو پس بده رومیزارم?????
1400/06/29 20:54چند نفر رمان میخونن وفعال هستن لطفاً پی وی✋این دست بفرسته
1400/06/30 23:22نظر و پیشنهادی هم دارین با جان دل گوش میدم ???
1400/06/30 23:22سلام سلام صدتا سلام امشب ساعت 22پارت ته دیگ میزارم?????
1400/07/01 20:56دوستان برق نداشتیم شرمنده مشکل ساختمانی بود تا درست بشه طول کشید یه نیم ساعت اومده
1400/07/02 01:11#پارت_1_ته_دیگ
1400/07/02 01:12#رمان_ته_دیگمو_پس_بده
1400/07/02 01:12قسمت 1
بچه ها تو رو خدا بس کنید بذارید ببینم چه خاکی میشه تو سرم بریزم ... با دعوا و زدن تو سر و کله ی هم هیچی درست نمیشه...
سرم رو میون دستام گرفتم...به شقیقه هام فشار آوردم...دریغ از یه کلمه...هیچی به ذهنم نمیومد که برای دلداری بچه ها و خودم به زبون بیارم. به یک ساعت قبل فکر کردم. وقتی که آقای محمدی اومده بود اینجا.
از همون اولم چشمش دنبال مغازه ما بود. هی هر روز می رفت و میومد و آیه یأس می خوند. که این محل زیاد بزرگ نیست شما جوونید و نمی تونید از پس اداره ابنجا بر بیاید و ....
آخرم با اون سق سیاهش چشممون زد. ورشکست شدیم رفتیم.
روز اولی که اینجا رو باز کردیم چقدر هیجان زده بودیم. با چه عشقی رفتیم کلی وسیله برای اینجا خریدیم. از میز و صندلی گرفته تا وسایل آشپزخونه همه چیز خریدیم.
می خواستیم یه کافی شاپ شیک بسازیم. یه جای خوب و دنج برای دختر پسرای جوون.
همه چیز خوب بود. محیط دنج. خلوت عاشقانه، فضای رمانتیک، آهنگهای ملایم عشقولانه، اما....
نمی دونم کدوم از خدا بی خبری رفته بود گزارشمون و رد کرده بود به اماکن که اینجا دختر پسرا میان پاتوق می کنن و فلان و بهمان. اومدن ریختن. هر کی بود و جمع کردن و بردن.
وای چه آبرو ریزی بود. حتی یه خانواده، دو تا نامزد و هم بردن. چه شرفی ازمون رفت.
همون شد. دیگه اینجا امن نبود. نه به دوست دختر پسرا رحم کردن نه به نامزدای جوون و نه به زن و شوهر چند ساله و بچشون.
من نمی دوم آخه توی یک مکان عمومی. توی یه کافی شاپ جلوی چشم مرد و زن و بچه و خانواده چه غلط منافی عفتی میشد انجام داد که این بدبختها رو مثل دزد و جانی سوار ون کردن و بردن.
کارمون خوابید. از فرداش مگس می پروندیم. مشتریهامون پریدن. مغازه خلوت خلوت شد. کارو کاسبی کساد شد. همه سرمایه امو ریخته بودم تو این مغازه و اینجا هم که روزی دو زارم در نمیاورد.
فقط چهار نفری میومدیم همدیگرو نگاه می کردیم.
دیگه موندن اینجا فایده نداشت. هر روزش ضرر بود. باید جمع می کردیم. همون روزا بود که دوباره سرو کله این محمدی لاشخور پیداش شد.
اینجا رو می خواست. کافی شاپ من و جایی که قرار بود همه آرزوهامو براورده کنه. قرار بود کمکم کنه رو پای خودم بایستم. مستقل شم. به همه نشون بدم بزرگ شدم. عرضه انجام کارو قبول مسئولیت رو دارم.
اما نشد. محمدیم اومد ونمک ریخت رو زخم سر باز ماها رو رفت. گفت اینجا رو برای پسرش می خواست. همون پچسر هیزه که هر روز اینجا پلاس بود و مثل کفتار به در و دیوار مغازه و ماها نگاه می کرد. مطمئنن به خود پسره بود ماها رو هم رو مغازه می خواست.
پیشنهادش بد نبود. یه ذره از سرمایه بر می گشت. ولی نه اونقدر
که بتونم یه جای دیگه رو بگیرمو دوباره از نو شروع کنم.
...واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم و چه خاکی تو سرم بریزم...تمام نقشه هامم نقش بر آب شده بود...خسرو بفهمه بیچاره میشم...هزار دفعه بهم گفت دختر اینکارو نکن...ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود...خدایا خودت به دادم برس...
اونقدر به خودم فشار آوردم و بغض واموندم رو خفه کردم که نمیتونستم نفس بکشم...نفسم به خر خر افتاده بود...حس کردم دارم خفه میشم...
پگاه: ساره بدو اسپری نیشام رو بیار حالش خوب نیست...د بدو دیگه...اه...
اسپری رو گرفتم و با دو تا پیس پیس حالم بهتر شد...وا بمونه این مرض لامصب که منو بدبخت و بیچاره کرده...به صندلی تکیه دادم و چشام رو بستم...
مغزم اندازه یه گنجشک هم کار نمیکرد...تنها فکری که به سرم میرسید کمک گرفتن از خسرو بود...دیگه هرچه باداباد...بالاخره بعضی مواقع باید کمکم میکرد...درسته با همه چیز مخالف بود ولی مطمئن بودم رو حرفم حرف نمیزنه و وقتی ببینه چقدر ناراحتم پشتم رو میگیره... شاید حاضر میشد یکم سرمایه بهم بده که بتونم یه جای کوچیکترو بگیرم.
سرمو بلند کردم و رو به بچه ها گفتم: بسه دیگه. غصه خوردن فایده نداره. امروز عصر محمدی میاد که کلید و وسایل و تحویل بگیره. باید یه فکری هم به حال وسایل اضافه بکنم. من این وسایل و که عاشقشونم رو مفت به اون کفتار طماع نمی دم.
ساره ناراحت گفت: یعنی جدی جدی همه چیز تموم شد؟؟؟
من: همینه دیگه. بی خیال دیگه بهش فکر نکنیم. باشه؟
سعی کردم با لبخند زدن به بچه ها روحیه بدم. با اینکه خودم داغون بودم.
ساره دوباره گفت:آخه نیشام اینجوری که نمیشه همه سرمایه ات از بین رفته...باید همه با هم وایسیم و همه چیز رو درست کنیم...هر اتفاقی افتاده باید با هم باشیم...باهم شروع کردیم با هم ادامه میدیم...
-ساره یه حرفی میزنیا...با چه پولی آخه؟ هیچی تو حساب نیست...وقتی پولی نداریم پس نه میتونیم چیزی بخریم نه چیزی بفروشیم...پس بیخیال کافی شاپ ... بر فرضم که پول وسیله خریدن داشتیم وقتی کسی نمیاد که اینار و ازمون بخره موندنمون چه فایده داره؟ شما هم به فکر پول من نباشید...یه کاریش میکنم ... خوبیه داشتن یه پدر بزرگ مایه دار همینه دیگه. غصه پولو نمی خوری.
بچه ها با لبخند من به زور خندیدن.
دیگه اینجا کاری نداشتیم. عصری خودم تنها میومدم. وسایلمون و جمع کردیم و رفتیم بیرون از مغازه. برای بار آخر در مغازه رو قفل کردم و کرکره رو پایین کشیدیم.
همگی سوار 206 سفید من شدیم و راه افتادیم...هرکدوم سعی میکردیم قضیه رستوران رو از یاد ببریم...صدای آهنگ تتلو که از پخش بلند شد باعث شد جو گیر بشم و صدای ضبط رو تا آخر بلند
کنم...فارغ از همه اتفاقا میخندیدیم و با تتلو همراهی میکردیم...پنجره هارو تا آخر کشیدم بالا تا صدامون بیرون نره...خب خیر سرمون دختریم یه فسقل حیا داریم...خب چیکار کنیم شیطونیم...با این همه اوضاع و خرابکاری های پیش اومده بازم ماشین بازیمون رو میکنیم...
الو چرا قطع کردی ؟
چرا دوباره قهر کردی ؟
یه چیز می پرسم بعد دیگه کاریت ندارم
الو میشه برگردی ؟
سوناتا ای که با سرعت پیچید جلو و وراژ داد منو به خودم آورد...رفتم راست...اومد راست...چپ...نمیذاشت رد بشم...عجب سیریشی بود...مظلوم گیر آورده...حالیت میکنم بچه پرو...پامو فشار دادم رو گاز...فرمونو پیچوندم و کنارش قرار گرفتم...دستم رو روی بوق فشار دادم...خدارو شکر اتوبان خلوت بود و راحت میشد کل کل کنیم...دلم برای اون وقتا که میومدیم تو خیابونا با پسرا کورس میذاشتیم تنگ شده بود...
پسره گاز میداد...من گاز میدادم...رسیدم کنارش...برگشت نگام کرد...چهره جذابی داشت با اون چشم های مشکی جذابش...نیشخندی زد....
نیشخندش عصبیم کرد..بیشتر باعث شد تا حالش رو بگیرم...پیچیدم جلوش...انگار کم آورده بود....سرعتشو کم کرد...منم با یه جیغ با همون سرعت به راهم ادامه دادم....
ساره:نیشام مثل همیشه همیشه گل کاشت...ایول دخی...کارت درسته...پسره کپ کرد...کم آورد.
-پس چی...فکر کردی اسکلم که وایسم یه پسر با من کل کنه و بخواد حالم رو بگیره...فکر کرده دخترا باید بله قربان گوشون باشن...خیال کردن...
فکر ورشکستگیم کاملا از سرم دور شد...یعنی واقعا کاریش نمیشد کرد...اتفاقی بود که افتاده بود...تصمیم گرفتم فقط از خسرو کمک بگیرم...جزو معدود کسایی بود که یه مرد واقعی بود...با همه این اتفاقات تنها پناهم فقط خسرو بود...
وارد حیاط باغ مانند خونه خسرو شدم...جایی که زندگی میکردم...خیلی دوسش داشتم...مامن همیشگیم بود...هم خونه هم صاحبخونه...همیشه پناهم بودن. مطمئن بودم که تنها کسیه که دنبال خوشبختی و بهترین زندگی برای منه...حتی با وجود اینکه خیلی وقتها باهام مخالفت میکرد...
در چوبی بزرگ داخلی و با کلید باز کردم و داخل رفتم...خونه ساکت و آروم بود...هیچ صدایی به گوش نمی رسید... سر برگردوندم و ته سالن خسرو رو که مقابل پنجره طولی بزرگ شیشه ای روی مبل سلطنتی نشسته بود دیدم. چهره اش رو نمی دیدم... پشتش بهم بود ولی متوجه می شدم که اینطور مواقع که همه جا ساکت و آرومه درحال استراحته.
به سمتش رفتم و جلوی شیشه که نشان دهنده منظره حیط بود که تو این زمان سال بهترین منظره اش رو به رخ همه نشون میداد وایسادم...خسرو متوجه حضور من شد و چشم های نیمه چروکش رو که با گذشت زمان گرد و خاک روشون نشسته بود، باز کرد و با لبخند
نگاهی بهم انداخت.
-سلام بابایی چطوری؟ بابایی جونم احوالاتش چه جوره؟؟؟؟
به سمتش رفتم و تا اومدم ببوسمش سرم و پایین گرفت و مثل همیشه پیشونیم و بوسید. منم لپشو ماچ کردم.
خسرو: شیطون دوباره چی شده انقدر زبون بازیت گل کرده؟
-هیچی بابایی. استاد بزرگوار کیف احوال؟؟
خسرو خنده ای بلند بالا کرد گفت: ساقل!!! تو چطوری خانم گل؟
بی حال شونه ای بالا انداختم و گفتم: ای تعریفی نیست...
خسرو ریز نگام کرد و گفت: بشین تعریف کن ببینم دسته گل جدید چیه؟ اینجور که معلومه حسابی حالت خرابه.
-بابایــــــــــــــــــــ ــــی ... همچین میگی انگار من هر دقیقه دارم دسته گل به آب میدم!!! اصلا نمیخوام...
به حالت قهر سرم و برگردوندم سمت حیاط و به باغچه ها که با آب پاش های خودکار آبیاری می شدن زل زدم.
خسرو: اولا خانم کوچولو قهر نکن که من ناز کش نیستم. دوما تعریف کن ببینم چی شده؟
دوباره به سمتش برگشتم و با ناراحتی که یه کمکی هم چاشنی لوس کردن توش بود نگاهش کردم.
من: بابایی قول میدی اول حسابی گوش کنی؟
خسرو که میدونستم با لوس بازی های من قند تو دلش آب میشه و عاشق این لوس بازی هامه با لبخند مهربون همشگیش گفت: آره دخترم بگو.
انگار از این حرفش انرژی گرفتم که با شوق و ذوق شروع به تعریف کردم. خجالتم نمی کشیدم گفتن ورشکستگی ذوق کردنش کجا بود که من انقدر با هیجان تعریفش می کردم.
من: بابایی میدونی چیه؟ میدونم الان میخوای منو بزنی ولی بخدا تقصیر من نبود. یعنی یه ذره تقصیر من بودا... من فکر می کردم بتونیم از پسش بر بیایم ولی فکر این جاهاشو نکرده بودم که همه چیز دست من نیست ... یعنی منم تقصیری نداشتم فکر نمی کردم اماکن بهم گیر بده و بریزن تو کافی شاپ و همه رو جمع کنن ببرن.... می دونم می خواین بهم بگین بهت گفتم. گفتم که بی تجربه ای و هیچی از کار نمی دونی. اما نگین ... باشه؟ سرزنشم نکنید ... فقط کمکم کنید ... نزارین انقده بد زمین بخورم ....
خسرو رفت تو فکر و چونه اش و میون دستش گرفت. بعد از کمی فکر ابرو بالا انداخت و نگاهم کرد.
خسرو: چی بگم بهت؟ من از اول این روزها رو دیده بودم که بهت اون حرفو زدم. دخترم من با استقلال تو هیچ مشکلی ندارم. مشکلم این بود که شما چهار نفر بودید و مطمئن نبودید که بتونید هماهنگ بشید. همه سرمایه هم از تو بود. نمیدونم بهت چی بگم. چه کاری از دست من برمیاد؟
ناراحت شونه بالا انداختم و گفتم: نمیدونم...
من از خسرو کمک خواسته بودم اما خسرو که از من بدتر بود. داره از من می پرسه چیکار کنم. خوب فکر کن کمکم کن دیگه!! وای خسرو بدو دیگه. یکم به خودت فشار بیار منظورمو می فهمی.
ناراحت و مغموم در حالی که سرمو
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد