611 عضو
متوالی و موازی و چطوری حساب کنم که قاطی نشه....
صدای زنگ در بلند شد ...
نگاهی به ساعت انداختم و لب و لوچم آویزون شد ... یبار نشد عین این فیلما به ساعت نگاه کنم و ببینم انقد غرق مطالعه بودم که سه چهار ساعت گذشته ولی بد شانسی هر وقت نگا کردم بیشتر از سی دیقه نمیشد ...
ساعت پنج بعد از ظهر بود بچه ها که کلاس زبان بودن مهیار و فرزامم که نمی اومدن این ساعت ... مداد تو دستم و گذاشتم روی گوشم و راه افتادم سمت در
-کیه...
صدایی نیومد از چشمی در نگاه کردم .... یه خانومی بود ... درو باز کردم ... همینکه درو باز کردم چرخید سمتم ...
هردو با چشمایی ریز شده خیره بودیم بهم ...قیافش آشنا بود برام
-سلام علیکم
سریع به خودم اومدم
-سلام
-شما؟!!!
ابروهامو دادم بالا
-من؟
-بله شما
نمیدونم چرا هول شده بودم ... آب دهنمو قورت دادم و نگاهی به سرو وضعم کردم طبق معمول یه پیراهن مدل مردونه بلند و یه شلوار لی تنم بود
سعی کردم به خودم مسلط باشم
-شرمنده ولی شما؟!
-اخم ریزی کرد
-من مادر فرزامم
یهو لبخند نشست رو لبم
-اِ...سلام ...
از لحنم جا خورد
-ما هم دیگرو میشناسیم؟!...
-بله یادتون نیست ... حدوا دوسال پیش تو اون عملیاته که فرزام تو تبریز بودو تیر خورده بود من دختر سرهنگ سارنگم مهسیما ...
کمی فک کردو یه لبخند زد
-آها حالا یادم اومد یه داداشم هم سنو سال فرزام داشتی ...
لبخندمو کش دادم
-بعله خودمم ..
یه آن یادم افتاد دم دره ...
-ای وای ببخشید من جلو در ایستادم ... بفرمایید تو
پا گذاشت تو خونه و کفشاشو در آورد ... خم شدم و کفشاشو برداشتم گذاشتم تو جا کفشی ...
-بفرمایید تو ...منکه نباید بگم خونه خودتونه ...
چرخید سمتم حس کردم نگاش کمی مشکوکه ولی سعی کرد لحنش عادی باشه
-خوب چطوری عزیزم خانواده چطورن؟
با خشرویی گفتم
-ممنونم سلام دارن خدمتتون ... شما خوبید حاج آقا؟
-ممنون عزیزم ...فرزام نگفته بود اینجایی
تعجب کردم
-اِ جدی؟... یه دو هفته میشه اینجاییم نمیدونستم شما اطلاع ندارین
ابروهاش رفت بالا
-دوهفتس اینجایید؟..با کی؟...
-راستش با برادرم اومدیم ... میخواستیم اینجا خونه بگیریم که انگار یکی از واحدای طبقه بالا تا یه ماه دیگه تخلیه میکنن ... به اصرار فرزام مام فعلا اینجا موندیم ...
لبخند نشست رو لبش
-آها... خیلی خوش اومدین ... تا هر موقع که موندین موندین قدمتون سر چشم ...
لبخندی از سر محبت بهش زدم ...
-بفرمایید تو اینجا وایستادید چرا ...
هردو راه افتادیم سمت سالن ... با دیدن روی میزو زمین که پر بود از کاغذای من سریع رفتم سمتشونو شروع کردم به جمع و جور کردنشون ...
نشست روی کاناپه ... دست دراز کردم برگه ای از کاغذا
رو بردارم که زودتر از من برش داشت ... نگاش کردم ... لبخندی زد
-پس برای تو میخواست
با تعجب گفتم
-بله؟برگه رو نشونم داد
-جزوه هاشو میگم ... چند وقت پیش اومد خونه و از انباری برشون داشت برای تو میخواست پس ...
لبخندی زدم
-بله آخه امسال میخوام باز کنکور بدم برای همین ایشونم جزوه هاشو داده تا بخونم
-با تحسین نگام کرد
-ماشالا هزار ماشالا ... پشت کنکور بودی؟
لبخند با مزه ای زدم
-وای نه من داره بیست و پنج سالم میشه ...میخوام یبار دیگه شانسمو امتحان کنم ...
تا سنم و گفتم چشماش از تعجب گرد شد
-بیست و پنج سالته ؟
-بله
-اصلا بهت نمیاد ...
با سر انگشتاش زد روی میز
-ماشالا هزار ماشالا بچه تر میزنی ...
لبخندی زدم و بلند شدم
-ممنون لطف دارید شما ... من برم یه چایی چیزی بیارم براتون البته اگه جسارت نشه آخه خونه خودتونه بالاخره ...
لبخند مهربونی زدو بلند شد ...ما نتوشو درآورد گذاشت روی کاناپه ...
بریم مادر منم بیام آشپز خونه ...
-چشم پس من اینا رو بزارم اتاق و بیام ...
رفتم سمت اتاق و برگه هاو کتابامو گذاشتم روی تخت تا برگشتم از اتاق بزنم بیرون چشمم به خودم افتاد ...
خاک تو سرم ....چقد من بی عرضم خداااااااا ..بنده خدا حق داره بگه بچه تر میزنی ... همه موهامو با کلیپس روی سرم جمع کرده بودم و از اینور اونور کمیش ریخته بود رو صورتم و یه مدادم کنار گوشم ...
شبیه بچه دبیرستانیا شده بودم .... سریع موهامو باز کردم و شونه ای بهشون کشیدم ...
تا نزدیکای رونم میرسیدن جمع کردن دوبارشون با کلیپس مصیبت بود ...
همشونو انداختم جلومو شروع کردم به بافتن تیغ ماهی ... سریع تمومش کردم و یه رژ صورتی زدم و از اتاق پریدم بیرون ... توی آشپز خونه داشت به قابلمه ها نگاه میکرد ... با دیدنم لبخند عریضی زد و نگاش سر خورد رو موهام ...
-وای هزار ماشالا عجب موهایی ... دختر چشمت میزنم یه اسپند برا خودت دود کن ...
از خجالت لبو گزیدم ...
-این چه حرفیه بابا ...
سریع رفت سمت یکی از کابینتا و درشو باز کرد ...
-آهااینجاست خودم خریدم گذاشتمش اینجا ...
با تعجب نگاش کردم که سریع اومد سمت گاز....
-مادر تعارف نکن ... آدم گاهی از سر مجبتم یکو چشم میکنه ... یوقت فک نکنی هاچشمم شوره نه والا ...ولی هزار ماشالا موهات انقد بلنده آدم میترسه چش بزنه
دیدم بوی اسپند بلند شد ... آوردو دور سرم چرخوند ... دلم پر شد از محبت ...
-خوش به حال شوهرت دختر جون ...غذاتم که بار گذاشتی
خندیدو خندیدم منتها من تلخ تر
-بله یه ساعت دیگه باید برم دنبال بچه های داداشم تا برم و برگردیم هفت و نیم هشت شده اون موقعم که مهیار و فرزام میان وقت نمیشه غذا آماده کنم
-ا برادرت بچم
داره ماشالا .... خانومش کجاس ؟
لبخند موقعری بهش زدم ...
-برادرم این دوتا بچه رو به فرزندی قبول کرده خودش مجرده
چشماش اول پر شد از بهت ولی بعد از تحسین
-احسنت .... شیر مادرش حلالش باشه ...تو چی مادر تو نامزدی چیزی نداری
نگامو ازش دزدیدم و موهای فرضیمو زدم پشت گوشم
-دوماهه پیش جدا شدیم
ساکت شد ... سرمو آوردم بالا و یه لبخند هولهولکی بهش زدم
-بزارید براتون چایی آماده کنم زشته اینجوری
رفتم سمت چای ساز ...صندلی میز غذا خوری رو کنار کشید و نشست روش
-فک نکنی میخوام فضولی کنما ولی منم جای مادرت ...خواستی میتونی روم حساب کنی دردو دل کنی ... نترس محرم خوبیم ...
لخند پر مهری بهش زدم ... حرفاش به دلم مینشست محبتاش ناب بود
-باهم نمیساختین؟
لبخندم عریض تر شد ... فضولی تو ذات خانوما بود ...
نشستم رو صندلی ...دلم میخواست سفره دلم و باز کنم براش ... نیاز داشتم حرف بزنم با یکی ... دستمو تو دستش گرفت ... دستی که مادرم نگرفت
بعد اون ماجراها فقط آینه دغ شد که بدبخت شدم و سیاه بخت شدم ....یبار نشست کنارم سر بزارم روپاهاشو یه دل سیر گریه کنم ... یه دل سیر پر بشه دلم از مادرانه هاش...
چشمام پر شدو قفل زبونم باز شد ...
گفتم از همه اونایی که مادرم نپرسیداین زن پرسید گفتم از حسی که دارم تو خودم میکشم .... گفتم از دردی که دارم میکشم
گفتم و گوش کرد گفتم و حوصله کرد ... گفتم اونایی که غده شده بود تو دلم
-تموم شد؟
نگاش کردم و اشک ریختم خندید ... دست کشید رو گونه هام
-سی پنج سیو شیش سال پیش بود که با حاجی ازدواج کردم ... همین بابای فرزام و میگم ... دختر عمو پسرعمو بودیم ... از همون بچگی نافمونو به اسم هم بریده بودن و منم تا برو رویی پیدا کردم و دست چپ و راستم و شناختم عاشقش شدم ...
لیلی مجنونی بودیم و رونمیکردیم ... حاجی که بیست سالش شد عموم اومد خاستگاریمو و بهم محرم شدیم به شیش ماه نکشیده عروسی کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون ...
مادر خدا بیامرزم میگفت بچه شیرینیه زندگیه ... بچه که بیاد با خودش مهر میاره محبت میاره ... دل مردت قرص میشه به این زندگی ... هم من و هم حاجی عشق بچه بودیم ... یه سال گذشت و خبری از بچه نشد ... دوسال گذشت و خبری نشد ... این سال به سالا گذشت تا شد پنج سال... پنج سال شدو خبری از بچه نشد ... حاجی دم نمیزدا اما زمزمه ها شروع شد که نکنه مشکلی هست ... خلاصه اونقد گفتن و گفتن تا افتادیم دنبال این دکترو اون دکتر ...
امیدم به خدا بودو خدا خدا میکردم جواب دکترا اونی نباشه که فکرشو میکردم.... ولی از شانس من زدو همون شد ... دکترا گفتن خونمون باهم نمیخونه ... گفت باید دور بچه رو خط بکشیم که هیچ جوره ممکن نیست داشتنش
...
یه چشم شد خون و یه چشم شد اشک ... حاجی بازم دم نزد دلش گرم بود به این زندگی که گرما نداشت ...
جاریم حامله شدو من بیشتر غصم گرفت... یه سال گذشت و یه شب تو اون روزای آروم آروم بوی و رنگ پاییزی گرفته شهریور درد جاریم گرفت و بردنش بیمارستان ...
ضعیف بود بدنشو کم خونی داشت ... نمیدونم انگار خونشم لخته نمیشده ...
رفت تو اتاق عمل و...
چشماش پر شد و صورتشو چرخوند ...
دیگه بیرون نیومد ... برادر شوهرم که پسر عموم بود بچه رو گذاشت تو بغلم و زار زد ... بچه رو که بغل کردم انگار همه مهر دنیا یه جا جمع شدو تلپی افتاد تو دل من ...برادر شوهرم عذا دار زنش بود که از بیمارستان زد بیرون و یه خیابون اونور تر عجل مهلتش ندادو اونم رفت پیش زنش ... تصادف کرد تو یه روز دوتا داغ به دلمون گذاشت و یه تولد که بد جوری به دل همه نشسته بود ...
خدا دونفرو گرفت و جاش یکی و داد بهمون که شد دنیای من ...
بچه شیر میخواست و شیر نداشتیم .... شیر خشکم نمیخورد ... پا به پاش اشک میریختم و سینه خشک و خالیمو مینداختم دهنش ...
اونقد مهر این بچه به دلم افتاده بود که شیرم جوشید واسش .... مادر نشده شیر دادم بچه ای رو که بچه جاریم بود ... از اونروز بچه شد دنیای من و من شدم مادر اون ...
انگار همه طبق یه قرار نا نوشته منو دیگه مادر اون میدونستن ...
اون بچه شد پسر من و حاجیو شد فرزاممون ...
با بهت خیره شدم بهش ... باورم نمیشد ... چرخید و لبخندی به روم زد ...
مهر اون بچه اونقدی به دلم افتاده بود که شده بود جون و عمر من و نفس حاجی که بند بود به نفسش ...
قیافش جفت حاجی بود ...نگا نکن این قهرو اخم و تخمشونو بهم ... حاجی که جونش وصله جون فرزامه و فرزام حاجی آخ بگه جون میده براش ... خودش نمیدونه ... یعنی هیچ وقت نذاشتیم و کسی نخواست که بدونه ...
الان اینو گفتم که بدونی من بی اینکه به دنیا بیارم مادر شدم ... به همون خدا قسم اگه روزی شاید بچه دارم میشدم اونقدری که فرزام و میخواستم شاید بچه خودم و نمیخواستم ...
اینارو گفتم که بدونی میفهمم دردتو ... میفهمم این جلز و ولزتو برا مادر شدن ... میفهمم غمی که تو دلته رو ...
فرزام من از گوشت و خونم نیست ولی همه جونمه ... مادر بودن و مادری کردنه که مهمه نه اینکه نه ماه به دوش بکشی بچه تو ...
غصه خوردن که کاری نداره ... زندگی کن و به یکی زندگی بده .... یاد بگیر زندگی اینی نیست که بشینی و حسرت بخوری ... کاری کن اونیکه طلاقت دادو اونی که سرکوفتت زد حسرتتو بخورن
***********
کیسه های خریدو دستم گرفتم و مادرجون دست بچه هارو گرفت .... رو کرد سمت من
-فک کنم دیگه فرزام و داداشتم اومده باشن ..
سری به نشونه تائید تکون دادم ... زنگ و زد ...بی اینکه
بپرسه کیه درو باز کرد ... مادر جون زودتر وارد شد ... چشمم به فرزام افتاد که بیخیال داشت میرفت سمت سالن انگار مطمئن بود که منو بچه هاییم ... مادر جون با لحن شاکی گفت -علیک سلام آقا فرزام ...
فرزام با شنیدن صدای مادر جون یه لحظه استپ و بعد سریع چرخید سمت در -مادر جون شمایید؟... رفتم تو و درو با پشت پام بستم.... بچه ها دویدن سمتش ...
-سلام عمو .... هنوز نگاهش با تعجب به مادر جون بود ولی بچه ها رو بغل کرد ... مادر جون رفت جلو -بله منم چیه ناراحتی برگردم
سریع خودشو جمع و جورکرد ... -اِ این چه حرفیه....بفرمایین تو ... نگاهش سوالی به من دوخته شده بود .... فقط یه لبخندبهش زدم و از کنارش رد شدم .... سبزی هارو گذاشتم توی سینکو بقیه خریدارم گذاشتم کنارش ... فرزام هنوز گیج میزد -مادر جون خیر باشه چیشداومدین خبر میدادین مرغی خروسی فرزامی جلو پاتون قوربونی میکردیم ... مادر جون که انگار مشغول احوالپرسی با مهیار بود روشو کرد سمت فرزام -خبه خبه ... دیگه نمیخواد خودتو لوس کنی ...اومده بودم یکم غذا مذا بپزم برات بذارم تو یخچال که دیدم مثله اینکه این چند وقته نذاشتی بد بگذره به اون شیکمت .... یعنی مهمونات نذاشتن که بد بگذره ... خندید و عین پسر بچه های شیطون پس کلشو خاروند ... -نه اینطورام نبوده ... مادر جون با اخم گفت -ببینم اصلا تو چرا نگفتی مهسیما اینا اومدن .... چرا منتظرین طبقه بالا خالی بشه خب مگه طبقه بالای خونه خود ما چشه می آوردیشون اونجا دیگه ... مهیار با نهایت احترام گفت
-ممنون .... این چند وقته حسابی به فرزام جان زحمت دادیم دیگه پرویی میشد به شمام زحمت بدیم
مادر جون اخم غلیظی کرد
- این حرفا چیه ... خونه خالیه دیگه من میگفتم اجارش بدیم حاجی گفت نه خونه دست مستجر دادن بعدش دلخوری پیش میاد و اینا .... شما که دیگه غریبه نیستین قدمتون سر چشم میومدین اونجا تا هر وقتم میخواستین میموندین .... فرزام با خنده گفت -مادر جون مگه من خودم خونه ندارم مهمونامو بفرستم خونه شما ... رفتم توی سالن ... مادر جون با دیدنم لبخندی زد رو به همشون گفتم -شام آمادس ... بچینم میزو؟
مادر جون از رو کاناپه بلند شد -بزار منم بیام کمکت مادر
تا خواستم مخالفت کنم صدای فرزام مانعم شد -مادر جون آقاجون خونه تنهاس؟
مادر جون درحالیکه دست منو گرفت و کشید سمت آشپزخونه جوابشو داد ... -نه آقاجونت یه دوسه روزی رفت سمنان منم گفتم چرا خونه تنها بشینم پاشم بیام اینجاکه توام تنها نباشی ...دیدم نخیر مثله اینکه فقط منم که تنهام .... هردو شروع کردیم به چیدن میز ... فرزام از اپن آشپز خونه آویزون شده بود -اِ...آقاجون رفته اونور چیکار ؟
-رفته جنسارو از انبار بیاره
....آقا یه انبارم اونجا خرید -آ چه خوب ... نگام به صورت فرزام افتاد ... حس کردم دلش میخواست امشب باباشم اینجا باشه ... ناخواسته لبخند محوی گوشه لبم نشست ... یه آن سرشو آورد بالا و نگامو غافلگیر کرد ... با لبخند خاصی سری تکون داد که چیه
حرفی نزدم و سرمو به نشونه هیچی تکون دادم ... نگاهی به مهیارو مادر جون کردو با خنده چشمکی بهم زدو چرخید سمت سالن ... تک خنده ای از چشمک بامزش کردم ... -پسرم چه شنگول شده ... این جنگولک بازیا اصلا بهش نمیاد
شوکه گفتم -بعله؟!... درحالیکه دیس زشک پلو رو میذاشت روی میز با خنده گفت -والا تا وقتی که من یادمه این پسر از بس از دماغ فیل افتاده بودو عالم و آدم لوسش کرده بودن به هرکی میرسید سه گرمه هاشو میکشید توهم انگار که دور ازجون ارث باباشو از اون بد بخت طلب داره ... وای به حال روزی که طرف دخترم بود ...به ماها که میرسید اخم و تخم میکرد چشمکا و خنده زیر پوستیاش و انگار تو تبریز جا گذاشته بوده بچم... آب و هوای تبریز خوب به پسرم ساخته بوده ها ... نمیدونم چرا از این حرفش دست و پامو گم کردم ... سرفه مصلحتی کردم اومدم برم لیوانارو بزارم سر میز که همون موقع فرزام و مهیار و بچه ها اومدن تو اشپز خونه ... بچه ها سریع دویدن سمت صندلیاشونو نشستن روش ..
دریا با هیجان دستاشو کوبید بهم -آخ جون زرشک پلو ... مادر جون به ذوقش خندید ... -ماشالا عجب خوش اشتهاس این بچه با اون همه هله هوله من گفتم این عمرا شام بخوره ...مهیار دست دراز کردو لپ دریا رو کشید که جیغش رفت هوا -پس چی خانوم شمسایی... نمیبینین توپ قل قلیه باباشه ... -خدا حفظش کنه برات ولی من و مادر جون صدام کن به مهسیمام گفتم شما برام با فرزام هیچ توفیری ندارین ... فرزام رو به من گفت -بشین دیگه همه چی و آوردی .. مادر جون باز از اون نگاه چند دیقه پیشش به من کردو صندلی کنار خودشو عقب کشیدمابین منو فرزام نشسته بود ...
فرزام دست برد و بشقاب مادر جونو برداشت و براش غذا کشید ... تا خواستم منم بشقابمو بردارم زودتر از من بشقابمو برداشت و برای منم کشید ...
مادر جون با شیطنت گفت -فرزام پسرم چه جنتلمن شدی مادرمیگم میخوای مهیار اینا دوماه بیشتر بمونن ..
فرزام خودشو لوس کرد برای مادرش -اِ مامان .... جنتلمن نبودم ؟!... -والا ماکه چیزی ندیدیم ... همگی زدیم زیر خنده ...مادرجون تا قاشق اول و گذاشت دهنش چشماش برق زد -به به ... عجب دستپختی آفرین به مادرت دختر ... لبخندزدم به روش
-نوش جونتون ... فرزام یه قاشق پرو پیمون گذاشت دهنش و نگام کرد سریع نگامو ازش گرفتم ...نمیدونم چرا مامانشو میدیدم هل میکردم ... میترسیدم همش فک کنه میخوام پسرشو اخفال کنم ... غذا رو مابین
حرفای گاه و بی گاه اونا و سکوت من خوردیم ...
بعد از شام دور هم جمع شدیم تا چایی بخوریم ... همینکه سینی و گذاشتم روی میز فرزام خم شدو یه استکان بزرگ با دوتا دونه قند برداشت و گرفت سمتم
با چشمایی گرد شده نگاش کردم ... انگار تعجب و از چشمام خوند که اشاره ای به استکان کرد -تا ما بخوایم بخوابیم یه دوساعتی وقت هست بدو برو یکم درس بخون پس فردا میخوای کنکور بدی .... اولش تعجب و بعش اخم کردم ... نشستم کنار مادر جون -برو بابا چه درسی کوتا شیش ماهه دیگه میخونم حالا ... اخم اون غلیظ تر شد ... -بهت میگم پاشو برو درست و بخون ... شیش ماه چیه میگی تا چشم رو هم بزاری تمومه
مادر جون دستموگرفت تو دستش ... -به تو چه بچه ... تو بیل زنی باغچه خودتو بیل بزن یادت نمیاد به زور کتک میفرستادیمت پای درس ومشقت
فرزام لبشو گزید و به شوخی اشاره ای به من کرد -وا مادر جون کی!؟... من ذاتا هوشم بالا بود بدون خوندنم همیشه اول بودم ...
با تمسخر گفتم -توکه راست میگـــی
فرزام -مگه شک داری
همگی زدیم زیر خنده ... دوساعت بعد بلند شدیم بریم بخوابیم ... قرار شد من و مادر جون تو یه اتاق و مهیار و فرزامم تو یه اتاق وبچه هام تو اتاق مهیار بخوابن ... وارد اتاق که شدیم جمع و جور کردم کتاب و جزوه هامو از رو تخت ... مادرجون قرصاشو خوردو دراز کشید روی تخت ... چشماشو بست حس میکردم امروز خسته شده ... مسیر زیادی و باهم پیاده طی کرده بودیم ... چراغ اتاق و خاموش کردم و از اتاق اومدم بیرون ...عادت داشتم شبا تند تند آب خورم برای همین یه پارچ آب میذاشتم بالا سرم ... از اتاق که زدم بیرون دیدم چراغ همه جا خاموشه جز یه چراغ کوچیک که بخش کمی از سالن و روشن کرده بود ... فرزام بود که سرش تو پرونده جلوش بود ... با دیدنم عینک طبیشو که عجیب
بهش میومد از چشمش برداشت ..
-نخوابیدی ؟!
نگاهی به پرونده ی جلوش انداخت -نه هنوز یکم کار دارم....راستی امروز درستو چیکار کردی -مهیار کو
چپ چپ نگام کرد ... -رفت دریا و آران و بخوابونه ... بحث و عوض نکن درس .. ریز خندیدم ... -خوندم ولی تقریبا هیچی حالیم نشد....
تکیه شو زد به کاناپه و یه پاشو انداخت روی اون یکی -چه مبحثی ... -خازن
-بیارش توضیح میدم ...
چشمام گرد شد -الان؟!
یه تای ابروشو داد بالا -بله نکنه خوابت میاد؟...
زیر لب یه نه گفتم و برگشتم توی اتاق و جزوه هارو برداشتم.... -کجا میری پس ؟
صدای مادر جون بود ... با لبخند نگاهش کردم -فرزام میگه برم رفع اشکال کنه ... دست بردار نیست ... خندید ... خنده هاش صدا دار بود بر خلاف فرزام
-برو ... برو تا با اسلحه نیومده بالا سرت ... رفتم تو سالن و جزوه هارو گذاشتم روی میز ... از آشپزخونه اومد بیرون ... دوتا
لیوان سفالی دستش بود ...یکیشو گرفت سمتم ... بوی نسکافه تو دماغم پیچید ... لبخندی زدم -بخور که تا یک شب باید بیدار بمونی ... چشمامو گرد کردم -برو بابا این دوتا سوالو بگی من رفتم ... لبخند مرموزی زد ...
- میبینیم حالا ... نشست کنارمو و پرونده خودشو کنار زد ...بوی ادکلنش با بوی نسکافه قاطی شدو تو دماغم پیچید ... چشمم به صفحه ال ای دی بزرگش افتاد که pm3داشت یه آهنگی و پخش میکرد ... سرش تو جزوه هام بود ... صداشو کمی بردم بالا ....با شنیدن اولین بیت آهنگ سرشو آورد بالا و نگاشو دوخت ب صفحه
همینکه تو اینجا کنار منی
همینکه کنار تو نفس میکشم
همینکه تو میخندی و من فقط
کنارتو از غصه دست میکشم ... نگاش چرخید سمت منوونگام خیره موند توی نگاهش ...با اینکه این نگاه هیچوقت ماله من نشد ولی هنوزم ناب ترین نگاه دنیاست
همینکه تو چشمای من زل زدی
نگاهت پناه دل خستمه
نمیخوام که دنیا بهم رو کنه
همینکه کنار منی بســـمه
لبخندی بهش زدم ولی اون فقط نگام کرد
من حتی به این حدشم راضیم
که باشی کنارم بمونی فقط
واسه من فقط بودنت کافیه
دیگه هیچی جز این چیزی نمیخوام ازت
موهام از پشت خیلی آروم کشیده شد ... یه آخ گفتم و اخم کردم ... خندید ... -اونو ول کن
فکرتو بده پی درست بچه اجبار نگامو دوختم به جزوه و خودکاری که تو دستای مردونش بود ... صدای زمزمش تو گوشم پیچید
واسه من فقط بودنت کافیه
که هستی کنارم قدم میزنی
بهم حس دلداگی میدی و
داری لحظه هامو رقم میزنی ... سرمو نیاوردم بالا و نگام خیره مونده بود به برگه جلوم
من حتی به این حدشم راضیم
که باشی کنارم بمونی فقط
واسه من فقط بودنت کافیه
دیگه هیچی جز این چیزی نمیخوام ازت "کنارتو-علیرضا بهلولی"
صداش و دوست داشتم ... خوب بود اونقدری که دلم و لرزوند ... اونقدری خوب بود که اشکم تو چشمام لغزوند ... همینکه آهنگ تموم شد خاموشش کرد ... خودکارو گرفت دستشو خط کشید دور یه فرمول ... اون میگفت و من گوش میدادم .... به قول شهاب حسینی نمیدونستم چی میگه داشتم صداشو فقط گوش میکردم ... -خب حل کن ... خودکارو گرفت سمتم ... یه آن به خودم اومدم گیج نگاهش کردم -هان؟!...
چپ چپ نگام کرد -حلش کن ... چشمم رفت سمت مسئله ای که روی کاغذ بود ... حاضرم قسم بخورم اون لحظه عجیب ترین اشکال و خطوط دنیا اون خطای راست و مورب و نمیدونم چی چی بودن که کنار هم چیده شده بودن ... آب دهنمو قورت دادم و سرمو آوردم بالا .... یه تای ابروشو داده بود بالا و منتظر خیره شده بود بهم ... لبخند پر استرسی زدم ... -الان حل کنم؟!... -اگه زحمت نمیشه ... -زحمت که...نه فقط.... خب یکم ذهم خستس الان یکی دو ساعته به کوب داریم کار میکنیم .... چشماشو گرد کرد
-یکی دو ساعت؟!
بی حرف نگاش کردم که با تمسخر گفت -نگو اونقدر تو عمق درس فرو رفته بودی که نفهمیدی فقط یه ربعه دارم همین مسئله رو بهت توضیح میدم و باز قفل کردی -چی یه ربع؟!.....
دست چپشو آورد بالا و ساعت استیلشو گرفت جلو صورتم ... پر بیراهم نمیگفت دوازده اومدم و الان ساعت دوازده و بیست دیقه بود ... موهامو زدم پشت گوشم و نفس عمیقی کشیدم ... پوفی کردو خم شد جزوه ها و کتابارو جمع کرد و گذاشت تو بغلم ... -پاشو پاشو برو بخواب از تو درس خون در نمیاد ...پاشو بروبزار به زندگیمون برسیم ... با خجالت گفتم -یبار دیگه توضیح بدی میفهمما ... با نگاهی که داد میزد ارواح خاک عمت نگام کردو من بی سرو صدا بساطمو جمع کردم و راه افتادم سمت اتاق ... از خیر آب برداشتنم گذاشتم ... جدا الان فک میکنه من هیچی بارم نیست.... آروم درو بستم و کتاب و جزوه هارو گذاشتم رو میز توالت ... رفتم سمت کمدو لباسمو برداشتم... سریع عوضشون کردم و خزیدم زیر پتویی که روی زمین برای خودم جا انداخته بودم ... -تموم شد ؟... با شنیدن صدای مادر جون یدفعه از جا پریدم ... خندش گرفت -ترسیدی... دستمو گذاشتم
روی سینم -وای مادر جون فک کردم خواب بودین ... صداش آروم بود ... چرخید به پهلو سمتم -نه عزیزم هنوز نخوابیدم ... مگه فکرو خیال میذاره ... منم به پهلو چرخ خورد سمتش -فکرو خیال ... چه فکرو خیالی ؟!....
نفس عمیقی کشیدو با لحنی که غصه توش موج میزد نالید -چی بگم ... امروز یاد همه دردای داشته و نداشتم افتادم ... فرزام و امروز بعد مدتها سرحال دیدم ... بچم هیچ وقت شانس درست و حسابی نداشت اون از اون دختره ی ....
لااله الله ...پشت سر مردم نباید حرف زد خدا خودش ببخشتش ... با شک گفتم -خانومشو میگید؟!
-آره ... ترنم انتخاب ما بود ولی فرزامم نگفت نه ... از بچگی عادتش بود حرف حرف خودش بودا ولی همیشه نظر حاجی و من براش مهم تر از خودش بود ... فک میکردیم خانومه خانواده داره ... اهل زندگیه ولی پیر کرد فرزاممو ... چقد بچم حرف ناحق شنید از این و اون و دم نزد ... دم نزد تا آبروی خودش بره ولی آبروی ناموسش نه ... نگو ترنم قبل ازدواجشم معتاد بوده و ما بچه بیچارمونو بد بخت کردیم -اختلاف حاج آقا با فرزام سر چیه؟!..
نفس صدا داری کشیدو جوابموداد -چی بگم والا ... جفتشون شکل همن ...غد . لجباز ... حاجی که قبلا میگفت زن وزندگیتو ول کردی نیا خونه من و بعدشم که معلوم شد ترنم مقصر بوده و ظاهرا میخواسته از مملکتم فرار کنه مرد ... بعد مردنش گفتم خب دیگه فرزام برمیگرده خونه ... ولی بهتر نشد که بد تر شد ... حاجی گفت چرا به من نگفتی و فرزامم گفت مگه باور میکردین ... بحث کردن و فرزامم گفت انگار بودنش تو خونمون باعث اذیت حاجیه
و گفت که دیگه پا نمیذاره اینجا مگه اینکه خود حاجی بگه ... اونم که ... چی بگم والا اون ازاین بد تر این از اون بد تر ... اون لج میکنه میگه خودش بیاد این لج میکنه میگه اون بگه تا بیاد ... منم از اینجا رونده از اونجا مونده شدم .. با ناراحتی گفتم -یعنی فرزام و حاج آقا همو نمیبینن ..... -چرا مادر میبینن ...منتها فرزام هر یکی دو هفته یبار میره دم مغازه و اونجا همدیگرو میبینن ... اونم نیم ساعت که مطمئنم این به اون اخم میکنه اون به این... این و گفتو ریز خندید منم خندیدم ... معلوم بود باباشم عین خودش لجبازه... بار اول که دیدمش و خوب یادمه ... عجب چکی خوردم ازش ... دستم رفت سمت گونم ولی لبخند نشست رو لبم ... با همه دردی که اونروز کشیدم خوشم اومد از غیرت اون مرد ....
روی عروسش غیرت داشت ... روی نوه به دنیا نیومدش غیرت داشت ... غیرت داشت که زد تو صورتم ... با همه دردش این غیرته بد به دلم نشست ... برگشتم سمت مادر جون که دیدم نفساش منظم شده ... لبخندی زدم به روش آروم دراز کشیدم .... خودم خوابم میومد حسابی بیخیال از همه جا چشمامو بستم و خوابم برد
*****************
فرزام
با حرص خیره بودم به کارگرایی که از در پشتی داشتن اثاثیه مهیارو میبردن بالا ...مامان بالاخره کار خودشو کرد ... مونده بودم بابا رو چطوری راضیش کرده بود ... دستمو کلافه کشیدم توی موهام –فرزام مامان برو سر کارت دیگه تو ....
باصدای مامان چرخیدم سمتش ... با شیطنت داشت نگام میکرد ... حس میکردم میفهمید چی تو مخمه
با خنده گفت -چیه مامان جان چرا اینجوری نگام میکنی ... دستامو از جیبم در آوردم و نفسو با صدا دادم بیرون -هیچی مادرم ... هر چقد میخوای ساز بزن دیگه دارم رقاص خوبی میشم ... به هر سازت مارو برقصونا .... خندید و دلم ضعف رفت برای خنده با محبتش ... سری تکون دادم و سوار ماشین شدم ... طبقه دوم راهش از در پشتی بود ... اینم یه ایده از بابا بود اومدم از کوچه بزنم بیرون که رو در رو شدم با ماشین بابا .... نفسم حبس شد ... نگاه همدیگه میکردیم ... همیشه ازش حساب میبردم و این کاملا غریضی بود ... درو باز کردم و پیاده شدم ... اونم پیاده شد ... اخماش توهم ... خوشم میومد پدرو پسر کلا خنده به لبمون نمی اومد ... دستمو دراز کردم طرفش -سلام آقاجون
دستمو فشارداد -سلام ... اینورا ؟کلات افتاده اومدی برش داری؟
-نه اومدم اسباب کشی ... -اومدن؟!
چشمامو ریز کردم -آقاجون چیشد شما که خونه دست مستجر نمیدادی -کی گفت میخوام اجاره بدم ... سوالی نگاش کردم ... زمیناشو ازش خریدم میخوام کارگاه بزنم -آخه مهیار چیزی نگفت ... -لابد صلاح ندیده ...هرچند ربطیم به تو نداشت
با این جواب صریح و گویا خیلی شیک و مجلسی ضایعم
کردلبخندی بی معنی زدم و گفتم -خب دیگه با اجازتون من برم اداره ... سری تکون دادو رفت سمت ماشین .... پوفی کردم عجب دیکتاتوری بود این آقاجون مام ها ********
پارت ششم
سوار ماشین شدم و گازشو گرفتم ... این روزا سرم شلوغ بود ولی انگار با وجود بیکاریم وقت واسه هیچ کاری نداشتم ...
.....ساعت هول و هوش ده بود ... نفس عمیقی کشیدم هرروز ساعت هشت خونه بودم اما امروز باید دیر تر میرفتم ... چاره ایم نداشتم نه از غذا خبری بود نه چیزی ...
بلند شدم و کاپشنمو برداشتم ...
چراغ و خاموش کردم و از اتاق زدم بیرون ... علی آبادی امشب شیفت بود با دیدنم احترامی گذاشت ...
بی حوصله گفتم
-خبری شد بهم زنگ بزنید خودمو میرسونم . ..
-بله قربان ...
دستی براش تو هوا تکون دادم و راه افتادم سمت ماشین ....درماشین و که باز کردم گوشیم تو جیبم لرزید ...
لحظه ای ایستادم و گوشی و از جیبم کشیدم بیرون ...
با دیدن شمارش چشمام برق زد ... لبخند نشست رو لبم ...
-سلام ... خانوم پشت کنکوری ...
تونستم لبخندشو پشت چشمای بستم نقاشی کنم ...
-علیک سلام ... مادر جون میگه شام تو گذاشته تو یخچال تو اون ظرف غذا خوری آبیه...
نشستم پشت فرمون و ماشین و روشن کردم
-ممنون خوبم ... تو چطوری
ریز خندید ...
-شارژم داره تموم میشه مزه نریز...
-آدم با مزه مزه میریزه میخنده ریزه ریزه ...
-کوفت فراق از منو و مهیار روت تاثیر گذاشته ها شاعر شدی ...
-اوف چه جورم ... چه مادر جون مادر جونی میکنی چایی نخورده دختر خاله شدی ...
-تا چشت در آد توروسنـ...
قطع شد .... گوشی و گرفتم جلوم ....فک کنم شارژش تموم شد... شمارشو گرفتم
-ها چیه؟
اخم کردم
-ادب داشته باش بچه ...
خندید
-چشم استاد ...
-یه ساعت دیگه آن شو اشکالاتو بفرست برات توضیح بدم ...
-چــــی؟!
-پیچ پیچی ... فک کردی از خونم بری دست از سرت برمیدارم ...
-برو با....
با دیدن پلیس راهنمایی رانندگی که سر چهار راه بهم ایست داد یه گندت بزنن زیر لب گفتم ...
-ها با من بودی ؟!
ماشین و زدم کنار ...
-چند دیقه حرف نزن ببینم ...
-تو به من گفتی گندت بزنن؟.... واقعا ...
گوشی و از گوشم دور کردم ...
اومد نزدیک شیشه مو دادم پایین
-خسته نباشین ...
نگاهی به قیافم کرد ...
-ممنون مدراک ماشین ....
نفس عمیقی کشیدم اینم از این ... نمیخواستم چک و چونه بزنم ... کیف مدارکمو گرفتم سمتش .... نگاهی به کارتم که کنارش بود انداخت ...
نگاهی به عکس روی کارت کرد و بعد به صورتم
-جناب سرگرد از شما بعیده ... دیگه ما باید شمارم متوقف کنیم ...
لبخندی از سر اجبار زدم
-بله شما درست میگین معذرت میخوام .. یه تلفن کاری بود میدونـ.....
همین موقع صدای جیغ مانند مهسیما بلند شد ...
-هوی
باتوامــــا
چشمامورو هم فشار دادم ... این دختر آبرو واسه آدم نمیذاره ....
ماموره نگاهی چپکی بهم کرد
-بله ... در هر صورت مجبورم جریمتون کنم ... میدونین که قانون قانونه ...
-بله ...سریعترلطفا ...
برگه قبض جریمه رو داد دستم نگاهی بهش کردم انداختمش جلوی ماشین ...
-خسته نباشید ...
احترام نظامی گذاشت و من حرکت کردم تو دلم گفتم احترامت بخوره تو سرت گوشیو بردم نزدیک گوشم ...
-تو دو دیقه نمیتونی زبون به دهن بگیری بچه ...
-تو به من گفتی گندت بزنن
-اوفـــ مهسی تو شاهکار خلقتی ...
خندید...
-مرسی تو بیشتر ...
-جریمت کرد؟
-فهمیدی نگهم داشته و اونجوری داد زدی
-نه به جان تو ... وقتی جیغ زدم یهو که ساکت شدم دیدم گفت قانون قانونه واینا ...
-بله جریمه شم ...به لطف صدای شما ..
خندید ...
-یه ساعت دیگه آن شو ....
-چی صدات قطع و وصل میشه ...
-مهسیما لوس نشو یه ساعت دیگه اومدی اومدی نیومدی روزگارتو سیاه میکنم ...
-من صداتو ندارم ... شب بخیر ...
اینو و گفت و گوشی و قطع کرد ... حرصی نگاهی به صفحه گوشی کردم تازه ده و ده دیقه بود ...
پیچیدم سمت خونه آقاجون اینا ... این دختر انگار به هیچ صراطی مستقیم نبود ...
دستمو گذاشتم روی زنگ ....دوبار که زنگ زدم صدای آران تو گوشی پیچید ...
-کیه ...
-منم آران باز کن ...
در باز شد ... سریع از پله ها رفتم بالا تا درو باز کردم سینه به سینش شدم ... هل کردو یه هی بلند گفت ...
یه تای ابرومو دادم بالا و چپ چپ نگاش کردم ...
-علیک سلام ...
-مهیار خونه نیستا ...
-کجاس؟
-خونه شماست ...داره با آقاجون صحبت میکنه برو اونجا ...
دریا و آران پریدن تو بغلم ...
-سلام عمو
جفتشونو بوسیدم و گفتم برن تو خونه تا بیام ... هردو دویدن سمت اتاقشون ...
نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد
-برو دیگه زشته ...
خندمو خوردم ..
-جان ؟!... زشته ؟....چرا اونوقت ؟
نگاهی به اطرافش کرد
-همین دیگه خوبیت نداره یه پسر نامحرم تو خونمون باشه نیست تازه اومدیم همسایه ها که درست و حسابی نمیشناسنمون حرف در میارن ....
کفشامو در آوردم و یه قدم رفتم جلو
-آها اونوقت یادت رفته من یه بیست سالی تو همین محل بزرگ شدم ...
انگار به اینجاش فک نکرده بود
-خب ... خب تو بزرگ شدی ما که تازه اومدیم ....
سری تکون دادم براش
-آها ...
کاپشنمو در آوردم و پرت کردم تو بغلش که رو هوا گرفت ... رفتم تو و پشت سرم اومد
-با تو بودما ...
بی توجه بهش رفتم تو خونه که کامل و منظم چیده شده بود همه چیش ... خودمو پرت کردم رو مبل ...
-یه چایی بیار با تستات ... زود باش وقت نیست تا یکمم با بچه ها بازی کنم و برم یک شده ...
-وا چه چایی پاشو برو ما تازه اثاث کشی کردیم چای نداریم ...
دستمو دراز
کردم و کنترل تلوزیونو برداشتم و روشنش کردم ...
-باشه چایی ندارین ... یه لیوان نسکافه ای آبمیو ای چیزی بیار...
دستاشو زد زیر بغلش
-اونم نداریم
-یه لیوان آب خنک که پیدا میشه تو خونتون ...
-خیر اونم نداریم ...
خندم گرفته بود
-آب شیرتونم قطعه لابد
-بله ...
تلوزیونو خاموش کردم ..
-باشه پس چاره ای نیست ... با دهن خشک و خالی مجبورم بهت درس بدم ... بدو جزوه هاتو بیار ..تستاییم که زدی بیار ...
قیافش آویزون شد ...
-فرزام ....
یه جوری ناله میکنه انگار بهش گفتم کوه جا به جا کن واسم ...
-آقا من نخوام کنکور بدم کیوباید ببینم
اشاره ای به خودم کردم
-منو ...
دهن کجی بهم کرد
-بدو بیار زیاد اذیتت نمیکنم پنج تا تست میدم حل کردی که هیچ نتونستی فردا باید کل تستای سه سال اخیرو بزنی برام ...
-چــــی؟!
-همینکه شنیدی زود باش ببینم
دریا از اتاق اومد بیرون ...
-عمو بیا بازی دیگه آران پلستیشنو جور کرد ...
در حالیکه بلند میشدم گفتم ...
-زود باش تا پشیمون نشدم و برات بخش گیاهی زیست سوم و توضیح ندادم ...
تا اسم بخش گیاهی اومد چشماش از حدقه زد بیرون ... عمرا کسی حاضر میشد پای همچین مبحثی بشینه اونم ماله سوم ...
خودمم دروغ گفته بودم تقریبا هیچی از گیاه شناسی و این جور بحثا حالیم نبود ... دیگه حتی بحثم نکرد ... سریع جزوه و کتاباشو گذاشت جلوم ...
میدونستم چه سوالایی باید بدم همونطور سر پا چندتا تست و علامت زدم و جزوه ها و کتابارو برداشتم
-اینا رو بزن تموم شد بیار ببینم ....
اینو و گفتم رفتم سراغ بچه ها ... صبح به آران قول داده بودم موقعی که اومدم اینجا پلیستینشو وصل کنه و باهم بازی کنیم
گرم بازی بودیم که صدای مهیار از پشت
سرم اومدم
-سلام ...
سریع برگشتم سمتش ..
-سلام چطوری پایین بودی؟
نشست کنارم و دریا رو که داشت خوابش میگرفت بغل کرد
-آره رفته بودم کار زمینا روبا بابات راست و ریس کنیم ...
نگام به صفحه بود و حواسم به مهیار
-نگفته بودی میخوای زمینارو جای خونه بدی ...
-تصمیم نگرفته بودم والا بابات امروز سر شام پیشنهاد داد ...
ابروهام رفت بالا
-جدا؟!...
صدای جیغ آرا بلندشد
-ایول بردم ... عمو سوختی ...
خنده ای کردم ودستم و انداختم گردنشو محکم فشار دادم
-قبول نیست بابات حواسمو پرت کرد ...
-نخیرشم سوختی سوختی ...
دریا پرید پشت گردنم ..
-عمو سوختی .... سوختی ....
مهیار دریا رو از پشتم کشید پایین .... صدای خندمون پر کرده بود اتاق .
-بیا همشو زدم ....
نگامون چرخید سمت مهسیما که با قیافه آویزون تستارو گرفته بود جلوم ... مهیار از دیدن قیافش زد زیر خنده ...
خندمو خوردم و تستارو از دستش گرفتم ... فقط به جواب آخرش نگا کردم بد نبود سه تاشو درست زده بود ...
-آفرین خوبه ولی بیشتر بخون ...
تستارو از دستم کشید
-چشم ...
مهیار رو کرد سمتم
-شام خوردی ؟
نگاهی به ساعتم کردم داشت دوازده میشد
-آره خوردم من دیگه باید برم ...
بلند شدم ... اخماش تو هم بود ...
-چیه منکه درس ندادم
شاکی گفت
-درس میدادی که انقد نمیسوختم .... دوساعته منو کاشتی پای پنج تا سوال
ناخداگاه دستمو بردم و محکم بینیشو بین دوتا انگشتام فشار دادم که دادش رفت هوا
از همه
خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون ....
دلم نیومد بی دیدن مادر جون برم ..خواستم زنگ و بزنم ولی دیدم تا اینجا اومدم نرم تو باز آقاجون جوشی میشه برای همین بیخیال شدم و عقب گرد کردم ... سوار ماشین شدم و روندم سمت خونه ...
حالا سر حالتر بودم ... با دیدنش باز انرژی گرفتم ... اینبار دیگه تصمیم جدی بود ... نمیذاشتم از دستم بره ... من نیاز داشتم به این دختری که فقط بودنش دنیای آرامشمه ...
******
فرزام
برای صدمین بار گوشیم زنگ خود ... دیگه واقعا داشتم دیونه میشدم از دست این دختر
-بازچیــــــه
-مگه نگفتی نیم ساعته دیگه میای خب شد چهل دیقه که ..دستمو بردم سمت موهامو با مشتم آروم کوبیدم تو سرم
-وای مهسیما این صدمین بار زنگ زدی به خدای احدو واحد تو راهم... ترافیکه ....
-باشه بابا چرا داد میزنی منکه چیزی نگفتم منتظرم بای ...
گوشی و قطع کرد ...
دوهفته بود یه ریز رو مخم بود که روز اربعین بیام برای مراسم آش نذری مادر جون و سر صبحم پدر گوشیمو در آورده بود ...
قبول کرده بودم ولی هنوز سر حرفم بودم نمیرفتم توخونه ...
بالاخره ده دیقه بعد رسیدم ... تا رسیدم دیدم دم در وایستاده و گوشیشم گرفته دستش ...
گوشیم تو جیبم لرزید ریجکت کردم ... اخمشو دیدم رفت توهم ... در ماشین و بستم که سرشو چرخوند سمتم ...
*************
مهسیما
ریجکت داد ... اخمام رفت تو هم ... به من ریجکت میده .... تا اومدم دوباره شمارشو بگیرم با صدای قفل شدن درای یه ماشین نگام چرخید اونور ...همینکه دیدمش ناخداگاه لبخند نشست رولبم...
یه پیراهن جذب مشکی با کاپشن مشکی و شلوار لی مشکی پوشیده بود یه شالگردن مشکی و سفیدم دور گردنش بود ...
چادر ملی که صبح مادر جون بهم داده بودو جلوش عین شال بود و مرتب کردم ... رسید جلوم اول نگاهی به سرتاپام انداخت
-چه تحــــولی ...
نیشم باز شد
-سلام
لبخند مردونه ای زد
-علیک خواهر ....
-بیا تو مادرجون منتظرته باید با مهیار برین کشک بگیرین ...
-باشه بریم تو ...
جلوتر ازش رفتم تو ... صدای یاالله گفتنش خنده آورد روی لبم ... چه آقا منشانه ...
دیدم همه سرا چرخید سمتش ... خیلی ریلکس و عادی با چهره ای خونسرد راه افتاد سمت مادر جون و منم پشت سرش ...
خالش ایستاده بود کنار مادرش .... همینکه رسید با احترام با خالش سلام و احوال پرسی کرد ... مادر جون کلی ذوق کرده بود
ماهه پیش گفت که فرزام سه ساله تو مراسم اربعینم نمیاد اینجا منم بالاخره اونقدر آفتاب بالانس رفتم رو مخش و قول دادم اگه بیاد درسمو بخونم که بلاخره قبول کرد ..
چرخید سمت مادر جون
-مادر جون من در خدمتم حالا چیکار کنم ...
مادر جون رو به من گفت
-مادر برو به مهیار بگو بیاد برن باهم کشکارو
بگیرن بیارن ...
چشمی گفتم و راه افتادم سمت بیرون که مردا داشتن ظرفای یبار مصرف ومیاوردن ....
-مهسیما صب کن خودم میرم ...تو نمیخواد بری
صداش یکم بلند تر از حد معمول بودو تقریبا همه سرا چرخید سمتمون .....بی توجه به همشون راه افتاد سمت بیرون ... از کنارم که میگذشت چرخید طرفم
-حواست به قلب مادر جون باشه ... فک کنم باز درد گرفته امروز رنگ وروش یکم پریدس
چشمامو به معنی باشه گذاشتم رو هم ....
از کنارم رد شدو از در زد بیرون ... عقب گرد کردم که برم پیش مادر جون ...سنگینی نگاه خیلیارو روی خودم حس میکردم ...
تا رسیدم جلوی مادرجون محکم بغلم کرد ...
-الهی فدات شم من مادر ...بالاخره این فرزاممو از خر شیطون آوردی پایین ...
خالش با محبت نگام کرد
-معرفی نمیکنی این خانوم خشگله رو به ما خواهر؟!
مادر جون دستاشو محکم دور شونم حلقه کردو سرمو بوسید
-این عزیز دل منه ... خواهر دوست فرزامه همونیکه طبقه بالا رو بهشون فروختیم ... اسمشم مهسیماست
با ذوق روشو کرد سمتم
-اِ مبارکه عزیزم ....
سعی کردم تا میتونم ادای دخترای متین و سر به زیرودر بیارم
-خیلی ممنونم ..مرسی ...
رو کرد سمت یه دختری که سر دیگ آش ایستاده بود ....
-حنا ....مامان بیا اینجا ببینم ...
دختره دیگ و ول کردو اومد سمتمون .... دقیق نگاش کردم .... هیکل ریزه میزه ای داشت و بهش میخورد هم سن و سال خودم باشه ... چش ابرو مشکی بود ... چشماش واقعا خوشگل و کشیده بودن شرقی شرقی ... بینی یکم قوس داری داشت که نه تنها زشتش نکرده بود بلکه بامزه ترشم میکرد...
یه جورایی شبیه نیوشا ضیغمی بود خیلی قیافش ناز بود ... رسید کنارمون مادر جون رو به من گفت
-اینم حنا خانوم گل خواهر زاده خوشگل منه ...
دستمو دراز کردم سمتش که دستمو گرفت و محکم کشید تو بغلش
-وای سلام عزیزم ...
چشمام گرد شد .... عجب حس صمیمیتی وجود داشت بینمون خیلی زود دختر خاله شد ... خندم گرفت ...
خاله فرزام روبه حنا گفت
-حنا مهسیما جونم ببر پیش دخترا ...
حنا با ذوق گفت
-مامان بریم تو خونه ؟...
مادر جون اخمی کرد
-دختر کجا برین تو خونه خیر سرتون اومدین آش بپزینا ...
حنا با شیطنت گفت
-اونم چه آشی ... روش یه وجب روغن خوابیده ... خاله شما که هستین ما بریم دیگه ...
مادرجون با خنده گفت
-باشه برین ...
حنا بی اینکه منتظر نظر من باشه دستمو گرفت
-بیا بریم مهسی
کشید ولی ایستادم رو به مادر جون گفتم
-حالتون خوبه مادر جون ... یکم رنگ و روتون زرده ها ...
با دستش خیلی آروم زد رو گونم
-نگران من نباش عزیزم یکم استرس آش و دارم خوب خوبم ...
حنا دستمو کشید و با صدای بلند رو به دخترای دیگه گفت
-بچه بیاید بریم بالا ...
رفت سمت پله ها و
ازش رفت بالا .. بقیه دخترام پشت سرمون ... معلوم بود همشون دخترای خوبین و صمیمین من موندم این فرزام چرا انقد از دماغ فیل افتادس ...
همگی رفتیم طبقه بالا....حنا نشست تو پذیرایی طبقه بالا و دخترام یکی یکی نشستن کنارمون ... حنا بسته ها دستمال کاغذی و ریخت جلومون ...
-همینجوری که مشغولین اینارم تا کنین میخوام ....
یکی از دخترا بسته ها رو پرت کرد اونور
-گمشو ببینم مردم از فضولی ...
برگشت سمت من
-ببینم توفرزام و از کجا میشناسی ؟!...
خندم گرفت
-چطور مگه؟!
حنا با خنده گفت
-ندیدی غیرتی شد گفت نرو بیرون فک کنم گلوش پیشت گیره ها
چشام گرد شد یکی دیگه از دخترا دستاشو کوبید بهم
-وای خدا فک کن ...همیشه دوست داشتم ببینم فرزام چطوری غیرتی میشه ...
خندم گرفت
-چی میگید شماها ...
همون دختره گفت
-من اسمم هستیه ... این دختره محناست اونیکه ور دلت نشسته حناست ... اینیکه ور دلمه شبنمه
شبنم گفت
-هممون دختر خاله و دختر عمه های فرزامیم ...
حنا –یه دختر داییم داره اون متاهله اسمش نیلاست اون پایین بود ....نمیدونم دیدیش یا نه یه دختر بور خوشگل
یه چیزایی یادم میومد
-فک کنم دیدمش باز نمیدونم خودشه یا نه
هستی با هیجان گفت
-اونو بیخیال نگفتی فرزام و از کجا میشناسی ...
خیلی ریلکس گفتم
-خب داداشم دوست فرزامه خودمم تو یکی از عملیاتاش باهاش چون همکاری میکردم آشنا شدم ....
شبنم –وای توام پلیسی ؟
-نه بابام وداداشم پلیس بودن البته داداشم دیگه الان استعفاداده استاد دانشگاه تهرانه
حن با شیطنت گفت
-متاهله؟
خندیدم
-نچ...
دستاشو کوبید ...
-ایول خب زودتر میگفتی بیشتر تحویل میگرفتیم ...
همگی زدیم زیر خنده ...
شبنم انگشتشو گرفت سمتون
-چشماتونو از کاسه در میارم ... اون ماله خودمه ...
-داداشم دوتا بچه داره ها
همگی باهم گفتن
-چی؟!
لبخندی زدم
-داداشم سرپرستی دوتا بچه رو قبول کرده و بزرگشون میکنه حالا با این شرایط اگه باز پایه این من این وصلت و جوشش بزنم ...
حنا با هیجان گفت
-اقا حله معامله رو جوش بزن منکه راضیم ...
هستی یکی از جعبه هارو کوبید تو سرش
-خفه شو بی حیا از تو بزرگتراش نشستن اینجا
محنا که به نظر آرومتر بود گفت
-همتون خفه شید اول اینو تخلیه اطلاعاتیش کنم ....تو مجردی ؟...
سعی کردم لبخندم و حفظ کنم ...
-آره چند ماهی میشه طلاق گرفتیم ...
همگی یهوساکت شدن
حنا-طلاق برا چی ...
لحنم عادی بود
-خب نمیتونستیم بچه دار بشیم جدا شدیم ...
هستی خواست جو و عوض کنه
-به سلامتی ایشالا پس شیرینیش کو ...
خندیدم ...
محنا گفت
-برا همیشه اومدین تهران؟
-آره دیگه فک کنم ...
شبنم بلند شد و از پنجره طبقه بالا
پایین و نگا کرد ...
-فرزام اینا اومدن ...
-اِ پس داداش منم اومد ...
شبنم با هیجان گفت
-داداشت اون پسر قد بلندس که کاپشن مشکی چرم پوشیده ؟
-آره خودشه ...
تا اینو گفتم حنا و هستی از جا پریدن ..
حنا-کو ببینم ...
خودشو پرت کرد سمت پنجره که یدفعه صدای هی بلند هر سه تاشون در اومد ... سریع رفتم کنارشون...
شبنم و هستی خودشونو سریع کشیدن تو و حنا دستشو گرفته بود جلو و دهنشو خشکش زده بود با تعجب پایین و نگاه کردم
مهیار پایین بود یه دستش رو سرش بودو تو دست دیگشم یه جعبه دستمال کاغذی ...
سرشو گرفت بالا ... حنا که سنگکوپ کرده بود و منم خندم داشت میگرفت ... فرزامم سرشو بالا آورد ... مهیار با خنده جعبه رو بالا گرفت
-این دیگه چیه ...
حنا سریع چرخید و نشست رو زمین
با دست کوبید تو سرش
-وای خاک تو سرم ...
با خنده رو به مهیار گفتم ...
-هیچی ...گفتم ببینه اومدی یا نه یهو دستمال کاغذی از دستش ول شد ...
دخترا بلند زدن زیر خنده فرزام با قیافه ای جدی گفت
-آرومتر بخندین زشته توام کارتو بگو برو تو ...
نیشم بیشتر وا شد
-هیچی خواستم بگم دریا و آران تو حیاطن حواستون بهشون باشه ...
جای مهیار فرزام گفت
-باشه حواسمون هست برو تو پنجرم ببند ...
بی حرف خودمو کشیدم تو و پنجررو بستم ...
حنا نگاهی به من کرد
-گند زدم؟؟!
انگشت اشاره و شستم و بهم نزدیک کردم
-یکم ...
خیلی جدی گفت
-فک میکنی با این ضربه عاشقم شد یا ضربه مهلک تری لازمه ؟...
زدیم زیر خنده ...
دخترای خیلی باحالی بودن ... برا ی منی که هیچوقت دوست دختر ثابت نداشتم خیلی دوستای خوبی بودن ...
طرفای ساعت دوازده بود که دیگه میخواستن اش و بدن ...
توی حیاط روی تخت نشته بودیم و یکیمون کشک و اون یکی پیاز داغارو میریختیم روی کاسه های آش
من پیاز داغ و حنا کشک و هستیم داشت میچید تو سینی و محنا یکی یکی کاسه هارو میرسوند دستمون ...
دوست داشتم این همکاری و خیلی حال و هواش و دوست داشتم ... چشمم خورد به مهیار که داشت با سینی بزرگ خالی میومد سمتمون ... حنا با دیدنش سریع خودشو جمع و جور کرد
-من خودم و پرت کنم تو دیگ استتار کنم این منو نبینه ...
خندیدم ... مهیار سینی و گذاشت جلومون تا اون یکی و برداره رو بهش گفتم
-داداش بچه ها کجان؟
خواست نگام کنه که نگاش اول سر خورد رو حنا که سرشو اونقد پایین انداخته بود که داشت فرو میرفت تو کاسه آش ... خندشو خورد ...
-تو انباری با بقیه بچه ها بازی میکنن خیالت راحت ...
سینی و برداشت و رفت ... حنا با لگد کوبید تو پام
-بیشعور نگهش داشتی منو خجالتم بدی ...
شبنم
-نیست توام خیلی خجالتی هستی ....
هستی یه کاسه گذاشت تو سینی و با صدای آرومی گفت
-وای
نیمه گمشدم پیدا شد خدایا میدونستم بالاخره این سبزی گره زدنا و دیگ هم زدنا جواب میده ....
محنا سرشو خم کرد طرفمون ...
-بگو چرا کف این دیگه سوراخ شده فک کنم هستی از بس هم زده دیگ سوراخ شده ...
حنا با خنده گفت
-بچه ها اینجارو ...
سرمون چرخید سمت کاسه ای که جلوش بود ... با دیدن کاسه یدفعه زدیم زیر خنده ...
همه سرا چرخید سمتون که همه بی استثنا اخم غلیظی رو پیشونیشون بود ...
هستی
-اوه اوه ... نخورنمون
مهیار با همون اخما اومد تا سینی بعدی رو ببره ... هستی هل کردو به محض رسیدن مهیار کاسه ی جلوی حنارو برداشت و گذاشت تو سینی ... چشمای مهیار از دیدن کاسه و نوشته روش که با خط زیبا و نستعلیق با کشک روش نوشته شده بود "یا شوهر"
گرد شده بود
وای بلندی که حنا گفت باعث شد مهیار نگاش کنه ... خندشو به زور خورد و حین برداشتن سینی گفت
-خدا حاجت رواتون کنه ....
-چه خبرتونه
نگاه همه چرخید سمت فرزامی که عصبی داشت نگامون میکرد ... دخترا سریع خودشونو جمع و جور کردن ... فرزام با همون لحن تند گفت
-این چه وضعشه خیر سرتون اومدین مراسم اربعین ... صدا هر هر وکر کرتون رو هواس ...
مخاطبش همه بودن ولی نگاش سمت من بود ... انگار داره به من میگه نیشتو ببند ...
مهیار سقلمه ای بهش زد
-فرزام اینجارو ...
نگاه فرزام سر خورد رو کاسه ... حنا با یه جهش سریع کاسه رو برداشت و با انگشتش هم زد ... دستش سوخت و سریع بیرون کشیدو رو هوا تکون داد ..
-این ماله خودم بود پسر خاله ...
فرزام قیافش هنوز سخت و جدی بود ولی نگاهش میخندید ....
با صدایی که دیگه عصبانیت قبلی توش نبود گفت
-خدا همه جوونارو به مراد دلشون برسونه ... مهیار با شیطنت یه آمین زیر لب گفت ...
فرزام رو به مهیار گفت
-اینو ببر اون یکی و من میارم ...
مهیار سینی و برد ... شروع کردیم تند تند به گذاشتن کاسه های جدید تو سینی ...
-سلام خانوما خسته نباشید ...
سرمو بالا گرفتم ... بادیدن یه پسری که کنار فرزام ایستاد خشکم زد ...
پسره به جرئت میگم معنی کامل کلمه جذابیت تو وجودش خلاصه شده بود ...
قد بلندی داشت که دو سه سانتم از فرزام بلند تر بود ...هیکل ورزیده ای داشت ..یه پیراهن مشکی پوشیده بودو آستیناشو تا کرده بود دستای عضلانیش با اون ساعت استیل و دستبند چرمی که تو دستش بود فوق العاده جذابش کرده بود ... موندم چطوری سردش نمیشد ...
پوست برنزه ای داشت با لبایی برجسته و ته ریشی مشکی و کوتاه ... بینیش انگار که عملی بود چشمایی فوق العاده مشکی و ابروهایی خوش فرم ... این پسر اصلا مجسمه زیبایی بود ...
صدای محنا منو به خودم آورد سریع نگامو ازش گرفتم
-سلام سبحان تو کی اومدی ندیدیمت ؟!..
لبخند جذابی زد
-همین ده دیقه پیش رسیدم ..
چرخید سمت فرزام ...
-سلام پسردایی وقت نشد احوال پرسی کنم ... چطوری ...
فرزام با نگاهی سخت و جدی دستشو گذاشت توی دست سبحان
-سلام ...
سبحان با همون لبخند گفت
-خوشحالم میبینمت خیلی وقت بود ندیده بودمت ...
فرزام بی حرف سری تکون داد... سبحان نگاهش و بین دخترا چرخوند تا رسید به من ...
رو به هستی گفت
-دوستتونو قبلا ندیدم اینجا ...
هستی لبخندی به روی من زد
-مهسیما خواهردوست فرزامه ...
لبخند متینی زدم
-سلام
صدای فرزام در اومد...
-سریع تر پیاز داغا رو بریز ببرم سینی رو ...
سبحان لبخندی موقری زد
-خیلی خوشبختم خانوم ...سبحان هستم پسر عمه فرزام جان ...
همون موقع یه پسر جوون با یه دختر بچه حدودا دو ساله تو بغلش اومد سمتون رو به سبحان گفت
-سبحان سها بهونه میگیره ...
سبحان با لبخند دست دراز کردو دختررو بغل کرد
-بیا اینجا ببینم عروسک بابا ...
نگام سر خورد روی دست چپش که هیچ حلقه ای توش نبود ... سبحان گونه دختررو محکم بوسید ...
سها لپای گردش آویزون شد ... ته ریشش اذیتش کرده بود .. خندم گرفت ... خیلی دختر خوردنی بود ...
تپل مپل بودو سفید ... یه پلیور صورتی خز دار با پوتینای همرنگش تنش بودو موهای کوتاشو خرگوشی بسته بود ... معلوم بود مادر خوش سلیقه ای داره ...
سبحان رو به من اشاره کرد
-خب اینم دخمل خوشگل من سها خانوم... سهابه خاله مهسیما سلام کن ...
نگاه دختر کوچولو چرخید سمت من با دیدن خندم یهو خندید که دوتا دندون خرگوشی جلوش پیدا شد ... سریع سرشو تو گردن سبحان پنهون کرد ... همه به این کارش خندیدن الا فرزام که بی توجه به همه درگیر گوشیش بود تا سینی پر بشه ... دیگه این آخرین سینی بود ...
دستامو دراز کردم سمت سها
-میای بغلم ...
سرشو از رو شونه سبحان بلند کرد... اول نگاهی بهم کردو بعد بی معتلی خودشو کشید سمتم ...
حنا با خنده گفت
-چه زود مخشو زدی من دوماه روش کار کردم تا وقتی میاد بغلم وحشی نشه ...
هستی آخرین کاسه رم گذاشت تو سینی ...
-فرزام تمومه ...
فرزام نگاشو از گوشی کندو گذاشت تو جیب شلوار جینش ... نگاهی حرصی به من انداخت و خم شد سینی و برداشت ...
سبحان رو به من گفت
-مزاحمتون نمیشیم خانوما ... بدین بچمو ما بریم ...
با لبخند گفتم
-میشه پیشم باشه ... مواظبشم ...
جوابمو با لبخند جذابی داد ...
-اصلا ماله شما ... من برم گریه کرد خبرم کنید ...
محنا خودشو انداخت کنارمون نشست ... لپ سها رو کشید –آخ بخولمت دختر که کپ بابات جیگری ...
لپشو بوسیدم ...
-خیلی سفیده فک کنم به مامانش کشیده ... مامانش نیومده ؟
شبنم قیافشو مچاله کرد
-خبر مرگش بیاد ... سبحان طلاقش داده
با تعجب گفتم
-چرا؟!...
حنا –بعد به دنیا اومدن سها با دوست پسر دوران مجردیش فرار کردن رفتن ترکیه سبحانم همون موقع طلاقش داد ...
اخمام رفت توهم
-چطوری تونست از بچش بگذره ...
هستی –به قول مامانم دختره از مادر بودن فقط زایدنشو بلد بوده
سها دستشو برد سمت کاسه یا شوهر حنا که سریع دستشو پس کشیدم
-چند سالشه
حنا-تا دوماهه دیگه دوسالش میشه فک کنم ...
یه قاشق برداشتم و کمی از قسمت آبکی آش و پر کردم توش .... دهنشو باز کرد ... وای دلم ضعف رفت واسش ...
صدای مادر جون بلند شد ...
-خب دیگه همگی خسته نباشید بریم بالا خودتونم آش بخورید بعد از ظهر میایم دیگارو میشوریم
همه شروع کردن به جمع و جور کردن بند و بساط که برن بالا ...
چشمم به فرزام افتاد که گوشه حیاط با مهیار داشت دست میداد ... فک کنم میخواست بره ... بی توجه به دخترا سریع از تخت اومدم پایین و با قدمایی تند رفتم سمتش ...
از در زد بیرون ... رفتم تو کوچه داشت سوار ماشینش میشد ....
-فرزام ...
نگاش چرخید سمت من ... دویدم کنارش ... سها تو بغلم داشت بغ بغ میکردو با خودش مشغول بود ...
-کجا میری ؟...
نگاهی به سها و بعد به من کرد
-قرارمون این بود که تاتموم شدن آش بمونم دیگه دارم میرم یه دوش میگیرم و از اونجا میرم اداره ...
اخم کردم
-اِ خب یعنی چی تا اینجا اومدی آش نخورده میری ؟!
چپ چپ نگام کرد
-شما به فکر من نباش برو له له بچه مردم شو ...
اخمام رفت توهم
-منظور؟؟
در ماشینشو باز کردو نشست توش
-بی منظور ...
خواست درو ببنده که نذاشتم...
-منظورت چی بود ؟
لبخند اجباری به روم زد
-هیچی عزیز ...برو دیگه کـــــ
-چی شده ؟
صدای حاج اقا بود ... سریع پیاده شد ....
مهسیما رو به بابا
-سلام حاج آقا ...
آقاجون لبخندی به روم زد
-سلام بابا جان چرا بیرون وایستادی همه رفتن تو برو آشتو بخور ...
نگاهی به فرزام کردم
-آخه...
حاج آقا دست دراز کردو سها رو از بغلم گرفت و گونشو بوسید ...
-به به چه دختری ... چه عسلی ...
با سویچش پیشونیشو خاروند
-آقاجون با اجازه اگه دیگه کاری ندارین من برم ...
حاج آقا با اخم غلیظی نگاهش کرد ...
-آش نمونده واست یا خونمون در حدو اندازه حضرت والا نیست
فرزام سرشو انداخت پایین
-نه آقاجون بحث اینا نیست یه ساعت دیگه باید برم اداره میخوام برم یه دوشـ...
-تا جاییکه یادمه خونم دوتا حموم داره ...فرزام تو بد شرایطی گیر کرده بود ....حاج آقابا اخم بدی داشت نگاش میکرد
سها رو داد بغل من
-بابا تو برو تو ...
نگاهی به فرزام کردم و سهارو گرفتم بغلم ... رفتم سمت خونه ... همینکه واردش شدم سینه به سینه سبحان شدم ...
لبخندی بهم زد
-اومدم دنبال سها
لبخندشو جواب دادم و سهارو دادم
بغلش ...
-شما نمیاید تو ...
-چرا بفرمایید ...
مهیار همراه دریا و آران کنار در ورودی منتظرمن بودن .... همگی باهم رفتیم تو ... نشستم کنار حنا که برام جا نگه داشته بود ...
تو گوشم گفت
-نیومد تو؟
فهمیدم فرزام و میگه پکر گفتم
-نه ...
بوی کاپتان بلک تو بینیم پیچید ... سرمو که چرخوندم چشمم افتاد به سبحانی که کنارم نشست ... چشم چرخوندم دور تا دور سفره بزرگی که پهن شده بود ... جای دیگه ای جز جای خالی کنار من نبود ...
لبخندی بهم زد و سها رو نشوند کنار خودش ... سها با دیدنم چهار دست و پا اوم سمت سفره و میونبر زد سمت من ... اومد تو بغلم ...
خاله فرزام با خنده گفت
-ماشالا مهسیما جون مهره مار داره ... این بچم رام خودش کرد ...
محکم صورت سها رو گرفتم و بوسیدم ... انگشتامو تو دستای تپلش گرفت و باهاشون بازی کرد .... یدفعه سرشو آورد پایین و با اون دوتا دندون خرگوشی محکم دستمو گاز گرفت ... صدای آخم که در اومد خنده جمع بلند شد ...
همزمان صدای یاالله حاج آقا بلند شد ...
سرمون که چرخید سمتش یهو همه یجا ساکت شدن ... فرزام با یه غرور خاصی کنار حاج آقا ایستاد بود
حاج آقا اومد جلو و نگاهی به سفره انداخت
-انگار واسه ما جا نیست ...
با این حرفش همه جمع و جور شدن ... دیگه همگی چفت هم بودیم ... فرزام نشست کنار خالش که درست روبه روی من بود ... نگاهش آزار دهنده بود ... یه جورایی پر بود از اخم ....
لبخندی سر سری بهش زدم ...با اخم سرشو چرخوند طرف دیگه ...
همه سعی میکردن عادی باشن ... کاسه آش و که گذاشتم جلوم سبحان برگشت سمت من و آروم گفت
-بدینش به من اذیتتون میکنه ...
-نه من راحـ...
نگام که به چشمای برزخی فرزام افتاد حرف تو دهنم ماسید و سبحان سها رو از بغلم کشید بیرون ...
فرزام نگاهش چرخ خورد بین فاصه نا نو متری منو سبحان که عملا بی هیچ فاصله ای نشسته بودیم ... خودمم معذب بودم ...
فرزام بلند شد نگاها همه همراهش بلند شدن ... خیلی خونسرد گفت
-میرم دستامو بشورم بیام ....
رفت سمت دستشویی ...نفس راحتی کشیدم و کاسمو کشیدم جلوم تا شروع کنم که گوشیم تو جیبم لرزید .... یه حسی میگفت نودو نه درصد فرزامه ...
گوشی و ازجیبم کشیدم بیرون و با یه ببخشید بلند شدم ...و کمی از سفره فاصله گرفتم ... خودش بود
-بله
-مهسیما با عصاب من بازی نکن تا فکر و خیالی به سر عمم و بقیه نزده پاشو برو بشین اونور ...
-چی؟!
-زهر مار ... پامیشی میای میشینی اینور وگرنه جوری میزنمت نفهمی از در خوردی یا از دیوار ...
خیلی جدی اینو و گفت و گوشی و قطع کرد .. ...
برگشتم سمت سفره .... نگاهی به جمع کردم ... آروم خم شدم دم گوش حنا گفتم
-میری جای من با هستی یه کار کوچولویی دارم...
اولش خیره
نگام کردو بعد با یه لبخند کمی کنار کشید و من مابین اونو هستی نشستم ...دوست نداشتم بیادو فک کنه ازش ترسیدم و از اینجور حرفا ولی خب از فرزام بعید نبود با کمر بند سیاه و کبودم کنه ...
برگشت ... همینکه وارد سالن شد نگاهش مستقیم به من بود ... گوشه لباش یه وری رفت بالا و نگاهش رنگ پیروزی گرفت ... پشت چشمی نازک کردم و اشمو که حنا گذاشته بود جلومو هم زدم ...
-جونم چیکارم داری؟
با صدای هستی به خودم اومدم
-ها؟
-به حنا گفتی کارم داری ...
لبخند دندون نمایی زدم
-هیچی بابا کنار آقا سبحان معذب بودم ...
سرشو آوردکنار گوشم ..
-خب خره جاتو با من عوض میکردی ....
خندمو خوردم ... نگام چرخید سمت سبحان که خیلی مردونه نشسته بود و سهام بغل دستش بود ...
یه لحظه دلم پر غم شد یه مرد اونم مثله سبحان چطوری از پس بزرگ کردن یه دختر بچه دساله داره برمیاد ...
مادرش چطوری دلش اومده همچین بچه ای رو ول کنه و بره دنبال هوسش ...
خیلی دوست داشتم مردی که باهاش فرار کرده رو ببینم ... سبحانی که من میدیدم فوق العاده بود ... شاید به جرئت میتونم بگم فوق العاده ترین مردی بود که به تمام عمرم دیده بودم زیایی و جذابیتش نفس گیر بود
حتی از فرزامم سرتر بود ...
-مهسیما نمکدونو بده به من ...
صدای فرزام و که شنیدم سریع نگامو کندم از سبحان ...با اخم خیلی خیلی غلیظی خیره بود بهم ..
-چی گفتی ؟...
هستی دست بردو نمکدنو داد بهش ...
فرزام با غیض نگاشو ازم گرفت .... دلم غنج رفت یه لحظه گاهی دلخوشی یعنی که کنارته و فک کنی بیخیالته ولی زیر چشمی هواتو داشته باشه ...
با لبخند سرمو انداختم پایین و مشغول شدم ... بعد ناهار چون بیشتر ظرفا یبار مصرف بود از شانس خوبمون کار ظرف شستنمون راحت تر شده بود... دیگا رو که تو حیاط مردا شستن و ظرفای نهارم عمه و خاله فرزام شستن و نذاشتن ماها کاری کنیم ...
همه نشسته بودیم توسالن جوونا یه گوشه و بقیه هم یه گوشه دیگه ...
خانواده فرزام خیلی پر جمعیت بودن ... کلی پسر عمه و دایی و دختر خاله و چی و چی داشتن .. مهیار نشسته بود کنار من و فرزامم کنار اون ... همه از هر دری که بحث پیش میومد صحبت میکردن ... همه جووناشون آدمای صمیمی و خوش مشربی بودن الا فرزام که عنق نشسته بود و صداشم در نمی اومد ....
بعد یکی دو ساعت همگی عزم رفتن کردن و بلند شدن ... فرزام رفت سمت مادر جون که از خوشی روی پاش بند نبود ....
منم چادرمو در آوردم و تا کردم گذاشتم روی مبل ... فرزام اول نگاهی به من کردو بعد بیحوصله روبه مادر جون کرد
-خب مادر جون من دیگه برم ... به آرزوتم که رسیدی بالاخره پامو کشیدی تو این خونه ...
مادر جون با ذوق عین بچه ها از گردنش آویزون شد ...
-الهی مادر قوربونت بشه ... الهی من دورت بگردم نمیدونی امروز دو دستی دنیا رو بهم میدادن انقد خوشحال نمیشدم ...
فدات شم که روی آقاجونتو زمین ننداختی ...
فرزام بوسه ای روی موهاش زد
-زندایی جون من دیگه رفع زحمت کنم امری نیست ؟
نگام چرخید روی سبحان
مادر جون سها رو از بغلش گرفت و محکم بوسید
-نه عزیزم برو ... مواظب این عروسکم باش ...
سبحان لبخندی زدو روشو چرخوند سمتم ...
-خیلی خوشحال شدم از آشناییتون امید وارم بیشتر زیارتتون کنیم ...
-مگه زیارتگاهه ...
نگاه هر سه تامون چرخید روش... با لحن شوخ ولی نگاه جدی این حرف و زد ...
لبخند سبحان حرفشو بی جواب گذاشت ... خدافظی ازمون کردو رفت ...
منم بی اینکه حرفی به فرزام بزنم از کنارش رد شدم تا برم و از دخترا خدافظی کنم ...
******
فرزام
با اخم و تخم سوار ماشین شدم ... با حرص ماشین و روشن کردم و دنده عقب گرفتم ...
گندت بزنن فرزام ... من موندم خدا شانس قسمت میکرد من کدوم جهنم دره ای دنبال دزدو و ارازل افتاده بودم ...
این سبحانم معلوم نیست از کجا سرو کلش پیدا شد ... دختره بی چشم و رو یه جوری نگاش میکنه انگار آدم ندیده ...
ندید بدید بد بخت ...بچه اونم زده به دندونش با خودش اینور اونور میکشونه ...
من حال این یکی و میگیرم ... هیز بد بخت پسر ندیده ....
عوض اینکه بشینه سر درس و کتابش بخونه برا کنکور پدر جزوه هاشو در بیاره پدر سبحان و در آورد ...
اینقدر دقیق که اونو داشت زیرو رو میکرد الان کتاباشو زیر رو کرده بود الان کنکور نداده پزشکی شهید بهشتی قبول بود ...
دیگه ببین چقد تابلو بازی در آورده آقا جونم فهمیده ...
پشت چراغ قرمز زدم رو ترمز ...
حرفای آقاجون توسرم اکو داد....
"میخوای دست به کار شی دست به جنبون ... مادرت میگفت عوض شدی باورم نشد
فک کنم خیلی خاطر خواشی که واسه خاطرش پا گذاشتی رو حرفت ...
یا امروز میای تو و میشینی سر اون سفره و بی سرو صدا غذاتو میخوری یام اینو بدون پدر مرحومم از قبر پاشه بیاداینجا وساطتتو بکنه هم برات نمیرم خاستگاریش ...
حالا خود دانی ..."
حس کردم دونه عرق از فرق سرم ریخت رو گردنم ....
آبروم پیش آقا جون رفته ... حدس میزدم مادر جون بوهایی برده و برا همین اونا رو کشونده خونه خودشون ولی فک نمیکردم به آقاجونم گفته باشه ...
دوبار با دست کوبیدم تو سرم
خاک تو سرت فرزام ... وقتی یادش می افتم که چجوری عین جوجه اردک افتادم پشت آقاجون و رفتم تو خونه دلم میخواد همینجا با ماشین خودمو بکوبم به دارو درختی ...
جدا اون لحظه نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم ...من خودم و سنگ رو یخ کردم اونوقت این میاد سبحان و نگا نگا میکنه ... لرزش گوشیمو حس کردم ... دست
بردک و برش داشتم ... با دیدن اسم آقا جون رنگم پرید اومدم ریجکت کنم که ترسیدم ...
-الو
-زود رفتی حرف داشتم باهات
-بله؟...
خیلی جدی گفت
-شب برای شام بیا اینجا ... حرفایی داریم که باید بزنیم ...
-آخه شب ...
-منتظریم ...
دیگه صبر نکرد حرفی بزنم و قطع کرد ... نفس حبس شدمو دادم بیرون ... ای خدا عجب گیری کردما ... حالا چیکار کنم ...
رفتم اداره... تا شب دل تو دلم نبود ... استرس گرفته بودم ...حال و هوام مثله پسرای بیست و یک دو ساله بود که خاطر خواه دختر همسایشون میشن و لو میرن ...
هی میخواستم زمان کند بگذره و لامصب تند تر از همیشه میگذشت ساعت هشت شده بود ...
به خاطر زنگ آقاجون مجبور بودم برم وگرنه باز تحریمم میکرد ...
هرچی نزدیک تر میشدم حس میکردم ضربانم میره بالاتر ...
تو عملیات دوساله پیش تبریزم تا این حد هیجان و ترس نداشتم ...
دستمو گذاشتم روی زنگ ... اولین زنگ و نزده در باز شد ... انگار مامان پشت آیفون نشسته بود ...
درو باز کردم و پا گذاشتم تو خونه ... خدایا به امید تویی گفتم و رفتم تو ...
مامان اومد پیشوازم ... یه جوری قوربون صدقم میرفت انگار تازه برگشتم از سفر قندهار ...
آقاجون جلوی در منتظرم بود ... حس میکردم چشماش داره میخنده
-خیلی خوش اومدی
تشکری زیر لب کردم هر سه راه افتایم سمت سالن ... مادر جون انگار که من از قحطی برگشته باشم هرچی دم دستش میومد فرو میکرد تو دهنم ...
کلافه نگاهی به آقاجون کردم ...
چرا حرفشو نمیزد راحتمون کنه .. انگار از نگام فهمید دیگه عصابم داره بهم میریزه ... نفس عمیقی کشید و دهن باز کرد
-خب حالا چیکار کنیم ...تصمیمت چیه ؟!
یکم خودمو جمع و جور کردم و خودم زدم به اون راه
-تصمیمم؟... برای چی؟
مادر جون با هیجان گفت
-دورت بگردم مهسیما دیگه ...
سرفه مصلحتی کردم ... یکم یقمو کشیدم جلوتر ....
-من هیچ تصمیمی ندارم والا ... اون مثله خواهـ...
آقاجون خیلی جدی گفت
-پس دارم از خواهرت برای سبحان خواستگاری میکنم امروز عمت یه زمزمه هایی میکرد ...
نفسمو کلافه دادم بیرون ...
-بیخیال آقاجون ...
چشماش خندید ...
-تصمیمتو بگیر پسر جون دست نجنبونی از دستت رفته ...این چند وقته که اینجا بودن خوب زیر نظر گرفتمش دختر خوبیه ... خوشبختت میکنه اگه بد بختش نکنی ...
مادر جون –اصلا ااون روزی که دیدمش مهرش به دلم نشست ... تو خونتم که دیدمش فهمیدم گلوی خودتم پیشش گیره ...
عرق کرده بودم ... از من بعید بود همچین عکس العملایی ...
-من نه ...اونقدرام جدی بهش فکر نمیکنم ...
دروغ میگفتم عین چی ... آقاجون پا روی پا انداخت
-حالا جدی یا غیر جدی بهش فکر که میکنی ...اگه تصمیمت جدیه برا ازدواج بگو تا دست به کار بشیم اگرم
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد