611 عضو
،وقتی پارس کرد هرم نفسش و تو صورتم حس کردم ، که با صدای سوتی ازم فاصله گرفت ،با دیدن آراد که نزدیکم میشد فهمیدم راه فراری ندارم وقتی بهم نزدیک شد ، شال سرم و از بیخ گلوم گرفت و دنبال خودش میکشوند ، منم دنبالش می دویدم که خفه نشم ، من و پرت کرد رو همون مبل و دستش و بیخ گلوم گذاشت
_نباید نجاتت می دادم باید بلکی تیکه تیکت میکرد تا ادب شی ، کسی نمیتونه از دست من در بره دختره چموش نفهم فکر کردی من این خونه رو با تو که از الان جزو اموال من هستی ولت میکنم به امون خدا ، از حالا اگر دختر خوبی باشی و به حرف هام گوش بدی زندگی راحتی داری ولی اگر بخوای جفتک بندازی و از دستورات و سر باز بزنی میدونی چی میشه ؟ روز گارت سگی میشه ، اوکی خرفهم شدی یانه؟
فهمیدم ، توروخدا ازم فاصله بگیر دارم خفه میشم، صورتم از اشک هام شسته شده بود ، با کمی مکث ازم فاصله گرفت
_پاشو خودتو جمع کن ، همه خونه دوربین مداربسته وصله امروزم تنهات میزارم ولی پاتو از این در بزاری بیرون بلکی به حسابت میرسه حالا خود دانی ، تو یخچال همه چی هست پاشو یه چیزی بخور ، حوصله مرده کشی ندارم تا بیام بهت بگم از این به بعد وظایفت چیه
در ضمن بالا حمام و سرویس هست دو سه دست لباس هم بالاست دیگه نبینم با این لباس ها تو این خونه بگردی ،
من رفتم
برو به درک ، بری زیر ماشین هجده چرخ ،بری تو دره هم خودت هم اون سگ اشغالت ، تو دلم به رگبار بستمش
/سپهراد/
یک هفته گذشته اما خبری از اون خانم نشده ، همه زندگیم ریخته بهم اصلا نمیفهمم چطور روز و شب میکنم,ذره ای
از دل نگرانیم برای نازنین کم نشده ، حتی از ناصر لیلا هم خبر ندارم ، پلیس هم هیچ اطلاعاتی در این مورد به من نمیده, فقط بهم میگن نگران نباش ، آخه مگه میشه ، لعنت به زندگی ، لعنت به دوست داشتن ، لعنت به عشق ،لعنت به ناصر ، لعنت به لیلا ،
نفهمیدم کی صدام هر لحظه بالا تر رفته بود ، وقتی به خودم اومدم دیدم پدر و مادرم برای آروم کردنم اومدن داخل اتاقم
_بیا مادر این آب و بخور صورتت خیلی برافروخته شده ، میدونم خیلی نگرانی
همه ماهم نگران نازی هستیم طفلک مادرش ، شده پوست و استخون
خدا بهمون رحم کنه معلوم نیست ناصر و لیلا کجا غیبشون زده ، فقط تلفن میکنن و میگن خوبیم نگران نباشید ، من که سر از کار شما جوونا در نمیارم خدا عاقبتمون و با شماها بخیر کنه
من خوبم مادرجان ، پدر جان حالم بهتره، میشه تنهام بزارید ؛ بارفتنشون روی تخت دراز کشیدم حدود نیم ساعتی گذشت که صدای پیامک گوشیم بلند شد ، پیش خودم گفتم شاید پیام تبلیغاتی باشه ولی بازم حس کنجکاویم بهم غلبه کرد وگوشی و برداشتم پیام از طرف یه
شماره ناشناس بود
(من فکر هام و کردم ، پیشنهادتون و برای آشنایی بیشتر قبول میکنم _زیبا هستم)
با خواندن پیام سریع تو جام نشستم و زنگ زدم سرگرد ابطحی ، بعد از کمی انتظار صداش تو گوشی پیچید
_به سلام آقای وحیدی یادی از ما کردی, خبری شده؟
سلام جناب سرگرد ، بله از طرف زیبا
پیام اومده برای آشنایی بیشتر با من موافقت کرده
_خوبه ، پس قرار بزار و محل قرار و به من اطلاع بده ، فقط مواظب باش ، اون زرنگ تر از اون چیزیه که فکر کنی
چشم حتماً ممنونم خدانگهدار
_خدا حافظ
سریع براش پیام دادم ، (سلام ممنونم که به پیشنهادم جواب مثبت دادی پس فردا نهار مهمان من )
آدرس رستورانم دادم ، تا صبح خواب به چشمم نیومد ،
وارد رستوران شدم و به سمت میزی که رزو کرده بودم رفتم و نشستم و منتظر موندم تا بیاد شنودی که پلیس داده بود و روشن کردم ، دقیق سر وقت اومد و به احترامش بلند شدم و تعارف کردم که بنشینه ، ممنونم که به پیشنهادم فکر کردین احساسم این بود که کلا من و فراموش کردین
_حقیقتش بعد از اون اتفاق و آشنایی من با شما اولین مردی هستین که نتونستم از خاطرم پاک کنم ، یعنی به دور از ادب هم بود که شما رو که ناجی من شدید بتونم از یاد ببرم ,
پس یعنی من برای شما فقط حکم یه ناجی رو دارم ؟!
_نه یعنی نمیدونم چی بگم ، البته این که شما من و از دست اون اراذل نجات دادید
و نمیتونم هیچ وقت فراموش کنم ، ولی شما اولین مردی هستین که به غیر محیط کارم دوست دارم بیشتر باهاشون آشنا بشم ، نمیدونم منظورم و متوجه میشید؟
بله متوجه ام پس خوشحالم که بهم اعتماد کردید ، پس از این به بعد باید بیشتر. هم و ببینیم ،
اون روز قرار گذاشتیم بیشتر هم دیگر و ببینیم ، بعد از این که رسوندمش محل کارش ، که یه شرکت کامپیوتری بود
رفتم اداره پیش سرگرد تا بتونم یه اطلاعی از نازنین دریافت کنم ، شاید هنوز عاشقش نبودم ولی احساسم میگه دوستش دارم اون الان ناموس منه ،
و اصلأ نمیتونم بی تفاوت باشم بهش
___
/نازنین/
یک هفته ای هست که من تو این خونه هستم ، کارم شده نظافت چی این خونه بی روح همه وسایلش مشکی یا طوسی
حتی دیوارها هم رنگش تیره است ، شدم زندانی قصر ارواح تمام کارها رو انجام میدم تا وقتی میاد خونه میرم تو اتاق ،
حتی از ترس اون سگش جرات ندارم برم تو حیاط ، صدای پاهاش که داشت از پله ها بالا میومد به گوشم رسید ، از ترسم که باهام کاری نداشته باشه پشت در اتاق تکیه میدم تا نتونه بیاد تو ، صدای قدم هاش پشت در متوقف شد، دستم و گذاشتم روی قلبم که داشت جنون وار میزد ،
_بیا اتاقم کارت دارم میدونم بیداری ،
به دقیقه نکشه
اصلا نمیرم خودم و میزنم به خواب ، هیچ
غلطی هم نمیتونه بکنه ، رفتم زیر پتو و خودم و زدم به خواب ، وای این یهو وحشی نشه بیاد سراغم ، به ریسکش نمی ارزه پاشو نازی بخت برگشته برو ببین چه خوابی برات دیده این دیو سیاه
با پاهای لرزون رفتم سمت اتاقش دستم و که بلند کردم برای در زدن ، با شتاب باز شد و با چشمای مثل وزقش با عصبانیت بهم نگاه میکرد ،
_بیا تو ، بشین و به سوالاتی که میپرسم جواب بده دونه دونه فقط کافیه دروغ بگی
باید امشب بری تو لونه بلکی بخوابی
نشینیدم بگی چشم
با بغض گفتم چشم
_تو واقعا ازدواج کردی ؟یعنی عقد کردی ؟
بله یعنی نه
_درست واضح حرف بزن
نامزد بودیم عقد موقت
_مدت صیغه تون تا کی بوده؟
نمیدونم
_مگه میشه ندونی ،!کی قرار بود عقد کنید ؟
تا آخر این ماه ، میدونستم تا کی مدت صیغه تموم میشه ولی یه حسی بهم میگفت این نباید بفهمه
_فردا مهمان دارم ، تو فقط وظیفه ات پذیرایی ، چند نفر میان برای تهیه غذا و نظافت ، نمیخوام فردا این شال رو سرت باشه ، در ضمن یه دست لباس مخصوص برات میارم اون ها رو میپوشی
فقط خواهش میکنم ازتون من شالم و از سرم در نیارم
_ حالا برو تا تصمیم بگیرم ، درم ببند
از اتاقش زدم بیرون و به اتاقی که بهم داده بود رفتم از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد ، وقتی از خواب بلند شدم ساعت نه صبح بود و از پایین سر و صدا میومد ، از پله ها اومدم سه چهار نفر خانم داشتن تمیز میکردن ، منم رفتم تو آشپزخونه و کمک کارگر ها بقیه کارها رو انجام دادم ساعت دو شده بود که کارها تمام شد ، در ورودی باز شد و آراد اومد تو
یه نگاه کلی به همه خونه انداخت ، یه پلاستیک دستش بود وداشت به طرف پله ها حرکت میکرد که صدام زد
_نازنین بیا بالا کارت دارم
پشتش به راه افتادم ، رفت داخل اتاقش ،
_بیا تو ، این لباس ها رو برای امشب تن میکنی ، کاری که امشب انجام میدی اینه که بساط عیش و نوش مهمون ها رو آماده میکنی
یعنی چه کاری ؟
_ صبر کن الان به طلا میگم یادت بده ، قشنگ به حرفاش گوش میکنی ، که خطا نکنی ، وگرنه بلایی سرت میارم که خدا میدونه
تو دلم گفتم مگه تو خدا هم میشناسی ، طلا رو صدا زد و گفت بهم آموزش بده ، باهر کلامی که طلا داشت میگفت ، احساس میکردم خون کمتر به مغزم میرسه ، آخه یعنی چی من باید بساط مشروب و مواد مهمان ها رو براشون آماده کنم ، هرگز این کار و نمیکنم هرگز ، با جرأت و عصبانیتی که تا به حال از خودم ندیده بودم به طرف اتاقش رفتم و بدون در زدن وارد اتاقش شدم ، همین که چشمم بهش افتاد فهمیدم چه غلطی کردم بدون در زدن رفتم داخل اتاق سریع روم و برگردوندم و از اتاق خارج شدم ، پشت در ایستادم تا پیرهنش و تن کنه ، در پشتم باز
شد و از بازو کشیده شدم داخل برم گردوند که با چشمای عصبانی وحشیش روبه رو شدم
_چه مرگت شده سرت و مثل حیوون انداختی اومدی تو
کاری که ازم خواستی رو انجام نمیدم ، حاضرم بمیرم ولی این کار و نکنم
_دوروز باهات مهربون بودم زبون در آوردی ؟ کاری و که خواستم انجام میدی، وگرنه امشب جات تو لونه بلکی ، حالا چی بازم انجام میدی یا نه؟
این کار و نمیکنی؟ومن هم کاری و که خواستی انجام نمیدم ، با تو دهنی که خوردم ، دیگه لبهام و حس نمیکردم ، ولی تا اینجا که پیش رفته بودم دیگه کوتاه نمیام
_نه زبون در آوردی ، بیا تا بهت نشون بدم حرفم یکیه پیش بلکی بهت خوش بگذره
دستم و گرفت و دنبال خودش میکشید ، رسیدم تو حیاط و ساختمون و دور زد ، هر کاری میکردم دستم از دستش خارج کنم نمیتونستم
_چیه لال شدی فکر کردی الکی گفتم از حالا تا فردا صبح مهمون سگمی
یه زنجیر گوشه لونه سگش بود من و نشوند و به سگش اشاره کرد مواظب باشه بلند نشم از ترس همه جونم میلرزید ، زنجیر برداشت اول یه ضربه با همون زنجیر به پاهای لرزونم زد که از دردش نفس تو سینم حبس شد بعد دستهام از پشت با همون زنجیر به لونه بست
_همین جا بمون تا ادب شی ، بلکی همین جا بشین پسر مواظب باش حتی تکون نخوره
یه پوزخند بهم زد و رفت ، درسته دختر آرومی هستم ولی هرگز دوست ندارم خودم زیر دست یه مشت آدم هرزه و از خدا بیخبر بندازم ، از ترس اینکه این سگه کاری باهام نداشته باشه تا حد ممکن تو خودم جمع شده بودم ، همچین بهم زل زده بود که هر لحظه از درون دلم فرو می ریخت ، پاهام و دستام بی حس شده بود از ضعف رو به موت بودم ، نمیدونم چند ساعت گذشته بود که دیگه طاقت نیاوردم و همون طور نشسته بیهوش شدم و تو عالم بیخبری رفتم
/سپهراد/
در زدم و وارد دفتر سرگرد شدم ، بعد از حال و احوال از حال نازنین پرسیدم ، ببخشید مزاحم شدم ولی جناب سرگرد اگر خبری از نازنین دارید خواهشاً بهم اطلاع بدین من واقعا دلم براش شور میزنه ، مادرش و خانواده من خیلی نگرانشیم ،
_ حقیقتش ماموریتمون یه مقدار عقب افتاده ، یعنی از طرف اونا فعلا هیچ واکنشی ندیدیم ، درباره نامزدت باید یه خبر بدی رو بهت بدم،
اتفاقی براش افتاده، چی شده
_صبور باش ، اگر انقدر نا آرومی کنی ، دیگه هیچ اطلاعی بهت نمیدم
چشم ، شما هم من و درک کنید هم فشار کاری هم نازنین و این ماموریتی که شما بهم دادین همش موجب استرس میشه برای من
_نازنین و فروختن و ما از زمانی که نازنین از اون مکانی که بوده رفته اطلاعی نداریم ، یعنی بی اطلاع کامل هم نیستیم ، تا دو روز آینده حتما ازش خبر دار میشیم ،
یعنی چی که فروختنش، پس شما این وسط چی کار
میکنید اگر بلایی سرش بیارن من چه خاکی به سرم بریزم، در اون لحظه هزار فکر منفی به مغز و روانم هجوم اورد
_اقای وحیدی آروم باشید ، اوضاع تحت کنترل ماست نترسید ما نامزد شما رو صحیح سالم انشالله تحویلتون میدیم
این باند و گروهی که ما باهاشون سر کار داریم ، خیلی خطرناک هستن و اعضای این گروه غالبا باهوش هستن ، پس ما نمیتونیم ریسک کنیم و عملیات و سریع انجام بدیم در ضمن ما منتظریم شما بتونی رابطه ای که با زیبا پیدا کردی، سریع تر صمیمی بشه و بتونی به اطلاعاتی که ممکن تو گوشیش یا تو لب تابش یا هر جای دیگه بتونه بایگانی کرده باشه برسی و به دست ما برسونی ،
چشم حتماً من کارم و درست انجام میدم
_اقای وحیدی تا زمانی که ازتون نخواستیم، اینجا تشریف نیارید، اگر کار ضروری داشتید به شماره ای که از من دارین تماس بگیرید ،
بله حتما ، ممنونم خدا نگهدار، از اداره زدم بیرون ، باشنیدن حرف های سرگرد ، دلم از قبل بی قرار تر شده بود ، سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه ،
وقتی رسیدم ، یه راست رفتم زیر زمین و شروع کردم ورزش کردن فقط با ورزش میتونستم خودم آروم نگه دارم ، سرم شده بود پر از افکار منفی ، اگر بهش دست درازی...، هزار تا اگر....
با هر مشتی که به کیسه بکس قدیمی آویزون شده از سقف زیر زمین میزدم
تو خیالم ضربه های بود که تو صورت فردی که نازنین من و خریده ، یا کسی که جرات کرده نازنین من و بفروشه تو صورت ناصر بی ناموس که نتونسته از ناموسش محافظت کنه و در آخر سیلی محکمی به صورت خودم که نتونستم از مرواریدم که پاک ترین دختر برای من بود، مثل صدف ازش محافظت کنم، اولین بار اشک هام و روی گونه ام حس کردم من سپهراد مغرور ، من کسی که برای از دست دادن لیلا به اوج عصبانیت وناراحتی رسید ولی یک قطره اشک نریخت ولی حالا برای نبودن نامزدم ، محرمم و کسی که تازه فهمیدم دوستش دارم ،اشک میریزم، بیخود کرده هر کی گفته مرد گریه نمیکنه،
خسته از یه نبرد بین خودم و احساسم بودم که تلفنم زنگ خورد ، زیبا بود ، بعد از کمی مکث جواب دادم ، الو ، سلام زیبا خانم ، یادی از ما کردی؟
_سلام آقای لطفی ، خوبین؟ بد موقع مزاحم شدم ؟
نه خواهش میکنم ، بفرمایید
_نه کاری نداشتم آقای لطفی،فقط زنگ زدم حالتون بپرسم
من از این به بعد برای شما آرشم دیگه لطفی صدام نزن
_بله چشم آرش خان
فردا میام دنبالت بریم بیرون خوبه ؟
_باشه فقط باید برم سر کار ، بعد از ساعت کاری
باشه خانم هر چی شما بگی
_وای شما خیلی خوبی ، ممنونم
پس منتظرم فعلآ
به سلامت,خدا کنه هر چه زود تر شر تو هم از سرم کم شه، وقتی آنقدر صمیمی باهاش حرف زدم حالم از خودم بهم خورد
ولی چاره چیه؟
/نازنین/
با احساس خیس شدن صورتم ،چشم هام و باز کردم ، اول تاریکی هوا بود و یک نفر که داشت دست هام و باز میکرد چشم هام بسته شد ولی حرف های دونفر که داشتن با هم حرف میزدن و میفهمیدم
+آراد *** آخه این چه کاری بود با این دختر کردی بیا ببرش تو فشارش و بگیرم
_حقش بود میخواست به حرفم گوش کنه
با سوزشی که روی پوستم حس کردم چشم باز کردم و یه مرد غریب بالای سرم دیدم ،
کنارم روی مبل یه مرد نشسته بود ،
تا دید دارم نگاهش میکنم ، یه نگاه بهم کرد و گفت:
+معلومه از اون دختر های نترس و لجباز هستی ، درست نمیگم ؟
باید جواب میدادم اگر قراره سرنوشت من کنار همچین ادمهای پستی باشه پس نباید در مقابلشون کوتاه بیام ، حتی اگر جونمم از دست میدادم ،
+اراد فکر کنم با کاری که باهاش کردی ، لال شده ،
_حقشه دختره نفهم ، کم پول بالاش ندادم که بخواد از دستوراتم سر پیچی کنه ، این کار و کردم که ادب شه
+میگم من بالاتر از پولی که بابتش دادی میپردازم ، این و بده من
اینا دارن راجب من حرف میزنن مثل یه تیکه شی دارن معاملم میکنن ، چی میگی برای خودت ، پارچه ام که دارین معامله ام میکنید ، در ضمن من حرف زور و نمیپذیرم ، شده به قیمت از دست دادن جونم باشه ، من تو سری خور نیستم ، من هرز نیستم که هر کاری خواستین سرم در بیارید ،
سوزن سرم و با شدت از دستم کشیدم ، که خون از دستم جاری شد ، خواستم از جام بلند شم که چشمام سیاهی رفت و دوباره نشستم
+چی کار میکنی دختر نفهم ، رگ دستت و پاره کردی ،
دست خودمه ، به شما ربطی نداره اصلا میخوام بمیرم ، صدای آراد بلندشد
_ دستت و بده دکتر ببینه چی کار کردی با خودت تا بعداً واقعاً زبونت و ببرم که دیگه نتونی ، زبون درازی کنی ، فکر نکن دکتر آوردم بالا سرت دلم به حالت سوخته نه ، من حالا حالاها باهات کار دارم
وقتی دید به حرفاش گوش نمیکنم ، دستم و محکم گرفت تا اون مرده که میگفت دکتره معاینه کنه، دستم غرق در خون بود ، کیف شو باز کرد و بعد از معاینه گفت:
+ سطحی آسیب دیده و رگ پاره نشده ، دختر جون مواظب باش، زبان سرخ سرسبز میدهد بر باد ، آراد میشه یه لیوان چای برام بیاری؟
_تو چقدر چای میخوری بابک نترکی
وقتی آراد رفت بیرون ، دکتر نگاهی بهم کرد و گفت
+آراد خیلی کله خرابه ، مواظب باش با زبونت و لجبازی کردنت کار دسته خودت ندی ، من حواسم بهت هست ، نگران نباش ، به شرط اینکه سر به سر این سگ اخلاق نزاری ،
من نیاز به مواظبت شما ندارم ، اصلا نیاز به هیچ مذکری ندارم ، خودم از پس خودم بر میام
+خود دانی ، از من گفتن ، دلم به حالت سوخت ، ولی من وظیفه ام حکم میکنه حواسم بهت باشه ،
امیدوارم هوشت هم مثل زبونت تیز باشه
وقتی این حرف و زد عمیق به چشمهاش نگاه کردم که آهسته لب زد ، پلیسم ، تا اومدم حرف بزنم دست گذاشت روی بینیش
+آروم باش ،
همون موقع آراد اومد که دکتر ایستاد و گفت:
+ آراد جان باید برم ولی فردا میام برای معاینه
با رفتنش ، تو بهت و ناباوری به در خیره شده بودم یعنی خدا داره کمکم میکنه ، خدایا شکرت ، اگر دروغ گفته باشه چی ؟اصلا دلیلی نداره بخواد دروغ بگه ,فردا که اومد حتماً ازش هرچی سوالی دارم میپرسم ، از شوق و خوشحالی خواب به چشم هام نمیومد، خدایا شکرت خدایا کمکم کن بتونم سر بلند از امتحانت بیام بیرون ،
/سپهراد/
رفتم یه دوش گرفتم تا یه کم سر حال بشم ، باید سریع تر با این دختره صمیمی بشم و بتونم کار وتموم کنم ، خسته شدم از این زندگی پر تلاطم ، از پله ها اومدم پایین که دیدم مادرم و ستاره نشستن کنار هم و دارن حرف میزنن، تا چشمشون به من خورد سکوت کردن ،دلم خواست یکم سر به سر خواهرم بزارم ، طفلک از اون موقع که اومده ایران فقط ناراحتی دیده، ستاره کی برمیگردی سر خونه زندگیت ، نزدیک یک ماهه که اینجایی ، بیچاره شوهرت که تنها فرستادیش اونور ، من اگر جای اون شوهرت بودم ، طلاقت میدادم ،
_وا مادر این چه حرفیه ، دخترم جاش رو چشمامه ، این حرف ها رو نزن روحیه ستاره ضعیف شده به دل میگیره
+مامان جون نمیخواد از من دفاع کنی من خودم یه زبون دارم و چهل متر بچه زبون ، داداشی خدا رو شکر تو شوهرم نیستی ، بعدشم من جات و تنگ نکردم
اصلا دیگه میخوایم بیایم ایران زندگی کنیم ،
یا خدا نزن این حرف و که الان سکته میکنم ،
_سپهراد مادر بیا بشین میخوام یه خبر خوب بدم ،
+مامان اصلا خبر خوب و نده بهش ، لیاقت نداره که دایی بشه
چی گفتی ؟!
_داری دایی میشی مادر ، خدا بعد این همه اتفاق داره بهمون یه امید زندگی میده
الهی داداش فدات شه رفتم به آغوش کشیدمش و بوسیدمش ،
بهت بگما اسمش و خودم میزارم
حالا دختر یا پسر؟
+هنوز که زوده داداش، تازه دوماه باردارم
حالا هرچی وقتی فهمیدی چیه من اسمش و میزارم
+باشه داداشی هر چی تو بگی
کلی سربه سر ستاره گذاشتم و اونشب هم گذشت ،
ساعت و نگاه کردم چهار بعد ازظهر بود حاضر شدم و رفتم دنبال زیبا
الو زیبا خانم بنده رسیدم ، منتظرتم
تماس و قطع کردم و منتظرش موندم ،
حدود بیست دقیقه شده بود ولی خبری نبود، پس چرا نمیاد ،
دوباره تماس گرفتم که دیدم داره میاد تماس و قطع کردم ،
_سلام شرمنده معطل من شدی
نه عزیزم اشکالی نداره ، خب خانم شما امر کن کجا بریم
_هر جا که شما بگی ولی من نهایتاً سه ساعت دیگه باید خونه باشم
پس بیا بریم یه بستنی بزنیم ،
موافقی؟
_عالیه من عاشق بستنیم ، راستش یه موضوعی هست میخوام بهت بگم
بفرما
_ آقا آرش شما واقعاً من و میخواهید ،
یا فقط در حد یه دوستی؟
من اهل دوستی با دختر نیستم ولی چون به هم شناخت پیدا کنیم ، به این صورت باهم در ارتباط هستیم ولی اگر تو بخوای میام خواستگاری من دوست دارم هر چه زود تر این ارتباط و رسمی کنم
_چطوری انقدر زود بهم پیشنهاد دادی ؟
خودمم نمیدونم ولی کار دل دیگه کاریش نمیشه کرد ، خب سوال بعدی
_سوال ندارم ولی یه درخواست دارم ،
میشنوم
_پنج شنبه به مناسبت موفقیت شرکت تو یکی از پروژه هاش جشن گرفته ، میخوام باهام بیای
واگر قبول نکنم ونیام و نزارم تو هم بری چی پیش میاد
_من که اجازه نگرفتم از شما گفتم شماهم همراهیم کنید
پس نمیام
_چرا اذیت میکنی ،
وقتی قبول کردی باهم آشنا بشیم پس من و به عنوان مرد زندگیت انتخاب کردی پس باید برای رفتن به این مهمانی ها ازم اجازه بگیری
_یعنی تو آنقدر دوستم داری که برام غیرتی بشی و نزاری تو این مهمونی ها تنها شرکت کنم ،
بله من دوستت دارم زیبا ، به خاطر همین منم باهات میام مهمونی تا تنها نباشی
_وای ممنونم ,حقیقتش منم احساس میکنم دوستت دارم
تو دلم گفتم غلط کنم دوستت داشته باشم ، کی میشه شر این از سرم کم بشه ولی ظاهرم و حفظ کردم ، به روش یه لبخند زدم و ماشین پارک کردم ، بفرماید خانم خانما ،
با صدای آراد که داشت سر یه نفر داد میزد از خواب بیدار شدم ، تمام تنم کوفته بود مخصوصا کتفم ، از جا بلند شدم و یک راست رفتم حمام ، بوی لونه اون سگ و گرفته بودم حالم داشت بهم میخورد ، خدا رو شکر دو سه دست لباسی که این جا بود پوشیده بود ، از حمام اومدم بیرون دنبال شالم گشتم ولی نبود ، مجبور شدم حوله ای که برای خشک کردن صورت بود و بردارم و دور موهام بپیچم ، از پله ها آهسته اومدم پایین که دیدم آراد داره با تلفن صحبت میکنه ولی متوجه من نشد ، دوست داشتم بدونم چی میگه ، همون جا ایستادم و گوش دادم
_یعنی چی ، اون پسر رو میخوای بیاری مهمونی مگه تو میشناسیش اصلا ،
_پس مسئولیتش پای خودت زیبا ، فعلآ
گوشی رو قطع کرد و با ناراحتی به صفحه اش زده بود
_چیه دوساعت داری من و نگاه میکنی
، بیا بشین کارت دارم
آهسته به طرفش رفتم روبه روش روی مبل نشستم
اصلأ حوصله ندارم فقط برای پنج شنبه قراره باهم بریم مهمانی ، بدون چون و چرا راه میفتی دنبالم ، یه نفر میاد سر و وضعت و مرتب کنه
ولی من نمیام ، اصلا اومدن من چه لزومی داره؟
_چقدر لجبازی تو ، حرف مفت نزن، الانم دکتر میاد ببینه دیگه مشکلی نداری
اگه به من بود که آنقدر میذاشتم
تو لونه سگ بمونی تا زبونت از کار بیفته ولی
حیف که بابک پیدات کرد و نذاشت، حالا هم پاشو یه فکری برای نهار کن من گشنمه
رفتم سمت آشپزخونه و شروع کردم به جمع و جور و کتلت درست کردن ، میز و آماده کردم وصداش زدم برای نهار که همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد و رفت در و باز کرد بعد از چند دقیقه با دکتر اومدن تو آشپز خونه , از دیدنش خوشحال بودم ولی به روی خودم نیاوردم و به یه سلام کوتاه اکتفا کردم ولی دکتر شروع کرد به حرف زدن
+به سلام نازنین خانم بهتری؟ چه بوی خوشی من که گشنمه آراد خان تو رو نمیدونم
_بیا بخور بابک ، آنقدر زبون نریز
داشتم از آشپز خونه میومدم بیرون که آراد گفت:
_کجا میری؟
دارم میرم بیرون بشینم، شما راحت باشید غذا که میل کردین میام جمع میکنم
_بشین بخور ، تو چطوری زنده ای از روزی که اومدی اینجا ندیدم درست و حسابی غذا بخوردی ، بشین زود باش
با تعریف دکتر نهار و خوردیم تموم شد،گوشی آراد زنگ خورد و رفت جواب بده
،
+بهتری ؟
خوبم ممنون،میتونم یه سوال بپرسم
+اجازه بده الان آراد میره بیرون ، بعد هر سوالی داری بپرس
از کجا میدونی؟
+صبر کن
_نازنین ، من برام کار پیش اومده دارم میرم تا یک ساعت دیگه خونه ام ، بابک پاشو بریم
+من که هنوز نازنین و معاینه نکردم
_نازی حالش از من و تو هم بهتره لازم نکرده، پاشو
+باشه بریم
دکتر یه چشمک زد و لب زد منتظرم باش ، اینم دیوونست داره میره بعد میگه منتظرم باش ، صدای بهم خوردن در اومد
فهمیدم رفتن نیم ساعتی از رفتنشون گذشته بود که صدای تق در ورودی اومد
باترس برگشتم که دیدم دکتره از دیدنش تعجب کردم ، شما چطوری اومدی تو ؟
+ما اینیم دیگه ، ببین من زیاد وقت ندارم
فقط باید بهت بگم که ما مواظبتیم در ضمن این گلسر و بگیر ببند به موهات به هیچ عنوان هم از موهات بازش نمیکنی
برای پنجشنبه هم با اراد میای مهمانی ، بازم تاکید میکنم اون گلسر و از سرت باز نمیکنی ،
+اگر کسی رو آشنا دیدی اصلا به طرفشون نمیری ، چون ممکنه کار ما رو خراب کنی ، مواظب خودتم باش ، منم حواسم بهت هست ، حرفام یادت نره خدا نگهدار
با رفتنش ، حسابی به فکر فرو رفتم گلسری که بهم داده بود و نگاهی انداختم قشنگ بود ولی چرا انقدر تاکید داشت به سرم بزنم ، خدایا خودم و بهت میسپارم مواظبم باش،
/سپهراد/
روز مهمانی رسید ، قرار بود من برم دنبال زیبا و باهم بریم تمام گزارش های دیدارم با زیبا رو برای سرگرد مکتوب ارسال کرده بودم و با پیک یک دست کت و شلوار پیراهن و یک جفت کفش برام فرستاده بود و گفته بود حتماً برای مهمانی همین ها رو استفاده کنم ، آماده شدم و رفتم دنبال زیبا ، یه همراهش زنگ زدم و بعد چند دقیقه اومد ، اوه خانم چه به
خودش رسیده ، دستش یه ساک و یه کیف لب تابم بود ، وسایلش و گذاشت صندلی عقب و خودشم نشست جلو ، به به ببین خانم چه کرده ، به نظرت آرایش صورتت یکم زیاد نیست ،
_اولا سلام آرش خان خودم ، دومٱ داریم می ریم مهمونی ، باید یه فرقی با تیپ کارمندیم داشته باشم دیگه
آخه اینجوری که تو پاشدی اومدی میترسم بدزدنت، بعدشم چقدر وسیله با خودت آوردی ، لب تاب برای چیه دیگه؟
_نترس من برای خودتم ،لب تاب برای یکی از همکارام ،
تو فکر این بودم که چطوری میتونم اطلاعات این لب تاب و بدست بیارم ،
رسیدیم به یه باغ بزرگ ماشین و پارک کردم
_میگم سپهراد یعنی تو پارکینگ سرویس بهداشتی هست ،
اجازه بده از نگهبانی سوال بپرسم ،
رفتم سمت نگهبانی ازش پرسیدم که خدا رو شکر سرویس داشت ، میگم جای پارک کمه ، تو برو من پارک کنم و وسایل و بردارم بیام دنبالت ،
_باشه پس من برم کارم عجله ای
خدایا شکرت ، یه مقدار که دور شد سریع لب تاب در آوردم و روشنش کردم خدا کنه رمز نداشته باشه ، تا سیستم اومد بالا دل تو دلم نبود کل وجودم عرق کرده بود ، وای خدایا رمز نداره ، رفتم تو سیستم و چند تا پوشه ذخیره شده بود گوشیم و برداشتم و پوشه ها رو باز کردم و از همشون عکس انداختم کارم ده دقیقی زمان برد دوباره سیستم و بررسی کردم ولی به جز این چند تا پوشه چیزی ذخیره نشده بود ، سریع خاموشش کردم و گذاشتم تو کیفش و وسایل برداشتم و راه افتادم سمت زیبا که دیدم کارش تموم شده داره میاد سمتم
با هم به سمت ورودی باغ حرکت کردیم ، که دیدم یه کارت از کیفش در آورد
این چیه؟
_اگر کسی این کارت همراهش نباشه راه نمیدن
او کی ، به ورودی که رسیدم بعد از نشون دادن کارت وارد شدیم ،
_من برم رخت کن لباس هام و عوض کنم بیام ،
باشه من سر یکی از همین میز ها میشینم منتظرتم ، یکی از میز هایی رو انتخاب کردم که به همه جا مشرف باشم ، هنوز شلوغ نشده بود و راحت جام و انتخاب کردم ، موزیک کلاسیکی در حال پخش بود ، محیط باغ و به صورت خیلی زیبایی تزئین کرده بودن، حتی جایگاه برای سخنرانی ، داشتم به دیزاین باغ و اطرافش نگاه میکردم که دیدم زیبا با یه مرد درشت هیکل داره صحبت میکنه و کیف لب تاب و داد بهش تنها کاری که کردم با گوشیم یه عکس ازشون گرفتم ، بعد از تحویل کیف به اطراف نگاهی انداختم تا چشمش به من افتاد به سمتم اومد ، هرچی نزدیک تر میشد متوجه باز بودن بیش از حد لباسش میشدم ، برای من ذرهای اهمیت نداشت ولی به خاطر حفظ ظاهرم تو نقشی که دارم بازی میکنم بهش اخم کردم و گفتم :این چه لباسیه تنت کردی ، هیچی نمیپوشیدی سنگین تر بودی ، حالا هم پاشو برو مانتو تنت کن یه چیزی هم بنداز
سرت ،
_یعنی چی ؟به اطرافت نگاه کن ببین خانم های دیگه وضع لباسشون از من خیلی بد تره ، ومن قبل از آشنایی با شما تو مهمانی ها همین طوری تیپ میزدم ، پس اگر من و دوست داری باید من و همین جوری بپذیری ،
مجلس شلوغ شده بود ، هرکس تو حال و هوای خودش بود،اهنگ شادی زدن و چند نفری مشغول رقص و پایکوبی بودن ،
_ آرش جان میای بریم پیش رئیس شرکت ،
مجلس و اونها گرفتن پس باید ایشون تشریف بیارن برای خوش آمد گویی ،
_وای امشب چقدر بدقلقی میکنی،اون هیچ وقت نمیاد تک تک به مهمان ها خوش آمد بگه ، ولی وقتی میخواد سخنرانی کنه به همه خوش آمد گویی میکنه حالا راضی شدی ، میای یا تنها برم
پاشو بریم ، ببینم این رئیس جنابعالی کی هستن ، وقتی روبه روی رئیس شرکت قرار گرفتم یه پیرمرد هفتاد ساله بود که زیبا آقا خطابش کرد و من و بهش معرفی کرد
_سلام آقا ، امیدوارم در همه پروژه هاتون موفق باشید ،
+به سلام زیبا خانم بهترین کارمند شرکت من ، میشه این آقا رو معرفی کنی؟
_بله حتما ایشون اقا آرش نامزدم هستن
+پس چرا تا الان نگفته بودی؟
_چون هنوز به طور رسمی نامزدیمون و اعلام نکردیم
سلام از آشناییتون خوشبختم ، سری تکون داد و یه نگاه بهم انداخت
+از دیدارتون خوشبختم مرد جوان
روزی که قرار بود به جشن بریم ، صبح آراد گفته بود یه خانمی میاد برای آماده کردن من،
_نازنین ، نازی بیا
اومدم پایین که دیدم یه خانم با آرایش غلیظ کنار آراد ایستاده ، وقتی من و دید یه پوزخند زدو پشت چشمی نازک کرد و با حالت عشوه رو به آراد گفت:
+عزیزم ، جدیدا با بچه ها میپلکی ؟
_حرف مفت نزن شیلا کارت و انجام بده برو
+باشه عزیزم هر چی تو بگی
حالم ازش داشت بهم میخورد ، آخه دختر و انقدر جلف بازی ، صورتم از حالت چندشی که بهم دست داده بود جمع شده بود ، روبه آراد گفتم : ایشون میخوان چه کاری انجام بدن
+کوچولو چرا از آراد جون میپرسی از خودم بپرس ،
من باشما حرفی ندارم ، چشم دوختن به آراد که خودش بگه
_میخواد به سر و وضعت برسه برای شب
من سر و وضع ام هیچیش نیست ، اگرم میخوای گیر بدی آرایش کنم و موهام و درست کنم هرگز این کار و نمی کنم حاضرم دوباره برم تو لونه سگ پس اگر میخوای بیام دست از سرم بردار ، در ضمن لباس باز هم نمیپوشم
_یعنی امشب من بلایی سرت در بیارم تو مهمونی که قدر این جا رو بدونی ، شیلا تو هم گورتو گم کن
شیلا با یه بغض ساختگی از خونه زد بیرون ،
_بیا این دو دست لباس و باز کن ببین کدوم و میخوای ، چون میدونستم امل بازی در میاری جفتش پوشیده است تا ساعت پنج حاضر میشی، بشه پنج و یک دقیقه ، قید مهمونی رو میزنم و همین جا بلایی سرت میارم که با دستای
خودت ، خودت و بکشی ، شیر فهم شدی
متوجه شدم ولی قبل از این که برم حاضر شم بهتون بگم که، حاضرم امل باشم ولی کثافتی مثل تو امثال تو نباشم ، با لگدی که به پهلوم زد نفسم برای چند لحظه بالا نیومد،
_فقط تا پنج
این و گفت و از در زد بیرون ، آروم آروم از جام بلند شدم با کمک گرفتن از نرده لباس ها رو روی شانه ام انداختم و رفتم تو اتاقم ، راحت نمیتونستم نفس بکشم ، ولی چاره ای نبود باید حاضر میشدم ، اگر دکتر نگفته بود بیا مهمونی هرگز به حرف این نامرد گوش نمیکردم ، یه کت شلوار خیلی شیک به رنگ یاسی همراه با یه شال حریر هم رنگش ، و یه پیراهن بلند گیپور مجلسی تمام کارشده ، ولی من همون کت و شلوار و ترجیح دادم ، وقتی لباسم و از تنم در آوردم که حاضر بشم دیدم پهلوی سمت چپم کبوده خیلی درد داشتم موهام و بافتم و همون گل سری که دکتر داده بود و به بافت موهام زدم ولی از ترس اینکه آبروی من و لکه دار کنه سر ساعت 4:30دقیقه آماده شدم ، رفتم پایین و منتظرش نشستم ، ساعت پنج اومد و خودش حاضر بود ،
من آماده ام ، با حرف زدن من به خودش اومد و به سمت در حرکت کرد منم پشتش راه افتادم ، بعد چند هفته تازه دارم رنگ آسمون و میبینم ، مسیری طولانی را طی کردیم ، وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و به سمت باغ حرکت کردیم ،
_هر کجا که من بودم همون جا هستی ، هر چی که گفتم گوش میدی ، نوشیدنی که من میگم مصرف میکنی
باشه ، با نشون دادن کارتی به نگهبان وارد باغ شدیم شلوغ بود یه عده داشتن وسط میرقصیدند ، باهم داشتیم به طرف یکی از میز ها میرفتیم که سنگینینگاه یه نفر و روی خودم احساس میکردم ، هر چی به اطرافم نگاه میکردم ولی نمیتونستم تشخیص بدم کسی داره نگاهم میکنه ، خیلی معذب بودم
واقعاً من بین این آدم ها چکار میکنم ، چرا سرنوشتم باید اینطوری رقم بخوره ، همون لحظه با یاد مادرم دلم فرو ریخت ، بغض گلویم را میفشرد ، کاش یه آشنا میدیدم حتی حاضر بودم ناصر و ببینم من بین این همه آدم غریب بودم ، یا امام رضا کمکم کن امشب رها بشم ، با صدای آشنایی از درد و دل کردن با خود تنهاییم دست برداشتم و سر بلند کردم که با دیدن ، اون پیر کفتار ترس تمام وجودم و فرا گرفت، زبونم بند اومده بود
+به ببین کی این جاست ، آشنای غریب ،
ببینم با آراد بهت خوش میگذره ؟
سکوت کرده بودم و اصلأ جوابش و ندادم
_خجالت میکشه آقا ، من که نمیزارم بهش سخت بگذره ،
متاسفانه سر همون میز کفتار پیر نشستیم ،
/سپهراد/
نشسته بودیم ولی نمیتونستم از اون پیرمرد چشم بردارم یه احساس تنفر عجیبی نسبت بهش داشتم ، یه مرد جوان همراه با یه دختر که نسبت به دختر ها
و زن هایی که این جا هستن ظاهرش پوشیده بود حتی شالم سرش بود ، ولی چهرش مشخص نبود خیلی دوست داشتم صورتش و ببینم ، کشش عجیبی برای دیدنش داشتم، ولی روی صندلی نشست که پشتش به من بود ،
_میگم آرش من برم با چند تا از دوستام سلام و احوالپرسی کنم
میخوای من و تنها بزاری؟
_اگر دوست داری همراهم بیا که با همه اشنات کنم
به خاطر کنجکاویم درباره اون خانم همراهش پاشدم ، با چند تا خانم و آقا آشنا شدیم تا دوباره من و برد سمت همون میز ، وقتی روبه روی اون خانم قرار گرفتم ، از شدت تعجب و حیرت چند بار دهنم باز و بسته شد حتی خودش هم همین طور ، تا اینکه
تا اینکه با صدای یه مرد به خودمون اومدیم
+به به ببین کی این جاست زیبا خانم خوبی شما ، آراد جان خوبی نازی خانم ما چطوره بهتری دختر خوب؟
خوبم
گنگ بودم ، نازی این جا چیکار میکنه ؟ چقدر لاغر تر شده !مگه مریض بوده ؟! چشماش چقدر غم داره ،نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم ، که دوباره همون مرد من و مخاطب خودش قرار داد
+من تا حالا شما رو زیارت نکردم ، میتونم بپرسم ، افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم ؟
_دکتر، آرش جان نامزد بنده هستن
+کی نامزد کردی که ما بیخبریم زیبا جان
_هنوز رسمی نشده ،
_مبارکه ، خوشحالم از آشناییتون آرش خان
با دیدنش انقدر تو شک بودم که دیگه متوجه اطرافم نبودم ، انگار تمام دنیا رو بهم دادن ، تا اومدم به خودم حرکت بدم برم طرفش ، دکتر اومد و من و از شک در آورد
وقتی اون زن گفت نامزدم ، عرق سردی تمام وجودم و گرفت ، احساس کردم تمام تنم یخ بسته ، اصلا سپهراد اینجا چیکار میکنه ؟چرا بهش میگه آرش
با دقت بیشتری نگاهش کردم سپهراد من چشماش قهوهای بود ولی این چشماش سبزه ، سپهراد من موهاش مشکی بود ولی این قهوهای روشنه ، پس اون نیست، نمیدونم ،نمیدونم ، وای خدا
از افکار خودم مطمئن نبودم ، یه عالم علامت سوال دور سرم میچرخید !!!
ممنونم آقای دکتر ، ظاهرم و حفظ کردم نباید میزاشتم ماموریت خراب بشه سرگرد روی من حساب باز کرده ، دیگه حتی کوچکترین نگاهی به سمت نازنین انداختم ،با صدای زیبا به خودم اومدم
_میگم آرش جان من برم بایکی از همکارانم کار دارم شما پیش بقیه مینشینی یا میری جای قبلی؟
من همین اطرافم شما برو کارت تموم شد بیا پیشم
_باشه عزیزم
وقتی رفت من روبه بقیه کردم و گفتم با اجازه منم برم یه مقدار قدم بزنم ، طوری که زیبا متوجه نشه آروم پشتش به راه افتادم تا ببینم چیکار میکنه ، یه مقدار که از جمعیت و محیط جشن دور شد ، پشت ساختمانی نیمه کاره حرکت کرد ، صداش شنیدم که داشت با یه زن دیگه صحبت میکرد ،
_امشب باید کار و تموم کنید ، اون ناصر
و زنشم بندازید تو دره ، دیگه باهاشون کاری نداریم ،
+باشه حتما ، زیبا این پسره که با تو اومده ، واقعا نامزدته؟
_نه ولی میخوام بیارمش تو گروه اون فقط یه طعمه است
+خوبه آفرین پس هنوز زیبای خودمونی
با قرار گرفتن دستی روی شونم برگشتم ، که همون دکتر ودیدم که به حالت سکوت دستش گذاشته بود رو بینیش
غم چشمان تو
5
دستش و به حالت سکوت روی بینیش گذاشت و دستم و گرفت من و دنبال خودش کشوند ، به مقدار که دور شدیم
گفت :
_تو عقل تو سرته چرا دنبالش راه افتادی ، ها اگر متوجه میشد میخواستی چی کار کنی؟
به شما چه ارتباطی داره ، میخوام بدونم نامزدم چی کار میکنه
_من نفوذیم ، پلیسم ، نگران نباش جزو این آدم ها نیستم
از کجا باید اطمینان پیدا میکردم که پلیس باشه به خاطر همین بازم الکی خودم و به نفهمی زدم تا شک نکنه ، آفرین منم کارگاه گجتم ، صورتش برافروخته شده بود
_من باهات شوخی ندارم آقای وحیدی ، البته سپهراد وحیدی
وقتی اسمم و از زبانش شنیدم اطمینان پیدا کردم که واقعاً پلیسه ،
من معذرت میخوام
_بیا سریع بریم تو جمع تا کسی شک نکرده
صبر کن الان اینا حرف هایی زدن که من حتما بایدبه سرگرد اطلاع بدم
_همه اون حرف هایی که زدن رو خود سرگرد شنیده
چطوری ؟
_بعدآ خود سرگرد بهت میگه ، درضمن نزدیک نازنین نشو و زیاد بهش نگاه نکن ، موقعیت خوبی نداره، من خودم مواظبشم نگران نباش
دیگه وارد محیط جشن شده بودیم ، و مثلاً داشتیم باهم گپ میزدیم ،
_به زیبا خانم عجب یاری برگزیدی ، کلی با هم رفیق شدیم
با حرف زدنش برگشتم به عقب که دیدم ، زیبا پشتم ایستاده ، یه خنده بهش کردم که گفت :
+پس چی فکر کردی دکتر ، آرش بهترین مرده روی کره زمینه ، بهترین
از تملق و چاپلوسی دروغیش حالم داشت بهم میخورد در اصل دیگه تحمل کردن اون فضا برام خیلی سخت بود ، چشم چرخوندم و نازی رو دیدم که داره نگاهم میکنه ، ازش چشم برداشتم و در جواب زیبا گفتم ؛شما لطف داری زیبا جان اگر میشه بریم بنشینیم
دکتر چشمکی زد و از ما دور شد
کی میریم ؟من خسته شدم
_وای آرش هنوز شام نخوردیم چقدر عجله داری بیا بریم بشینیم پیش آراد اینا من هنوز با اون دختری که همراهش بود آشنا نشدم
نمیتونستم از اون مرد که خیلی شبیه سپهراد بود چشم بردارم ، از اون موقع که اومده بودیم من لب به هیچ چی نزده بودم ، گلوم خیلی خشک شده بود ، سر میز انواع نوشیدنی ها بود ، دست دراز کردم که یکی از جام ها رو بردارم که صدای آراد کنار گوشم بلند شد
_ نمیخوای که امشب مست بشی؟
با تردید نگاهش میکردم که یه لیوان آب بهم داد
_بیا این و بخور ،اونی که تو برداشته بودی مشروب بود
از فکر اینکه میخواستم اون اشغال و بخورم چندشم شد ، آبی که بهم داد و جرعه جرعه خوردم ، که دیدم همون زنه با همون مرده که شبیه سپهراد منه دارن میان سر میز ما ، وقتی کنار ما نشستن ،
_خیلی خوشگلی دختر ، آراد عجب دختری انتخاب کردی اصلا فکر نمیکردم ، یه دختر محجبه انتخاب کنی
+من همیشه خوش سلیقه بودم ، زیبا
جان ، البته هیچ دختری هم نمیتونه دست رد به من بزنه میدونی که چی میگم
_خودت و خیلی دست بالا نگیر لطفاً
احساس میکردم بین این دوتا چیزی هست که انقدر حرص تو کلام هردو شون موقع حرف زدن پیدا بود ، بعد از مدتی که دیگه حرف زدن بین این دوتا که دیگه داشت به دعوا ختم میشد ، شام و آوردن ،
_نازی جان چی میخوری برات بریزم
این چرا یهو مهربون شد !!!
_اجازه بده برات جوجه بزارم و کوبیده
تا خواستم بگم من جوجه نمیخورم بشقابم و پر کرد از جوجه و کوبیده ، این همه انواع غذا چیدن ، بعد این فقط گیر داده به جوجه و کوبیده ، رو بهش گفتم من میل ندارم ممنون اگر میشه یکم سوپ بهم بده وقتی غذام و خوردم ، رو به آراد گفتم ، من باید برم سرویس
_صبر کن باهم بریم
باید یه فکری میکردم ، میخواستم فرار کنم ، تحمل این قفس و دیگه نداشتم ، اگر امشب میمردم هم باید خودم از دست این آدم نجات میدادم ، بلند شدم که برم ، دستم و گرفت ، که مثل برق گرفته ها دستم و سریع از دستش خارج کردم نمیدونم چرا سریع به اون مرد شبیه سپهرادم نگاه کردم که ببینم عکسالعملش چیه ، نگاهش به دستم بود و رگ پیشونیش برجسته شده بود
خودم میرم ممنون ، الان برمیگردم
_سریع برگرد
وقتی دستش و گرفت انگار گلوی من و فشردن ، که نازنین خودش سریع دستش و از دست اون اشغال در آورد و راه گلوی منم باز شد ، خیلی بد یه مرد تو این موقعیت قرار بگیره ، با رفتن نازنین ، منم دیگه نتونستم چیزی بخورم ، یادم اومد که از جوجه بدش میومد ، این که چیزی نخورد ، یه وقت ضعف نکنه، اون لحظه دوست داشتم ، خودم با دستای خودم لقمه دهنش بزارم ، اگر از این وضع نجات پیدا کنیم ، دیگه نمیزارم لحظهای ازم دور بشه ، با هر قدمی که از میزمون دور میشد دل شوره من بیشتر چرا انقدر سخت راه میره ، احساس میکنم با راه رفتن داره رنج میکشه
به سرویس که رسیدم ، یه آب به سر و صورتم زدم ، تا از التهاب و دردم کم کنم ، با هر قدمی که بر می داشتم پهلوم تیر میکشید ، ولی نباید مانع رفتن من از این جا بشه ، از سرویس اومد بیرون یه نگاه به اطراف انداختم دیدم کسی متوجه من نیست ، از گوشه دیوار که با بوته های گل تزئین شده بود و یه راه تاریک اون طرف بوته ها درست شده بود ، خودم کشیدم طرف تاریکی و یواش یواش قدم برداشتم ،زیر لب فقط اسم خدا رو صدا میزدم،
کم کم رسیدم به نگهبانی ، تو تاریکی نگاهی به پنجره اتاقم انداختم که دیدم دارن غذا می خورن ، به صورتی که خیلی عادی از روبه روی اتاقک رد شدم و وارد محیط پارک ماشین ها شدم ، به اطرافم نگاه کردم دیدم کسی نیست ، قدم هام و تند کردم و از بین ماشین ها به جاده رسیدم، مجبور
بودم پیاده این مسیر و طی کنم ، تا الان که خدا یارم بوده ،
یه دفعه این پسره آراد بلند شد و گفت :من برم دنبال نازی، وقتی رفت ، دلم شور افتاد
_میگم آرش من امشب میخوام برم خونه دوستم صبا تو میخوای برو من با صبا میرم
باشه پس من برم خیلی خسته شدم
_هنوز رئیس سخنرانی نکرده صبر کن بعد برو
از طرف من عذر خواهی کن من دیگه باید برم ، خداحافظ
_ممنون عزیزم که به خاطر من اومدی
اول به طرف سرویس رفتم ولی هرچی گشتم نه خبری از نازنین بود نه آراد ، این طرف و اون طرف گشتم نبودن ، به طرف پارکینگ رفتم ، که چشمم به آراد خورد که سوار یه ماشین شد و با سرعت حرکت کرد منم وقت و تلف نکردم و سریع سوار ماشین شدم و از پارکینگ خارج شدم و پشت سرش به راه افتادم ،
دیگه داشتم از حال میرفتم ، باید برم باید نجات پیدا کنم ، تاریکی شب هم مانع نمیشه تا من رها نشم ، تو حال و هوای خودم بودم که نور ماشینی جاده رو روشن کرد ، با روشنایی جاده حقیقتا پشتم لرزید برای اولین بار از روشنایی ترسیدم ، بر نگشتم ، ولی قدم هام از ترس سرعت گرفت ، فقط میدویدم ، درد معنا نداشت خستگی معنا نداشت فقط رهایی ، ماشین از کنارم سرعت گرفت و جلوی پام ترمز زد ، بر خلاف ماشین از سمت دیگه شروع کردم دویدن که صدای قدم هایش که پشت من میدوید به گوشم میرسید سراسیمه خودم و به سمت بیابانی که کنار جاده بود کشیدم ، در حین دویدن پشت سرم نگاه کردم که پام به سنگی گیر کرد و افتادم
_فکر کردی ، میتونی از من فرار کنی دختر نفهم
کتف و گرفت و منو سمت خودش برگردوند ،خیمه زد روم و تو صورتم نعره کشید
_میخوای همین جا توی همین بیابون ، کاری باهات کنم که از ترس بمیری و جسمت بشه طعمه حیوون های بیابون
هنوز جملش کامل نشده بود که از روم پرت شد اون طرف ،
با سرعت میرفت که پیچید تو جاده و ایستاد ، وقتی دقت کردم دیدم نازنین داره برخلاف ماشین او اشغال می دوید و رفت به سمت بیابون کنار جاده و آراد هم مثل گرگ زخمی پشتش میرفت اصلأ متوجه من نشده بودن ، منم وقت و تلف نکردم و پشتشون رفتم ، نازی افتاد و اون عوضی هم نعره میکشید ، از پشت آروم بهش نزدیک شدم ، دستام و قلاب کردم انداختم
دستام و قلاب کردم و انداختم دور گردنش و کشیدمش کنار ، جنون بهم دست داده بود ، آنقدر زدمش که بیهوش شد ، چون غافل گیرش کرده بودم نتونست از خودش دفاع کنه ، چند لحظه گذشت تا متوجه نازنین شدم که همینطور روی زمین افتاده بود ، رفتم کنارش دیدم چشمهاش روی هم بود ، نازنین عزیزم صدام و میشنوی ، خانمم ، قشنگم ، اصلا تکون نخورد ، نبضش و گرفتم دیدم خیلی کند میزنه سریع بلندش کردم و به سمت ماشین
میدویدم، تحمل کن ، خواهش میکنم ، گذاشتمش تو ماشین و حرکت کردم سمت بیمارستان ، تو مسیر بودم که همراهم زنگ خورد ، سرگرد بود سریع جواب دادم ، الو سرگرد نازنین حالش بده دارم میبرمش بیمارستان ، نمیتونم صحبت کنم
_ادرس بیمارستان و ارسال کن
چشم خداحافظ، اصلا رنگ به صورت نداشت ، رسیدم بیمارستان و سریع به اورژانس رسوندمش وقتی دکتر معاینه اش کرد ، دستور داد ببرنش ای سی یو
دچار حمله قلبی شده بود ،
از طرف سرگرد پیام اومد که آدرس بیمارستان و بدم ، من آدرس و براش ارسال کردم ، دکتر از بخش اومد بیرون
دکتر چی شد حالش چطوره ؟
_لطفا بیاید اتاقم کارتون دارم
دنبالش راه افتادم با تعارف دکتر وارد اتاقش شدم
_بنشینید لطفاً، شما چه نسبتی با این دختر خانم دارین
شوهرشم
_باهم بحث کرده بودین . کتکش زدید
نه آقای دکتر
_پس کبودی پهلوی این خانم برای چیه ؟دوتا از دنده هاشون ترک خورده ، و اینکه ایشون به خاطر استرس یا یک فشار عصبی شدید دچار حمله قلبی شدن که خدا رو شکر رد شد ولی فعلاً بیهوش هستن ، ومعلوم نیست که تا کی بهوش بیان
از حرف های دکتر تو شک بودم ، یعنی چی که دنده اش ترک خورده ، که همون موقع صدای در زدن اتاق دکتر بلند شد
_بفرمایید
+سلام دکتر ، من سر گرد ابطحی هستم از اداره اگاهی
_خواهش میکنم بفرمایید داخل
سلام سرگرد، دست گذاشت رو شونم و من و نشوند ، فهمید حالم خوب نیست ، که خودش با دکتر صحبت کرد ،از اتاق اومدیم بیرون دیگه توان ایستادن نداشتم روی اولین صندلی خالی نشستم
_سپهراد ، ممنونم از همکاریت خیلی عالی کار کردی امشب بعد از رفتن تو همه رو دستگیر کردیم ، آراد بیشرف هم پیدا کردیم و اونم دستگیر شد
گوشیم و از جیبم در آوردم و دادم دستش ، سرگرد خودتون عکس های که از پوشه های تو لب تاب گرفتم و ببینید
_لازم نیست ، لب تاپ و گرفتیم
فقط یه خبر بد دیگه هم برات دارم ،
چی شده ؟
_ راستش ناصر و کشتن ، ولی لیلا و رو نجات دادیم ، لیلا هم بیمارستان تصادف کردن ، البته تصادف ساختگی بوده
اصلاً برام مهم نیست ، همین آدما باعث شدن این دختر الان با مرگ دست و پنجه نرم کنه
_سپهراد این طوری قضاوت نکن ، هر موقع تونستی بیا در این خصوص حرف میزنیم ، فقط این و بدون که لیلا و ناصر نا خواسته به اجبار بر اثر یه اشتباه وارد این باند شدن ، قضیه مفصلی داره که بعداً برات میگم
ممنونم سرگرد ، ولی حوصله شنیدن از این آدمها رو ندارم
_باشه پس فعلا، امشب هم برای امنیت بیشتر دوتا مأمور تو بیمارستان گذاشتم
ممنون، حالا چطوری به خانواده هامون خبر بدم ، مادر بیچارش ، رفتم سمت پرستار ها ، ببخشید میتونم برم و همسرم و
ببینم
_فکر نکنم ، چون وضعیت خوبی ندارن ، ولی میتونید از پشت شیشه ببینیدش
خواهش میکنم اجازه بدید
_دکتر باید اجازه بدن صبر کنید هر موقع دکتر برای ویزیت بیمار اومدن ازشون بپرسید اگر اجازه دادن ، من حرفی ندارم
با قدم های سست رفتم و از پشت شیشه نگاهش کردم ، چی بهت گذشته عزیز دلم ، چه بلایی سرت آوردن ، تو بمون برام دیگه نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره ، نفهمیدم کی شونه هام به لرزش در اومده ، چرا تا الان تو گوش ما مردها از بچگی خوندن مرد نباید گریه کنه ، ولی من گریه میکنم ، باید مرد گریه کنه
به پدرم زنگ زدم ، الو پدر
_سلام پسرم کجایی نگران شدیم ، مادرت و من هرچی به همراهت زنگ زدیم ولی جواب گو نبودی ؟
پدر جان نازنین پیدا شده ولی متاسفانه حالش خوب نیست و بیمارستانیم
_ادرس و بده تا بیایم
فقط خودت بیا پدر ، فعلا هیچکس و نیار ، خواهش میکنم، بعد از یکی دو ساعت پدرم اومد ، وقتی حال من و دید ، منو تو آغوش پدرانش گرفت ،شده بودم یه پسر شش ساله ، دلم آروم نمیگرفت چشمه اشکم خشک نمیشد ، دست خودم نبود ،
_عاشق شدی پسرم ، این حالی که داری ، گویای حرف دلت ، خوب میشه من مطمئنم ، پاشو برو به ذسرو صورتت یه آبی بزن تا سر حال بشی ، بعدش بیا بهم بگو جریان چیه ؟
به حرفش گوش کردم و بعد از اینکه یه آبی به صورتم زدم ، برگشتم پیش پدرم و جریان و از اول براش تعریف کردم ، سکوت کرده بود ، کلامی حرف نمیزد
وقتی صحبت هام تموم شد ساعت پنج صبح بود ، رفتیم نماز خونه و همون جا از خدا خواستم که اگر نازی خوب بشه و بهوش بیاد سرپرستی پنج تا بچه رو به عهده بگیرم
روز بعد پدرم همه رو در جریان گذاشت و اومدن ، ولی برای هیچ *** باز گو نکردیم که جریان چی بوده ، مادرش که اصلا حالش خوب نبود ، پرویز خان نگران لیلاوناصر بود و هنوز خبری ازش نداشت
الان پنج روزه که نازنین بیهوشه ، دکتر اجازه داده من پیشش باشم ، به خانواده پرویز خان اطلاع دادن که ناصر مرده و دیروز به خاک سپردنش ، لیلا هم فعلا باز داشته تا روز دادگاه ، اصلا اوضاع روحی پرویزخان خوب نبود ، لباس مخصوص پوشیدم و رفتم کنار تخت نازی نشستم ،
دستش و گرفتم و شروع کردم حرف زدن ، سلام خانم خوشگلم ، نمیخوای بیدار بشی ، نازنین خیلی دوستت دارم خواهش میکنم چشمات و باز کن ، میدونم صدام و میشنوی ، میخوام برات یه گل خونه بزرگ بزنم ،تا انواع گل و گیاه و با این دستای مهربونت پرورش بدی ، درستم بخونی ، البته بگما نباید با وجود گل خونه و درس من و زندگیت و فراموش کنی ، همینجوری که داشتم باهاش صحبت میکردم دیدم انگشتش تکون خورد، رفتم پرستار و صدا زدم که با دکتر اومدن
بالا سرش و من و از اتاق بیرون کردن
بابا ، این جا چقدر خوشگله ، منم میخوام پیش شما باشم ، چه باغ قشنگی
_نازنین بابا دختر قشنگم ، تو باید برگردی
من دوست ندارم برم ، این همه سال دوست داشتم پدر داشته باشم حالا که دارمت و پیشتم میگی برگرد ، یعنی دوستم نداری ، توهم مثل خواهر برادر هام من ونمیخوای
_این حرف و نزن گل بابا ، من تمام لحظه های زندگیت کنارت بودم با خوشی های تو خوش بودم با عذاب و دردی هم که کشیدی درد کشیدم، ولی الان موقع زندگی کردن تو
همون لحظه دو تا بچه که با سر و صدا بازی میکردند و میدویدند و دیدم
_میدونی اون دوتا کی هستن؟
نمیدونم ولی دوستشون دارم ، دوست دارم در آغوشم بگیرمشون
_پس برگرد تا زندگی خوب و تجربه کنی
برو بابا
با احساس دردی که تو سینه ام پیچید کم کم چشم هام و باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه مهتابی بالای سرم بود ، سرم و به اطرافم حرکت دادم ، دوتا پرستار و دکتر بالا سرم بودن
_به به چه عجب دختر جان ، دلت اومد از خواب بیدار بشی ، حالا بگو ببینم اسمت چیه؟
نازنین
_خوبه ، هوشیاری کامل
درد دارم
_دوتا از دنده هات آسیب دیده تا دو ماه دیگه خوب میشه الآنم میگم مسکن بزنن تا آروم بشی ، راستی همسرت این چند روز از کنارت تکون نخورده ، بیچارش کردی ،
با رفتن دکتر و پرستارها ، در اتاق باز شد و قامتش و دیدم ، نمیدونم چرا دلم بهونه گیر شد ، روم و کردم سمت پنجره
شاید نمیخواستم غم چشمام و ببینه ،
شایدم دوست نداشتم ، پایبند زندگی با منی بشه که هیچ علاقه ای بهم نداره ،
یا شایدم دلم ناز کشیدن میخواست ،صدای قدم های سنگین ولی آهسته اش فضای اتاق
و پر کرده بود ، سایه اش افتاد روم ، دست های مردونش که روی موهام نشست لرزی کردم ، انگار برق از وجودم عبور دادن ، فضای اتاق ساکت بود ، ولی من میتوانستم صدای تپش قلب هر دومون و بشنوم
نازی تو هم میشنوی عزیزم ؟
از کی شدم عزیزش ، شاید چون روی تخت افتادم داره این حرف ها رو میزنه، تخت و دور زد و روبه روم قرار گرفت
چرا نگاهم نمیکنی؟
سکوت کردم
یعنی آنقدر لیاقت ندارم ، که حتی جواب چشم انتظاری این چند روز من و با نگاه کردن به من بهم بدی
به چشم های قهوهای عشقم نگاه کردم ، دلتنگش بودم ، زیاد ،به اندازه یه دنیا ، چشم هام تاب نیاورد و جوشش اشک از چشمه وجودم سرازیر شد
منم دلتنگت بودم ، اشکش و پاک کردم ، حرف چشماش و خوندم، دلتنگی
بهم بگو حرف چشمات و درست خوندم؟
درسته، با همین یک کلام انگار دنیا رو بهش دادن ،
مثل پسرهای هجده ساله شده بودم ، از ذوق داشتن این دختر روی پا بند نبودم ،
ضربان قلبم نا منظم میزد ، در باز شد و پرستار
اومد تو
_اقای عاشق بیرون باشید تا این خانم خوش خواب و به بخش منتقل کنیم
دوست نداشتم از پیشم بره ، وقتی پرستار گفت :از اتاق بره بیرون دلم شور افتاد ، نا خودآگاه گفتم : نرو میترسم
_عزیزم میخوام لباست و عوض کنم
با ترس و گریه گفتم :سپهراد تورو خدا من و تنها نزار ،احساس میکردم اگر بره دوباره من و میدزدند ، دست خودم نبود از این فکر تنم میلرزید ، تو رو خدا اگر بری من و دوباره میبرن ، دستش و سفت گرفتم هیچ کدوم از کارهایی که میکردم ارادی نبود
لرزش بدنش هر لحظه بیشتر میشد
نازنین عزیزم آروم باش ، هیج جا نمیرم خوبه ، کنارت میمونم ، اصلأ غلط کرده کسی تو رو ببره
نمیری مطمئن باشم
آره عزیزم
_یعنی چی آقا بفرمایید بیرون من کار دارم وقت ندارم که به خاطر لوس بازی این خانم وقتم گرفته بشه
شما کی هستی که برای من تعیین تکلیف میکنی ، اصلا بفرما بیرون ، تا من تکلیفت و روشن کنم ، فکر کردی کی هستی که به خودت اجازه میدی با زن من اینجوری حرف بزنی ، بفرما بیرون
تا اومد دوباره حرف بزنه در و باز کردم و گوشه مقنعش و گرفتم و کشیدمش سمت در
_ولم کن آقا ، ازتون شکایت میکنم
برو هر غلطی دوست داری بکن
نازنین با ترس و اضطرابی ما رو نگاه میکرد ، سکوت کردم و اومدم پیشش ، آروم باش الان یه نفر دیگه میاد کارهات و انجام میده منم همین جا هستم دلت شور نزنه
ظرفیتم تکمیل بود ، باشه دیگه دعوا نکن
حقش بود ،
یکی دیگه از پرستار ها اومد و شروع کرد به آماده کردن نازنین برای انتقال به بخش ، منم زنگ زدم به مادرم ، الو مادر
سلام
_سلام پسرم خوبی ، از نازی چه خبر؟
خدا رو شکر به هوش اومده دارم انتقالش میدم به بخش، میگم اگر زحمت نیست به مادر نازنین خبر بدین
_خوش خبر باشی مادر ، پس ما بعد ظهر میایم ملاقات
منتظرم خداحافظ، وقتی کارهای مربوط به نازی انجام شد ، به خاطر دردی که داشت بهش مسکن و آرام بخش زدن ، که خوابش برد ، وقتی دیدم خوابه ، منم فرصت و غنیمت شمردم و رفتم خونه تا برم حمام و به سر و وضع خودم برسم ،
این چند روز همش بیمارستان بودم و احتیاج به یه آب گرم حسابی داشتم و بعد از کلی سفارش به یکی از پرستار ها از بیمارستان زدم بیرون
تاریکی همه جا رو فرا گرفته بود ، صدای هو هوی باد و خش خش برگ درختان ، به ترسم اضافه میکرد ، به اطرافم نگاه کردم این جا کجاست ،
صدای پایی پشت سرم شنیدم ، همین که برگشتم دیدم یه سگ سیاه بزرگ ، همراه یه مرد پشت سرم ایستادن ، مرد شروع کرد به حرف زدن
_از دست من فرار میکنی ، بلکی به حسابش برس
همین که سگ اومد بهم حمله کنه
با جیغ بلندی از خواب بلند شدم که درد بدی دوباره به من غلبه کرد ، تو
اوج ترس و درد جسمی بودم که چشم چرخوندم تا سپهراد و ببینم وای خبری نبود ، ولی پرستاری با عجله بالاسرم اومد
_چی شده عزیزم درد داری ، چرا گریه میکنی
سپهراد کجاست ؟تورو خدا بگید بیاد من میترسم
_عزیزم همسرت الان میاد نگران نباش من کنارت میمونم
قول داده بود از کنارم جایی نره ، پس چرا نیست
_شاید کار واجب براش پیش اومده ، کلی سفارش خانم خوشکلش و به من کرد و گفت مواظبت باشم تا بیاد ، قدر همسرت و بدون مرد خوبیه
اولین کسی بود که با حرف زدنش آرامش گرفتم ، در اتاق باز شد و قامت مادرم که حالا خمیده شده بود نمایان شد
_الهی مادر دورت بگردم
به طرفم اومد و صورتم و غرق در بوسه های پر مهرش کرد ، لال شده بودم ، نمیتونستم صحبت کنم از شوق دیدن دوباره مادرم ، دوست داشتم ساعت ها نگاهش کنم ، با صدای مردی به خودمون اومدیم
_خانم گل اجازه میدید منم دخترم و ببینم
+ببخشید پرویز خان آنقدر دلتنگش بودم
همه رو فراموش کردم
_سلام دخترم ، خوبی؟خدا روشکر که دوباره میبینمت ، دیگه از این به بعد حسابی مواظبتیم
خوشحال بودم از دیدنشون ، وقتی پیش آراد بودم اصلا فکر نمیکردم دوباره مادرم و خانوادم ببینم ، خدایا شکر ، ولی چرا اینا مشکی پوشیدن ، ده دقیقه گذشته بود که دیدم
خانواده سپهراد ، وارد اتاق شدن کلی ابراز دلتنگی کردن ، ستاره که هم می بوسیدم هم گریه میکرد ، به همه نگاه میکردم ، چرا همشون مشکی تنشون کردن ، چشم انتظارش بودم که زیاد طولی نکشید که با یه دست گل بزرگ وارد اتاق شد، به سر و وضعش رسیده بود ، قبل از اینکه بره پیراهن تنش سفید بود ولی حالا مشکی تن کرده بود
سلام به همگی ، از همه جواب سلامم و شنیدم و به طرف تخت نازی رفتم دسته گل و کنار تختش گذاشتم ، چشم دوخته بود به پیراهن تنم
باید بپرسم چرا همشون مشکی پوشیدن ، به مامانم چشم دوختم و پرسیدم ، مامان میشه بگی چرا همتون مشکی پوشیدین؟ اولش هول شد و اشک تو چشماش حلقه زد تا اومد جواب بده
سپهراد گفت:
یکی از اقوام نزدیک فوت کردن به خاطر همین امروز همه میخوان برن ختم ، دلیل مشکی پوشیدنمون همینه
احساس کردم داره بهم دروغ میگه ، ولی حرفی نزدم و به فکر فرو رفتم
_نازنین مادر من امشب پیشت میمونم
نه مادر جان شما تشریف ببرید خونه من هستم ، بعد از یک ساعت همه رفتن و من موندم و نازنین ،خیلی دوست داشتم بدونم تو این مدت چه اتفاقی براش افتاده ، اصلا چرا دنده هاش ترک برداشته ، و خیلی سوال دیگه ، ولی حال نازی مساعد نبود ،
من کی مرخص میشم ؟
فکر کنم تا دو روز دیگه اینجایی
میشه رضایت بدی و من و زود تر مرخص کنی ؟
چرا عجله داری ، اینجا بیشتر مراقبت
هستن
آخه دلم برای ، میخواستم بگم خونه تنگ شده که یادم اومد من که خونه درست حسابی نداشتم ، یا خونه پرویز خان بودم یا خونه مه تاج خانم به خاطر همین حرفم و خوردم و سکوت کردم
آخه دلت برای چی؟چرا حرفت و ناقص میزنی؟
نه چیز مهمی نبود
ببین نازی از این به بعد چه حرفت مهم بود چه مهم نبود خواهشاً کامل بزن
اسم فامیل تون که مرده چی بوده؟
مگه تو اقوام ما رو میشناسی که الان من اسمش و بهت بگم
جون من و قسم بخور که من نمیشناسمش
اون آدمی که مرده آنقدر ارزش نداره که من بخوام جون تو رو قسم بخورم
آخه احساس میکنم همتون داشتین یه چیزی رو از من مخفی میکردین
اگر مسئلهای باشه که تو باید بدونی اولین کسی که بهت میگه اون شخص خود من هستم
قول میدی
اول باید تو یه قول بهم بدی
چی؟
اینکه زود تر خوب بشی که بعد از بیمارستان بریم سر خونه زندگیمون
به فکر فرو رفتم ، یه سوال بپرسم اگر جواب بدین قول میدم ،زودتر به خودم برای بهبودیم کمک کنم، شما هنوزم رو حرفی که اومده بودی خواستگاری هستین ، یعنی
یعنی اینکه ، میزاری درسم و تا جایی که دوست دارم بخونم
من نامرد نیستم نازنین ، اگر به کسی یه قولی رو بدم حتما بدون بهش عمل میکنم
آخه وضع زندگی شما خیلی خوبه ولی ما یعنی من ، منظورم خود منه، از نظر مالی هیچ پشتوانه ای ندارم
نزاشتم ادامه حرفش و بزنه و باجدیت گفتم :من تو رو به خاطر داشته هات می خوام نه نداشته هات ، من تورو به خاطر نجابتی که داری میخوام به خاطر سادگی دلت به خاطر مهربونی که داری ، از نظر مال تا دلت بخواد خدا رو شکر ،خدا بهم داده که تو زندگیم محتاج خلق خدا نباشم
درضمن این و تو گوشت و اون مغز فندقت فرو کن ، من اگر کسی و دوست نداشته باشم دقیقه ای نمیتونم تحملش کنم ، حالا فهمیدی دوستت دارم
با هر کلمه ای که میگفت : دلگرم میشدم ، فهمیدم خدا هنوز من و میبینه،
در جوابش گفتم :بهم حق بدید به خاطر شک و تردیدم ، من از مردهای اطرافم ، محبتی ندیدم به خاطر همین بد بین شدم
حالا تو بهم بگو من و دوست داری ؟
روم نمیشد بهش ابراز علاقه کنم ،
سکوت کرده بودم
منتظرم
با کلی من من کردن،چشم هام و بستم تا راحت تر احساسم بیان کنم گفتم:دوستت دارم، با بوسه ای که روی پیشونیم زده شد رسماً آب شدم
خانم خجالتی ، اجازه بده دوربین گوشیم و روشن کنم ازت یه عکس بگیرم،
بخند ، آفرین دختر خوب ،بیا ببین صورتت شده رنگ انار ، خوشم نمیادوقتی ازدواج کردیم رفتیم سر خونه زندگیمون ازم خجالت بکشی
توی عکسی که ازم گرفته بود شده بودم مثل این دختر های روستا که همیشه گونه هاشون سرخه
دو سه تا سلفی باهاش انداختم این عکس ها هم شد
اولین خاطره دونفره من و تو ، عاشق صورت گلگونش که از شرم و حیا رنگ گرفته بود شده بودم ، ساعت شش عصر بود ، نازی من برم یه چیزی بگیرم بخوریم ، گشنم شده
میشه نری !
چرا آنقدر ترس داری دختر ، تا همین بوفه بیمارستان برم برگردم
پس میشه به همون پرستار صبح که پیشم بود بگی بیاد تا شما بیای
باشه میگم بیاد ، ولی بعداً باید درباره ترست جدی صحبت کنیم ، اینجوری که نمیشه ، من بیست و چهار ساعت کنارش باشم باید یه فکری کنم ، تو فکر بودم که باشنیدن اسمم به طرف صدا برگشتم
_اقای وحیدی ، صبر کنید
سلام سرگرد ، خوبین ،اینجا چیکار میکنید ؟
_ تبریک میگم ، شنیدم همسرت بهوش اومده، چند تا سوال دارم ازشون که حتما باید بپرسم
آخه هنوز شرایط خوبی نداره
_چاره ای ندارم ، هفته دیگه وقت برگزاری دادگاهی این پرونده است، زیاد ازیتشون نمیکنم
باشه بریم
هنوز از رفتن سپهراد نگذشته بود که دیدم اومد داخل اتاق
نازی روسریت و درست کن سرگرد ابطحی اومده ببینتت
سرگرد ابطحی کیه؟
مسئول پرونده تو ، در و باز کردم و سرگرد اومد تو
_سلام ، خانم وحیدی ، بهترین الحمدالله؟
چقدر قیافه این سرگرد آشنا بود ، وقتی به اسم وحیدی صدام کرد ، تو دلم چقدر ذوق کردم ، ممنونم
_میدونم حال مساعدی ندارید ، ولی باید باهاتون صحبت کنم ، تا جایی که اذیت نمیشید میخوام نحوه دزدیده شدنتون تا لحظه ای که نجات پیدا کردین و برام توضیح بدید ، البته ما از طریق بابک همون آقای دکتر ، که میشناسید در جریان خیلی از مسائل قرار گرفتیم ولی موظف هستم که از خودتون هم بشنوم
نمیدونم چرا وقتی میخواستم تعریف کنم اضطراب گرفته بودم ، میشه اول یکم آب بخورم
_البته
سپهراد برام آب آورد جوری که سرگرد نفهمه درگوشم گفت
اگر نمیتونی لازم نیست الان توضیح بدی
بالاخره که باید بگم ، از روزی که دزدیده شدم تا مهمونی و فرار کردنم و تعریف کردم ، حتی گفتم یه نفر شبیه سپهراد هم اونجا بود ، که با گفتن این جمله هر دو نفر بهم نگاه کردن و خندیدن
_خانم وحیدی اون شخص خودسپهراد بوده و کسی که شما رو از دست آراد نجات داد هم همسرتون بودن
_با تعجب به سپهراد و سرگرد نگاه میکردم
آخه اون موهاش روشن بود چشمام سبز بود !!!
خب عزیزم ، تو چشمام لنز گذاشته بودم روی سرمم کلاه گیس
نمیدونم چرا یاد اون زن افتادم زیبا ، حس حسادت تمام وجودم و فرا گرفته بود ، بغض کرده بودم
_دیگه چیزی یادتون نیست که بخواهد بگین
چرا اونا هی اسم ناصر و لیلا رو میاوردن ، اصلأ چرا ناصر لیلا نیومدن ملاقات من ، یعنی ناصر آنقدر از من بدش میاد،سرگرد من که باور نمیکنم ناصر جزو اینا باشه ، درسته بد اخلاق بود و
من و دوست نداشت ولی اهل خلاف نبود ، من مطمئنم
_در این خصوص که چرا ناصر و لیلا گرفتار این باند شدن بعداً براتون توضیح میدم ،
امیدوارم زودتر سلامتی کامل و بدست بیارید
وقتی سرگرد رفت ، بغضم شکسته شد و شروع کردم به گریه کردن ، اون زن کی بوده دنبال سپهراد ، اون که میگفت آرش ، سپهراد اومد تو اتاق و دید دارم گریه میکنم
خیلی اذیت شدی ، عزیزم دیگه به این مسائل فکر نکن باشه
اون زن که تو مهمونی تو رو نامزدش معرفی کرد کی بود؟ چرا میگفت آرش؟
وای خدا به دادم برسه ، میگفتن زنا حسودن ها ولی من باور نمیکردم ، تو به خاطر اون عجوزه داری اشک می ریزی،
هیچی بین من و اون خانم وجود نداره
اون زن جزو همون باند بود
راست میگی
به جان خودم
دیگه جونت و قسم نخور ، نمیدونم چرا از فکر ناصر و لیلا بیرون نمیام ، به نظرت چرا جزو این آدمای خطرناک شده بودن ؟
دلیلش و که فعلا نمیدونم ، ولی هرکسی راه زندگیش و خودش انتخاب میکنه شاید ندانسته باشه ولی یه راهی و رفته که سرنوشتش و رقم زده
میشه بعداً برام تعریف کنی همه چی و از زمانی که دزدیده شدم تا وقتی که نجات پیدا کردم
باشه عزیزم ، الان باید استراحت کنی ،
گرسنگی هم که به کل یادمون رفت
دو روزی گذشت و من مرخص شدم ، مامانم اصرار داشت من و ببرن خونه پرویز خان ، منم راضی بودم چون اونجا راحت تر بودم ، سپهراد هم که دید من راضیم موافقت کرد من و برد خونه پرویز خان ، مهران و خانواده مهرداد و خانواده همه اومده بودن ، ستاره جون و مهتاج خانم و حاج حسین هم اومده بودن ، وقتی دیدم ناصر و لیلا ، حتی نسترن و نادر تو جمعمون نیستن دلم گرفت ، مگه ما خانواده نبودیم پس چرا انقدر بینمون فاصله بود ، بعضی مواقع غریبه ها احساس نزدیکی بیشتری دارن تا هم خون آدم ، سپهراد که اصلا ازم دور نمیشد، منم این نزدبکی که بینمون شکل گرفته بود و دوست داشتم ، احساس امنیت میکردم
حقیقتش ترسی تو وجودم نشسته بود که فقط با وجود سپهراد از بین میرفت، من روی مبل سه نفره خوابونده بودن و همه دور تا دور نشسته بودن که حاج حسین اومد روبه سپهراد گفت:
_ شما بلند شو دیگه بسه انقدر پیش دخترم نشستی ، نوبت منه
سپهراد بلند شد و پدرش نشست پایین پام ، اومدم به احترامش بلند بشم که نزاشت
_راحت باش بابا جان ، میخوام فقط
پیشت بشینم
تازه داشتم نمایی دیگر از زندگی رو میدیدم ، مشکی پوشیدن همشون مشکوک بود من مطمئن بودم ، به خودم جرات دادم و از حاج حسین پرسیدم
ببخشید حاج آقا میتونم یه سوال بپرسم ؟
_تا زمانی که برات حاج آقا هستم ، نه
منظورش و فهمیدم به خاطر همین با شرمندگی سرم و انداختم پایین و گفتم و
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد