611 عضو
ببخشید پدر جان
_حالا هر چه قدر که دوست داری سوال بپرس
همه مشغول صحبت با هم بودن ، خیالم راحت شد که حواس کسی به ما نیست ، میشه بدونم کی مرده که همه مشکی پوشیدین؟مگه میشه برای اقوام دور همه یه دست مشکی بپوشن؟!
یه لبخند پدرانه به روم زد و گفت:
_چرا انقدر اصرار داری بدونی؟
احساسم بهم دروغ نمیگه ، دارین یه چیزی و ازم مخفی میکنین
_ اگر من بهت بگم ، قول میدی دختر قوی باشی و حالت بد نشه
با بعضی که ناگهانی بی اراده گلوم و گرفته بود با حرکت سرم قول دادم چون نمیتونستم حرف بزنم
_ببین بابا جان عمر دست خداست ،
از کجا معلوم من تا یک ساعت دیگه زنده بمونم ، حقیقتش آقا ناصر ، برادرت بر اثر تصادف ، فوت شد خدا بهت صبر بده بابا
با هر کلمه ای که میگفت : محیط اطرافم تاریک تر میشد ، خان داداش من
بد اخلاق من ولی بزرگتر من وای دیگه نمیتونستم نفس بکشم ، دست خودم نبود
قرار بود پدرم خبر مرگ ناصر و به نازنین بده ، به خاطر. همین اومد پیش نازی نشست ، خودم مشغول صحبت کردن با مهران کردم تا پدر راحت تر صحبت کنه ولی همه حواسم پیش نازی بود ، با یا ابالفضل گفتن بابا دیدم نازی هر لحظه داره چهرش سیاه تر میشه ، نازی نفس بکش ، یه کشیده زدم تو صورتش تا از شک در بیاد ، وقتی این کار و کردم کم کم به خودش اومد و نفسش منظم شد ،
همه دورش جمع شده بودن ، مادرش که خودش و می زد ، لطفاً دورش و خلوت کنید .
نازی خوبی؟من و نگاه کن ،
گلم من و ببین آفرین گریه کن ، دوست داری بلند بلند گریه کن خوشگلم ، بغض نکن ، بلندش کردم و تکیه اش دادم به خودم تا راحت نفس بکشه ، یه قطره اشک نمیریخت ، مادرم گلاب آورد تا بخوره ، به زور چند جرعه گلاب خورد
سپهراد اومد من و نشود و به خودش تکیه ام داد ، همه با نگرانی نگاهم میکردن ، مامانم با چشماش باهام حرف میزد میدونستم نگرانمه ، منم دلتنگ آغوشش بودم ،
از بغض گلوم درد گرفته بود ، مامان بیا پیشم ، با این حرفم مامان با حالت تندی قدم برداشت سمتم و همدیگر و در آغوش گرفتیم ، بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن ، پهلوم درد میکرد ولی اشک چشمم خشک نمیشد هق هق گلوم تموم نمیشد ،پرویز خان اومد و مامانم و بلند کرد
_بسه مهر انگیز جان ،گریه و ناراحتی برای قلبت خوب نیست ، بیا بریم بشین
پس لیلا کجاست؟ پرویز خان نگاهم کرد و با تأسف و ناراحتی گفت :
_تا امروز به خاطر شکستگی پا و دستش بیمارستان بود ولی الان ....
منتظر جوابش بودم که سپهراد اجازه نداد پرویز خان صحبتش و ادامه بده
پرویز خان خودم بهش میگم ، اگر اجازه میدین ، البته نمیخوام این حرفم باعث بی احترامی به بزرگتر ها باشه ، من برام سخته هر روز بیام
اینجا و نازنین و ببینم و برم ، الان نزدیک دو ماه هم هست که اصلا هتل نرفتم و کارهاش سپردم دست علی
تا دو روز دیگه هم صیغه محرمیت من و نازی تموم میشه ، میخوام از شما و پدر مادرم اجازه بگیرم تا قبل از تموم شدن مدت محرمیتمون بریم محضر و عقد کنیم
همون موقع مهر انگیز خانم با ناراحتی گفت:
_اقا سپهراد ناصر من هنوز کفنش خشک نشده ، میدونم قصدت خیره ولی حداقل تا بعد
_ولی حداقل تا بعد از مراسم چهلم ناصر من این اجازه رو نمیدم ، هر موقع خواستین تشریف بیارید اینجا برای دیدن نازی ، قدم خودت و خانوادتون رو چشمام ، ولی از عقد وحتی تمدید صیقه محرمیت شرمنده فعلا نه
چرا ؟ مهر انگیز خانم در مقابل حرفم انقدر جبهه گیری کرد ، خیلی ناراحت شدم ، ولی به احترام بزرگتر بودنش سکوت کردم ، هیچ *** هم نظری نداد ، به نازی نگاه کردم که فهمیدم ناراحته ، چشماش حرف دلش و راحت بیان میکرد
وقتی صحبت مادرم تموم شد غصه و ترس به دلم نشست ، متوجه شدم که سپهرادم خیلی دمق و ناراحته ، همه دعوت شدن سر میز شام
من الان میرم غذا میارم تا باهم بخوریم ، مهر انگیز خانم یه سینی غذا دستش بود داشت میومد سمت ما
_بیا پسرم هم خودت بخور هم نازی ، از حرف های من ناراحت نشو ، خودتم وقتی به سن من برسی میفهمی من دلیلم چی بوده
گردن من از مو نازک تر مادر جان
_این چه حرفیه عزیزم تو هم مثل پسرمی
سینی غذا و گذاشتم جلوم ، یه قاشق پر کردم و بردم جلوی دهنش ، دهند و باز کن دختر کوچولوی من تا بهت غذا بدم
از لفظ دختر کوچولو خندم گرفته بود ، اومدم بگم من ، که قاشق غذا رفت تو دهنم، دستم که نشگسته خودم میخورم ،
فعلا هیچی نگو تا من کل این غذا رو بهت بدم ، تا لقمه آخر غذاشو با کلی سر به سر گذاشتنش بهش دادم
ممنونم خودت هنوز غذا نخوردی ، من دیگه سیر شدم ، تا حالا آنقدر غذا نخورده بودم
من اشتها ندارم
چرا ؟
من تو این چند وقت چیکار کنم ، من که حرف بدی نزدم ، اگر عقد میکردیم، این جوری من با خودم میبردمت سر کارم ، همش کنارم بودی ، خیالمم جمع بود
راست میگفت :حالا من چی کار کنم با ترسی که تو وجودم افتاده ، فقط باوجود سپهراد ترسی ندارم ، ولی در جوابش گفتم: تا چشم روهم بزاری این چند وقتم تموم میشه ، از طرفی هم من از خونه اصلا بیرون نمیرم ، مادرم مراقبم هست
نازنین جوری رفتار نکن که مثلاً تو هیچ نگرانی نداری ، چون از لرزش صدات میفهمم که با وجود من فقط آرومی این و از حرکاتت تو این چند روز فهمیدم ، باید با پدرم صحبت کنم که با مادرت و راضی کنه
_داداش جونم خوب خلوت کردی با عروس خانم
راستی نازنین جان یه خبر خوش هم داریم
_بزار خودم بگم ، یه خورده برو
اون ور تر ، حالا مگه میخوام ازت بگیرمش که مثل کنه چسبیدی بهش
مگه نشنیدی !دارن ازم میگیرنش
_بزار اول به نازی خبر خوشم و بدم بعد جواب تو رو هم میدم ، ببین نازی جون ، یه مقام خیلی بزرگ خدا داره بهت میده
با تعجب داشتم به ستاره نگاه میکردم که ببینم چی میگه
_خب نازنین خانم شما تا چند ماه دیگه مقام زندایی بودن نصیبتون میشه
واما شما آقا سپهراد ، مادر نازنین میخواد اینجوری یه مقدار قدر زنت و بدونی و برای بدست آوردنش تلاش کنی ، اوکی فهمیدی
مبارک باشه عزیزم ، خیلی خوشحال شدم ، خیلی خبر خوبی بود تو این همه اتفاق بد و بهترین خبری بود که شنیدم
_عزیزمی
چی می گی ستاره برای خودت، من نزدیک دو ماه طعم دوری از نازی وچشیدم الآنم نه من نه نازی هیچ کدوم نمیخوایم دیگه از هم دور باشیم ، این چه منطقی ، اصلأ نمیفهمم
_حالا چرا جوش میاری ، آروم الان توجه همه رو جلب میکنی
برو بابا، یادت نیست خود تو ، وقتی رضا اومد خواستگاری ، نزاشت هیچکس برای زندگیتون تصمیم بگیره و یه راست عقد کردیم و رفتین اونور ، حالا برای من همه تصمیم میگیرن
سپهراد بعد از گفتن حرف هاش باناراحتی بلند شد رفت بیرون ، چرا مامان این شرط و گذاشته آخه ، خودمم دست کمی از سپهراد نداشتم ولی نمیتونستم ناراحتیم و عیان کنم ،
_وقتی تو رو دزدیدن ، جو خیلی بدی پیدا شد ، سپهراد اصلا آروم و قرار نداشت ، همه ناراحت بودیم ولی جنس نگرانی سپهراد فرق میکرد، ما تا حالا اشک هایش و ندیده بودیم ولی بعد از دزدیدن تو من بارها صدای گریش و برای تو وقتی سر سجاده مینشست و از خدا میخواست از تو محافظت کنه میشنیدم ، پشت در اتاقش میشستم و راز و نیازش با خدا رو گوش میکردم ،خنده رو لبش دیگه نبود
میگم نازنین ، تو چی ؟دوستش داری ؟
با حرف های ستاره یاد خودم افتادم زمانی که اسیر دست اون نامردا بودم تنها دعام این بود که من و محافظت کنه و سالم در کنار خانوادم مخصوصاً سپهراد قرار بگیرم ،از شرم سرم و انداختم پایین ، چطوری میگفتم من عاشق تنها مرد زندگیم شدم
_نازنین من منتظر جوابتم، منم مثل خواهرت یا مثل یه دوست ، روم حساب باز کن ،
منم دوستش دارم ستاره جون ، ولی روی حرف مادرم نمیتونم حرف بزنم
_نمدونم والا ، چرا مهر انگیز خانم سخت گرفته ولی من حس بدی به این تصمیمش ندارم
رفتم تو حیاط و شروع کردم به قدم زدن ، تنها چیزی که اذیتم میکرد این بود که کسی برای آینده تصمیم بگیره ، درسته مادرش و حق داره برای دخترش تعیین تکلیف کنه ،ولی پس احساس من این وسط چی میشه ، درسته اول برای رو کم کنی ناصر و لیلا اومدم سراغ این دختر ولی تو همین زمان کوتاه وابسته شدم
بهش ، احساس میکنم سالهاست مهرش تو دلم جا گرفته با صدای ستاره به خودم اومدم
___
با صدای ستاره به خودم اومدم
_داداشی بیا بریم تو همه دور هم جمع شدن زشت تو نباشی ،
رفتیم تو ، کنارش نشستم ،معلوم بود ناراحته ولی خیلی خوددار بود آخر شب بود و دیگه باید میرفتیم پدر و مادر و ستاره عزم رفتن کرده بودن ، وقتی همه رفته بودن تو حیاط کنارش نشستم سرش و پایین انداخته بود ، خانمی چرا سرت پایینه ، نمیخوای نگاهم کنی دارم میرم
سرم پایین بود که با انگشتش چونم و گرفت و سرم و بالا آورد ، با نگاه باهم حرف میزدیم ،
فردا میام پیشت ، باشه
نمیشه بمونی
این دوران زود میگذره قول میدم هرروز میام دیدنت ،راستی مواظب یه دونه من باش
شما هم همینطور ، با یه لبخند خدا حافظی کرد و رفت ، اصلا فکرش و نمیکردم روزی وابسته یه مرد بشم
_نازنین مادر خوبی فدات شم
خوبم مامان ، اگر اجازه بدین من برم بخوابم ، خسته ام
_باشه فدات شه مادر اجازه بده ، پرویز خان و من کمکت کنیم ، همین اتاق پایین و برات آماده کردم ، پرویز خان بیا کمک کنیم نازی و ببریم اتاقش
با کمک پرویز خان رفتم اتاقی که برام آماده کرده بودن ، مامان شما میری بالا ؟
_نه مادر من تو همین اتاق کناری هستم ، کارم داشتی صدا بزنی اومدم پیشت
اصلا روم نشد بهش بگم تنهام نذار و همین جا پیشم بخواب، باشه چشم ممنونم ، با رفتنشون و خاموش شدن چراغ اتاق ، ترس وجودم و برداشت ، برگشته بودم به همون دختر بچه ای که از تاریکی وحشت داشت ، به خاطر این که به ترسم غلبه کنم چشمام و بستم و خودم و کشیدم انتهای تخت ، چند تا صلوات فرستادم تا خوابم ببره ، این دوشبی که بیمارستان بودم ، همش کنارم بود و شب راحت میخوابیدم
تو راه برگشت بودیم ، که فکر های بیخودی داشت مغزم و شست و شو میداد ، پدر من امشب میرم هتل شما رو که رسوندم میرم
_باشه باباجان برو
سمت هتل حرکت کردم وقتی رسیدم ، نگهبان تا من و دید تعجب کرد، بعد از چهل پنجاه روز برگشته بودم ، وارد هتل شدم که دو تا از کارمند های شیفت شب اول با تعجب ولی با خوش آمد گوییشون وارد دفترم شدم ، اصلأ خوابم نمیومد ، یاد اولین شبی که تو بیمارستان نازنین تازه بهوش اومده بود افتادم ، شب موقع خواب تا وقتی دست هاش و نگرفتم و اطمینان پیدا نکرد از کنارش نمیرم نخوابید شب دوم هم به خاطر اینکه از کنارش نرم گفت کنارش روی تخت بخوابم ، حالا امشب چطوری میخوابه خدا کنه مادرش پیشش باشه
معلوم نیست این بی شرف ها چه بلایی سرش آوردن که ترس تو وجودش ریشه کرده ، فردا یه گوشی و سیم کارت بخرم بدم بهش که کاری داشت بهم زنگ بزنه
تا باهاش در تماس باشم ،
این جوری کمتر دلم شور میزنه ، خودم با رسیدگی به کار های این چند وقت سر گرم کردم نزدیک های چهار صبح بود که روی کاناپه اتاقم خوابم برد
همه جا تاریک بود ، سرد بود ، احساس گم شدگی داشتم ،خسته و نفس زنان به درختی تکیه دادم و به حالت دوزانو نشستم صدای زوزه گرگ تمام محیط و پر کرده بود ، با صدای پایی توجهم جلب شد ، هر لحظه نزدیک تر میشه ، صدای ناله مردی که کمک میخواد ، اره از من کمک میخواد مطمئن بودم ، دستی روی شونم قرار گرفت باترس یواش برگشتم
_کمکم کن ، کمکم میکنی؟
با دیدن صورتش وحشت کردم ، با صدای جیغ خودم از خواب پردیم
_چی شده مادر ، بیا آب بخور چیزی نیست خواب دیدی فدات بشم ، من پیشتم مادر
تو رو خدا نرو از پیشم ، مامان میترسم نرو ، با گریه ای که دست خودم نبود از مامانم میخواستم کنارم بمونه
_باشه مادر کنارتم ، نترس فدات شم ، دورت بگردم
تمام تنم خیس عرق شده بود، خدایا این چه خوابی بود ،چرا صورتش انقدر زخمی بود، یه سوال بپرسم جوابم و میدی ؟
_اره مادر
ناصر چطوری مرد ؟
_تصادف کردن ؛یعنی اینجور که پلیس بهمون گفتن ، ترمز ماشین ناصر بریده شده بوده تو جاده هر چی ترمز میگیره نمیشه و از جاده منحرف میشه ناصر جا در جا میمیره ولی لیلا دست و پاش و بینیش میشکنه
نسترن و نادر اومدن برای ختم
_اره بی معرفت ها مثل صد پشت غریبه یک ساعت اومدن ختم و رفتن
حالا چه خوابی دیدی مادر که وحشت کردی؟
هیچی مامان ، دوست ندارم خواب بد و تعریف کنم، مامان من از بیمارستان اومدم هنوز حمام نرفتم ، میشه کمکم کنی برم حمام
_اره مادر به اذان صبحم چیزی نمونده ، پاشو ببرمت حمام
وارد حمام شدم و به کمک مامان لباس هام در آوردم ،وقتی چشمش به پهلوم افتاد ، شروع کرد گریه کردن ، مامان جان خدا رو شکر الان خوبم چرا داری گریه میکنی آخه
_چه بلایی سرت آوردن نازی ، نکنه زبونم لال....
منظورش و فهمیدم ، نه مادر خدا رو شکر اتفاق بدتری برام نیافتاده ، از حمام که اومدم حالم خیلی بهتر شده بود
_نازی مادر میدونی چرا با محرمیت دوباره تو اون پسر مخالفم؟
نه ولی دوست دارم بدونم
_ ببین دخترم وقتی سپهراد اومد خواستگاری ، خودت مخالف این ازدواج بودی ولی از روی ناچاری که از دست ناصر راحت بشی قبول کردی
ولی حالا که ناصر نیست ، هم میتونی درست و بخونی هم اینکه فاصله سنی تو سپهراد نزدیک به دوازده ساله ، تو تازه بهار زندگیت و داری تجربه میکنی ولی اون تا چند ساله دیگه حوصله خودشم نداره
____
_من صلاح نمیدونم رابطه شما بیشتر از این ادامه پیدا کنه
با هر کلمه ای که مامانم میگفت تو دلم بیشتر خالی میشد ، احساس سرگیجه میکردم ، مامان
اگر اجازه بدی میخوام نماز بخونم و بخوابم
_باشه مادر منم دعا کن
نماز که خواندم فقط تنها دعایی که کردم این بود خدایا تو زندگیم دیگه تلخی نبینم
با صدای علی از خواب پاشدم
_سپهراد پاشو ببینم تو این چند وقت کدوم گوری بودی ؟اخه آدم هتل داشته باشه بعد بی عقلی مثل تو رو کاناپه دفتر بخوابه آخه خدایا این لیاقت این همه مال و نداره که ، لطف کن و همش ونصیب خودم کن الهی آمین
اه علی چقدر وراجی میکنی ، دهنت و ببند دیگه خواب بودم
_پاشو ببینم تا الان کدوم گوری بودی؟
گور آقا شجاع حالا ولم میکنی ،علی حوصله ندارم ها امروز از دنده چپ پاشدم پس خواهشاً اسکی بازی نکن رو عصابم
_سگ گازت گرفته دوباره خوبه یه چی طلب کارم شدیم ، گزارش این چند وقت و مینویسم میدم بهت دیگه ما رو بخیر و تو رو به سلامت
پاشدم دست و صورتم شستم اومدم نشستم کنارش ، ببخش داداش روزای خوبی نداشتم
_ مکه نرفته بودی پی نامزد بازی و کارهای عروسیت ؟
نه قضیه اش مفصله ، میگم علی من از گشنگی دارم هلاک میشم پاشو باهم بریم رستوران هتل صبحانه بخوریم
_یه نگاه به سر و وضعت بنداز ، زنگ بزن خونه یه دست لباس برات بفرستن ، صبحانه هم زنگ بزن بیارن همین جا
زنگ زدم خونه و گفتم یه دست لباس برام بفرستن راست میگفت سر و وضع ام خوب نبود، بعد از خوردن صبحانه ، همه جای هتل و سر زدم همه چی مرتب بود ، این کربمی سیریش هم که هر جا میرفتم مبومد، خانم کریمی شما کاری ندارید که دنبال من راه افتادید
_همه کار من شمایید
پس لطفاً برید برای تسویه ، چون من کاری ندارم که شما انجام بدید
_نه منظورم این نبود یعنی گفتم چشم الان میرم سر کار خودم
دلم بد جور هوای یارم و کرده
_سپهراد گزارش این چند وقت و نوشتم گذاشتم رو میز ، اگر کاری نداری من برم کارای رفتنم و جور کنم ، ولی فردا میام باید مو به مو برام این چند وقت و تعریف کنی
باشه رفیق ممنونم از زحماتی که این چند وقت کشیدی ، جبران میکنم
_تو یه شام عروسی بهمون بده ، جبران میشه، فعلا خداحافظ
گوشی و برداشتم و زنگ زدم خونه پرویز خان ، بعد از چند تا بوق مهر انگیز خانم برداشت ،الو سلام مادر جان خوبین؟
_سلام پسرم ممنونم ، خودت خوبی
ممنونم ، نازنین خانم خوبه میتونم باهاش صحبت کنم
_گوشی دستت باشه
مامان اومد تو اتاق و گوشی بیسیم دستش بود
_بیا مادر تلفن ، سپهراد
سلام
سلام به روی ماهت ، خوبی عزیزم
خوبم ممنون ، شما خوبی؟
راستش نه ، وقتی کنارم نیستی اصلأ خوب نیستم
نمیاین اینجا؟
چرا عزیزم میام تا یکی دو ساعت دیگه اونجام
منتظرم
گوشی قطع کردم و بعداز انجام کارهام رفتم بازار تا برای نازی یه گوشی بگیرم
وقتی خریدم تموم شد ، رفتم گل فروشی و یه شاخه رز سفید گرفتم و رفتم خونه سیم کارتی که داشتم و برداشتم و راهیه خونه پرویز خان شدم .
با صدای احوال پرسی متوجه شدم که سپهراد اومده ، در اتاق زده شد با بفرمایید سپهراد با یه شاخه رز سفید اومد تو با دیدنش چنان ذوقی کردم که خدا میدونه ، خنده از روی لبهام پاک نمیشد
سلام عزیزدلم بهتری ؟هنوزم درد داری؟
ممنونم بهترم ، خوش آمدید دستم و گرفت و نزدیک لبهاش برد و بوسه ای روش نشوند و گلی که آورده بود و داد دستم با این کارهاش من و بیشتر عاشق خودش میکنه
این شاخه گلم برای یه دونه خودم ، حالا بگو ببینم برای دیدن من انقدر ذوق کردی یا برای این شاخه گل
یاد روز خواستگاری افتادم که با دیدن گل ها چه ذوقی کردم ، با خجالت گفتم:نه خوشحالم که شما پیشم هستین ، از این که این شاخه گل هم برام آوردین ممنونم
عاشقتم دختر ، وقتی شرم صورتت و میبینم دیگه از دنیا چی میخوام ، ببین نازی جان من شوهرتم درسته محرمیتمون موقته ولی برای من فرقی نداره تو زنمی ،
به امید خدا این روز ها هم میگذره و یه عقدوعروسی میگیریم دیگه همیشه کنار خودمی مال خودمی ، این خجالتم باید بزاری کنار
یه جعبه کادو کرده داد دستم و کنارم نشست و دستش و انداخت دور کمرم من و به خودش تکیه داد
بازش کن ببین خوشت میاد ، سیم کارتم از جیبم در آوردم وقتی بازش کرد، برگشت نگاهم کرد
وقتی کادو رو باز کردم با دیدن گوشی که برام خریده بود نگاهش کردم ، وای ممنونم ولی این خیلی گرونه
نازنین خجالت بکش گرونه یعنی چی ؟مبارکت باشه عزیزم ، بزار این سیم کارتم بندازم بهش ، که دیگه همیشه تو دسترس باشی
آخه من نمیتونم این محبت های شما رو جبران کنم
اولا احتیاج به جبران ندارم ولی میتونی با انجام یه کاری خوشحالم کنی
چه کاری؟
از مادرت بخوای رضایت بده و ما زودتر بریم سر خونه زندگیمون ، یعنی دست از سختگیری برداره
امروز صبح یه حرفایی زد که فکر کنم ، راضی کردنش مشکل باشه ، یعنی مامانم آنقدر سختگیر نبود ، نمیدونم چرا داره سخت میگیره
مگه چی میگفت؟
میگفت :روزی که شما اومدین خواستگاری ، من راضی نبودم و دوست داشتم درس بخونم فقط به خاطر اینکه از دست ناصر راحت بشم به شما جواب مثبت دادم ، البته خود شما یادتونه من اولش راضی نبودم
الان چی؟یعنی هنوزم دوست نداری با من ازدواج کنی؟
راستش ، یعنی چطور بگم احساسم به شما خیلی فرق کرده
ببین نازی دوست دارم باهام رو راست باشی نمیدونم این خجالت و این حرف ها رو بزار کنار ، رک و راست حست و راجع به من بگو تا یه تصمیم عاقلانه بگیریم، باشه؟
چشم ، من روزای اول هیچ حسی به شما
نداشتم ، برام مثل یه مرد غریبه بودین ، ولی رفته رفته تو همون زمان کوتاه قبل از دزدیده شدنم دیدم بهتون عوض شد . در کنارتون احساس آرامش داشتم که هرگز کنار برادر هام یا داییم همچین حسی و تجربه نکرده بودم ، زمانی که دزدیده شدم ، فقط شما و مادرم ذهنم و مشغول میکردین، نمیدونم چرا با این که هنوز در ظاهر روابطمون انس نگرفته بود ولی زمانی که خونه آراد بودم ترس این و داشتم که کاری انجام بده که من دیگه نتونم به شما تعلق داشته باشم و روزی که نجات پیدا کردم و اولین نفری که بعد از بیهوشیم دیدم شما بودی بهترین روز زندگیم و از نظر اینکه کسی و دارم که نگرانم بوده و هست و تجربه کردم ، والان باید بگم که بدون شما نمیتونم زندگی کنم چون شما اولین مردی هستین که تو قلبم جا گرفته همه حرف هام و با سر پایین بیان کردم ، چون اصلا روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم، و اینکه مادرم نگران فاصله سنی ما هم هست ، میگه دوازده سال فاصله سنی زیاده
چقدر این دختر ناب بود ، با تک تک کلماتی که بیان میکرد من و به اوج میرسوند ، نازنین وقتی من و تو همدیگر و دوست داریم ، پس باید برای بدست آوردن همدیگه تلاش کنیم ، درسته دوازده سال ازت بزرگترم ولی اگر تو من و واقعی بخوای ، روحم و وجودم و دلم و در اختیارت میزارم تا هر جور دوست داری برقصونیش، من فقط دوست داشتنت به خودم و میخوام ، حالا خانم خانوما به بنده چه جوابی میدن ؟
سرم و آوردم بالا و به چشمهاش نگاه کردم و گفتم : من یه دختر یتیمم تو ناز و نعمت هم بزرگ نشدم ، هیچی ندارم ، جهاز ندارم ، درسم و نصفه خوندم ، الآنم فکر کنم یه مقدار که نه خیلی زیاد به خاطر دزدیده شدنم ترسم از تنهایی زیاده و اینکه برادرم که فوت شده هم خلافکار بوده و هم باعث جدایی تو و نامزدت شده ، آیا شما همچین دختری و واقعاً از ته وجودت میخوای ، یعنی دوستش داری؟
زرنگ کی بودی تو سوال و با سوال جواب نمیدن نازی خانم ، من همه جوره دوستت دارم
غم چشمان تو
6
من همه جوره دوستت دارم ، بزار یه چیزی رو از همین الان روشن کنم ، من لیلا رو میخواستم قبول ولی دوست داشتنم به لیلا همش یه اشتباه بود این و از ته قلبم با صداقت بهت میگم نازی اصلا دوست ندارم این مسئله بعد ها تو زندگیمون اثر بزاره هر انسانی اشتباه تو زندگیش داره و اشتباه من لیلا بود . و بهترین و درست ترین انتخابم تو هستی ، پس جوابم چیشد
منم دوستت دارم 💓
با شنیدن کلمه دوستت دارم از زبانش
شوقی در وجودم پدید آورد که نمیتونستم هیج جور مهارش کنم ، تنها کاری که اون لحظه تونستم انجام بدم نازی و در آغوشم گرفتم ممنونم عزیزم بهترین خبر دنیا رو بهم دادی ممنونم عزیزم بازم ممنونم، با اخی که گفت فهمیدم پهلوش درد گرفته ، ببخشید هنوز درد داری الان خوبی من از خوشحالی نفهمیدم
محکم بغلت کردم شرمنده
سپهراد عزیزم خوبم انقدر عذر خواهی نکن من و شرمنده خودت نکن
اولین بار اسمم و بدون پیشوند و پسوند گفتی ، خیلی خوشحالم نازی تو باید به مادرت بگی که ما هم و دوست داریم تا مانع نشه ، خواهش میکنم باهاش صحبت کن نازی جان عزیزم فردا شب مهلت صیغه تمام میشه ، خواهشاً مادرت و راضی کن نزار بینمون فاصله بیفته ، قول میدی باهاش صحبت کنی؟
میگم میشه ، با مادر و پدرت صحبت کنی اول اونا پا درمیونی کنن اگر راضی نشد خودم بهش میگم ، من واقعاً سختمه
باشه فرداشب با پدر و مادرم میام ولی اگر مادرت راضی نشد تو هم باید قول بدی تو جمع همراه من بشی و به مادرت بگی تو هم من و میخوای و دوستم داری ، برای من کاری نداره همین امشب دستت و بگیرم ببرم خونم ولی دوست دارم حرمت ها حفظ بشه
سپهراد داشت حرف میزد که در اتاق زده شد ، بفرمایید؛ مادرم یه سینی شربت و میوه آورده بود
_اقا سپهراد بفرمایید گلو تازه کنید ، راستی نازی جان امشب مهمان داریم
کیه مامان؟
_دایی و زن و بچه ها، اقا سپهراد خوشحال میشیم شما هم تشریف داشته باشین
با شنیدن اسم دایی نازی یاد پسرش افتادم و نگاه هایی که زیر چشمی به نازی میکرد ،به خاطر همین گفتم :چشم حتماً مزاحم میشم
_مراحمی پسرم
احساس کردم از این حرکت من فهمید درونم چی میگذره ، بهتر اینجوری متوجه میشه من روی عزیزم غیرت دارم
اصلأ از این پسر داییت خوشم نمیاد
میلاد هیچ اهمیتی برای من نداره ، پس خواهش میکنم فکرت و در گیر نکن
من برم باشگاه یه سر بعد بیام اینجا
باشگاه بدنسازی داری؟
نه عزیزم ،هنر های رزمی
من خوب شدم ، بهم یاد میدی تا بتونم از خودم دفاع کنم
____
میخوای در مقابل کی از خودت دفاع کنی؟
دوست داشتم ، شوخی کنم به خاطر همین گفتم؛ حالا بماند
نه بماند و نماند نداره بگو
ببینم
اگه یه روزی دعوامون شد ، بلد باشم از خودم دفاع کنم ، دوست ندارم با ملاقه و وردنه از خودم دفاع کنم ، پس خدا دست و پا رو برای چی داده؟
ااا یعنی دست بزن داری !؟ پس من همین الان برم بهتره
هنوز که یادم ندادی ، پس خطری تهدیدت نمیکنه، پس میتونی بمونی
بعد این حرفاش کلی خندیدیم، میبینم
طنازم تشریف دارین ، پس میخوای در مقابل من خودت و قوی کنی ؟باشه حرفی نیست ، خوب که شدی روزی دو ساعت میبرمت باشگاه برای آموزش،
من برم باشگاه دو ساعت دیگه اینجام
باشه عزیزم ، منتظرتم، میگم دیر نیا
یعنی قبل از اینکه دایی اینا بیان اینجا باش، مواظب خودتم باش
حتماً ، سهم من و بده تا برم
یه بوس روی پیشونیم گذاشت و رفت
تو این چند روزه اصلأ کاری نکرده که من آزار ببینم یا معذب بشم ، اصلأ از اومدن میلاد به اینجا راضی نبودم
احساس میکردم انرژیم از همیشه بیشتر شده وقتی وارد باشگاه شدم ، همه متوجه شادابی من شده بودن حسابی کار کردیم و هر روز چند تا از بچه های بهزیستی با مسئولشون میومدن باشگاه و به طور رایگان بهشون آموزش میدادم ، یاد نذری که کرده بودم افتادم که سرپرستی چند تا از بچه ها رو به عهده بگیرم ، به خاطر همین بعد از باشگاه با مسئول بچه ها حرف زدم و گفت :باید برم بهزیستی و کارهای سرپرستی و انجام بدم
راهی خونه شدم بعد از یه دوش حسابی لباس هام و تنم کردم و راهی خونه پرویز خان شدم
ساعت هشت شب شده بود ، کم کم لباس هام و پوشیدم که با صدای سلام و احوال پرسی به گوشم رسید ، پس چرا سپهراد نیومد ، در اتاق یه دفعه باز شد و نیلو خودش انداخت تو بغلم ، شروع کرد به گریه کردن
_خیلی بیشعوری ، دختره بی احساس من و تو مثل خواهر بودیم ، یه وقت یه زنگ بهم نزنی
نیلو به خدا دارم اذیت میشم برو کنار ، مثل کوالا چسبیدی بهم
_اخ ببخشید حواسم نبود ، الان خوبی ؟
چی شدی ؟شرمنده عشقم
نیلو جان خوبم به خدا ، تو بی معرفتی یا من؟ از روزی که سپهراد اومد خواستگاری و من جواب دادم دیگه شماها رو ندیدیم ، بعدشم که مطمئن هستم که در جریان هستی برام چه اتفاقی افتاده چون مامانم همه چی و به دایی میگه
_درسته همه چی و میدونیم، بهت تسلیت میگم از مرگ ناصر ماهم خیلی ناراحت شدیم
ممنونم عزیزم ، دوباره صدای احوال پرسی بلند شد ، نیلو جان من نمیتونم تند راه برم بیا یواش یواش بریم بیرون
با کمک نیلو از روی تخت بلند شدم اومدیم راه بیفتیم که در اتاق باز شد و سپهراد اومد تو ، سلام کی اومدی؟
سلام عزیزدلم الان اومدم خوبی ؟درد نداری ؟
خوبم عزیزم ، پس چرا انقدر دیر اومدی ، به کل حضور نیلو رو فراموش کرده بودیم ، که با سلام گفتنش به خودمون
اومدیم
_سلام سپهراد خان
سلام شرمنده ، همه حواسم جمع نازی شد متوجه شما نشدم
_اشکالی نداره ، من عادت دارم چون خیلی ریزه ام کسی من و نمیبینه، تنهاتون میذارم
میگم نازی چقدر بد شد اصلا متوجه دختر داییت نشدم ، بزار بالشت تخت و بردارم میخوای بشینی بذارم پشتت راحت باشی،میگم یه مانتو تنت کن این تونیکی که پوشیدی کوتاه ، شالتم بکش جلوتر
میگم حتما رزمی بهم یاد بده
چطور؟
چون من هم تونیکم بلنده هم شال رو سرم درسته
حرص نخور عزیزم برات خوب نیست . فدات شم مانتو بپوش ، من خیالم راحت تره
باشه از کمد هر کدوم و دوست داری بردار بهم بده ، من دیگه نمیتونم زیاد بایستم ، پهلوم درد میکنه
سریع از داخل کمدش، یه مانتو بلند در آوردم و کمک کردم تنش کرد و باهم رفتیم بیرون
دایی کمال و زنش تا چشمشون بهم افتاد ، خودشون اومدن سمتم ، صورتم و بوسیدن
_تسلیت میگم دایی جان امیدوارم دیگه غم نبینی
+نازی عزیزم تسلیت میگم
ممنونم زندایی جان ، وقتی دایی و زندایی نشستن ، میلاد هم اومد طرفم
_سلام دختر عمه ، تسلیت میگم
ممنونم ، سپهراد نذاشت میلاد ادامه حرفش و بزنه با عجله طوری که به میلاد بفهمونه بسه برو بشین گفت
نازی جان بیا بشین ایستادن زیاد برات خوب نیست
نشستم و سپهرادم نشست و دست من و گرفت تو دستش و با انگشتان دستم بازی میکرد ، چند مرتبه ناخداگاه چشمم افتاد به میلاد که هر بار چشمش زوم روی دست من و سپهراد بود ، سپهراد در گوشم یواش گفت:
پاشم چشماش و بزنم کور کنم که میخ ما شده
عزیزم اهمیت نده ، همون موقع میلاد گفت:
_ عمه جان میشه پرونده پزشکی نازنین و بدی من ببینم
+دست آقا سپهراد ، اینجا نیست
_دکترش چی گفته؟
+من که سر در نمیارم ، از خود آقا سپهراد بپرس، سپهراد مادر ببین میلاد جان چی میگه
بفرمایید در خدمتم
_تشخیص دکتر دوباره وضعیت نازنین چی بوده؟
چیز خاصی نبوده ، ترکخوردگی دنده بوده که با مراقبت تا چند وقت دیگه به امید خدا خوب میشه
_همین
دیگه فکر نکنم بیشتر از این توضیح لازم باشه
میلاد هم که دید سپهراد خوشش نمیاد هم صحبتش بشه سکوت کرد همه باهم مشغول صحبت بودن که گوشی سپهراد زنگ خورد
گوشیم زنگ خورد به شماره ای که روی صفحه اش افتاده بود نگاه کردم دیدم غریبه ، پاشدم رفتم تو حیاط جواب دادم ، الو بفرمایید
_فکر نکن خودت و زنت از دستمون خلاص شدین ،پس مواظب خودت و اون دختر کوچولو باش
الو الو ، حرفش و زد و قطع کرد
این دیگه کی بود خدایا آرامش و ازمون نگیر ، رفتم داخل خونه ، نیلو اومده بود جای من نشسته بود و داشت با نازی صحبت میکرد. میلاد تا دید من اومدم از جایش بلند شد و اومد سمتم
_میتونم
باهات تو حیاط صحبت کنم
سری تکون دادم و باهم به حیاط رفتیم
_از زمانی که دست راست و چپم و شناختم ، فهمیدم نازی و دوست دارم ، به خاطر وجود ناصر هیچ وقت نتونستم نزدیکش بشم ولی خیلی از روزها میرفتم دم مدرسه اش و از دور نگاهش میکردم یا زمانی که میامدن خونمون نمیتونستم ، نگاه ازش بردارم ، وقتی میخواست بره دبیرستان ناصر دیگه نذاشت ادامه بده ، با پدرم صحبت کردم که بیام خواستگاری هم نازی درسش و ادامه بده هم دیگه برای من باشه ، یه روز که اومد خونمون ، با نیلو هماهنگ کردم و تونستم حرف دلم و بهش بزنم ، ولی جوابی که دوست داشتم بشنوم نصیبم نشد ، ولی بیخیال نشدم ، با ناصر حرف زدم که فقط یه سیلی نصیبم شد ، با عمه حرف زدم که به خاطر ناصر گفت نه ، بعدش هم که سر و کله تو پیدا شد
من و صدا کردی که این چرت و پرتی که دوزار نمی ارزه رو بهم بگی ، ببین بچه وقتی نازی خودش بهت گفته نه پس باید تا آخر عمرت این نه و آویزه گوشت کنی فردا شب صیغه ام باطل میشه ولی بدون پس فردا صبح مهر عقد و تو شناسنامه ام میزنم ، پس دندون طمع رو بکن وگرنه با من طرفی
_این حرفا رو نزدم که بگم هنوز چشمم دنبالشه ، چرا دوستش دارم ولی سعی میکنم برادرانه باشه فقط اومدم بهت بگم ، فقط کافیه تو زندگی با تو یه قطره اشک بریزه این دفعه تو با من طرفی
تو برای من شاخ و شونه میکشی جوجه ، دست انداختم و یقه اش و گرفتم کشیدم طرفم
_اینجا چه خبره ، سپهراد یقه اش و ول کن
به پرویز خان نگاه کردم و ولش کردم و سریع از کنارشون رد شدم و اومدم تو
میلاد و سپهراد رفته بودن تو حیاط دلم شور میزد یعنی چی بهم میگن ، نیلو همین جور برای خودش حرف میزد ولی اصلاً حواسم به حرف هایش نبود ، با پرویز خان چشم تو چشم شدیم ، انگار حرف دلم و خوند که از جایش بلند شد و به طرف حیاط رفت ، به دقیقه نکشید که سپهراد اومد داخل ، به طرفم اومد و بلند جوری که بقیه هم بشنون گفت
نازی جان انقدر نشستن برات خوب نیست پاشو بریم تو اتاق دراز بکش
عزیزم من راحتم هنوز اذیت نشدم
دایی اینا که غریبه نیستن وضعیتت و درک میکنن
با یه عذر خواهی با کمکش بلند شدم و راهی اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم ، سپهراد چرا یه دفعه تصمیم گرفتی من و از جمع خارج کنی؟
لازم بود عزیزم
میلاد بهت چی گفت که انقدر بهم ریختی
هیچی مهم نیست
دوست داری استرس بگیرم؟
نه این چه حرفیه میزنی
پس بهم بگو چی گفته که بهم ریختی
یه مشت اراجیف ، نمیدونم اگر تو زندگیتون ناراحتش کنی با من طرفی
جان من
نازی برای چیز های بی ارزش جونت و قسم نخور
باشه عزیزم ، بعد تو به خاطر این حرف من و از تو جمع کشیدی تو اتاق به خدا زشته ،
بعد از چند وقت دایی کمال و زنش و نیلو رو دیدم
نه خیر ، چون جوجه دکترتون تو چشمام نگاه میکنه و میگه من دوستش داشتم و میخواستم باهاش از دواج کنم بعد سر و کله تو پیدا شد ، حالا سعی میکنم برادرانه دوستش داشته باشم ، بی غیرت نیستم که بزارم نگاهت کنه و یاد عشق از دست رفته اش بیفته
باشه بابا چرا انقدر حرص میخوری ، صورتت قرمز شده ، به خدا من فقط به چشم یه برادر میبینمش نه بیشتر
من به تو مطمئنم ، از چشمام هم بیشتر ولی نمیتونم به دیگران هم مطمئن باشم
باشه ، پاشو برو یه پارچ آب بیار هم خودت بخور هم به من بده
پاشدم برم آب بیارم که صدای پیامک گوشیم بلند شد
راستی کی بود بهت زنگ زد
مزاحم ، قفل گوشی باز کردم از همون شماره پیامک اومده بود ، مواظب خودت و نازی خانم باش
باید به سرگرد خبر بدم
با دیدن پیامک ، اخماش رفت توهم و چیزی نگفت و رفت بیرون اب بیاره ، در باز شد و نیلو اومد تو
_چه شوهر سریشی داری ،همش چسبیده به تو
درست صحبت کن نیلی جان انشالله خودتم شوهر کنی من از دور برات دست تکون میدم
_قربون شوهرم برم ،
ولی معلومه خیلی دوستت داره ، خوشبخت بشی اجی خوشگلم
الآنم بهش گفتم :نازی و بهم قرض بده تا میخواهیم بریم
با نیلو کلی گفتیم و خندیدیم ، سپهرادم موقع شام با سینی غذا و مخلفاتش اومد و باهم شام خوردیم ، موقع خداحافظی دایی و زن دایی و نیلو اومدن پیشم ولی میلاد نیومد
منم دیگه برم دیشب درست نخوابیدم برم بخوابم صبح زود باید برم سر کار و زندگی
کاش پیشم میموندی
مطمئن باش از پس فردا همش پیش خودمی ، خانم کوچولو حالا هم سهم من و بده که برم
سپهرادم رفت و من موندم و ترسی که بعد از اون اتفاق ها به جونم افتاده
_نازی مادر چیزی نمیخوای
نه ممنونم ، اومد چراغ خاموش کنه،
نه نه خاموش نکن
_چرا مادر؟
الان خوابم نمیبره خودم خاموش میکنم
_باشه شبت خوش
مامان که رفت ، گوشی که سپهراد برام خریده بود و برداشتم و رفتم تو مخاطبین دوتا شماره سیو شده بود ، یکی به نام (مرد من)یکی هم به نام( آشیانه)
گوشی تو دستم لرزید اسم مرد من روی صفحه نمایان شد، با ترس و لرز جواب دادم الو بفرمایید
ببخشید شما خانم من هستین ؟
سپهراد
بله بنده همسر شما هستم ، حال خانم من چطوره ؟
از شنیدن صداش آرامش گرفتم، الان بهترم
مگه حالت خوب نبود؟
نه یعنی آرامش نداشتم ولی الان که صدات وشنیدم آرامش گرفتم
نازنین یه چیزی ازت میپرسم راستش و بگو باشه
من تا حالا به کسی دروغ نگفتم
هنوزهم از تنهایی میترسی ، یعنی میخوام بدونم این ترس و از بچگی داشتی یا نه بعد از دزدیدنت این حالت بهت دست داد؟میخوام کمکت کنم
راستش از بچگی داشتم
ولی بعد از اون اتفاق بیشتر شده
با هم حلش میکنیم باشه ، به شرطی که خودت هم قوی باشی
حتما ، میگم دوتا اسم سیو کردی یکی که متوجه شدم خودتی ولی آشیانه چیه؟
شماره خونمون
خونه پدرتون
نه عزیزم خونه خودم و تو آشیانه ما
چه اسم قشنگی
قشنگ تر از خودت که نیست خوشگلم
انقدر باهام حرف زد که با یه خدا حافظی خوابم رفت
صبح که بیدار شدم اولین کاری که انجام دادم رفتم پیش سرگرد ، وارد دفترش شدم ، سلام سرگرد
_سلام آقای وحیدی چه خبر ؟یادی از ما کردی ؟
حقیقتش دیروز یه تلفن مشکوک و یه پیام مشکوک داشتم
_شمارش و بده
شمارش و دادم ، سرگرد من بیشتر نگران همسرم هستم اگر دوباره خطری تهدیدش کنه باید چه کار کنم ، از نظر روحی که اصلا شرایط مناسبی نداره فقط ظاهرش و حفظ میکنه جسمیش هم که فعلا با کمک دیگران به کارهاش میرسه
_دو روز دیگه دادگاهی این گروه و باید همسرتون و شما تو دادگاه حضور داشته باشین، بعد از دادگاه هم یه ترتیبی میدم فعلا شما و همسرتون و به جای امن منتقل کنیم چون دونفر از مهمونی اون شب فرار کردن که جزو اصلی این گروه بودن
حقیقتش امشب مدت محرمیت ما باطل میشه
_چرا عقد دائم نمیکنید
مادرش میگه بعد از چهلم ناصر
_میتونم یه کمکی به پاس زحمت هایی که برامون کشیدی انجام بدم
چه کمکی ؟
_من امشب میام و با مادرش صحبت میکنم که رضایت بده
شما بهترین کمک و برادری و به من میکنید
_وظیفمه
خودم میام دنبالتون که باهم بریم
از اداره زدم بیرون تا ساعت هفت شب یکسره هتل بودم به کارها مستقیم نظاره کردم ، علی هم رفته بود
علی هم رفته بود و دوباره دست تنها شده بودم ، باید زنگ بزنم به نازی گوشی و برداشتم و شمارش گرفتم چرا جواب نمیده!
تلفن که قطع شد بعد از ده دقیقه خودش تماس گرفت سریع جواب دادم ، سلام نازی خانم چرا زنگ زدم جواب ندادی؟
سلام عزیزم ، با مامانم رفته بودم تو حیاط یه کم قدم بزنم همین الان اومدم اتاق که دیدم شما تماس گرفتی
خوب کردی کم کم شروع کن به راه رفتن ولی خودت و خسته نکن، امشبم یه سورپرایز برات دارم ، فقط به مادرت بگو مهمان داره
باشه ، مامانت اینا میان ؟
هم مادرم اینا و یه نفر دیگه که شب متوجه میشی
باشه عزیزم منتظرتم، گوشی قطع کردم ، مامان ،مامان جان
_جانم
شب مهمان داریم
_کیه مادر
سپهراد و خانوادهاش
_این پسره از لحظه های آخرم میخواد استفاده کنه ، ببین نازی من قبول نمیکنم دوباره محرم بشین ، درسته خانواده خوبین خود سپهراد پسر معقولیه ولی بهم حق بده، تا از خیلی چیزها مطمئن نشم اجازه نمیدم عقدکنید، اگرهم احساسی تو وجود تو شکل گرفته فقط به خاطر اینه که ، محبتی از طرف جنس مذکر
مثل برادر هات یا پدری که هرگز نداشتی ندیدی و حالا با دوتا عزیزم و جونم گفتن این پسر دلت هوایی شده
مامان به خدا من دختری نیستم که از روی احساساتم تصمیم بگیرم ولی بازم هرچی شما بگید ، من روی حرف شما حرف نمیزنم
_قربون دختر خوشگلم برم ، کاش اون موقع که ناصر زنده بود ، نمیزاشتم بهت ظلم کنه ، هرروز عذاب وجدان دارم بابت سکوتم در مقابل حرف های زور ناصر به تو یا کارهایی که تو بچگی باهات کرد ، نازی هیچ موقع یادم نمیره پنج سالت بود که شب خواب بد دیده بودی و شب اداری گرفته بودی ، وقتی صبح از خواب بلند شدی و با شلوار خیس تو رو دید کتک زد و انداختت تو اتاق تا دیگه جات و خیس نکنی ، منه *** به خاطر اینکه پدر نداری و از حالا از برادر بزرگت حساب ببری ، هیچی نگفتم ، من و ببخش مادر حلالم کن
وقتی داشت خاطره اون روز و میگفت دقیق یادم اومد ، شب خواب بد دیده بودم و از ترس نتونستم برم دستشویی تو حیاط که موجب شب ادراریم شد رفتار ناصر فقط حال و ترس من و بیشتر کرد یادمه تا چند روز همون طوری میشدم صبح قبل از اینکه از خواب بلند بشن یواشکی میرفتم لباسم و عوض میکردم ، مادرم فهمیده بود ولی دیگه به ناصر نگفت و خودش من و مرتب میکرد
وقتی به خودم اومدم ، مادرم کنارم نبود
کارم که تموم شد به مادرم زنگ زدم که برن خونه پرویز خان خودمم رفتم دنبال سرگرد راهیه خونه پرویز خان شدیم
بفرمایید جناب سرگرد رسیدیم
_از امروز شما رفیق من هستین میتونی امیررضا صدام کنی
شما به من لطف دارین ، چه کسی بهتر شما برای رفاقت ، پیاده شدیم و زنگ خونه رو زدم که چند لحظه بعد باز شد و باهم وارد خونه شدیم ، باورودمون اول همه جا خوردن ولی خیلی سریع عادی جلوه دادن و خوشآمد گویی کردن ،تنها کسی که هنوز توی شک بود و معلوم بود ترسیده نازی بود، کنارش نشستم ، خوبی خانمی
سپهراد ، دوباره خبری شده ؟
نگران نباش چند لحظه صبور باش متوجه میشی ، خبر بدی قرار نیست بشنوی ، بعد از تعارف های معمول شروع کردم به صحبت و البته بیشتر مخاطبم و مهر انگیز خانم قرار دادم، با اجازه از پدرم و بزرگتر های جمع امشب مزاحم شدیم که جناب سرگرد با شما صحبتی داشته باشن
آقا امیر بفرمایید
_حقیقتش شماها کم و بیش در جریان پرونده اخیر هستین یعنی تا اونجایی که به شماها ارتباط پیدا کنه اطلاعات دارین ، ولی یه موضوع این وسط هست که باید گفته بشه ، من این حرف ها رو نمیزنم که بخوام نگرانی تو دلتون بندازم چون جای نگرانی نیست همه چیز تحت کنترل ماست دیروز تلفن و پیامک تهدید آمیزی به سپهراد خان شده و دونفر از این گروه فرار کردن پس ما نمیتونیم تهدیدشون و جدی نگیریم ،
دو روز دیگه دادگاهی این گروه هست و حضور نازنین خانم الزامیه ، بعد از اون هم تا چند وقت که ما اون دونفر هم دستگیرکنیم باید تحت کنترل ما باشن نمیتونم جایی که بچه هاتون و میفرستیم بگیم کجاست ، پس لازمه حتما محرم باشن و امروز متوجه شدم مادر نازنین خانم مخالف هستن،
من به شما تضمین میدم سپهرادخان جوان شایسته ای هستن
+جناب سرگرد من در این که آقا سپهراد جوان لایق و خوبی هستن شک ندارم ، من بیشتر نگران دخترم هستن بعد از دزدیده شدنش ، خدا میدونه چی به من گذشت ولی با حرف های شما من دیگه حرفی ندارم خوشبخت بشن
با موافقت مهر انگیز خانم همه دست زدن و قرار عقد برای فردا گذاشته شد ، رو کردم سمت سرگرد ، واقعا ازتون ممنونم نمیدونم چطوری تشکر کنم
_نیاز به تشکر نیست ، کاری بوده که تونستم در حق رفیقم انجام بدم ، خب سپهراد خان شیرینی ما فراموش نشه
شما هم فردا دعوت هستین
_نه من نمیتونم بیام ولی آرزوی خوشبختی براتون دارم ، در ضمن ساکتون و برای چند هفته ببندین ، منم برم که دیگه خانمم تو خونه راهم نمیده
+جناب سرگرد شام در خدمتتون باشیم
_نه حاج خانم الان منزل منتظرم هستن
+پس برای فردا منتظرتونم همراه با خانواده تشریف بیارید
_من به سپهراد خان هم گفتم نمیتونم بیام
+نه مادر همینطور که من روی شما رو زمین ننداختم شما هم دعوت من و قبول کن
_چی بگم ، چشم خدمت میرسیم
من فقط فکرم مشغول تلفن های مشکوکی که به سپهراد زدن بود ، فهمیدم مادرم با عقدمون موافقت کرده ولی دلشوره ای که داشتم مانع خوشحالیم میشد
نازی خانم ، نازی جان کجایی؟ از خوشحالی محو شدی
چی ؟نه یعنی اره اصلأ نمیدونم
تو چت شده دختر ، انگار زیاد روبه راه نیستی
اتفاقا خوشحالم که دیگه مال هم میشیم ولی دلم شور میزنه ، چرا باید از خانواده هامون یه مدت دور باشیم اصلأ کجا میخواییم بریم ، تلفن ها جریانش چیه؟دیگه رسماً داشتم گریه میکردم ، اصلا توجهی با اطرافم که همه دارن نگاهم میکنن نداشتم ، ترس لعنتی دوباره سراغم اومده بود ، بدنم میلرزید
نازنین عزیزم آروم باش ، فدات شم آروم ، ستاره یه لیوان آب بده زود باش ، چرا داری میلرزی تو ، خانمم عشقم نکن با خودت اینجوری ، به خدا مواظبتم ، هر روز و هر ساعت پیش خودمی نمیزارم دست احدی بهت برسه
_بیا داداش آب قند درست کردم فشارش افتاده
بیا این آب قند و بخور دست های سردش و توی دستام گرفتم
_نازنین بابا ما که تنهاتون نمیزاریم ، این مدتم که نیستین ماهم کارهای عروسی و میکنیم تا بعدش برید سر خونه زندگیتون
سپهرادم مواظبت ، دیگه قرار نیست اتفاقاته گذشته تکرار بشه مطمئن باش
با حرفاشون یه
مقدار آروم شدم ، ولی اصلأ دوست نداشتم امشب تنهام بزاره به بودنش احتیاج داشتم ولی روم نمیشد بهش بگم
در گوشش گفتم :گریه میکنی شکل بچه های دماغو میشی ، سریع دستش و برد سمت بینیش که من از خنده منفجر شدم
از شوخی سپهراد و واکنش خودم خندم گرفته بود میدونست چه کار کنه که من و آروم کنه
_داداش بگو ماهم بخندیم ، به خدا دق کردیم با گریه های این خانم لوس
سپهراد تا اومد بگه دستم و گرفتم جلو دهنش ، هیچی به خدا ستاره جون شرمنده دست خودم نبود ، همتون و ناراحت کردم
_باشه بابا دستت و بردار داداشم و خفه کردی
اخ شرمنده ، وقتی از حال من مطمئن شدن عزم رفتن کردن ولی همون موقع ستاره گفت
_من امشب پیش نازی میمونم مامان لطفاً فردا سپهراد میاد اینجا لباس های منم بده بیاره
همه رفتن و سپهراد موقع رفتن کلی سفارش من و به ستاره کرد ، اون شب تا ساعت سه شب با ستاره حرف زدیم ، با صدای گوشیم از خواب بلند شدم ،دیدم سپهراد
سلام عزیزم
سلام شما ها هنوز خوابین ، ظهر شده ساعت و دیدی؟ مادرم یه خانومی و گفته بیاد اونجا برای انجام کار آرایشگری
برای چی ؟ همین جوری خوبه دیگه ما عذا داریم هنوز
مادرم با مادرت هماهنگ کرده ، من که سر از کار شما زن ها در نمیارم ، تا نیم ساعت دیگه میرسه
ستاره جان پاشو ، من به خودم امیدوار شدم تو از من خواب سنگین تری
_نه خیر من به خاطر این نخود که تو وجودم خوابالو شدم تازه دیشبم دیر خوابیدیم
+دخترا بلندشین الان ارایشگر میاد
مامان جان آرایشگر لازم نبود
_نه مادر عروسی شگون نداره عذا دار سر سفره عقد بشینی
یواش بلند شدم و کارهام و کردم که سر و کله خانم آرایشگر پیدا شد ، ستاره رو از اتاق بیرون کرد و گفت کسی اجازه نداره بیاد تو ، کارهاش که تمام شد رفت از بیرون یه جعبه بزرگ آورد و گفت
_ بیا لباست و تنت کن تا من بیام احتیاج به کمک داری بمونم
نه اگر احتیاج داشتم صداتون میکنم
در جعبه رو باز کردم دیدم همون لباسیه که اون روز باهم رفتیم مزون انتخاب کردم ، هنوز خودم و ندیده بودم لباس و تنم کردم و زیپ لباس از پهلو میخورد کشیدم و اریش گر و صدا کردم بعد از کلی تعریف و تمجید من و برد جلوی آینه قدی ، وقتی خودم و دیدم هنگ کردم اصلا باور نمی کردم خودم باشم ، شنل و انداخت رو سرم
_صبر کن تا داماد بیاد بعد برو بیرون
رفتم آرایشگاه و اومدم و کت و شلوارم و تنم کردم یه آهنگ شاد گذاشتم و راهی خونه پرویز خان شدم ، وقتی رسید نازی گفت:
_میگم این آرایشگر چقدر عنق بود اصلا نذاشت من نازی ببینم
اتفاقاً خیلی کار خوبی کرده چون شعورش رسیده اول باید شوهرش ببینتش
صدای هم همه میومد معلوم بود هر کسی مشغول
کاریه
نیم ساعتی بود همین جوری تو اتاق نشسته بودم که صدای در زدن اومد
اجازه هست بیام داخل عروس خانم
شنلم انداختم رو صورتم و گفتم بفرمایید ، صدای پاش و که شنیدم تپش قلبم شدید شده بود
میتونم صورت ماهت و ببینم
نه نمیشه هر موقع محرم شدیم بعد
فعلا دور ، دور شماست ، بیا بریم که عاقد اومده ، مهمون ها هم اومدن منتظر دو مرغ عشق هستن
همراه سپهراد راهیه جایگاهمون شدیم ، بعد چند دقیقه عاقد شروع کرد به خواندن خطبه عقد سپهراد قرآن باز کرد و شروع کردیم به خواندن قرآن ، دوشیزه محترمه مکرمه خانم نازنین محمد زاده آیا وکیلم با صداق یک جلد کلام الله مجید و یک دست اینه و شمعدان و 14عددسکه تمام بهار آزادی شما رو به عقد دائم آقای سپهراد وحیدی اصل تهرانی درآورم
_ایا وکیلم
+عروس رفته گل بیاره تو ترافیک گیر کرده
_برای بار دوم میپرسم عروس خانم آیا وکیلم
+عروس هنوز نرسیده
_برای بار سوم میگم عروس خانم وکیلم
+عروس رسیده ولی زیر لفظی میخواد
با مزه پرونی های ستاره ، همه میخندیدن ، جعبه ای جلوم باز شد و یه زنجیر و پلاک که مرغ آمین بود که به عنوان زیر لفظی مه تاج خانم بهم داد ، با اجازه مادرم و بزرگتر ها بله، از سپهراد هم بله رو گرفت که من نفس راحت کشیدنش و شنیدم
اخیش راحت شدم ،دیگه مال خودم شدی خانم خوشگله ، تو حیاط صندلی چیده بودن و بعد از دادن هدیه ها همه رفتن تو حیاط من موندم و نازی، اجازه میدی روی ماهت و ببینم
با جاری شدن خطبه عقد انگار دنیایی از مهرش و به دلم انداخته بودن با تمام وجودم دوستش داشتم ، وقتی خواست شنل از سرم برداره اجازه گرفت با سر اجازه دادم
وقتی شنل و از سرش در آوردم باورم نمیشد این نازی باشه خیلی تغییر کرده بود ، لبخندی بهش زدم
بهم لبخندی زد و دوباره پیشانینم و بوسید و من در آغوشش فشرد
دیگه مال خودمی ،خانم خودمی
عزیزدل خودمی ، نازنین عاشقتم ، من تا قبل از تو هرگز عاشق نبودم ، ولی الان با جرات میگم عاشقتم دختر
ضربان قلبش قشنگ ترین صدای زندگیم بود ، سپهراد میخوام یه چیزی بگم خدا به پاس تمام رنج های زندگیم تو رو بهم داد منم دوستت دارم مرد من
بیا این گردن بند و ببندم برات ، لباست خیلی زیباست، نازی جان بعد از اینکه از محافظت در اومدیم اولین کاری که انجام میدم دوباره ثبت نامت میکنم تا درست و بخونی ، بدون یادم نمیره چه قول های بهت دادم
میدونم عزیزم ممنونم، داشتیم حرف میزدیم که ستاره خانم پرید تو خونه
_من دیگه طاقت ندارم ،وای عزیزم چقدر تعقییر کردی ، مبارک باشه بیا بغل خواهر شوهر ، بچه ها بیاین دیگه بیرون همه منتظر شما هستن
ستاره بیا چند تا عکس از من و
نازی بگیر
با ژست های مختلفی که ستاره میداد چند تا عکس یادگاری گرفتیم و من شنلم و انداختم سرم و راهی حیاط شدیم به خاطر اینکه عزادار بودیم و هنوز چهلم ناصر نشده بود اصلأ پایکوبی نکردن و مثل یه مهمانی مراسم عقد بر گزار شد
شب که همه رفتن سپهراد موند که فردا صبح زود بریم دادگاه و از اون طرف هم با سرگرد بریم جایی که خودمون هم نمیدونستیم کجاست، خیلی خسته بودم چون خیلی نشسته بودم و به خودم زیاد فشار آورده بودم سپهراد اومد تو اتاق
نازی انقدر خستم که دارم از حال میرم
مامانم برات لباس راحتی گذاشته لباست و عوض کن بخواب
پس چرا خودت عوض نکردی
به خدا همه جونم کوفته شده , اصلا ناه ندارم حتی آرایش صورتم و پاک کنم
باشه من لباس عوض کنم بعد به داد تو هم میرسم
لباس ها رو از روی تخت برداشت میخواست جلو من لباس شو عوض کنه ، اینجا در نیاری ها برو تو حموم ، دستم و گرفتم جلو چشمام
از حرفش خندم گرفته بود ولی دوست نداشتم اذیتش کنم رفتم تو حمام و لباسم و عوض کردم اومدم بیرون ، خانمی ما دیگه بهم محرمیم هیچ اشکالی ندارد جلوی شما لباس عوض کنم
خب شما برو بیرون من لباس عوض کنم بعد بیا
من روم و میکنم به دیوار لباست و عوض کن
من و نبینی ها ، لباسم و با سرعت در آوردم و یه لباس راحتی عروسکی پوشیدم، تموم شد
دختر کوچولو ،دستت و بده
دستم و گرفت من و نشوند تو بغلش
پاهات و حلقه کن دور کمرم
چرا ؟
کاری که میگم انجام بده، پاهاش و دور کمرم حلقه کرد و منم کمرش و گرفتم و مثل بچه ها بغلش کردم و بلند شدم رفتم سمت سرویس از خجالتش سرش انداخته بود پایین و من و نگاه نمیکرد
این دختر ناب بود ، سرت و بگیر بالا
سرم و گرفتم بالا
مثل بچه ها نشوندمش روی سکو کنار روشویی ، شیروباز کردم . باشامپو بچه صورتش و شستم
به خدا خودم انجام میدم
نه خیر ،حالا شدی همون دلبر خودم ، دیگه آرایش نکن ، من فیس خودتو بیشتر دوست دارم، بیا بغلم بریم بخوابیم که فردا کلی کار داریم
احساس میکردم سپهراد با این کارهاش میخواد نقش پدرم برام ایفا کنه همونجوری تو آغوشش به خواب رفتم
با صدای الارام گوشیم از خواب پاشدم اذان صبح شده بود،نازی خواب بود
با احساس نوازش سرم فهمیدم سپهراد ، چشمهایم و باز کردم وقتی چشم تو چشم شدیم روی صورتم بوسه ای کاشت و گفت:
نازی غم چشمات و از بین میبرم ، حالا هم پاشو ،نماز صبح بخونیم
بلند شدم و وضو گرفتیم ، جانماز ها رو پهن کردم وقتی قامت بست منم پشتش بهش اقتدا کردم ، اولین نماز عشقی که باهم به جا آوردیم
تو راه دادگاه بودیم و قرار بود با سرگرد بریم داخل ، وقتی رسیدیم زنگ زدم بهش و گفت بیاین داخل
سپهراد من
میترسم
به من اعتماد نداری؟
چرا ولی دلم شور میزنه
دستت و بده من ، دستش یه تیکه یخ بود ، نازنین جان اول از خدا کمک بخواه بعد منم کنارتم ،چند تا نفس عمیق بکش
آفرین دختر خوب بیا بریم
اول من از ماشین پیاده شدم ،سپهراد داشت قفل فرمون میزد ، اومدم بیام سمت سپهراد ، یه موتوری با شتاب از کنارم گذشت و در یه لحظه فقط صدای خرد شدن شیشه ماشین و شنیدم ، وقتی به خودم اومدم که دیدم سپهراد با صورت خونی از ماشین پیاده شد و سریع اومد طرفم
نازی خوبی ؟ چیزی نیست باشه نترس به خودت بیا
صورتت
چیز خاصی نیست چندتا خراش کوچیکه
داره خون میاد ، چطور چیزی نیست
مردم جمع شده بودن ، بفرمایید برید نمایش تمام شد ، گوشیم و در آوردم و به سرگرد زنگ زدم ، ... الو سرگرد ما خیابون ...پارک کردیم اگر میشه بیاین مشکل پیش اومده
_سپهراد تا نیم ساعت دیگه دادگاه شروع میشه
خواهشاً سریع بیایید
_باشه اومدم
دست نازی و گرفتم روی صندلی عقب نشوندم ، بشین عزیزم
اینا کی بودن ؟
نمیدونم
دستمال پارچه ای که خودم گلدوزی کرده بودم و از کیفم در آوردم ، بیا جلو شروع کردم زخم های روی صورتش و پاک کردم ، سپهراد خوبی؟
خوبم نگرانم نباش چند تا از خرده شیشه ها پاچید تو صورتم
_اقای وحیدی چه اتفاقی افتاده؟
سلام سرگرد ، یه موتوری از کنارمون رد شد با یه چیزی شبیه میله زد به شیشه جلو ماشین بعدشم فرار کرد
_الان خودتون خوبین؟
خدا رو شکر بد نیستیم ، چرا دست از سر ما بر نمی دارن ، ما که کاره ای نبودیم
_ دست خانومت و بگیر بیا بشین تو ماشین من الان نیرو میفرستم برای گزارش ، دادگاه شروع شده
دستم و گرفت و نشستیم تو ماشین سرگرد و راهی دادگاه شدیم ، پشت در یه اتاق ایستادیم
_نازنین خانم هرچی قاضی ازتون پرسید دقیق جوابش و بدین
سری تکون دادم و پشت سرش وارد اتاق شدیم نفرات زیادی نشسته بودن چون در اتاق از پشت صندلی ها باز میشد نتونستم چهره هاشون و ببینم روی صندلی نشستیم قاضی جرم های افراد دستگیر شده رو بیان میکرد ، دستهای گرم سپهراد روی دستهای سرد من نشست و بار دیگر با دست های گرمش حمایت کردنش وحس کردم، نیم ساعتی گذشت که اسم من از زبان قاضی شنیده شد
_خانم نازنین محمد زاده لطفاً در جایگاه
نگاهی به سپهراد کردم و با تردید بلند شدم و با قدم های سست و لرزان از میان دو ردیف صندلی به سمت قاضی حرکت کردم پشت میزی ایستادم و نگاهی به افراد حاضر در دادگاه انداختم ، سیاوش، آقا ، همون زنی که برام غذا میآورد ، زیبا و در آخر آراد ، با نفرت نگاهم و ازش برداشتم
_خانم محمد زاده شما با تمام افراد آشنا هستین
بله ، میشناسم
_برای من نحوه دزدیده
شدنتون و توضیح بدین
نگاهم و به زمین دوخته شد و تمام واقعیتی که برام پیش اومده بود و بیان کردم
نفهمیدم کی اشک هام جاری شده بود
_بفرمایید بنشینید
داشتم بر میگشتم که چشمم به آراد افتاد که با یه نیشخند نگاهم میکرد ، وقاحت از تمام وجودش نمایان بود ، با اینکه به بن بست رسیده بود باز هم خوی شیطان بودنش خاموش نشده بود
رفتم نشستم و به سپهراد گفتم:میشه بریم حالم داره از این آدما بهم میخوره ، جو بدی بود
صبور باش عزیزم ، الان دادگاه تموم میشه ، قاضی اعلام کرد نتیجه دادگاه در جلسات بعد اعلام میشه ،ما روی صندلی نشسته بودیم که مامور ها اومدن و مجرمین رو بردن وقتی زیبا از جلوم رد شد اول یه نگاهی با شک ولی فهمید من کی هستم تا وقتی از در زد بیرون برگشته بود و من و نگاه میکرد با صدای سرگرد به خودم اومدم
_ به خاطر اتفاقی که الان براتون افتاده باید بریم پارکینگ خصوصی یکی از مامور ها با یه ون مشکی منتظرتونه،ساک و وسایلتون هم بعد من ترتیب میدم بیارن براتون
تکلیف ماشین چی میشه ؟
_نگران هیچی نباش بیاید بریم
رفتیم پارکینگ سرگرد در یه ون مشکی را باز کرد و گفت:سریع بشینید
وارد ون که شدیم از سرگرد خدا حافظی کردیم و راهی شدیم ، سپهراد میگم کجا داریم می ریم
نمیدونم منم بی خبر هستم ، اجازه بده از یکی از اینا بپرسم ، ببخشید جناب میتونم بپرسم ما رو کجا میبرید ، مردی که سمت شاگرد نشسته بود برگشت و عینک آفتابی که زده بود و برداشت چقدر قیافش آشنا بود
_خوبی آقا سپهراد ، شما چی نازنین خانم
به جا نیاوردم ، خیلی برام آشنا هستین نمیدونم کجا دیدمتون
از صداش شناختمش دکتر بود ، همون کسی که امید و تو دل من روشن کرد با هیجان گفتم :دکتر بابک ،شما دکتر هستین درسته؟
_خوبه ! میدونستم خیلی باهوشی آفرین ،
داریم می ریم خونه مادر بزرگ من فعلا برای شما اونجا امن هست لطفاً گوشی هاتونم خاموش کنید بعد گوشی و سیم کارت دیگه ای بهتون میدم ، الآنم تو مسیر لاهیجان هستیم ، امیدوارم زود تر عوامل گروه دستگیر کنیم و شما هم با آرامش زندگیتون و شروع کنید، منم مثل برادرتون هر کاری داشتید میتونید رو من حساب کنید ، البته خانمم هم دو روز دیگه راهی میشه تا نازنین خانم تنها نباشن
زخم های صورتم به سوزش افتاده بود ولی اصلأ به روی خودم نیاوردم تا باعث رنجش نازنین نباشم ، سه ساعتی بود که تو راه بودیم ، گشنم شده بود ، نازنین که اگر دو روز هم چیزی نمیخورد صداش در نمی آمد، از شیشه به بیرون خیره شده بود ، نازی جان
جانم
جانت بی بلا عزیز دلم ، به چی فکر میکنی؟
یه اینکه با هفده سال سن چه چیزهایی دیدم
چقدر برات خوب و خوشایند
بوده چقدر بد ؟
من از بچگی بی پدری کشیدم ، ناصر محبتی نمیکرد ، نادر آدم خنثی ای بود ، نسترن فقط فکر خودش بود ، مامانم هم که بنده خدا کلفت و کنیز ما چهار تا بود البته زمانی که دیگه میتونستم کار کنم نمی زاشتم زیاد خسته بشه ولی باعث شد
ناصر بیشتر بهم زور بگه تا قبل از دزدیده شدنم هیچ کدوم از کارهای ناصر برام مهم نبود فکر میکردم صلاحم و میخواد یا همه مردها اینجوری هستن ، ولی وقتی با تو نامزد کردم فهمیدم مردی فقط به زور گفتن نیست ، محبت پدرت و که به مادرت و ستاره دیدم یا زمانی که تو شمال من و مطمئن کرد که ازم حمایت میکنه یا رفتار مناسب خودت و با مادرت و ستاره و خودم دیدم یا حتی پرویز خان در مقابل مادرم و لیلا کم کم فهمیدم کارهای ناصر در مقابل من خیلی جای سوال داشته بی محبتی کردنش و میفهمیدم ولی دوست نداشتم هیچ موقع باور کنم، تا زمانی که دزدیده شدم ، روزی که از زبان به اصطلاح اون آقا که گرگ پیری بیشتر نبود شنیدم باعث دزدیده شدنم ناصر و لیلا هستن تا ساعت ها کنج دیوار نشستم و با خودم جنگ داشتم که حرفهاش دروغه ولی وقتی جنگ عقل و احساسم تموم شد عقلم پیروز شد و بهم فهموند چه ظلمی بهم شده ، من آدم ضعیفی بودم ترسو بودم ولی از اون لحظه تصمیم گرفتم اگر نتونستم حقم و از ناصر بگیرم، ولی میتونم قوی باشم و به خواسته چندتا عوضی که من و دزدیدن تن ندم ، سپهراد من خودم و خیلی قوی نشون دادم اصلا نزاشتم بهم زور بگن کتک و تحقیرشون و تحمل کردم تو لونه سگ بودن و تحمل کردم که حرمت و کرامتم حفظ بشه ، ولی بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم دیگه تو خودم نمیبینم قوی باشم ، هر لحظه از زندگیم باترس میگذره همین الان حس میکنم اتفاق بدی برامون بیفته ولی تو بهم قول میدی تنهام نزاری ، من توان ایستادن دیگه ندارم قوی بودنم و خرج کردم سپهراد احتیاج به یه تکیه گاه قوی و محکم دارم که پشتم و خالی نکنه ،اشک تمام صورتم و دربر گرفته بود سرم و روشونه های پهنش گذاشتم و تمام بغض زندگیم و خالی کردم دستش و دورم حلقه کرد و گذاشت در آغوشش احساس
امنیت کنم
عزیز من چقدر رنج دیده است ، در آغوشم کشیدمش گذاشتم راحت اشک بریزه ،وقتی تو دادگاه اون آراد عوضی و دیدم ، میخواستم بلند شم و با مشت همچین بکوبم تو صورتش که زنده نمونه ولی فقط به خاطر حال بد نازی تحمل کردم
___
_نازنی خانم بسه دیگه از بس روضه خوندی اشک من و طاها هم در آوردی ، پیاده شید بریم نهار بخوریم که با این همه روضه حسابی گشنمون شده، نهایت چهل دقیقه وقت داریم برای غذا
نازنین عزیزم بریم غذا بخوریم که حسابی گشنمه
ببخشید دست خودم نبود ، سرت درد گرفت از
حرف زدن من تازه سر شونه لباستم خیس شده
مهم نیست ، اتفاقا پیراهنم بوی تو رو گرفته ، باهم از ماشین پیاده شدیم که دکتر کنار من و اون مرد که اسمش طاها بود با فاصله کنار نازنین قرار گرفت
بعد از خوردن نهار و خواندن نمازخوان حرکت کردیم ، نازی که تا نشستیم خوابش برد ، که با حرف زدن دکتر به خودم اومدم
_روزی که آراد مهمونی گرفته بود من هم به عنوان دوست صمیمی آراد دعوت بودم
سرگرد بهم پیام داد که مواظب دختری با مشخصات نازنین خانم باشم منم وظیفه ام بود و از دستور ما فوقم اطاعت کردم و وقتی وارد خونش شدم هر چی چشم چرخوندم کسی با مشخصات نازنین ندیدم
تشنه ام شده بود که به طرف آشپز خونه حرکت کردم که متوجه صحبت دو تا از خدمه شدم که داشتن بهم میگفتن دختر بیچاره رو دیدی الان تو لونه سگ ارباب زندانیه گوش هام تیز کردم و مطمئن شدم همون دختری که جناب سرگرد سفارشش و کرده ، روز قبلش هم آراد بهم گفته بود یه دختر و خریده و میخواد با قیمت بالاتر به یه شیخ عرب بفروشش ، رفتم طرفش که دیدم مسته،ازش پرسیدم پس اون دختره که خریدی کجاست دوست دارم ببینمش ، تو حالت مستی جواب داد تو لونه بلکی داره حال میکنه و یه خنده بلند مستانه هم سر داد ، رفتم تو حیاط دور ساختمون و دور زدم دیدم بله یه دختر که بیهوشه بسته شده به لونه سگ و بلکی که داره نگهبانیش و می ده بلکی تا من و دید شروع کرد به پارس کردن ، چاره ایی نداشتم جز اینکه آراد و بیارم تا این سگ عوضی ساکت بشه ، با هزار تا ترفند آراد و آوردم و تونستم نازنین و بیارم داخل خونه اول بردمش اتاقش گذاشتمش و درم قفل کردم وقتی مهمونی تمام شد ،اراد و به زور فرستادم بره دوش بگیره تا حالت مستی از سرش بپره ، رفتم نازنین و دوباره آوردم و روی مبل خوابوندم نبضش و گرفتم فهمیدم فشارش پایینه ، من همیشه تو مهمونی ها کیف پزشکیم و میبرم ، یه سرم بهش وصل کردم وقتی آراد از حمام اومد کلی باهام دعوا کرد که چرا این دختر و نجات دادم ، وقتی بهوش اومد انقدر خودش و محکم و قوی نشون داد که من تو اون لحظه دوست داشتم همچین خواهری داشتم ، وقتی حرف های الان اش و شنیدم فهمیدم واقعا برای اینکه دامنش لکه دار نشه از جونش مایه گذاشته
با صحبت های دکتر به فکر فرو رفتم ، اگر دختر ضعیفی بود الان چه بلایی سرش اومده بود ، ساعتی گذشت و به روستای سرسبز و زیبایی رسیدیم ، نازی جان نازنینم بلند شو رسیدیم
خدا رو شکر چقدر راهش طولانی بود خسته شدم .دکتر در زد و یه خانم مسن در رو برامون باز کرد ، ,با لحجه قشنگی که داشت بهمون خوش آمد گویی کرد و بعدش هم قربون صدقه نوه اش میرفت ، وارد حیاط خیلی بزرگ و قشنگش
که شدیم ، از دیدن گل ها و درخت های قشنگش به وجد اومده بودم
وای چقدر این جا خوشگله
_به خوشگلیه تو نمیرسه دخترم، من و اینجا خاله راضیه صدا میکنند شما هم اگر دوست دارید خاله راضیه صدام کنید
ممنونم ، خاله راضیه شما لطف داری ، وارد خونه پر مهر و صفا ی خاله راضیه شدیم ، بعد از مقداری نشستن بهمون گفت :
_دو روز پیش بابک جان بهم گفت :دوتا مهمون عزیز دارم ، تا هر موقع مهمان من هستین قدماتون رو جفت چشمام
اختیار دارید شما بزرگواری ، من و مثل پسر خودتون بدونید هر کاری داشتین میتونید روم حساب کنید
_زنده باشی مادر، فقط یه زحمت باید بکشید ، یه اتاق انتهای باغ دارم ولی خیلی وقته دستی به سر و روش نکشیدم ، باید تمیزش کنید تا قابل سکونت بشه
چشم خاله یک ساعتی که استراحت کردیم ، میرم برای مرتب کردنش
منم میام باهم تمیز کنیم
لازم نیست خودم ترتیب همه کار ها رو میدم
خواهش میکنم ، دوست دارم جایی که قرار زندگی کنم و خودم تمیز کنم
باشه ولی حق سنگین بلند کردن نداری
چشم هرچی شما بگی ، استراحت کردیم با سپهراد و دکتر رفتیم سمت اتاقی که ته باغ بود ، یه اتاق چهل متری با یه آشپز خونه کوچک ، شروع کردیم به تمیز کردن دکتر و سپهراد کارهای سنگین و انجام دادن من هم شروع به گرد گیری کردن، تو دلم ذوق داشتم قرار بود تو این اتاق با صفا برای مدتی با عشقم زندگی کنم ، به خاطر همین خیلی خوشحال بودم ، ولی باید وسایل تهیه میکردیم
بابک جان اشکالی نداره که ما برای فردا بریم خرید وسایل
_وسایل تو انبار هست هر چی که کم و کسر بود از سر گرد میپرسم اگر مانعی نداشت برید خرید ، الآنم بریم تو انبار و ببینیم
فرش و گاز و یه مقدار وسایل تو انبار بود ، ولی وسایلی مثل یخچال و رخت خواب و تلویزیون نداشتیم و باید تهیه میکردیم .
اون شب بعد از کلی کار از خستگی نفهمیدیم چطوری گذشت بعد خوردن شام تو اتاقی که خاله گفت :به خواب رفتیم
صبح وقتی چشمام و باز کردم ، سپهراد نبود ، با دلشوره بلند شدم و بدون اینکه حواسم باشه بدون روسری با تیشرتی که تنم بود از اتاق بیرون رفتم ،هیچ *** تو خونه نبود سراسیمه به طرف در ورودی حرکت کردم ، در رو که باز کردم دیدم پنج شش تا مرد غریبه همراه با سپهراد و دکتر و خاله راضیه دارن چند تا جعبه رو به سمت ته باغ میبرن ، تا چشم سپهراد بهم افتاد جعبه ای که دستش بود و زمین گذاشت و به طرفم دوید ،وقتی از بودنش مطمئن شدم انگار خشکم زده بود
چشمم به نازی افتاد که با وضع نا مناسبی اومده بیرون و مات زده داره بهم نگاه میکنه سریع بطرفش حرکت کردم
دستم و گرفت و دنبال خودش به داخل اتاق برد و در و محکم بشت سرمون
بست
این چه وضع اومدن به بیرونه ؟ باشما هستم ؟
ترسیدم ، از خواب که بلند شدم دیدم نیستی
ببین نازی به خودت بیا، ما الان جای امنی هستیم ، منم تنهات نمیزارم این و مطمئن باش ، اصلأ ساعت و دیدی ؟
به ساعت روی دیوار نگاه کردم ، وای ساعت یک ظهر بود ، وای چقدر من خوابیدم
بله شما تو خواب ناز تشریف داشتید ، که من و دکتر رفتیم یه سری وسایل مورد نیاز تهیه کردیم ، نازنین دفعه بعد با بی دقتی این جوری بیای جلو نامحرم با من طرفی
به خدا از بی دقتی نبود ، از ترس و نگرانی بود ، من و در آغوشش گرفت و سرم و میبوسید
باشه عزیزم میدونم خانم گلم چقدر با حیاست ، حاضر شو بریم وسایل خونه رو بچینیم ولی قبلش برو یه چیزی بخور ، من خیلی دوستت دارم هیچ وقت یادت نره عزیزم ، اگرم با تندی برخورد کردم ، به خاطر این بود که دوست ندارم زره ای از موهای قشنگت و کسی جز خودم ببینه ، من صدف و تو مروارید منی
از غیرتی شدنش در از حس لذت شدم ، از اینکه من و تشبیه به مروارید کرد بهترین حس دنیا بهم دست داد ، تا شب وسایل خونه رو چیدیم، میگم باید بریم حمام ولی لباس نداریم باید چی کار کنیم؟
سر گرد زنگ زد گفت فردا صبح ساک هامون و میفرسته ، چاره ای نداریم باید صبر کنیم ، حالا هم بیا بغلم که میخوام خستگیم با وجود تو رفع کنم
با نوازش های پر مهرش به آرامش رسیدم ، میگم چقدر اتاق با صفایی شد ، من این خونه ها رو خیلی دوست دارم ،
نازی تو چند تا بچه دوست داری ؟
با سوالش هم خجالت کشیدم هم تعجب کردم !من دوتا یه دختر یه پسر
ولی من پنج تا بچه دوست دارم
به نظرت خیلی نیست ؟
نه من الان فکر تو رو کردم ، وگرنه دوست داشتم یه مهد کودک بچه داشته باشم
پس خدا رو شکر به فکر منم هستی
دوست داشتم سپهراد بفهمه من خونه داری بلد هستم ، به خاطر همین به خودم سپردم که باید زودتر از سپهراد بلند بشم ،
با احساس اینکه چیزی داره روی صورتم حرکت میکنه از خواب پریدم که دیدم یه سوسک دقیقا روی بینیم قرار گرفته چشمام و بستم و از ته حلقم شروع کردم به جیغ زدن
یا ابالفضل چی شده ، نازی چرا جیغ میکشی ، ای بابا چرا جیغ میزنی، نازی ساکت
با قرار گرفت دستی جلوی دهنم ، ساکت شدم و چشم هام و باز کردم دیدم سوسکه دقیقا روبه روی من روی دیوار داره راه میره
چی شده ؟خواب بد دیدی؟ حرف بزن دیگه
دستش و گرفتم و از جلو دهنم دور کردم ، سوسکه رو دیوار تو رو خدا بکشش خواهش میکنم
به جایی که نازی نشون داد نگاه کردم و دیدم بله یه سوسک بزرگ رو دیوار داره راه میره سریع بلند شدم و با دم پایی کشتمش و انداختنش تو سطل اشغالی، دختر ما رو که کشتی ، فکر کردم بلایی سرت
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد