611 عضو
کوتاه اومدم؟ شایدم فکر کردی فراموشی گرفتم؟ ها؟ نه هنوز همونقدر ازت بیزام!
چشمام رو بستم و گفتم: پس طلاقم بده! واسه چی میخوای با زنی که ازش بیزاری بمونی؟!
بلند خندید و گفت: طلاقت بدم که خوش به حالت بشه؟ طلاقت بدم که بری وَر دل اون حروم لقمه و به مراد دلت برسی؟ کور خوندی خانوم! این راهی که میری تهش هیچه! سر زندگیت میمونی! با لباس سفید اومدی با همون لباس هم میری!یه قدم ازم فاصله گرفت و انگار که با خودش حرف بزنه پوزخندی زد و گفت: هه! خانوم میگه طلاقم بده؛ آره حتما میدم که به معشوقش برسه!
لگدی زیر میز چوبی تو هال زد و رو به من نعره زد و گفت: برو بالا هیچ گوری نمیری!
-کلاس دارم به اندازه کاف...
چنان «به درکی» گفت که از ترس چشمام رو بستم و دستام رو گذاشتم رو گوشم!
-برو بالا بهت میگم! بجنب...
با حرص پا رو زمین کوبیدم و رفتم تو اتاق و درو محکم بستم، طوبی خانوم پشت سرم اومد، چنگی به گونه گوشتیش زد و گفت: چی گفتی تو به این پسر؟ چی گفتی که اینطوری آتیشیش کردی؟
-هیچی! همه اش غر میزنه سرم، منم گفتم نمیخوای منو طلاقم بده!
طوبی خانوم هینی کشید و گفت: عقل داری تو؟ یا فقط میخوای منو حرص بدی؟ پسره از خواب و خوراک زده تا بیاد اینجا اونوقت نه گذاشتی نه برداشتی گفتی طلاقم بده؟ والا این پسر خیلی خودداره که نمیزنه تو دهنت!
نفسم رو فوت کردم و گفتم: از دهنم پرید، چیکار کنم الان؟! طوبی خانوم کلاسام رو نرفتم امروز، نمیشه راضیش کنی؟ الان جنی شده؛ نمیذاره برم.ه
-منو جلو ننداز خودت بگو!
+ ازش میترسم خب! ندیدی چه دادی زد! اون میز رو بجای من زد خودم میدونم دیگه!
-خوبه میدونی و میری رو اعصاب این بچه!
+حالا شما بهش بگید من کلاس دارم، درس دارم جا میمونم!
-نمیگم تا درس عبرت بشه برات که هر چیزی رو هر جایی نگی!
وا رفتم و خودم رو انداختم رو تخت، عصبانی بودم انقدری که حتی واسه نهار خوردن هم پایین نرفتم! ساعت شش و هفت غروب بود که طوبی خانوم اومد بالا و از تو کمد یکی از کت و شلوار های دیار رو برداشت! رو بهش گفتم: میخواد بره؟
-انگار میخواد بره جایی، فکر کنم برگرده!
نفسم رو بیرون دادم و تو دلم گفتم کاش زودتر میرفت نه الان که من به هیچی نمیرسم، خودم رو دوباره رو تخت ولو کردم و طوبی خانوم هم رفت پایین، نیم ساعت بعد صدای در حیاط بلند شد، دویدم پشت پنجره، دیدار رو دیدم که میرفت سمت ماشینش. کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید و کراوات قرمز تن کرده بود! دروغ بود اگر میگفتم دلم براش تنگ نشده! اما تا وقتی اینطوری باهام رفتار کنه دلم نمیخواد بهش برگردم!
در ماشینش رو باز کرد و سوار شد و رفت! یعنی برای کی انقد خوشتیپ کرده؟
دلم گرفت و برای هزارمین بار ساواش رو لعنت کردم و رفتم پایین، حسابی گشنه بودم. نهار ظهر رو به عنوان شام گرم کردم و خوردم، طوبی خانوم یه گوشه مشغول نماز خوندن بود.ساعت از نیمه گذشته بود که خسته و خمیازه کشان از جام بلند شدم از پارچ کنار تخت یه لیوان آب واسه خودم ریختم و خوردم، چراغ رو خاموش کردم و لباس راحتی پوشیدم و آماده خواب بودم، ته دلم از این برنگشتن دیار ناراحت بودم! حداقل میتونست خداحافظی کنه!
رسیدم کنار تختم در اتاق باز شد و دیار اومد تو! چند لحظه ای خیره نگاهش کردم و متعجب گفتم: چیه؟ چی میخوای اینجا!
+شوهر یه آدم ممکنه چیی بخوااد ازشش؟!
#ایلماه
#قسمت_صدوپنج
لحن کش دارش نشون میداد که مثل اونسری مـ....!
فاصله ام رو باهاش بیشتر کردم و با حرص گفتم: تا الان کجا بودی؟هر جا بودی حالا هم برو همونجا! دست از سر من بردار!
+دو روز ولت کردم سر خود شدی، هوا برت داشته فکر کردی خبریه! نه من هنوز همون دیارییَم که شب اول اونطور از ترسش میلرزیدی! یادت هست یا یادت بیارم؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم: هوا برم نداشته! به نبودت عادت کردم! مگه ازم بیزار نبودی؟ پس تو اتاقم چیکار میکنی؟
+ازت بدم میاد ولی هنوز زنمی! هر وقت دلم بخواد میام هر وقتم دلم بخواد میرم!
به یه قدمیم که رسید گفتم: نزدیک بشی جیغ میزنم!
بلند خندید و گفت: بزن، بزن ببینم کی قراره به دادت برسه؟ اصلا کی میتونه؟!
-طوبی خانوم هست!
سعی کردم هولش بدم اما از جاش تکون نخورد! سرش رو آورد پایین و دَم گوشم زمزمه کرد: گوشاش سنگینه! بعدشم فکر کردی طوبی خانوم میاد جلو منو بگیره؟ اصلا کسی حقشو نداره!
چونه ام رو یه طوری تو مشت گرفت و فشرد که حتم دارم انگشتاش روی پوست سفیدم رد به جا گذاشتن!
تو صورتم غر.ید و گفت: دو صباح رفتی دانشگاه فکر کردی آدم شدی و واسه من روشنفکر شدی .
فکر کردی کم هست برام؟ من جایی بودم که هزار تا بورِ چشم رنگی سر و دست میشکوندن که فقط بهشون نگاه کنم...!
با غیظ گفتم: به درک! خلایق هر چه لایق، بغض نشسته تو گلوم باعث شد صدای حرصیم بلرزه!
با جفت دستام هولش دادم عقب و با بغض و نف..رت گفتم: ازت متن.فر..مم حالم ازت بهم میخوره!
پوزخندی زد و گفت: تازه کجاشو دیدی!فعلا اولشه!
لبام از بغض میلرزید فکر نمیکردم روم دست بلند کنه! ع
دوباره جلو اومد و دستش رو کشید جای سیلیش و گفت: دردت گرفت کوچولو؟ هنوز قلبت نسوخته معنی دردو بفهمی!
یه قطره اشک بی اجازه سُر خورد روی گونه ام، انگشتاش نوازش وار روی گونه ام کشیده شد خیسی اشکمو پاک کرد!ا هیچ حسی جز انزجار نبود! اشکای مونده پشت پلکام جاری شدن، با دستام به سینه اش مشت های بیجون میزدم!اما
فایده نداشت!....
چشمام از شدت گریه میسوخت،دیار آسوده خوابیده بود و صدای نفس های آرومش به گوشم میرسید!خوابم میومد و حسابی خسته بودم ،اما درد روحی نمیذاشت.طول کشید تا کنار بیام و بخوابم!صبح که بیدار شدم ،
از گریه زیاد، پلکام ورم کرده بود و سرم سنگین و دردناک بود! آروم تو جام چرخیدم و نگاهی به پشت سرم انداختم، دیارهنوز خواب بود!میخواستم از جام بلند شَم و بیشتر از این پیشش نباشم اما نمیتونستم، سرم درد میکرد. بیخیال درد سرجام نشستم، همون موقع تخت تکونای ریزی خورد،تا اومدم بلند شَم صدای بَم شده اش رو شنیدم: ماهی!
یه طور شوکه و مبهوت صدام کرد، بعد از سه ماه اسممو از زبونش شنیدم!
سرم رو مایل کردم سمتش و بدون اینکه جوابش رو بدم از جام بلند شدم. رو تخت نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود!
وایسا..دیشب..
پرسشی نگاهم کرد، با دیدن صورتم ابروهاش بالا رفت و کمی اخم کرد! حق به جانب گفتم: دیشب؟ از من میپرسی؟ دیشب تا خرخره مس.... کرده بودی..
از جاش بلند شد، از آیینه نگاهی به صورتم انداختم،صورتم از سیلیش سرخ شده بود.
اومد سمتم و گفت: خب دیشب! یه چیزایی یادمه...ازش رو گرفتم و گفتم: برگرد همونجا که بودی، کمتر منو آزار بده! نذار بیشتر از این ازت متنفر بشم!
دستش رو گذاشت رو دهنم و همونطور که تو چشمام زل زده بود غرید: میتونی محض رضای خدا هم که شده پنج دقیقه دهنت رو ببندی یا نه؟ یه جوری طلبکاری که انگار جامون عوض شده! حرفای گنده تر از دهنت نزن که من رسوندمت اینجا که هستی!
هر حرفی که میزدم و به مزاجش خوش نمیومد رو با یه حرف بدتر جواب میداد! دستش رو از رو دهنم برداشت.
نفسی گرفت و با مکث کوتاهی ادامه داد: خبعصبانیم کردی کنترلمو از دست دادم.
داشت عذرخواهی میکرد؟ در لفافه بدون اینکه مثلا به غرور خانزاده بودنش بربخوره! نگاه کوتاهی بهش انداختم دلم نرم نشده بود هیچ بدتر بخاطر تحقیراش هم دلگیر شده بودم!
بی توجه بهش روسری بزرگی از کمد درآوردم و انداختم رو سرم و از اتاق رفتم بیرون.
انگار طوبی خانوم نبود که هیچ صدایی نمیومد؛ رفتم تو آشپزخونه، ث برای خودم چای نبات درست کردم و با نون پنیر خوردم.کمی بعد دیار هم با موهای نمناک و لباس های مرتب اومد، تا اون اومد من از جام بلند شدم و گفتم: میخوام برم دانشگاه! باز مثل دیروز نشه!بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: برو!
باهم حرف میزدیم، کنار هم بودیم اما به اندازه یه دنیا فاصله بینمون بود!
لباس مرتبی تن کردم و لباس یقه داری پوشیدم و با کمی بزک و آرایش کبودی زیر چانه ام رو پنهان کردم، کتابام رو برداشتم و رفتم پایین، دیار با تلفن گوشه خونه مشغول بود:
خدمت میرسم استاد، وظیفه است!راضی به زحمت نیستم، تنها خدمت میرسم!
کوتاه خندید و گفت: من که کاری نکردم، وظیفه بوده! عمری باشه دوباره در خدمتتون باشم.
#ایلماه
#قسمت_صدوشش
تنها گفتنش رو خوشم نیومد! انگار که کلا منو از زندگیش خط زده باشه! بغض تو گلوم نشست اما سریع جلوی خودم رو گرفتم و از خونه بیرون رفتم.
فکرم درگیر تماسش بود، حدس میزدم با همون استادش که مهمونمون بود حرف میزد!لابد یه کاری کرده براش که دعوتش کرده!
از فکر و خیالش بیرون اومدم و مسیر دانشگاه رو پیش گرفتم، کلاس اولم رو از دست داده بودم ولی به بقیه اش رسیدم.
آخرای کلاس از خستگی ضعف کردم! بدنم یخ کرد و چشمام سیاهی رفت، سرم رو گذاشتم رو دستم، کاش یه چیز شیرین میتونستم بخورم، اما تو کیفم هیچی نداشتم.
کلاس تموم شده بود و کم کم داشت خالی میشد، اما من همچنان سرجام نشسته بودم به امید اینکه بهتر بشم و سرم گیج نره!
-خانوم کلهر حالتون خوبه؟
سرم رو بالا گرفتم، کلاس خالی بود و جز من و این مرد رو به روم کسی سر کلاس نبود!
سر تکون دادم و گفتم: بله، چیزی نیست فکر کنم فشارم افتاده! الان بهتر میشم.
-اجازه بدین برسونمتون! اینطور نمیشه، به نظر مساعد نمیآید!
لبخند زورکی زدم و از جام بلند شدم و گفتم: چیزی نیست، ممنون از لطف شما!
وسایلم رو با دستایی که از ضعف میلرزید جمع کردم و ببخشید کوتاهی گفتم و از کلاس بیرون رفتم.
به سختی و با چشم هایی که مدام سیاهی میرفت خودمو رسوندم به یه بقالی و یکم شکلات و کیک خریدم، با خوردنشون حالم بهتر شد، رو به راه که شدم از همون گوشه کنار راه افتادم، دوست نداشتم زود برسم خونه!عین روزای اول دلگیر بودم و یه کوه غصه رو دلم بود، نمیدونم چطوری از داروخانه دیار سر درآوردم! اصلا نمیدونم چرا اومدم اینجا؛از پشت شیشه به داخل داروخونه نگاه کردم،چی میدیدم،دختر استاد بود با یه لباس آرایش آنچنانی داشت برای دیار عشوه میریخت ،اول خواستم برگردم ،ولی پیش خودم گفتم بذار خودم و نشونش بدم ،ببینم چیکار میکنه ،دیار تا من دید شوکه شد ،قیافه دختره هم تو هم رفت، میدونستم اما خودم رو زده بودم اون راه!دختر شروع کرد به حرف زدن و بدون اینکه به من توجه کرد ،به دیار گفت میتونین منو برسونین خونه،حالم بد شد سرم و انداختم پایین و از داروخونه بیرون رفتم،دیار بعد چند ثانیه دنبالم اومد ،بهم گفت صبر کن برسونمت ،گفتم برام مهم نیست ،راحت باش نمیخوام جلوی خوشیت و بگیرم،در ماشین و باز مرد و با تحکم گفت سوار شو،دختره با دهن باز فقط مارو نگاه میکرد،سوار شدیم ،گفت به خاطر تو به مهمونی استاد نرفتم، مگه من گفتم نرو که منت
میذاری سرم؟ هنوز دیر نشده! میتونی خانوم رو سوار کنی و بری!
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد، اگه بگم از نرفتنش تو دلم عروسی بود دروغ نگفتم! همین که اون دخترو با خودش نبرد و نرفتن برام بسه.
تا خونه هیچ حرفی نزدیم، ماشین رو تو حیاط خاموش کرد!
بی حرف پیاده شدم و اونم دنبالم اومد، در هال رو تقریباً کوبید و رو به منی که داشتم پله ها رو بالا میرفتم گفت: کجا؟ بیا جواب حرفایی که زدی رو بگیر!
خونسرد نگاهش کردم و گفتم: من وقت جنجال ندارم! کارای مهم تری هست که باید انجام بدم!
دستاش مشت شد و گفت: دیگه داری بیشتر از قدت حرف میزنی! تو دهنی میخوای؟
-تو که زدی،بازم میخوای و میتونی بزن برام مهم نیست، بیشتر از این نمیتونی نفرت انگیز بشی!
رنگش به آنی سرخ شد؛دستی پشت گردنش کشید و گفت: بالا بالا حرف میزنی و یادت نمیاد خودت چیکارا کردی؟
صدامو بلند کردم و گفتم: چیکار کردم ها؟ تو زندگیم با تو چیکار کردم؟ خیانت کردم بهت؟چیکار کردم که اینطور محکومم میکنی؟ من فقط یه سری چیزا رو از سر ترسم نگفتم! میتونی بفهمی اینو؟ من میتر...سیدم همین!
-تو خیانت نکردی؟ پس من تو کوچه تنگ کنار خیاط خونه با اون حیوون قرار مدار گذاشتم؟ تو حتی وقتی که من بخاطر تو اون عوضی رو زیر مشت و لگد گرفتم از اون دفاع کردی! میترسیدی بلایی سرش بیاد!
تقریبا جیغ کشیدم: نه احمق! من فقط نمیخواستم یبار دیگه پات به شهربانی و مأمور و آژان وا بشه میفهمی؟ ساواش تهدید کرد که اگه نرم میاد همه چیو بهت میگه! من از خودت و حرفات و خط و نشون کشیدنات میترسیدم! از اینکه منطق نداری! بخاطر همینا رفتم یه سیلی هم نثارش کردم اما تو حتی فرصت دفاع به من ندادی!
بدنم میلرزید،دوبار ضعف اومد سراغم! نفسم رو بیرون دادم و گفتم: حالا من خائنم یا تو؟
-من خائن نیستم! اون فقط بابت دعوت کردن من اومده بود، داشتم میرفتم مهمونی که تو سر رسیدی! همین؛ هیچ چیز خاصی وجود نداره، من خائن نیستم اما تو همچنان یه دروغگویی که خیلی چیزا رو ازم پنهون کردی! نمیتونم ببخشمت!+دیگه بخششت برام مهم نیست؛ حاضرم طلاقم بدی برگردم خونه آقام اما یه لحظه هم اینجا نمونم!من دروغ گفتم چون تو نذاشتی صادق باشم!
پوزخندی زد و گفت: گناه خودت رو گردن من ننداز!معلوم نیست الآنم راست میگی یا نه! سه ماه وقت داشتی فکر کنی دروغ ببافی!
-چرا با کسی که بهش اعتماد نداری میمونی؟
#ایلماه
#قسمت_صدوهفت
سه ماه گذشته شاید با کَس دیگه ای هم بودم!
تو سرم انگار خالی شده بود! فکر میکردم زودی خوب میشم اما بدتر شدم، طوری که کامل چشمام سیاهی رفت و دستم از نرده شل شد! قبل اینکه سقوط کنم تو جای گرمی فرود
اومدم.
چشمام رو که باز کردم تو اتاق خودمون بودم، حالم بهتر شده بود، سعی کردم تو جام بشینم،چسب رو دستم نشون از این بود که برام سرم زدن! لباسامم عوض شده بود.
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت در، پله ها رو پایین رفتم، دیار تو هال نبود! از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداختم دیار تو حیاط نشسته بود و مشغول کباب درست کردن بود!
بعد از مدتها یه لبخند رو لبم نشست از اینکه بهم توجه کرده بود! رفتم تو آشپزخونه و آبی به دست و روم زدم؛ سعی کردم یکم مرتب باشم لااقل!
صدای باز شدن در که اومد خودمو مشغول سفره چیدن کردم، جدیدا موقع دیدنش انقدر دلهره داشتم که انگار روزای اول زندگیمون داشت برام تداعی میشد!
اومد تو آشپزخونه و با دیدن من گفت: بیدار شدی؟
سرم رو تکون دادم اونم دیگه چیزی نگفت، حتی نپرسید حالت چطوره؟ بهتر شدی؟ حرصم گرفت اما به روی خودم نیاوردم، کبابا رو گذاشت سر سفره، بوش داشت معده گرسنه ام رو مالش میداد، اشتهام باز شده بود و حس میکردم حتی یه گاو هم میتونم بخورم!
تقریبا رو به روش نشستم؛ بعد از سه ماه سر یک سفره غذا میخوردیم، دوتایی! به کبابا اشاره کرد و گفت: بخور! باز نیوفتی رو دست و بالم! بخور اگر من نبودم از پله ها نیوفتی پایین!
حرفاش آزار دهنده بود، یه طعنه ای تو حرفاش بود که عذابم میداد!
بسم الله تو دلی گفتم و مشغول خوردن شدم، وسط غذا خوردن بودم که گفت: فردا میرم!
همین جمله دو حرفیش باعث شد لقمه تو گلوم گیر کنه! نگاه رو تا صورتش بالا کشیدم و گیج نگاهش کردم، مردمک چشماش چرخید و در و دیوار آشپزخونه رو نشونه گرفت و گفت: میدم هر چی که لازمه طوبی خانوم بخره! هر چی هم لازم بود بخر!
بغض گلوم رو فشار میداد، باز میخواست بره، یعنی هیچی حل نشده بین ما! به زور سرم رو تکون دادم و باشه ای گفتم! تمام اشتهام کور شد، اشک تا زیر چشمم رسیده بود و به زور خودم رو نگه داشته بودم که گریه نکنم! لقمه هام رو با آب قورت میدادم و بعد هم بلند شدم و به بهانه شستن دستام رفتم تو دستشویی!
نمیدونم شب چطوری صبح شد؛ فقط دم دمای صبح دو ساعتی رو خوابیده بودم،فکر میکردم بعد از حرفای دیروزم میبخشه، یا لااقل یکم مهربون تر میشه، با غذای دیشب امیدوار شدم اما بدجور خورد تو پَرم! وقتی رفتم پایین خبری از دیار نبود و تمام بغضی که از دیشب تو گلوم مونده بود آزاد شد...
دیار:
به نوچه حشمت اشاره زدم درو باز کنه، در آهنی و بزرگ انباری با صدای بلندی باز شد، انباری تاریک و نمور بود و صدای جیرجیرک و موش از گوشه کنار میومد! قدم به قدم جلو رفتم، صدای کفشام تو انباری میپیچید! تکون خوردنش رو اون صندلی فلزی رو میدیدم!
به چند
قدمیش رسیدم، بخاطر کتکایی که نوش جان کرده بود پای چشمش ورم کرده بود، چشمای سبزش به سختی از بین اونهمه ورم قابل تشخیص بود!
از تو جیبم یه نَخ سیگار بیرون آوردم و با فندک روشن کردم و پوک عمقی زدم و همونطور که دودش رو بیرون میدادم روبهش گفتم: بد که نگذشته بهت؟
تقلایی کرد و گفت: دعا کن پام نرسه بیرون وگرنه بلایی..
پریدم وسط حرفش و با غیظ گفتم: خفه شو! کی گفته قراره بری بیرون که خط و نشون میکشی برای من؟ هان؟ کی باشی؟
-دورت پر آدمه میتازونی جرأت داشتی تنها رو به رو میشدی!
خندیدم و گفتم: آخه تو عرضه داری شلوارت رو بالا بکشی؟ حیف من نیست بخوام تورو بزنم؟ ارزشش رو نداری!
پوزخندی بهم زد و گفت: ولی زنت اینطور فکر نمیکنه!
ایندفعه نذاشتم حالمو بد کنه؛ میدونست نقطه ضعفم چیه که مدام دست میذاشت روش! آروم گفتم: زنِ من چی فکر میکنه؟ جز اینه که عرضه نداشتی نگهش داری؟ چی فکر میکنه که تو کوچه کنار خیاط خونه ازش سیلی خوردی؟!
تکون خوردن مردمکاش رو دیدم، چند لحظه بی حرف نگاهم کرد و بعد گفت: بالا بری پایین بیای منو میخواد!
-تورو میخواد و سه ماه بعد از نبود شوهرش اونطوری باهات تو خیابون رفتار کرد!
یه قدم جلو رفتم و گفتم: ببین جوجه دفعه اخرته که ردی ازت تو زندگیم میبینم؛ سری بعد بلایی سرت میارم که ننه ات نشناسدت، فهمیدی؟ دفعه آخره! دفعه آخریه که میخوام ریختت رو ببینم شیر فهم شد یا بسپارم بیرونیا بهت بفهمونن!
-پا پَس نمیکشم! من میخوامش، تو بفهم اینو!
خیز برداشتم سمتش و موهاش رو تو مشت گرفتم و سرش رو کشیدم عقب و تو صورتش گفتم: انگار قید دندونات رو زدی پسر اسماعیل خان! چه خبر از دختر تیمسار فلاحی؟ میدونه افتادی دنبال زن شوهر دار؟ میدونه چه غلطایی میکنی؟ میدونه یا بهش بگم؟من انقدری نفوذ دارم که دو به سه نرسیده به گوشش برسونم!از جونت سیر شدی؟شانس بهت رو آورده پشت پا بهش نزن!
#ایلماه
#قسمت_صدوهشت
برو دنبال زندگیت و دست بکش از زندگی من وگرنه آتیش میزنم به زندگیت.موهاش رو ول کردم و چند ثانیه ای به چشم های بهت زده اش نگاه کردم و بی حرف رفتم بیرون. رو به حشمت گفتم: دو سه روز دیگه نگهش دارین، زخماشو ببندین، مطمئن که شدین حرفی نمیزنه ولش کنین بره! حشمت سری تکون داد و چشمی گفت.
سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه، وسایلم رو جا گذاشته بودم مجبور بودم واسه برداشتنش برگردم.
نیم ساعتی تو راه بودم تا رسیدم، در خونه رو باز کردم و رفتم تو، چشمی تو خونه چرخوندم اما ندیدمش، پله ها رو بالا رفتم و در اتاق خودمون رو باز کردم. رو تخت نشسته بود منو که دید از جا پرید؛ انکار صدای در ترسونده
بودش، چشمای خیس و سرخ شده اش رو دزدید و گفت: نرفتی؟
صداش گرفته بود،از چشم های سرخش هم مشخص بود که گریه کرده! رفتم سمت کمد و گفتم: وسیله هامو جا گذاشتم! بردارمشون میرم! طوبی خانوم نیومده؟
-نه هنوز.
وسایلم رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم، بخاطر دروغاش و پنهون کاری هاش نمیتونستم ببخشمش! بخاطر اینکه جلوی اون پسره آسمون جُل خوردم کرد و غیرتمو به بازی گرفت! و بخاطر حق به جانب بودنش؛ حس میکردم پشیمون نیست از اینکه دروغ گفته! طلاق طلاق کردنش هم عذابم میداد میترسیدم که نکنه واقعا دلش هنوز پیش اون مردک مونده؟!
اگر از دیشب فقط و فقط میگفت بمون! محال بود یه قدم از این خونه دور بشم، اما الان فقط برای اینکه اتفاق چند شب پیش تکرار نشه میرفتم، میرفتم که تنبیه بشیم، هم من هم اون!
من بخاطر تندیام! به اندازه کافی مقصر بودم! اونم بخاطر دروغاش! وسایلم رو برداشتم و رو بهش گفتم: اوضاع خیابونا نا آرومه زیاد بیرون نمیری! یه قدم کج بذاری گرفتار میشی؛ نه گرفتار من! گرفتار اون بالایی ها! هر چی که لازم بود، افشار هست، طوبی خانوم هم هست، جز برای درس و کارای ضرور بیرون نرو!
-تو که برام بپا گذاشتی دیگه توصیه کردنت چیه؟ هر جا برم اونام هستن!
با این حرفش بهمم ریخت، اگر بخاطر بپا ها با ساواش تندی کرده باشه چی؟ اخم کردم و گفتم: همین که گفتم، چه بپا باشه چه نه جز برای کار ضرور بیرون نمیری!
روش رو برگردوند و زورکی سرش رو تکون داد! هر چقدر میگذشت انگار اوضاع بدتر میشد؛ اونکه کوتاه نمیومد منم عمرا کوتاه میومدم، چون شرفم رو نشونه رفته بود!
خداحافظی آرومی کردم و پله ها رو پایین اومدم، صدای پاهاش که پشت سرم میومد رو میشنیدم! وسیله هارو گذاشتم تو ماشین، انگار میخواست یه چیزی بگه اما دست دست میکرد، همین که در ماشین رو واسه سوار شدن باز کردم گفت: کی برمیگردی؟
-هر وقت کارام سبک بشه برمیگردم! برو تو، بیرونسرش رو تکون داد و خداحافظ آرومی گفت و برگشت تو خونه!
دختره سرتق زبون نفهم! اگر ناراحت نیست از رفتنم گریه کردنش چیه؟ اگر ناراحته این رفتارش چیه؟
سری تکون دادم و ماشین رو از حیاط بیرون بردم، همون موقع ها هم طوبی خانوم رسید و خیالم از بابتش راحت شد، بماند که یک ساعتی منو موعظه کرد که دور نشم بهتره! اما نمیتونستم دور نشم! حس میکردم بمونم غرورم بیشتر از اینا جریحه دار میشه.
زدم به دل جاده و حوالی نیمه شب رسیدم عمارت! در رو برام باز کردن و ماشین رو بردم تو حیاط، خسته بودم و تنم از رانندگی طولانی کوفته بود؛ دادم وسیله هامو بیارن تو خونه، جلو در شلوغ و پر از کفش بود رو به آهو پرسیدم: کسی اینجاست؟
_بله
آقا، ظهری خانواده خاله اتون اومدن!
نفسمو فوت کردم، خستگیم دو چندان شد با شنیدنش، سرم رو تکون دادم و رفتم تو...
آخر شب بود و نشیمن خالی! حتما رفتن بخوابن! نفس راحتی کشیدم و راه کج کردم سمت اتاقی که این سه ماه توش بودم!
دستم رو که گذاشتم رو دستگیره صدای پریناز رو از پشت سرم شنیدم: دیار! رسیدن بخیر...
چشمام رو بستم، سعی کردم خونسرد باشم، برگشتم سمتش و سر تکون دادم و سلامی دادم و گفتم: خوش اومدین!
پاهاش رو تکونی داد و جلو اومد، پاهای لختش از زیر لباس خواب سفید ساتن بلندش که تا قوزک پاش میرسید پیدا بود. دو قدمیم ایستاد و گفت: تنها اومدی؟ البته شنیدم که چند ماهه تنها اینجایی!
سر تکون دادم و گفتم: صلاح دیدم اینطور باشه، ایلماه درس داشت، نخواستم نصفه ول کنه!
-دانشگاه میره؟
با غرور گفتم: پزشکی میخونه!
لبخند زورکی زد و گفت: عجیبه که سه ماه دور از هم بودین آخه یادمه خاطرشو خیلی میخواستی، اینکه تحمل کردی عجیبه...!
+من خسته راهم؛ با اجازه میرم بخوابم!
سرش رو تکون داد و منم در اتاق رو باز کردم، تمام وسیله های اتاق رو عوض کرده بودم، به چند دلیل یکی اون طلسمی که تو اتاق بود و دومی هم وسایلی که پر خاطره بودن،تو این سه ماه فقط خودم رو عذاب داده بودم!
کتم رو آویزون کردم و لباسام رو عوض کردم رو تخت دراز کشیدم، تختی که از روز اول بالش اوو کنار بالشم خالی بود...
#ایلماه
#قسمت_صدونه
چشمام رو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم، تازه چشمام گرم شده بود که چند ضربه آروم به در خورد، چشمام رو کلافه باز کردم و تو جام نشستم و گفتم: بفرمایید!
در آروم باز شد و پریناز از گوشه در سرک کشید و گفت: ببخشید مزاحمت شدم، دیدم خسته ای برات شیر گرم کردم!
سرم رو تکون دادم و گفتم: ممنون ولی احتیاجی نبود.
لبخندی زد و گفت: برای رفع خستگی خوبه!لیوان رو از دستش گرفتم و ناراضی تشکر کردم، موهاش رو زد پشت گوشش و گفت: اگر خسته ای میتونم شونه هاتو..
قبل اینکه جمله اش تموم بشه تیز بهش نگاه کردم و گفتم: میتونی بری بخوابی! نیاز به هیچی نیست!
+ولی من بخاطر..
-من یادم نرفته خودت و برادرت با زندگی من چیکار کردین! پس با احترام از اتاق من برو بیرون.
سرش رو پایین انداخت و گفت: من هر کاری کردم بخاطر تو بوده! پشیمون هم نیستم! من میدونم با زنت مشکل داری نمیخواد پنهونش کنی!
از جام بلند شدم و گفتم: هر *** گفته غلط کرده با هفت پشتش! گیرش بیارم دهنش رو گِل میگیرم که دیگه پشت سر من و زنم غلط اضافه نکنه؛ توأم بیخود دست و پا نزن، به هیچ جا نمیرسی! برو بیرون، زود! برای یه لحظه دیگه هم نمیخوام ببینمت!
دامن لباسش رو تو مشتش فشار داد و گفت:
پشیمون میشی!
-بیرون!
از اتاق که بیرون رفت، نفسم رو بیرون دادم و لیوان شیر رو گذاشتم کنار ترسیدم یه چی توش ریخته باشه!
خوابم پرید؛ رفتم کنار پنجره و پرده رو کنار زدم، نمیدونم چیو از اینجا میدید که انقد براش جذاب بود! کاش میشد این پنجره رو هم کَند! انقد به حیاط تاریک زل زدم که چشمام خسته شد و برگشتم تو جام...
دکمه پیراهنم رو بستم و به مامان گفتم: چیزی شده مامان جان؟ چیزی میخوای؟
-سه ماهه اینجایی؛ قدمت رو چشمم از خدامه بچه هام دورم باشن ولی چرا زنت رو نمیاری؟ چیزی شده دیار؟ آوردنش که هیچی تو بعد سه ماه رفتی به زنت سر زدی! اینا از پسر من بعیده...
+به چی میخوای برسی مامان؟ من اینطور صلاح دیدم هیچی نشده سری بعد هم برش میدارم میارمش اینجا خیالت راحت بشه!
مامان یکم دست دست کرد و گفت: خبری از بچه نشد؟ آخه بیشتر از یه سال از اون جریان گذشته، البته تو هم اصلا پیشش نبودی و خب..!
-خبری نیست!
مامان آهی کشید و گفت: میخوای چیکار کنی؟
+چیکار کنم؟ از اول که نازا نبوده انگار یادت رفته رو سکوی همین خونه چیشد!
-آره یادمه ولی تهش چی؟ تو نباید بچه داشته باشی؟ نمیشه که تا آخر عمرت اجاق کور باشی!
+من هنوز اول راهم، اگر خدا بخواد بمونم فعلا وقت هست واسه بچه دار شدن؛ از این حرفا هم نزنن خوشم نمیاد، میخوای پیشنهاد بدی زن بگیرم؟!
-میخوام بگم به جوونیت رحم کنی، توام حق داری بچه داشته باشی!
+اونم حق داشت مادر باشه اما ما ها این حقو ازش گرفتیم؛ پس حق مال ایلماهه نه من!
مامان با افسوس گفت: راهی نیست؟یعنی دیگه هیچ وقت نمیشه؟
-مگه من خدام که بدونم؟ فعلا که نشده!
مامان غصه دار از اتاقم بیرون رفت، از دیروز آشوب بودم و همه هم دست به دست داده بودن حالمو خراب تر کنن...
صبحانه ام رو که خوردم از خونه بیرون رفتم، بهداری رو کرده بودم یه جا برای رسیدگی به خواسته های مردم، آقام بعد مشکل قلبیش زمین گیر شده بود، شاهرخم انقد عرضه نداشت که مردم رو جمع کنه و همه مسئولیتا افتاده بود رو شونه من! بخاطر اینکه فصل کشاورزی بود همه سر تقسیم آب و زمین درگیر بودن، جدیدا نامزد قبلی طلعت هم شاخ و شونه میکشید و مشکل ساز میشد! اصلأ کی میگه زن خوبه؟ زن بلاست، تیشه میزنه به ریشه ات! اون روز وقتی برگشتم عمارت مادربزرگمم اومده بود و سران فتنه جمع شده بودن تو خونه ما! همه هم پیله کرده بودن به نبود ایلماه!
مادربزرگم یه تیکه نون محلی گذاشت تو دهنش و گفت: زنت طاقچه بالا میذاره نمیاد آبادی دیگه!
+خودم نمیذارم بیاد؛ میترسم سالم بیارمش جنازه ببرم!
- چرا حامله نمیشه؟ نکنه نازاست؟ شایدم حاملگی اون دفعه اش دروغ بود!
-به حرمت آقام
چیزی بهت نمیگم! حافظه ات رو کار بنداز یادت بیاد!
-به هر حال باید بچه اش بشه یا نه؟ من نمیدونم قوم و *** و کار خودت چشونه که پیله کردی به این دختره که هفت پشت غریبه است! همین پریناز، از بچگی جلو چشممون بوده این شد بد اون غربتی شد خوب؟
قاشقم رو کوبیدم تو کاسه ام و گفتم: میذاری کوفت کنم یا نه؟نه پریناز نه هیچ ننه قمر دیگه ای قرار نیست زن من بشه، من زن دارم زنم نمیخوام، حرمسرا مگه میخوام تشکیل بدم؟با صدای بلندم همه اشون ساکت شدن، غذام کوفتم شده بود و دیگه نتونستم چیزی بخورم. موندن برام سخت بود، رفتن برام سخت بود دلم اونجا بود خودم اینجا!
ایلماه:
طوبی خانوم ظرف غذا رو گذاشت جلو دستم و گفت: بخور پوست و استخون شدی دختر،کشتی خودتو رو کتابا!
+امتحانام سخته طوبی خانوم؛ هر چی میخونم حس میکنم باز یادم رفته.
-نه مادر مگه میشه؟
#ایلماه
#قسمت_صدوده
خندیدم و گفتم: من بخورم تندی برم سر درسم.
+ایندفعه کم بخوری و بگی دلم نمیکشه فلان و بهمان بدجوری کلاهمون میره تو هم!
-دیگه امتحان آخره! تموم شد، اینو بدم همه راحت بشیم.
چهل روزی از نبود دوباره دیار میگذشت! به نبودش عادت کرده بودم یه طورایی! روزای اول سخت بود اما بعدش خودم رو قاطی درس میکردم، حتی با طوبی خانوم دو تایی خیاطی میکردیم! درآمدش هم خوب بود!
آخر شب کتابم رو با نگرانی بستم و از خدا خواستم این آخری هم خوب باشه و تموم بشه، چراغ نفتی که گذاشته بودم رو میز رو برداشتم و تا اومدم خاموشش کنم صدایی از حیاط اومد!
از ترس تو جام خشکم زد؛ سریع رفتم سراغ طوبی خانوم، غرق خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم، خودمم میترسیدم برم بیرون! صدای در حیاط که اومد رفتم پشت پنجره و پرده رو زدم کنار با دیدن دیار و ماشینش نفسم رو راحت بیرون دادم!
راه اومده رو برگشتم اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم، انقد ازم دور شده بود که به نبودش عادت کرده بودم، شوهر داشتم ولی عین یه بیوه زندگی میکردم! در و همسایه هم شک کرده بودن شوهرم زنده است یا نه!
پله ها رو زود رفتم بالا و در اتاق دیگه ای رو باز کردم و رفتم تو! تشک و پتویی که گوشه اتاق برای مهمان گذاشته شده بود رو پهن کردم و روش دراز کشیدم اما گوشام تیز بود واسه شنیدن..
صدای باز و بسته شدن در اتاق بغلی رو شنیدم، طولی نکشید که در دوباره باز شد اما ایندفعه با شتاب و سریع!
صداش رو شنیدم: ایلماه! طوبی خانوم!
لابد فکر میکنه رفتم؛ سریع تو جام نشستم و قبل اینکه طوبی خانوم رو بیدار کنه سریع رفتم بیرون و آروم گفتم: من اینجام!
داشت پله ها رو پایین میرفت همونجا ایستاد و چرخید سمتم و گفت: کجا بودی؟
به اتاق اشاره
زدم و گفتم: معلومه دیگه! اینجا.
-واسه چی اونجا؟
+خوابم نمیبرد اومدم اینجا، مگه خلاف کردم که بازپرسی میکنی؟
دستاش رو مشت کرد و هیچی نگفت، پله ها رو بالا اومد و رو به روم ایستاد، نگاهم به پایین بود و دلم نمیخواست هیچ سوالی بپرسم! حتی اینکه کِی اومده، چرا اومده؟ میمونه یا نه؟ هیچی! یه کاری کرد که به نبودش، به دلتنگی کردن عادت کنم!
نمیگم نبودش اذیتم نمیکرد، نه! ولی یاد گرفته بودم با خودم سر و کله بزنم و به دلم حالی کنم که باید آروم بگیره!
بی حرف چرخیدم سمت اتاق، دستم رو دستگیره بود که گفت: کجا؟
-میخوام بخوابم، فردا امتحان دارم همین الانشم دیر خوابیدم!
+چی باعث شده فکر کنی حق داری جاتو جدا کنی؟
-اونجا خوابم نبرد من از کجا میدونستم قراره بیای؟
+برگرد سر جات!
خوره روح برگشته! عامل مریضی و گریه هام برگشته...! دیگه اومدنش؛ دیدنش و حتی خودش رو دوست نداشتم!
برگشتم تو اتاق مشترکمون،حوصله تنش نداشتم،بی هیچ حرفی سر جای همیشگیم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم اما مگه خواب به چشمم میومد؟ با هر حرکتی دلم میخواست برگردم نگاهش کنم اما دلم بیجا میکرد، به سختی جلوی خودم رو گرفتم و تا خود صبح از جام تکون نخوردم، آفتاب که زد آماده رفتن شدم،رفتم پایین و آبی به سر و صورتم زدم صبحانه نصفه نیمه ای خوردم و برگشتم بالا، لباس هامو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم، دلهره داشتم و سرم از بی خوابی درد گرفته بود! زیر چشمام گود آفتاده و صورتم بی رنگ بود، کمی ماتیک زدم به لبام و گونه ام و چشمام رو هم جلایی دادم و وسایلم رو سر جاش گذاشتم.
-وقتایی که من نیستمم همینطوری بزک دوزک میکنی میری بیرون؟
کمی ترسیدم و چرخیدم سمتش، تو جاش نشسته بود و به تاج تخت تکیه داد بود و یک دستش هم پشت سرش بود!
+چه باشی و چه نباشی همینطورم؛ چرا فکر کردی بود و نبودت تفاوتی داره برام؟ من هر وقت بخوام به خودم میرسم! بود و نبود تو هم خیلی دخیل نیست!
از جاش بلند شد و گفت: باز دو روز رفتم و برگشتم فکر کردی خبریه و زبونت دراز شده؟
-اصلا کاش میرفتی و برنمیگشتی اینطوری من بیشتر آرامش داشتم! چرا هی میری و میای عذابم میدی؟ همون نباشی بهتره!
کتابم رو از تو دستم کشید و پرت کرد رو تخت و گفت: چیه؟ فکر کردی چه خبره که صدا بلند میکنی واسه من خط و نشون میکشی؟ فکر کردی من همین الان نذارم بری بیرون کی میخواد بیاد تو رو ببره ها؟ کی میخواد ببره؟ یالا جواب بده!
آنقدر حرصی بودم که دستم رو بردم سمت کلاهم، از سرم در آوردمش و انداختمش کنار، دکمه های لباسمم باز کردم و درش آوردم و گفتم: اصلا نمیرم! برامم مهم نیست چی بشه! گیرم نمره ام رو داد صفر!
خب که چی؟من جلو روت ضعف نشون دادم فکر کردی همیشه میتونی ازش استفاده کنی، اما دیگه یاد گرفتم از چیزایی که میخوام باید بگذرم!
-همین امروز و فردا تکلیفتو مشخص میکنم!
+من از خدامه که تکلیف منو مشخص کنی؛ فکر کردی این وضعیت دلخواه منه؟ نه!تکلیفمو مشخص کن کارو یکسره کن اگر نمیخوای باشی هیچ وقت نباش بذار زندگیمو بکنم!
#ایلماه
#قسمت_صدویازده
دستش رو آورد بالا و تو هوا مشت کرد، سرش رو تکون داد و مانتوم رو برداشت کوبید تخت سینه ام و گفت: برو! زود!
-نمیخوام دیگه برام مهم نیست.
+بهت گفتم برو! انگار باز قید دندوناتو زدی و مشتاقی بریزمشون تو شکمت!
نتونستم جلو زبونم رو بگیرم و گفتم: جرأتش رو نداری!
همون یه قدمی که ازم فاصله گرفته بود رو تندی برگشت سمتم؛ از ترس جیغی کشیدم و دستم رو گذاشتم رو صورتم!
مانتو رو پرت کرد تو صورتم و انگشت اشاره اش رو تو هوا تاب داد و گفت: دفعه آخرت باشه! فهمیدی؟
در اتاق یهویی باز شد و طوبی خانوم با چشمای گشاد شده اومد تو اتاق و گفت: بسم الله! تو کِی اومدی پسر؟ این صدای چی بود؟
خجالت زده لباسم رو پوشیدم و گفتم: ببخشید طوبی خانوم شما رو هم بیدار کردم! فکر کردم یه جونوری دیدم، ترسیدم!
طوبی خانوم ابرویی بالا انداخت و گفت: جونورش هم همچین هیکلی و بالا بلنده!(قد بلند) مراقب باش نخوردت!
لبخندی زدم و پشت سرش از اتاق بیرون رفتم، رو به طوبی گفتم من میرم دیرم شده و سریع از خونه بیرون رفتم، هر چقدر دیشب تلاش کردم دعوا درست نشه،صبح گند زده بودم به همه چی!
کاش یکم جلوی زبونم رو میگرفتم تا اینطوری پشیمونی نکشم!
امتحانم رو که دادم بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم و یه مدت طولانی استراحت کنم. دلم میخواست برم و یه سر به خونه آقام بزنم اما نمیدونستم اصلا میبره منو یا اینکه به قول خودش میخواد تکلیفمو روشن کنه!
مسیر برگشت رو از عمد آروم آروم و پیاده برگشتم، تمام مسیر رو بغض کرده راه میرفتم، میشد زندگی یبار دیگه روی خوش به من نشون بده و بتونم از ته دل بخندم؟
وقتی رسیدم جلو در خونه گلوم از بغض آزاد نشده درد گرفته بود، در خونه رو باز کردم و رفتم تو، ماشین تو حیاط نشون میداد دیار هنوز خونه است!
کفشام رو جلو در درآوردم و رفتم تو خونه، همه جا ساکت بود و خبری از طوبی خانوم نبود.
دیار رو مبل نشسته بود و پیشونیش رو با دستش می مالید و معلوم بود حسابی غرق فکره، با بحثی که صبح داشتیم نگران این تنها شدن بودم، سلام آرومی کردم!
سرش رو بالا گرفت و آروم تر از خودم گفت: علیک!
-طوبی خانوم نیست؟
+نه نیست.
-چرا واسه خاطر دو روز اومدن اون پیرزن رو زابه راه میکنی؟
+باید به تو جواب پس بدم؟ خونه امه هر وقت دلم بخواد میام.
ایندفعه جلو زبونم رو گرفتم و هیچی نگفتم، لباسام رو که عوض کردم سری به آشپزخونه کشیدم کمی از غذای مونده نهارشون خودم و تصمیم گرفتم واسه شام کوفته درست کنم!وسایلش رو آماده کردم و بعد استراحت کوتاهی برگشتم سراغ کارام، بی سر و صدا کارام رو میکردم و دیار هم مسکوت نشسته بود تو نشیمن،
جو خونه سنگین و سرد بود! یه طوری که نفس آدم بند میومد.
غذام که حاضر شد صداش کردم: دیار، شام حاضره!
یه لحظه انگار تو حال و هوای قدیم رفته بودم که اینطور راحت صداش میکردم! دیار اومد و سر سفره نشست و این دومین بار بعد از مدت ها بود! تو دلم نفرینی برای ساواش فرستادم که باعث شده بود انقد حسرت بکشم که هم سفره بودنامونو چرتکه بندازم و حساب کتاب کنم! شام رو باهم خوردیم، بدون بحث و جنجال! حتی وقتی بعد از غذا براش چایی بردمم حرفی نداشت و سرش رو فرو برده بود تو اون روزنامه ای که نمیدونم خبر چی توش بود!
موقع خواب قبل از اومدنش رفتم تو اتاق و لباس خواب بلندِ صورتی رنگی پوشیدم و جلو آیینه به خودم نگاه کردم، یاد اون دفعه و قهر کردنش افتادم! لباسی که پوشیدم و عطری که زدم! بی اراده عطرم رو از کِشو بیرون آوردم و بوییدم، خیلی سعی کردم ازش به گردنم نزنم اما نشد! گردنم و مچ دستام رو معطر کردم! ازش بدم میومدا، از اون آخرین بار هم ازش متنفر شده بودم اما درونم طغیان کرده بود انگار یه چیزایی از اختیار من خارج بود!انگار یه حس زنونه درونم طغیان کرده بود که نمیتونستم مقابلش مقاومت کنم، رفتم سمت تخت و سر جام دراز کشیدم و منتظر موندم. ساعت همینطوری میگذشت اما خبری از اومدنش نبود! شاید دو ساعتی گذشت که من همچنان چشم انتظار بودم و گوشام تیز بود واسه شنیدن یه صدا از پله ها یا از دستگیره در!
انقد منتظر موندم که بغض تو گلوم نشست، چشمام پر اشک شد و چند قطره ای هم اشک ریختم! گناهم چی بود مگه؟ من فقط دلتنگ بودم همین!
کف دستم رو کشیدم رو صورتم، اشکام رو پاک کردم و چند تا تشر به خودم زدم که بیجا کنم از این به بعد دلتنگی کنم!
انقد با خودم حرف زدم که بالاخره خوابم برد.
تازه چشمام گرم شده بود که با احساس تکون های ریز تخت پلکام لغزید و چشمام رو باز کردم، صورت دیار رو به روی صورتم بود و خیره نگاهم میکرد؛ پلکی زدم و گفتم: چیشده؟دستش رو دور کتفم حلقه کرد و چرخوندم سمت خودش؛ تو چشمام خیره شد و گفت: آدمی که اینطور به خودش رسیده که نمیخوابه
#ایلماه
#قسمت_صدودوازده
+کجا به خودم رسیدم؟ از فردا اینم بهم بگو! یه عطر زدم، وقت نکردم حموم برم! همین! انقد بزر....
سر بلند کرد و گفت: حالا با غرض، بی غرض!
بغض کرده بودم، یه لحظه از خودم بدم اومد این دیگه چه کاری بود؟! با همون بغضی که لرز ریزی به صدام داده بود گفتم: روزا بَدَم و شبا خوب؟روزا بزک میکنم میرم خودنمایی و شبا خوب میشم؟ روزا کنارم نمیشینی و واسه شبا حکم میکنی که جا جدا نکنم؟ چجورشه؟ شب و روز داره؟
از بغض چونه ام میلرزید و چشمام تار میدید؛ به سختی جلوی
خودم رو گرفتم که اشک نریزم؛ حس میکردم بی ارزشم! حقیرم، این حس لعنتی داشت از درون نابودم میکرد، بدم میومد از اینکه دیگه به چشمش نمیام! اینکه حالت عادی بهم توجه نمیکنه!
بی حرف ولم کرد خودشو و انداخت کنارم و زیر لبی گفت: خدا لعنتت کنه! دختره خیره سر!
بلند تر گفت: دیگه از عطر و کوفتا به خودت نزن که بعد اینطور سخنرانی نکنی برام!یه طوری حرف میزنه انگار نه انگار اون زنه من شوهر! روز و شب دیگه چه کوفتیه؟! روزا مگه دانشگاه نیستی؟ مگه درس نداری؟ مگه نچسبیدی به کتابای کوفتیت و عمدا دیر برمیگردی؟ تو کِی کنار منی؟ همین چند ساعت که هزار جور ادا درمیاری!
بغضم رو به سختی قورت دادم و لبم رو گاز گرفتم که گریه نکنم، چقدر اوضاع زندگیم نا به سامان بود! چقدر همه چی تلخ بود! انقد از هم دور شده بودیم که اتفاقات عادی زن و شوهری هم برام عجیب غریب بود و دور از ذهن!
اشکم درومده بود، سریع صورتم رو پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم، نگاه کوتاهی بهم انداخت و با توپ و تشر گفت: چیه؟ واسه چی گریه میکنی؟
نم زیر چشمام رو پاک کردم و گفتم: هیچی!
دیار از جاش بلند شد و رفت سمت در، سریع گفتم: میری؟
برگشت سمتم و با کمی اخم گفت: چیکار کنم؟ خوشایندت نیست پیشِت بمونم!
-نرو! من یه لحظه عصبانی شدم فقط!
کوتاه اومدم! دلم نمیخواست بره و تنهام بذاره، به اندازه کافی روحم آسیب دیده بود. پوفی کشید و گفت: آخرش برم؟ نرم؟ بمونم یا نه؟ چیکار کنم؟
آروم گفتم: بمون!
برگشت پیشم و بغل دستم دراز کشید
دلخور گفتم:تو اونشب منو زدی!
+اونوقت چرا؟ اونم یادت هست؟ یا فقط زدن من یادته؟
-یادمه همه چی ولی تو حق نداشتی منو بزنی!
+توأم حق نداشتی خیلی کارا کنی، خیلی حرفا بزنی!ولی کردی؛حالا منم تو عصبانیت و مستی یه کاری کردم!
-الان چی؟عصبانی نیستی؟
+چرا فکر کردی باید فراموش کنم و عصبانی نباشم؟ هستم!هر چقدر که میگذره نه از دلم پاک میشه نه از فکرم!
-چرا نمیخوای باور کنی که خیلی چیزا رو راست نگفته؟
+ اصلا حرفاش برام مهم نیست؛ اینکه ازم پنهون کردی برام مهمه، اینکه وقتی ازت پرسیدم ساواش کیه و دروغ تحویلم دادی این برام مهمه نه حرفای اون!
پتو رو کشید رو تنش و بهم پشت کرد و گفت:آماده باش فردا یا پس فردا برمیگردیم عمارت!درس که نداری؟ تموم شد؟
-تموم شد!
+خوبه! حاضر باش.
باشه آرومی گفتم، نفسم رو آه مانند بیرون دادم و چشمام رو بستم اما نمیتونستم بخوابم، حس میکردم کمی سبک شدم بعد اون حرفا!حداقل فهمیدم مثل قبل عصبانی نیست و از اون شب پشیمونه! اینا رو مستقیم نگفت اما از حرفاش فهمیدم.
نفس های منظم و آروم دیار نشون میداد خوابه! تو خواب چرخید سمتم و راحت
میتونستم صورتش رو برانداز کنم و به اندازه روزایی که ندیدمش نگاهش کنم! دستم رو دراز کردم سمت صورتش؛ دلم واسه لمس کردنش تنگ شده بود،دستم تو هوا موند مردد بودم واسه انجامش! اما بالاخره با خودم کنار اومدم به خودم گفتم خوابش سنگینه بیدار نمیشه و دستم رو گذاشتم رو صورتش و پوستش رو با انگشتام لمس کردم! انگشتام که نشست رو لباش چشماش باز شد و ترسیده دستم رو عقب کشیدم اما دستم توهوا اسیر مشتش شد و با لبخند و نچ نچ کن ببین تو نمیذاری بخوابم.
+اصلا خر من از کرگی دم نداشت،ولم کن.
به دستم اشاره کرد و گفت: با دست پیش میکشی با پا پس!
آروم خندیدم، اونم لبخندی به روم زد و.....
باعث شده بود عقلم از کار بیوفته و کوتاه بیام و تمام این چهار ماه و خورده ای تنهایی رو فراموش کنم! نه که خودمو مقصر ندونم! مقصر بودم اما نه به اندازه چهار ماه تنهایی تو یه شهر غریب!
نفسی گرفتم و تو جام نشستم و نگاهی به دیار انداختم، خواب بود! از اتاق بیرون رفتم کمی آب خوردم و تو حیاط موندم تا التهابم کم بشه.
وقتی برگشتم دم دمای صبح بود و بالاخره تونستم چند ساعتی رو بخوابم!
-زود تر بردار وسایلو به شب نخوریم.
+من وسایلم رو جمع کردم بریم.
بعد از اینهمه وقت داشتم میرفتم عمارت! خونه پدریم!دلتنگ همه اشون بودم حتی اسرینِ گوشت تلخ!
تو تمام مسیر ساکت بود از همون صبح هم باهام سرسنگین رفتار میکرد! انگار من اغواش کرده بودم، وقتی رسیدیم عمارت تپش قلب گرفتم و دستام سرد شده بود! تمام اون لحظات بد روی سکو برام تداعی شد!وقتی که درد میکشیدم و بجای اینکه به دادم برسن بهم تهمت میزدن
#ایلماه
#قسمت_صدوسیزده
از ماشین که پیاده شدیم، دیار وسایل رو که برداشت رو بهم گفت: من به کسی نگفتم اختلاف داریم! شک کردن اما من چیزی نگفتم، حواست باشه به حرف و رفتارت!
-من حرفی ندارم ولی میخوام سر بزنم به آقام!
+میبرمت دو روز دیگه.
تو دلم خداروشکر کردم که لج نکرد سر بردنم، دیار وسایل رو داد دست خدمه و باهم راه افتادیم، با روی باز با احمد خان و مهتاج خانوم احوال پرسی کردم، خداروشکر کسی جز اعضای خانواده نبودن، پسر کوچولوی طلعت و شاهرخ هم حسابی تپل و قشنگ شده بود، صورتش رو بوسیدم و بعد رفتم تو اتاقمون!
برای لحظه ای شوکه شدم و فکر کردم اشتباه اومدم! اما نگاه که کردم دیدم اتاق خودمونه!
دیار دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت: برو تو! مثلا اینا رو به سلیقه تو خریدم!
همون طور متعجب رفتم تو اتاق! خیلی قشنگ و مجلل شده بود! درست به اندازه خونه شهریمون قشنگ شده بود، چه فایده که دلم خوش نبود!
لبخند رو لبم کم کم از بین رفت و فقط به گفتن قشنگه بسنده کردم!
وسایلم
رو تو کمد جدید گذاشتم و بعد از لباس عوض کردن پرده پنجره رو کنار زدم و نگاهی به حیاط انداختم! فقط دلم واسه همین یه جا تنگ شده بود و بس!
-باز که رفتی پای اون لامصب!
+آخه تنها جای قشنگ این خونه همینجاست! بقیه جاهاشو دوست ندارم، بخصوص سَکوش رو!عمدا گفتم که یادش بیاد من یه روزی از خیلی چیزا گذشتم بخاطر اون! هیچ وقت هم به روش نیاوردم.حسرت بچه موند رو دلم؛ فقط بخاطر دیار و حالا بخاطر یه مشت دروغ و حرف مفت اینطور باهام رفتار میکرد!
- پرده رو بنداز بیا اینور!
اون شب همه دور هم بودیم احمد خان بخاطر برگشتمون گوسفندی سر برید و شام مفصلی برامون درست کردن.
سه روزی از اومدنمون به عمارت میگذشت؛ اکثرا اوقات دیار رو نمیدیدم انگار سخت مشغول کار کردن و سر و کله زدن با مردم بود! هر چند با وجود شهربانی و آژان، خان کمرنگ تر شده بود اما تو روستا ها هنوز به خان احترام میذاشتن! روز سوم کنار دست طلعت نشسته بودم و با پسرش بازی میکردم، طلعت تک سرفه ای کرد و گفت: این چند وقت که نبودی خدیجه خانوم و دخترش خیلی میومدن و میرفتن، اون پریناز هم خیلی دور و ور دیار خان میرفت؛ خدیجه خانوم هم چند باری حرف بچه و زن گرفتن دیار خان رو پیش کشید؛ اینا رو میگم که حواست رو جمع کنی!
با هر جمله ای که پریناز میگفت دست و پام شل میشد؛ اوضاع زندگیمون همینطوری هم پا در هوا بود، پای این و اون هم بهش باز میشد دیگه باید فاتحه اش رو خوند!
خدا میدونه چقدر بهم ریختم، این خانواده چی میخواستن از جون من؟!اگر یه درصد دیار هم مایل باشه به زن دوم گرفتن یک لحظه هم تو این خونه و زندگی نمیمونم!
عصر که دیار برگشت، تا کمی خستگی دَر کرد گفتم: من میخوام برم یه سر بزنم به آقام، میتونی منو ببری یا بگم کسی بیاد دنبالم؟
-برو حاضر شو الان میبرمت.
دیار منو رسوند اما خودش نموند! آقام بعد از شام گفت که برم تو اتاق پیشش! کمی باهام خوش و بش کرد و بعد جدی گفت: چرا انقد لاغر شدی؟
-درسام سختن آقا، برای اینکه بهشون برسم نگرانی زیاد دارم!
+واسه خاطر درساس یا واسه خاطر نبود شوهرت؟
گیج نگاهش کردم که گفت: خبر دارم سه ماه سه ماه بهت سر نمیزده، فقط نمیدونم چرا حرفی نزدی!
-کی گفته اینجا بوده و نمیومده سر بزنه؟
+خبرا زود میرسه! وقتی همین اطراف میچرخه و کارو دستش گرفته معلومه که هم میفهمم هم میبینم!
-خب احمد خان مریض احواله واسه خاطر اون اینجا مونده.
+احمد خان مریضه ولی میتونی تو ماهی دو روز جای پسرش حواسش باشه، پسر بزرگترش هم سر و مُر و گنده نشسته دو روز نمیتونه کارو دستش بگیره که شوهرت بیاد بهت سر بزنه؟
-خب سر زده!منم درس داشتم نمیشد بیام!
اونم کار داشت اینجا.
+بعد از سه ماه که یه زن جوون و بر و رو دار رو تو یه شهر غریب و درندشت ول کرده یه توک پا اومده نشسته دوباره بعد چهل روز اومده سراغت حالا هم تو رو آورده اینجا خودش معلوم نیست کجا رفته جریان چیه؟ بیخود ازش دفاع نکن! رنگ و روی پریده ات و لاغر شدنت نشون نمیده که اوضاع گل و بلبله!
بغض کرده گفتم: شما که اینا رو میدونستی صلاح نبود یه سر به دخترت بزنی؟ که تو شهر غریب و درندشت تنها نباشه؟
آقام تو سکوت بهم نگاه کرد و گفت: انتظار داشتم اگر چیزی باشه خودت بگی!
-آشیه که خودتون پختین برام! چقدر گفتم این دختر اسماعیل خان رو ول کن، مگه دختر قحط اومده که رفتی سراغ اون، گفتم شوهرم نمیدونه ساواشی بوده! گفتی بهش بگو،
ساواش نمیاد..
اشکام جاری شد و گفتم: ولی اومد، هیچ *** هم نفهمید! زهر خودش رو ریخت یه مشت دروغ و خزعبل تحویل شوهر من داد و رفت! واسه همون شبونه بَرَم گردوند، اصلا وقت نشد که من بگم!
+ساواش غلط کرد با هفت جد و آبادش فکر کرده خواهرشو عروس خودم کردم همه چی تمومه؟
#ایلماه
#قسمت_صدوچهارده
-دیگه مهم نیست؛ هر چی تموم شده باشه و نشده باشه مهم نیست! با دروغاش زندگیم رو خراب کرد.
+باهات بد رفتاری کرده؟ دست روت بلند کرده؟
-نه! همین نبودنش کافیه!
+غلط کرده مرتیکه دوزای، مگه با دختر بی *** و کار طرفه که اینطور باهات رفتار کرده؟ هر چی که بین تو و اون پسر بوده تموم شده، میومد از خودم میپرسید! دیگه حق نداری برگردی تو اون خونه!
متعجب نگاهش کردم که گفت: بی *** و کار که گیر نیاورده! وقتی فرستادمت تبریز و طلاقت رو گرفتم حساب کار دستش میاد!
-آقاجان! لازم نیست انقدر تند بری، گناه از منِ! من پنهون کردم ازش اونم عصبانی شد.
+عصبانیت یک هفته دو هفته؛ اصلا یک ماه! نه بیشتر از چهار ماه اونم با ول کردن زنش! هر چقدرم گناه کرده باشی و مقصر باشی حالا دیگه نیستی!
-نمیشه که برم تبریز آقا، دیار انقدرام بد نیست، فرستادم دانشگاه، قبل این جریانات هر چی من میخواستم فراهم بود.
+همون موقع که مادربزرگش قصد جونتو کرد و یه مدت مریض خونه بودی نباید به حرف دایه گوش میدادم و برِت میگردوندم همون موقع ثابت کردن که لیاقت ندارن! بعدشم تو فکر کردی من نمیتونم بفرستمت دانشگاه؟ تابستون رو برو تبریز، واسه درست هم میفرستم تهران، فکر کردی نمیتونم یه خونه زپرتی عین خونه این پسره در اختیارت بذارم؟
آقام انقد از دست دیار عصبانی بود که اصلا راضی نمیشد و قبول نمیکرد که منم مقصرم! آخر سر که قانع نشد باشه ای تحویلش دادم و اومدم بیرون، از وقتی که من اومده بودم اسرین هم اینجا بود، بر خلاف من که آب رفته بودم
حسابی تپل و سر حال بود و یه گوشه مینشست و فقط میخورد! با غرور و از بالا بهم نگاه کرد و گفت: شوهرت غذا نمیده بخوری که پوست و استخوان شدی؟
- میده بخورم ولی تو انگار خبر نداری که زنای شهری لاغرن و لباس های کمر باریک میپوشن! با کلی شکم و پهلو که نمیشه از اون لباسای فرنگی پوشید!
+گیرم لباس فرنگی پوشیدی، دانشگاه رفتی دکترم شدی؛ یه زن بدبخت و تنهایی که شوهرت ولت کرده از همه بدتر بچه ات هم نمیشه!
پس به گوش اسرین هم رسیده بود! نفسی گرفتم و گفتم: حالا اونا که بچه دار شدن چه گلی به سر خودشون زدن که من بزنم؟! اسرین من انقد پیشرفت میکنم و جلو میرم که به شوهر نیاز نداشته باشم!
پوزخندی زد و گفت: مرد جماعت حالیش نیست این حرفا چهار روز دیگه که سرت هوو آورد به حرفم میرسی!
دور شدم از اسرین حرفاش برام مهم نبود؛ یه زن کوتاه فکر بود همین! خداروشکر بعد از ازدواج امیر اتاق من خالی شده بود و میتونستم برگردم توش، اون شب دیار نیومد خونه آقام همین بدتر باعث شد آقام فکر کنه بهش بی احترامی کرده! فردا عصر که دیار اومد، آقام حاضر نشد از اتاقش بیرون بیاد، فقط داداشم رو فرستاد دنبالش که بره و باهاش حرف بزنه!موقعی که میخواست بره رو بهم گفت: همه چیو گذاشتی کف دستش؟
-خودش میدونست ولم کردی به امون خدا!
+گناهای دخترشو میشوره!
-اگر گناهکارم دست از سرم بردار، آقام میخواد بفرستدم تبریز! بخوای اینطوری ادامه بدی.
پوزخندی بهم زد و گفت: گوشت رو بدم دست گربه؟ کور خوندی!
اینو گفت و رفت سمت اتاق آقام؛ کلامش بوی تهدید میداد، انگار که یه تنش دیگه جلو روم بود ولی من دیگه جون و نای مقاومت نداشتم! چهار ماه تمام جنگیده بودم، با خودم! تا میومدم احساس آرامش کنم همه چی بهم میریخت!
از سر کنجکاویی که هیچ وقت نتونستم از پَسش بربیام پاشدم و رفتم در اتاق آقام، گوشم رو چسبوندم به در تا صداشون رو بشنوم!
آقام: دختر منو چهار ماه ول کردی به امون خدا و کَکِت هم نگزیده! فکر کردی بی *** و کاره یا انقد باباش بی غیرته که یه تو دهنی به دامادش نزنه! فکر کردی چون فرنگ رفتی و درس خوندی و سواد داری خیلی فهمیده ای؟ نخیر! نشون دادی هیچی از زندگی نفهمیدی
دیار: خسرو خان من اگر کاری کردم صلاح زندگیم تو اون کار بوده!
آقام: صلاح زندگی تو شد ول کردن زن جوونت تو شهر غریب؟ حاشا به غیرتت! دستمریزاد! این بی ناموسی رو هم تو فرنگ یادت دادن؟ فکر نکنم اونوریا هم انقد بی غیرت باشن که زن جوون رو ول کنن!
دیار: ول نکردم خسرو خان، دورادور خبر داشتم.آقا بدجور عصبانی شد از حرفش که شروع کرد داد و فریاد: تو بیجا میکنی! مگه گوسفند بردی که اینطور در موردش
حرف میزنی؟ یه تار مو از سر دخترم کم بشه خودت و تمام خاندانت رو به آتیش میکشم! میخوام ببینم عرضه دار کیه که بخواد نگاه چپ بهش بندازه؛ اون روزی که دخترم نیمه جون تو بیمارستان افتاده بود یادت بیاد! همونجا باید میفهمیدم انقد جَنَم و عرضه نداری که زندگیت رو بچرخونی، نباید میذاشتم ببریش! حالا هم دیر نشده برمیگرده خونه پدرش! میذارمش رو چشمام! ایلماه از هر چیزی که تو فکر کنی برای من با ارزش تره.دیار: شرمنده خسرو خان ولی جای زن پهلو شوهرشه!
-نه زنی که چهار ماه ولش کنی، اون زن اصلا زنونگی یادش میره،
#ایلماه
#قسمت_صدوپانزده
بعدشم من نمیذارم زنت بمونه که زنم زنم میکنی! طلاقش رو میگیرم میفرستمش تبریز که اینجا کسی اذیتش نکنه!
- من زنمو طلاق نمیدم خود شاه هم بیاد نمیتونه کاری کنه من زنمو طلاق بدم، به وقتش برمیگرده سر زندگیش، با اجازه!
سریع از در فاصله گرفتم و برگشتم تو نشیمن! اخم برگشت و بهم گفت: آقاتو راضی میکنی! وسایلت رو جمع میکنی عصر میام دنبالت! تو تبریز برو نیستی! نذار اوضاع از این بدتر بشه!
پوزخند زدم و گفتم: بد تر این؟ ممکنه؟ دیگه از این بدتر نمیتونه بشه.
-با من یکی به دو نکن، تو جایی نمیری، تا آخر عمرم هم تنها بمونی زیر سایه منی! اسمت از شناسنامه من خط نمیخوره جات هم از پهلو من تکون نمیخوره؛ شیر فهم شد؟
لَج کردم با حرفش، یکه تازی میکرد و نظر هیچ *** براش مهم نبود؛ از قرار معلوم هم قصد آشتی و برگشت رو نداشت!
من کوتاه اومدم، نرم شدم، تن دادم به خواسته اش که دیگه اینطور ادامه پیدا نکنه اما دیار انگار نمیخواست کوتاه بیاد! اگر انقد از من کینه به دل داره همون ولم کنه بهتره.
سری به چپ و راست تکون دادم و گفتم: هر چی آقام بگه!
+من شوهرتم نه بابات؛ هر چی من میگم باید همون بشه! به بابات هم گفتم به توام میگم: خود شاه و تمام خدم و حشمش هم بیان نمیتونن طلاق تورو بگیرن یا یه وجب دورت کنن، از لطفم سواستفاده نکن! کاری نکن دیگه اجازه ندم پاتو از خونه بیرون بذاری!
مکثی کرد و همونطور که به صورت بهت زده من زل زده بود گفت: میرم چند ساعت دیگه برمیگردم! دلم میخواد حاضر و آماده ببینمت! افتاد؟فقط برای اینکه بره سرم رو تکون دادم، حس میکردم قلبم شکسته، خورد شده طوری که دیگه نمیشه تیکه هاش رو بهم چسبوند.
دیار که رفت رو مبل نشیمن وا رفتم، بغض داشت خفه ام میکرد، هر طور حساب میکردم ادامه دادن این زندگی فقط آسیب به خودم بود و بس! دیار مغروری که حاضر نبود حتی یک ذره از موضع خودش کوتاه بیاد، منم بیشتر از این نمیکشیدم! خسته و درمونده بودم.
آقام که از اتاقش بیرون اومد رو بهم گفت: چی بهت
گفته رنگت پریده؟
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیچی، گفت عصر که میام حاضر باش!
+جایی نمیری! قبل اومدنش میفرستمت بری؛ باید بی غیرت باشم که بذارم با این مرتیکه الدنگ بمونی.
-آتا! (بابا، ترکی)من برم تبریز بدتر حساس میشه.
+ به درک!دیگه صنمی باهاش نداری که نگران حساس شدن و نشدنش باشی! جات اونجا امنه، کَس و کار خودت پیشتَن هواتو دارن.
نمیخواستم برای نرفتن مقاومت کنم با این وضع نمیتونستم ادامه بدم، حس میکردم دیار ازم بریده! دلم راضی به جدایی کامل نبود هر چقدر که دیار بد و بی رحم باشه من نمیتونم ازش دل بکنم!
دلخور میشم اما دلزده نه! آقام برای بار چندم اشاره زد برم وسایلم رو جمع کنم، رو بهش گفتم: چیز زیادی با خودم نیاوردم، هر چی که هست و نیست خونه احمد خان مونده.
+مهم نیست، ندار که نیستم میدم هر چی ضروره بخری.
رفت در و رو به خدمه گفت: اردشیر، ماشین رو آماده کن کار ضرور دارم
برای لحظه ای تنم لرزید! یعنی تموم شد؟ باید برم؟!
حالا که واقعا قرار بود برم دل کندن برام سخت بود، انگار وزنه به پاهام وصل شده بود که به زور میکشیدمشون، همون یکی دو دست لباسی که آورده بودم رو بقچه پیچ کردم، کلافه بودم؛ خیلی چیزا میخواستم که خونه احمد خان مونده بود.
یکی دو ساعت تمام فقط دست دست میکردم و دور خودم میچرخیدم، همه اش منتظر بودم دیار از این در وامونده بیاد تو و بگه نمیذارم بری! برگردیم تهران سر خونه زندگیمون!
اما هر چقدر که میگذشت بیشتر ناامید میشدم. تو خونه نفسم بالا نمیومد، اومدم تو حیاط تا کمی بهتر بشم، اردشیر مشغول تمیز کردن ماشین بود و حسابی دست و بالش روغنی و سیاه شده بود.
یه سر تا اصطبل رفتم، یاد اسب هدیه ام افتادم که اون شب تو آتیش گیر افتاده بود و دیار به قیمت زخمی شدن خودش نجاتش داد! آهی کشیدم این خاطرات بالاخره منو میکشت.
دستمو رو تن یکی از اسبا کشیدم، همونطور که تنش رو نوازش میکردم صدای شلیک گلوله از جا پروندم! سریع از اصطبل بیرون رفتم و رو به اردشیر گفتم: چه خبر شده؟
روغن دستش رو با پارچه کثیف دور گردنش پاک کرد و گفت: خدا بخیر کنه خانوم، معلوم نیست باز چه مرگشون شده افتادن به جون هم!صدای دومین شلیک هم که پیچید قلبم ریخت! نکنه بلایی سر دیار بیاد؟! هر چقدر خودشو با این مردم درگیر میکرد خطرشون هم بیشتر میشد. نیم ساعتی با نگرانی و دلهره گذشت، آقام هم اومد تو حیاط و گفت: آماده ای دختر؟
سر کج کردم و گفتم: نمیشه فردا برم؟ بیرون انگار درگیری شده!
-اینا کِی درگیر نیستن؟ نترس دختر میدم از راه امن ببردت، ضمناً مگه کسیم جرأت داره نور چشمی خسرو خان رو اذیت کنه؟لبخندی به
روش زدم و گفت: بده وسایلت رو بیارن، همین الآنم راه بیوفتین بد موقع میرسین چه برسه بخوای تعلل کنی!
#ایلماه
#قسمت_صدوشانزده
راست میگفت همینطوری هم دیر بود راه دور بود؛ برگشتم تو خونه و بقچه کوچیکم رو برداشتم و از آینه نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداختم، بی اشتها و ضعیف شده بودم...
انگار دیار هم قصد اومدن نداشت! از دایه و اهل خونه خداحافظی کردم و رفتم تو حیاط، آقام یه مقدار پول به اردشیر داد و گفت: هر چی که خانوم خواست بی کم و کاست میخری براش.
اردشیر: رو چشَم آقا!
داشتم از آقام خداحافظی میکردم که پسر جوونی دوان دوان اومد تو حیاط، آقام اخمی کرد و گفت: چی میخوای پسر؟
-احمد خان منو فرستادن بیام دنبال عروسشون! دعوا شده تو آبادی! دیار خان هم...مکثی کرد و با نگرانی به صورت آقام نگاه کرد، طاقت نیاوردم و گفتم: حرف بزن ببینم چیشده!
-خانوم...دیار خان تو درگیری...زخمی شدن! خان گفت بیام پی شما که طبابت بلدی!
دلم ریخت، دستام لرزید و بغض به گلوم چنگ زد،چشمام پر اشک شد رو به پسرک گفتم: زخمی شده؟ یعنی چی؟ چطوری آخه؟
سرش رو کج کرد و گفت: رعیت ها درگیر شدن خانوم، وسط شلوغی معلوم نیست کی زده! زد و در رفت.
سر تکون دادم به اردشیر گفتم: واسه چی وایسادی؟ زود باش منو برسون!
آقام دستم رو کشید و گفت: کجا؟ وقت از این بهتر پیدا نمیکنی برای رفتن!
-انتظار ندارین که بذارم بمیره؟ وقت برای رفتن من زیاده!
+حرف من دو تا نمیشه ایلماه وقتی گفتم باید بری میری؛ (با تاکید گفت) حرف خسرو خان دو تا نمیشه!
-میرم بابا به روح مامان میرم ولی اول بذار بهش برسم بعد...!
قسمم روش اثر کرد، دستم رو ول کرد و گفت: برو ولی یادت نره چی گفتم.
چشمی گفتم و سوار ماشین شدم و رو به اون پسر جوون گفتم: توأم بیا! باید یه کاری بکنی.چشمی گفت و سوار ماشین شد، تو مسیر به پسره گفتم: برو شهر، بهت یه نمره میدم از تلفن خونه بهش زنگ بزن خبر بده چی شده و بگو بیاد!کجا بردینش بهداری یا خونه؟
+بردیم خونه خانوم! بهداری دور بود.
-ادشیر اول منو ببر بهداری وسایلم رو بیارم فقط بجنب!
تمام طول مسیر از استرس دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و صد بار میخواستم گریه کنم و جلوی خودم رو گرفتم، تا رسیدیم بهداری وسایل رو برداشتم و برگشتیم عمارت احمد خان! غلغله بود! تا از بین جمعیت رد شدم جونم درومد! مهتاج خانوم تا منو دید با گریه گفت: جون بچه ام دست توئه نجاتش بده!
اینو که گفت ترس نشست به جونم، مگه من چی بلدم از پزشکی؟! رفتم تو اتاق خودمون، دیار رو زمین دراز کشیده بود و یه دستش رو گذاشته بود رو کتفش! تمام دستش و پیراهنش خونی بود! کنارش نشستم، صورتش رنگ پریده و لباش سفید
بود! بینیم رو بالا کشیدم، سرش چرخید سمتم و گفت: اومدی؟
سر تکون دادم و گفتم: من...من نمیدونم باید چیکار کنم! میترسم!
چشماش رو با درد بست و گفت: نترس! خودم بهت میگم چیکار کنی.
وسایل رو کف اتاق پهن کردم و رو به مهتاج خانوم که گریه کنان گوشه اتاق ایستاده بود گفتم: یه شمع بیارین برام و آب جوش!
مهتاج خانوم سرش رو تکون داد و رفت بیرون، قیچی رو برداشتم و آستین خونی دیار رو پاره کردم، میدونستم سختشه بخواد دربیاره!
از دیدن زخمش چشمام رو بستم؛ بوی خون اذیتم میکرد! سعی کردم بیشتر از دهن نفس بکشم، دور زخمش رو پاک کردم، وسط ناله های از سر دردش گفت: فکر میکردم رفته باشی!
زخمش رو از حرص فشار دادم و گفتم: داشتم میرفتم که فرستادن دنبالم و التماس کردن که جونت رو نجات بدم!در واقع پزشک بودنم باعث شد برگردم!
آخ بلندی گفت و با صدایی که بخاطر درد تحلیل رفته بود گفت: پس خیلی خوش شانسم که زنم پزشکه!
چاقو ی پزشکی رو برداشتم و گفتم: به نفعته ساکت باشی و بذاری کارمو بکنم وگرنه...!
مکث کردم با تفریح نگاهم کرد و گفت: وگرنه چی خانوم دکتر؟ با اون چاقو چشمامو درمیاری؟
-نچ! زبونت رو میبرم بعدش همینطوری ولت میکنم میرم، کسی هم نمیتونه کمکت کنه، بخوان برسوننت شهر هم احتمال از شدت خونریزی...فاتحه!
-چه دکتر خشنی!
اومدن مهتاج خانوم باعث شد حرفمون نصفه بمونه، وسایل پزشکیم رو سعی کردم با آب جوش و حرارت آتش تا جایی که میشه تمیز کنم. حالا که به مرحله عمل رسیده بودم، دستام میلرزید! یه چیزایی دیده بودم ولی انجام هرگز! دیار توضیحی داد که چیکار کنم!تو دلم شروع کردم دعا خوندن و رو به دیار گفتم: فکر کنم چند نفری باید بیان کمک! نمیتونی دردش رو تحمل کنی! بی حسی نداریم!
-میتونم!
درحالی که بلند میشدم گفتم :چرا بیهوش نمیشی که لااقل کمتر حرف بزنی؟
از اتاق بیرون رفتم و از شاهرخ خواستم بیاد کمک؛ برگشتم تو اتاق و با دستایی که کمی میلرزید نزدیک شدم،نگاهی به صورت سفید شده اش انداختم انگار هر لحظه که میگذشت بیشتر توانش تحلیل میرفت، با چشمای نیمه باز بهم نگاه کرد و لبای خشکیده اش رو تکون داد: نترس! تو میتونی!زخم کاری بود و خون ریزی شدید، تجهیزات هم به شدت کم، دست و پامو گم کرده بود
#ایلماه
#قسمت_صدوهفده
و صدای درد آلودش که توگشم میپچید لرزش دستام رو بیشتر میکرد،
باید بی حس میشد تا میتونستم با اندک وسایلی که دراختیارم بود گلوله رو دربیارم..ولی بی حسی نداشتم، چاره ای نبود و باید تحمل میکرد سخت بود،
پارچه ای نزدیک دهنش کردم و گفتم: با گاز گرفتنش دردتو کمتر کن..خراش باید عمیق باشه..
چاقو رو داغ کردم تا استریل
بشه کمی از حرارتش که افتاد قسمتی که با گلوله زخم شده بود رو محکم بادستم گرفتم،زیرلب بسم الله گفتم و چشمامو بستم، چندتاکه نفس عمیق کشیدم چاقو رو نزدیک کرد و در یک آن کشیدم روی زخم..صدای اخ درد آلودش تو کل فضا پیچید و خون شره کرد ؛ شاهرخ محکم پاهاشو گرفته بود و نمیذاشت تکون بخوره، باید جلوی خون ریزی رو میگرفتم برای همین با پارچه ای محکم از هردو طرف زخم رو بستم و از شاهرخ خواستم که قیچی رو با حرارت استریل کنه..باید سریع زخم رو میبستم و از عفونت جلوگیری میکردم برای همین انجام سریع خروج گلوله حیاتی بود..شاهرخ که قیچی رو به دستم داد،زخم شکافته شده رو نگاه کردم، محل زخم رو که تمیز کردم میون اه و ناله ای که تو گوشم پیچیده بود به هر مصیبتی که بود گلوله رو بیرون کشیدم،عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود و بلاخره تونستم و خیلی سریع با ابزاری که در اختیارم بود زخم رو ضدعفونی کردم و بخیه زدم..
کارم که تموم شد عقب کشیدم، دیار چشماش رو محکم بسته بود، قفسه سینه اش به شدت و سرعت بالا پایین میشد، تمام تنش خیس عرق بود! مشخص بود که درد زیادی رو تحمل کرده.زخمش رو با پارچه تمیزی بستم و از شاهرخ تشکر کردم،دیار تقریبا از حال رفته بود، از اوضاعش که مطمئن شدم برای شستن دستام رفتم بیرون، مهتاج خانوم تا منو دید اومد جلو و گفت: چیشد ایلماه بچه ام سالمه؟
احمد خان هم کنار مهتاج خانوم ایستاد و زل زدن به من، با لبخند گفتم: نگران نباشید، طوری نیست! حالش خوبه فقط الان یکم ضعف کرده، خوب میشه!
اینو گفتم و رفتم تو حیاط، دستای خونیم رو شستم، بوی خون باعث میشد دلم بپیچه بهم، آخر سر تحمل نیاوردم و همونجا بالا آوردم!آبی به دست و روم زدم و چند دقیقه ای موندم تا حالم بهتر بشه، اصلا نمیخواستم به خودم امید واهی بدم! تو این یک سال و چند ماه بعدِ از دست دادن بچه ام چند باری اینطور شده بودم و تهش ذوقم کور شده بود!
حالم که جا اومد برگشتم تو خونه، شاهرخ دیار رو برده بود رو تخت، شروع کردم جمع کردن وسایل، شاهرخ هم اومد کمکم و پارچه های کثیف و خونی رو برد بیرون، وسایل پزشکی رو تمیز کردم و گذاشتم سر جاشون، کنار دیار رو تخت نشستم، شاهرخ پیراهنش رو هم درآورده بود، پلکاش لغزید و ناله ای کرد! چشماش روی من باز شد با دیدن من گفت: یه کوفتی نیست من بخورم درد اینو کم کنه؟
+ نه، باید تحمل کنی تا دردش ساکت بشه!
با کمی حرص گفت: فقط اون عوضی رو پیدا کنم..
چیکارش میکنی؟ تو توی تنبیه زیادی سخت گیری! شاید بخوای بخاطر این زخمت بکشیش!
-میدونی درد زخم زبون حتی از گلوله هم بیشتره!
+چه خوبه که میدونی تا چه حد درد داره!
چشمای های
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد