611 عضو
سلام دوستان ازامشب یه رمان خوب میخوام بزارم به اسم گناهکار ??? امیدوارم خوشتون بیاد
1400/05/18 22:49#پارت_دو_گناهکار
1400/05/19 16:08مثل همیشه تیپم با رنگ مشکی تکمیل شده بود..
کمی از ادکلن تلخ و جذب کننده م به مچ دستم و زیر گردنم زدم..
بوش به حدی سرد و خاص بود که بینیم رو ت ح ر ی ک می کرد..
سالهاست که از همین مارک استفاده می کنم..تلخی ای که با تلخی ِ زندگی من عَجین شده بود..زندگی سراسر تلخ و بی روح باید هم پر از تلخی و سرما باشه..
یادمه همیشه از رنگ مشکی متنفر بود..می گفت « نپوش ، چون نفرت میاره ..همیشه با خودش دوری و عذاب به همراه داره »..
و الان کجاست که ببینه من به خاطر حضور ِنحسش توی زندگیم شیفته ی این رنگ شدم؟!..
درست 10 ساله که زندگیمو پر از سیاهی کردم..پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد..
می دونم الان داره این عذاب رو متحمل میشه..می دونم الان شاهد من و کارهای من هست..و چقدر لذت می برم وقتی می بینم که اون هم در عذاب کشیدن من سهیمه..
هیچ لذتی برای من بالاتر از این حس نیست..
انقدر که برای خودم این جمله رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم..
و اون..گناهکار ِ..من هم گناهکارم..همانطور که اون در حق من گناه کرد..در حق خیلی ها ..
کاری کرد صدای شکستن روحم رو به وضوح بشنوم..با زندگی من و خیلی های دیگه..
اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش..اون یک گناهکار ِ حرفه ای بود..
یه ادم از جنس تاریکی ولی با ظاهری شیشه ای..
شکست..بالاخره تونست ظاهر شیشه ای وشکننده ش رو هزار تیکه کنه..
و اونوقت بود که همه ی گناهانش نمایان شد..
و من دیدم..به چشم دیدم..بزرگترین گناهش رو دیدم و نفرت رو تو وجودم پرورش دادم..
نفرت..
همون چیزی که ملکه ی قلبم بود..
*********************
یقه ی کتم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم..
چون امشب اینجا حسابی شلوغ می شد به تمامی نگهبان ها اخطار دادم که چهارچشمی مراقب ِ اوضاع باشند..
حتم داشتم نقشه م امشب بدون هیچ دردسری اجرا خواهد شد..
وارد ویلای پشتی شدم..درست پشت ساختمان اصلی ویلایی مشابه به همان ویلای اصلی قرار داشت ولی در نمایی کوچکتر..
متشکل از 4 اتاق و یک سالن بی اندازه بزرگ..اینجا مختص به مهمانی های من ساخته شده بود..تحت نظارت و خواسته ی من..
به وسیله ی 3 پله ی مرمرین و شفاف به سالن منتهی می شد..
لوستر بزرگ و پر از تلالویی که خیره شدن به کریستال های درخشانش چشم را می زد..
بالای پله ها ایستادم و نگاهم رو به اطراف چرخاندم..
در وهله ی اول شایان را دیدم..تکیه به ستون کناری سالن داده بود و با زنی شیک پوش و جذاب مشغول گپ و گفت بود..
لبه ی لیوان شرابشان را به هم زدند و با لبخند به لب نزدیک کردند..
شایان دست زن را گرفت و به پشت ان بوسه زد..لبخند زن پررنگتر شد ..
همیشه می دونست باید
چکار کنه..به راحتی و مهارته یک روباه طعمه رو جذبه خودش می کرد..فریبکارتر وحیله گرتر از شایان سراغ نداشتم و برای همین خواستم که استادم اون باشه..
چون می دونستم خیلی راحت می تونه از یه آرشام شاد و پرانرژی یه سنگ سخت و نفوذناپذیر بسازه که دقیقا همانطور هم شد..
همیشه اصرار بر این داشت که خودش رو رئیس و بالا دسته من بدونه ولی همچین چیزی از همان اول هم در قانون من وجود نداشت..
آرشام فقط خودش بود و خودش..تنها و به دور از هر بالادست و یا رئیسی..به هیچ عنوان حاضر نبودم زیردست کسی باشم..
آرشام با تمام غرور و تکبر و خودخواهی هاش حاضر به زیر بار رفتن چنین خفتی نخواهد شد..
نگاهم رو به سمت دیگری از سالن گرداندم ..
سنگینی نگاه ها رو به خوبی حس می کردم ..ولی تنها چیزی که برام بی اهمیت جلوه می کرد همین نگاهها بودند..
به دنبالش می گشتم که در گوشه ای از سالن مشغول صحبت با یکی از مهمانها دیدمش..
منوچهری..
کسی که زن ها و دختران زیادی اطرافش رو احاطه کرده بودند ولی اون با لبخندی که بر لب داشت با زنی جوان صحبت می کرد و می خندید..
به طرفش رفتم..طعمه ی امشب من برای به دست اوردن منصوری همین منوچهری بود..از قبل به بچه ها سپرده بودم که چشم از در ویلا و علی الخصوص منوچهری بر ندارند..
طعمه م منوچهری و معامله ی من با اون بود..
معامله ای دروغین ولی در ظاهر حقیقی..معامله ای که می تونستم امیدوار باشم به کمک اون منصوری رو به اینجا می کشونم..حتم داشتم که میاد..چون براش مهم بود..
اجناس عتیقه ای که متعلق به خودش بود و منوچهری ِ دغلباز می خواست با هزار جور ترفند با وجود نیمی از اونها با من وارد معامله بشه..
محال بود منصوری از محموله ی پرارزش و گرانبهاش به همین اسونی بگذره..
منتظرشم..برای ورودش به مهمانی لحظه شماری می کردم..
هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتم که نگاهش رو از اون دخترها گرفت و به من دوخت..
با دیدنم لبخند زد و به طرفم امد..
ایستادم..نگاهم جدی و محکم بود..مثل همیشه..
-- سلام مهندس تهرانی..مشتاق ِدیدار..احوال شریف چطوره؟..
سرم رو به ارامی تکان دادم و نگاهم رو دقیق بهش دوختم..
- ممنونم..اماده اید؟..
-- بله بله..چرا که نه؟..فقط تا به الان منتظر شما بودم..
- خوبه..بعد از صرف شام خبرتون می کنم..
-- بسیار خب..خیلی هم عالی..
نگاهی همراه با لبخند به اطراف انداخت و در حالی که در چشمانش برقی خاص نهفته بود گفت: مهمونی امشب حرف نداره مهندس..معلومه واسه ش سنگ تموم گذاشتید..
می دونستم مقصودش به دختران جوان و زیبایی بود که در مهمانی حضور داشتند..
ناخداگاه به یاد حرف های اون دختر افتادم..
( توی اون چند تا برخوردی که باهاش داشتم
متوجه شدم یه ادم فوق العاده ه ی ز و زبون باز ِ..یه مرد تقریبا 40 ساله با ظاهری شیک و اتو کشیده..اهان اینو هم یادمه که چشماش ابی بود..یه ابی خوش
رنگ و نافذ.. چون چشمای خوشگلی داشت و صورتش هم جذاب بود همه رو عاشق خودش می کرد..زبون چرب ونرمی هم داشت که سریع می زد به هدف..به منم چند باری گیر داد..ولی.. )
الان می تونستم بگم یه جورایی حق رو بهش می دادم..
منوچهری صورت مردانه ای داشت..تنها حُسنی که در صورتش بر جذابیش افزوده بود چشمانش بود.. به رنگ آبی شفاف ..
با همان نگاه دختران ِ زیادی را به سمت خود کشیده بود..
اون هم یکی از همکاران شایان بود..هرجا اسم از عیش و نوش می امد منوچهری وشایان در خط اول می ایستادند..
ولی شایان پُر کرده و با تجربه تر از منوچهری بود..برای همین بی گدار به اب نمی زد..
اما منوچهری..همه چیز را در خوشگذرانی و ل ذ ت ج س م ی می دید..
ل ذ ت ی از سر ش ه و ت و ا ر ض ا ی ان..
*********************
شیدا همراه صدر وارد سالن شدند..به استقبال رفتم و باهاشون دست دادم..
شیدا بازویم را در اغوش کشید وزیر گوشم گفت: خوشحالم می بینمت..تو همین مدت کوتاه دلم حسابی برات تنگ شده بود..
رو به صدر کردم و بی توجه به شیدا گفتم: امیدوارم مهمانی امشب راضی کننده باشه جناب صدر..
خندید و در حین ان که به اطراف نظر می انداخت سرش را تکان داد: حتما همینطوره آرشام جان..چون تو میزبانش هستی..برین خوش بگذرونین..شماها جوونین و پر از شور..منم واسه خودم یه سرگرمی جور می کنم..
بلند خندید..لبخند کمرنگی بر لب زدم و سرم را تکان دادم..
شیدا دستم رو به ارومی کشید..همراهیش کردم..
--بریم برقصیم؟!..
-تازه اومدین..وقت هست..
-- نه من الان می خوام باهات برقصم..واسه ش لحظه شماری می کنم عزیزم..
به ناچار سرم را به نشانه ی قبول درخواستش تکان دادم..
میان جمعیت در حال رقص ایستادیم و دستش را در دست گرفتم..یکی از دستانش رو به روی شانه م گذاشت و من دست دیگرم را به دور کمرش حلقه کردم..
میانمان فاصله ی کمی بود که شیدا همان را با یک قدم خیلی کوتاه پُر کرد..
درحالی که اروم و هماهنگ با آهنگ می رقصیدیم نفس عمیق کشید وگفت: بوی ادکلنت محشره..به ادم یه حال ِ خاصی دست میده..
تو دلم پوزخند زدم..اون چه می دونست که من از قصد از چنین ادکلنی استفاده می کنم؟..ادکلن ِ ت ح ر ی ک کننده..
ولی نه تا اون حد که ..
فقط می تونست نسبت به من احساس عمیقی پیدا کنه..این بو کشش ِ اون رو به طرف من بیشتر می کرد..
سرشو به روی سینه م گذاشت و پیاپی نفس عمیق کشید..
ارام و مرتعش گفت: اوممممم..معرکه ست..نمی دونم چرا میل به اینکه از اغوشت بیام بیرون رو ندارم..دوست دارم تا اخر شب همینطور بمونم و بهت
اجازه ندم لحظه ای ازم جدا بشی..
اون به حرف ها و نجواهای عاشقانه ش ادامه می داد و من بی تفاوت به اطرافم نگاه می کردم..حتی اگر دستش هم برام رو نشده بود باز هم هیچ حسی نسبت بهش نداشتم..
شیدا یکی از اهدفه من برای گرفتن ِ انتقام بود..
تنش داغ شده بود و این گرما از کف دستش به روی شونه م احساس می شد و دستی که به دور کمرش حلقه کرده بودم..
لباس اون شبش یه دکلته ی مجلسی فوق العاده کوتاه به رنگ قرمز اتشین بود..پشت کمرش تا بالای ب ا س ن ب ر ه ن ه بود و از جلو سرشونه هاش هم ازادانه بیرون افتاده بود..
موهاش رو بالای سرش بسته بود و آرایش نسبتا غلیظی بر چهره داشت..
سرش رو بلند کرد وبه چشمام زل زد..نگاهم تماما سرد بود..ولی باز هم متوجهش نشد وصورتش رو به نشانه ی ب و س ی د ن ل ب هام جلو اورد..
هیچ کششی نداشتم..حتی نفرتم ازش چندین برابر شده بود..
به چشمانش خیره شدم .. ل ب هاش مماس با ل ب انم بود که صورتمو کمی به عقب متمایل کردم..
- بریم..من خسته شدم..
ناکام از عملی که قصد انجامش رو داشت اخم کرد و شونه م رو محکم نگه داشت..
--نه آرشام..خرابش نکن لطفا..
با تعجب نگاهش کردم که با یک حرکت ل ب هاش رو به روی ل ب هام گذاشت..
شوکه شدم..فکرش رو هم نمی کردم چنین حرکتی ازش سر بزنه..
بی خیال در عالمه دیگری مشتاقانه ل ب انم رو می ب و س ی د که به خودم امدم و بازوهای ب ر ه ن ه ش رو در چنگ گرفتم..
محکم کشیدمش کنار و با خشم ولی صدای نسبتا ارامی گفتم: کار خوبی نکردی شیدا ..اصلا..
و نگاهم رو از روی صورتش گرفتم و ازش جدا شدم..
محکم به روی ل ب هام دست کشیدم..
حالم از این دختر بهم می خورد..
**********************
شایان در طول مهمانی مرتبا در کنار همان زن ایستاده بود..
حتی لحظه ی صرف شام هم رهایش نکرد..
فهمیده بودم که اون رو برای امشب زیر سر داره..وقتی به رفتار و حرکات زن دقیق شدم دریافتم که اهل چنین روابطی هست..
شاید نه به همان غلظت ولی کششی که به طرف شایان داشت..
و دستش که از همان ابتدا به دور بازوان شایان حلقه شده بود ..
و ب و س ه ای که شایان در زیر نورکم ِ سالن بر ل ب انش نشاند..
و لبخندی که زن از روی ل ذ ت تحویلش داد..همه را زیر نظر داشتم و به این یقین رسیده بودم..
تیر نگاهه مملو از حسرت ِ دختران زیادی به طرفم نشانه رفته بود..اما مثل همیشه این نگاهه سرد و ابروهای گره زده م بود که نصیبشان می شد ولی بازهم نگاهشان را نمی گرفتند..
شیدا چند باری که بهم نزدیک شد بارها عذرخواهی کرد ولی من جوابی نمی دادم..
تا اینکه بعد از شام نزدیکش شدم و جدی گفتم: دیگه نمی خوام کار امشبت تکرار بشه..
نگاهه مرددی بهم انداخت و گفت: چرا بدت اومد آرشام؟!..اصلا باورم نمیشه دوستش
نداشتی..
دستهام رو مشت کردم تا بتونم تا حدودی خودم رو کنترل کنم..و موفق هم شدم..
به دروغ جوابش رو دادم: چون دوست ندارم برای اولین بار از طرف یه دختر ..
نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: رابطه ی ما خیلی زود شروع شد و رو دور ِ تند افتاد..پس لطفا عجله نکن..
لبخند زد و همراه با ناز به ارومی دستم رو گرفت..
--باشه عزیزم..هر چی تو بگی..
نگاهم رو ازش گرفتم..
وقت اجرای نقشه م بود..نگاهم به منوچهری افتاد..
رو به شیدا کردم و گفتم: من باید برم..تا بعد..
--باشه..فقط زیاد منتظرم نذار ..
نگاهش برام سنگین بود و از کنارش گذشتم..
تا به کی باید تحملش می کردم؟!..
مطمئنا تا زمانی که بهش نیاز داشتم..
برای به اتمام رساندن نقشه م..
***********************
معامله ی دروغین در یکی از اتاق ها انجام شد ولی اثری از منصوری نبود..مهمانی به اتمام رسید ولی باز هم بی نتیجه ماند..
داخل سالن نشسته بودم و در حالی که عمیقا در فکر فرو رفته بودم با شنیدن صدای یکی از خدمه ها به خودم امدم..
- چی می خوای؟..
پاکت سفیدی رو به طرفم گرفت..
-- اقا فکر می کنم این برای شماست..
پاکت رو گرفتم و پشتش رو نگاه کردم.. « شکستت رو بهت تبریک میگم آرشام تهرانی..»
با اخم رو به خدمتکار داد زدم: کی اینو بهت داد؟..
با ترس یک قدم به عقب برداشت..
--ه..هیچ..هیچکی اقا..به خدا زده بودن به در آشپزخونه..
- یعنی چی؟!..پس شماها اونجا چه غلطی می کردید که ندیدین کار ِ کی بوده؟..
-- اقا به خدا دارم راستش و میگم..چسبونده بودن به در پشتی که تو اشپزخونه ست..همون دری که به پشت باغ باز میشه..
نفسم روبا خشم بیرون دادم..
- برو بیرون..
--چ..چش..چشم..چشم اقا..
و با قدمهایی بلند از سالن بیرون رفت..
نگاهی بهش انداختم..مطمئن بودم از طرفه خودشه..
با یک حرکت عصبی همراه با خشم در پاکت رو باز کردم..
« از اینکه نقشه ت به نتیجه نرسید چه حسی داری؟..
آرشام تهرانی..کسی که سرتا سر زندگیش ادعای زرنگی می کرد امشب ناکام موند ..
یادت نره که تو هنوز خامی و بی تجربه..ولی من سالهاست با ادمایی مثل تو و شایان سر و کار دارم..
تصور چهره ی پر از خشم تو برام ل ذ ت بخشه..مطمئنم چراش رو می دونی..ولی می خوام بهت بگم..
تو و شایان برای من جز مزاحمت چیز دیگه ای نداشتید..نفرتی که من از شماها دارم چندین برابر از تنفر شماهاست..
شایان یه سد برای رسیدن به اهدافه من بوده و هست..
و تو..
من از اول هم با تو خصومتی نداشتم..ولی خودت اینطور خواستی..باعث تموم این اتفاقات تنها تو بودی..
اگر مثل یک مار به دست و پام نمی پیچیدی و خودت رو در برابر من قرار نمی دادی شاید دشمنی ما تا به اینجا کشیده نمی شد..
ولی تو ، تو گروهه شایانی و اینو بدون برای نابودی هر دوی شما
نهایت تلاشم رو می کنم..
درضمن..فکر می کنم امشب ، شبی پر از اتفاقات ناخوشایند برای تو باشه..شبی پر از سوپرایزهای جالب که فکر نمی کنم تو زیاد ازشون خوشت بیاد..
دلارام..می شناسیش؟!..تا حالا چقدر تونستی از دهنش حرف بکشی؟!..از دختری که نقشش تو زندگی من تنها یک پرستار و خدمتکار بوده..
الان چه حالی داری آرشام؟..دستات از خشم می لرزه؟..نگاهت به خون نشسته و می خوای دنیا رو به اتیش بکشی؟..
رو دست خوردی پســر..من یه بار دیگه تونستم غرورت رو تا حدودی خرد کنم و از این بابت بی اندازه خوشحالم..
امشب مهمونی دادی ولی شادیش قسمت من شد..تیرت اینبار به هدف نخورد پسر..بهتره بیشتر از اینها برای نابودی من تلاش کنی..
می دونم که جراتش رو نداری..پس تلاش بی فایده ست..
امیدوارم با دلارام بهت خوش بگذره..دختر زیبایی ِ..به کار من نمی اومد ولی شاید برای تو..
جون اون برام هیچ ارزشی نداره..ولی تو می تونی باهاش خیلی کارها بکنی..
ل ذ ت..ب ن د گ ی..یا حتی مرگ..
به هر حال استادت شایان بوده..کسی که دارای خصوصیات غ ی ر ا خ ل ا ق ی زیادیه..مردی مغرور و متکبر و در عین حال خوشگذران و ب و ال ه و س..
موفق باشی مهندس آرشام تهرانی »
*******************************
برگه رو تو دستام مشت کردم..دوست داشتم جای این گردن منصوری تو دستام بود و انقدر فشار می دادم تا با ل ذ ت بتونم جون دادنش رو به چشم ببینم..
از روی مبل بلند شدم و با قدمهای بلند از ویلا بیرون رفتم..
به حدی عصبانی بودم که حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده بود..
گلدون نسبتا بزرگی که کنار پله قرار داشت رو با خشم و نعره ای بلند هُل دادم و صدای شکستنش روح و روانم رو نوازش داد..
چند تا از خدمتکارا بیرون امدن که بلند فریاد کشیدم: گورتونو گم کنین..
چند قدم رفتن عقب که عین شیر زخمی به سمتشون حمله کردم و نعره کشیدم: مگه با شماها نبودم لعنتیا..برین تا همتون و از دم قتل عام نکردم..د یالا..
با ترس به طرف سالن دویدند..
به حالت عصبی تو موهام چنگ زدم و از پله ها پایین رفتم..
باید می رفتم پشت باغ..همونجایی که اون کثافت پاکت رو گذاشته بود..
می کشمت منصوری..قسم خوردم که گیرت میارم پس همین کارو هم می کنم..
کسی تا به الان نتونسته اینطور بازیم بده..کثافت به روز سیاه می نشونمت..پست فطرت ِ رذل..
هر چیزی که جلوی راهم بود رو می زدم و نابود می کردم..می خواستم به این وسیله خشمم رو خالی کنم و به ارامش برسم..
ولی بازهم فایده ای نداشت..
************************
«دلارام»
انگار مهمونی گرفته بودن..سر و صداش می اومد..
اینجوری شاید به نفع من می شد و راحت تر می تونستم از این قفس ِ کوفتی فرار کنم..
بالاخره تا اخر شب تونستم توری رو از جا بکنم..خیلی
سخت بود حتی 2 جا از دستم رو زخمی کردم ولی مهم نبود..از اینجا خلاص بشم به همه ی این مکافاتاش می ارزه..
حالا راحت می تونستم بیرون و نگاه کنم..
اروم خم شدم تا ببینم فاصله م با پایین چقدره؟!..
رو به روم یه ساختمون قرار داشت ..یعنی 2تا ویلا توی یه باغ ؟!..
به پایین نگاه کردم..ووی ددم..این..این چرا انقده بلنده؟!..
حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟..
یه سایه دیدم که تندی سرم و کردم تو..باز طاقت نیاوردم خم شدم ببینم چه خبره ولی فقط صداشون رو شنیدم..سرمو از پنجره کردم تو تا متوجه ِ من نشن..
-- اوضاع مرتبه؟..
-بله قربان..
-- پس اون یکی نگهبان کجاست؟!..
--....
-- با تو بودم..اون یکی تنه لش کدوم گوریه؟!..
--گل..گلاب به روتون قربان..چیزه..رفته دستشویی..
داد زد: گندتون بزنن..پس چرا لالمونی گرفتی؟..بعد از مکث کوتاهی با خشم گفت: چارچشمی همه جا رو می پایین..شیرفهم شد؟!..
--ب..بله قربان..
دیگه صدایی نشیدم..خم شدم که با دیدن یکی از اون هیکلیا با ترس سرمو دزدیدم..
وای اینجور که بوش میاد 2 تا نگهبان زیر پنجره کشیک میدن..
خبر مرگتون بیاد مگه ت ر و ر ی س م گرفتین؟!..پشت در اتاق نگهبان..زیر پنجره نگهبان..این دیگه چه وضعشه؟!..
باز صداشون رو شنیدم..اینبار نگهبانه با یکی دیگه داشت حرف می زد..
-- پس چرا دیر کردی؟!..
-- چی شده مگه؟!..خیر سرم رفتم ت ر گـ....ن بزنم بیام..
-- هیچی اومده بود سرکشی..خیلی هم شکار بود..
-- بی خیال الان رفت دیگه هم نمیاد..بیا بریم اونطرف ببین چه خبره..
-- چطور؟!..
-- مهموناش رفتن خودشم که اینوره..کسی تو ویلا پشتی نیست بریم یه دلی از عزا در بیاریم..
-- نه سه میشه ضایع ست..عین جن بو داده می مونه یهو سر می رسه..
-- نترس ..یه کم دل و جرات داشته باش..با این هیکلت قد ِخر هم حالیت نیس..
-- خفه شو، وگرنه..
-- بیخیال پسر..بیا بریم یه کم عشق و حال کنیم..
سکوت کردن..
خدا کنه بگه باشه و برن شرشون کم شه..خدا خیر بده اونی که داره این یکی رو ت ح ر ی ک می کنه..فقط جونه من زودترررررر..
-- باشه ولی زود بر می گردیم..می شناسیش که عصبانی بشه هیچی جلودارش نیس..
-- خیلی خب بیا بریم .. دیگه یه دختر که اینهمه نگهبان و مراقب نمی خواد..
--لابد یه چیزی هست که انقدر روش حساسه..
-- حالا هرچی پایه ای دیگه؟..
-- اره بریم..
و صدای قدم هاشون رو شنیدم و سرمو کردم بیرون..
ای قربونت برم خدااااااااا..یه بار شانس بهم رو کرد دمت گرم نذاشتی عُقده بشه رو دلم..
حالا که تا اینجاش کمک رسوندی بقیه ش رو هم بخیر بگذرون لااقل بتونم یه خاکی تو سرم بریزم..
چون پنجره لبه دار بود و کمی تو بود دیده نمی شد که پنجره بازه ..ولی اگه خم می شدم منو می دیدن..
بهترین راه ملحفه و روتختی و لباسای توی کمد
بود..باید بهم گره شون می زدم..
سریع دست به کار شدم..چند دقیقه وقتم و گرفت ولی با سرعت و محکم گره ها رو می زدم و می رفتم سر وقته بعدی..
وقتی 2 تا ملحفه و یه روتختی و 3 تا شلوار و2 تا پیراهن رو به هم گره زدم اندازه شد..بستم به پایه ی تخت چون چیز دیگه ای تو اتاق نبود..کمد هم که کلا فاصله ش با پنجره زیاد بود..
ملحفه رو به سرش بستم و وقتی خوب اطراف و دید زدم از پنجره انداختمش بیرون..
بلوزم که یه تونیک ِ نسبتا بلند بود ، پس مشکلی نداشت..شالمو روی سرم محکم کردم..حالا وقتش بود..
همیشه از بلندی می ترسیدم ولی الان فرصته فک کردن به این چیزا نبود..باید چشمامو می بستم وگرنه یه لحظه هم نمی تونستم ببینم پایین چه خبره..
رفتم لب پنجره نشستم و با ترس و لرز ملحفه رو گرفتم تو دستم..سفت نگهش داشتم و خودمو از پنجره ول کردم..
وای که قلبم اومد تو دهنممممم..زیر پام خالی شده بود و تا سر حد مرگ هم ترسیده بودم..
دستام یخ بسته بود ولی محکم ملحفه رو چسبیده بودم..
چشمامو رو هم فشار دادم تا یه وقت نگام به پایین نیافته..اروم اروم خودمو کشیدم پایین..
ملحفه رو اروم اروم ول می کردم و سُر می خوردم پایین..خیلی سخت بود..یعنی پایه ی تخت انقدر ظرفیت داره که بتونه منو نگه داره؟!..وای خدا خودت کمکم کن..
نمی دونم چقدر از راه رو رفته بودم شاید نصفش و یا شاید هم بیشتر که یکی اون پایین با صدای بلند گفت: دختره ی *** داری چه غلطی می کنی ؟!..
یا امام هشتم..یا پنج تن..یا باب الحوائج..بدبخت شدمممممممم..
با ترس چشمامو باز کردم و نگامو انداختم پایین .. خودش بود..پایین وایساده بود و با عصبانیت و ابروهای گره خورده نگام می کرد..
با دیدنش دیگه کلا جون از تنم در رفت و خواستم ملحفه رو محکمتر نگه دارم که نتونستم و به پشت پرت شدم پایین..
چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
خدایاااااااااااااا..الان میمیرم..
نه..
نــــه..
نــــــه..
****************************
چشمامو باز کردم..چرا همه چی تاره؟!..کم کم داشت دیدم واضح می شد ولی هنوز گیج و منگ بودم..
- وای خدا یعنی مردم؟!..یعنی مرگ انقدر راحته؟!..نه دردی نه چیزی..خدایا دمت گرم زجرم ندادی..چه مرگه ارومی داشتم..
که یه دفعه یکی زیر گوشم غرید: اگه همین الان از روی من بلند نشی کاری می کنم که سه سوت رَوونه ی اون دنیا شی..اونوقت می فهمی مرگ با درد و زجر چه مزه ای میده دختره ی احمق..
چشمام از ترس گرد شد..حس کردم یه چیزی رو شکمم سنگینی می کنه..
وای چرا ازاول نفهمیدم؟!..
بهش دست کشیدم..یکی منو از پشت گرفته بود تو بغلش..صداش..ص..صدا..صداش..
با ترس روش تکون خوردم و افتادم رو دنده تا پاشم که ارنجم فرو رفت تو شکمش صدای دادش بلند شد..هول شدم
چرخیدم که..افتادم روش..
شالم از سرم افتاده بود و موهام جلو صورتمو گرفته بود..سرمو به راست تکون دادم و نصف موهام رفت کنار..
حالا صورتش کاملا جلو روم بود..اولین چیزی که نگام باهاشون گره خورد چشمای به سیاهی شبش بود ..
انقدر ترسیده بودم که به نفس نفس افتادم..
موهای بلندم رو شونه ی چپش پخش شده بود و نیمی از صورتم رو پوشونده بود..
با اخم غلیظی زل زده بود تو چشمام..هیچی نمی گفت ولی از فک منقبض شده ش فهمیدم خیلی عصبانیه ..
اوممممم..عجب بویی ..
این .. بوی عطر ..
یه نفس عمیق کشیدم که ناخداگاه چشمام باریک شد..یا به نوعی شبیه ادمای خمار شدم..
لامصب عجب ادکلنی به خودش زده بود..دوست داشتم پاشم از روش بزنم به چاک و تا اونجایی که می تونستم بدوم ولی این بوی لعنتی نمی ذاشت..
انگار با چسب دوقلو منو چسبونده بودن بهش..به جای اینکه از روش پاشم دوست داشتم تند تند نفس بکشم..
بوی تلخ و در عین حال سردی که تو دماغم می پیچید باعث شد یه کم احساس گرما کنم..
نگام تو چشماش زووم شده بود ولی موهام نمی ذاشت راحت باشم..دست سردم و اوردم بالا که موهامو بزنم کنار ولی یهو مغزم عین موتور به کار افتاد و..
خاک بر سرم کنن تو این هاگیر واگیر خودمو چسبوندم به این یارو که چی بشه؟!..
اوممممم..بازاون بــــو..داشت دیوونه م می کرد که چشامو بستم و نفسمو حبس کردم..اره همینه الان وقت فراره نه اینکه..
چشمامو که باز کردم دیگه نگاش نکردم وبه ظاهر با ناله خواستم از روش پاشم که همینکارو هم کردم ولی اون فرزتر از من بود که با یه حرکت خیلیــــی باحال و حرفه ای دستاشو گذاشت رو زمین و با یک جهش از رو زمین پاشد ایستاد..
ولی چون من زودتر از روش بلند شده بودم یه قدم جلو بودم و خواستم بدوم که تند دستمو گرفت و گفت: کجــــا ؟!..
دیگه فکر این نبودم شالم افتاده رو زمین و الان تو چه وضعی هستم..فقط نمی خواستم تلاشم واسه فرار به هدر بره..
مظلوم برگشتم نگاش کردم..سرمو انداختم پایین..خواست منو بکشه سمت خودش که به عنوان ممانعت دستمو اوردم بالا و اون که فکر می کرد می خوام تقلا کنم کاری نکرد ولی من سرمو خم کردم و در کسری از ثانیه یه گاز محکمممممم از دستش گرفتم که صدای نعره ش به اسمون بلند شد..حلقه ی دستش که از دور مُچم شل شد دستمو کشیدم و الفرار..
دیگه به پشت سرم نگاه نمی کردم فقط می دویدم..دعا ، دعا می کردم کسی جلوم سبز نشه..
صدای قدماشو از پشت سر می شنیدم..ولی برنگشتم نگاه کنم و ببینم چقد باهام فاصله داره..
فقط صدای فریادش و شنیدم..
-- وایسا دختر..با تو َم بهت میگم وایسا..اوضاعت و از اینی که هست خرابتر نکن..بالاخره که دستم بهت میرسه..
صنار بده آش به همین
خیال باش روانی..فک کردی چی؟!..منو خر فرض کرده بود مرتیکه پوفیوز..
نمی دونستم دارم کدوم وَری فرار می کنم..فقط می دویدم..دنبال یه در خروج می گشتم ولی بین درختا گیر افتاده بودم..
اینبار برگشتم ببینم هنوز پشتمه یا نه که دیدم خبری ازش نیست..اینجاها هم انقدر تاریک بود که اگه درختا رو از روی سایه شون نمی دیدم مطمئنا با سر می رفتم تو یک به یکشون..
از بس که دویده بودم نفسم بالا نمی اومد ..سر جام وایسادم تا حالم جا بیاد..
چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و باز خواستم بدوم که یه سایه جلوم سبز شد..سایه ی یه مرد قد بلند و چهارشونه بود..و بعد هم بوی عطرش..
با ترس جیغ بلندی کشیدم و برگشتم که جفت بازوهامو از پشت گرفت تو چنگش و منو کشید تو بغلش..
هر چی تقلا می کردم فایده ای نداشت..زورش بهم می چربید..
- ولم کن روانی..
-- ببند دهنـتـــو..کجا می خواستی در بری؟..از دست کی؟..من؟!..د ِ اخه دختره ی *** مگه می تونی؟!..
- خودت خفه شو عوضی..بذار برم پی زندگیم..چی از جونم می خوای؟..
بلند داد زد: همون جونتـــو..
با ترس دست از تقلا برداشتم..اب دهنم و با سر و صدا قورت دادم که زیر گوشم گفت: ترسیدی؟..پس اگه بفهمی می خوام چکارت کنم که..
نذاشتم ادامه بده با ترس و لرز گفتم: چ..چی می خوای؟..تو رو خدا بذار برم..بابا من هیچ کاره م..به قرآن من با منصوری نسبتی ندارم..
--می دونم ..ولی این چیزی رو تغییر نمیده..
- یعنی چی؟؟!!..پس تو که می دونی مریضی با من اینجوری رفتار می کنی؟!..مگه من چه هیزم تری به توی روانی فروختم؟!..
و با لحن فوق العاده وحشتناکی گفت: هنوز باهات تسویه حساب نکردم خانم کوچولو..یادت که نرفته؟!..به خاطر تموم توهینات به من هنوز مجازات نشدی..
از زور ترس گلوم خشک شده بود..به سرفه افتادم و وقتی حالم جا اومد درحالی که تقلا می کردم تا دستم و ازاد کنه گفتم: تو هنوز تو گذشته سیر می کنی عُقده ای؟..فک نمی کردم ازم کینه شتری داشته باشی ..من اگه می دونستم با یه خل و چل طرفم به هفت جد و ابادم می خندیدم بخوام سر به سرت بذارم و..
همچین برم گردوند طرف خودش و دستاشو دورم حلقه کرد که صدای « تیریک » شکستن قولنجمو شنیدم..کمرم درد گرفته بود و اخمام تو هم رفت..
چشماش تو تاریکی مثل چشمای گرگ برق می زد..
زیر لب غرید: لحظه به لحظه بیشتر باعث ازارم میشی..بعضی اوقات دوست دارم یه چاقو فرو کنم تو قلبت یا حتی با دستای خودم خفه ت کنم..
با اینکه جملاتش ترسناک بود زبون باز کردم و لرزون گفتم: پ..پس چرا اینکارو نمی کنی؟!..پس چرا تا الان یه خنجر برنداشتی فرو کنی تو قلبم؟!..چرا منو نمی کشی تا هم خودت خلاص شی هم من ازدست ِ تو؟!..
صدام لحظه به لحظه بیشتر اوج می
گرفت..انگار باز داشتم گستاخ می شدم و این هم به خاطر رفتار پر از خشونت ِ اون بود..
حرف زور تو کتم نمی رفت..می دونستم زبونم زیاد از حد درازه و به قول پری که همیشه به شوخی می گفت ( بالاخره یه روز سرت و پای زبونت میدی دلارام..) ولی خب بازم دست خودم نبود..نمی تونستم خودمو کنترل کنم..عینهو چی ترسو بودما ولی خب جلوی زبونمو هم نمی تونستم بگیرم..
چند ثانیه سکوت کرد و خیره شد تو صورتم..و بعد با لحن خاصی زمزمه کرد: خیلی دوست داری اینکارو بکنم؟..پس راه بیافت..نشونت میدم..
افتاد جلو و منو هم دنبال خودش کشید..خودمو به عقب هول می دادم و چیزی نمی گفتم..
خدایا عجب غلطی کردم..به چیز خوردن افتاده بودم..نکنه جدی جدی بخواد خلاصم کنه؟!..
دید یکسره دارم تقلا می کنم با یه حرکت بلندم کرد و منو انداخت رو دوشش..
جیغ کشیدم و با مشتای ظریفم می زدم به شونه های عضله ای و سفتش تا ولم کنه..ولی انگار با دیوار بودم..
نزدیک ویلا بودیم و انقدر جیغ و داد کردم که محکم زد به ب ا س ن م و داد زد: اگه همین الان خفه خون نگیری همینجا دخلت و میارم..
جیغام ریز شده بود ولی دست از تقلا و مشت زدن بر نداشتم..عین آهن سفت بود لامصب..همه ش عضله ست..خدایی عجب هیکل و زوری داشت..
تو اون گیر و دار یه دفعه یاد گذشته هام افتادم حدودا یکی 2 سال پیش بود تو فیلمایی که از پری می گرفتم می دیدم پسره عاشقه دختره ست و دختره هم واسه ش ناز می کنه و نمیره طرفش..پسره هم با عشق میره جلو و دختره رو میندازه رو شونه ش ومی برش تو اتاق و..
ووووووییییییییی چقده من ذوق مرگ می شدم توی اون لحظه ی حساس و تو دلم ارزو می کردم یه روز همچین مرد ِ عاشقی پیدا شه منو هم بندازه رو پشتش و ببره..
حالا هر جا ولی حتما منو بندازه رو پشتش ..این ارزویی بود که تا قبل از برخودم با این خون آشام داشتم ولی الان به چیز خوردن افتاده بودم که به جای اینکه رو شونه ی عشقم باشم و حالش و ببرم رو شونه ی این یارو هستم که اصلا حرف حسابم تو گوشش نمیره چه برسه به اینکه حالیش بشه احساس چی هست وچند بخشه ؟..
حالا بوی عطرش رو واضح تر حس می کردم..اصلا انگار این بو از همون اول تو دماغم مونده بود ..
انگار یادم رفته بود قراره باهام چکار کنه..
دیگه بهش مشت نمی زدم و صدایی هم ازم در نمی اومد..فقط با پنجه هام بلوز مشکیش رو از پشت کمر تو چنگ گرفته بودم و سرم رو شونه ش بود..
پشت گردنش بیشتر این بوی مست کننده رو به خودش گرفته بود..ناخداگاه صورتم و چسبوندم بهش و نفس عمیق کشیدم..قبلا در مورد ادکلنای ت ح ر ی ک کننده شنیده بودم .. یعنی اینم از هموناست؟!..
اره لابد ، وگرنه باعث نمی شد اینقدر بی خیال از اطرافم غافل بشم و
عین گربه چارچنگولی بچسبم بهش و..
موهام کج ریخته بود یه طرفم و صورتمو به گردنش فشار می دادم تا بتونم بیشتر این بو رو حس کنم..چه حالی میده لامصب..
همه جام گرم شده بود..ناخداگاه دستم و اوردم بالا و تو موهاش چنگ زدم..
دیدم که داره از پله ها میره بالا...تموم راه رو سکوت کرده بود..منم که تو عالم خودم داشتم کیف می کردم..(( کسایی که این چنین عطرایی رو استشمام کرده باشن می دونن این بیچاره داشته چی می کشیده))..
نفهمیدم کسی جلو راهش سبز شد یا نه..اصلا کسی تو این خراب شده بود؟!..
دیدم در یکی از اتاقا رو باز کرد و رفتیم توش..گفتم الانه که منو بذاره زمین و باز یاد کاری که می خواست باهام بکنه افتادم..
با ترس انگشتام و از لای موهاش بیرون کشیدم و سرمو بلند کردم..
تا به خودم بیام پرت شدم رو مبل 2 نفره ای که خیلی هم نرم بود..صورتم تو کف مبل فرو رفت..
صدای بسته شدن در رو که شنیدم ترسون سرمو بلند کردم و موهامو زدم کنار..
دستمو گذاشتم رو مبل و تو جام نشستم..جلوم با ژست خاصی وایساده بود..
ابروهای پرپشتش تو هم گره خورده بود و نگاه نافذش تو چشمام قفل شده بود که..
به طرفم قدم برداشت..
با ترس خودمو به پشتی مبل چسبوندم..نگاهش یه جوری بود..خشم و عصبانیت از تو چشماش شعله می کشید..
همونطور که اروم به طرفم می اومد و نگاهش روی صورتم خیره بود..با لحن عصبی گفت:جراتت قابل تحسین ِ..اینکه تونستی راه فرارت رو پیدا کنی و..
با ترس و لرز مسخ نگاهش شده بودم که به طرفم خیز برداشت و کشیده شدن بازوم توسط اون همراه شد با صدای جیغ بلندی که از ته حنجره م بیرون اومد و گلوم به شدت سوخت..
--دیگه حتی واسه ی ترس هم دیر شده گربه ی وحشی..
بازومو محکمتر فشارداد و گفت: اره ..تو که خوب وحشی بازی در میاری..پس چرا الان تو چنگال ِ من اسیری؟..
و بلندتر زیر گوشم داد زد: می بینــــی؟..درد و حــــس می کنی؟..لذت داره اره؟..
و همچین بازومو فشار داد که صدای جیغم به اسمون رفت..دردش جوری بود که نمی تونستم طاقت بیارم..گفتم الان ِ که استخون دستم و بشکنه..
- تو رو به هر کی و هر چی که می پرستی قسم ولم کن..بذار برم..من که کاریت ندارم نامرد..پس..
فریاد کشید:به چه جراتی فکر فرار به سرت زد؟..فرار ازخونه ی من؟..فکر عاقبتش رو نکردی نه؟.ولی دیر شده..اون موقع باید به فکر الانت می بودی.. نامرد؟ باشه ..می خوام نشونت بدم یه نامرد چه کارایی می تونه بکنه..
تقلا کردم تا دستمو ول کنه ولی محکم نگهم داشت..با حرص داشتم باهاش می جنگیدم و زیر لب فحشش می دادم جوری که نشنوه ولی سیلی که خوابوند زیر گوشم باعث شد برق از چشمام بپره و ساکت شم..
پرتم کرد رو مبل که دست یخ زده م رو گذاشتم روی
صورتم..درست همون سمتی که بهم سیلی زده بود..
موهام ریخته بود تو صورتم واسه همین نمی دیدمش..ولی شدت سیلی انقدر زیاد بود که اشک تو چشمام حلقه بست و حس کردم گوشه ی لبم داغ شد..
با دست لرزونم به گوشه ی لبم دست کشیدم و با حس اینکه نوک انگشتام خیس شده بهش نگاه کردم..از لبم خون می اومد..
هق هقم و تو گلو خفه کردم..حالا انقدری ازش می ترسیدم که جیکمم در نمی اومد..
با خشم سرم فریاد کشید: اون منصوری رذل تموم مدت داشت منو بازی می داد..تو اینجا اسیرم بودی و اون داشت به ریشم می خندید..
نفس نفس می زد..
-- می دونی چیه؟..تو دیگه واسه م فایده ای نداری..وقتی که فکر می کردم می تونم ازت استفاده کنم واسه رسیدن به منصوری و پایمال کردن اهدافش تیرم به سنگ خورد و فهمیدم تو به عنوان یه مهره ی ریز هم تو زندگی اون کفتار به حساب نمیای..
چشمام و روی هم فشار دادم و اشکام صورتمو خیس کرد..
گونه م داغ شده بود و شوری خون رو تو دهنم حس می کردم..
شونه هام از زور گریه می لرزید ولی کاری نمی کردم که موهام به شدت از پشت کشیده شد..
جیغ کشیدم و سرمو گرفت بالا .. زل زد تو صورت غرق در اشکم و داد زد: فردا صبح اولین کاری که بکنم تکلیف ِ تو رو مشخص می کنم..
نگاه پر از اشکم رو تو نگاه سرخ از عصبانیتش دوختم و در حالی که سعی داشتم هق هقم و خفه کنم با صدایی مرتعش گفتم: اگه ..می خوای..م..منو بکشی..ت..تو رو..تورو خدا همین الان ..این کار و بکن..
با اخم غلیظی زل زده بود بهم..نگاهش توی چشمای نمناکم در گردش بود که یک دفعه سوالی ازم پرسید که بی اندازه باعث تعجبم شد..
-- شایان تو رو واسه چی می خواد؟!..
ربطشو به موضوع امشب نمی فهمیدم ولی سوالش باعث وحشتم شد..یه جور زنگ خطر..
نکنه می خواد منو بده به اون کثافت؟!..
من من کنان با ترس گفتم: اون..اون عوضی..اون می خواد..من..
موهامو اروم کشید که اخمام جمع شد..
-- درست حرف بزن تا از ریشه درشون نیاوردم..شایان ازت چی می خواد؟!..چرا انقدر براش مهمی؟!..
زبونم از کار افتاده بود..منی که همیشه حاضر جواب بودم و نمی تونستم جلوی زبونم و بگیرم حالا لال مونی گرفته بودم..
چی باید می گفتم؟!..اصلا چرا بهش چیزی بگم؟!..مگه اون کیه؟!..چرا باید از مسائل خصوصی زندگی من با خبر می شد؟!..
با تکون محکمی که بهم داد به خودم اومدم..
-- خیلی خب ، مثل اینکه اینجوری زبونت باز نمیشه..
موهامو ول کرد و ازم فاصله گرفت..به صورتش دست کشید و یقه ی لباسش رو مرتب کرد..
در اتاق رو باز کرد و بلند صدا زد: گندم..
تموم مدت سکوت کرده بودم و فقط نگاش می کردم..هنوز گریه م بند نیومده بود..
طولی نگذشت همون زن جوونی که اون شب بهم لباس داد تو درگاه ظاهر شد و مطیع سرش رو زیر
انداخت..
--بله اقا..
-- امشب توی این اتاق می مونی..کامل زیر نظر می گیریش..پشت در نگهبان میذارم اگه مشکلی بود خبرش می کنی..
زن با اخم به من نگاه کرد وسرش رو تکون داد: چشم اقا..
نگام کرد..منظورش به من بود ولی به ظاهر طرف صحبتش اون زن بود..
-- فردا اقای شایان میان اینجا..یه کار فوری باهاشون دارم و هر وقت که اومدن منو خبر می کنید..فهمیدی؟..
-- بله اقا..حتما..
به صورت رنگ پریده م پوزخند زد و از در بیرون رفت..
خدایا چرا گفت شایان فردا میاد اینجا؟!..
نکنه منو بده به اون عوضی؟!..
خدایا بدبختیای من پس کی تموم میشه؟!..
چرا هر کجا که میخوام برم و هرکار که می خوام بکنم تهش ختم میشه به اون ناکِس ِ پست؟!..
کسی که اول خانواده م رو نابود کرد و حالا چشم دوخته به من و می خواد منو هم به کثافت بکشونه..
خدایا نذار دستش بهم برسه..نذار..
*****************************
اون شب یه ثانیه هم خواب به چشمام نیومد..
همه ش تو فکر فردا بودم و اینکه چی قراره بشه؟!..
اون زن هم که اسمش گندم بود روی صندلی نشسته بود و کتاب می خوند..
رفتارش خیلی اروم بود..نه حرفی می زد و نه حتی نگام می کرد..
با ارامش نشسته بود و مطالعه می کرد..
من دارم اینجا از درد غصه واسه فردام مثل ادمایی که فردا حکم اعدامشون می خواد اجرا بشه هر ثانیه ده دفعه جون میدم این بی خیال داره کتاب می خونه..هه..تقصیری َم نداره..د ِ اخه به این بدبخت چه که تو دله من چی داره می گذره؟!..
افتاده بودم رو تخت ..گوشه ی لبم هنوزمی سوخت..
وقتی تو اینه به خودم نگاه کردم رنگ صورتم با گچ دیوار مو نمی زد..
گوشه ی لبم کبود شده بود و خون روی زخمم خشک شده بود..
انگشتامو لا به لای موهای پرپشت وبلندم فرو کردم و سرمو محکم فشار دادم..
گیج و منگ بودم..عین دیوونه ها با خودم زمزمه می کردم ..
داشتم دق می کردم که فردا چی میشه؟!..
پیش خودم این احتمالات رو می دادم که یا گیر شایان میافتم و بدبخت میشم..یا به دست این خون آشام کشته میشم..
دیگه از این دو حالت که خارج نبود..
پس خدایا به دادم بـــــرس!!..
*******************************
« آرشام »
اون دوتا نگهبان بی خاصیت رو سپردم دست بچه ها تا یه گوشمالی ِ حسابی بهشون بدن..
با اینکه دختره امشب نتونست از ایجا فرار کنه ولی اونها قانون منو زیر پا گذاشته بودند و از دستوراتم سرپیچی کردند..
با علم به اینکه می دونستند عاقبته اینکارشون چی میشه..
خوابم نمی برد..پشت پنجره ی اتاقم ایستاده بودم و بیرون و نگاه می کردم..امشب هوا گرفته بود ولی از بارون خبری نبود..
دستام رو بردم پشتم و به اسمون ِ شب زل زدم..تو دلم با خودم حرف می زدم..
اینکه با این دختر چکار کنم؟!..
چرا شایان اون شب اصرار داشت که برای گرفتن
این دختر از من قول بگیره؟!..
ربطشون رو به هم درک نمی کردم..
شایان و..
دلارام..دختری گستاخ با نگاهی وحشی..لقبی که من بهش داده بودم برازنده ش بود..گربه ی وحشی..با چشمای خاکستری و شفافی که داشت و رفتار و لفظ بی پرواش..
دختری که نمونه ش رو تو زندگیم خیلی کم دیده بودم..وقتی نگاهش می کردم ترس رو تو چشماش می دیدم ولی تعجبم از این بود که با وجود این همه ترس باز هم به گستاخیش ادامه می داد و..
با جملات ِ تند و تیزش من رو بیش از پیش عصبانی می کرد و زمانی هم که می دید تو اوج عصبانیت هستم مثل یه گربه تو خودش مچاله می شد و نگاهش رو مظلوم می کرد..
از این رفتاراش چیزی سر در نمیارم..از طرفی دیگه به دردم نمی خورد..ولی خب نمی تونم ولش کنم..برام دردسر ساز می شد..
حتم داشتم که اگر شایان باخبر بشه این دختر توی این بازی هیچ کاره ست روی پیشنهادش پافشاری می کنه..
ولی تا زمانی که به راز میان این دو پی نبردم جلوی تموم حرکاتش رو می گیرم..
برای همین امشب باهاش تماس گرفتم و گفتم فردا می خوام ببینمش..اون هم اول وقت..
کلافه نگاهم رو از بیرون گرفتم و به طرف تخت رفتم..
دکمه های بلوزم رو باز کردم و به پشت دراز کشیدم..
نگاهم به سقف اتاق دوخته شده بود ولی فکرم توی اتاق نبود..
************************
--چی شده آرشام؟!..دیشب که خبرم کردی بیام اینجا پیش خودم گفتم حتما مسئله ی مهمی پیش اومده ، به جای اینکه تو بیای پیش من ازم خواستی اول وقت بیام اینجا..حالا بگو چی شده؟!..
پا روی پا انداختم و خیره شدم تو صورت و نگاهه کنجکاوش..
به ارومی قضیه ی نامه ی منصوری رو براش تعریف کردم..لحظه به لحظه تعجبش بیشتر می شد..
در اخر با عصبانیت از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد..
دست راستش رو مشت کرد و به کف دستش کوبید..
-- می دونستم..می دونستم بالاخره زهرشو میریزه..اون به همین اسونی دست بردار نیست..اصلا با اون همه نگهبان و مراقب چطور تونسته بیاد تو ویلا؟!..
- حتما با گریم تغییر چهره داده..پاکت رو چسبونده بود به در پشتی باغ .. اونجا هم که نگهبانی نبود..
-- پس می دونسته داره چکار می کنه..بی وجود ِ پست..
یک دفعه ایستاد..برگشت و نگام کرد..نگاهه دقیقی بهش انداختم..نگاهش برق خاصی داشت که می تونستم حدس بزنم دلیلش چی می تونه باشه..
-- با دلارام چکار کردی؟!..
بی تفاوت به بالا اشاره کردم و گفتم: بالاست..هنوز هیچی..
--یعنی چی که هنوز هیچی؟!..مگه قرار نشد وقتی کارت باهاش تموم شد اونو به من بدی؟!..
به ارومی از روی مبل بلند شدم و ایستادم..
به طرف پنجره ی های بلندی که در کنارهم به ردیف کنار دیوار کار شده بود رفتم و رو به روشون ایستادم..
در حالی که بیرون رو نگاه می کردم جدی گفتم:
همونطور که می دونی من قول وقراری باهات نذاشتم..
--چی میگی آرشام؟!..به چه جراتی با من اینطور حرف می زنی؟!..
به تندی برگشتم و نگاهش کردم..
-جرات؟!..
با عصبانیت تو چشمانم خیره شد..
همراه با پوزخند گفتم:از اون دختر چی می خوای؟..زمانی که دلیلش رو بفهمم تصمیم می گیرم باهاش چکار کنم..
کلافه و عصبانی تو موهاش دست کشید و گفت:تو می خوای براش تصمیم بگیری؟!..چی پیش خودت فکر کردی پسر؟!..من به قول تو استادت بودم و هستم..حق نداری اینطور گستاخانه تو روی من بایستی..
کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:تو که می گفتی منو به خوبی می شناسی پس این همه سوال برای چیه؟!..تو که می دونی من به هیچ *** نه باج میدم و نه میذارم بهم دستور بده پس چرا ازم توقع داری هرحرفی که زدی بگم چشم؟!..
نه شایان..من و تو از قبل قول و قرارمون یه چیزه دیگه بود..کار در برابر ِ کار..هر دوی ما برای هم استفاده داشتیم..تو استادم بودی و من بهت دِین داشتم..ولی بعد از اون کارت که بهم گیر بود من برات انجام می دادم..ودر عوض تو هم به تموم نقشه ها و ایده های من نه نمی گفتی..
بلندتر داد زدم: پس دردت چیه شایان؟!..
با یک قدم بلند جلو اومد و فریاد زد: دردم اون دختریه که اون بالا حبسش کردی..دلارام..من اونو می خوام ..
حالا هر دو در مقابله هم ایستاده بودیم و با فریاد جواب همدیگه رو می دادیم..
-می خوام دلیلش رو بدونم..
--چرا دلیلش این همه برات مهمه که نمی تونی از این دختر هم مثل بقیه ی دخترا بگذری؟!..
- این دختر برای من پَشیزی ارزش نداره..پس بذارهمین اول ِ کار خیالت و راحت کنم ..ولی ما با هم نقشه ی دزدیده شدنش رو کشیدیم و الان من باید بدونم تو برای چی می خوای اونو به دست بیاری؟!..پس طَفره نرو و دلیلت رو بگو..
نفس عمیق کشید..کلافه چشمانش رو بست و باز کرد..بعد از چند لحظه نگاهش رو به من دوخت و به ارومی گفت: ببین آرشام..خودت خوب می دونی که تو برام با پسرم هیچ فرقی نمی کنی..دوست داشتم بشی یکی مثل خودم ولی تا حدودی تونستم تو راه تعلیمت موفق باشم ولی نه کاملا..من جای پدرت هستم و تو جای پسرمی..پس اینو بدون که نمی خوام مقابل هم قرار بگیریم..
- با این حرفا می خوای به کجا برسی شایان؟!..
با حرص گفت: به هیچ کجا پسر..چرا نمی خوای بفهمی که قضیه ی بین من و دلارام یه مسئله ی کاملا شخصیه؟!..
- مسئله؟!..
بلندتر گفتم: من باید بدونم شایان..تا اینجاش با هم بودیم پس چیز شخصی بینمون نیست..بهم بگو تا اجازه بدم ببریش..
نگاهش اروم گرفت و گفت: باشه..اگه حرفام باعث میشه از خر شیطون پیاده شی ، باشه..برات میگم..ولی بذار ببینمش..
نگاهه کوتاهی بهش انداختم ..تردید نداشتم..و..
اهسته سرم رو تکان دادم..
« دلارام
»
هر دوشون توی سالن بودن و وقتی نگاهه شایان به من افتاد به طرفم قدم برداشت که منم با ترس رفتم پشت گندم مخفی شدم..
از چیزی که می ترسیدم داشت به سرم می اومد..
نگاهش برق پیروزی داشت..
آرشام خدمتکارا رو مرخص کرد و حالا ما سه تا تو سالن تنها ایستاده بودیم..وقتی دیدم داره میاد طرفم ناخداگاه رفتم طرفه مخالفش ..
همونجایی که آرشام ایستاده بود..
با فاصله ازش ایستادم و رو به شایان داد زدم: توی پست فطرت چی می خوای از جونم؟!..چرا دست از سرم بر نمی داری؟!..
شایان خواست حرفی بزنه که آرشام دستشو بلند کرد..شایان نگاهش کرد ولی من با وحشت فقط به اون نگاه می کردم..
-- حالا که دیدیش پس همه چیزو بگو..می شنوم..
شایان نگاه بی پرواش رو به من دوخت و در حالی که سر تا پام رو از نظر می گذروند گفت: این دختر زیباست..درست مثل مادرش..نه.. حتی از اونم زیباتر..
به طرفم اومد و منم عقب عقب رفتم..
در همون حال که نگاهه وحشت زده م تو چشماش میخکوب شده بود اون ادامه داد: مادرش و نتونستم ولی خودشو می تونم به دست بیارم..می خوام بشه ملکه ی قصرم..باهاش کمتر از ملکه ها رفتار نمی کنم و به کسی هم چنین اجازه ای رو نمیدم..
نگاهش از چشمای بی ح ی ا ش تا توی جسمم نفوذ می کرد و تنم رو به رعشه می انداخت..
به گونه م که دست کشید وجودم یخ بست و چشمامو بستم..
-- این دختر لیاقتش همینه که تو قصر من خانمی کنه..
دستش و که از روی صورتم برداشت چشمامو باز کردم و همراهش قطره های اشکم روی گونه م سرازیر شدن..
نگاهه پر از ه و س ش روی ل ب ها و گردنم خیره موند..
بعد از چند لحظه برگشت و به آرشام نگاه کرد..
--من این دختر رو می خوام..و اینو بدون هر طور که شده به دستش میارم..برای رسیدن به مادرش کل خانواده ش رو نابود کردم..ولی بازم مادرش ماله من نشد..اما الان ..
برگشت و پر حرارت نگام کرد..بر خلاف سنش ظاهرش خیلی جوونتر نشون می داد..مثل یه جوون شاد و قبراق بود و در شعله ی ه و س و ش ه و ت می سوخت..
-- قضیه ی ما فرق می کنه..این دختر تنهاست و دیگه هیچ *** و نداره..جایگاهی رو که می خواستم یک روز به مادرش بدم حالا به خودش میدم..
لباش و با زبون تر کرد و گفت: تو با من میای..برات سنگ تموم میذارم دختر..پیش من جات امنه..اونجا می تونی خانمی کنی..میشی سوگلی ِمن ..بین تموم زن هایی که تا به الان باهاشون بودم تو برام تکی..دیگه چی از این بهترعزیزم؟!..
دستشو اورد جلو و به زیر گردنم کشید که با ترس جیغ کشیدم و از زیر دستش فرار کردم..
دیگه کسی نبود که جلودارم باشه..
تند تند حرف می زدم و فحشای ر ک ی ک بارش می کردم..
گفت تنهام ..اره تنهام خدا..ولی تو نذار اینا فک کنن که من بی کسم..نذار دسته این حیوون بهم
برسه..
وسط جفتشون ایستاده بودم و اشک می ریختم..
با گریه رو بهش کردم و گفتم: تو گـ...ه خوردی مرتیکه ..کثافت تو از روی ه و س می خواستی مادرمو بی ابرو کنی..مادرم شوهر داشت..بابام شوهرش بود ولی تو با نقشه تو خونواده مون نفوذ کردی..
با پشت دست به حالت عصبی اشکامو پاک کردم و دماغمو با سر وصدا بالا کشیدم..
- حالا چی داری میگی؟!..مادرم به خاطر تو مرد..اون از دست تو و بی غیرتی بابام دق کرد و..
تو بابام و خامش کردی..برادرمو جوون مرگ کردی..تو خانواده ی منو ازم گرفتی بی وجود حالا جلوم وایسادی میگی می برمت تو قصرم خانمی کنی؟!..امیدوارم اون قصربا همه ی زرق و برقش رو سرت خراب شه حماله بی خاصیت..
جلو پاش تف انداختم و جیغ کشیدم: تف به روت بیاد نا *** ِ عوضی که انقدر مار صفتی..فک کردی با این حرفات می تونی خامم کنی؟!..من اگه یه درصد احساس بی کسی کنم خودم و می کشم..اونوقت بیام پیش تو؟!..برو به درک..
گلدون کریستال روی میز کنار دستم و برداشتم و پرت کردم طرفش..
هرچی که جلو دستم می اومد و بر می داشتم و بدون اینکه ببینم به هدف می زنم یا نه به طرفش پرت می کردم و جیغ می کشیدم..
صدای شکستنشون اعصابمو تشدید می کرد..
یکی از پشت بغلم کرد و سفت نگهم داشت..به دستاش چنگ انداختم ولی ولم نکرد..خودش بود..
دیدم که شایان با صورت سرخ شده از خشم داره میاد طرفم و وقتی بهم رسید بی معطلی سیلی محکمی خوابوند زیر گوشم که برای چند لحظه حس کردم سرم سنگین شده و گوشم داغ کرد..
-- خفه شو ه ر ز ه..فک کردی کی هستی؟!..چیه دور برداشتی؟!..به من میگی بی وجود اره؟!..حالیت می کنم با کی طرفی..
دستمو گرفت و خواست منو از تو بغلش بکشه بیرون ولی نتونست..آرشام منو سفت نگه داشته بود..
شایان فریاد زد: ولش کن آرشام..بذار حالیش کنم..می خوام بهش بفهمونم کسی نمی تونه تو روی شایان اینطور گستاخی کنه..وقتی زبونش و ازته بُردیم و انداختم جلوش اونوقت حسابه کار دستش میاد..پس بذار بیـــاد..
منو می کشید ولی اون ولم نمی کرد که فریاد آرشام باعث شد گوشم سوت بکشه..
-- تمومش کن شایان..همه چی رو فهمیدم..
شایان سکوت کرد و منم تو بغل اون داشتم از حال می رفتم..حس کردم جسمم داره سنگین میشه..زیر لب التماسش می کردم..
مثل پرکاه بلندم کرد..چشمام نیمه باز بود ولی صورتش و می دیدم که تو فاصله ی کمی ازم قرار داشت..
نهایت سعیم و کردم تا بتونم حرف بزنم..
لب باز کردم و درحالی که از پشت ِ پرده ی اشک تو چشماش زل زده بودم با التماس نالیدم: تو رو قرآن.. نذار منو ..با خودش ببره..حاضرم یه عمر عذاب اسارت رو به جون بخرم ولی.. گیره این ادم نیافتم..به خدا خودمو ..می کشم..حاضرم بمیرم.. ولی..
با هق هق چشمامو
بستم و سرمو به طرف راست چرخوندم..صورتم تو سینه ی مردونه ش فرو رفت..دست چپمو مشت کردم و گذاشتم رو سینه ش..
اشکام انقدر شدت داشت که قسمت جلوی پیراهنش رو کمی خیس کرد..
صداش رو شنیدم که عصبی رو به شایان گفت: همینجا باش..می خوام باهات حرف بزنم..الان بر می گردم..
حرکت کرد و منم بی جون لای چشمامو باز کردم..
هنوز گریه می کردم که شایان تند گفت: کجا؟!..
جدی جوابش رو داد: گفتم بر می گردم..
-- خیلی خب ولی حق نداری اونو جایی ببری..الان میگم راننده م بیاد ببرش تو ماشین..
اینبار صدای فریادش باعث شد همونطور که تو بغلش افتاده بودم بلرزم و چشمامو ببندم..
-- شایـــــان به اندازه ی کافی اعصابم داغون هست.. پس لطفا بشین و منتظرم باش..
و دیگه چیزی نشنیدم .. وقتی تو بغلش تکون می خوردم حس کردم داره از پله ها بالا میره..
بعد از چند لحظه رو به یه نفر گفت: در و باز کن..
و صدای مرد غریبه تو گوشم پیچید: اطاعت قربان..
صدای قدم هاش رو می شنیدم..و زمانی که حس کردم منو گذاشت روی تخت چشمامو با وحشت باز کردم..
خواست دستشو برداره که نذاشتم و مچ دستشو گرفتم..
می دونستم اونم یکی از همیناست .. ولی یه حسی بهم می گفت از شایان بدتر نیست..شاید چون می دونستم شایان چجور ادمیه به این مرد التماس می کردم..
رو پیشونیش اخم غلیظی نشسته بود و چشماش هم نافذتراز همیشه به نظرمی اومد..
لبای خشک شده م رو با زبونم تر کردم و در حالی که ملتمسانه تو چشماش خیره بودم مظلومانه نالیدم: منو بکش و ..نذار به دست اون بیافتم..نذار وقتی دستش بهم رسید خودمو.. بکشم..اینکه همینطوری بمیرم.. برام مهم نیست ولی.. نمی خوام وقتی جسمم توسط اون پست فطرت تصاحب شد ..دست به.. خودکشی بزنم..اونجوری همه چیزمو می بازم ولی اینجوری که بمیرم ..لااقل می دونم.. بازنده نبودم..
اروم ولی با صدایی که لرزش درش محسوس بود حرفام و بهش زدم..اونم هیچی نمی گفت و فقط با اخم نگام می کرد..
فاصله ی صورتش با صورتم شاید 1 وجب هم نمی شد..واسه همین وقتی تو صورتم نفس می کشید داغی و حرارتشون رو روی پوست صورتم حس می کردم..
هیچی نمی گفتم و فقط نگاش می کردم..
مچ دستش وبه تندی از تو دستم دراورد و نگاهشو ازم گرفت..
با قدم های بلند از در بیرون رفت و قبل از بسته شدن در شنیدم که به اون مرد گفت: مراقب باش ..هیچ *** جز من حق وارد شدن به اتاق رو نداره..
و در بسته شد و صدای شیون و زاری من هم بلند شد..
خدایا سرنوشته من چی میشه؟!..
« آرشام »
ذهنم به کل از کار افتاده بود..با حرفایی که شنیدم و..التماس های اون دختر..خاطرات بدی رو توی ذهنم زنده می کرد..خاطرات ِ.. خیلی بد..
با قدم های بلند وارد سالن شدم..شایان کنار پنجره ایستاده
بود که با ورود من برگشت و نگام کرد..
با اخم لبهاشو به روی هم فشرد ..
--کجا بردیش؟!..
کمی ایستادم و نگاهش کردم..تو چشمای هم خیره بودیم و من از درون چون اتش می سوختم..
به طرفش رفتم و رو به روش ایستادم..یکی از دستامو بردم توی جیبم و با دست دیگرم به اون اشاره کردم..
- تو چکار کردی شایان؟!..
نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت..
--منظورت چیه؟!..
- خودت خوب می دونی منظور ِمن چیه..حرفایی که می زدی حقیقت داشت؟!..
کلافه تو موهاش دست کشید..
-- کدوم حرفا؟!..چی داری میگی؟!..برو سر اصل مطلب..
داد زدم: اصل مطلب همون حرفاییه که بین شماها رد و بدل شد..تو به یه.. زن متاهل نظر داشتی؟!..
کمی نگام کرد و در اخر بلند خندید..انقدر بلند که منم شوکه شدم..
در حالی با تعجب نگاهش می کردم اشکهایی که در اثر خنده ی زیاد به چشماش نشسته بود رو پاک کرد و در همون حال که می خندید گفت: خیلی حرفت برام جالب بود پسر..باورم نمیشه تو داری اینو میگی..
به اوج عصبانیت رسیده بودم ..می دونستم از شایان هرکاری ساخته ست ولی فکرشم نمی کردم انقدر بی وجود باشه که بخواد با زنای شوهردار هم رابطه برقرار کنه..
و با خشم کنترل شده ای رو بهش داد زدم: من هر خری که باشم کثافت نیستم..خودت می دونی که چقدر از خیانت متنفرم..می دونی که چنین صحنه هایی ازارم میده..پس چـــــــــرا؟!..
دیگه نمی خندید و اون هم با عصبانیت تو چشمای من خیره شده بود..
-- بفهم داری چی میگی آرشام..اره می دونم تو از این جربزه ها نداری..واسه همین میگم نتونستم کامل تو اموزشت موفق باشم..تو اونی که من می خواستم نشــــدی..
- نشدم چون نخواستـــم .. تو خودتم خوب می دونی مقصود من از این حرفا چیه..پس حق نداری هر حرفی که خواستیو رو زبونت بچرخونی شایان..
داد زد: من هرکار که بخوام انجام میدم..و اینو بدون من عاشق اون زن بودم..
- ولی اون شوهر داشت..
بلندتر گفت: داشت که داشت..واسه م مهم نبود که شوهر داره یا نه..من اونو می خواستم واسه ی همینم..
فریاد کشیدم: زدی وخانواده شو نابود کـــردی اره؟..
-- حِرفه ی من همینه ارشام..نابودی..نکنه فراموش کردی؟!..
با خشم پشتم رو بهش کردم و به حالت عصبی تو موهام دست کشیدم..
- حِرفه ت چیه لعنتی؟!..بی ابرو کردن یه زن شوهردار؟!..یعنی حتی ذره ای وجدان در تو نیست؟!..
بازومو گرفت و رو به روم ایستاد..
-- تو که از منم بی وجدان تری پسر..تو که یکی یکی دخترای مردم و به خاک سیاه می نشونی چرا این حرفا رو می زنی؟..تو که به فلاکت می کشونیشون و تَهِشم یه تف میندازی تو صورتشون و میگی از همتون متنفرم چی؟..چیه حالا جلوم وایسادی و واسه من دَم از وجدان می زنی؟!..
- اره من اینکار رو کردم..افتخارم می کنم و توش حرفم
نیست..ولی اونا با بقیه فرق می کردن..کاری به جسمشون نداشتم و فقط روحا می خواستم تخریبشون کنم..من با روح اون دخترا کار داشتم نه چیز دیگه..خودت هم می دونی قصدم چی بوده..
-- ولی برای اون کار وجدانت خوابه ..پس چرا از من توقع داری از چیزی که می خوام چشم پوشی کنم؟!..
فریاد کشیدم: من از خیانت متنفرم لعنتی..
اون هم بلند داد زد: ولی من نه..من به هر کَس و ناکَسی خیانت می کنم و کَکَمَم نمی گزه..من با تو فرق دارم اینو تو گوشات فرو کن آرشام..
به تلخی پوزخند زدم..
- اره فرق داری..من بد شدم چون باید بد می شدم..من گناه کردم چون باید تبدیل به سنگ می شدم..من تو زندگیم با خشم اُنس گرفتم چون برای رسیدن به هدفم باید پست ترین ادم می شدم..ولی سرتا سر زندگیم از خیانت متنفر بودم و هستم..چون برام به بدترین شکل ممکن خاطراتم رو زنده می کنه..خاطراتی که این همه سال خواستم ازشون فرار کنم ..ولی..
-- نتونستی..نتونستی آرشام..
فریاد زدم: اره نتـــــونستم..می دونی چرا؟!..چون می خواستم یادم بمونه و از این یاداوری زجر بکشم..می خواستم با زجر کشیدن خودم به قدرت برسم..قدرتی که هیچ احدی نتونه باهام برابری کنه..اونوقت بود که می تونستم بشم همون آرشامی که براش تلاش کردم..
--ولی تو داری تموم زحماته منو به باد میدی..
نگاهش کردم که ادامه داد:من عاشق مادر دلارام شدم ولی بعد از مرگش فهمیدم تمومش ه و س بود..ولی این دختر .. اون کاملا فرق می کنه..
پوزخند زدم..
-چطور؟!..نکنه چون جوونتر و خوشگل تر از مادرشه ؟!..
از پنجره بیرون و نگاه کرد و ..
-- اره .. ولی اینو مطمئنم اگر ه و س هم باشه علاقه هم وجود داره..حاضرم براش هرکاری بکنم ولی شده 1 شب رو با اون باشم..
اخمام تو هم رفت ..برگشت و زل زد تو چشمام..
--این دختر باعث میشه مثل دوران جوونیم به وجد بیام..هیجانی که تو رگ و خونم تزریق می کنه برام حتی قابل وصف هم نیست..اون شب که نزدیکش بودم اینو فهمیدم..تا قبل از اینکه ببینمش فراموشم شده بود..ولی اون شب توی مهمونی ..دیدمش..اون منو ندید ولی من تموم مدت محو تماشاش بودم..و از همون شب نتونستم خیالش رو از جلوی چشمام محو کنم..
انگشت اشاره ش رو به نشانه ی تهدید به سینه م زد و گفت: من دلارام رو می خوام پسر..تا وقتی که فکر می کردیم با منصوری نسبت داره جاش اینجا بود چون جزو نقشه مون محسوب می شد..ولی از حالا به بعد دیگه نقشه ای در کار نیست و اون دختر با من میاد..
وقتی دید هیچی نمیگم و فقط نگاهش می کنم لبخند کجی گوشه ی لبش نشست و به در سالن اشاره کرد: میگم راننده م بیاد ببرش..تو هم هر چی که دیدی و شنیدی رو فراموش کن..فقط یه گَپ و گُفت بود و تموم شد..
از کنارم گذشت و در همین حین دستش رو چند بار به روی شونه م زد..
داشت به طرف در سالن می رفت که دست به سینه برگشتم و با صدایی محکم و جدی گفتم: ولی اون دختر از این خونه هیچ کجا نمیره..
سر جاش ایستاد..با یک حرکت ِ تند برگشت و نگام کرد..
با اخم گفت:یعنی چی؟!..
خونسرد جوابش رو دادم: یعنی همین که گفتم..من به اون دختر نیاز دارم..و تا وقتی که کارمو باهاش انجام ندادم حق خارج شدن از این ویلا رو نداره..
بلند گفت: منظورتو واضح بگو آرشام..چرا در لفافه حرف می زنی؟!..
- منظورم کاملا واضح بود..دلارام از اینجا نمیره..همین..
و با قدمهایی محکم از کنارش گذشتم که با شنیدن صداش بین راه ایستادم..
-- بهتره اینکار و نکنی..با من در افتادن عواقبه خوبی نداره ..خودت که باید اینو بهتر بدونی؟..
به اندازه ی کافی حرفاش رو شنیده بودم ولی حق اینکه بیش از این بخواد من رو تهدید کنه رو نداشت..
به ارومی برگشتم و نگاهش کردم..
- من و تو دو گروهه جدا هستیم..ولی در امور مشترک..که اون هم شامل ایده ها و ماموریت هایی می شد که گاه من و گاهی اوقاتم تو انجام می دادی..از همون اولم شرط کردیم که کار به کار ِ هم نداشته باشیم..من هم نمی خوام با وجود این حرفها زحماته تو رو نادیده بگیرم ..
-- ولی داری اینکار و می کنی..اون هم به خاطر یه دختر..
- اون دختر برام مهم نیست..مهم کاریه که تو کردی..تو موضوع ِ این دختر هر دو شریک هستیم..
چشمانش رو باریک کرد و مشکوکانه نگاهم کرد..
- تو چه نیازی به دلارام داری؟!..
پوزخند زدم..
-- می تونه برام مفید باشه..دختر زرنگی ِ..بی شک نمی تونه بی خاصیت باشه..
-- نکنه می خوای بیاریش تو گروهه خودت؟!..
-نـه..به هیچ وجه..
-- پس چی؟!..
- فعلا هیچی..ولی در اینده شاید یه کارایی کردم..
خندید..
-- تو هم نمی تونی از جسم و
اندام ظریفه چنین دختری بگذری درسته؟!..
با همون پوزخندی که بر لب داشتم گفتم: من جدا از بقیه هستم شایان..نگاهه من همیشه به دنبال فواید ِ ادماست نه ا ر ض ا ی جسم..
لبخندش محو شد..اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند و گفت: پس می خوام همینجا بهم قول بدی به محض اینکه کارت با این دختر تموم شد بی چون و چرا ردش کنی طرفه من..
سکوت کردم..به شایان نیاز داشتم..من ادمی نبودم که بی گدار به اب بزنم..برای تک تک کارهام دلیل داشتم و همه رو مهم می دونستم..
سرم را تکان دادم و گفتم: برای بعد ، بعد تصمیم می گیرم..
-- نه..همین الان بهم قول میدی..
نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم: خیلی خب..
نگاهش درخشید و با لبخند به طرفم امد..دستش رو به طرفم دراز کرد ..نگاه کوتاهی بهش انداختم و باهاش دست دادم..
-- تصمیم درستی گرفتی..خوشحالم رابطه ی ما همچنان دوستانه پا بر جاست..
فقط نگاهش کردم..دستش رو رها کردم که به طرف دررفت..
ولی بین راه ایستاد و با صدایی که خوشحالی درش مشهود بود گفت: راستی یه خبر خوش..ارسلان داره بر می گرده..دیشب فرصت نشد بهت بگم..
ناخداگاه اخم هایم در هم رفت و گفتم: واسه چی میاد؟!..
لبخندش کمرنگ شد..
-- ارسلان برادرزاده ی منه..دوست صمیمی ِ تو..فکر نمی کنم 2 سال بتونه بین رفاقتتون فاصله بندازه..
جدی گفتم: فقط می خواستم بدونم قصدش از بازگشت به کشورش چیه؟!..اون که عاشق امریکا بود..
--نمی دونم..فقط گفت دیگه از اب وهوای امریکا خسته شده..واسه مدت زیادی مهمونه ماست..
-- عالیه..پس دیگه تو انجام ماموریت ها تنها نیستی..به هر حال دوره ی ماموریتای من برای تو هم تموم شده..
-- اتفاقا برعکس..می خوام هر دو کنار هم فعالیت کنین..
مکث کوتاهی کردم..
--کی بر می گرده؟..
-- درست 1 هفته ی دیگه ..
تنها سرم را تکان دادم..
با لبخند از سالن بیرون رفت و من هم کنار پنجره ایستادم..
در حالی که از پشت شیشه باغ رو تماشا می کردم ذهنم کشیده شد به گذشته..و ارسلان..
کسی که در ظاهر دوست و در باطن بزرگترین دشمن من محسوب می شد..
دشمنی که ..
با خشم دستانم رو گره کردم و فشردم..
*********************
« دلارام »
2 روز ِ که توی این اتاق زندونیم کردن و جز خدمتکارا کسی تو اتاق نمی اومد..
که اونم واسه گذاشتن سینی غذا و بردنش می اومدن تو و بدون اینکه حتی یه نگاهه کوتاه بهم بندازن می رفتن..
توی این مدت کارم یا گریه بود یا غصه..
به همه چیز و همه *** فکر می کردم..
وقتی یاد بابام می افتادم آه می کشیدم و فقط می گفتم چـــرا؟!..
چرا وقتی یه ادم ِ ساده لوح یه سنگ میندازه تو یه چاه ده تا ادم عاقل نمی تونن درش بیارن؟!..
چرا بابام با یه ندونم کاری باعث این همه مصیبت شد؟!..
برادرم که فراموش کرده بود
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد