رمان های جدید

611 عضو

خواهری هم داره و نسبت بهش مسئوله..
ناخداگاه پوزخند زدم..اگه مامان یه همچین چیزی رو می شنید می گفت «تره به تخمش میره حسنی به باباش»..
مامانم خدای ضرب المثل بود..از این رفتارش خوشم می اومد..ساده بود و..زیبا..

یادش که می افتادم می زدم زیر گریه و تهش هم به هق هق می افتادم..جوری که صورتمو فرو می کردم تو تشک و ملحفه رو لای دندونام می گرفتم و لبامو انقدر به روی هم فشار می دادم که از درد بی حس می شد..
و این اشک هام بودن که روی جای جای ملحفه رد پاشون مونده بود..
واسه تک تکشون دلم می سوخت..و در عین حال نفرتم از شایان بیشتر می شد..

با یاداوریش ترس تو وجودم رخنه می کرد ..این که چی میشه و ایا بالاخره وجود منفور شایان ازتوی زندگیم برای همیشه محو میشه یا..
از طرفی به فرهاد فکر می کردم..اینا که منو به اسیری گرفتن نمی تونم یه زنگ کوچیک بهش بزنم..
مطمئنم الان خیلی نگرانم شده..
خدایا چکار کنم؟!..آه..

جلوی اینه ی قدی که توی اتاق بود ایستادم و به سر تا پام نگاه کردم..موهای قهوه ای و بلندم که رنگشون تیره بود و خیلی کم به مشکی می زد پریشون دورم ریخته بود..
چشمای خاکستریم که انگار دیگه مثل سابق شفاف نبودن..
یادش بخیر..مامانم همیشه می گفت چشمات نقش یه اینه ست..ادمی می تونه نقشش رو توی چشمات ببینه..

وقتی بچه بودم و اینو بهم می گفت سریع می دویدم می رفتم جلو اینه و تو چشمای خودم زل می زدم که شاید بتونم خودمو توش ببینم..
بابام از این حرکتم می خندید و مامان گونه م رو می بوسید..

آه..چه روزای خوبی بود..پر از ارامش..
به چشمای نمناکم دست کشیدم..مژه های بلند و مشکیم در اثر خیسی اشکام به هم چسبیده بودن..
پوست سفیدم مهتابی تر از همیشه بود..
لبام برخلاف همیشه بی رنگ و یخ زده بود..
لباسام همونا بودن و چقدر ته دلم می خواستم برم حموم و یه دوش حسابی بگیرم ..
ولی نه می ذاشتن و نه می تونستم..فقط استرس اینو داشتم که قراره چی بشه..


تا اینکه شب رو تخت دراز کشیده بودم یکی از خدمتکارا اومد تو اتاق..تو جام نشستم و نگاش کردم..
به امید اینکه چیزی بگه..ولی ظرف خالی از غذا رو از روی میز ِ کنار تخت برداشت و از در بیرون رفت..
اینبار در کمال تعجب کسی درو نبست..
با تعجب داشتم نگاش می کردم که یکی از نگهبانا اومد تو و با اخم بهم تشر زد: یالا پاشو..

ترسی که ریخت تو دلم باعث شد تنم بلرزه..
خدایا چی شده؟!..

با دادی که سرم زد لرزون از رو تخت اومدم پایین..بازومو محکم گرفت و از در رفتیم بیرون..
حتی یه کوچولو هم تقلا نمی کردم..
یه نگاهه سرسری به اطراف انداختم..یه راهروی بزرگ بود..کنارمون دو طرف دیوارایی قرار داشت که با فاصله روشون تابلوهایی با مناظر مختلف

1400/05/19 16:11

نصب شده بود..

یه در انتهای راهرو قرار داشت که نگهبان جلوی همون در ایستاد..
تقه ای به در زد و یه صدای مردونه از تو اتاق گفت: بیا تو..

نگهبان درو باز کرد و رفت تو منو هم دنبال خودش کشید تو اتاق..
نامرد همچین با خشونت اینکار و کرد که یه جورایی پرت شدم تو و موهام ریخت تو صورتم..

ای کاش یه چیزی بود این وامونده ها رو باهاش می بستم..
دیگه بازوم تو دستاش نبود..سرم وبلند کردم و همزمان موهامو از توی صورتم کنار زدم ..
با دیدنش که به میز تکیه داده بود از ترس چشمام گرد شد..آرشام بود..

با جذبه ی خاصی به میزش تکیه داده بود وبه من نگاه می کرد..بدون اینکه چشم ازم برداره رو به نگهبان گفت: تو می تونی بری..
--اطاعت قربان..

و صدای بسته شدن در رو پشت سرم شنیدم..و با همون صدا به خودم اومدم..
وسط اتاق ایستاده بودم و اطرافمم چیزی جز همون یه میز وصندلی..یه کمد فلزی و یه کتابخونه ی چوبی به رنگ مشکی نبود..
یه پنجره تو اتاق درست سمت راستم بود که با پرده های مشکی و قرمز پوشیده شده بود..
محو اطرافم و این اتاق خاص بودم که با صداش نگام سریع چرخید روی صورتش..

- تموم شد؟..
با تعجب گفتم: چی؟!..
پوزخند زد و چیزی نگفت..
باز داشتم از دستش حرصی می شدم که دیدم داره میاد طرفم..
زبونمو محکم تو دهنم نگه داشتم که یه وقت چیزی بهش نگم وضع بدتر بشه..
قدماش و انقدر محکم و جدی بر می داشت که با هر گام تن ِ منم می لرزید..

نگاهش به قدری نافذ و سرد بود که طاقت نیاوردم و نگامو به زمین دوختم ولی زیر چشمی می پاییدمش..

رو به روم که ایستاد اب دهنمو قورت دادم..منتظر بودم هران یه چیزی بگه ولی سکوت کرده بود و این سکوت هر لحظه به تشویشم دامن می زد..

تک سرفه ای کرد و گفت: نگام کن..
چشمامو بستم و روی هم فشار دادم..وای..نمی تونستم..
صداشو برد بالا و گفت: من عادت ندارم یه حرفی رو دوبار تکرار کنم..و همینطور دوست ندارم وقتی دارم با شخص مقابلم حرف می زنم نگاهش به هر کجا غیر از من باشه..پس نگام کن..
همونطور که یه ریز پشت سر هم حرف می زد منم اروم اروم سرمو اوردم بالا و همین که حرفش تموم شد نگاهه منم تو چشمای سیاهه به رنگ شبش قفل شد..

حین ِ اینکه تو صورتم زل زده بود بی مقدمه گفت: شایان تو رو می خواد..
اسمش که اومد دهنم از وحشت باز موند..
و با جمله ی بعدیش حس کردم دیگه جونی تو تنم نمونده..
-- و من هم قبول کردم..
-چ..چـــی؟؟!!..

خونسرد بود..همینش ازارم می داد..
سرشو تکون داد و پشتشو به من کرد..
در حالی که به میزش نزدیک می شد گفت: درست شنیدی..حالا که دیگه به کارم نمیای پس موردی نداره تو رو بهش بدم..

پشتش رو به میز تکیه داد ..یک تای ابروشو بالا داد و گفت: خب..نظرت چیه؟!..همین امشب

1400/05/19 16:11

بفرستمت ویلای شایان یا فردا؟!..اون که خیلی عجله داشت..
با حرف اخرش از شوک بیرون اومدم و با ترس ولرز رفتم جلوش وایسادم..تا تونستم تو نگام التماس ریختم..خدایا نذار بدبخت بشم..

اشک تو چشمام حلقه بسته بود و کم مونده بود بزنم زیر گریه..احساس خلاء ِ شدیدی می کردم..
نگاهش توی چشمام در گردش بود..
صدام بغض داشت..

- م..من که..قبلا گفتم..حاضرم بمیرم ولی..پیش اون نامرد نمیرم..شما هم.. اینکارو نکنی خودم ، خودمو می کشم..ازتون خواهش کردم یه کاری کنید دستش به من نرسه ولی حالا که دل ِشمام مثل اون کثافته رذل از جنس سنگ ِ فقط همین راه برام می مونه..

عین مجسمه سر جام خشک شده بودم و فقط لبام بود که به ارومی تکون می خورد و چونه م در اثر بغض می لرزید..
صورتم خیس از اشک بود و قلبم با هر تپش کم مونده بود سینه م رو بشکافه..

هیچی نمی گفت..منم دیگه حرفی نزدم..الان فقط باید غرورموحفظ می کردم..نمی خواستم بهش التماس کنم..ولی نگام اینو نمی گفت..نگام بهش التماس می کرد این کارو نکنه..ولی لحن و بیانم ..

نفسش رو عمیق بیرون داد و گرماش توی صورتم پخش شد که همون گرما باعث شد نگام رو کل صورتش بچرخه و تو چشمای سرخش محو بشه..

-- و اگه راهه دیگه ای جز مرگ هم باشه؟!..
اول جمله ش رو درک نکردم ..ولی بعد از چند لحظه با تعجب بهش خیره شدم..
منظورش از این حرف چی بود؟!..
مگه راه دیگه ای هم داشتم؟!..
فرار می کردم خب کجا برم؟!..
یه طرف شایان..یه طرف هم این خون آشام..دیگه برای همیشه اسایشم گرفته می شد..

با شناختی که روی منصوری داشتم..اونم راحتم نمی ذاشت..
و حالا هم که این سنگدل قول ِ منو به شایان داده و حاضر بودم بمیرم ولی پیش اون نکبت نَرَم..


از میزش فاصله گرفت و اگه به موقع خودم رو کنار نمی کشیدم صاف می افتادم تو بغلش..
بلوز خاکستری و شلوار پارچه ای مشکی تنش بود..بی وجود خیلی خوش تیپ و جذاب بود..و اخمی که همیشه بر چهره داشت به این جذابیته ذاتیش دامن می زد..

دیدم یه قدم دیگه به طرفم برداشت که منم بی اختیار یه قدم رفتم عقب..اون می اومد جلو ومن می رفتم عقب..
انگارباهام داشت بازی می کرد..
یکی از دستاش توی جیبش بود و اون یکی دستش رو هم مشت کرده بود..

منم دستمو برده بودم پشتم و همونطور که از پشت دنبال یه چیزی می گشتم بهش تکیه بدم نگام تو نگاهه یخ زده ش قفل شده بود..
یعنی این نگاه جوری در ادم نفوذ می کرد که مثل ادمای مسخ شده حتی قادر به حرکت دادن چشمات هم نبودی..لامصب با چشماش جادو می کرد..

دعا ، دعا می کردم دستم به یه چیزی بخوره که بالاخره.. خـــورد ..
همون کمد فلزی بود که بهش تکیه دادم و محکم سرجام وایسادم..
ولی اون هنوز داشت جلو می اومد و با اخم نگام

1400/05/19 16:11

می کرد..

کف دستامو به بدنه ی سرد کمد تکیه دادم و سرمو کمی بالا گرفتم..قد بلند بود و ورزیده..جوری جلوم ایستاد که فاصله ش باهام 1 وجب هم نمی شد..کلا سینه به سینه م که شد اون وسط گم شدم..

اون دستش که توی جیبش بود رو اورد بالا و خیلی ناگهانی کوبید به بدنه ی کمد درست کنار صورتم که از صداش مردم و زنده شدم..
قفسه ی سینه م از ترس بالا و پایین می شد و انگار سرمای کمد به بدن من هم سرایت کرده بود..
صورتشو اورد جلو و منم با ترس سرمو پایین تر بردم و چشمامو بستم..

اروم ولی جدی پشت سر هم گفت:به راحتی می تونم شایان رو از این تصمیم منصرف کنم..ولی تنها به یک شرط..تو فرض کن که الان من بهت میگم ازادی ومی تونی از اینجا بری..کجا رو داری که بری؟!..پیش منصوری؟!..خب از اونجایی که خوب می شناسمش سه سوت دخلت و میاره..چون دیگه براش فایده ای نداری..تا اونجایی هم که من خبر دارم *** و کاری نداری جز پسر دایی مادرت..که خب پیش اون هم نمی تونی باشی..چون به محض خارج شدن از اینجا شایان پیدات می کنه..حتی اگه زیرسنگم باشی گیرت میاره و تو رو با خودش می بره..پس می بینی؟!..هیچ راهی برات نمی مونه جز مرگ و ..

دیدم سکوت کرده و چیزی نمیگه که به ارومی لای چشمامو باز کردم و نگاش کردم..چشماش روی جزء ، جزءِ صورتم در گردش بود که توی چشمام ثابت موند..
با پوزخند دستشو بالا اورد و چند تار از موهامو توی مشتش گرفت..
همونطور که لمسشون می کرد پنجه هاشو فرو کرد لا به لای موهام و..به ارومی کشید..دردم نیومد چون حرکتش با خشونت نبود..
پوزخند می زد و نگاهش همچنان سرد بود..
ولی من از درون داغ بودم..فقط کف دست و پام سرد بود و.. این تضاد رو تو دمای بدنم درک نمی کردم..

زمزمه کردم: و چی؟!..

صدامو که شنید نگاشو از روی موهام گرفت و توی چشمام دوخت..به ارومی سرشو تکون داد و ازم فاصله گرفت..
همین که ازم جدا شد نفسمو فوت کردم بیرون..داشتم سنکوپ می کردم..این دیگه کیه؟!..

-- گندم..خدمتکار مخصوصم 2 روزه که بیماره و برای مدت طولانی نمی تونه به اینجا بیاد..اکثر کارهای من چه خصوصی و چه عادی رو اون انجام می داد ..وبه همین خاطر توی این 2 روز نبودنش حس می شد..و من از تو می خوام که..

نگام کرد و چیزی نگفت..منم که گاگول نبودم تا تهشوخوندم..ازم می خواست خدمتکار مخصوصش باشــــــم؟؟!!..

بدون اینکه چیزی بگم ذهنمو خوند و جواب داد: درست حدس زدی..تو باید جای اون کارهای منو انجام بدی..جز به جزء از دستورات ِ من اطاعت می کنی و اگر کوچکترین سرپیچی تو کارت ببینم ..

ادامه نداد ولی جوری نگام کرد که یعنی حساب کار دستم بیاد..
هی هیچی نمیگم این یارو فک کرده کیه؟!..هه..خدمتکاره مخصوص..اونم واسه

1400/05/19 16:11

کـــی؟!..یه خون آشام..بدتر از منصوری..

باز زبونم عین موتور کار افتاد و پشت سر هم گفتم: اول ببین من قبول می کنم بعد واسه من کتاب قانون رو کن..من حاضرم همون مرگو انتخاب کنم ولی پیش تو کار نکنم..ظاهرا هوا ورت داشته جناب..

پوزخندش عمیق تر شد و گفت: لازم نیست این همه حرص و جوش بخوری گربه ی وحشی..حرص و جوش ِ اصلی واسه زمانیه که می فرستمت خونه ی شایان..

داشت سواستفاده می کرد عوضی..
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: به همین خیال باش ..گفتم که من نمیذارم..خودمو می کشم..
داد کشید: خب بکــش دختره ی احمق..کیه که کَکِش بگزه؟..د یالا..اینکارو بکن..

یه چاقوی ضامن دار از توی جیب شلوارش در اورد و پرت کرد طرفم..رو هوا قاپیدمش و با وحشت تو دستم فشارش دادم..

--چرا وایسادی؟..نکنه کار کردن باهاشو بلد نیستی؟..
با چند گام بلند جلوم ایستاد و دست یخ زده مو تو دست پر از حرارتش گرفت..
چاقوی ضامن دارو کشید و دسته ش رو گذاشت کف دستم..دستام از مچ بی حس شده بود..دستم رو تو دست خودش مشت کرد و ..

فریاد زد: می خوام بهت نشون بدم خودکشی چه لذتی داره..می خوای بمیری؟..پس چرا دست ، دست می کنی احمق؟..
چشمام تا اخرین حد گشاد شده بود و با ترس نگام بین چاقو و صورت آرشام در گردش بود..خدایا این روانی داره چکار می کنه؟!..

دستمو برد بالا..رو به شکمم گرفته بود ..اگه دستم تو دستش نبود بی شک چاقو رو ول کرده بودم..
زبونم بند اومده بود و می دیدم که شقیقه ش به شدت نبض می زد..
عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود و صورتم خیس از اشک بود..می ترسیدم..خدایا دارم می میرم..نه..نــه خدا..

ولی زبونم بند اومده بود و فقط نگام بود که از وحشت داشت از کاسه می زد بیرون..
اما اون جدی کارشو انجام می داد و در این بین هر دو به نفس نفس افتاده بودیم..
من از ترس و اون..
از خشم..

با خشونت داد زد: واسه مردن اماده ای؟..چیزی که خودت انتخاب کردی..پس طعمش رو بچش..برای همیــشـــه..

با فریاد دستمو که تو دستش بود و رو به شکمم اورد پایین و..
جیغ کشیدم: نـــــــــــه..
*********************
چشمامو اروم باز کردم..نگاهه گنگی به اطراف انداختم..
همون اتاق..رو زمین افتادم و..اون روی صندلی نشسته..
یه دفعه مغزم به کار افتاد و..با وحشت دستمو به شکمم کشیدم..هیچ دردی حس نمی کردم..
با تعجب و ترس سرمو بلند کردم و باز به شکمم دست کشیدم..لباسم سالم بود و هیچ لکه ی خونی هم روش دیده نمی شد..
پس..

صداشو که شنیدم سرمو چرخوندمو نگاش کردم..
--متاسفم.. مرگ موفقی نداشتی..حتی عرضه ی مردنم نداری..
با عصبانیت زل زدم تو صورتشو تو جام نشستم..
- خفه شو عوضی..اصلا به تو ربطی نداره که من می خوام چکار کنم..مردنم دست خودمه و توی اشغال داشتی

1400/05/19 16:11

منو..
--می کشتم..اره می خواستم همین کارو بکنم..
سرش داد زدم: پس چرا نکردی؟..
خونسرد جوابمو داد: چون خودت نخواستی..

با تعجب نگاش کردم که گفت: جیغ کشیدی و.. گفتی نه..این یعنی اینکه نمی خواستی بمیری..اگه قصدت خودکشی بود جراتشو داشتی و اینکار و می کردی..ولی خودت نخواستی..
- د ِ اخه روانی تو داشتی منو می کشتی..من گفتم خودمو می کشم نه اینکه تو بیای و وادارم کنی..
-- فرقش در چیه؟!..یادمه که قبلا گفتی بکشمت ولی نذارم شایان تو رو با خودش ببره..منم داشتم همین کارو می کردم..خواسته ی قلبیت رو..

مسخره خندیدم و با پوزخند گفتم: زِکی..از کی تا حالا به خواسته ی قلبی ِ این و اون توجه می کنی؟!..تو که به سنگم گفتی زرشک روت کم شه من هستم جات وایمیستم..

با عصبانیت از رو صندلیش بلند شد که منم سریع از رو زمین جستم..
-- من تا حدی کوتاه میام..ولی از حدش که بگذره هیچ احدی جلو دارم نیست.. برای اخرین بار بهت فرصت میدم تصمیمت رو بگیری..یا اینجا می مونی و میشی خدمتکار مخصوصم..و یا همین الان خودم کار تو می سازم..و راهه سوم هم که به نظرم بهترین راه و بی دردسرترین محسوب میشه ..شایان ِ..

مغزم هنگ کرده بود..
آرشام..
مرگ..
شایان..
چه غلطی بکنم؟!..

اینو راست می گفت ، من از اینجا هم که برم باز اینا دست از سرم بر نمیدارن..
حالا این یکی بی خیالم بشه شایان عمرا بتمرگه سر جاش..
یه وقت جون فرهاد هم این وسط به خطر می افتاد و من اینو نمی خواستم..

با این یارو تازه به دوران رسیده هم که نمی تونستم کنار بیام..مطمئنم اینجا بمونم روزای سختی رو در پیش دارم..
شایان هم که کلا نمی خوام حتی بهش فک کنم..
و می مونه مردن ِ منه خر که خاک بر سرم کنن که انقده ترسو َم..
ولی جون ادم که نقل و نبات نیست..وقتی می تونم زندگی کنم و واسه ش راه هست چرا خودمو بکشم؟!..با کشتنه خودم چی عایِدم میشه؟..
اون دنیا خرما و حلوا که خیرات نمی کنن..تهش یه راست می برنم رو هیزمای جهنم زنده ، زنده کبابم می کنن دیگه..والا از کی تا حالا اونایی که خودکشی کردن اسمشون میره تو لیست بهشتیا که من صابون به دلم بزنم؟!..

با خودم بدجور درگیر بودم ..
-- قرار نیست بزرگترین تصمیم عمرت رو بگیری که این همه فکر می کنی..
بهش توپیدم: کمترم نیست..
خونسرد جواب داد: تا 5 می شمرم ..و تا اونوقت فرصت داری جوابم رو بدی..
--....1.....

آرشام..
مرگ..
شایان..
کدوم خداااا؟!..

--.......2......
شایان که اصلا..به هیچ وجه..

--......3.......
دست و پام می لرزید..این خون آشام که از همشون بدتره..پیشش باشم روزی 100 بار می میرم و زنده میشم..
نمی تونم جوابشم ندم اخرش کار به کتک کاری می رسه..
نه اینم نمیشه..

--......4......
مرگ؟!..نه خدا می ترسم..
مردشوره بی جربزمو

1400/05/19 16:11

ببرن..یه جُو جرات نداری دلارام..
یعنی خــــاک..

--....................5................
- آرشــــام..

و صورتمو تو دستام پوشوندم..تازه با خودم فک کردم ببینم چی گفتم که دیدم ..
دیــــوانه آرشامو انتخاب کردی؟!..
چرا یه ثانیه فک نمی کنی تو دختر؟..
اصلا چی شد اینو گفتم؟..

--چی شد؟..انتخابتو کردی؟..
اروم دستمو از رو صورتم کشیدم پایین..جلوم وایساده بود..یعنی انقدر خرفت و نفهمه؟..

فقط سرمو تکون دادم..
-- خب..کدوم؟!..
- گفتم دیگه..
-- چی گفتی؟..
-- انتخابمو..
-- نشنیدم یه بار دیگه بگو..

تو دلم گفتم کَـــــری؟!..
- چی بگم؟..
با حرص گفت: منو به بازی نگیر دختر.. بگو انتخابت چیه؟..
سعی کردم بی تفاوت باشم وحرفمو بزنم..
واسه همین درحالی که خیره تو چشماش بودم گفتم: اینجا رو به قصر شایان ترجیح میدم..

اخماش کمی از هم باز شد و در حالی که سر تکون می داد گفت: حتی به مرگ؟..
منم سرمو تکون دادم و جواب دادم: حتی به مرگ..

لبخند کجی نشست گوشه ی لبش و گفت: بسیار خب..من همینجوری نمی تونم تو رو اینجا نگه دارم..یه سری شرط و شروط لازمه که حتما باید بهشون عمل کنی..

با تعجب گفتم: چه شرطی؟!..
-- باید اینو بدونی که من می تونم بدتر از شایان باشم..و اگه یک روز فکر فرار به سرت بزنه من زودتر از اون پیدات می کنم.. و زمانی که پیدات کنم خودت و کسی رو که بهت پناه داره رو زنده نمیذارم..شیر فهم شـــد؟..

با تردید سرمو تکون دادم..
-- باید یکسری قرارداد امضا کنی..و بهم تعهد بدی..
همه ی کارهای من به تو مربوط میشه و باید اونها رو به نحو احسنت انجام بدی..چه کارهای شخصی و چه معمولی..
بدون اجازه ی من حق نداری از ویلا بیرون بری..
اگه مورد مشکوکی ازت ببینم بهت حق نزدیک شدن به تلفن رو هم نمیدم..
اتاقت درست رو به روی اتاقه من انتهای راهرو ِ..
تلفن اتاقم به تلفن اتاقه تو روی پیغامگیر تنظیم شده که هیچ *** جز من نمی تونه برات پیام بذاره و برای زمانیه که باهات کار فوری دارم..
وقتی ازت خواستم به اتاقم بیای اگر 1 دقیقه تاخیر کنی باید پای عواقبش هم بایستی..
به هیچ کدوم از خدمتکارها اجازه ی ورود به اتاق و مکان های شخصیم رو نمیدی..فقط تو باید اینکارو بکنی..
و اگه بفهمم کارتو دادی به بقیه انجام بدن به سختی مجازاتت می کنم..
راس ساعت 7 از خواب بیدار میشی و بعداظهرها 2 ساعت استراحت داری و تا ساعت 12 شب باید تحت نظر و اوامر من باشی..
غذات رو با دیگر خدمتکارا می خوری ..
و می مونه باقی ِ کارها که اون ها رو بعد میگم..


اون حرف می زد و من دهنم لحظه به لحظه بیشتر باز می شد..
چشمام از کاسه زده بود بیرون و از تعجب کم مونده بود پس بیافتم..

بابــــــا خفه نشــــی..موندم این همه پشت هم وِر زد نفس کم

1400/05/19 16:11

نیاورد؟..چی میگه این؟..مگه پادگانه؟..
ساعت 7 بیدار باش و12 خاموشی و..
از صبح تا شب باید در خدمت اقا باشم..اینجوری امواتمو که میاره جلو چشمم..

تو خونه ی منصوری منه خر باید هم کلفتی می کردم و هم پرستاری..یه تنه و دست تنها..ولی اینجا شدم خدمتکار مخصوص و یه جورایی سرتر از بقیه ی کارکنان ..هه..

میگن کاچی به از هیچی..
ما هم پامونو میذاریم رو رکاب و می زنیم به جاده تا ببینیم تهش به کجا می رسه..

**********************
ایـــــول عجب حمومی..
تو خونه ی منصوری حموم خدمتکارا جدا بود که به هیچ وجـــــه به پای این سرویس نمی رسید..
در و دیوارش از تمیزی برق می زد..
اتاقم، حموم جدا داشت که وقتی واردش شدم برق از کله م پرید..
یه دور نگامو به اطراف چرخوندم ..

یه وان بیضی شکل و بزرگ به رنگ سفید سمت چپ که لبه ی وان چند تا شامپو وصابون چیده شده بود..
یه حمام شیشه ای با فاصله ی کم از وان درست کنارش قرار داشت که 2 تا دوش داشت و یکیش متحرک بود..شیشه ای که جای دیوار توش کار شده بود کاملا صاف و شفاف بود و کاشی ها وسرامیکای کرم قهوه ای ..

یه قفسه ی شیشه ای سمت راست که توش پر بود از انواع شامپو ها و نرم کننده ها..
2 تا شمع بزرگ هم گذاشته بودن تو قفسه که وقتی بوشون کردم دیدم عجب عطری داره..بوی یاس..
می دونستم روشنشون کنم فضای حموم پر از رایحه ی خوش عطر یاس میشه..

برگشتم ..چشمم به اینه ی قدی افتاد که درست رو به روی حموم شیشه ای قرار داشت.. و کنارش یه جالباسی فلزی به دیوار اویزون بود..

حوله م رو بهش اویزون کردم ودیگه معطلش نکردم .. سریع لباسامو در اوردم..
حالم داشت از خودم بهم می خورد..منی که عادت داشتم هر روز دوش بگیرم این مدت حتی یه قطره اب به تنم نخورده بود..

سریع وانو پر از اب کردم و نشستم..چه حسی..معرکه ست..
کمی از شامپو بدن ریختم تو اب و صابون رو هم برداشتم..بوی گل یاس می داد..
به بدنم کشیدم و از حس خوبی که بهم دست داد و بوی مطبوعی که بینیم رو نوازش کرد لبخند ِ عمیقی نشست رو لبام..

تو وان لَم دادم و با خودم گفتم: نه همچینم بد نیستا..یه جورایی فکر کنم بتونم اینجا رو تحمل کنم..
و با این فکر تو اینه نگاه کردم و یه چشمک واسه خودم فرستادم و با شیطنت ادامه دادم: البته اگه خون آشام خوشگله رو در نظر نگیریم..
خندیدم..
الان می خندم ولی می دونم بعد که کارم اینجا شروع بشه روزای سختی رو با وجود آرشام باید تحمل کنم..

کارم که تموم شد دوش گرفتم و حوله م رو پوشیدم..
هنوز بدنم خیس بود..

از نوک ِ موهام قطرات اب به روی شونه ی ل خ ت م می چکید و سر می خورد می رفت تو یقه م..
در حالی که سرم پایین بود سرخوش از حموم اومدم بیرون..
همونطور که لبخند به لبم بود سرمو

1400/05/19 16:11

بلند کردم که با دیدنش شوکه شدم و از ترس جیغ کشیدم..وای..

نشسته بود رو تخت و با اخم کمرنگی زل زده بود به من..
وای..خدا..نفس نفس می زدم..
نکنه واقعا این خون اشامه؟!..یهو جلو ادم ظاهر میشه..

چون حضورش کاملاااااا غیرمنتظره بود به کل فراموشم شده بود الان تو چه وضعیتی جلوش وایسادم..
یه حوله ی کوتـــاه تا بالای زانو که قسمت سرشونه اش باز بود..

و نگاهشو دیدم که از نوک انگشتای پام تا توی چشمامو انالیز کرد تازه اون موقع بود که به خودم اومدم..خاک عالم تو ســــرم..

شدم یه گلوله اتیش و داد زدم: هی چشا کور شُدتو بچرخون اونور تا با همین ناخنام از کاسه درشون نیاوردم..اینجا مگه اتاقه من نیست پس چرا عین ِ خـ..

از جاش پرید که با همین حرکته کوچیک و به جا ساکت شدم..
خواستم بدوم و از در برم بیرون که دیدم بدتر میشه..با این سر و وضع کجا در برم؟!..
ولی بازم سر جام نایستادم و اون که می اومد جلو من می رفتم سمت چپ..

خواستم بدوم که نامرد نذاشت و با 2 تا قدم بلند جلومو گرفت..
نگاش که کردم دیدم صورتش از عصبانیت سرخ شده..
تا به خودم بیام موهامو تو چنگ گرفت و کشیـــد..

سرم به عقب کشیده شد و بلند جیغ کشیدم..
صورتشو اورد جلو و مماس با صورتم ..
-- باید یادت بدم با رئیست چطور صحبت کنی..من هر کار که دلم بخواد می کنم احمق..
موهامو محکمتر کشید و داد زد: هر کـــار شیر فهم شـــد؟..

دستمو گذاشتم رو دستش که موهامو بیشتر از این نکشه ولی نمی تونستم جلوشو بگیرم..
یه کم تو چشمام که از درد جمع شده بود نگاه کرد و در اخر با خشونت رهاشون کرد ..
با این کارش موهای نمناکم باز شد و همونطور ازادانه ریختن رو شونه هام..

نمی تونستم ساکت باشم..از الان باید بهش حالی می کردم من مثل خدمتکار قبلیش نیستم..
اب دهنمو قورت دادم و به موهام دست کشیدم..
فقط تو چشمام زل زده بود ..
- ولی این اتاق حریم خصوصی من محسوب میشه و دوست دارم هرکی که می خواد واردش بشه قبلش ازم اجازه بگیره..

پوزخند زد ..
و با نوک انگشت اشاره ش در حالی که نگاش هنوزم تو چشمام زووم بود قفسه ی سینه م رو لمس کرد و جدی گفت: بهتره از الان پا رو دُم ِ من نذاری دختر..اگه بخوای باهام در بیافتی و حرف رو حرفم بیاری اونوقته که خودم خلاصت می کنم و نمیذارم کارت به خودکشی واین حرفا بکشه..

و بلندتر داد زد: پس بهتره اینو خوب تو گوشای کَرِت فرو کنی..اینجا همه با دستور ِمن کَر میشن و کور..تو هم مستثنا نیستی و جزوی از اونایی..

انگشتشو کشید کنار و ازم فاصله گرفت..ترجیح می دادم فعلا سر به سرش نذارم چون بد فرم پاچه می گرفت..

-- لباستو بپوش با من بیا..باید چند تا نکته رو بهت بگم..
واسه همین اینجا نشسته بود؟!..
خب

1400/05/19 16:11

خبرت بیاد صبر می کردی تا بیام بیرون بعد عین اجل ظاهر می شدی..

- باشه پس برو بیرون..
هیچ حرکتی نکرد..سر جاش ایستاده بود و نگام می کرد..
دیدم باز نگاش داره رو اندامم کشیده میشه با حرص گفتم: چیه چرا نمیری؟..نکنه پام رو دمت گیر کرده؟!..
باز عصبانی شد و چپ چپ نگام کرد که تند گفتم: می خوام لباس بپوشم..البته باا جازه ی شمـــــا..
واز قصد «شما» رو بیشتر کشیدم..

با فشار دادن دندوناش روی هم فکش منقبض شده بود..
از در که رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم..
خدایا منه بدبخت قراره با این زبون نفهم زندگی کنم؟!..بیچاره تر از اینی که هستم میشم ..
طاقته حرفه حسابم نداره سریع فاز و نولش قاطی می کنه ، جریانش منه کم شانسو می گیره..
خدایا کرمتو شکر اینم ادمه تو افریدی؟!..
*************************
لباس فرمم درست شبیه لباس قبلی ِگندم بود..ولی من از لباس فرم خوشم نمی اومد..تو خونه ی منصوری هم عادی می گشتم..

واسه همین یه سارافن بنفش و یه بلوزسفید تنم کردم با یه شلوار جین سفید..یه شال بنفش هم انداختم رو سرم که نمی نداختم سنگین تر بود..
یاد چند دقیقه پیشمون که می افتادم خنده م می گرفت..
یارو فقط قسمتای حساس بدنمو ندید وگرنه در حد عالی سر تا پامو دید زد..

از در که رفتم بیرون ندیدمش..داشتم تو دلم ذوق می کردم که سر و کله ش ازته راهرو پیدا شد..
نیشم که باز شده بود خود به خود بسته شد..

لباساشو عوض کرده بود..یه بلوز نوک مدادی و کت اسپرت همرنگش..شلوار جین مشکی و یه شال مشکی با خطای ظریف سفید هم با یه حالت جذابی انداخته بود دور گردنش..تیپ و قیافه ش درسته تو حلقـــم ..فقط قیافه داره وگرنه اخلاق زیر صفر..

نگاش که به من افتاد قدماشو اروم کرد ..از همونجا به سرتا پام نگاه کرد و دیدم که رو لبش پوزخند نشست..
یعنی تو دلم بهت فحشای بالای 18 سال میدم اگه همون فکری رو کرده باشی که من کردم..ولی تابلو بود که داره به همون فکر می کنه..

کنارم نایستاد و به راهش ادامه داد ولی از بغلم که رد شد گفت: دنبالم بیا..
و منم مطیع پشت سرش راه افتادم ..خدا رو شکر به لباسم گیر نداد..

اون جلو می رفت و من پشت سرش و از همونجا نگام چرخید رو شونه های پهن و عضله ایش که کم مونده بود کت اسپرتش و از پشت جر بده..حسابی تو تنش کیپ شده بود..

ازپله ها پایین رفت ..خدمتکارا به صف جلوی پاگرد ایستاده بودن ..
جلوشون ایستادیم که آرشام رو بهشون جدی گفت:تا مدتی که گندم نیست این خانم وظایف اون رو انجام میده..از حالا به بعد دلارام مستخدم مخصوصه منه.. قوانین رو می دونید و توقع دارم مو به مو به اونها عمل کنید..و اگه دلارام سوالی دراین خصوص داشت راهنماییش می کنید..همه چی روشنه؟..

همگی مطیعانه سر

1400/05/19 16:11

تکون دادن و اطاعت کردن..
مرخصشون کرد و بهم گفت باهاش برم..به طرف یه در رفت و جلوش ایستاد..

با لحن خشکی رو بهم گفت: به هیچ عنوان حق ورود به این اتاق رو نداری..این اتاق و اتاق ِ بالایی که درست انتهای راهرو قرار داره..اگه بفهمم بدون اجازه ی من پاتو توی یک کدوم از این دو اتاق گذاشتی به بدترین شکل ممکن مجازات میشی..این رو به بقیه ی مستخدمین هم گفتم ..دیگه حرفی نمی مونه و اگه سوالی داشتی می تونی از من یا یکی ازخدمتکارا بپرسی..نکات مهم رو خودم بهت گفتم..

از کنارم رد شد که فک کردم باید اینوبپرسم و یه دفعه از دهنم پرید: کجا میرین؟!..
سر جاش وایساد و به ارومی برگشت نگام کرد..
یه تای ابروشو داد بالا و به سردی گفت: چیزی گفتی؟!..

بی تفاوت شونه مو انداختم بالا و گفتم: پرسیدم کجا میرین؟!..خب مگه خدمتکار مخصوصتون نیستم؟..نباید بدونم کجا میرین؟!..کی میاین؟!..غذا چی می خورین؟!..و..
کلافه پرید وسط حرفمو گفت: بسه..تو فقط یه خدمتکاری ، مدیر و یا منشی من نیستی که این چیزا بهت مربوط باشه..گرچه من حتی به منشیم هم چنین اجازه ای رو نمیدم چه برسه به تو..
« تو » رو یه جوری گفت که از توش بوی تحقیر شدن می اومد..
براق شدم تو چشماش و اروم گفتم: شما حرفاتو زدی منم یه چیزی میگم شما گوش کن..بهتره از همین الان اینو بدونید که نمیذارم چپ و راست منو به باد حقارت بگیرین..درسته قبول دارم خدمتکارتونم و باید به وظایفم عمل کنم..ولی اینها دلیل بر رفتار ناشایسته شما نمیشه..

حالا این من بودم که یه پوزخند تحویلش دادم و سریع سالنو ترک کردم..
می دونستم الان به اندازه ی کافی عصبانیش کردم و اگه می موندم حسابمو می رسید..
ولی همین که حرفمو بهش زدم دلم خنک شد..
*******************
دلم واسه فرهاد تنگ شده بود..
مطمئن بودم توی این مدت کلی نگرانم شده و نمی خواستم بیشتر از این ازم بی خبر باشه..
انقدر این مدت اتفاقاته پشت سر هم برام افتاده بود و همه ش تو شوک بودم که بخوام بهش یه جوری از خودم خبر بدم..
پس بعد از رفتن خون آشام گوشی تلفن رو برداشتم و شمارشو گرفتم..

صداش که تو گوشی پیچید ناخداگاه لبخند زدم..اما صداش یه کم گرفته بود..
--بله بفرمایید..

بعد از یه مکث کوتاه اروم گفتم: سلام اقای دکتر..
چند لحظه صدایی نشنیدم ولی یه دفعه انگار اونطرف بمب منفجر شد که همچین داد زد و گفت « دلارام »مجبور شدم گوشی رو کمی از گوشم دور کنم..

خندیدم که بلند گفت: خودتی دختر؟!..کجایی؟!..نصف عمرم کردی..دلارام..الو..الوووو..
-خوبم فرهاد..می خوام ببینمت..
-- باشه باشه..وای خدا..
معلوم بود هول شده که اینجوری به نفس نفس افتاده بود..

-الو فرهاد..خوبی؟!..
شنیدم که نفس عمیق کشید ..
-- مهم

1400/05/19 16:11

نیست..فقط بگو کجایی؟!..الان خودمو می رسونم..
-نمی دونم..

-- چـــی؟!..یعنی چی که نمی دونم؟!..این مدت کجا بودی؟!..دلارام یه چیزی بگو داری منو می کشی دختر..د یه حرفی بزن..

با خنده گفتم: اخه مگه مهلت میدی منم حرف بزنم؟!..چه خبرته اقای دکتر؟!..
-- تو اگه بدونی توی این مدت به من چی گذشته اینو نمی گفتی..خواهش می کنم بگو کجایی؟!..

صداش به حدی گرفته و عصبی بود که لبخند از رو لبام محو شد..
-باشه صبرکن الان می پرسم..

رفتم تو اشپزخونه و به یکی از خدمتکارا گفتم ادرس اینجا رو بگه..اونم با اکراه زیر لبی گفت و منم مو به مو به فرهاد گفتم..
-- باشه الان راه میافتم..
و گوشی رو قطع کرد..


با شنیدن صدای همون خدمتکار سرمو بلند کردم و نگاش کردم..
-- باید اقا رو در جریان میذاشتی..
-چی؟!..
با اخم گفت: اقا خوششون نمیاد بدون اجازه شون کسی کاری انجام بده..

از دستش حرصم گرفت..مخصوصا لحنش که انگار می خواست بهم دستور بده..
جوری با اخم و تشر باهام حرف می زد که انگار چه خبر ِ..یه ادرس گفتم دیگه..الان اینجا خدمتکارم زندونی که نیستم..

- شما نگران نباش..من قبلا ازشون اجازه گرفتم..
ابروشو داد بالا وبا تعجب نگام کرد..


به اشپزخونه نگاه کردم ..بزرگ و مجهزبود..
انواع لوازم اشپزخونه روی کابینت ها چیده شده بود و کابینت ها و سنگایی که تواشپزخونه کار شده بود همه به رنگ سفید صدفی بودن..

یه پنجره ی بزرگ هم درست رو به روم بود که با پرده هایی به رنگ سفید و شکلاتی پوشیده شده بود..
توی اشپزخونه 3 نفر بودن ..2 تا زن و 1 مرد..که زنا لباسای مخصوص به تن داشتن..سر تا پا سفید که البته فقط پیشبنداشون سرمه ای بود..

یکیشون که همون فضوله بود جوون بود وسبزه..بهش می خورد فوقش 27 یا 28 سالش باشه..
یکی دیگشون هم که مرد بود و نیمی از موهاش ریخته بود..چهره ش جدی بود و بهش می خورد 45 یا 46 سالش باشه..

بعدی که مسن تر از بقیه بود داشت پیاز خورد می کرد و گاهی با پشت دست اشکاشو پاک می کرد..
به خاطر پیازا به این روز افتاده بود..

دلم براش سوخت.. رفتم جلو و گفتم: بدین من خرد می کنم..
سرشو بلند کرد و مهربون نگام کرد..
-- نه دخترم این وظیفه ی منه..
- باشه منم اینجا مثل شمام..یه پیاز خرد کردن که جزو وظایفمون حساب نمیشه..می خوام کمکتون کنم..
-- نه دخترم نمیشه..اقا بفهمه عصبانی میشه..

سرشو انداخت پایین و به کارش ادامه داد..
همچین میگن اقا انگار کیه..غلط کرده عصبانی میشه..
واسه یه پیاز خرد کردن؟!..حالا من خرد کنم یا یکی دیگه..چی میشه مثلا؟!..


صدای مزاحم خانم ِفضول بلند شد که گفت: حالا که این همه اصرار می کنه بتول خانم بدین بهش..به هرحال اونم اینجا خدمتکاره..
با اخم نگاش کردم و خواستم یه تیکه

1400/05/19 16:11

چرب و چیلی بارش کنم که بتول خانم رو بهش گفت..
-- نه مهری این دختر خدمتکار مخصوصه اقاست..این کارا جزو وظایفش نیست..

اونم پشت چشم نازک کرد و درحالی که با خشم به من نگاه می کرد گفت: خدمتکار ، خدمتکاره ..چه فرقی می کنه؟..به نظرم گندم خیلی خوب با کارش اشنا بود فک نکنم این بچه بتونه از پس کارای اقا بر بیاد..

بعدم یه پوزخند حواله م کرد و تا خواستم بهش بگم « تو رو سننه؟..کجات می سوزه که داری این همه جلز و ولز می کنی؟!»

ولی زود از اشپزخونه رفت بیرون ..
با حرص رو به بتول خانم گفتم: این چرا با من لجه؟!..واسه اولین باره می بینمش اونوقت..

-- ولش کن مادر این دختر اخلاقش همینجوریه..پیش خودمون باشه ولی توقع داشت حالا که گندم نمی تونه بیاد اقا اونو خدمتکاره مخصوصه خودش بکنه..ولی حالا که می بینه اینجوری شده یه کم از تو رو ترش می کنه..به دل نگیر دخترم..


اهــــان..پس بگو مهری خانم دلش از کجا پره..
دقیقا الان داره دق می کنه واسه اینکه نتونسته به اون چیزی که می خواسته برسه..
حالا خدمتکاری هم افتخار داره؟!..
اونم واسه این دیو سگ اخلاق..

خنده م گرفته بود..هر دقیقه یه چیزی بهش نسبت می دادم..
کوه یخ..خون آشام..حالا هم دیو سگ اخلاق..اتفاقا هر سه هم بهش می اومد..

-بتول خانم می شه یه کم راهنماییم کنید دقیقا من باید چکار کنم؟!..
روغن تو ماهیتابه داغ شده بود که پیازا رو ریخت توش..
همونطورکه تفت می داد گفت: مگه اقا خودش بهت نگفته دخترم؟!..
- چرا گفت ولی انقدر یه نفس حرف زد من که هیچی از حرفاش نفهمیدم..

شعله ی گازو کم کرد و گفت: اقا هرروز راس ساعت 8 از ویلا میرن بیرون..گاهی برای ساعت12 ظهر میان ویلا ولی اکثر اوقات تو شرکتشون می مونن..اما هر شب سر ساعت 8 خونه هستن..دیگه یه وقت اگه براشون کار پیش بیاد شرکت نمیرن..

-خب این از رفت و امدش..وظیفه ی من چیه؟!..
-- والا اینطور که اقا گفتن هر روز صبح بعد از رفتنشون باید لباساشون رو بشوری و خشک کنی و اتو بزنی..
بعدم با نظم بذاری تو کمدشون..اتاقشون و مرتب کنی و این کارا تا قبل از ساعت 12 ظهر باید انجام بشه..
بعد هم که اگه ظهر برگشتن ویلا باید وسایل استراحتشون و اماده کنی..حالا به هر چی که نیاز داشته باشن..میز غذاشون رو تو باید بچینی و مو به مو به دستوراتشون عمل کنی..

پیازا سرخ شده بودن که گوشت و زردچوبه و نمک رو هم اضافه کرد..
ادامه داد: اقا رو وسایلشون خیلی حساسن..به تمیزی هم اهمیت میدن..از عطر گل یاس خیلی خوششون میاد..برای همین هر شب باید از اسپری گل یاسی که روی میز اتاقشون هست اطراف اتاقشون بزنی..

-عطر یاس بوش تند نیست؟!..
خندید: نه دخترم..اقا از اصلش استفاده می کنه..اتفاقا بوش خیلی هم

1400/05/19 16:11

مطبوع و لطیفه..

با لبخند سرمو تکون دادم..
لوبیا قرمز و سبزی سرخ کرده رو هم اضافه کرد ..انگار داشت قرمه سبزی درست می کرد..
مواد و خالی کرد تو قابلمه و یه کم اب جوش ریخت روش..بعد هم گذاشت سر گاز و شعله ش رو گذاشت رو متوسط تا بجوشه..

به کابینت تکیه داد و منم کنارش وایسادم..
با لبخند تو چشمام نگاه کرد و گفت: شبا قبل از خواب عادت دارن دوش بگیرن..باید وسایلشون رو تو حاضر کنی..هیچ کدوم از خدمتکارا حق ندارن وارد اتاقشون بشن جز خدمتکار مخصوصش..صبح ها قبل از رفتن به شرکت هم دوش می گیرن که تو باید اون موقع بیدار باشی..
-چه ساعتی؟!..
--7/5..
-شما چند ساله اینجا کار می کنین؟!..معلومه مدت زیادیه..

خندید..
پوست سفید و صورت گرد..چشمای قهوه ای و قدش هم متوسط بود و هیکلش هم کمی چاق بود..
و همین بانمک و مهربونتر نشونش می داد..
پیش خودم حدس می زدم 50 و خرده ای سالش باشه..با شنیدن صداش حواسم جمع شد..


--اره دخترم..من 20 ساله واسه اقا کار می کنم..
با تعجب گفتم: اوه چه باحال..20 سال؟!..پس از همه چیز اینجا خبر دارین..
--نه دخترم..فقط همونایی که به کارم مربوط میشه..من که مشاور اقا نیستم..

با خنده سرمو تکون دادم: اره ببخشید..حواسم نبود..
به اون اقا اشاره کردم و اروم رو به بتول خانم گفتم: ایشونم مثل شمان؟!..
--نه شکوهی مشاور اقاست..
با تعجب صدامو اوردم پایین و گفتم: واقعا؟!..
--اره دخترم..خب من دیگه برم ..کلی کار ریخته سرم..
-کمک خواستین حتما بهم بگین..


با محبت به گونه م دست کشید و گفت: فدای دل مهربونت ..تو هم وظایفه خودتو داری..
لبخند زدم..
-- تعارف نمی کنم بتول خانم..اگه وقتم آزاد بود میام کمکتون..
خندید و گفت: باشه عزیزم..تو هم برو به کارت برس..


اون مرد که اسمش شکوهی بود از اشپزخونه رفت بیرون..تا اون موقع داشت یه چیزایی رو یه برگه می نوشت..حتی سرشو بلند نکرد به من نگاه کنه..

منم برگشتم برم بیرون که بتول خانم صدام زد..
-بله..
-- دخترم اسمت هم مثل خودت خوشگله..به دل من که نشستی..
از این همه مهربونی که تو صداش بود یه حالی شدم..به روش لبخند پاشیدم و درحالی که سرمو زیر انداخته بودم صادقانه گفتم: منم همین حسو نسبت به شما دارم..با اینکه چند دقیقه بیشتر نیست باهاتون اشنا شدم ولی حس می کنم از قبل می شناسمتون..


نگاهش اروم بود..وهمون نگاهه مهربونش بود که منو یاد مادرم انداخت..
وقتی اسممو صدا می زد و می گفت: دلارامم ..ارومه مادر بیا..

قبل از اینکه بتونه نم اشک رو تو چشمام ببینه از اشپزخونه زدم بیرون..چشمامو محکم رو هم فشار دادم که اشکم پس بره ..که موفق هم شدم..

تا خواستم چشم باز کنم محکم خوردم به یکی که اگه به موقع بازومو نگرفته بود و منو نکشیده

1400/05/19 16:11

بود سمت خودش به پشت نقش زمین می شدم..

با وحشت چشمامو باز کردم که دیدم خودشه جلوم وایساده و با اخم داره نگام می کنه..
با دیدنش اب دهنمو قورت دادم و فشاری که به بازوم اورد باعث شد به خودم بیام..

-- شما مگه نرفته بودی؟!..
-- کار داشتم که برگشتم..باید بهت جواب پس بدم؟..

به جای جواب خواستم بازومو از تو دستش بیرون بکشم که بی فایده بود..
-ولش کن شکست..

دیدم هیچی نمیگه نگامو کشیدم بالا و زل زدم تو چشماش..اخمش کمرنگ شده بود..
بهش توپیدم: هوی با تو بودما.. بت میگم دستمو ول کن..

هیچی نگفت و اروم دستشو از دور بازوم برداشت..
با عصبانیت گفت: با چشم بسته تو ویلا می چرخی که چی بشه؟..اینجوری داری به وظایفت عمل می کنی؟..در ضمن بهتره درست حرف زدنو هر چه زودتر یاد بگیری..به هیچ عنوان از لحن و نوع گفتارت خوشم نمیاد..
تو دلم گفتم: به درک..حالا کی گفته تو باید حتما خوشت بیاد؟!..والا..
-همینه که هـ..

یه دفعه بی هوا کف دستشو محکم گذاشت رو دهنم که هم خفه شدم هم چشمام از تعجب قد نعلبکی گشاد شد..
-- در ضمن اون زبون درازت رو هم بهتره کوتاهش کنه..وگرنه خودم دست به کار میشم..
یه کم تو چشمام خیره شد و بلند گفت: حالیته؟..
سرمو تکون دادم..دستشو که برداشت چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا حالم جا بیاد بعد رو بهش گفتم: مگه لحنم چشه؟!..

جوابم و نداد..از کنارم رد شد و به طرف پله ها رفت ..

داشتم رفتنشو نگاه می کردم که تند تند از پله ها بالا رفت و یکی از دستاش هم تو جیب شلوارش بود..انگار عادت داشت اینکارو بکنه..


ایفن زنگ خورد و کسی هم نبود جواب بده..چون ایفن تصویری بود چهره ی فرهاد رو از توی مانیتور دیدم..وای خودش بود..

بدون مکث درو باز کردم ..
از پشت پنجره دیدمش که بدو به طرف ساختمون می اومد..

یه کت اسپرت سرمه ای و بلوز ابی روشن تنش بود و شلوار جین سرمه ای..دوتا از نگهبانا جلوشو گرفتن..
فرهاد هم با عجله یه چیزایی بهشون می گفت که یکیشون نگهش داشت و اون یکی با موبایلش شماره گرفت..

فرهاد هم کلافه دور خودش می چرخید..
نگهبانه که تلفنشو قطع کرد رفت کنار و گذاشت فرهاد بیاد تو..

سریع پرده رو انداختم و به طرف در رفتم که نرسیده بهش باز شد و فرهاد نفس زنون اومد تو..
بعد از این مدت دیده بودمش..واقعا ذوق زده شده بودم..
با لبخند و صدای بلند گفتم: سلام اق دکی خودمووون..چـ..


تا خواستم حالشو بپرسم با حرص به طرفم دوید و تا به خودم بیام دیدم منو گرفته تو بغلش و محکم فشارم میده..
از این کارش شوکه شدم..تا حالا از اینکارا نکرده بود...اصلا..فرهاد؟!..

همونطور که اروم تکونم می داد زیر گوشم نجوا کرد: دلارام..کجا بودی تو دختر؟!..فرهاد و دق دادی که..
سرشو بلند

1400/05/19 16:11

کرد وصورتمو تو دستاش قاب گرفت..منم مبهوت سر جام خشک شده بودم و بهش نگاه می کردم..

باز محکم بغلم کرد و گفت: تو اینجا چکار می کنی دلارام؟!..چرا گذاشتی تو بی خبری بمونم؟!..چرا دختر؟!..چرا؟!..

عین مجسمه صاف و صامت وایساده بودم و اون زیر گوشم زمزمه می کرد..
خواستم یه چیزی بهش بگم و خودمو از تو اغوشش بکشم بیرون که صدای فریاد یه نفر هر دومونو از جا پروند..

-- اینجا چه خبـــره؟!..دارین چه غلطــــی می کنیـن؟!..
صدا از پشت سرم بود..
فرهاد به ارومی منو از خودش جدا کرد و برگشتم به پشت سرم نگاه کردم..
آرشام با اخم غلیظی زل زده بود تو چشمای فرهاد و منم با دیدن صورت سرخ از عصبانیتش مات سرجام مونده بودم که یک قدم به طرفمون برداشت..

جلومون که ایستاد رو به من کرد و با تحکم گفت:نکنه فکر کردی اومدی هتل که سر خود واسه خودت مهمون دعوت می کنی؟!..
دوست نداشتم جلوی فرهاد باهام اینطور حرف بزنه..چون در اونصورت توضیح دادن این مسائل براش سخت می شد..به هیچ عنوان هم حاضر نبودم از این مدت چیزی براش بگم..

تک سرفه ای کردم و رو به آرشام گفتم:میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟..
دست به سینه سرشو بلند کرد و گفت: می شنوم..

به فرهاد نگاه کردم که کنجکاوانه نگاهش بین من و آرشام در رفت و امد بود..
-اینجا نه..
یه کم نگام کرد و بعد از چند لحظه به ارومی راه افتاد..
فرهاد خواست چیزی بگه که زیر لب بهش گفتم: همینجا باش فرهاد..الان بر می گردم..


دیگه صبر نکردم و رفتم طرف ارشام که جلوی پله ها ایستاده بود..
ویلا جوری بود که وقتی از در واردش می شدی مستقیم اولین چیزی که نگاهت بهش می افته ردیف پله های عریضی بود که وسط سالن قرار داشت و دو طرفش از پاگرد به راست سالن بزرگی قرار داشت که همون سمت زیر پله ها 2 تا اتاق قرار داشت ..یکیش همونی بود که حق ورود بهش رو نداشتم..
سمت چپ هم اشپزخونه و سرویس بهداشتی قرار داشت..و گوشه به گوشه ی ویلا مجسمه های کریستال و طلایی و اشیاء ِعتیقه به چشم می خورد..

دکوراسیون داخلیش ترکیبی از رنگ های شکلاتی وسفید و طلایی بود..حتی مبل های سلطنتی و صندلی هایی با روکش طلایی که توی قسمت مهمانخونه قرار داشت..
همه چیز زیبا و چشمگیر بود..

طبقه ی بالا هم که فقط اتاق بود و یه راهروی بزرگ که به دیواراش تابلوهای خوشگلی نصب کرده بودن..

کنارش که ایستادم بدون مکث گفت: هیچ معلوم هست داری چه غلطی می کنی ؟..نکنه یادت رفته وظایفه تو اینجا چیه؟..
پوزخند زد و در حالی که خیره تو چشمام بود گفت:چه جالب ..بدون اجازه ی صاحب خونه مهمون هم دعوت می کنی..اونم تو اولین روز کاریت..مگه بهت نگفتم قبل هر کاری باید با من مشورت کنی؟!..گفتـــم یــا

1400/05/19 16:11

نــــه؟..

خودمم پشیمون بودم..اینبار حق رو بهش می دادم..اون صاحب خونه بود و من مستخدم..باید از قبل باهاش هماهنگ می کردم نه اینکه سر خود کسی رو تو ویلا راه بدم..

فکر می کردم اینجا هم ویلای منصوری ِ که هر کار خواستم بکنم..ولی اینجا واسه خودش قوانین داشت که بارها آرشام بهم گفته بود و من گوش نمی کردم..
قُد بازی زیاد هم کار دستم می داد..باید کمی خودمو کنترل می کردم..

اروم بودم و سرمو زیر انداختم..
مثل کسایی که پی به اشتباهشون بردن زیر لب گفتم:حق با شماست..من معذرت می خوام..کارم درست نبود..باید قبلش بهتون می گفتم..

چند لحظه صداشو نشنیدم واسه همین نگامو کشیدم بالا و خیره شدم تو چشماش..دیگه لحنم گستاخ نبود و این باعث تعجبش شده بود..به خوبی این حس رو تو نگاش دیدم..

کلافه نگاهشو چرخوند و نفسشو بیرون داد..
وقتی دیدم چیزی نمیگه لبامو با زبون تر کردم و گفتم: اون موقع که بهش زنگ زدم انقدر نگرانم شده بود که وقتی بهم التماس کرد ادرسو بهش بدم منم نفهمیدم دارم چکار می کنم ادرسو دادم..ولی بعد که اومد اینجا و نگهبانا جلوشو گرفتن تازه فهمیدم چکار کردم..من به غیر از فرهاد تو اقوامه نزدیک کسی رو ندارم..واسه همین وقتی دیدم نگرانمه نخواستم ناراحتش کنم..

تموم مدت زل زده بود تو چشمام و به حرفام گوش می داد..
ادم غیرمنطقی نبودم..وقتی کسی بهم زور می گفت از خودم و حقم دفاع می کردم..ولی وقتی هم می فهمیدم اشتباه کردم گناهمو گردن می گرفتم..
اخلاقم اینجوری بود و از بچگی هم همینطور بودم..


به صورتش دست کشید و نگاهشو به پشت سرم دوخت..
برگشتم و به فرهاد نگاه کردم که کلافه اونجا قدم می زد وچشم از ما بر نمی داشت..

با شنیدن صدای جدی آرشام رومو به طرفش کردم..
-- برو یه جوری ردش کن..بعد هم بیا اتاقم باهات کار دارم..
دیگه صبر نکرد جوابشو بدم و ازپله ها بالا رفت..


داشتم نگاش می کردم که فرهاد از پشت سرم گفت: دلارام اینجا چه خبره؟!..این مرد کیه؟!..
برگشتم و اروم گفتم: رئیس جدیدم..
با تعجب ابروهاشو داد بالا و تکرار کرد: رئیس جدیدت؟!..نمی فهمم، یعنی چی؟!..مگه قبلا پیش اون مرد نبودی؟!..پس..

-قضیه ش مفصله فرهاد..یه روز بیرون با هم قرار میذاریم بهت میگم..الان اینجا نمیشه..

با حرص بازوهامو تو دستاش گرفت..با تعجب نگاش می کردم که خیره شد تو چشمام و گفت: دختر من این مدت داشتم از ترس و نگرانی سکته می کردم تو میگی بعد باهام قرارمیذاری؟!..می خوام الان بدونم..حتی شده خلاصه ولی الان بگو..

به ارومی بازومو از تو دستاش کشیدم بیرون..
-خیلی خب فرهاد..تو چت شده؟!..چرا همچین می کنی ؟!..
--فقط بهم بگو..


خدایا حالا چی بهش بگم؟!..
نمی خواستم ازموضوع

1400/05/19 16:11

گروگانگیری و اتفاقات اخیر چیزی بفهمه..
باید بهش دروغ می گفتم؟!..
اره خب مصلحتی که چیزی نمیشه..


- اون شب که تو منو رسوندی خونه وقتی رفتم تو دیدم چندتا چیز واسه خونه نداریم و باید تهیه می کردم..رفتم بیرون که ..با یه ماشین تصادف کردم..

با نگرانی نگام کرد..
-- تصادف؟!..چی داری میگی دلارام؟!..
-اره.. این مردی که دیدی منو رسوند بیمارستان..بعد چند روز که حالم بهتر شد منو اورد خونه ش ..بعد فهمیدم به یه خدمتکار نیاز داره..خدمتکار ِ شخصی..خب از پیش منصوری بودن که بهتر بود..تازه درامدش هم بیشتر ِ..دیدم ادم بدی نیست و کاری هم بهم نداره قبول کردم بمونم..

با عصبانیت گفت:پس چرا گذاشتی این مدت ازت بی خبر بمونم؟.. همین یارو بهت زد؟!..اره؟!..
-اره..خودش بود..
--و به جای اینکه یه چیزی هم ازش طلبکار باشی شدی خدمتکارش؟!..
و بلندتر گفت: اره دلارام؟!..

به اطراف اشاره کردم و اروم گفتم: تو رو خدا ارومتر فرهاد..مگه چی شده؟!..فوقش دیگه پیش منصوری نیستم مگه تو همینو نمی خواستی؟!..

-- اره ..می خواستم دیگه پیش اون مرد کار نکنی چون می دیدم که باهات چطور رفتار می کنه..ولی اون لااقل سنی ازش گذشته بود و با گفته های تو خیالم راحت بود کاری بهت نداره..ولی ..این مرد..

و به پله ها اشاره کرد..متوجه منظورش شدم..
آرشام هم جوون بود و هم جذاب..نگرانیش ودرک می کردم..
می دونستم مثل یه برادر دوستم داره..محبت برادری که ندیدم ولی فرهاد برام کم نمی ذاشت..

یادمه هر وقت بهش می گفتم تو مهر برادرمو دزدیدی اون که بی عاطفه بود ولی تو جاشو برام پر کردی می خندید و چیزی نمی گفت..

- ولی اینم بهم کاری نداره..مطمئن باش اینجا جام خوبه..
محزون نگام کرد و اروم گفت: هنوزم نمی خوای از تصمیمت برگردی؟..دلارام با من بیا تو خونه ی من زندگی کن..

خندیدم..
-- بشم خدمتکار مخصوصت اقای دکتر؟!..
با اخم چپ چپ نگام کرد و جواب داد: دیگه نشنوم از این حرفا بزنی..تو اونجا خانمی می کنی ..

- نه فرهاد..قبلا هم سر این موضوع بحث کردیم..تو یه مرد جوون و تنهایی..اون بارم که پیشت موندم دیدی چقدر پشتم حرف در اوردن..نمی خوام موقعیتت به خطر بیافته..منو اینجا کسی نمی شناسه و همه به چشم خدمتکار نگام می کنن..ولی تو خونه ت که باشم همه می دونن ما با هم فامیلیم و اونجوری واسه هر دومون بد میشه..تو به اندازه ی کافی بهم کمک کردی..دیگه اینکه یه کاری کنم اذیت بشی رو نمی خوام..

--چه اذیتی دلارام؟!..تو..
سکوت کرد و من ادامه دادم: مثل خواهرتم؟..میدونم فرهاد..ولی مردم که اینو نمیگن..
خواست چیزی بگه که صدای آرشام رو از بالا شنیدم..داشت صدام می زد.

-من باید برم..اخر هفته یه جوری ازش اجازه می گیرم میام می

1400/05/19 16:11

بینمت..
نفس عمیق کشید و سرشو تکون داد..
تا دم در همراهیش کردم و وقتی می خواست ازم خداحافظی کنه اخماش تو هم بود..

بازم طاقت نیاورد و با حرص گفت: زیاد دور و برش نباش..
با خنده گفتم: نمیشه که ..خدمتکارشم..
--حالا هر چی..حس خوبی نسبت بهش ندارم..
-غیرتی شدی اقای دکتر؟!..پیش منصوری بودم این همه سفارش نمی کردی..

سرشو زیر انداخت و بعد از چند لحظه نگام کرد..
-- نمی دونم چرا ولی حس می کنم اینبار فرق می کنه..
گنگ نگاش کردم و گفتم: چی فرق می کنه؟!..
--هیچی..مواظب خودت باش دلی خانمی..
لبخند زدم و سرمو تکون دادم..

-چشم اقای دکتر..تو هم مراقب خودت باش..بتونم حتما بهت زنگ می زنم..
سر تکون داد و پشتشو بهم کرد..
--خداحافظ..
-خدانگهدار..
***************
پشت در اتاقش ایستاده بودم..یه دستی به لباسم کشیدم و تقه ای به در زدم..
صداش رو شنیدم که گفت: بیا تو ..درو هم پشت سرت ببند..
همین کارو کردم و وسط اتاق ایستادم..

کنار پنجره ی اتاقش ایستاده بود..اروم برگشت و روی صندلیش نشست..
-- امشب مهمون دارم..
سرمو تکون دادم و گفتم: خانم یا اقا؟!..
مکث کوتاهی کرد وگفت: خانم..
--باشه..من باید چکار کنم؟!..
- فقط می خوام به وظایفت عمل کنی..نمی خوام عیب وایرادی تو کارت ببینم..


هه..خوب شد گفتی ..
لابد روزی صد بار می خواد هی این حرفا رو تو گوشم تکرار کنه..

چیزی نگفتم که جدی و بلند گفت: وقتی ازت جواب می خوام بلند اون رو به زبون میاری..فهمیدی؟..
نفسمو با حرص دادم بیرون و گفتم:باشه..
--چشم..
-چی؟!..
--بگو چشم..

چشمات پر بلا..مرتیکه انگار واقعا عقده داره ها..

-چـشـــم..
قربون نگفتن..همچین مسخره گفتم «چشم» که اخماش رفت تو هم و نگاشو به دستاش دوخت..

از رو صندلیش بلند شد و یه پرونده از رو میزش برداشت..
در حالی که به طرف در می رفت گفت:پس فراموش نکن چی بهت گفتم..هر سوالی که داشتی بتول خانم می تونه کمکت کنه..

و با شنیدن صدای بسته شدن در همونطور که پشتم به در بود اداشو در اوردم و پوزخند زدم..
چــــشـــــم عقده ی ریاست..
همه رو برق می گیره منه خاک بر سر رو کبریت ِ یخ زده..
***********************
همه ی کارا رو مو به مو انجام دادم..ساعت 7 و 45 دقیقه بود که تموم شد..

هنوز یه ربع وقت داشتم واسه همین تندی یه دوش گرفتم..ولی موهام نم داشت و ترجیح دادم یه شال سبک بندازم رو موهام که همینجوری باز بمونن و خشک بشن..

1400/05/19 16:11

خداروشکر هوای داخل ویلا خنک نبود..وقتش رو هم نداشتم که خشکشون کنم..
یه بلوز استین دار سبز روشن که بلندیش تا زیر باسنم بود و یه شلوار جین سفید ..
همه ی لباسای توی کمد ساده و بی زرق و برق بودن..همینجوری بهتر بود..

2 دست لباس فرم هم تو کمد بود که عمرا سمتشون برم...هنوز که بهم گیر نداده..هر وقت داد بهش میگم نمی تونم لباس فرم رو تحمل کنم..
از صبح تا شب همین یه دست لباس تنم باشه و هر روز هم همینو بپوشم؟..وای اصلا..
فقط خدا کنه اگرم پرسید درخواستمو قبول کنه..

ساعت از 8 گذشته بود ولی نیومدن..
یه بار دیگه کارامو چک کردم..وسایل پذیرایی رو که اماده رو میز چیدم..موزیک لایت با صدای اروم تو فضا پخشه..همونطور که بتول خانم گفت..
شام هم قرمه سبزی بود و هم مرغ شکم پر..کوفت جونشون..ما که بخیل نیستیم..

جلوی شالمو باز گذاشتم و موهای نمناکم با هرحرکت من سُر می خورد می افتاد پایین..منم با حرص می فرستادم پشت..

تا اینکه بالاخره تشریفشون رو اوردن..همراش یه خانم بود که فوق العاده جلف لباس پوشیده بود..کمی که فکر کردم دیدم همون دختریه که تو مهمونی شایان کنار آرشام دیده بودمش..
مانتوش که لابد واسه 13 سالگیشه..چون خیلی تنگ و کوتاه بود..
شالش هم سرخ بود و کوتاه ..همرنگ مانتوش..
شلوار سفید که مچ پاهای خوش تراشش به خوبی خودشون روبه رخ می کشیدن..
و از همه بدتر کفشای تق تقی قرمز ِ جیغش بود که رو اعصابم سورتمه می رفت..

رفتم جلو و بهشون سلام کردم..
دختر ِ تنگه آرشام وایساده بود..آرشام درجواب سلامم فقط سرشو تکون داد و یه نگاه به سر تا پام انداخت..
ولی دختره با دیدنم تعجب کرده بود و هم اینکه نمی دونم چرا گوشه ی لبشو با حرص می جوید..
خب مگه مرض داری؟!..حیف اون ماتیک جیگری..هه همه رو خورد..
ارایشش زیادی تو چشم بود..


آرشام داشت با مشاورش اروم حرف می زد..منم دختره رو انالیز می کردم از اونطرفم اون منو زیر ذره بین گذاشته بود..

اقای شکوهی که رفت ..آرشام راه افتاد سمت مهمونخونه و دختره هم دنبالش رفت..
آرشام رو بالاترین مبل نشست و دختره هم رو نزدیکترینش به اون..
داشتم ازش پذیرایی می کردم که صداش توجهمو جلب کرد..

-- عزیزم ایشونو معرفی نمی کنی؟!..
راست ایستادم و به آرشام نگاه کردم..
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: دلارام از امروز به عنوان خدمتکار مخصوصه من اینجا کار می کنه..
دختره چشمای سبزش باریک شد و گفت: اِ.....چه جالب..

کجاش جالب بود که این فهمیده من نفهمیدم؟!..
رو به آرشام گفتم: چای می خورید یا قهوه؟!..
بدون اینکه از دختره هم نظر بخواد گفت: 2 تا قهوه بیار..

خواستم بگم چشم ولی نمی دونم چرا اینکارو نکردم و به جاش سرمو اروم تکون دادم..
نمی

1400/05/19 16:11

تونستم بهش چشم بگم..دست خودم نبود..ولی.. نمی تونستم..

2 تا فنجون قهوه ریختم و براشون بردم..داشتن حرف می زدن که با ورود من رشته ی کلامشون پاره شد..

خم شدم و سینی رو گرفتم جلوی آرشام..
همین که خم شدم نیمی از موهام که از شال بیرون بود از روی شونه م سُر خورد و افتاد پایین و درست وقتی که آرشام می خواست فنجونش رو برداره تره ای از موهام نشست رو دستش..

برای برداشتن فنجون قهوه مکث کرد و نگاهشو کشید بالا..منم همزمان نگاهمو دوختم تو چشماش..
نمی دونم چرا..ولی نمی تونستم نگاش نکنم..یا چشمامو بچرخونم و نگامو ازش بگیرم..

اون زودتر به خودش اومد و فنجون رو از تو سینی برداشت..
دیگه نگاش نکردم و برگشتم سمت دختره و سینی رو گرفتم جلوش..
دیدم با اکراه داره فنجون رو بر می داره که وقتی نگاش کردم دیدم با اخم زل زده تو صورتم و چشم ازم بر نمی داره..
وا، این دیگه چشه؟!..

قهوه شو که برداشت رو به آرشام گفتم: کاری با من ندارید؟..
و صدای ارومش تو گوشم پیچید: نه ..می تونی بری..
بدون هیچ حرفی عقب گرد کردم و برگشتم رفتم تو اشپزخونه..
سینی رو گذاشتم رو میز و نشستم رو صندلی..

پووووووووفـــ..
انگشتامو گذاشتم رو پیشونیم و چشمامو چند بار بستم وباز کردم..
عجب چشمایی داره..با هر بار نگاه کردنش تنم می لرزید..
یعنی از ترس ِ..ولی..


صدای بتول خانم منو به خودم اورد..
--چی شده رفتی تو فکر دخترم؟!..
به روش لبخند زدم: نه چیزی نیست..راستی خسته نباشید..
--ممنونم مادر..تو هم خسته نباشی..
- مرسی..ساعت چند شام می خورن؟!..
--معمولا ساعت 9/5..دیگه هر وقت اقا دستور بده ..
-باشه..پس من می تونم برم تو اتاقم؟..
-- اره مادر..اگه اقا کاری باهات نداره برو..
- نه چیزی نگفت..باشه پس من میرم..هنوز تا 9/5 نیم ساعت مونده..
--باشه دخترم..
*********************
تو اتاقم کاری نداشتم..یه کم پشت پنجره ایستادم و هوای خنک ِ شبانه رو استشمام کردم..
چقدر فکر و خیال داشتم..هیچ کدوم تمومی نداشت..

یاد آرشام و اون دختره افتادم..یعنی چه نسبتی باهاش داره؟!..نامزدش ِ یا دوست دخترش؟!..
دختره جای اینکه خوشگل باشه بیشتر ازاون لوند بود..
تو تموم حرکاتش عشوه و ناز داشت..
لابد با همین عشوه هاش تونسته آرشام رو بکشونه سمت خودش..اوممممم بی خیال دلارام..تو هم به چه چیزایی فکر می کنیا..


اینبار موهامو با یه گیره پشت سرم بستم ..
نمی دونم چرا یاد اون لحظه که می افتم ناخداگاه خنده م می گیره..

رفتم تو اشپزخونه که کمک کنم ولی بتول خانم گفت قبلا به کمک مهری و بقیه ی خدمتکارا میز شامو چیده..
اونا شام دونفرشون رو تو تنهایی خودشون می خوردن و منم پیش بقیه که واقعا جمعشون دوستانه و مهربون بود شاممو خوردم..
البته به

1400/05/19 16:11

جز مهری که به هیج وجه با من نمی جوشید..
اقای شکوهی هم ساکت و اروم بود ولی بقیه با شور و حال ِ خاص خودشون جمعمونو دوستانه کرده بودن..
3 تا دختر دیگه هم بینمون بودن هر کدوم 25،27،24 سالشون بود.. که البته خودشون اینطور می گفتن..

دخترای ساده و بانمکی بودن..ازشون خوشم می اومد..
اسماشون سمیرا،مهین ومهتاب بود که مهین و مهتاب با هم خواهر بودن..دخترای زبر و زرنگی بودن..

بتول خانم می گفت یه سرایدار هم دارن به اسم مش قاسم که ته باغ یه خونه ی کوچیک سرایداری داره و اونجا زندگی می کنه ..

بعد از شام به کمک بقیه میزو جمع کردیم و اون دوتا هم رفتن تو باغ قدم بزنن..
یه چند دقیقه که گذشته بود و من داشتم ظرفا رو مرتب می کردم بتول خانم یه سینی که 2 تا فنجون قهوه و یه بشقاب بزرگ کیک توش بود گرفت جلوم و گفت: اینا رو براشون ببر دخترم..اقا قهوه ی تلخ با کیک شکلاتی دوست داره..

با لبخند سینی رو ازش گرفتم..
-- قربون دستت بتول خانم..می گفتین خودم اماده ش می کردم..شرمنده م من هنوز تو کارم جا نیافتادم..
-اینو نگو دخترم..بالاخره تو هم راه می افتی..صبر لازمه..
-- قبلا پرستار یه اقایی بودم که خدمتکارش هم حساب می شدم..اونجا از اینکارا نمی کردم..یعنی انقدر اصولی و منظم نبود..

- اره مادر اقا به این چیزا خیلی اهمیت میده..تو هم کم کم راه و چاهه کارتو یاد می گیری..


با لبخند سرمو تکون دادم و از اشپزخونه اومدم بیرون..
یه راست رفتم تو باغ ولی کسی اونجا نبود..سینی رو گذاشتم رو میز توی بالکن و از پله ها پایین رفتم ..
می خواستم بهشون بگم که براشون قهوه اوردم..

داشتم اطراف رو نگاه می کردم که صداشون رو از لا به لای درختا شنیدم..
دنبال صدا رو گرفتم و پشت درختا مخفی شدم..بادیدنشون تو اون وضع چشمام گرد شد..

دختره دستاشو دور گردن آرشام حلقه کرده بود و اونم دستش دور کمر دختره بود..
نمی دونم چرا ولی ناخواسته اخمام جمع شد..


-- آرشام پدرم واسه 3 روز میره مسافرت ..خودش که میگه مسافرته کاری ِ..راستش تو ویلامون تنهام و این برای اولین باره که از تنهاییم حس خوبی ندارم..

و صدای جدی ارشام توجهم رو جلب کرد..
-- 3 روز مدت زمان زیادی نیست..
--اره می دونم..ولی خب..
-- چیزی می خوای بگی شیدا؟!..
-- خب راستش..دوست دارم بگم..ولی نمی خوام با گفتنش دیدت نسبت بهم تغییر کنه..
-- بگو..

به قدری محکم گفت «بگو» که دختره مکث نکرد و گفت: راستش..دلم میخواد این مدت بیام پیش تو..خب هر چی نباشه دوست پسرمی..فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه..البته از نظر من ولی اصل کار تویی..

ارشام ساکت بود..تو دلم به دختره فحش می دادم و خدا خدا می کردم ارشام قبول نکنه..
احساس می کردم نمی تونم وجود این

1400/05/19 16:11

دختره رو اینجا تحمل کنم..حس خوبی بهش نداشتم..اَه..نکبت..


صدای آرشام رو شنیدم قلبم شروع کرد به تند تند زدن..
-- باشه..از نظر من موردی نداره..میگم ویلای پشتی رو برات اماده کنن..این مدت به صورت مهمان اینجا می مونی..
احساس کردم کلمه ی « مهمان » رو محکمتر گفت..انگار یه جورایی روش تاکید کرد..

صدای شاد دختره تو گوشم پیچید که گفت: وای مرســـی عزیزم..
و خودش رو محکم چسبوند به آرشام که دیگه طاقت نیاوردم و ناخداگاه دستامو مشت کردم..
با شنیدن صدای تک سرفه ی من هر دو به خودشون اومدن و دختره یه کوچولو از آرشام فاصله گرفت..
اونم با دیدن من دستاشو از دور کمر دختره برداشت و جدی گفت: چی شده؟..


به دختره نگاه کردم که نگاه سبزش با اخم من رو هدف گرفته بود..
باز تو چشمای آرشام زل زدم و جدی گفتم: براتون قهوه و کیک اوردم..گذاشتم روی میز تو بالکن..با اجازه..

و بعد از اینکه یه نگاه کوتاه به جفتشون انداختم دیگه صبر نکردم و سریع اومدم تو ویلا..
چون کل مسیر رو دویده بودم به نفس نفس افتادم..

رفتم تو اشپزخونه و یه لیوان برداشتم..تندی گرفتم زیر شیراب و بی معطلی سرکشیدم..
وای خدا..چرا اینقدر ملتهبم؟!..

بتول خانم_ چی شده دخترم چرا صورتت سرخ شده؟!..
-چیزی نیست بتول خانم..تا اینجا رو دویدم..
-- اوا چرا مادر؟!..
- تو باغ بودن رفتم صداشون زدم..واسه همین..
--باشه دخترم.. بیا بشین یه فنجون قهوه برات بریزم..

نشستم رو صندلی و بتول خانم فنجون قهوه رو جلوم گذاشت..
-ممنونم بتول خانم..

سرمو بلند کردم و نگاش کردم.. با همون لبخند مهربونش تو صورتم نگاه می کرد..
نگامو چرخوندم که با مهری چشم تو چشم شدیم..داشت رو کابینتا رو دستمال می کشید و در همون حال هم با اخم به من نگاه می کرد..

انگار توی خونه به این بزرگی جای اینو تنگ کردم که هی واسه من پشت چشم نازک می کنه!!..
بتول خانم از اشپزخونه رفت بیرون و منم داشتم قهوه م رو مزه مزه می کردم که صدای وز وزشو شنیدم..

مهری_ قصدت از اینکارا چیه؟!..
با تعجب فنجونو اوردم پایین و نگاش کردم..
-کدوم کارا؟!..

پوزخند زد و دستمالو پرت کرد رو کابینت..دست به کمر جلوم ایستاد و زل زد تو چشمام..

-- کوچه علی چپ بن بسته خانم خانما..این همه خودشیرینی واسه اقا و بتول خانم رو، فک کردی کورم نمی بینم؟!..
منم متقابلا یه پوزخند تحویلش دادم و گفتم: لابد کوری دیگه من چه بدونم.. خواب نما شدی؟..گیرم تو رو سننه..

عصبانی شد..اخماشو بیشتر کشید تو هم..
-- خوب گوشاتو وا کن ببین بت چی میگم..من الان خیلی وقته که اینجا کار می کنم..حتی از گندم هم بیشتر..وقتی گندم رفت حقش بود من جاشو بگیرم ولی نمی دونم توی بی همه چیز از کدوم خراب شده ای تو این

1400/05/19 16:11

ویلا سبز شدی و تقی به توقی خورد جای گندمو گرفتی..مطمئنم قصد و غرضی داری و مخ اقا رو خوب کار گرفتی..ولی ببین چی دارم میگم بهتره چتری که اینجا پهن کردی رو یه جای دیگه باز کنی چون اینجا جای تو نیست ..


دیگه داشت بزرگتر از دهنش وراجی می کرد..
بی هوا فنجونمو کوبیدم رو میز و از رو صندلی بلند شدم که با تعجب یه قدم عقب وایساد..
قدش از منم کوتاه تر بود ولی هیکلش تو پُر بود..


با خشم زل زدم تو چشمای قهوه ای تیره ش و دست به سینه جلوش وایسادم..
با لحنی که پر از تحکم بود گفتم: وراجیاتو کردی حالا تو گوش بگیر ببین من چی میگم..من نه توی این خراب شده چتر پهن کردم و نه با قصد وغرض اومدم اینجا..نکنه فک کردی من ملکه ی این قصرم و دارم حکومت می کنم؟!..نه جونم اشتباه گرفتی منم یکی َم مثل خودت و بتول خانم..خدمتکـــارم..حالیته؟!. .
حالا زده و کله ی اقاتون خورده به سر در ویلاتون و اَد اومده منو به عنوان خدمتکار مخصوصش انتخاب کرده که اونم از شانس گَندَم بوده نه از روی بخت و اقبال..
پس اینو بدون همچین دل خوشی هم از این قضیه ندارم و کاریم به تو و بقیه ندارم..فقط کار خودمو می کنم..
گندم جونتون هم همین امروز فردا حالش خوب میشه بر می گرده سر کارش منم میرم رد زندگیم..خیال نکن ارزو دارم اینجا بمونم..نخیر از این خبرا نیست..همین امروز بهم بگه برو بشمر سه سر خیابونم..


و اروم زدم تخت سینه ش و گفتم: گرفتی مهــــری خانــــم؟!..
از کنارش رد شدم که صداشو از پشت سرم شنیدم..
-- من خر نمیشم..خدا کنه حرفت راست باشه و گندم زود برگرده..وگرنه من یکی نمی تونم تو رو اینجا تحمل کنم..

دیگه نایستادم به شر و وراش گوش کنم..زیادی رو اعصابم بود..
درد ِ دله منه بدبخت چیه این یکی رو این وسط مَسَطا هوا ورش داشته..هه..


خواستم برم بالا که آرشام صدام زد..برگشتم دیدم خودش تنها جلو پاگرد ایستاده..رفتم جلوش ولی نگاش نکردم..

-بله..چیزی می خواین..
چیزی جز سکوت عایِدم نشد..نگامو از رو پاهاش اوردم بالا و به صورتش نگاه کردم..
با اخم نگام می کرد و چیزی نمی گفت..
- صدام زدین بیام جلوتون وایسم زل بزنین بهم که چی بشه ؟!..
-- شیدا داره میره..برو مانتو و شالش رو از تو سالن بیار..


حرصی شدم..به من چه که کارای خانمو انجام بدم؟!..ولی چون آرشام گفته بود مجبور بودم ..
رفتم مانتوش رو از رو مبل برداشتم..برگشتم دیدم تو سالن نیست..مانتوی قرمزش رو اوردم بالا و نگاش کردم..اوه اوه خودشو خفه کرده تو عطر..چه بوی گندی هم میده..به جای عطر به خودش حشره کش می زنه؟!..در همون حد بوش افتضاح بود..

شال و کیفش رو هم برداشتم..اروم به طرف در سالن می رفتم که خب حالا بی منظور یا بامنظور مانتوش از

1400/05/19 16:11

دستم افتاد..
یه نگاه به در انداختم کسی نبود..یه کفش مشکی بندی پام بود که گذاشتم رو مانتو و چند بار با پام روش ضربه زدم و به چپ و راست پیچوندم..
خودش که دم دستم نبود حال مانتوشو که می تونم بگیرم..حالا چه هیزم تری بهم فروخته بود خودمم نمی دونستم ولی از دستش حرصی بودم شدیــــد..

خوب که حرصمو خالی کردم مانتوشو برداشتم یه تکونش دادم..قسمت پشتش کامل چروک شده بود جوری که اگه می پوشید هر کی از پشت می دیدش می فهمید..

بردم بیرون و دادم دست آرشام..
مشکوک نگام کرد ..
- چرا انقدر طولش دادی؟!..
شونه مو انداختم بالا و بی تفاوت جوابشو دادم: طول نکشید که..همینجوری..


دیگه چیزی نگفت رفت سمت در..خانم خانما بیرون تمرگیده بودن..
با دیدن آرشام لبخند زد و وقتی دید منم پشت سرشم لبخندش اروم اروم محو شد..
فکر کردم آرشام مانتوشو نگه می داره تا شیدا بپوشه ولی اینکارو نکرد..داد دستش اونم با تشکر زیر لبی پوشید..

شالش رو انداخت رو سرش و کیفشو دستش گرفت..
لبای پروتزی و سرخش رو اورد جلو و گونه ی آرشام رو ب و س ی د..
--امشب خیلی بهم خوش گذشت آرشام..مشتاقانه منتظرم فردا از راه برسه..بای عزیزم..
و ارشام فقط سرشو تکون داد..

شیدا جلو افتاد و منم تو بالکن وایسادم..آرشام پشت سرش بود که فکر کنم نگاش به پشت مانتوی چروک شده ی شیدا افتاد که سرجاش ایستاد و خیره شد بهش..
بعد هم به ارومی برگشت طرف من و زل زد تو چشمام..دقیق نگاش می کردم..اخماش تو هم بود ولی خب این همیشه اخم می کنه..

یه لبخند ژکوند و مامانی تحویلش دادم و همونجور که نگام می کرد منم عقب عقب رفتم تو ویلا..بعد هم بدو از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقش شدم..

اخه وقت لالاش بود و ایشونم که قبل از خواب دوش می گرفتن..به نفس نفس افتاده بودم..
وای خدا نکنه چیزی بهم بگه؟!..
خب بگه منم جوابشو میدم..
که چی بشه؟!..اینجوری که بدتره..به هر حال دوست دخترشه مگه ندیدی چطور لاو تو لاو بودن و داشتن..


در اتاق که باز شد انگار برق سه فاز منو گرفت که با ترس تو جام پریدم..وای..

با تردید نگاش کردم که دیدم سرش پایینه و چیزی نمیگه..انگار تو فکر بود..
رفتم سمت کمد لباساش و حوله ش رو بیرون اوردم..در کمد باز بود واسه همین نمی دیدم داره چکار می کنه منم که سرم اون تو گرم بود ولی همین که درو بستم دیدم تکیه داده به کمد و دست به سینه با اخم داره منو نگاه می کنه..یا خدا..این اگه خون آشام نباشه حتما جن ِ..از ترس یه جیغ خفیف کشیدم و حوله شو بغل کردم..

-چـ..چکار می کنی؟..ترسوندیم..
و نگام افتاد به بالا تنه ی ب ر ه ن ه ش که اینبار برق از چشما و کله و همه جام پرید..
این کی پیراهنشو در اورررررد؟!..

با ابروهای بالا رفته

1400/05/19 16:11