610 عضو
مردای دور و برم فرق داری اما اون شب درست مثل یکی از همونا بودی،
1403/05/18 20:04#ایلماه
#قسمت_صدوسیویک
هیچ فرقی نمیدیدم! یه مرد سنتی جلو روم بود که هیچی حالیش نمیشه!!!
.مکثی کردم و گفتم: تو منو زدی چون من حرفی که تمام مدت تو لفافه بهم نسبت میدادی رو بهت زده بودم... انقد عصبانی شدی که کنترلت رو از دست دادی؛ بعد ببین من موقع شنیدن چی کشیدم...
من حالم خراب بود از کاری که باهام کردی، تمام اون روز درد کمر و لگن امونم رو بریده بود، با ضعف و بی حالی از خونه بیرون رفتم و از سَر دلتنگی اومدم جلو دواخونه!!! با وجود کاری که کرده بودی بازم دلم برای زندگیمون تنگ شده بود اما تو اون دختر فرنگی استادت رو سوار ماشین کردی که با مادموازل بری مهمونی!
-ولی نذاشتی برم!
+بابتش پشیمون نیستم!
خندید و خودش رو کشید سمتم
خودم رو تو آغوشش رها کردم و آزادانه خندیدم؛ دیار هم از خدا خواسته؛ منو رو تخت خوابوند و با فاصله کمی ازم روی تنم خم شد و دستش رو گذاشت رو شکمم و گفت: تنبیهت این کوچولو بود؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: آره...
سرش رو آورد پایین و پیشونیم رو بوسید و گفت: این که معجزه خداست، نور زندگیمه!
خندیدم و خودم رو کشیدم سمتش
گونه ام رو بوسید و گفت: ماهی... شش هفت ماه دیگه هم باید دوری رو تحمل کنم؟ مگه من یوسفم که زلیخا پیشم باشه و جلو خودمو بگیرم هوم؟
تا میخواست منو ببوسه خودم رو عقب کشیدم و گفتم: یه سری حرفا هست هنوز نگفتم... بگم راحت بشم از سنگینیش!جریان عروسیم با ساواش...اینکه چیشد چطور شد....
-اصلا چرا بهم خورد، نمیدونم اون حرفی زده یا نه ولی من قسم میخورم جز راست چیز دیگ ای نمیگم!
+لازم نیست دیگه توضیحی بدی!
-چرا باید بگم تا سبک شم و بارش از دوشم برداشته بشه!تو جام نشستم و دستام رو تو هم قفل کردم و گفتم: مادرم زن دوم پدرم بود...
تو یه سفر به تبریز اونو میبینه و یه دل نه صد دل عاشقش میشه...مادرم وقتی میفهمه هم زن داره هم بچه زیاد تمایلی نداشته اما خب بابام اول آقاجونم رو راضی میکنه و بعد انقد میاد و میره که بالاخره مامانم راضی میشه.ازدواج میکنن چند وقتی رو تبریز میمونن و بعدش برمیگردن ولایت خودمون، اونجا هم نازگل حسابی مادرمو آزار میداده...بالاخره کی از هوو خوشش میاد، خلاصه بگم دو سال بعدش مادرم باردار میشه و بعد من به دنیا میام و عمر مادرم به بغل کردن من نمیکشه و از دنیا میره...بغضم رو قورت دادم و گفتم: از روزی که به دنیا اومدم بیزارم... شد شروع تنهایی من...وقتی تو اون نیمه شب بارونی گذر یه رمال به خونه آقام افتاد و گفت: این دختر سه تا مرگ تو طالعشه همه ازم دور شدن! میترسیدن طالع من گریبان گیرشون بشه و خودشون یا عزیزشون از دست بره...از شانس خوبم هیچ وقت آقام منو
مقصر مرگ مادرم ندوست، حتی منو بیشتر از بقیه بچه هاش دوست داره، البته شباهتم به مادرم هم بی تاثیر نبود...چند سال اول زندگیم تا از آب و گل درومدم دایه تر و خشکم میکرد، هر چی بزرگتر شدم تنها تر شدم، تازه معنی حرف بقیه رو میفهمیدم...آقام وقتی دید چقدر اذیتم منو فرستاد تبریز... من نصف عمرم رو تبریز بودم، که گاهی میرفتم سر میزدم به خونه پدری...تو همین تبریز بودنا یبار که دزدکی وارد یه باغ شده بودم ساواشو دیدم...کم سن و سال بودم و تو یه نگاه همه چی برام عوض شد...
قرار ما شد همون باغ و بین درختاش... تا اینکه ساواش منو خواستگاری کرد...از چند روز قبل عروسیمون مادر ساواش عجیب و غریب شده بود، عیب و ایراد روم میگذاشت، بهونه میگرفت،مجبورم کرد باهاش برم گرمابه که ببینه تنم نقصی نداره...
با بغض گفتم میدونی که یه ماه گرفتگی رو کمرمه...نفسم رو بیرون دادم و گفتم شب عروسی با همون یه حرف برام پاپوش درست کرد...با نفس تنگی و گریه بقیه داستان رو براش تعریف کردم و گفتم: همین بود! من هیچ کار بدی نکردم... اون بیشرف عوض اینکه حامی من باشه بدتر...جلوی اون همه آدم...سرم رو تکونی دادم و گفتم: هیچ رشته اتصالی دیگه بین ما وجود نداره مگر نفرت! یه آدم بی عرضه که نمیتونه خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره به چه دردی میخوره...
نفسی کشیدم و لبخندی زدم و دستم رو گذاشتم رو صورتش و گفت: با اینکه خیلی اذیتم کردی،با اینکه بیشتر از چیزی که باید تنبیهم کردی، با اینکه از نبودت تب میکردم و پیشم نبودی ولی هیچ *** تو نمیشه...
#ایلماه
#قسمت_صدوسیودو
کف دستم رو بوسید و گفت: دیگه هیچ وقت هیچ جا اسمی از این مرتیکه نیار خب؟
سرم رو تکون دادم و چشمی گفتم، صورتم رو بوسید و گفت: تو بخواب تا من این وسایل رو بردارم...دیار از اتاق بیرون رفت و من با سبک بالی رو تخت دراز کشیدم، یه خواب راحت بدون هیچ دروغ و پنهون کاری تو زندگیم داشتم...
یک هفته بعد که اوضاع و احوالم خوب شد راه افتادیم سمت خونه پدریم...
تمام مسیر رو دیار حواسش جمع بود هر چند ساعت یه توقف داشتیم و بخاطر همین مسیرمون حسابی طولانی شد..
وقتی رسیدیم عمارت بابا مثل همون روزای قبل سرد و خشک با دیار رفتار میکرد، این وسط اگر پادرمیونی احمد خان نبود آقام اجازه نمیداد که برگردم تهرون...
بحث بینشون تموم شده بود و اوضاع آروم بود...
از جام بلند شدم و چرخی تو خونه زدم، بالاخره تونستم با دایه تنها بشم و با هزار تا سرخ و سفید شدن جریان حاملگیم رو بهش بگم...
اگر به کسی نمیگفتم حتما خفه میشدم!
دایه با شوق منو به آغوش دعوت کرد و صورتم رو بوسید...
چند روزی رو روستا موندیم و بعد برگشتیم
تهرون.سه ماه بعد:
-خراب شه این دانشگاه! چی هست که پاتو تو یه کفش کردی که بری..؟
کیفم رو تو دستم جابجا کردم و گفتم: حواسم هست، چرا نرم آخه؟ اینهمه شب نخوابی کشیدم بخاطرش...
ادام رو درآورد و گفت: بخدا ماهی اگر...
پریدم تو حرفش و گفتم: اگر خدایی نکرده شاهزاده تکونی بخوره اذیت بشه دیگه نمیذاری برم...هزار بار گفتی... از بَرَم!
+مرخصی میگیرم برات بعد زایمان برو..
-اصلا نمیخوام ولم کن، یک ماهه باهات بحث میکنم آخرشم برگشتیم سر خونه اول...اگر مرخصی بگیرم اول با زایمان بعدش با بچه داری یه کاری میکنی که کلا نرم...
+خیلی خب...راه بیوفت سرتق خانوم.
لبخندی زدم و پشت سرش راه افتادم غرولندی کرد و گفت: چه معنی داره زن حامله انقد خوشگل باشه؟
+دماغ به این گندگی رو نمیبینی؟ کو خوشگلی؟!
بالاخره با هزار توصیه و گهگاه تهدید منو رسوند دانشگاه و رفت...
همین که وارد کلاس شدم با همون مردی که اون روز اصرار داشت برم گردونه رو به رو شدم..
سلام آرامی کرد و گفت حالتون خوبه خیلی وقته که شما را ندیدم؟!
معذب جواب دادم: بله ممنون .
از کنارش رد شدم روی یکی از صندلی ها نشستم ...
بعد از سه ماه یکجا نشینی بالاخره با اجازه دکتر توانستم از جام بلند شم و بیام دانشگاه، انگار این فندق کوچولو بدجوری دلش میخواد به این دنیا بیاد که بر خلاف حرف دکتر حسابی سفت و محکم سر جاش نشسته بود.
با ورود استاد کتابم را باز کردم و مشغول گوش دادن شدم.
بعد از پایان کلاس از دانشگاه خارج شدم. ماشین دیار درست جلوی در بود رفتم کنارش گفتم: هر روز می خوای بیای دنبالم ؟
+خسته نباشی ماه طلا خانوم قبلا هم می آمدم اگر فراموش کردی
خندیدم و سوار ماشین شدم تو مسیر دیار گفت: شاید مجبور بشم برم آبادی. -چیزی شده ؟
-یه خبرهای رسیده شاید لازم باشه برم .
سرم رو تکون دادم و گفتم پس من چی منو نمیبری؟
- با این حال و درس دانشگاه میشه؟!
+ حالم که چیزی نیست و دکترم گفت خوبم دانشگاه هم اگر آخر هفته بریم زود برگردیم طوری نمی شه
گفت : در موردش فکر میکنم.
چند روزی از آن موقع گذشته بود که بعد از ظهر که جلوی آفتاب دراز کشیده بودم
در حیاط باز شده و دیار با قدم های بلند و سریع وارد خونه شد و گفت: ماهی کجایی ؟
از جام بلند شدم گفتم: سلام خسته نباشی؟ طوری شده ؟
سرش رو تکون داد و گفت: خوبم! میتونی جمع و جور کنی چند روزی بریم آبادی واجب شده که بریم.
باشه ای گفتم رفتم بالا و وسایل ضروری رو برای چند روز توی چمدون گذاشتم و دیار رو صدا کردم تا وسایل رو ببره.
خودم هم پیراهن بلندی تن کردم و پالتویی روش پوشیدم و رفتم پایین. ساعتی بعد تو مسیر بودیم ازش پرسیدم نمیخوای بگی چی شده ؟
+باید
یکم رسیدگی کنم به کارا انگار دزدی میشه از انبار یکی هست که شلوغ کاری میکنه!
- مراقب خودت باش مثل سری قبل نشه
+ دکتر کنارم هست! از چی بترسم؟
+اینطوری نگو؛خدا نکنه ! اگر چیزی پیش بیاد من هول می کنم اگر خدایی ناکرده عوض شونه ات به جای دیگر بخوره چی؟
-نترس ماه طلا! بادمجون بم آفت نداره!درضمن رد طرف رو گرفتم امروز و فرداست که پیداش کنم و دمار از روزگارش دربیارم.
+کی هست؟
-اونش بمونه وقتی مطمئن شدم! حدس میزنم آتیش گرفتن انبار هم کار خودشه!
سر تکون دادم و گفتم یادمه اون شب قبل از آتش گرفتن انباری می خواستم برات از ساواش بگم که نشد.
-حرف اون *** رو پیش نکش! باید یه درسی به این دزد عوضی بدم که تا عمر داره فراموش نکنه.
خودتو درگیر این کار را نکن گذشت دوران خان الان شهربانی باید در جریان کارا باشه
#ایلماه
#قسمت_صدوسیوسه
-باشه تو دل نگران نباش سرم رو تکون دادم و بقیه مسیر خوابیدم. با تکان های شدید ماشین که نشان از جاده خاکی و پر دست انداز داشت چشمام را باز کردم و کمی تو جام جابجا شدم.رو به دیار گفتم رسیدیم؟
+ نزدیکیم همسفر خواب آلود !
خمیازه ای کشیدم و گفتم: تقصیر من نیست این شازده نمیزاره بیدار بمونم دو دقیقه کار میکنم طوری خسته میشم که چند ساعتی رو مجبور میشم بخوابم. خندید و گفت:حالا که اون توئه بگیر بخواب که اگر بچه دیاره که خواب و خوراک از ننش میگیره!لبخندی زدم و همین که دیدم به جای عمارت احمدخان به سمت خونه پدریم لبخندم ماسید با نگرانی گفتم: چرا اینجا؟ چیزی شده؟+ اومدم بعد یه چند وقته سلام بدم بده ؟نه ولی همیشه اول میرفتیم عمارت احمدخان بعد اینجا.نفسم رو بیرون دادم در دلم به شور افتاد مگه میشد این طور یهویی تصمیم بگیره به پدر من سر بزنه در حالی که اوضاع عمارت احمد خان آشفته است؟! وقتی که رسیدیم جلوی در سریع پیاده شدم و از در رفتم تو، حیاط شلوغ بود. سعی کردم سریع تر گام بردارم، دیار از پشت دستم رو کشید و گفت چه خبره؟ آروم تر!کجا میخوای بری بدو بدو؟ _داری یه چیزی ازم پنهون میکنی شک ندارم!دستم رو بیرون کشیدم و راه افتادم سمت خونه قلبم تند میزد و هزار تا فکر و خیال داشتم: آقام، امیر، بچه هاش...در خانه را که باز کردم نگاهم رو توی نشیمن چرخوندم همه عمارت جمع شده بودند، چنان سکوتی برقرار بود که جرأت شکستنش را نداشتم چشم چرخوندم آقاجان نبود! امیر بود؛ بچه هاش زنش کنارش بودند !نازگل هم نبود و دایه ...دیار پشت سرم وارد شده و بهشون سلام کرد همون موقع در اتاقی که متعلق به دایه بود باز شده آقاجانم و نازگل بیرون اومدن! نگران گفتم پس دایه کجاست؟ نگاهی به دیار مسکوت انداختم
و پا تند کردم سمت اتاق ،درو که باز کردم مرد مسن کنار دایه با دیدن من کمی خم شد و گفت سلام خانم جان !سرم رو تکون دادم و جلو رفتم تو دلم به خودم دلداری دادم دایه هیچیش نمیشه دایه قویه! دایه به خاطرمن می مونه! بغضی که داشت خفم میکرد و با دیدن رنگ و رو رفته اش روی تشکی که گوشه اتاق پهن شده بود آزاد شد کنار جایی که براش پهن کرده بودن با زانو زمین خوردم .صورتم خیس اشک بود قطرات اشک از زیر چونه ام میریخت روی تشک! دست نسبتا سردش رو تو دستام گرفتم با صدایی که از بغض می لرزید صدا کردم دایه جان؟ دایه؟ جوابی نشنیدم سر بلند کردم و رو به مردی که طبیب بود گفتم زنده است ..
+ بله خانوم ولی خوب نیست!
اینو گفت و رفت بیرون...
دستش رو بالا آوردم بوسیدم از گریه هق هق میکردم روی صورتش خم شدم و زار زدم تو دلم به خدا گفتم برای بار دوم مادرمو ازم نگیر...مادر نداشتم اما تمام عمرم دایه برام مادری کرده بود، تنها کسی که هیچ وقت رو ازم نگرفت هیچ وقت ازم نترسید...هیچ وقت...دستای سردش بدتر تو دلمو خالی میکرد، اگر دایه نمیموند چی؟هیچ وقت به نبود دایه فکر نکردم، اصلا توان فکر کردن بهشو نداشتم، من همونیم که وقتی هیچ *** از حاملگیم خبر نداشت، دایه میدونست...اشکام رو با پشت دست پاک کردم و دوباره صداش کردم هر چقدر صداش میکردم جوابی نمیشنیدم، نبضش ضعیف بود و نوک انگشتاش یخ زده و به کبودی میزد...همون طور که گریه میکردم و التماس میکردم پیشِ من بمونه چند ضربه ای به در اتاق خورد و باز شد، نگاهی به در انداختم، دیار تو چارچوب در بود...دست دایه رو ول کردم و از جام بلند شدم و با صورت خیس اشک و صدایی که از بغض گرفته بود گفتم: دیار... توروخدا یه کاری کن، من نمیدونم چیکارش کنم تو نجاتش بده...دستش رو به سمتم دراز کرد و قصد داشت منو تو آغوش بگیره...دستش رو کنار زدم و گفتم: من نیازی به ترحم ندارم، یه کاری کن یه جوری نگهش دار مگه تو سوادش رو نداری...آستین لباسش رو کشیدم و با گریه گفتم: یه کاری کن، منو نگاه نکن یه کاری کن بمونه... تورو خدا دیار...-باشه! لازم نیست انقد گریه کنی...کنار دست دایه نشست و گفت: تو برو بیرون من ببینم چیکار میکنم شاید لازم باشه برم شهر...نبض دایه رو گرفت و کمی بعد برگشت سمت من و گفت: گریه نکن ماهی... هر چی خدا بخواد همون میشه...-خدا فقط میخواد از من بگیره...مادر، برادر، بچه...حالا هم دایه...همه *** و کار منو ازم گرفت...من بدون دایه نمیتونم، دایه اگر بره من بی *** ترینم...+عوض گله و شکایت میتونی دعا کنی.با گریه گفتم: اون صدای منو نمیشنوه هیچ وقت نشنیده...!
-ایلماه!
با صدای امیر برگشتم سمت در، دیار سریع از جاش بلند شد
و گفت: ایلماه رو ببر بیرون و بعد یه سر برو شهر میتونی؟ یه سری دوا هست باید بخری...امیر سرش رو تکون داد و اومد سمتم و گفت: بریم انقد رو سرش گریه نکن، بذار آروم بگیره...+نه! حق نداره بره تا من هستم، اون آروم بگیره؟ پس من چی میشم؟نه...ولم کن دستم رو گرفت کشید و
#ایلماه
#قسمت_صدوسی وچهار
گفت: بمونی خودتو هلاک کنی برمیگرده؟ نه!
دیار از جا بلند شد و اومد سمتم و گفت: شرایطت رو فراموش کردی ماهی؟ میدونی با گریه چیزی درست نمیشه...عوضش دعا کن...سرم رو تکون دادم و گفتم: تو خودخواهی...فقط به خودت فکر میکنی... من دلم داره آتیش میگیره تو نمیفهمی حالمو فقط به خودت فکر میکنی....
نفسی کشید و با آرامش گفت: من به تو فکر میکنم، برو بیرون یکم حالت جا اومد برگرد، خب؟دوباره به امیر اشاره زد منو ببره و اونم تقریبا کشون کشون منو برد بیرون؛ خدا میدونه چقدر عصبی و ناراحت بودم با حرص و غضب رفتم تو اتاق مجردیم و در رو کوبیدم ، کنج دیوار نشستم و زانو هام رو بغل کردم...دیار نمیفهمید من چی میکشم...نمیفهمید درد بی مادری رو...دوباره یتیم شدن رو نمیفهمید...نمیفهمید از دست دادن آخرین پناه رو...فکر نمیکرد که شاید آخرین دیدارم باشه و اینطور منو از دیدنش محروم کرد و از اتاق بیرون انداخت...فقط بخاطر اینکه بچه اش اذیت نشه، من مهم نیستم! فقط اونی که هنوز از گرد راه نرسیده و عزیز شده مهم بود...برای یه لحظه از بچه ام متنفر شدم و لحظه بعدش از خودم...از جا بلند شدم، دور خودم میچرخیدم و هیچ کار دیگه ای جز جویدن لبم نمیتونستم بکنم...رفتن امیر رو از پنجره اتاقم دیدم، کاش یه معجزه ای رخ میداد واسه دل من! یک ساعتی رو دور خودم چرخیدم و غصه خوردم تا بالاخره در اتاق باز شد و دیار اومد تو اتاق و با دیدن من گفت: هنوز داری گریه میکنی؟-نکنم؟من بهت گفتم دایه واسه من مادر بوده...نزدیکم و گفت: همه ما میایم که یه روزی بریم...دیر یا زود... این راه همه امونه...+مثلا نمیشه ده سال دیگه این اتفاق بیوفته؟
-ما وقتش رو تعیین نمیکنیم، الان یا ده سال دیگه بازم تو همینطوری...بغضم رو قورت دادم و رو زمین نشستم و گفتم: ولی نباید منو بیرون میکردی، اگر آخرین بار باشه چی؟
+یکم آروم شو بعد هر چقدر که دوست داشتی پیشش بمون...
-نمیتونم...هر دقیقه ای که تو این خونه ام خاطراتش برام تداعی میشه...به وسط اتاق اشاره کردم و گفتم: مثلا همیشه اونجا مینشستم موهام رو میبافت...به جلوی در اشاره کردم و گفتم: وقتی میخواست توبیخم کنه اونجا می ایستاد! من خیلی شیطون بودم، هیچ *** جز دایه منو تحمل نمیکرد....اگر دایه بره من دیگه هیچ کسو ندارم...
-پس من چیم؟ برادرت،
بابات...بچه امون...!بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: مادر با همه اینا فرق داره...خیلی تنها میشم...دایه به اندازه بیست و یکی دو سال کنار من بوده...دستش رو نوازش وار کشید رو صورتم و اشکام رو پاک کرد و گفت: هر چی خدا بخواد همون میشه...گفتم: همیشه برام قصه میگفت و دست میکشید بین موهام...کمی بعد انگشتاش لا به لای موهام حرکت کردن...-قصه چی بگم برات؟
ریز خندیدم و گفتم: مگه بلدی؟ شهرزاد قصه گویی مگه؟
-راستش بلد نیستم ولی در حد بعضی قصه های شاهنامه بلدم! بگم واست؟یکم سرم رو جابجا کردم و گفتم: بگو!نفسی کشید و شروع کرد قصه گفتن، داستان سهراب و گردآفرید رو برام تعریف کرد...وسطای داستان بودیم که پلکام سنگین شد و خوابم برد...وقتی چشمام رو باز کردم، اتاق تاریکِ تاریک شده بود، خونه تو سکوت فرو رفته بود و لحاف رو تنم سنگینی میکرد، تو جام نشستم و بعد کنار زدن لحاف از اتاق بیرون رفتم، یه راست رفتم سراغ دایه، در اتاق رو که باز کردم دیار کنار دستش نشسته بود و سرمش رو تنظیم میکرد...منو که دید لبخندی زد و گفت: بیدار شدی؟ چقدرم مشتاق قصه ام بودی...
+خوابم برد از صدقه سری شازده اتون!
-توام هر چی میشه بنداز گردن شازده من! تا جایی که من یادمه مادرش قبلا هم همین بود..لبخندی زدم و با دلنگرونی گفتم: دایه چطوره؟
-بهتره! فردا میبرمش بیمارستان شهر بستری بشه، تا الآنم اشتباه کردن نبردنش! نگران نباش ماهی انقد به خدا گله کردی که انگار جواب داد، خیلی بهتر از ظهره!
+ظهر دستاش سرد بود...از کنار دایه بلند شد و گفت: من میگم خوبه، خب؟ سرتکون دادم و گفتم: خداروشکر! انگار یبارم خدا با دل منِ بیچاره راه اومد...تو دلم از خدا تشکر میکردم...فقط و فقط ازش میخواستم دایه بمونه!شاید یک ساعتی کنار دایه نشستم، دستاش گرم تر شده بود و کمی رنگ به صورتش برگشته بود اما هنوز بیهوش بود...دلم آروم گرفته بود و تازه احساس گرسنگی میکردم، تازه وضع و اوضاعم یادم افتاده بود و به خودم تشر میزدم که تو چه مادری هستی که نمیتونی مراقب بچه ات باشی.به ناچار دایه رو تنها گذاشتم و برگشتم به هال، خداروشکر وقت شام بود و خیلی گرسنه نموندم...بعد از شام دیار منو برد اتاق مجردیم و گفت: فردا که برگشتم وسایلت رو جمع کن یه سر به آقام اینا بزنیم...چشمام رو ریز کردم و گفتم: فکر نکن یادم میره چطوری گولم زدی و بهم نگفتی دایه مریضه!لبخندش کش اومد و گفت: میگفتم تا کل مسیر عوض خوابیدن گریه کنی؟
#ایلماه
#قسمت_صدوسیوپنج
بعدشم دروغی نگفتم فقط کل واقعیت رو نگفتم همین...چون مصلحت اجبار میکرد!
-سر و زبون داری و کاری از من فلک زده ساخته نیست جز اینکه گول این زبون
چرب و نرم رو بخورم...
بوسه ای رو لبام نشوند و گفت: بی طاقتم نکن ماهی...
از اتاق بیرون رفت...نفسم رو بیرون دادم، کمی دلم سوخت براش...!
تو فکر دیار بودم که در اتاق باز شد و اسرین اومد تو...
مار غاشیه سر از لونه درآورد! انگار به گوشش رسیده بود یه خبرایی هست...
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت: رسیدن بخیر، کی از قهر برگشتی؟
-خبرا رو دیر رسوندن بهت! خیلی وقته برگشتم.
+من وقت نمیکنم که پیگیر حرف چهار تا خاله خانباجی باشم!!
سر تکون دادم و گفتم: چه احوال؟ چیکار میکنی؟ زندگی به کامه؟
زیر لب ور.دی خوند و فوت کرد و گفت: شکر! همه چی خوبه...
نگاهش نشست رو شکمی که تازگیا کمی خودنمایی میکرد و گفت: شنیدم حامله ای! راسته یا چاق شدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: راسته!
خندید و گفت: از اجاق کوری درومدی نور چشمی خان، میترسیدم سرت هوو بیاد، ولی خوشم اومد با یه قهر و ناز اومدن خودتو تو دل پسره جا کردی، هوو سرت نیاورد هیچی با ایل و تبارش هم اومد پیِت!
+درس نخوندی اسرین؟ چند کلاس سواد داری؟
-خدا به دور... چه معنی داره زن سواد داشته باشه، زن سواد داشته باشه که هیچ *** جلودارش نیست، فساد میاد تو زندگیش... همین قد که سواد خوندن نوشتن دارم بسمه...
-ول کن این حرفای قجری رو دختر! سواد داشته باشی خودت آقای خودتی، از من به تو نصیحت برو دنبال درس یا یه هنری، چمیدونم خیاطی یاد بگیر.
پشت چشم نازک کرد و گفت: همینم مونده تو برای من راه و چاه مشخص کنی!
اونکه حرف حساب حالیش نبود، وقت خودم رو بیشتر از این براش نذاشتم و از اتاق بیرون رفتم***
صبح اول وقت دیار و امیر با عطیه دایه رو بردن شهر، رفتن و برگشتنشون تا ظهر طول کشید، تمام مدت آقام از گوشه چشم نگاهم میکرد و زیر زیرکی میسپرد حواسشون بهم باشه اما زیاد باهام حرف نمیزد انگار دلخور بود که زودی برگشتم سر خونه زندگیم! انگار باید بیشتر مقاومت میکردم...
ظهر که دیار برگشت خلاصه ای از حال دایه داد و تضمین داد که خوب میشه و چند روز دیگه هم میبردم دیدنش...
بالاخره فرصت شد سری به عمارت احمد خان بزنیم.
احمد خان بخاطر اومدنمون دو تا گوسفند زمین زد، یکیش بخاطر خودمون یکیش هم بخاطر بچه؛ همون لحظه خداروشکر کردم که حسرت این روزا و بچه به دلم نموند...
عمارت امن و امان بود و پسر شاهرخ حسابی بزرگ شده بود تنها مشکل هم همون دزدی های گاه و بیگاه بود که دیار به نامزد قبلی طلعت شک برده بود...
حتی میگفت زخمی شدنش هم کار اونه!
چند روزی تا عید بیشتر نمونده بود و منم حسابی سنگین شده بودم و نمیتونستم از جام جم بخورم! وارد ماه هشتم شده بودم و دست و پام و صورتم ورم کرده بود..
دوست داشتم سال نو رو کنار
آقام باشم اما بخاطر وضعیتم و راه دورمون صلاح نبود!تو این چند وقت که حسابی سنگین شده بودم طوبی خانوم تمام وقت کنارم بود!
حکم دایه دوم رو داشت برام، مادر دومم...
با یادآوری دایه نفس آسوده ای کشیدم و خداروشکر کردم که الان حالش خوبه و به زندگی عادی و طبیعی برگشته!
انگار خدا این روزا بیشتر از همیشه حواسش به من بوده و هوام رو بیشتر از هر وقت دیگه ای داشت.
دیار تکیه زد به دیوار، دستاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و نگاهی به صورتم انداخت و گفت: باز سر پایی؟ چسبیدی به پنجره ها؟ چی میبینی که من نمیبینم؟ حق دارم حسودی کنم به در و پنجره که انقد شب و روز زل میزنی بهشون.
پرده رو انداختم و نگاهم رو دوختم به صورتش و گفتم: بیرون رفتن که قدغن شده، راه رفتن هم که سم مهلک شده برام...یه ذره از پنجره به درختا نگاه میکنم باز سوال و جواب میکنی؟
-نشسته نگاه کن، بعدشم اون درختای خشکیده دیدنشون چه لذتی داره که رخ دیار نداره!
-خشکیده نیست، داره شکوفه میزنه، رخ دیار هم شب تا روز جلو چشمامه، میخوام استراحت بدم به چشمام...
دستم رو گرفت و بردم سمت مبل و گفت: بگیر بشین ببینم، معلوم نیست چه اعجوبه ای میخوای به دنیا بیاری! خدا رحم کنه بهمون یکم از دوران حاملگی مادرش به ارث برده باشه بیس چهاری سرپاست...پدرمون رو درمیاره پدرسوخته!
به مبل تکیه دادم و گفتم: در مورد پدر بچه ام درست صحبت کن جناب!
نفسی کشیدم و گفتم: هنوز کلی مونده تا دنیا بیاد، هر چقدر حساب میکنم بازم یه کلی مونده دیگه تحملش از توانم خارج شده...احساس خفگی میکنم این روزا حتی نمیتونم بخوابم...انگار روز و شب و ماه و سال کش میاد تا این بچه به دنیا بیاد جون به سر میشم! البته ناشکر نمیکنما! الهی شکر... همین که مثل قبلی بی وفا نشده همین که حسرت این روزا به دلم نمونده خداروشکر...سختیشم میکشیم دیگه...
#ایلماه
#قسمت_صدوسیوشش
+دلنگرون نباش ماهی، میاد! شب نخوابی ها بیشتر میشه، غر غر میکنی از دستش، بعدش میگی این چه نونی بود تو دامن گذاشتی یه چند ماه بعدش هم دومی رو میاری...
-چه اوهاماتی! انقد سختی کشیدم این چند ماه که خدا یکی بچه یکی...
خندید و گفت: ببینیم و تعریف کنیم!
لبخند با ذوقی زدم و گفتم: چند شب پیش یه خوابی دیدم، فکر کنم بچه امون دختر باشه...
کمی دست دست کردم و گفتم: اگر دختر باشه تو ناراحت نمیشی؟
+من کی باشم که بخوام ناراحت بشم، هر چی که بود قدمش سر چشم من، رو سرم جا داره گل دخترم...یه دختر مثل ماهی خانوم باشه چی میخوام از دنیا!
به مبل تکیه داد و با خنده گفت: فکر کن یه دختر مثل مامانش؛ پررو، تخس! زبون نفهم...مایه عذاب و مخل آسایش؛ دلربا! چی از این
بهتر؟
-اون دلربا رو گذاشتی تنگش که آوار نشم سرت؟ اونوقت میخوای با این دو تا بلای آسمونی که نازل شده سرت چیکار کنی؟ تازه . یکدنده بودنش هم با اونایی که گفتی قاطی بشه چه شود!
-یه دختر تپل با موهای موج دار مثل مادرش و لپای سرخ باید خیلی خوردنی باشه!
لبخندی زدم به این خیال بافی ها...
این چند وقت انقد ترس از دست دادن داشتم که اصلا به اسمش فکر نکردم که مبادا نخواد بمونه و اسمش هم داغ رو دلم بشه!
رو به دیار گفتم: راستی اسمش رو چی بذاریم؟
کمی فکر کرد و گفت: نمیشه که یهو اسم انتخاب کرد، باید اسمی باشه درخور شاهزاده خانومم!البته فعلا مامانش بیاد شام بخوره تا تصمیم بگیریم.
از جا بلند شدم و باهم شاممون رو خوردیم...
بعد از شام دیار تا سیگارش رو از جیبش درآورد توپیدم: دیار!!
-میرم تو حیاط...
سیگارو کنار گذاشت.
_ماهی من باید برم سفر،
+چیزی شده که نمیگی؟
-نه چی بشه؟
+اصلا دروغگوی خوبی نیستی؟ باز کسی چیزیش شده؟
گفت: قهر نکن...نمیرم اصلا، حتی اگر مجبور باشم، چی مهم تر از ماهی خانوم و اون تو دلیش...دختر کپلم!
سرم رو چرخوندم سمت دیار و گفتم: نمیگم که نری ولی رفتنت طوری نباشه که پیشم نمونی! بعد اینهمه سختی و بالا پایین لااقل اون روز کنارم باشی.
سرش رو تکون داد و گفت: عمری باشه هستم...
چشمام رو باز و بسته کردم و خوابیدم...
از اون روز به بعد دیار دیگه حرفی از سفر نزد...فقط گاهی اوقات تلفن خونه زنگ میخورد و وقتی جواب میدادم هیچ *** حرف نمیزد، سه روز به عید مونده بود و طوبی خانوم چند تا زن رو آورده بود خونه تا خونه تکونی انجام بدن، منم که یه گوشه نشستن برام سخت بود. راه میوفتادم دنبالشون ببینم چیکار میکنن.
همه ظرف و ظروف رو دادم بشورن و آشپزخونه رو حسابی برق انداختن...دیگه از بابت خونه خیالم راحت شده بود و تنها چیزی که ازام میداد دلتنگی برای خانواده ام بود، آقام و دایه رو از همون روز به بعد ندیده بودم...
از خدام بود این روزا خیلی زود بگذرن تا بتونم ببینمشون، اون دو روز هم گذشت و روز عید تو خونه امون سفره خوش رنگ و لعابی پهن کردم و وسایل رو سرش گذاشتم از شب قبلش درد خفیفی داشتم و کمرم درد میکرد، این بچه این ماه آخری حسابی اذیت کرده بود..
-رنگت پریده ماهی خوبی؟
+آره خوبم، یکم کمرم درد میکنه.
-از بس دنبال این کاسه بشقابایی اینطوری میشی حالا مهم بود چی میذاری سر سفره...
+خب حالا پیش همیم عیدو هیچ *** کنارمون نیست لااقل سفره امون قشنگ باشه...آی...ولم کن دیگه من حالم خوش نیست تو پیله کردی به من سوال جواب میکنی؟
-برو دراز بکش یکم بخواب وقتش که شد بیدارت میکنم.
+نمیخوام دارم فکر میکنم چی خریدی
برام...
خندید و گفت: هیچی! چی بخرم من خودم واسه یه عمرت هدیه ام...
-الکی نگو!
+میخوای پیش پیش بگیری؟ لذتش به همون لحظه است!
لبخند شلی زدم دردم هر لحظه داشت بیشتر میشد و این میترسوندم!
کم تجربه بودم و حسابی ترسو! شبی نبود که به دیار وصیت نکنم چطور بعد مرگم با بچه ام رفتار کنه...
الآنم که دردم شدید و شدید تر میشد و تنم عرق سرد کرده بود بیشتر از قبل ترسیده بودم انگار هرچی که میگفتم داشت عملی میشد...
به سختی از جام بلند شدم و یه گوشه ای دراز کشیدم تا شاید بهتر بشم اما بی فایده بود، انقباضات و درد هایی که رفته رفته زیاد میشد نوید یه زایمان زود تر از موعد رو میداد...
ولی من اینو نمیخواستم...
از ترس کم مونده بود جون بدم، اگر این بچه مرده به دنیا میومد چی؟ بچه نارس نمیمونه که... باز داغ میاد رو دلم...
ایندفعه بعد هشت ماه! کم چیزی نبود این هشت ماه که چند ماهش با تنش و دوری از دیار و هزاران مشکل گذشته بود.
بغض نشسته تو گلوم داشت خفه ام میکرد اصلا دلم نمیخواست شب عیدمون خراب بشه...
اشکایی که زیر چشمم بود رو پاک کردم و سعی کردم حال بدمو نشون ندم ولی نمیشد، از ترس و درد رنگم پریده بود و مدام چشمام پر و خالی میشد و برای اون بچه ای که هنوزش وضعش مشخص نبود عزاداری میکردم.
#ایلماه
#قسمت_صدوسیوهفت
اگر این بچه رو از دست میدادم محال بود سر پا بشم...
از خدا خواستم اگر قراره بچمو ازم بگیره خودمم باهاش ببره...دیگه طاقت اینهمه درد و رنج رو نداشتم...
یک ساعت بعد دردش داشت از توانم خارج میشد!
لبام رو محکم رو هم فشار میدادم تا داد نزنم، از جام بلند شدم و کمی راه رفتم ولی احساس خیسی که داشتم باعث شد کاملا از ترس فلج بشم و وحشتزده جیغ کشیدم!
دیار رادیو دستش رو کنار گذاشت و دوید سمتم دست منِ خشک شده رو گرفت و مضطرب گفت : ماهی! چت شده ؟
-وای بچه ام...وای...
+جاییت درد میکنه؟ ها؟
در حالی که از درد خم شده بودم گفتم: فکر کنم داره میاد!
دیار چشماشو درشت کرد و گفت: یا امام هشتم یعنی چی داره میاد مگه وقتشه؟
- نه... وای خدا آخ...یه کاری کنه دارم میمیرم...دارم میمیرم...
حرفامو با جیغ و گریه میزدم، از ترس و گریه به هق هق افتاده بودم، دیار دستم رو ول کرد و کلید ماشین رو برداشت و اومد سمتم و گفت: بریم بریم...
صورت خیس از اشکم رو پاک کردم، برای چند لحظه دردم آروم شده بود، بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: همینطوری که نمیشه! هر چی وسیله بالا هست جمع کن بیار...لازم میشه.
تو دلم گفتم البته اگر بچه ای بمونه...!
دیار لفتش میداد انگار نمیتونست وسایل رو پیدا کنه، طوبی خانوم هم از شانس بد من شب عیدی رفته بود... خدا میدونه چه حالی
داشتم دردی که میگرفت و ول میکرد از یه طرف ترس و نگرانی از طرف دیگه...
بالاخره دیار با چند تا وسیله تو دستش پایین اومد و رو بهم گفت: بریم ماهی همه رو برداشتم...
در خونه رو باز کرد و کمکم کرد سوار اتومبیل بشم، تو ماشین بغضم ترکید و با گریه گفتم: اگر این بچه طوریش بشه چی؟ من میمیرم دیار...میمیرم بخدا.
+هیس هیس! هیچی نمیشه... بچه ام جاش تنگه میخواد زود تر راحت بشه!
از درون یخ میزدم و میلرزیدم، با گریه گفتم: من میترسم...خیلی میترسم...
پشت دستم رو نوازش کرد و گفت: هیچی نمیشه! برسیم بیمارستان طوبی خانوم رو خبر میکنم بیاد پیشت... اون تجربه اش بیشتره...
بین دلگرمی دادن هاش و گریه کردن های من رسیدیم به مریض خونه!
دیار زود تر پیاده شد و دوان دوان رفت تو بیمارستان و با یه صندلی چرخدار برگشت، فاصله دردام کمتر و شدتش بیشتر شده بود...
تو دلم تمام اولیا و انبیأ رو صدا میکردم بلکه به داد من و این بچه برسن و داغ رو داغ دلم نیاد، من نمیخواستم دوباره از دست بدم...
وقتی فکر میکردم یه مادر بعد نه ما یا چند سال بچه اش رو از دست میده حالم بدتر میشد...
ولی من مطمئن بودم اگر از دست میدادم دیگه سر پا نمیشدم...
به کمک دیار و پرستار از ماشین پیاده شدم و روی صندلی چرخدار نشستم، دردام انقد شدید شده بود که دیگه نمیتونستم خودم رو نگه دارم، شرم و حیا رو کنار گذاشتم و راحت جیغ میزدم، لا به لای فریاد هام خدا خدا میکردم از دیار گله و شکایت میکردم، وصیت میکردم، التماس میکردم...
حال بدی بود...
سرنوشت خودم و بچه ام نامعلوم بود، دلشوره داشتم، درد داشتم و تمام تنم خیس عرق بود...بعد از پذیرش شدنم دکتر واسه معاینه ام اومد و فرستادنم زایشگاه...
تو اون لباس گشاد بیمارستان خیلی بد به نظر میرسیدم ، بخصوص که بخاطر گریه و بارداری صورتم ورم کرده بود و بینی و چشمام سرخ شده بود.
رو تخت دراز کشیده بودم و هر از گاهی درد سراغم میومد، از وقتی از دیار جدا شده بودم بدتر میترسیدم، شب عیدم رو داشتم تو مریض خونه و در حال درد کشیدن میگذروندم...
از خستگی وسط درد کشیدنام خوابم میبرد... و بیدار میشدم، اخریا انقد از درد جیغ زده بودم که گلوم متورم و درد ناک شده بود و این بچه انگار قصد اومدن نداشت...
نیمه های شب بود که دیار با روپوش سفید اومد بالای سرم: ماهی؟
نگاه بی رمقم رو بهش دوختم و متعجب گفتم: اینجا چیکار میکنی؟!
-ناسلامتی دکترم!
+وسط اینهمه زن؟
-زود میرم، فقط خواستم بدونی اینجام، نترس خب
+همه این بدبختی ها از گور تو بلند میشه.
خندید و گفت: آره بعدا به خدمتم برس خب؟
اشکام از زیر چونه ام میریخت: اگر مردم...حواست بهش باشه...آخ...اگر
دختر باشه بیشتر مراقبش باش...دختر بچه ها ضعیفن...
با بغض و درد سرم رو تکون دادم و گفتم: بازم میگم اگر مردم...
+ماهی! هیس...!خب؟ هیچی نمیشه قول میدم قولِ قول!من برم دیگه...
اینو گفت و پیشونیم رو بوسید و رفت...
درست یک ساعت بعد از رفتنش دردم شدید شد و اوج گرفت و اون لحظات به خودم و دیار بد و بیراه میگفتم و توبه کردم که دیگه هیچ وقت بچه دار نشم و فقط همین یکی بمونه برام...روی تخت زایمان دکتر مدام داد میزد: زور بزن و من انگار رمق و توانی برام نمونه بود...
چشمام میرفت و برمیگشت، پرستار رو کرد بهم و گفت: بجنب وگرنه بچه خفه میشه...
انگار همین حرف محرکی شد برام و بالاخره بعد از تحمل کلی درد صدای گریه بچه تو اتاق پیچید...
#ایلماه
#قسمت_صدوسیوهشت
انگار خیالم راحت شده بود از سلامتیش و چشمام رفت و به عالم بی خبری رفتم.
دور و برم شلوغ بود، صداها آزارم میداد، خسته بودم و دلم میخواست تا ابد بخوابم اما سر و صدا ها اجازه نمیداد...چند باری بیدار شده بودم و دوباره به خواب رفته بودم اما ایندفعه فرق داشت...
پلکام رو باز کردم و نگاه تارم رو دور اتاق چرخوندم،لب های خشک شده ام و از هم فاصله دادم و فقط تونستم بگم: بچه ام...
-ماهی...سرم رو چرخوندم، دیار با لب های خندون و چشمایی که برق میزد جلو اومد و گفت: عیدت مبارک ننه بزرگ!
-بچه ام دیار... زنده است؟ دروغ نگی ها!
خندید و گفت: یه دختر زشتِ ریقو به دنیا آوردی! همه اشم گریه میکنه!
گریه ام گرفت!
با اشکای روون شده ام گفتم: راست میگی تورو خدا؟ جون مادرت راستشو بگو دیار!
+به جان مادرم به جان ماهی خانوم راستشو میگم! یه کوچولو لاغره؛ نحیفه، مراقبت میخواد اما هست...انگار سختی های مامانش رو دیده و مونده! یادت بیاد که این بچه از اولش هم سرسخت بود...!
اشکامو پاک کردم و گفتم: نمیشه ببینمش!
+نه مامان خانوم، خودت باید بری پیش این دختر زشتت! چند هفته زودتر به دنیا اومدن و هول کردن واسه این دنیا و ادماش از این چیزا هم داره...اسمشو میذارم دختر پر حاشیه!
وسط گریه هام خندیدم،کمی بعد که خودمم بهتر شده بودم به کمک دیار و طوبی خانوم و پرستار رفتم پیش نوزاد کوچولوم که تو یه محفظه گذاشته بودنش! دیار راست میگفت یه دختر سیاه، زشت بود!
از تو محفظه بیرونش آوردن و پرستار دادش دستم، انگشت های لاغرش رو تو دستم گرفتم و بوسیدم...
تو بغلم نق نق میکرد و من از خوشحالی اشک میریختم!
دخترکم زیادی کوچیک و نحیف بود! دهنش انقد کوچیک بود که مطمئن بودم نمیشه بهش شیر داد؛ پرستار هم همینو بهم گفت و قرار شد با سرنگ بهش شیر بدیم! یبار دیگه دستاش رو بوسیدم...
انقد کوچولو بود که دلم نمیومد صورتش رو
ببوسم!
سرش اندازه گردو بود، ریزه میزه و به قول دیار سیاه سوخته بود...
قیافه اش که هنوز درست پیدا نبود شبیه کیه...
دیار اومد کنارم و گفت: دیدی دختر زشتتو!
-به تو رفته دیار! شبیه من نیست.
خندید و گفت: عجب،دست پیش گرفتی پس نیوفتی؟
-دخترم هیچم زشت نیست! قول میدم یه دختر بشه لنگه نداشته باشه! ماهی رو دست کم گرفتی؟ دخترکم مثل خودم میشه! زبون دراز!
+خدا به حال من بسازه !
لبخندی به روش زدم و با کمک پرستار دخترم رو برگردوندم سرجاش و بهش شیر دادیم، کنارش نشستم و خیره شدم به خوابیدنش؛ هر ثانیه خدا رو شکر میکردم بابت داشتنش! بابت اینکه بچه ام رو برام نگه داشت جون خودم و دخترم رو بهم بخشید...
قشنگ ترین تابلوی زندگیم نگاه کردن به اون جسم ظریفی بود که به سختی نفس میکشید !
دشوار ترین لحظه هم برام دور شدن ازش بود، وقتی برگشتم رو تخت خودم به دیار گفتم:همیشه بهش سر بزن دیار! نمیشد من اونجا بمونم؟ میترسم بغلش کنم بسکه کوچیکه! میترسم از دستم بیوفته! خوب شد امروز پرستار بود! کاش زود بزرگ شه!!
-آسه آسه ماهی؛ انقد هول نباش همه چی به وقتش!
اینو که گفت طوبی خانوم چند ضربه به در اتاق زد و با یه زنبیل دستش اومد تو اتاق و گفت: خداروشکر بیدار شدی دختر! مبارکت باشه به دنیا اومدن این جغجغه!
لبخندی به روش زدم و تشکر کردم ازش، وسایل دستش رو یه گوشه برام گذاشت و گفت: دختر کوچولومون بدجور بی قرار این دنیا بوده، خوش قدم باشه!لبخندی به روش زدم از بین وسیله هاش برام کاچی آورد و ظرف خرما! به خرما ها اشاره کرد و گفت: با روغن حیوانی درستش کردم بخور واست خوبه! دیار خان شمام برو جگر بگیر واسه خانمت! باید حسابی حواست رو بدی به خورد و خوراکت! سردی خوردن تعطیل! بچه نفخ میکنه بی جونم هست! باید خیلی مراقب باشی!
سرم رو تکون دادم و ازش تشکر کردم، کمی بعد افشار و افسانه با دسته گل اومدن دیدنم، افشار تا اومد تو اتاق گفت: عروسم کجاست ؟
دیار: من دختر بدم ؟ اونم به پسر تو؟ باید مغز خر خورده باشم!
-دلتم بخواد! اون موقع تو کاره ای نیستی، پسرم میاد زنشو برمیداره میبره!
جدی جدی داشتن کل کل میکردن با هم! افسانه اومد سمت منو و صورتم رو بوسید و گفت: افشار خان کو پسرت؟ حالا بذار پسر دار بشی بعد در مورد زنش تصمیم بگیر.
دست افسانه رو گرفتم و گفتم: زحمت افتادی!
-زحمت چیه؟ رحمته! اومدیم عروسمون رو ببینیم!
خندیدم و افشار گفت: افسون اسم بچه رو چی بذاریم؟ بالاخره عروس ماست دیگه یه چند سالی فقط اینا بزرگش میکنن بعدش مال خودمون میشه!
افسانه فکری کرد و گفت: این طفلکی انقد زجر کشیده که آخرش من و تو اسم انتخاب کنیم؟ نخیر ؛ مادرش هر چی انتخاب
کنه همونه!
لبخندی زدم واقعا نمیدونستم اسمشو چی بذارم! معجزه ؟ نور؟ حیات؟این کوچولو درست مثل یه نور بود تو اوج تاریکی، تو لحظات سخت و تاریک زندگیم!دوست داشتم اسمش رو بذارم نور! چون واقعا نور بود برای من!
#ایلماه
#قسمت_صدوسیونه
اما فقط لبخندی زدم و گفتم: فعلا تصمیم نگرفتیم اسمش رو چی بذاریم!
افشار گفت: بهتر! افسون اون شیرینی رو بده دهنم رو شیرین کنم زن پسرمو پیدا کردم!
افسانه جعبه شیرینی رو باز کرد و چرخوند بینشون تا آخر وقت اون دو تا پیشم موندن و بعدش رفتن، دیار هم مجبور شد بره و فقط طوبی خانوم موند پیشم! خدا خیرش بده؛ تمام روزایی که تو بیمارستان بودم رو مادرانه هوای خودم و اون نقل کوچیک رو داشت!
من از بیمارستان مرخص شدم اما دخترکم چند روزی بیشتر مهمونشون بود، هر روز هر روز واسه خاطر دیدنش و شیر دادن بهش مسیر خونه و بیمارستان رو میرفتم تا اینکه بعد از دو هفته بالاخره دخترمم اومد به خونه!میتونستم بگم حتی از به دنیا اومدنش هم لاغرتر شده بود!
میترسیدم جابجاش کنم و بغلش کنم، همه اش طوبی خانوم کنارم بود حتی جرأت نکردم ببرمش حموم و طوبی خانوم بردش و من فقط نگاه میکردم و نمیذاشتم آب تو چشم و گوشش بره!
بعد از حموم لباساش رو تنش کردم و گذاشتمش توی گهواره اش و تابی بهش دادم! دیار اومد پیشم و گفت: خوابیده؟
-داره میخوابه! اسم نداره بچه ام، این و اون صداش میکنیم! چقدر بی فکریم ما!
خندید و گفت: مامانش طلاست خودش نقره! صداش میزنیم نقره!
+واقعا؟
-شوخی میکنم! هر چی تو بگی! تو چی میگی؟
+دوست دارم اسمشو بذارم نور!
متعجب گفت: نور؟ نور دخت چطوره؟
ذوق زده گفتم: خیلی قشنگه! خیلیم بهش میاد! نورِ زندگی منه این یه وجبی!
پیشونی دخترکم رو بوسید و گفت: پس شد نوردخت! میرم سه جلد میگیرم براش!
سرم رو تکون دادم و به صورت غرق خوابش خیره شدم، فردای اون روز احمد خان، مهتاج خانوم ، خدیجه خانوم و خاله دیار اومدن خونه ما!
خدیجه خانوم نگاهی به گهواره انداخت و گفت: اینهمه مدت نیاوردی نیاوردی آخرش یه دختر آوردی، اونم چی! دو پاره استخوان!لاجون .
از حرفش حالم گرفته شد ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: خداروشکر سالمه! به وقتش جون هم میگیره! بچه نارس هنوز چهل روزش نشده؛ دیگه همینطوره؛ بالاخره اگر یه سری جریانات نبود الان بچه ام یک سال و نیم دوسالش بود ولی خب قسمت این بوده! خداروشکر میکنم!
دیار هم سریع گفت: دخترم لنگه نداره ننه جان! نگرانش نباش خوب بهش میرسیم زودی جون میگیره!
خدیجه خانوم پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد! بعد از قدری سکوت احمد خان گفت: از چله بچه که گذشت حتما بیاید آبادی که واسه نوه ام
قربونی بدم!
لبخندی زدم و گفتم: همین که تا اینجا زحمت کشیدین برام کافیه، سایه اتون مستدام!
سری تکون داد و مهتاج خانوم گفت: زحمت نیست رحمته دخترم، این چیزا هم وظیفه است! همون جوری که واسه قباد بود واسه نور دخت هم هست!
خدیجه خانوم باز انگار تاب نیاورد و گفت: بازم به اون رعیت زاده.
خداروشکر همون موقع نور به گریه افتاد و سریع بغلش زدم و گفتم: ببخشید حتما جاشو خیس کرده!
اینو گفتم و رفتم تو اتاق! به صورت فندقیش نگاه کردم و گفتم: چطوری دلش میاد اینطوری در مورد نورِ من حرف بزنه ؟ هوم؟
خدا میدونه چقدر سخت گذشت روز و ماه هایی که نور کوچک بود! با یه سوز مریض میشد با هر مریضی هم کلی وزن از دست میداد و بی جون تر میشد! بعد دو ماهگیش بالاخره رفتیم عمارت، احمد خان برامون سنگ تموم گذاشتن، احمد خان دو سه تا گوسفند زمین زد و بین مردم پخش کرد!
اون چند روز تو عمارت حسابی بهم خوش گذشت، بعد از عمارت احمد خان یه سر هم به طایفه پدریم زدم! خداروشکر همه چیز خوب بود انگار روزای امن و امان زندگی منم رسیده بود؛ روزایی که دانشگاه میرفتم و سرم شلوغ بود طوبی خانوم و افسانه از نور مراقبت میکردن!
چند ماهی گذشت و تا آخر تابستون دخترکم شش ماه شده بود و از اون حالت لاغر بودن درومده بود!
برخلاف روزای اول تولدش نتنها پوستش تیره نبود بلکه حسابی هم سفید شده بود و چهره اش حسابی قشنگ شده بود طوری که به قول باباش باید در مقابل نگاه های پسرا دورش حصار بکشیم!
جالب اینجا بود که بیشتر از من دیار رو دوست داشت! هر وقت که صداشو میشنید سرجاش شروع میکرد دست و پا زدن و خندید!
دخترکم رو تو بغلم نشوندم و کمی از فرنی که واسه اش درست کرده بودم دهنش گذاشتم و قربون صدقه اون دندون ریزی رفتم که تازگیا سر درآورده بود و باعث بی قراری هاش شده بود!
از سر بچه قبلی که اونطور از دستش داده بودم عهد کردم که اگه بچه دار شدم هیچ وقت غر نزنم که اذیت شدم! همینطور هم بود!
حتی شبایی که تا صبح نمیخوابیدم هم غر نمیزدم که مبادا ناشکری کرده باشم!
مشغول حرف زدن با نور بودم که صدای در اومد ، کمی از جام بلند شدم و با ذوق بهش گفتم: بابای یکی اومده!
کمی بعد صدای پرشورش تو خونه پیچید: دختر بابا کجاست؟ وصله جون من کجاست ؟
دستاشو باز کرد و از تو بغلم گرفتش و یکی دو باری پرتش کرد هوا و حسابی صورت بچه رو بوسید و بعد رو کرد به من و گفت: مامان وصله جون چطوره؟
#ایلماه
#قسمت_صدوچهل
-هیچی دیار خان نو که اومد به بازار کهنه شود دل آزار! اصلا ما رو نمیبنی! فقط دخترت!
+حسود نباش مامانش! این فعلا کوچولویه! هر چی بگذره شما قدمتت بیشتر میشه ارزشت هم میره
بالا!
-اوم؛ زبون بریز کیه که گول بخوره!
خندید و تا اومد حرف بزنه در رو زدن! رو بهش گفتم: تو بگیر بچه رو من گفتم افسانه بیاد اینجا حتما خودشه!
دیار سرش رو تکون و داد و من سریع رفتم جلو در، تا در رو باز کردم با دیدن قیافه آشنایی پشت در ماتم برد! یه دختر جوون و با چهره مهربون و معصوم پشت در بود! هر چی فکر میکردم کجا این دختر رو دیدم یادم نمیومد! اما مطمئن بودم که جایی دیدمش!
ابرو بالا دادم و گفتم: بفرمایید؟با کی کار داری خانوم؟
-آقا دیار هست؟
+ببخشید شما؟ چیکار داری باهاش؟
-بگین راضیه اومده خودش میشناسه!
+اونوقت راضیه کی هست که با شوهر من کار داره؟ باید بدونم یا نه؟
کمی این پا و اون پا کرد و گفت: نمیدونم چی بگم بگید خودش بیاد!
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم: یعنی چی بگم خودش بیاد؟ اومدی جلوی در خونه من احوال شوهرمو میگیری و ازت هم میپرسم طفره میری و حرف نمیزنی؟ کی هستی و چطوری سر از زندگی من درآوردی؟
+من راضیه ام خانوم! خاطرتون باشه چند وقت پیش با ماشین شوهرتون تصادف کردم!
همه چی یادم اومد ولی حس بدی داشتم به این دختر و حرفاش! انگار یه چیزی روی قفسه سینه ام سنگینی میکرد و اجازه نمیداد درست نفس بکشم! مغزمم که انگار دچار زوال شده بود حتی نمیدونستم چی بگم به این دختر و چی بپرسم ازش! به سختی گفتم: یادم اومد! خب کارت چیه؟ اون موقع که یادمه تا رو به راه شدی اینجا موندی؛ مشکلی پیش اومده برات؟
سرشو پایین انداخت و گفت: یکم!
تا اومدم ازش چند و چونش رو بپرسم صدای دیار از پشت سرم اومد:
ماهی؟ افسانه اومد؟ چرا تو نمیاد؟
چرخیدم سمتش و نگاه نچندان دوستانه ای بهش انداختم و در نیم باز رو باز کردم و گفتم: خانوم باهات کار داره!نوردخت کجاست؟ بچه امو ول کردی به امون خدا اومدی بیرون؟
دیار تا دختره رو دید اخم کرد و دو قدم بلند برداشت سمت در و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
پس میشناختش! چشمام از لحن حرف زدنش درشت شد! متعجب گفتم: انگار شما با هم آشنایید غریبه منم!
سرم رو پرسشی تکون دادم و گفتم:چیکار کردی دیار؟ چی میگه این دختره از کجا اومده وسط زندگی ما!
یه طوری حیرون بودم که نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم! اصلا نمیخواستم به اتفاق بدی فکر کنم!
دیار سریع گفت: ماهی، بخدا قسم به جون نور اونطوری که تو فکر میکنی نیست؟
-جون اون بچه رو قسم نخور!
پشتم رو بهش کردم و با قدمای تند برگشتم تو خونه! صدای گریه بچه ام تو خونه پیچیده بود بمیرم براش که واسه اون دختره دوزاری ولش کرده بود و اومده بود جلوی در! بغلش کردم و تکونش دادم تا آروم بشه! بغض داشت خفه ام میکرد، اصلا خط و ربط این دختر به خودم و خانواده ام
رو نمیفهمیدم! نمیخواستم به اینکه دیار ممکنه خیانت کرده باشه فکر کنم!
قطره اشکی که از چشمام سرازیر شد رو پاک کردم، صدای بسته شدن در بلند شد.
سریع در اتاق نور دخت رو بستم و قفل کردم! دلم نمیخواست ببینمش!
یک دقیقه بعد دستگیره در به شدت بالا پایین شد! ضربه کوتاهی به در زد و گفت: وا کن این درو ببینم؛ بچه شدی ؟ این کارا چیه بذار حرف بزنم!
-حرف بزنی؟ قبل اومدن اون دختر جلو در خونه باید حرف میزدی نه حالا که خودم فهمیدم و فکرم هزار جا رفته!
+باز کن ماهی، فکر ناجور در موردم نکن، به جان نور من کاری نکردم!
-ول کن این بچه رو جونش کجا بود هی قسم میخوری!
+یعنی میگی من دروغ میگم؟ وا کن بذار حرف بزنم.
-حرفی داری از همونجا بزن، من مثل بعضیا نیستم یه تنه قاضی بشم حکم بدم!
+طعنه میزنی؟
-نخیر! از این واضح تر نمیشد بگم!
+بعد از جریان تصادفش تا چند ماه پیش هیچ خبری ازش نبود، یهو نمیدونم از کجا منو پیدا کرد اومد التماس کردن که بی *** و کارم مشکل دارم بعد از تصادف پام لنگ میزنه بیرونم کردن کمکم کن نذار آواره بشم! ماهی بخدا قسم من فقط کمکش کردم یه جا واسش جور کردم زندگی کنه ماهیانه میدادم یه مقدار خرجی بهش بدن، خدا شاهده بجز یکی دو بار که میگفت مریض شده من اینو ندیدم! اصلا آدمی نبوده که برام مهم باشه تو ذهنم بمونه! من فقط بخاطر خدا کمکش کردم! گفتم این دختر منو گرفتار شهربانی و مأمور و بند نکرد منم زیر بال و پرش رو بگیرم آواره نمونه همین!
حالا معلوم نیست دختره احمقِ نادون چه فکر و خیالی با خودش کرده که اومده دم در خونه!
کلید رو تو در چرخوندم و رو بهش گفتم: از کجا بدونم راست میگی و باهاش ارتباطی نداشتی؟
وا رفته گفت: ماهی من چرا باید دروغ بگم!
-به خیلی دلایل! باشه تو بهش کمک کردی ولی از کجا بدونم لا به لای این کمکا کار دیگه ای نکردی!
بغضم رو قورت دادم و گفتم: چند وقت پیش
#ایلماه
#قسمت_صدوچهل ویک
همه اش تلفن خونه زنگ میخورد من برمیداشتم حرف نمیزد ! لابد همین دختره بوده میدیده منم لال میشده!
-نمیدونم به خود خدا قسم! ماهی من فقط کمکش کردم حتی پول خرجیش هم میبردم یکی از بچه های داروخانه ببره! اگر بخوای همین الان میبرمت پیشش بدونی که راست میگم!
-تو ماه ها منو بخاطر پنهون کاری ترک کرد! اوایل بارداریم که پر از ترس و دل آشوبه بودم پیشم نبودی! تو همین خونه و این شهر غریب تک و تنها بودم فقط بخاطر اینکه پنهون کرده بودم یه چیزایی رو، اما خودت... فکر کردی چون توضیح دادی باید بگذرم از اشتباهت؟
سرش رو پایین انداخت و گفت: حق میدم ولی برای من مهم نبود والله! از ذهنم میرفت چون جایی نداشته تو زندگی من!
سرم رو تکون دادم و گفتم: ولی باید میگفتی! حالا برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم.
سرش رو تکون داد و گفت: با این رفتارا میخوای بگی به من اعتمادی نداری ؟
نوردخت که کم کم داشت خوابش میبرد رو گذاشتم تو گهواره و گفتم: نه! اگر نداشتم میرفتم! فقط خواستم یه گوشه از رفتارهای خودتو بهت نشون بدم!
+این یعنی هنوز از من دلگیری؟
-تا ابد نمیتونم فراموش کنم! شاید ببخشم ولی محاله یادم بره، انگار اون همه درد و سختیی که کشیدم رو استخون هام حک شده!
نگاهی به صورت درهمش انداختم و گفتم: حالا چی میخواست اینجا؟
-چه میدونم دختر! منت سر من میذاره که اون زمان رضایت داده، انگار چاقو گذاشتم زیر گلوش!
+من هم جنس خودمو میشناسم این میخواد از آب گل آلود ماهی بگیره؛ تا دیده تو یه گوشه چشمی بهش داری فکر کرده خبریه، تو خیر خواهی نکن، خب؟
خندید و گفت: دیگه نباید دلمون برای کسی بسوزه!
-وقتی زنت خبر نداره اصلا نباید بسوزه! چون اینسری خودت سوخت میشی !
+الان رضایت دادی دیگه؟
-ماهی خره! احمقه زودی راضی میشه مثل بعضیا دلش از سنگ نیست؛ زود کوتاه میاد که کدورت نباشه ولی بخدا قسم اگر بفهمم یه کلمه از حرفات دروغ بوده، میرم جایی که ایندفعه دستت به سایه امم نرسه..
+منو با نبودنت تهدید نکنه ماهی خانوم!
لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم و گفتم: دو دقیقه خوابیده باز نری بالا سرش که من نگهش نمیدارم خودت باید زحمت بکشی!دیار از اتاق بیرون اومد و گفت: حالا که درس و دانشگاه نداری و چند هفته وقت هست و نور هم بزرگ شده یه سر بریم عمارت که چند وقت دیگه گرفتاری ها شروع میشه.
-سرم رو تکون دادم و گفتم: بریم حرفی ندارم!
دیار رفت روی مبل نشست و رادیو رو روشن کرد و من هنوز گوشه هایی از ذهنم درگیر اومدن اون دختر بود! یک ساعت بعد هم افسانه با حال گرفته رسید وقتی ازش پرسیدم چیشده ناراحت گفت: چی بشه؟ من نمیدونم باز
کی چی بهش گفته برگشته به اوضاع گذشته و داره گله اون موقع ها رو میکنه! هر چی میگذره هم بدتر میشه! هر چند خودم میدونم زیر سر اون کیومرث بی پدره، هر چند وقت میاد یه آتیش میندازه وسط زندگی من و میره! خدا نگذره ازش!
رو بهش گفتم: نمیخوای بچه بیاری؟ بلکم حواسش به اون پرت بشه! میدونم حرفم درست نیست ولی بچه بیاد انقد درگیر میشی که کمتر میری حاشیه!
-نمیذاره! نمیدونم چرا...
+چقدر بد قلقه! بفرست بیاد اینجا دیار آدمش کنه! راستی خبرش کن شام بیاد اینجا!
-نه بابا برمیگردم خونه زحمت نمیدیم!
+زحمت چیه؟ من کم شما رو تو دردسر انداختم؟ تا آخر دنیا هم جبران کنم کمه؛ میگم دیار خبرش کنه!
تشکری کرد و دیار رو مامور کردم افشار رو بیاره.
اون شب رو همه دور هم بودیم افشار با خنده به دیار گفت: میبینم که حسابی سرگرم کهنه شویی شدی! خوش میگذره ؟
-قسمت شما افشار خان!
+دوستان به جای ما! ولی مرد هم مردای قدیم دیار خان! بدجور کدبانو شدی، شنیدم سر و تهت رو بزنن همه اش تو خونه ای! از فردا بساب و بپز هم میوفته پات! زمینه اش هم داری دیگه عالی!
رو کرد به ما و گفت: وقتی که باهم اونور بودیم...
دیار تربچه ای پرت کرد سمتش و گفت: ببند مردک! بخدا پته اتو میریزم رو آب!
-ای ای! میخوام از خاطرات خانوم بودنت بگم از دست پختت! اونوقت اینطور میکنی!
+لازم نکرده از خاطرات من بگی! از خاطرات خودت بگو که شب تا صبح...
-لا اله الا الله ببین میذاره ما شاممون رو بخوریم...! افسون من شب تا صبح فقط درس میخوندم؛ بهتون میبنده به من!
افسانه نگاه بی تفاوتی بهش انداخت و مشغول بقیه غذاش شد! انگار کدورت بینشون خیلی بیشتر از چیزی بود که فکر میکردم!
بعد از شام دیار رو به افشار گفت: ما یه چند وقت میخوایم بریم آبادی، نمیای؟ یه هوایی عوض کنی؟
-بدم نمیاد بیام! تا یکی دو روز دیگه خبرشو میدم!ادیار سرش رو تکون داد و من تمام اون شب رو با افسانه حرف زدم!طفلکی خیلی ناامید شده بود!افشار از مدل آدمایی بود که تو جمع حسابی شوخی و خنده اش به راه بود و تو خونه خودش بد قلقی میکرد!
اونا که رفتن تا چند ساعت مشغول جمع کردن خونه شدم
#ایلماه
#قسمت_صدوچهل ودو
و وسایلی که میخواستیم ببریم رو کنار گذاشتم ....
دو روز بعد تصمیم به این شد که بریم، قرار بود افسانه و افشار هم بعد ما بیان.
دخترکم تو ماشین خیلی بی طاقتی میکرد و حسابی من و دیار رو کلافه کرده بود! راه هم طولانی بود و هوا تقریبا گرم...وقتی رسیدیم ع عمارت، صورت بچه ام از گرما سرخ شده بود...
احمد خان و مهتاج خانوم اومدن استقبالمون و من بعد از احوال پرسی یه راست رفتم اتاقمون! لباس های نور رو عوض کردم و بهش شیر
دادم و کمی هم استراحت کردم یک ساعت گذشته بود اما خبری از دیار نبود...
دور نور خوابیده رو بالش چیدم و از پنجره به حیاط نگاه کردم دیار وسط حیاط ایستاده بود و یکی از خدمه براش توضیح میداد! اخماش در هم بود و کلافگی از سر و روش میبارید...
سرش رو کلافه تکون میداد و با اون مرد کنارش صحبت میکرد!
انگار حضورم رو پشت پنجره حس کرد که سرش رو چرخوند سمتم و با اخم سرش رو یک وری کرد به این معنی که پرده رو بنداز و از پشت پنجره برو...
سریع پرده رو انداختم و از پشت پنجره کنار رفتم، معلوم نبود تو عمارت چخبره!
شاهرخ که اصلا دل به کار نمیداد و ابدا کاری به کار این امور نداشت! احمد خان هم بعد مشکل قلبش حسابی زمینگیر شده بود و نمیتونست درست و حسابی و مثل قدیم مراقب اهل عمارت باشه!
میموند دیار که هر از چند گاهی یه کوه کار روی سرش تلنبار میشد و باید یکی یکی بهشون رسیدگی میکرد...
کنار نوردخت نشستم و دستای کوچیکش رو لمس کردم؛ انقد تو این عمارت بلا سرم اومده بود که جرأت نمیکردم بچه رو تنها بذارم و برم بیرون!
تنها شانسی که تو این سفر آورده بودم این بود که خدیجه خانوم اینطرفا نبود! عمیقأ از این بابت خوشحال بودم!
خیره خیره دختر کوچولوم رو نگاه میکردم تا بیدار بشه، رشته نگاهم رو صدای در پاره کرد، نگاهی به در انداختم؛ دیار با همون اخمی که از حیاط داشت اومد تو اتاق و گفت: برای بار هزارم! ول کن اون وامونده رو هی میای پشتش و حیاط رو دید میزنی و اون همه خدمتکار هم تورو!
+خیلی خب! فقط میخواستم بدونم کجایی که شکر خدا اومدی!نور تو جاش جابجا شد و نق نقی کرد، رو به دیار ادامه دادم: بیدارش کردی!
بچه رو از جاش برداشتم، دیار گفت: بیا بیرون از اتاق کسی نیست اذیت بشی.
سرم رو تکون دادم و گفتم: منتظر بودم بچه بیدار بشه!
دیار خم شد و صورت دخترم رو بوسید از جو آروم بینمون استفاده کردم و گفتم: چی شده بود که اخمات توهم بود؟ اتفاقی افتاده؟
-انگار شبونه چند تا از زمینا رو آتیش زدن! مال مردم بیچاره دود شده، نمیدونم کیه؟ با این قضایا شکم از اون پسره و طایفه طلعت هم از بین رفته! انگار مشاجرات هم بین مردم حسابی بالا گرفته، نمیدونم چه دردی افتاده بین اینا!
همون طوری که لباس های نوردخت رو عوض میکردم گفتم: شاید همون مردم از سر تلافی و جنگ افتادن به جون هم!
+نه! کار مردم نیست؛ یکی دیگه داره موش میدوونه! مردم چیکار زمین اربابی دارن ؟ تو کت من یکی نمیره! موش افتاده تو گونی نخودا! به درد نخور شدن! ضرر پشت ضرر!
با افسوس نگاهش کردم و گفتم میخوای چیکار کنی؟
-یه مدته جو آروم شده میخوام نگهبانایی که گذاشتم رو مرخص کنم!
+مرخص
کنی؟ میخوای گوشتو بدی دست گربه؟راه باز میشن که...
لبخندی زد و گفت: میدونم دارم چیکار میکنم!
سرم رو تکون دادم و گفتم: هر کاری میکنی فقط مراقب باش طوریت نشه!
چشماش رو باز و بسته کرد و منم بعد از شیر دادن به نور از اتاق بیرون رفتم
چشماش رو باز و بسته کرد و منم بعد از شیر دادن به نور از اتاق بیرون رفتم...
اون شب رو همه دور هم بودیم، فردای اون روز هم افشار و افسانه رسیدن و حسابی جمعمون جمع بود، دیار هم به گفته خودش گماشته هاش رو برداشته بود و خداروشکر فعلا اوضاع آروم بود!
سومین روزی که عمارت بودیم خبر رسید که آقام مهمونی گرفته و همه اعیون دعوتن!
وقتی از دیار پرسیدم جریان چیه گفت: من باید از تو بپرسم! برادر داری؟
-تنی که نه ولی ناتنی جز امیر دوتای دیگه هم هستن که انگار نیستن! یادم نمیاد کی دیدمشون!
+چرا؟
شونه بالا انداختم و گفتم: یکم که از آب و گل درومدن از روستا کندن رفتن شهر! که مثلا درس بخونن! فقط میدونم یکیشون ارتشی شده! اونیکی رو خبر ندارم میدونی که من همه اش تبریز بودم کسی هم دل خوشی از من نداشته که خبر بهم برسونه! البته هر از چند گاهی میومدن سر میزدن ولی من کمتر به دستشون میخوردم؛حالا آقام واسه خاطر اونا مهمونی ترتیب داده؟
سرش رو تکون داد و گفت: آره یکیشون برگشته انگار...! بعد از تحصیلات بالا و یه کار دولتی لایق این بزم هست حتما!
سرم رو تکون دادم هیچ حسی بهشون نداشتم! بخصوص به این دو برادر که همیشه و همه جا نهایت بی توجهی رو به من نشون داده بودن...
+لازمه که من بیام؟
#ایلماه
#قسمت_صدوچهل وسه
-مراسم برادر توئه! من چیکاره ام، شخصاً فرستادن دنبال تو؛ حتی زودتر هم بری!
+پس از طرف من افشار و افسانه رو هم دعوت کن...
دیار سرش رو تکون داد و باشه ای گفت؛ منم بخاطر کنجکاوی زیادی که داشتم بار و بندیلم رو جمع کردم و راه افتادم سمت عمارت آقام!
وقتی رسیدم از شلوغی عمارت پی به بزم بزرگ پیش رو بردم؛ دخترم رو بغل گرفتم و رفتم تو خونه؛ دایه زودتر از همه به استقبالم اومد و نور رو ازم گرفت تا پام رو تو نشیمن گذاشتم چشمم خورد به برادر تازه از راه رسیده! از آخرین چیزی که من یادم میومد قد بلند تر، هیکلی تر و چهره اش مردونه تر شده بود، لبخندی به روم زد و از جا بلند شد و منو تو آغوش کشید و گفت: ایلماه! خیلی وقته ندیدمت! دلتنگت بودم!
-از احوال پرسی های پی در پیت معلومه!
خندید و گفت: هنوزم زبونت مثل قبل سرخه...! دخترته؟
سرم رو تکون دادم اون رو هم بغل گرفت و گفت: قشنگیش به تو رفته!
همون موقع دیار هم وارد خونه شد و لحظه ای لبخند سهراب(برادر ایلماه) جمع شد و با چشم های جمع شده و فک قفل شده به دیار نگاه
کرد...
اما خیلی سریع حالت گرفته صورتش رو پنهون کرد و لبخندی زد و همونطور که نوردخت تو بغلش دست و پا میزد به دیار دست داد و گفت: ذکر خیر داماد بزرگمون رو خیلی شنیدم! مشتاق دیدار...
دیار با چشم های ریز شده براندازش کرد و گفت: لطف دارند به من! خیلی خوش آمدی!
سهراب سری تکون داد و اشاره زد: بفرمایید سر پا نمونید!
سهراب تعارف زد و من مشغول خوش و بش با بقیه شدم، تا یکم فرصت پیدا شد رو کردم به دیار و گفتم: از قبل همو میشناختید؟
-حس کردم برام آشناست، ولی نمیدونم کجا و چطوری دیدمش!
نگاهی به سهراب انداختم، مشغول سرگرم کردن نوردخت بود،رو به من گفت: خوبه که گریه نمیکنه! انگار خون خونو میکشه! یعنی فهمیده من داییشم؟
-داییش واسه مامانش هم غریبه است چه برسه به خودش، بچه ام فقط غریبی نمیکنه!
صورت گرد نور رو بوسید و گفت: قیافه اش که به مامانش رفته، بزرگ شه ببینیم اوضاع زبونش چطوره؟
خندیدم و گفتم: فکر کردی زبونش قراره به *** دیگه بره؟ به خودم میره!
سهراب خندید و گفت: اونوقت باباش میخواد با زنای زبون دراز زندگیش چیکار کنه؟
دیار: زبونشون شیرینه! به دل و جون میخرم حرفاشونو.
سهراب: تموم شد، باباش به دل و جون میخره! ما چیکاره ایم؟
بعد از کمی بازی کردن با نوردخت، بچه رو بغلم داد و با دیار مشغول حرف زدن بود همه سوال و جواباشون، مردونه و معمولی بود تا اینکه سهراب پرسید: خواهرات ازدواج کردن؟
دیار چنان سرش رو بالا گرفت و به سهراب نگاه کرد که دلم ریخت و هر آن منتظر بودم دعوا بگیره باهاش! این چه سوال مضحکی بود که سهراب پرسید؟ سهراب رو چه به خواهرای دیار؟!
دیار دم عمیقی گرفت و گفت: ازدواج کردن دور شدن!
سهراب سر تکون داد و گفت: ازدواج ایل به ایل! سال تا سال شوهرای تعصبیشون اجازه نمیدن خونه پدرشون بیان! برام عجیبه که تو رفت و آمد با خانواده زنت رو بد نمیدونی، شاید تاثیر فرهنگ کشور های اونور آبیه!
+من حساسیتی رو این موضوعات ندارم.
سهراب پوزخندی زد و گفت: رو چی حساسی؟ ببینم تا چه حد اونور آبی شدی!
دیار دستاش رو مشت کرد و گفت: هر چی که ارزش دار باشه سرش حساسم؛ دخل و ربطی هم به اون ور آب رفتن نداره! من سر ناموسم با کسی شوخی ندارم! اینو خود خدا هم عوض نمیکنه...
حس میکردم یکم دیگه بشینن کنار هم دعواشون میشه!
رو به دیار گفتم: از وسیله های نور رو تو ماشین جا گذاشتم اگر میشه بیارش!
اونشب به خیر و خوشی گذشت ،هدف پدرم نشون دادن پسراش بود تا بتونه براش ون بهترین زن و انتخاب کنه ،آخر شب به عمارت برگشتیم،نور خسته بود ،گذاشتمش تو گهوارش،آروم بود و فقط نگاه میکرد،
+یعنی نمیتونی نیم ساعت واسه من باشی ؟ بیدار
نمیشه من بهت قول میدم...
هول زده گفتم: وای بچه ام،
-نترس صدای گریه اش نمیاد
+امون از دست تو، بچمو ول کردم..
از جا بلند شدم و تند از اتاق بیرون رفتم، در نیمه باز اتاقمون رو باز کردم و رفتم بالا سر نور، دخترم، انگشت شستش رو کرده بود تو دهنش و خوابیده بود، نفس راحتی کشیدم و رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم...
حسابی خسته شده بودم.
کمی بعد دیار هم اومد و با لحن خمار خوابی گفت: بفرما! شاهزاده خانوم خوابه!
-حس میکنم یه مادر بی عرضه ام که بچه امو ول کردم!
+شلوغش نکن ماهی ،به فکر منم باش ،تو دیگه به من اهمیت نمیدی.اینو گفت و چشماش رو بست و به سرعت خوابش برد، منم بعد شیر دادن به نور از خستگی بیهوش شدم...
فردا صبح خبر دادن که دیدن یک نفر یکی از زمین ها رو آتیش زده و در رفته،نگهبان با ترس اومده بود داخل عمارت،دیار عصبانی رفت بیرون.دلنگرون و ترسیده رو به افشار گفتم: آقا افشار شما یه کاری کنین! بخدا که دیار دیوونه شده! میکشدش الان
#ایلماه
#قسمت_صدوچهل وچهار
افشار هم سریع جلو رفت و بازوی دیار رو عقب کشید و گفت: چته این بدبخت رو گرفتی زیر مشت و لگد!
-یه مشت مفت خور بی عرضه دور خودم جمع کردم! یه شب تا صبح عرضه نگهبانی دادن نداشتین! چطوری گذاشتین از دستتون فرار کنه؟
همه جا سکوت برقرار شده بود که دیار داد کشید: تا امشب پیداش میکنین! یا اون مرتیکه رو پیدا میکنین یا دزد اصلی رو...
لگد دیگه ای به اون نگهبان بخت برگشته زد و برگشت تو خونه و رو به ما گفت: چخبره؟ برین تو به چی نگاه میکنین؟
برگشتیم تو خونه دیار رو کشیدم یه گوشه و بهش گفتم: داری چیکار میکنی این بدبختا چه گناهی دارن؟
+گناهشون بی عرضگیه!
-داری سخت میگیری...
+یه عوضی رخنه کرده تو خونه زندگی من! آسایش ازمون گرفته مگه میشه بیخیالش بشم و سخت نگیرم؟ اگر فردا روز پا گذاشت تو این خونه من چطوری سرمو تو مردم بالا بگیرم ؟
-ولی راهش این نیست که مردمتو از خودت برانی!
+یه مشت بی عرضه دورمه...
-اونا بی عرضه نیستن! شاید اون اصل کاری خیلی قدرتمند تر از این حرفاست این بنده های خدا از پسش برنمیان، شاید یکی نفوذ کرده تو این خونه! لابد تجسس میکنه تو این خونه...خبر میاره و میبره و کارا رو روبه راه میکنه! یه جوری که نمیفهمی چخبره، بگرد اونو پیدا کن وفا داراتو از دست نده!
پوفی کشید و گفت: دارم دیوونه میشم...
-اون بیرونی هم همینو میخواد...دیوونه ات کنه، بیوفتی به جون این بدبختا از وسط همینا بگرده دشمنات رو پیدا کنه با قدرت بیشتری بهت حمله کنه!
نفسی کشید و گفت: خیلی خب! تو برو میدم افشار یه سر بهش بزنه، تیمارش کنه!
سرم رو تکون دادم و برگشتم تو خونه،
610 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد