رمان های جدید

611 عضو

نه که همینجا قضیه رو فراموش میکنیم چون عمت میخواد باهاش صحبت کنه ....
کلافه گفتم
-آقاجــون ... یعنی چی عمم تا یه دختر میبینه میخواد بگیره برا پسرش مهسیما هنوز داره درس میخونه
-به تو چه انگار جدی جدی باورت شده برادرشی ...
-آخه ...
سرمو انداختم پایین ...
-میتونی با بچه دار نشدنش کنار بیای میتونی پدر یکی باشی که پسرت نیست؟...
سرم پایین بود ...میتونستم؟.... میتونستم مهسیما رو فقط برای خودش بخوام؟....
سرمو گرفتم بالا و خیره شدم به آقاجون ....
-خوب فکراتو تا آخر امشب بکن ... فردا میگم مادرت باهاش صحبت کنه ... اگه میتونی که فردا راجب تو باهاش صحبت میکنه اگرم نه که سبحان ...
بلند شد رفت سر میز شام ... فکرم درگیر بود ... میخواستمش ولی یه شکی اون ته ته های ذهنم صدا میداد ...
میتونستم یه عمر زندگی کنم و سرکوفت نزنم ... میتونستم بابا باشم و شوهر ....
میتونستم خوشبختش کنم؟
نفهمیدم اصلا شام چی خوردم ... اگه سبحان نبود راحت میتونستم جواب بدم فعلا نه ولی الان پای سبحانی وسط بود که کم کسی نبود برای خودش .....
فکرم رفته بود پی خاطراتم .. میخواستم باشه .... میخواستم باشه آرامشی که کنارش داشتم ... میخواستم داشته باشمش با همه چیزایی که نداره ...
جای همه نداشته هاش مهسیما برام دنیای آرامش بود ... اون تو وجودش زندگی داشت ...
سرمو بی اینکه بیارم بالا نگاهم خیره به بشقاب گفتم
-مامان فردا بهش بگو ... هم منو هم سبحان و .... حق انتخاب کردن داره ... بزار انتخاب کنه من یا سبحان ...
بشقابمو کنار زدم و با لبخند نگاش کردم
-ممنون خیلی خوشمزه بود غذاتون .... خیلی وقت بود دلم برا غذا خوردن تو اینجا تنگ شده بود ...
مادر جون
-نوش جونت عمرم ... بازم بکش ... اومد بشقابمو پر کنه که نذاشتم
-نه مادر جون سیر شدم دیگه مرسی ...
آقا جونم کنار کشید ...
-ممنون خانوم ... دستت درد نکنه ...
بلند شدم و به مامان کمک کردم تا میزو جمع کنه .... مادر جون حرفی نمیزد ... حس میکردم آقاجون بهش گفته چون بی سابقه بود مامان من همچین چیزی بگم و حرفی نزنه
مادر ظرفارو گذاشت توی ماشین ظرف شویی .... هیچ کدوم دیگه حرفی راجب مهسیما نزدن باهام و چقد ممنون این حالشون بودم...
مثله گذشته نشستیم کنار هم ... مثله گذشته بابا زد اخبار و نشستم کنارشو دیدم ...
مثله گذشته ها مامان چایی ریخت و با شکلات تلخ داد دستم ...
امشب مثله گذشته ها بودیم ... بی حرف ترنم ... بی دغدغه ... بی دعوا ...
امشب مایه خانواده بودیم ...
*********
مهسیما
چایی رو گذاشتم جلوی مادر جون .... خندید ... مهربون بود ... مثله همیشه ...
-خب مادر جون چه عجب ... قدم رنجه فرمودین ... قدم رو تخم چشای من گذاشتین اومدین بالا ...

1400/05/17 14:57

محکم بغلم کردم
-انقد زبون نریز دختر ...همینجوریشم عزیزی واسه من ...
خندیدم ...
نگاهی به من کرد که گفتم
-پاشم میوم بیارم براتون ..
دستمو گرفت و باز منو نشوند جای قبلیم ...

1400/05/17 14:57

-نمیخواد مادر ...بشین باهات دو کلوم حرف دارم ...
نشستم و سوالی نگاش کردم
-حرف ؟... مشکلی پیش اومده ؟...
-نه مادر چه مشکلی ... خدا بخواد خیره
-خیــره؟!!!
لبخند مادرانه ای زد ...
-ببین گلم میدونم تازه جدا شدی و هنوز تو حال و هوای ازدواج نیستی ولی خب چه میشه کرد دختر خوب و که نمیذارن رو زمین بمونه ...حقیقتشو بخوای امروز واسه دوتا چیز اومدم اینجا ....
با بهت گفتم
-چی ؟
نفس عمیقی کشید
-راستش .... دیروز عمه فرزام ...زهره رو میگم ...تورو دید تو مجلس ... زهره مادر سبحانه ...
ببین مادر جون دوسال پیش بود که زن شیر ناپاک خورده سبحان اونو با این بچه گذاشت و رفت پی عشق جوونیش ...
این پسر آقاییه برای خودش ... با اون همه دب دبه و کب کبه خم به ابرو نیاورد و بچه شو یکه و تنها بزرگ کرد ...
نبین انقد خاکیه ... یه شرکت ساختمون سازی داره به چه بزرگی ...دخترای تهرون براش سرو دست میشکنن اما خب اول اینکه خودش نمیخواست و دومم مادرش دلش رضا نبود به هر دختری...
تا اینکه دیروز تو رو دید ...
مثله اینکه بد به دل خودش و سبحانش نشستی .... از من خواست وساطتت کنم ... واسطه بشم بین اونو خودت تا بهت بگم تو رو میخوان برا سبحانشون ...
از آقایی این پسر هر چی بگم کم گفتم مادر ...اخلاقش ...رفتارش .. خانوادش تحصیلاتش .... همه و همه عالیه ... حالا همه اینا به کنار یه حرفیم هست حرف دل خودم و حاج آقا .....
با بهت خیره بودم به صورتش ....
من و میخواستن ؟...حتی تصورشم نمیکردم به این زودی بهم این پیشنهاد بشه ... من هنوز از شوک طلاق و مادر نشدنم در نیومدم ...
بی اینکه منتظر جواب من باشه شروع کرد
-ببین بحث سبحان ب کنار ... گفتم که نگی مادر جون بهم نگفت و نذاشت خودم تصمیم بگیرم و از این حرفا...
راستش منو حاجی تو این مدت مهرت بد به دلمون نشسته .... فرزام منم که میدونی ... اون خدابیامرز که خدا از سر تقصیراتش بگذره گند زد به زندگی و خوشبختیش ...
فرزامم از اولم ترنم و نمیخواست ولی نه ام نگفت ....تا اینکه اون ماجرا پیش اومد ... حالا بگذریم ... ببین گل دختر نه فرزام من نه تو میتونید تا اخر عمرتون مجرد بمونید ...
حاجیم حالا حالا ها دس رو هر دختری نمیذاره ولی انگار مهرتو بد به دلش افتاده که گفت امروز اینجا بگم لابه لای این فکر کردنات به فرزام منم فک کنی
با لکنت گفتم
-حاج آقا گفتن !؟
خدا خدا میکردم بگه نه فرزام .... کاش میگفت فرزام ... کاش...
-حاجی گفته ولی من زیر زبون این پسررم بیرون کشیدم بدش نمیاد... انگار اونم زیر آبی میرفته برا ماها
به این حرفش خندید و منو انگار از بالای برج بیست طبقه پرت کردن رو زمین ...
دستمو به دسته مبل فشار دادم تا نیافتم ...
آب دهنمو قورت

1400/05/17 14:57

دادم تا از خشکیش کم کنم....
-خب حالا مونده نظر خودت ... تصمیم با خودته حق میدم بهت اگه سبحان و انتخاب کنی ولی خب آرزومه عروسم باشی ....ولی خوشبختیت برام مهم تره ....
فرزام بچمه میشناسمش ... خودشو میگیره و یکم خشکه ولی به وقتش مهربون ترین مرد دنیا میشه ....
به اخم و تخماش نگا نکن دلش خیلی نازکه ... اونقدری که تا حاجی گفت اگه سر ظهری دیروز نیاد سر نهار براش هیچ وقت نمیره خاستگاری و عین بچه ها سریع اومد تو ...
بازم اول آخرش پای خودته سبحان یا فرزام ....
فکراتو بکن و بهم بگو ...
رنگ و روم حسابی پریده بود فک کنم ... با لکنت گفتم
-آخه... آخه من ... یعنی من نمیتونم بچـ...
اخم کرد ... اخماش شبیه اخمای فرزام بود ...
-ببین دختر جون ارزش یه زن و انقد پایین نیار ... بچه دار شدن یه نعمته درست ولی خیلیا یکیش همین مادر سها که بچشو به دنیا آورد و فرار کرد مادر نیستن ..
فرزام منکه شرایطتو میدونه اگه راضیه یعنی اینکه از بابت بچم راضیه ... سبحانم خودش یه بچه داره و اگرم بچه ی دیگه ای میخواد بیخیال تو میشه ...
سرمو انداختم پایین ... حتی باور اینکه فرزامم منوبخواد یه رویا بود ...مات بودم از درخواستش ... واقعا منو میخواستن ؟؟....
باورم نمیشد ... ممکن نبود اون حتی یبارم نخواست خودشو به من ثابت کنه ... حتی یبارم حرفی از علاقه کاری از سر عشق نشونی از یه احساس تعلق خاطر نسبت به من از خودش بروز نداده و حالا ...
گیج بودم بین خواستن و تردید ... نه اینکه نخوامش میخواستمش بیشتر از قبل حتی ولی ...
ولی فکر اینکه این عشق نیست و ترحمه ... فکر اینکه فرزام منو میخواد تا از زیر فشار حاج آقا در بیادو حال خرابمو خوب کنه راحتم نمیذاشت ...فکر اینکه سبحان منو واسه خاطر بچش بخواد و من بشم یه پرستار برای بچش آزارم میداد ...
فکر اینکه دلیلی واسه خواسته شدنم از طرفشون نداشتم آزارم میداد ...
دستامو گره مشت کردم ... نباید اینبارم اشتباه میکردم ... نباید واسه خاطر احساسم اینبارم پشت پامیزدم به عقلم ...
یه اشتباه دفعه اول اسمش میشه اشتباه ... دفعه دوم میشه تجربه... دفعه سوم اسمش حماقته ... وقتی حماقت بکنی نمیتونی برگردی ... اگه برای بار سوم تکرارش کنی میشه حماقت .... نباید اینبارم حماقت میکردم ...
کم سرکوفت نشنیدم سر امیر حسین ... کم خودمو و خانوادم تحقیر نشد ...دیدم زنیکه یه زمانی آرزوش بود با خانوادمون وصلت کنه چه حرفایی پشت سرمون در آورد... دیدم موهای مهیاری که روز به روز سفید تر میشه ... دیدم برادری که غصه منو بیشتر از دل خودش میخوره...
سرمو گرفتم بالابا اطمینان گفتم
-مادر جون تصمیم اول و آخر من با پدرمو و مهیاره .... ولی خودم تا زمانیکه

1400/05/17 14:57

کنکورمو ندادم هیچ جوابی نمیدم ... به هر دوشون بگید ... هر کدوم که میخواد تا اون موقع صبر کنه ... نمیتونم دوباره اشتباه کنم ... اینبار باید فکر کنم ... اینبار باید عاقلانه فکر کنم و تصمیم بگیرم ... اینبار باید بفهمم منو برای خودم میخوان یا بچه ....
ایندفعه دیگه باید ثابت بشه بهم منو برای خودم میخوان ...
با تموم شدن حرفم لبخند پر محبتی بهم زد ...
-حق داری عزیزم ... بهترین کارو میکنی ... من به جفتشون میگم ... شماره خونتونم بهم بده تا با خانوادتم صحبت کنم ...
-اول به مهیار نمیگید؟
-درستش اینه اول پدرو مادرت بدونن .... امشب خودت با مهیار حرف بزن یا اگه سختته شام بیاید پایین حاجی باهاش صحبت کنه ...
موهامو زدم پشت گوشم ...
-چشم ...
پیشونیمو بوسید دوست داشتم جنس محبت کردناشو .. بوی مادرانه میداد ...
*********
فرزام
کفرم در اومده بود ... عصبی سر ستوان امیری داد کشیدم
-پس حواستون کجا بود .... سه تا ماشین گشت نتونستید یه جغل بچه رو گیر بندازین ... اسم خودتونو گذاشتین پلیس ...
امیری-قربان تصادف کردیم .. یه پراید پیچیـ...
بلند تر داد زدم
-توجیه نکن .... الان یه پرادو تا خر خره پر شیشه داره جولون میده و تو وایستادی اینجا چی تحویل من میدی ؟.... یه پراید پیچید جلوتون ؟... سه تا ماشین فرستادم همینو دارین بگین ؟...
امیری نگاش به روبه رو بود ...
-چهل و هشت ساعت وقت بدین گیرش میاریم ...
انگشت اشارمو گرفتم رو به روشون ...
-فقط بیست و چهار ساعت ... فقط بیست و چهار ساعت وقت دارین ... اون بچه و اون پرادو با همه جنساشو تحویلم بدی ... وای به حالتون یه گرم از جنسا کم شده باشه
همگی ساکت ایستاده بودن
-برین دیگه ...
بی معطلی از اتاق رفتن بیرون ... عصابم داغون بودو مقصرم فقط مهسیما بود ... نمیسوختم از اینکه گفته باید فک کنه ... نمی سوختم از اینکه به حسم مطمئن نیست از این میسوختم که به اون پسرم گفته میخواد روش فک کنه ...
پوزخندی زدم معنی عشقم فهمیدیم یه زمانی مثلا عاشقم بود ولی تا دید که یکی بهتر از من براش پا پیش گذاشته شک کرد به حسش ...
مشت محکمی کوبیدم روی میز حالم داشت از این دوست داشتنا بهم میخورد ... پشیمون بودم از اینکه ازش خاستگاری کردم ...
نمیخواستم بگم دختر بی لیاقتیه اما همینکه داشت منو مقایسه میکرد با سبحانی که قد دو تا جمله کاملم نمیشناستش زور داشت....
اینکه ..
دستمو فرو کردم تو موهام ... دیگه نمیخواستم کاری بکنم اگه قرار بود بفهمه دوسش دارم میفهمید همونجوری که من فهمیدم ... همونجوری که من داغون شدم و دم نزدم ... اگه انتخابش سبحان باشه مثله دفعه قبل میام تو عروسیشو شاهد ازدواجش میشم ...
دیگه نمیخوام کاری کنم که

1400/05/17 14:57

بعدا غرورم خورد بشه جلوش ...حتی اگه انتخابش منم نباشم نمیتونم از زندگیش کنار برم چون میشه عروس عممو یه عمر چشمم تو چشمش می افته ... باید جوری باشم که بعدا از هر بار دیدنش سر شکسته نشم ...
من هنوزم همون آدمم ... من تا وقتی بخوام برادرم برای مهسیمایی که شرط و شروط میذاره برای شناختنم
سویچمو برداشتم واز اتاق زدم بیرون ... دیگه کافی بود هرچی خواستم و نشد ... هرچی کردم و ندید ...
کاراش نیم ساعت بیشتر طول نکشید ... از در آموزشگاه زدم بیرون ... گوشیمو از جیبم در آوردم ... دستم رفت سمت اسمش ... تردید نکردم و لمس کردم اسمشو ...
سه تا بوق خورد تا صدای ضعیفش تو گوش پیچید ...
-الو ...
سعی کردم لحنم عادی باشه مثله همیشه ...
-الو سلام .... خوبی...
نفس عمیقی کشید
-مرسی ممنون ..
بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب ...
-مهسیما من یه مدت نیستم قراره برم به یه ماموریتی برای درسات توی آموزشگاه یکی از دوستام که نزدیک خونست کلاس برداشتم.... خودت اگه خوندی که هیچ نخوندیم پنج شنبه ها و چهار شنبه های کلاسای جمع بندی و رفع اشکاله میتونی بیای آدرسشو برات پیام میکنم ...
یکم مکث کرد ...
-چند وقته مگه ماموریتت ؟!...
خیلی خشک گفتم
-حدودا پنج ماه
-پنج مــــــــــاه؟
-آره پنج ماه ... با دقت درساتو بخون ... امیدوارم موفق بشی ...
-اما ...اما آخه...
نذاشتم حرفشو بزنه ...
-الان باید برم ... هر وقت کار واجبی پیش اومد تماس بگیر ...
صداش رنگ ناچاری و غم گرفت
-باشه ولی آخه کجا میری؟
-کرمانشاه .... برای یکی از عملیات ..
-باش...باشه ...
-خدافظ ...
اینو گفتم و گوشی و قطع کردم ... نمیخواستم رقابت کنم .. اون اگه قرار بود منو بشناسه تا الان باید میشناخت ... نمیخواستم چیزی و ثابت کنم که ارزشش برام بالا تر از این رقابت بچه گانس ...
بزار تا دلش میخواد سبحان و بشناسه ... اگه قراره ظرف پنج ماه اونو بشناسه و تائید کنه بهتر ... حاضر نیستم به خاطرش تمام این سه سالی که منوشناخت به باد بره...
خوشبختیش آرزومه چه با من چه بی من ...
***********
مهسیما
گوشی و قطع کرد .... حالم بد بود چراشو نمیدونم ...صداش عادی بود ولی حس خوبی نمیگرفتم با این لحنش ...
فکر میکردم زنگ زده تا علت شرطمو بدونه ولی حتی یه کلمم حرفی از این شرط و شروطا نزد ... شاید حاج آقا و مادر جون مجبورش کردن به این خاستگاری ... شاید ...
گوشی و پرت کردم روی تختم ... سرمو بین دستام گرفتم ... بدم میومد از این حس تردید لعنتی ... بدم میومد از این حسی که الان اومده بود سراغم ...
اگه بافرزام بودن و انتخاب میکردم یعنی تا آخر عمر داغ یه بچه که از خون خودم و خودش نباشه به دلمون میموند ... اصلا شاید یه روزی دلش میخواست یه بچه

1400/05/17 14:57

از خودش داشته باشه اونکه ایرادی نداشت ... اگه پسم میزد منطقی بود ولی سبحان ...
سبحان بچه داشت یه بچه از خودش ... یه بچه که باز برای من از خودم نبود ولی لااقل ماله شوهرم بود ...
حداقلش میفهمیدم خونی که تو رگاشه از خونه کیه ...
میفهمیدم محبت کردناش سر کوفت زدن نداره ... منت نداره ...
با صدای پیامک گوشی دستم و از سرم برداشتم ... آدرس و شماره آموزشگاه بود بی هیچ حرفی نه سلامی نه علیکی ...
دوست نداشتم این فرزامو ... دوست نداشتم این دوست نداشتنشو ...
دست بردم سمت جزوه هام ... نمیخواستم فعلا بهش فکر کنم ... باید ذهنمو دور میکردم از سبحان و فرزامی که یهویی افتادن وسط زندگیم و میخوان بیان تا تهش ...
******
از در آموشگاه زدم بیرون ... نگاهی به گوشیم انداختم ... امروز قرار بود بیاد دنبالم ...صدای بوق ماشینی گواه داد که اومده ...
سرمو چرخوندم ...
نگام موند روی سمند سفیدی که برام چراغ زد ... اولش تعجب کردم ... با تعریفایی که مادر جون میکرد فکر میکردم ماشین بلوکس تر از این باشه ...
با قدمایی آروم ولی محکم راه افتادم سمت ماشینش ... موهامو زدم توی مقعنه ... دیشب که زنگ زد و گفت از مادر جون و پدرم اجازه گرفته برای قرار گذاشتن چاره ای جز موافقت برای این قرار نداشتم ... درو باز کردم و نشستم توی ماشین ....
-سلام ...
روشو کرد سمتم و بازم همون لبخند جذاب ... خوشم میومد از طرز نگاهو لبخنداش بی شیله پیله بود ...
-سلام خانوم مهسیما .... خوشحالم دوباره میبینمتون ...
فقط لبخندی در جوابش زدم و اون ماشین و روشن کرد .... بوی کاپتان بلک تو ماشین پیچیده بود ... تیپشو همون ثانیه اول از نظر گذروندم ...
یه شلوار پارچه ای با یه پیراهن مردونه و تنگ ... واقعا برام جای سوال بود این مرد سردش نمیشه؟...
تیپش در عین سادگی بهش میومد ... جلوی یه کافی شاپ نگه داشت ...
-بریم تو یا توی ماشین راحت ترین ؟...
لبخندی زدم-فرقی نمیکنه ...
درو باز کرد ...
-پس بریم تو ...
خم شدو سویشرتشو از صندلی عقب برداشت و به خاطر نزدیکیش بوش بیشتر رفت توی دماغم ....
هردو پیاده شدیم ... بی اینکه سویشرت و بپوشه کنارم راه افتاد سمت کافی شاپ ... درورودی و باز کردو کنار ایستاد تا اول من وارد شم...
رفتارش در نهایت احترام و متانت بود ...
صندلیمو کنار کشیدم و نشستم... نشست رو به روم ... گارسون که اومد هردو سفارش نسکافه دادیم ... نگام خیره به انگشتای دستام بود ...

دستاشو قلاب کرد توهم
-خب من شرمندم از اینکه وقتتونو گرفتم ...
-نه بابا این چه حرفیه ...
-راستش بهتر دیدم قبل اینکه با خودتون قرار بزارم اول از پدرتون اجاره بگیرم ...
-ممنون ...
یکم خم شد به جلو
-راستش مهسیما خانوم من ...

1400/05/17 14:57

-آقای سبحان آسایش؟
با صدای دختری که اینو گفت سرمون چرخید سمتشون .... صدای دوتا دختر کناریشم که با هیجان دستاشو کوبید بهم باعث شد شوکه بشم ...
-وای من عاشق شمام ... استایلتون فوق العادس ...
دوستش رو کرد سمت من ...
-ای وای دوست دخترتونه ...
قبل اینکه اجازه بده سبحان حرفی بزنه فلش دوربین خورد تو صورتمون ...
با بهت خیره بودم بهشون ... سبحان سریع از سر میز بلند شد ...
-خانوم این چه کاریه سریع اون عکس و پاک کن ببینم ...
دختره با صدای لوسی گفت
-وای شما مدلام که همش رنگ به رنگ دوست دختر عوض میکنین ... بابا دیگه عادی شده از چی میترسین ...
سبحان با خشونت گوشی دخترو از دستش کشیدو قبل اینکه دختره کاری بتونه بکنه فک کنم سریع عکس و پاک کرد..
-خانوم لطفا مزاحم نشید ...
-یکم مردمی بودنم بد نیست این چه طرزه حرف زدنه ...
-خانوم چه ربطی به مردمی بودن داره شما الان جفت پا پریدین تو حریم خصوصی من ...
مدیر کافی شاپ سریع اومدن سمتشون
-چه اتفاقی افتاده ...
سبحان با عصبانیت گفت
-بهتره آرامش مشتریاتونو فراهم کنید آقا یعنی چی این خانوم به خودش اجازه میده از خانومی که همراه من بی اجازه عکس بگیره ...
بحثشون داشت بالا میکشید ... واقعا متعجب بودم ... نمیفهمیدم چی به چیه ...
سریع بلندش شدم ...سبحان بی اینکه منتظرباشه ببینه دختره چی میگه کیف منو گرفت و رفت سمت در ...
در ماشین و باز کردو بعد نشستم بست ... همینکه سوار شد گفتم
-میشه بگید اینجا چه خبره ... من گیج شدم ...
دستی بین موهاش کشید ...
-من واقعا ... واقعا بی اندازه متاسفم ...
خیره نگاهش کردم که ماشین و کنار زد و چرخید سمتم ...
-راستش من به دعوت یکی از دوستام چندتا کار مدلینگ براش انجام دادم ... برای همین همه فکر میکنن مدل رسمی هستمو گاهی از این دردسرا برام پیش میاد ...
باور کنید کاملا غیر قابل پیش بینی بود ... اصلا نمیخواستم اینجوری بشه ..
گیج گفتم
-آخه مگه میشه ... یهو پریدن وسط و انگار نه انگار که ...
چشماشو بست و دستاشو به نشانه سکوت بالا آورد
-میدونم ... میدونم ... واقعا شرمندم من ... خیلی از این مشکلات برام درست شده ... باید حتما یه فکر اساسی بکنم ...
من زندگی آرومی دارم ... سعی میکنم دور از حاشیه باشم ولی همیشه این حاشیس که دنبال منه ....
ساده میگردم ... ساده میپوشم ...ماشین آنچنانی سوار نمیشم ... ولی انگار همین دوری از حواشی برام بزرگ ترین حاشیس ...
لبخندی زدم ...
-عین فوتبالیستا و بازیگرا دیگه ...
لبخندی زد و دستشو دور فرمون حلقه کرد
-نه من سعی میکنم تا میتونم دور باشم از این حواشی .... این کار و به خاطر علاقم میکنم نه نیاز مالی ...
فقط سری تکون دادم و حرفی

1400/05/17 14:57

نزدم ...
-خب قسمت نشد بریم کافی شاپ ... موافقین ببرمتون یه جای دنج که این ساعت کسی مزاحمون نشه؟
با تکون دادن سرم موافقتمو اعلام کرن ... مسافت زیادی رو طی نکرد... جلوی یه مجتمع تجاری که نمای شیکی داشت نگه داشت ...
حدس زدم شرکت خودش باشه ... پیاده شدیم ...
-شرمنده آوردمتون اینجا ... طبقه پایین اینجا با شراکت بقیه شرکتای این مجتمع یه رستوران زدیم برای راحتی کارمندا ...
فک کنم ازاولشم بهتر بود میاوردمتون اینجا ...
با راهنماییش رفتیم سمت رستورانی که میگفت ... با دیدنش به این خوش فکریشون آفرین گفتم ... فضای بزرگ و شیکی بود ...
همه کارکنان رستوران با دیدنش بهش سلام میکردن و با خشرویی جواب تک تکشونو میداد ... خوشم میومد که خودشو نمیگیره ... شخصیتش جوری بود که ناخداگاه مجبورت میکرد بهش احترام بزاری ...
نشستیم پشت یکی از صندلیا...یکی از گارسونا که پسر جوونیم بود اومد سمتمون ..
-سلام جناب آسایش ...
با دیدنش لبخند عریضی زد
-به سلام آقا حمید ... حالت چطوره ؟!
-ممنون آقا ... به لطف شما خوب خوبم ...
-وامی که برا ازدواجت گفته بودم و از حساب داری گرفتی ؟!
پسره نگاهش پر شد از قدر دانی
-بله آقا ... واقعا شرمندم کردین ... شما نبودین الان نه کار درست وحسابی داشتم نه پولی برای ازدواج ...
اخم ریزی کرد
-این حرفا چیه ... پدرت بیشتر از اینا به گردن من حق داره ... فعلانم زیاد حرف نزن دوتانسکافه ای چیزی بیار برامون وقت نیست ....
پسره با خنده دور شد
روشو کرد سمت من ...
-پدرش نظافتچی شرکتمه ... خیلی به گردنم حق داره چند باری کمکشون کرده بودم ... سه سال پیش تا لب ورشکستگی رفتم جوری که لنگ پنجاه ملیون پول بودم ...
باورم نمیشد خونه شصت متریشو واسه خاطر کمک به من بفروشه ... درسته سی ملیون چیزی نیست اما تو شرایط بحرانی برام بیشتر از سی میلیارد ارزش داشت ... یه هفته بعدش که حسابم پر شد یه خونه دوبرابر خونه قبلیشون نزدیک شرکت براش خریدم و پسرشم اینجا گذاشتم استخدادم کنن ....
نگام خیره به دستام بود...
-بهتون اصلا نمیاد انقد خیر باشین ...
-همونقدری که به شما نمیاد خجالتی باشین ...
با تعجب سرمو آوردم بالا ... خندید ... نسکافه هارو که گذاشتن روی میز .. دستاشو بهم قلاب کرد
-ببین مهسیما خانوم من آدم روک و روراستیم ... اهل رو بازی کردنم نه زیرو رو کشیدن ... نمیخوام دروغ بگم از همون لحظه اول که دیدمتون از فیستون خوشم اومد ولی از وقار و متانتتون بیشتر ...
البته نمیدونستم شمام تو زندگی قبلیتون شکست خوردین وقتی مامان اینو گفت شوکه شدم و البته دروغ نگم یکمم خوشحال ...
من زندگی عادی دارم ... و فقط جای یه زن تو زندگیم خالیه ... کسی که قبول

1400/05/17 14:57

کنه زن من بشه باید قبول کنه مادر بچمم بشه ...
من و سها عین قلب و مغزیم ... هر کدوم نباشیم اون یکی به هیچ کاری نمیاد ...
امروز میخواستم سهارم بیارم ... میخوام سنگامو وا بکنم ... اگه قراره خودمو اثبات کنم بهتون ترجیح میدم خودمو کنار بچم اثبات کنم ...
اگه قراره منو بپذرین باید سهارم بپذیرین ... همین اول کار اینو میگم که نگین نه و نمیشه ...
پریدم وسط حرفش...
-شما میدونین علت جدایی من از همسر سابقم چی بوده؟...
نگاهش رنگ تاسف گرفت
-بله متاسفانه ... ولی من مشکلی با بچه دار نشدن شما ندارم ...
صاف تو چشماش خیره شدم
-یه سوالی میتونم ازتون بپرسم رک و پوست کنده جوابمو میدین ؟...
-بفرمایید ..
-شما تنها دلیلتون سهاست برای ازدواج ؟..
لبخند جذابی زد
-من سها رو تو بد ترین برهه زمانی تنهاییم بزرگ کردم ... حتی حاضر نشدم براش پرستار بگیرم ... تو این دوسال زندگی و شب و روزم خلاصه شد تو وجود سها .... بعد از اینم میتونم همین روال و ادامه بدم ... من زندگیم یه نظم میخواد ... یه آرامش ...
-یه سوال ... شما که از هر لحاظ ایده آلید پس چرا خانومتون...
باز خندید ... انگار این مرد اخم کردن بلد نیست ...
-آره شاید ایده آل به نظر برسم ولی خب این چیزیه که اطرافیانم فک میکنن اونا منو از بیرون میبینن ... نمیدونم شایدکم بودم براش تو زندگی مشترک ... البته نازلی یه اشتباه بود که خودم مرتکب شدم ... مادرم همیشه میگفت دختری که نجیب باشه وخانواده دار هیچوقت سراز خیابونا در نمیاره ...
من و نازلی بعد سه سال دوستی باهم ازدواج کردیم ... البته اینم بگم همزمان بامن باهمون آقایی که معشوقشم بوده دوست بودن ... یه جورایی من ساپورت مالیش میکردم و اون ساپورت احساسیش ...
یک سال بعد ازدواجم یک میلیارد از پولمو برداشت و فرار کردن که خب زیادم مهم نیست ...همش صدقه سری سهام ... من الان بی نازلیم خوشبختم ولی دوست دارم سهام خوشبخت باشه ...
-اگه یه روز برگرده ...
خیلی عادی گفت
-هیچ جایگاهی تو زندگیم نداره ... من همون شیش هفت ماه بعد ازدواج که فهمیدم نازلی حرص پول داره نه عشق دلسرد شدم از زندگی باهاش ... سها تنها دلیلی بود که تحملش میکردم .... که خب اونم خدارو شکر حل شد ...
خود سهام که قانونا ماله منه ولی اون زن هیچ وقت برنمیگرده
ابروهامو کشیدم توهم
-چرا؟
شونه ای بالا انداخت و فنجونشو گذاشت رو میز
-من بعد رفتنش پرونده سرقت یک میلیاردی شو تشکیل دادم و نذاشتم بسته شه خودشم خوب میدونه هر موقع برگرده باید مستقیم بره زندان برای همین دیگه دورو بر من و زندگیم آفتابی نمیشه ...
-خب شما به خاطر شکستیکه خوردی همیشه ممکنه به من و زندگیتون بامن شک داشتـ...

1400/05/17 14:57

دستشو به نشانه سکوت بالا گرفت
-ببین مهسیما خانوم من سی و سه سالمه ...اونقدری عاقل و بالغ هستم که همه رو به یه چوب نزنم ... نازلی بد بود قبول دلیل نمیشه همه بد باشن ... من با وجود خیانتی که نازلی کرد هنوز هم که هنوزه خرج پدر و مادرشو میدم هرچند اونا نمیدونن من کیم ولی خب من حالیمه که اونا مقصر نیستن ...
نازلی گند زد به آبروشونو باباش یه روز بعد رفتنش سکته کردو الان فقط تنها کارایش دیدنشه ... مادرشم پیر تراز اونیکه بتونه خرج خودشو شوهرشو در بیاره ...
اگه قرار بود بین این همه آدم آدم بد وجود نداشته باشه که دیگه ما قدر آدم خوبا رو نمیدونستیم ...
با تحسین نگاهش کردم ... واقعا تو دلم تاسف خوردم برای زنی که همچین کسی و از دست داد ...
نگاهی به ساعتش انداخت ... –ببین خانوم مهسیما ... من میخوام بشناسمت و توام منو بشناسی ... در آخر تصمیمت هرچی باشه ... هرچی ... کاملا به نظرت احترام میذارم ...
فکر نکن چون فرزام پسر دایمه اینو میگم ...
فرزام یکی از با لیاقت ترین پسرایی که دورو برم دیدم ... اونم مثله من شکست بدی خورد من از اول ترنم و میشناختم دختر درستی نبود ولی نمیخوام منکر علاقش به فرزامم بشم ... خدا بیامرزدتش ولی به درد فرزام نمیخورد ...
فرزام لیاقت خوشبختی و داره ... مطمئنم هستم کنار تو میتونه این خوشبختی و بدست بیاره ولی مهم اینکه تو کنار کی خوشبخت باشی ...
لبخندی به روش زدم و نسکافمو سر کشیدم ... سبحان خوب بود ...ولی شاید به قول خودش از بیرون خوبه ....
نسکافمو خوردم ...دلم یه خواب میخواست ... یه خواب تو ظهر زمستونی که آفتابی بود ... دوست داشتم روزای آفتابی زمستونو ... آرومم میکرد ...
********
نشستم روی تابی که توی حیاط بود ... پس فردا عید میشد ولی هوا بد جوری سوز داشت ... ژاکتمو پیچیدم دور خودم و خیره شدم به ماه تو آسمون ...
"تو ماه را دوست داری و من ماهاست که تورا"
سرمو چرخوندم سمت مهیار ... نشست کنارم ...
-چیه خواهر کوچیکه فاز عشقی برداشتی ... نکنه عاشق سبحان شدی ؟...
خندیدم ...
-یه چی میگی ها ...
خندید و دست انداخت دور شونم ...
-تصمیمت چیه ...
-هنوز خیلی مونده تا جواب بدم ...
-آره خیلی مونده ولی خب حق دارم به عنوان برادرت برام پارتی بازی کنی و جوابتو بدونم..
صادقانه گفتم ...
-تصمیمی نگرفتم مهیار ... میترسم از اینکه باز اشتباه کنم
نگام کرد
-از چی میترسی ... امیر حسین و خانوادشو نمیشناختی ولی داری سعی میکنی سبحان و بشناسی فرزامم که کم نشناختی ....
-تو جای من بودی کدوم و انتخاب میکردی ...
شونه ای بالا انداخت ...
-خدا رو شکر که جای تو نیستم و نمیخوامم باشم ولی اگه عاقلانه فک کنیم جفتشون خوبن ولی اگه پای

1400/05/17 14:57

احساس بیاد وسط من نمیتونم نظری بدم ...
فرزام و میشناسم اونقدریکه بدونم بلده یکیو عاشق کنه و خوشبختش کنه سبحانم این چند وقته شناختم ... بلده زندگیشو منطقی بچرخونه .... بلده راضی کنه طرفشو ...
نگامو دوختم به ماه
-مهیار گاهی از اینکه انقد سریع بزرگ شدم بدم میاد ...
نگاهش هم جهت با نگام چرخیدو با صدای آرومی گفت
-من گاهی از اینکه به دنیا اومدم بدم میاد ...
-مهیار
-هوم؟!
-برام شعر میخونی ؟...
سرشو چرخوند سمتم
-از کی ؟!
- فروغ ...دوست دارم امشب بسازم تو ذهنم چیزی که تو شعرشه ...
با لبخند برادرانه ای منو بیشتر غرق کرد تو بغلش
تو امدی زدورها و دورها
زسرزمین عطرهاو نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
زعاجها,زابرها,بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببربه شهر شعرهاو شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب ازستارگان تب شدم
چوماهیان سرخ رنگ ساده دل
چشمامو بستم و زمزمه کردم همراهش .... هوای امشب سوز داشت سوز آخر سال ... سوز آخرای اسفند ... سوزی که بوی عید میداد ... بوی تب و تاب و دلشوره ... بوی زندگی ... سوزی که گرم بود با همه سردیش
چوماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چهدور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو ...
ساکت شدو تنهایی ادامش دادم ....
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من به کجا رسیده ام
به کهکشان,به بیکران,به جاودان
کنون که آمدیم تابه اوجها
مرا بشوی به شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
یاد آقابزرگ افتادم وقتی این شعرو با احساس میخوند برامون
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب میشود
"آفتاب میشود _فروغ فرخزاد از مجموعه تولدی دیگر "
گوشی مهیار زنگ خورد .... هردو حواسمون رفت پی گوشی ... گوشی و از جیبش در آورد ... نگاهی بهم کردو یه تای ابروشو داد بالا
-سبحانه ...
تماس و وصل کردو زد رو اسپیکر صدای مردونش تو گوشی پیچید ...
-الو
-سلام سبحان جان ...
-سلام آقا مهیار خوبی ؟ بچه هات خوبن؟
مهیار نگاهی بهم کردو جواب داد
-شکر همه خوبیم ... خیر باشه تماس گرفتی ...
-راستش علت اینکه مزاحمت شدم این بود که یه پیشنهاد بدم بهتون ... برنامتون برا عید چیه؟میرین تبریز ؟..
-معلوم نیست هنوز شاید رفتیم ...
-ما و چند تا از فک و فامیل داریم تا پنجم میریم دماوند ... میخواستم پیشنهاد بدم اگه برنامه ای ندارین

1400/05/17 14:57

شماهم بیاید ...
مهیار نگاهی به من کرد که بی تفاوت شونه ای بالا انداختم براش ...
-کیا هستن ؟...
-غریبه نیستن همشونو دیدین ولی خب اکثرا جوونان فعلا معلوم نیست کیا اوکی شن صد در صد ... تا فردا قطعی میشه اکیپمون ...
-باشه پس منم همون فردا جوابمونو میدم بهت ...ر استش باید اول با بچه ها هم هماهنگ کنم میدونی که ...
-نترس برای اونام یه فکری کردم ... مربی مهد سها که بیشتر وقتا اونجا میزارم تا مواظبش باشه مادر یکی از دوستامه که اونم باهامون میاد خیالت از بابت بچه ها راحت باشه ...
-باشه بزار به مهسیمام بگم خبرشو بهت میدم
-باشه منتظرم پس ..
-سها رو ببوس ...
-ممنون توام بچه ها رو ببوس و سلام برسون فعلا
-فعلا ...
گوشی و قطع کردو چرخید طرفم
-خب اینم از برنامه عیدمون پایه ای بریم یا نه ؟
شونه ای بالا انداختم
-نمیدونم ... اگه تو برنامه خاصی نداری بریم ...
-نه برنامه خاصی ندارم .... اتفاقا بدم نمیشه حال و هوامونم عوض میشه ...
***********

ماهی های قرمز و گذاشتم وسط سفره ...
-مادر جون چقد مونده تلوزیون روشنه ؟
دریا از رو مبل پرید پایین ...
-من روشن کردم الان احسان داره میده ...
نگام چرخید سمت دیگه سالن که دریا با عشق زل زده بود به صفحه تلوزیون ... مهیار آروم موهای بافته شدشو از پشت کشید
-ای بچه انقد احسان احسان نکن من غیرت دارم ...
خندیدم
-علیخانیه ؟...امسالم سال تحویل با اونه ؟!...
مهیار نگاشو از تلوزیون گرفت و رفت پیش حاج آقا ...
-آره امسالم این پسرس...
باخنده گفتم
-من موندم ملت چرا انقد خودشونو کشتن برای این اینکه ...
راه افتادم سمت تلویزون و نشستم کنار دریا ...
کت و شلوار مشکی براقی پوشیده بود که شدیدا بهش میومد ... با ذوق گفتم
-وای چه خوشتیپ شده امسال ...
همگی زدن زیر خنده ... خودمم خندم گرفت دریا باهیجان گفت
-وای من میخوام زن احسان شم عمه ببین چقد خوشگله ...
آران با اخم گفت
-خجالت بکش ... خیلیم زشته
دریا شاکی گفت
-اِ .... بابا ببینش ... به احسان میگه زشت ...
مهیار با خنده بلندی گفت
-پسر به دوماد من توهین نکن خیلیم خوشگل ...
مادر جون از آشپز خونه گفت
-پاشید همگی بریم سر سفره بشینیم بیست دیقه دیگه سال تحویله ...
تا مهیار و حاج آقا بلند شدن صدای آیفون بلند شد ... حاج آقا خواست بره سمت آیفون که گفتم
-من باز میکنم ...
مادر ون-کیه این دم دمای سال تحویل آخه ...
دویدم سمت آیفون ... با دیدن صفحه مربعی کوچیکش یه لحظه نفسم حبس شد ... پشتش به من بود ولی من این استایل و خوب میشناختم ...
این پسری که پشتش به من بودو یه کت مشکی کوتاه پوشیده بود و هیکل چهارشونش معلوم بود و خوب میشناختم ...
ضربان قلبم نامنظم شده بود

1400/05/17 14:57

... نفسم در نمی اومد یه ماهی میشد نبود ...
گوشی آیفونو برداشتم ..
-کیـ... کیه...
صدام میلرزید از هیجان ... چرخید سمت آیفون ... با دیدن اون ته ریش منظم و موهای بهم ریخته لبخندی نشست رو لبم ....
بی اینکه معطل کنمش درو زدم ...
حاج آقا از اون ور سالن پرسید
-کیه بابا ؟...
سعی کردم هیجانمو تو صدام پنهان کنم ...
-فـ...فرزامه ...
سریع درو باز کردم و رفتم حیاط ... دویدم سمت در حیاط که وسط راه پاهام ایستاد ...
لبخندی که رو لبم میومد ناخواسته بود .... جون کندم تا پنهونش کنم ...
رسید رو به روم
-سـ...سلام... مگه ...مگه ماموریت نبودی ...
یه تای ابروشو دادبالا و لباش یه وری کج شد...
اون لحظه حس کردم جذاب ترین و زیباترین لبخنددنیا رو قاب گرفته توی صورتش ...
اون لحظه عقلم نبود که داشت تصمیم میگرفت ... حسم بود ...
-اگه میخوای برگردم برم ...
ناخداگاه دست بردم سمت آستین کتش ...
-نه بیا بریم ..
نگاهی به آستینش کرد که مشت شده بود تو دستم ... نمیدونم چرا دوست داشتم اون لبخند محوی و که کنار لبش بود ...
-فرار نمیکنما ...
توجهی به کنایش نکردم ... الان دوست داشتم که دستشو بگیرم ...
-بیا بریم الان سال تحویل میشه ...
استینشو که کشیدم دستم خشک شد ... با دست دیگش مچ دستمو چسبید ...
نفسم حبس شد توی سینم و یه لحظه یادم رفت نفس کشیدنو ...
نگام رفت سمت دستش که انگشتاش لغزید بین انگشتامودست سردم گم شد توی دستای مردونش ...
قلبم میلرزید .... حس میکردم توی قفسه سینم آشوبیه بیا و ببین ...
دستام یخ کرد ... نگاهم نکردو راه افتاد سمت درساختمون که یهو در باز شد ...
فاصله بین باز شدن درو فشار خفیفی که به دستم وارد کردو دستم ول شد دوثانیم طول نکشید ...مادر جون دوید سمتش ...
-الهی فدات شم مادر که این شب عیدی چشم انتظارم نذاشتی ..
خدا عیدیمو پیش پیش داد....
سروصورتشو بوسه بارون میکرد ... چشمم به حاج آقا افتاد که چشماش داشت میخندید ... فرزام با خنده دلنیشنی مادرشو تو بغلش کشیدو رو به حاج آقا گفت
-فک کردم بعد سه سال دلم برای یه سفره هفت سین خانوادگی تنگ شده .... برا همین یکی دو روز مرخصی دادم به خودم ...
حاج آقابا لبخند گفت
-خوش اومدی ...
مهیار دستشو دراز کرد سمت فرزام
-چطوری پسر ؟...
-خوب بودم ولی الان عالی شدم ... میزون میزون ...
صدای دریا بلند شد که داد میزد
-بدوئید احسان میگه الان سال تحویل میشه ...
همگی راه افتادیم سمت خونه ...
هیجان خاصی داشتم ... داشت خندم میگرفت ...یه جوری ذوق کرده بودم انگار چی شده ... فرزام با مهیار نشستن کنار سفره هفت سین ... دریام تو بغل فرزام نشسته بود ....
درست رو به روش نشستم ...نگام به صورتش افتادو لبخند عریضی بهش زدم که

1400/05/17 14:57

با یه لبخند کمرنگ جوابمو داد...
صورتشو چرخوند سمت تلوزیون ....حاج آقا نشست کنار منو قرآن و برداشت ...
صدای خوش دعای تحویل سال داشت شروع میشد
یا مقلب القلوب والابصار
دستامو بلند کردم سمت آسمون ...
قلبم و عاشق کن و عاشق نگهدار ... قلب که عاشق باشه محبت کردن و خوب یاد میگیره ...
یا محول الحول والاحوال
چشمامو بستم ... دعای دم تحویل سال یه حال و هوای دیگه داشت ... نمیدونستم چی بخوام...
حالمو خوب کن هر جوری که حال تو خوب میشه باهاش
یا مدبر الیل و النهار
هرچی که به صلاحمه تو سال جدید همون و برام رقم بزن
حول حالنا الی احسن الحال
حالمو خوب کن ....
صدای شلیک توپ و لبخندی که نشست روی لبمو وچشمایی که باز کردم ...
نگاش خندید تو چشمام ...عسلی چشماش چقد شیرین میزد تو این لحظه ...
گونم داغ شد ...
-عیدت مبارک خوشگلم ...
مادر جون و محکم بغل کردم ... بازار ماچ و بوس و تبریک داغ داغ شد ...
حاج آقا اسکناس تا نخورده از لا قرآن در آورد خندم رفت هوا .... عاشق این مراسما بودم ...
یه ده تومنی تا نخورده گرفت سمت منو و ده تومنم گرفت سمت فرزام و مهیار ... دوتا پنجاه تومنیم داد به بچه ها که سر از پا نمیشناختن ...
دریا پاشده بودو با آهنگی که از تلوزیون پخش میشد میرقصید ....
مادر جون سریع کانالا رو زد رونکست وان ... دریا محکم دستمو کشید ...
-عمه بدو بیا برقصیم ...
خجالت کشیدم دستشو پس زدم
-اِ بچه برو بابا تو بلند کن ...
مهیار گوشی به دست اومد کنارم ...
-هر چی زنگ میزنم بابا اینا بر نمیدارن فک کنم رفتن خونه دایی که آنتن نمیده
دریا دست جفتمونو کشید ... به زو بردمون وسط با تشویق های مادر جون و لبخندای از ته دل حاج آقا مجبور شدیم باهم برقصیم ...
منو و مهیار زوج خوبی تو رقص بودیم ... آران و دریام اومدن وسط ...
آران و پشت سرش دریا سریع رفتن سمت فرزام و به زور سعی داشتن بلندش کنن ...
صدای قهقهش رفته بود رو هوا ...
اونقدر زور زدن تا بلند شد ... عین زامبیایی ها ریخته بودیم وسط و هر کی یه سازی میزد .....آران با آهنگ فارسی بندری میرقصید ....مهیار و من شلنگ تخته مینداختیم و فرزام مردونه جلوی دریا بشکن میزدو قر میداد ...
چه قد دوست داشتم خوشی الانمونو ...
چقدر خوبه یه خانواده باشی پر آدم ... پر قلبای مهربون ... پر عشق ....
گرمای خانواده رو میشد حس کرد وسط این حجم عظیم از عشق و مهربونی ...
*******
فرزام
نگام به لب و لوچه آوزونش افتاد برخلاف یه ساعت پیش چقد قیافش دپرس بود ...
گوشیمو برداشتم و گذاتشم توی جیبم ...مادر جون با لحنی پر از گله و ناراحتی گفت
-یعنی چی مادر خب امشب و بمون فردا برو ...
صورتشو بوسیدم
-نمیشه قوربونت برم یه امشب و

1400/05/17 14:57

مرخصی داشتم اونم فقط واسه خاطر تو گرفتم ...
آقاجون قیافش بشاش تر شده بود
-برو پسر جون همینم که تا اینجا اومدی خوشحالمون کرد ... پرواز داری یا با ماشین اداره میری ...
-به احتمال قوی با بچه ها بر گردم ...
مهیار دستشو گذاشت رو شونم ...
-رسیدی خبرشو بهمون بده ...
لبخند زدم به چهره جذاب و مردونش
-حتما ... شما مسافرت خوش بگذره بهتون .. تا میتونید صفا کنید که مهسیما خانوم بعد برگشتنش باید بکوب بشینه پای درس ...
جوابمو ندادوروشو کرد اونور ...
این ادا اصول بچه گونش بود که آدم و اسیر میکرد ... دلخوریاشم شبیه یه آدم بزرگه نبود ...
نذاشتم تا دم در بیان ... از خونه زدم بیرون و درو بستم ... یقمو کمی بالا کشیدم ... هوا هنوز سوز داشت ....
ماشین و تو خیابون پارک کرده بودم تا موقع بیرون آوردنش مشکل پیش نیاد ... مجبور بودم تا اونجا پیاده روی کنم ...
داشتم از کوچه خارج میشدم که صدای قدمای تندی و پشت سرم حس کردم ....
-فرزام ...
سریع چرخیدم ... با دیدن مهسیما که رسید جلومو نفس نفس میزد چشمام گرد شد ...
-چیه چی شده ؟...چرا دویدی دنبالم ؟
صاف ایستادو نفس نفس میزد ...
-خواستم ... خواستم عیدیتو بدم ...
لبخند نشست رو لبم ...
-خب بده ببینم ...
دست مشت شدشو جلوم باز کرد ... چشمامو ریز کردم و پلاک کوچیکی که زنجیر ظریفی بهش وصل بودو برداشتم ...
-این ون یکاده ... وقتی بچه بودم مادر بزرگم برام روز تولدم خرید ... به قول خودش دفع بلاست .... پیش خودت نگهش دار ...
لبخند پر محبتی به روش پاشیدم ... میل عجیبی داشتم به اینکه بکشمش توی بغلم ...
دروغ گفتم امشب به خاطر اون اومدم ... دلم تنگش بود ... دلم پوکیده بود از بس از دور دیدم و جلو نیومدم ...
زنجیرشو باز کردم ودست مشت شدشو باز کردم زنجیرو گذاشتم توش ... با تعجب به کارم نگا میکرد ...
گردنمو خم کردم و گردنبند خودمو باز کردم ... پلاک و انداختم توی زنجیر خودمو گرفتم سمتش ...
-خودت بنداز گردنم ...
لبخند دندون نمایی زد وروی پنجه پا بلند شد ....خم شدم تا هم قدو قوارش بشم ...
بوی ادکلنش تو دماغم پیچید گردنش جلوی چشمام بود ... چشمامو بستم و یبار دیگه نفس عمیقی کشیدم ...
زنجیرو که محکم کرد خواست صاف بایسته که دستامو حلقه کردم دورش ...
خشکش زد ... بی توجه به اینکه وسط کوچه ایم کنار کشیدم و کشیدمش تو بغلم ... سرمو بردم نزدیک گوشش ...
-منم میخوام یه عیدی بدم بهت فسقلی .... میدونم کمه ولی همه غرورمو دارم پاش میدم ...
برام مهم نیست تصمیمت چیه من یا سبحان ... مهم خوشبختیته که آرزومه ...
ولی امشب همینجا تو این جا یه حرفی بهت میزنم که مطمئن باش اولین و آخرین نفری هستی که میشنویش ... بلد نیستم ثابت کنم ولی با همه

1400/05/17 14:57

وجودم میگم
لبامو چسبوندم به گوشش که از شالش زده بود بیرون
-دوست دارم ... قد همه روزایی که نمیشناختمت و میشناسمت دوست دارم ...
قد خوش ترین خاطرات خوشیم دوست دارم ...
تا فردا اینجام ... تصمیمتو بگیر ... نمیگم عجله کن ولی نمیخوامم بازی و شروع کنم که بازندش باشم ... بازی نمیکنم ... اولش بگو آخرش کجاست
اینو گفتم و ول کردم دستاشو ... بی اینکه به صورت مبهوتش نگاه دیگه ای بندازم از کوچه زدم بیرون ...
ماشین و روشن کردم و دور شدم... نگام از آینه بهش افتاد که دستش روی گوشش بودو خیره بود به مسیر رفتنم ...
من نمیتونم رقابت کنم .. ولی حداقلش اینکه که بی بازی کنار نکشیدم ... حداقلش اینکه اگه فردا با سبحان دیدمش حسرت اینو که حرفمو نزدم ونمیخورم
...غرورمو فدای حسم کردم ...امیدوارم ارزششو داشته باشه ...
تا فردا صبح اگه جوابمو داد که هیچ اگه نداد بازم ازش دور میشم عین دوسال پیش ...
نمیخوام بمونم و بشم آینه دق
نمیخوام بمونه و بشه آینه دق
هردو باید مسیرمونو مشخص کنیم یا کنار هم تو یه مسیر ..... یا تو دوتا مسیر جدا از هم ...
*****
مهسیما
نگام به ساعت بود ...پنج و نیم بودو من هنوز نخوابیدم ... غلت زدم ...
گفت تا امروز جوابشو بدم ...داشتم دست و پا میزدم تو بلا تکلیفی داغی لباش روی لاله گوشم هنوزم داشت وجودمو به آتیش میکشوند ...
نشستم روی تخت .... سبحان و میخواستم یا فرزام ؟...
سبحان که سها رو داشت میتونستم مادری کنم براش؟... میتونستم عاشق سبحان و بچش باشم؟
باید با خودم روراست میبودم ... من عاشق فرزام بودم ... گاهی عشق بی منطق میشه نمی تونستم زن سبحان باشم و عاشق فرزام ....
سریع از تخت اومدم پایین ... میدونستم دارم ریسک میکنم ولی میخواستم اینبار پای دلم بشینم نه عقلم ...
نمیخواستم برای بار دومم از دستش بدم ... نمی خواستم یه عمر حسرت بشه و خیالی که پر بکشه سمتش ....
مانتومو ازکمد برداشتم و سریع تنم کردم و شالمو انداختم روی سرم .... از اتاق زدم بیرون و سویچ مهیار و برداشتم و از خونه زدم بیرون ... فقط خدا خدا میکردم به موقع برسم ...
دستم مدام روی بوق بود ...
باید بهش میگفتم ... اون گفت ... فرزام با همه غرورش گفت ... گفت دوسم داره ...

1400/05/17 14:57

#پارت_پایانی_تباهی

1400/05/18 11:27

باید میگفتم حرفی و که دیشب شک داشتم به گفتنش ... نمیتونستم تردید به دلم راه بدم ...باید ریسک میکردم ...
فرزام با همه خوبیا و بدیاش یه زمانی عاشقم کرد ... من فرزام و میشناختم عالی نبود ولی برای منی که دوسش داشتم با همه نقاط منفیش بهترین بود ...
گوشیمو برداشتم ... شیش شده بود ...بی توجه به ساعت و وقت و بی وقت بودنش شماره سبحان و گرفتم ... سر پنجمین بوق بود که صدای خواب آلودش تو گوشم پیچید ..
-الو
نفس عمیقی کشیدم
-سلام آقا سبحان مهسیمام ...
انگار هشیار تر شد ...
-جانم سلام .... طوری شده ؟
-نه فقط ...
چشمامو بستم و باز کردم و با اطمینان خاطر و قوت قلبی که ب خودم میدادم بی وقفه گفتم
-آقا سبحان خیلی فک کردم ... این بی لیاقتی محضه که کسی از آدمی مثله شما بتونه بگذره ولی گاهی دل آدما گوش نمیده به حرف عقل و منطقشون ... شما فوق العاده اید ...
شاید اگه یه روزی ... یه زمانی ... یه جای دیگه شما رو میدیدم و میشناختم بی برو برگرد عاشقتون میشدم ...
شاید اون موقع برام چه عقلی چه حسی بهترین و تنها ترین انتخاب بودین ولی من ...
نذاشت حرفمو ادامه بدم ...
-حدس میزدم .... فرزام پسری نیست که بشناسیش و بتونی از کنارش رد بشی ... منو و فرزام هر دو شکست بدی خوردیم ...امید وارم بتونی آرومش کنی و بتونه خوشبختت کنه
تقریبا حدس میزدم جواب آخرت چی باشه ولی خب میخواستم یبار دیگه شانسمو امتحان کنم ...
نفسشو با صدا داد تو گوشی ...
-مهسیما خانوم .... شما اولین یا آخریش نیستین .... من و سها فعلا تنهاییم ... چیزی ازتون نمیخوام وامیدوارم خوشبخت بشید ... من و سها هر دو دوست داریم خوشبختیتو ببینیم تو برای هر دومون عزیزی....
لبخندی با رضایت خاطر زدم ... این مرد با همه جونیش مرد تر از همه مردایی بود که تاحالا دیده بودم ...حقش خوشبختی با زنی بود که واقعا عاشقش باشه .... میدونستم حسش به من عشق نیست ولی احترام تو تک کاراش مشهود بود ...
-یه دنیا ممنون محببتونم ......
خندید ... مردونه مثله همیشه آخر شخصیت بود ... ماشین و نگهداشتم و سریع پیاده شدم ....
صداش تو گوشم پیچید
-همیشه میتونی رو کمکم حساب کنی ....
تا خواستم جواب بدم از در زد بیرون .... خشکم زد ... لباس فرم تنش بود
منتظر جوابش نشدم و سریع قطع کردم ....
به زور نفسمو تو سینه حبس کردم
-فـ....فرزام ...
ایستاد ... سریع چرخید سمتم .... با دیدنم انگار خشکش زد ...
سریع رفتم جلو ... نمیدونستم چطوری بحث و شروع کنم .... دستامو مالیدم بهم و دستپاچه نگاهی به اطراف کردم ...
-تو ... اومدی اینجـ...
چند بار سرفه کردم تا راه گلوم باز شه ....
-راستش ... گفتی ...جواب بدم گفتم ... یعنی اومدم بگم که ....
انگار فهمید دارم جون

1400/05/18 11:29

میکنم تا حرف بزنم ....
-خب اومدی که جوابمو بدی؟...
نگامو از نگاش دزدیدم ...
-نه ... فقط ... خب ...راستش ....
از بی عرضگی خودم حرصم گرفت .... نفس عمیقی کشیدم و یه نفس گفتم
-ببین فرزام من تصمیم و گرفتم ... یعنی گرفته بودم ولی شک داشتم .... من با همه بدیات و اخلاقای مزخرف و غیر قابل تحملت تصمیم گرفتم یه عمر تحملت کنم ...
این و گفتم و خندم گرفت .. دستشو گذاشت جلوی دهنشو و روشو چرخوند اونطرف ... از خط باریک و کوچیک کنار چشمش فهمیدم خندش گرفته
نگام کرد ...
-الان یعنی میخوای زن من بشی ؟!..
بی حرف نگاش کردم که دستی بین موهاش کشیدو نگاهی به ماشین مهیار کرد ...
-خب پس باشه دیگه ...من برم سر کار توام که ماشین داری ... بعدا راجبش مفصل صحبت میکنیم ...
خشک شدم ... فقط همین ... فک کردم داره شوخی میکنه ولی دیدم جدی جدی راه افتاد سمت ماشین ادارشون که کمی جلوتر نگهداشته بود ...
-برگشت سمتم
-میبینمت فعلا ...
سوار ماشینشون شدو اونم با تک گازی ازم دور شد ... کپ کرده بودم ... نه به اون همه احساس دیشب و نه به این سردی امروز ...
گوشیم توی جیبم لرزید ... نمیدونستم باید چیکار کنم یه لحظه حس پشیمونی سر تا پامو گرفت....
اخمام رفت توهم ... غرورم و له شده میدیدم .... نمیدونم چرا یه حس خیلی بدی اومده بود سراغم ...
یه حسی میگفت دیشب فقط یه نقشه بود برای اینکه بهم ثابت کنه دوسش دارم ... این حس که حرفاش حقیقت نداشت عین خوره افتاده بود به جونم ...
دستمو گذاشتم روی سینم و بغضو قورت دادم .... با قدمایی سلانه سلانه رفتم سمت ماشین ... حس سر خوردگی یه جوریم میکرد ... اون لحظه حاضر بودم خودم و بکشم ولی این اتفاق نیافته ...
یه جوری برای اولین بار میخواستم به چند ثانیه قبل برگردم و پاک کنم این چند دقیقه رو ....
پشیمون از اومدنم بودم ... در ماشین و بستم ....تا خواستم ماشین وروشن باز جیبم لرزید و اهنگش رفت رو مخم.... عصبی از جیبم بیرون کشیدمش
با دیدن شمارش خشکم زد ... میخواستم بازش نکنم ولی حس اینکه ممکنه فک کنه الان داغونم کرده باعث شد تماس و وصل کنم .. صدای جدیش تو گوشم پیچید ...
-فک کردم از خوشی غش کردی...
آب دهنمو قورت دادم تا لرزش صدام و نشنوه
-چرا غش ؟...
صداش پر شد از شیطنت ...
-اس ام اس رو نخوندی نه ؟
ابروهامو کشیدم توهم ...
-اس ام اس ؟..
خندید ... ولی مردونه ...
-رسیدی خونه چمدون خودتو و مهیار و بچه ها رو ببند ... پنجشنبه مراحمتون میشیم برا امر خیر ...
نفسم عین صداش قطع و وصل میشد ... چرا داشت باهام بازی بازی میکرد ...
-الو ... الو ... میشنوی صدامو ؟....
-تو ... تو...
خندید ... با حرص گفتم
-تو خیلی بیشعوری ... خیلی زیاد ... غلط میکنی بیای خاستگاری من جواب من

1400/05/18 11:29

منفیه ....
-ناز نکن ... هر چند نازتم خریداریم ولی ارزون بده مشتری شیم ...
تا خواستم از عصبانیت جیغ بکشم سریع گفت
-سربازه اومد فعلا ....
جیغم پشت صدای بوق خفه شد ...
گیر کرده بودم بین خنده و گریه ... داشت خندم میگرفت و از طرفیم داشت گریم میگرفت.... نگاهی تو آینه به خودم کردم .... لپام سرخ سرخ بودو نیشم باز ... هر چقد سعی میکردم ببندمش نمیشد....
چند باز بازو بستش کردم .... از این همه ذوق کردن خودم خجالت کشیدم ..
سریع ماشین وروشن کردم و راه افتادم سمت خونه .... هر لحظه یاد کارش و حرفش می افتادم تک خنده میکردم و سریع جمعش میکردم ... ذوق کردنای دخترونم عالمی داشتا ...
ماشین و پارک کردم و با نون بربری های تو دستم را افتادم سمت در .... همینکه درو باز کردم یه حجم گوشتالو نرمی محکم بغلم کرد ....
-الهی مادر به فدات دختر .... خدایا شکرت آرزو به دلم نذاشتی ....
گیج بوسه های پشت سر همش بودم
-نمیدونی فرزام که گفت موافقت کردی چه حالی شدم ... الهی عاقبت به خیر شی مادر
نگام به مهیار افتاد ... از لباسی که نصفش تو شلوار و نصف دیگش بیرون بودو از موهای آشفتش تابلو بود که الان از خواب بیدار شده ...
چپ چپ داشت نگام میکرد و یه نمه هم دلخور.... گیج نگاش کردم ... مادر جون یه بند داشت حرف میزد که صدای حاج آقا کلامشو برید ...
-خیلی مبارکه دخترم ... ایشالا اگه اول خدا و بعد خانوادتم بخوان دیگه عروس خودم میشی ...
بهت زده داشتم نگاشون میکردم مهیار اومد جلو و با اخم گفت
-من آخرین نفرباید بفهمم؟!
توی ذهنم داشتم حلاجی میکردم دقیقا چند دیقه از زمانیکه اولین نفر فهمید میگذره ؟!...
واقعاگیج شده بودم ...یه کلمم حرف نمیتونستم بزنم ...
مهیار بغلم کردو سفت فشارم داد که آخم در اومد ...دم گوشم گفت
-یکی طلبت ابجی کوچیکه ...
همه چی اونقدر سریع داشت پیش میرفت که من شک داشتم به خواب نبودنش ...
ظرف دو روز من و مهیار اومدیم تبریز و خبرشو مادر جون به مامان و بابام داد ...
قرار بود پنجشنبه صبح برسن .... مامانم یه جوری هول و ولا داشت انگار بار اولشه...
خودمم یه استرس عجیبی داشتم علتشو نمیدونستم ...
آخرین نگاه و تو آینه به خودم انداختم لپام از بس گل انداخته بود بی رژ گونه سرخ سرخ بود ...
یه شلوار دمپای سفید با یه تونیک بنفش و سفید پوشیده بودم خواستم شال سفیدم بندازم سرم دیدم خیلی مسخره میشه جلوشون شال وروسری سر نمیکنم شب خاستگاری بکنم ؟
موهامو دم اسبی بسته بودم وکامل تا زیر کمرم ریخته بودن ...
ذاتا لخت بودو با اون مو صاف کنیم که من کشیده بودم دیگه هیچی ....
آرایش ملایمی کرده بودم ... یه جوری ذوق داشتم که قلبم بندری میرقصید رسما...
نگاهی به

1400/05/18 11:29

اتاقم کردم ... خوب بود ساده و شیک ... صدای زنگ در اومد ... سریع از اتاق زدم بیرون ... تو آیفون طبقه بالا دیدمشون ... تنها چیزی که معلوم بود پشت حاج آقا بود که رو به دوربین بود...
یه اه زیر لب گفتم و از پله ها سریع دویدم پایین ...
-کله پا نشی یوقت ...
برگشتم عقب ... چشمم افتاد به مهیار که خوشتیپ تر از همیشه شده بود... بی جواب خندیدم ... اخم کردو موهامو آروم کشید
-یکم حیا داشته باشی بد نیستا
-آخ ... داداش خب دارم ... منتها صلاح نمیدونم بروزش بدم ...
محکم بغلم کرد
-برو بی حیا .... برو تا لهت نکردم ...
هردورفتیم پایین ... صدای خوش و بش و خوش آمد گویشون می اومد ... با مهیار رفتیم جلوی ورودی ....
مادر جون تا چشمش به من افتاد با خنده دستاشو باز کرد ...
-به به عروس گلم ....
با دیدن اونایی که پشت سر مادر جون وارد خونه شدن خشکم زد ...
حنا و محنا و خاله های فرزام همگی اومده بودن ... نگاهی به مهیار کردم که انگار اونم جا خورده بود .... با سقلمه آرومی که زد به پشتم به خودم اومدم و رفتم جلو مادر جون بغلم کرد .... بازار ماچ و بوسه حسابی به راه بود ... تقریبا همه رو میدیدم الا فرزام ... حنا و محنا از سرو کولم بالا میرفتن
همشونو تعارف کردیم تو ... داشتم یکی یکی میشماردمشون که موقع چایی آوردن کم نیاد ...
همگی یکی یکی میرفتن و چشمم دنبال اونا بود ...
-سلام ....
سریع چرخیدم سمتش ... به زور دهنمو بسته نگه داشتم ...
-سـ....سلام ...
اومد جلوتر و یه سبد پر گل رز سفید و صورتی گرفت سمتم و لبخند مردونه ای زد ....
نگام رفت سمت تیپش ...
یه کت و شلوار سیر سرمه ای با پیراهن سفید و کراوات آبی و براق .... سرمو انداختم پایین ...گوشم به خوشو بشش با بابا و مامان بود....مامان یه نیشگون از پهلوم گرفت ... قبلا گوشزد کرده بود بهم ...
سریع رفتم سمت آشپز خونه در کابینت و باز کردم و یه ده پونزده تا پیش دستی در آوردم ...
سریع آجیلا و شیرینیا رو گذاشتم روی اپن ....
-مهیـــــار ....
سریع اومد سمت آشپز خونه ...
نگاش به روی اپن افتاد و سری از روی تاسف تکون داد...
-بچه اول یه شربتی چیزی بیار گلوشون خشک شده ...
کلافه گفتم
-اهه ... ببر میارم اونم ...همشو باهم ببر
دستاشو آورد بالا
-خواهرم من دو تا دست بیشتر ندارما ...
-ولی منم دوتا دست دارم ....
-و من...
نگاه جفتمون چرخید سمت حنا و محنا ... حنا با خنده گفت
-نیازی نیست تشریفاتیش کنی ... بده ببریم بابا ...
تعارف به خرج دادم
-شما بشینید خودمومهیار میاریم ...
حنا یه گمشو بابای زیر لبی گفت و رو به مهیار گفت
-هزار ماشالا شمام که کد بانویی هستی و از هر انگشتتون یه هنر میباره همه هم واقفا به این امر یه امشب و بزارید ما ترشیده ها

1400/05/18 11:29

خودنماییم کنیم بلکه بختمون واشه ...
مهیار با خنده گفت
-و من الله و توفیق ..
حنا کمی خم شدو دستشو گذاشت رو پیشونیش ...
-اجرکم عندالله برادر
مهیار با خنده راه افتاد سمت مهمونا ... هردو پریدن تو آشپز خونه ...
محنا محکم با کف دست کوبید تو پیشونیم
-ای ناکس گفتم یه کاسه ای زیر نیم کاسته ها چیز خورش کردی؟
حناموهامو کشید
-ببین چه به خودشم رسیده ... شوهر ندیده بد بخت ....نمیدونم چه سحرو جادویی خونده فوت کرده تو صورتش پسرخاله بد بختم و هوایی شده ...

خندیدم و سینی و گرفتم طرفشون
-خفه بابا ... این یه چی خورده سرش عاقل شده به شما ها چه ...
حنا با خنده پیش دستیارو برداشت و محنام بقیشو ...
محنا-ماکه بخیل نیستیم ولی لااقل اون سحررو بده مام فوت کنیم تو چش و چال پسر مردم بلکه یکی پیدا شه بیاد بگیرتمون
راه افتادن سمت سالن .... سریع لیوانارو در آوردم و چیدم تو سینی .... شربتا رو ریختم ... از ذوقم دستام میرزید ...مامان اومد آشپز خونه ....
با دیدن دستام حرصی گفت
-دست و پا چلفتی بازی در نیار ببینم این چه طرز شربت ریختنه برو کنار
هلم داد کنار و شروع کرد به ریختن شربتا و غر غر ....
ببین صاف راه برو ... نزار شربت بریزه تو سینی ... یه تار مو از اون شیویتای رو سرتم بیاد جلو بریزه تو سینی خدا شاهده با ماشین نمره چهار میزنمش ...
نیشتم ببندهی نخند ...سنگ رو یخم نکنی ها ... یبار از خودت عرضه نشون بده...
با خنده ریزی دست دراز کردم و برداشتم سینی رو ...
-باشه مادر من ...
سینی و برداشتم و راه افتادم سمت سالن ... نگاهه همه چرخید روم ...حتی تو خاستگاری امیر حسینم انقد استرس نداشتم ....
خاله فرزام زودتر از همه دهن باز کرد
-به به ..... عروس خانوم جای چایی شربت آورده .... به به !
حنا با شیطنت گفت
-داره غیر مستقیم به هممون میفهمونه بی چک و چونه دهنمونو شیرین کنیم ...
همه ریز خندیدن .... شربتارو یکی یکی گرفتم جلوشون.. وقتی رسیدم به حنا با پاشنه کفشم ناخن شست پاشو چنان فشار دادم که جیغش در اومد ...
مامان سریع گفت
-وای چی شد ؟!...
حنا آبروریزی کرد
-اه خاله پاشین بریم این زن زندگی نیست از الان چشم نداره فامیل شوهرشو ببینه وای به حال فردا پسفردا که بیاد بشه عروس خونتون ...
قبل مادرجون حاج آقا گفت ...
-فامیلی که عین بعضیا کرم بریزه بایدم دم حجله دمشو بچینی ...
حنا با اخم گفت
-اِ ... عموداشتیم ؟!
باخنده چرخیدم سمتش ...
-دفعه دیگه به جای دمت زبونتو میچینما ... دو دیقه خودت زحمتشو بچین ...
بی توجه به خنده جمع سینی و که فقط دوتا شربت توش بودو گرفتم سمت فرزام ...
خیلی جدی دستشو دراز کرد سمت سینی که صدای مادر جون در اومد
-من میگم اگه

1400/05/18 11:29

جناب سرهنگ اجازه بدن ...این دوتا جوون برن باهم حرفاشونو بزنن شربتشونم بخورن بعد بیان اگه به خواست خدا همه چی حل شد بشینیم بقیه صحبتارم بکنیم ..
بابالبخند عریضی زد
-اختیار دارین حاج خانوم ...هرچی شما صلاح بدونین ...
مهسیما بابا فرزام جان و راهنمایی کن ...
سینی و گذاشتم روی میز
خاله فرزام –عزیزم شربتتونم ببرید گلوتون خشک میشه یهو...همه سنگاتونو وا بکنید
شوهر خالش که مرد موقری میومد با لحنی که ته مایه های شیطنت داشت گفت
-آره فرزام جان .... این اشتباه و یبار میتونی انجام بدی...
فرزام بلند شدو کتشو مرتب کرد
-مواظبم آقای حسینی حواسم هست ...
چشم غره ای بهش رفتم و راه افتادم سمت اتاقم ... پشت سرم از پله ها اومد بالا ...
در اتاق و باز کردم و کنار ایستادم ... با دستم اشاره کردم به داخل اتاق ... با لبخند یه وری گفتم
-اول شما...
یه تای ابروشو داد بالا
-میخوای بفرستیم تو اتاق تنهایی خفتم کنی؟
با دهن کجی گفتم
-همچین آش دهن سوزیم نیستی آخه ...
سرشو کمی خم کرد سمتم
-خدا از ته دلت بشنوه ....
وارد اتاق شدو مستقیم رفت رو تخت نشست ... وارد اتاق شدم و سینی و گذاشتم روی میز توالت ...
خم شدو لیوانشو برداشت ...
-خب بگو ببینم انتظاراتت از همسر ایده آلی مثله من چیه ...
خندم گرفت
-ایده آل ؟!
با اطمینان گفت
-ایده آل ...
شونه ای بالا انداختم
-شما بگو اول ...
پاشو روی پاش انداخت و شروع به چرخوندن لیوان تو دستش کرد
-ببین مهسی ...من کم و بیش تورو میشناسم ...دختر خوب و معقولی هستی ... انتظار آنچنانی ندارم ازت جز اینکه زندگی کنی نه بازی بازی...خانوادم برام مهمه
احترام میذارم به خانوادت و احترام بزار به خانوادم ...
دوست ندارم به هیچ عنوان هیچ کسی تو زندگیم دخالت کنه
هر حرف و حدیثی شد بین خودمو خودت و چهار دیواری خونمون دوست دارم بمونه ... رک میگم راجب بچه ...
فعلا نه من بچه میخوام نه تو موقعیتشو داری ... درستو بشین بخون مثله بچه آدم ...دوسه سال بعدم میشینیم یه فکری برابچم میکنیم ...
خب من همینارودارم که بگم ...حالا تو بگو چی میخوای
صاف نشستم و نفس عمیقی کشیدم ... با جدیت گفتم
-ببین گفتی خانواده ... من میدونی که از گل نازک تر به مادر جون نگفتم و نمیگم ولی انتظار دارم اونم منو مثله دختر خودش بدونه ...
دوست ندارم عین مادر امیر حسین تو زندگیم همه سرک بکشن ...
کارتم یه چیز دیگس که باید یکم کمش کنی من از بی حوصلگی و بهونه آوردن واسه خستگی کار بدم میاد ...
از کار اومدی میشی مرد خونه مفهومه ؟...
جفت ابروهاشو داد بالا و دستاشو ستون تنش کردو خیره شد بهم
-انتظار داری بگم بله قربان؟...
خندیدم
-حناق میگیری بگی

1400/05/18 11:29

؟
-نچ ... زیادیت میشه بچه ...
بلند شد ...منم بلند شدم ...دست دراز کرد وموهای بلندمو از پشت کشید....
جمع کن این شراره های اتش وفهمیدیم خوشگلی ....
با ناز گفتم
-شک داشتی مگه ...
خندید ...
-هنوزم شک دارم ...
خواستم چیزی بگم که سریع از اتاق اومد بیرون و باز شد همون فرزام جدی و عصا قورت داده ...
رفتیم پایین ... همه میدونستن جواب دو طرف چیه و به قول حنا این فقط یه خاستگاری فرمالیته بود برای خالی نبودن عریضه ...
حرف مهریه و جشن و همه چیز زده شد ... خیلی رفتار آقا جون موقع تعین مهریه به مذاقم خوش اومد وقتی بابا گفت مهریه رو کی داده کی گرفته
حاج آقا با جدیت گفت
-جناب سرهنگ هم مهریه رو میدن ... هم میگیرن ... مهریه کوچکترین حق زن از یه عمر زندگی با شوهرشه ...اینجور تعارفا اصلا جا نداره ... باید یه پشتوانه مالی برای دخترتون در نظر بگیرین و هر چیم باشه بی برو برگرد قبول داریم ..
مهریه و این چیزام خیلی سریعتر از اون چیزی که فک میکردیم تعین شد ... قرار بر این شد که سه روز بعدش عقد کنیم و یه مهمونی کوچیک بگیریم

به اصرار مامان همشون قرار شد بمونن شب و خونه ما .... هر چند خودشونم بی میل نبودن چون معلوم بود تکمیل اومدن ...
طبقه بالا رو برای بزرگترا آماده کردیم و حنا و محنا اومدن اتاق من ... محنا اونقدر خسته بود که تا جاشو انداختم بیهوش شد ...
خودمم جامو انداختم کنارشون و به پهلوم چرخیدم سمت حنا ...خم شدو چراغ خواب کنارشو خاموش کردو چرخید سمتم
-مهسیما!...
-هوم ؟
-یه سوالی بپرسم راستشو میگی ؟
-تا سوالت چی باشه
-سخت نیست
-سخت از نظر آدما فرق میکنه...
کمی من من کرد ...
-ببین تو .... یعنی تو میتونی با اینکه فرزام قبلا زن داشته بسازی ؟...
گیج گفتم
-خب منم قبلا شوهر داشتم این به اون در
دستشو تند تکون داد
-نه ...نه .... ببین یعنی ... چطوری بگم .... اگه تو این شرایط نبودی .... اگه دختر بودی ... اگه قراربود روزی مادر بشی بازم حاضر بودی با کسی مثله فرزام ازدواج کنی ؟
ساکت شدم ... راست میگفت حاضر بودم ؟!.... جواب سوالشو خوب میدونستم ...علاقه من به فرزام ماله امروز و دیروز نبود .... علاقه من ماله سالهای دور نزدیک زندگیمه ... ماله لحظه های شیرینی که کنارش تجربه کردم ...
اون موقع که عاشقش شدم هم میدونستم اون زن داره ... اون بچه داره ...همون موقعم با اینکه میدونستم این یه غلطه ... این یه اشتباهه بازم تجربش کردم ....
با اطمینان خاطر گفتم
-آره ازدواج میکردم ... ازدوج میکردم چون عاشقش بودم ...
با تعجب گفت
-عاشق فرزام؟
بی جواب خندیدم و اون دید خندمو تو تاریک و روشن اتاق ...
-ایـــــــی مگه میشه اون بد عنق خشن و دوسم داشت ...خرمغزتوگاز

1400/05/18 11:29