611 عضو
جمع کن، تو این خونه همه جا دوربین داره فقط سرویس ها نداره که اگر ببینم داری پات و از گلیمت دراز تر میکنی صد در صد تو سرویس ها هم برات نگهبان میزارم، اسم من کوروش و برادرم کیان و نامزدم مهرسا
امیدوارم این چند روزه برای خودت بهترین خاطرات و رقم بزنی نه بدترین
حاضرم بمیرم ولی بهترین خاطره هام با امثال شما نباشه
_خود دانی
این و گفت و رفتن سه نفری روی مبل نشستن و با هم مشغول حرف زدن شدن
_نجمه
~بله اقا
_از این به بعد تا زمانی که این دختر مهمان ماست هر چی خواست براش فراهم کن
~چشم اقا
وقتی گفت نجمه یه خانم مسن اومد صورت مهربونی داشت، بعد از اینکه سفارش من و کرد فرستادش بره، میتونم یه سوال بپرسم
_بپرس
مگه آراد و نگرفتن پس دیگه برای چی من و دوباره اسیر خودتون کردین؟
_من نمیتونم به این سوالت جواب بدم، از این جا که بری خودت میفهمی ، فقط دست من امانتی
تا الان همسرم کلی نگرانم شده احتمال زیاد پلیسم در جریان گذاشته
_اندفعه دیگه کاری از پلیس بر نمیاد
جملش و به حالتی گفت که واقعا دلشوره گرفتم یعنی واقعاً این چیزایی که بهم وصل کردن کار میکنه نکنه از کار افتاده باشه، من میخوام برم اتاقی که بودم
_هر موقع من بگم میبرنت
با یاد سپهراد اشک تو چشمام جمع شد، دلم براش تنگ شده بود، الان نیاز داشتم دست هام و بگیره و بهم اطمینان بده ، ولی نباید خودم و ببازم ، تو حال خودم بودم که سنگینیه نگاهی و حس کردم سرم و که بلند کردم دیدم همون پسره که اسمش کیان بود داره برندازم میکنه با نگاهش حس میکردم هیچی به تن ندارم ، ترسیدم از نگاه هوس الودش لرز به تنم نشست، بلند شدم که برم به همون اتاق
_کجا؟
خواهش میکنم بزار برم به اتاقی که بودم
_برو ولی نجمه صدات کرد برای غذا باید بیای
برای رهایی از نگاه مسموم برادرش با سر تایید کردم
دم در اتاق همون زن عرب ایستاده بود فکر کنم نگهبان من بود، رفتم تو اتاق و یه سرویس تو اتاق بود رفتم و صورتم و اب زدم اوضاع جسمم جالب نبود احتیاج به نظافت داشتم، همون جا گوشه سرویس کز کردم و شروع کردم با خودم صحبت کردن، حالا باید چی کار کنم، لباسام کثیفه احتیاج به ... دارم خدایا داره حالم از خودم بهم میخوره بعد از چند دقیقه صدای در زدن اومد سریع ایستادم و گفتم بله
_دخترم من نجمه ام، چرا از سرویس بیرون نمیای
لای در و باز کردم وقتی چشمای اشکیم و دید گفت:
_ا وای مادر چرا گریه میکنی
میشه برام یه شلوار و ...
_فهمیدم مادر اجازه بده الان میارم
رفت و بعد از چند دقیقه صدای در اومد
_ بیا مادر لباست و عوض کن یه چای دارچین هم برات درست کردم گذاشتم کنار تختت بخور
یه دوش حمام تو همون
سرویس بهداشتی کار گذاشته بودن شالم و خواستم از سرم بردارم که دیدم نخش به گوشواره نگینی که به گوشم وصل کردم گیر کرده اهسته ازش جدا کردم که یادم اومد بهم گفته بودن نباید بهش اب بخوره، از گوشم در اوردم و گذاشتمش گوشه روشویی وقتی دوش گرفتم لای در و باز کردم دیدم لباس برام همه چی گذاشته همشون نو بودن، لباسم و پوشیدم یادم اومد تو اتاق دوربین داره شالم وسرم کردم که چشمم به گوشواره ها افتاد برشون داشتم و اومدم بیرون ، یه لیوان بزرگ چایی دارچین کنار تخت بود، برداشتم و خوردم، واقعا بهش احتیاج داشتم انگار با خوردنش قند خونم تنظیم شد که یادم افتاد گوشواره ها شنود هستن وای خدایا حالا همه اه و ناله هام و شنیدن ابروم رفت، با ناراحتی گوشواره ها رو دوباره به گوشم زدم
تو خونه ای مستقر شده بودیم که پر از دستگاه های مختلف بود چند تا مامور پای این دستگاه ها بودن منم کنارشون از پای دستگاهها کنار نمیرفتم و دائم گوشی روی گوشم بود الان دوساعتی هست که بعد از معرفی با اعضای اون خونه میگذره، وقتی شروع کرد با خودش حرف زدن فهمیدم اوضاع جسمی خوبی نداره، حالم گرفته شد، چقدر من نفهمم متوجه شده بودم انگار حالش زیاد خوب نیست ولی متوجه مشکلش نشده بودم، دلم براش تنگ شده بود، از نبودش اصلا حال خوشی نداشتم
دو روزی از اومدن من گذشته بود وبخاطر فرار از نگاه های اون مردک چشم هیز خودم و تو همون اتاق حبس میکردم
بعد از اینکه شام خوردم سریع بلند شدم بیام تو اتاق که کوروش گفت:
_بشین کارت دارم، زیور الات چی داری؟
هیچی
_پس هیچی؟! شالت و باز کن از سرت
من این کار و نمیکنم
_ بلند تر بگو
من شالم و از سرم بر نمیدارم
_نجمه بیا
~جانم اقا
_این هر چی داره باز کن بده من
من چیزی ندارم که بدم بهتون
_ شال و از سرش بکن زود باش
~اقا بزار من خودم هر چی داره به شما میدم
نجمه اومد جلوم ایستاد و شالم و باز کرد گردنم و نگاه کرد و گردن بندی که سر عقد سپهراد بهم داده بود و باز کرد گذاشت جلوی کوروش اومد گوشواره هام و باز کنه که شروع کردم به زجه زدن، تورو خدا گوشواره هام و نگیرین اینا یادگار پدرمه خواهش میکنم، گردن بندم برای خودتون ولی این گوشواره ها رو ازم نگیرین، های های گریه میکردم، انگار عقده دوریم از سپهراد سر باز کرده بود و فیلم بازی کردنم شده بود بهونه برای اشک ریختن، ولی دل سنگش اصلا نسوخت و گوشواره هامم گرفت
_نجمه اینا رو بگیر برای خودت
~ولی اقا من نیاز ندارم
_کافیه بفهمم بهش دادی از کار بیکارت میکنم سفته هاتم میزارم اجرا پس حواست و جمع کن
~چشم اقا
وای بدبخت شدم، اقا کوروش من همه کارهای خونتون و انجام
میدم اصلا اون گردنبند برای نجمه ولی اون گوشواره که یادگار پدرمه بهم برگردونید، بدون هیچ اهمیتی بلند شد و رفت
_ دختر جون شرمنده ولی اقا یه حرفی بزنه حتما عملی میکنه به ظاهرش نگاه نکن خونسرده ولی نمیدونی چه کارهایی از دستش بر میاد
غصه ام گرفت، با دل شکسته به سمت همون اتاق حرکت کردم
وقتی شنیدیم که گفت هرچی زیور الات داری بده اولین چیزی که به ذهنمون
اومد ، که فهمیده باشن تحت کنترل هستن، از استرس پاهام و تکون میدادم،
التماس های نازی برای نگه داشتن گوشواره ستودنی بود، ولی فایده ای نداشت
نیمه های شب بود و هنوز خوابم نبرده بود، اگر الان پیش سپهراد بودم تو اغوش پر محبتش تو خواب عمیق بودم دستامو دور خودم حلقه کردم و چشمام داشت گرم خواب میشد که در اتاق اهسته باز شد، فکر کردم همون نگهبانست، اهمیتی ندادم صدای نفس های کشدارش من و به شک انداخت برگشتم تا ببینم چه خبره که یه جسم سنگین افتاد روم توی تاریکی اتاق قابل تشخیص نبود، تا اومدم جیغ بزنم جلوی دهنم و با دستش محکم گرفت که صدام در نیاد ، نفسش و فوت کرد تو صورتم که از بوی گندش حالم داشت بهم میخورد حتی نمی تونستم تکون بخورم
~ اروم باش کاری باهات ندارم فقط یکم خوش میگذرونیم همین
داشتم جون میدادم هرچی تقلا میکردم خودش و بیشتر فشار میداد، عاقبت دهنم و به زور باز کردم و یه گاز محکم از دستش گرفتم
_دختره اشغال گاز میگیری ول کن سگ نفهم
شوری خون و که توی دهنم حس کردم دستش و ول کردم و یه جیغ
یه جیغ بنفش کشیدم که با تو دهنی که خوردم لبام سر شد، هنوز لحظه ای نگذشته بود که سنگینی جسمش از روم کنار رفت و با روشن شدن چراغ اتاق دیدم
کوروش بوده که کیان و از روی جسم لرزان من برداشته، سریع نشستم و کوشه تخت کز کردم، بدنم مثل بید میلرزید، کوروش یه نگاهی به من کرد و زیر بغل برادرش و گرفت و در حال غر زدن بهش از اتاق خارج شدن
_ کیان اخر، سر من و به باد میدی با این کارات
بعد از از اینکه از اتاق بیرون رفتن، فهمیدم نزدیک بود چه بلایی سرم بیاد، احساس میکردم از کوه پرت شدم، اروم بلند شدم و دهنم و شستم ولی اشکام بدون اراده از چشمام جاری بود، تازه فهمیدم ریسک زیادی کردم ولی بازم به خاطر خودم و سپهراد باید قوی باشم ، چراغ و خاموش نکردم و همون طور نشسته چشمم به در بود که مبادا کسی بیاد تو دوباره خطر تهدیدم کنه، نفهمیدم کی صبح شد و نجمه اومد ولی من هنوز گوشه اتاق کز کرده بودم
_دخترم بیا پایین اقا کارت داره
هر کاری کردم نتونستم حرف بزنم
_پاشو دیگه چرا داری گریه میکنی؟
تو رو خدا بلند شو بیا وگرنه میسپارتت دست این مادر فولاد زره که پشت در
وایساده
هر کاری کردم نتونستم یه کلام بهش حرف بزنم و بگم نمیام
_باشه خود دانی ولی مجبورم به اقا بگم که نمیای
تا اومد بره گوشه لباسش و گرفتم و کشیدم ایستاد و نگاهم کرد با دست بهش فهموندم که خود کار یا مداد بهم بده
_وا خدا مرگم بده تو چرا همچین شدی تا دیشب که من اینجا بودم خوب بودی؟!!
بزار برم به اقا بگم که چه خاکی تو سرمون شده
سریع از اتاق زد بیرون وقتی برگشت کوروشم همراهش بود
_نجمه میگه نمیتونی حرف بزنی درسته
با سر تایید کردم
_نجمه برو بیرون
با التماس به نجمه نگاه کردم که نره ولی یه چشم گفت و از اتاق خارج شد
_یعنی تو انقدر افتاب مهتاب ندیده ای که بهت شوک وارد شده، یا داری فیلم بازی میکنی؟ من که فکر نمیکنم از زیر دست اراد سالم بیرون اومده باشی ، حالا دکتر میارم اگر حرکاتت دروغ باشه اون موقع من میدونم و تو
از اتاق زد بیرون ، یک ساعتی گذشته بود از غصه اینکه دیگه نمیتونم حرف بزنم اشک میریختم، زندگی من شده بود گریه کردن و غصه خوردن
هیچ گونه شنودی از طرف نازنین نداشتیم فقط هنوز ردیاب ها همون محل قبلی و نشون میداد، دلم شور میزد نا اروم بودم ، چه غلطی کردم راضی شدم،
تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که بلند شدم و دو روکعت نماز خوندم و از خدا کمک خواستم
قران کوچکی روی میز بود و برداشتم و بازش کردم که سوره شوری آیه 43 : وَلَمَن صَبَرَ وَغَفَرَ إِنَّ ذَلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ ( و هر كه شكیبایى ورزید و درگذشت، البته این در گذشتن از بدى بدكاران از كارهایى است كه با اراده قوى در كارها واقع شود و اراده قوى از خصال پسندیده است )
با خوندن این ایه دلم اروم شد ولی بازهم از خدا برای خودم و نازنین در خواست کمک و صبر کردم
ماتم زده داشتم به دیوار روبه روم نگاه میکردم که در باز شد و کوروش با یه خانم اومد تو
_ خانم دکتر دختری که گفتم اینه
+میشه ما رو تنها بزارید
با رفتن کوروش دکتر روبه روم قرار گرفت و نشست
_اسمت چیه؟
دستش و گرفتم وبا انگشتم اشاره کردم خودکار بهم بده، در کیفش و باز کرد و خودکار و یه دفترچه یادداشت بهم داد منم نوشتم«به خدا قادر نیستم حرف بزنم راست میگم»
_برام بنویس دیشب چه اتفاقی افتاده
وقتی نوشتم دفتر چه رو بهش دادم و خوند و با تاسف سری تکان داد و گفت:
_ خدا رو شکر کن بلای بدتری سرت نیومد
دوباره کوروش اومد
_دکتر چیشد؟
+متاسفانه بر اثر ترسیدن دچاره شوک شده و قادر به حرف زدن نیست
_ای وای حالا باید چی کار کنم؟
+شاید همین امروز یا فردا بتونه حرف بزنه یا متاسفانه هیچ وقت
دکتر رفت و کوروش هم دائم روبه روی من از این طرف به اون طرف میرفت عصبی شده بود
گوشیش و از جیبش در اورد و نمیدونم به کی زنگ زد
_الو الو سلام میتونم با جمال حرف بزنم...
سلام میگم کی میاین این امانتی و ببرین
نه من دیگه نمیتونم نگهش دارم پس من تا شب فقط صبر میکنم فعلاً
بعد از اینکه گوشی و قطع کرد، دستش و به حالت تهدید جلوی چشمام گرفت و گفت :
_گوشاتو باز کن ببین چی میگم امروز میان دنبالت میبرنت، اگر ازت پرسیدن چرا لال شدی حق نداری ماجرای دیشب و لو بدی براشون مینویسی وقتی بهوش اومدی از ترس لال شدی شیر فهم شدی یا نه؟
جمله اخرش و همچین با داد گفت که فکر کنم کرم شدم، با تکون دادن سرم گفتم باشه، از اتاق زد بیرون و بعد از چند دقیقه نجمه با یه سری لباس توی دستش اومد تو
_ بیا مادر برو حمام قراره بعد ظهر از اینجا بری لای لباس ها یه نامه برات نوشتم تو سرویس باز کن و ببین
اهسته بلند شدم و رفتم به سرویس لباس ها رو زیر و رو کردم و یه پاکت نامه بود بازش کردم که نوشته بود «عزیزم من گوشواره ها که یادگار پدرت بود و گذاشتم تو جیب مانتویی که برات گذاشتم ولی گردنبند و امانت نگه میدارم امیدوارم از شر این ادم ها نجات پیداکنی»
نامه رو پاره کردم و تیکه کاغذ ها رو هم ریختم داخل توالت فرنگی و سیفون و کشیدم ، لباس ها رو تنم کردم و سوزن گوشواره ها رو از لباس زیرم رد کردم و گیرهاشم بهش وصل کردم وقتی مطمئن شدم دیگه از لباسم جدا نمیشه خیالم راحت شد وقتی کارم تموم شد از سرویس بیرون اومدم که دیدم همون زن عرب ایستاده و منتظر منه دستم و گرفت و از پشت بست و یه چشم بندم به چشمهام بست و به جلو هولم داد با خوردن نسیم به صورتم فهمیدم تو محیط بازی قرار دارم ، صدای کوروش و میشنیدم که داشت با مردی حرف میزد
_ دیگه سفارش نکنم خسرو، من سالم تحولیتون دادم
+این سالم کوروش خان؟! معلوم که نیست چیکارش کردین که لال شده؟
_ما کاریش نکردیم، زمانی که به اینجا اوردینش وقتی به هوش اومد از ترس زبونش بند اومد
+امیدوارم راست گفته باشی، در غیر این صورت باید جوابش و خودت بدی، میدونی که اگر درست امانت داری نکرده باشی کارت با جلادهاش میفته؟
+میدونم حالا هم زود تر ببرینش از اینجا
نشسته بودیم که یکی از پلیس ها گفت:
_یه صدای ضعیفی میاد سرگرد لطفاً بیاین
با سرگرد بلند شدیم و سمت دستگاها رفتیم گوشی و به گوشمون زدیم که یه صدای نامفهومی به گوشمون رسید ولی اصلا نمیتونستیم بفهمییم چی میگن
یعنی چی سرگرد چرا انقدر صدا ضعیف و نامفهوم به گوش میرسه
_فعلا باید صبر کنیم
نیم ساعتی گذشت که روی مانیتور ها نشون میداد که نازنین و دارن به جای دیگه میبرن
من وسوار یه ماشین کردن از تکون خوردن ماشین فهمیدم در حال حرکت
هستیم، مدت زیادی و در حرکت بودیم به خاطر اینکه چشمام بسته بود حالت خواب بهم دست داد، ولی میترسیدم بخوابم، به زور خودم هوشیار نگه داشتم
با توقف ماشین فهمیدم به مقصد رسیدیم، از ماشین پیادم کردن و چشم بند و از روی چشمهام برداشتن هوا تاریک بود تو یه محوطه ای مثل یه کارخونه متروکه بودیم برگشتم دیدم دوتا مرد پشتم ایستادن یکیشون هولم داد به جلو گفت:
_برو جلو دختر
در بزرگی و باز کردن و وارد یه سالن بزرگ که پر از دستگاههای بزرگ بود شدیم بعد از گذر از سالن در یه اتاق و باز کرد و دیدم ده دوازده تا دختر تو اتاق هستن، تا ما وارد شدیم دختر ها هم بلند شدن و با التماس رو به مردها میگفتن که ازادشون کنن، بوی خیلی بدی میومد حالم داشت بهم میخورد، در و کوبیدن و رفتن دختر ها بهم نزدیک میشدن و من به عقب میرفتم یکیشون بهم نزدیک تر شد که چهرش بیشتر شبیه پسر ها بود، قدو هیکلش هم درشت تر از بقیه بود
_من لیندا هستم و سر گروه درختر های این اتاق، اسم تو چیه؟
سکوتم و که دید فکر کرد نمیخوام جوابش و بدم
_نمی خوای بگی اسمت چیه؟ باشه میزارم به حساب اینکه غریبی میکنی ولی تا فردا باید همه شجره نامت و مو به مو بهم بگی در ضمن اگر دستشویی لازم شدی پشت اون پرده میتونی کارت و انجام بدی
رفتم و یه گوشه نشستم و به تک تکشون نگاه کردم، خیلی کثیف بودن مشخص بود که دو هفته ای هست حمام نرفتن، احساس گشنگی میکردم، از ضعف شدید داشت حالم بد میشد، از یه طرف بوی بدی که تو فضا بود غیر قابل تحمل بود ، با صدایی کنار گوشم حواسم جمع شد
_ دختر فراری هستی؟
فقط نگاهش کردم
_ اسمم زهرا ست به من اعتماد کن، من جاسوس لیندا نیستم، خیلی مواظب خودت باش، اون ادم درستی نیست اگر به حرفش گوش ندی، هر کاری از دستش بر میاد
+چیه در گوشش داری وز وز می کنی
کتکی که دیروز خوردی ادمت نکرد که دوباره تنت هوس کرده
_من اینجا زیر دست تو بمیرم برام خیلی با ارزش تر از اینه که زیر تنه یه مشت مرد عرب جون بدم
+خودت زبونت و کوتاه میکنی یا بیام ببرمش
_بیا ببر
با چشمک زدن لیندا سه تا دختر ریختن سر زهرا حسابی کتکش زدن منم از تعجب و ترس و حیرت چسبیده بودم به دیوار و فقط تماشا میکردم برای بقیه هم خیلی عادی بود، در باز شد و یه مرد ظرف غذایی اورد و گذاشت جلوی من
_چیه خسرو خان نکنه سوگلی اوردی که فقط برای این غذا اوردی، ما ادم نیستیم
+زیاد حرف نزن لیندا تا نیم ساعت دیگه غذا تون و میارن، در ضمن یه مو از سرش کم بشه مو روسرت نمیزارم
وقتی اون مرد که اسمش خسرو بود سفارش من و کرد احساس میکردم نگاه همشون مثل کسی بود که دوست دارن سر به تنم نباشه، با بهم خوردن در
لیندا اومد روبه روی من نشست و به چشمهام زل زد
_ نه تا صبح دیگه صبر نمیکنم، تو کی هستی زود باش بگو
سکوتم باعث عصبانیتش شد و دست بلند کرد تا من و بزنه که در باشدت باز شد و همون مرد اومد تو با لگد کوبید تو پهلوش
_زنیکه عوضی فکر نکن یه مسئولیت بهت دادم حالا خیلی کسی شدی، فقط اگر یه خط فقط یه خط تو صورت این سوگلی بیفته کارت ساخته است شیرفهم شدی؟
+من که کارش ندارم فقط ازش پرسیدم اسمش چیه؟
_به تو چه
این و بهش گفت و بعدش غذای بقیه هم اوردن بیچاره ها فقط بهشون سوپ دادن وقتی دیدم زهرا حالش خوب نیست کمکش کردم نشست و ازغذای خودم بهش دادم و خودمم سوپ اون و خوردم
نیاز به دستشویی داشتم
بلند شدم و رفتم سمت همون پرده وقتی کنارش زدم همون لحظه یه آن همه محتویات معدم خارج شد، به حدی حالم بد شد که چشمم سیاهی رفت و افتادم
صدا ها واضح تر شده بود، از طریق ردیاب ها متوجه شده بودیم که بردنش یه کارخانه متروکه بیرون از شهر، سرگرد پس چرا اصلا از نازنین صدایی نداریم
_یکی از نفوذی های ما بینشون هست بهش سفارش کردیم ازحالش بهمون خبر بده
باشه منتظر میمونم
وقتی بهوش اومدم توی اتاق بودم و یه سرم بهم وصل بود و یه خانمی بالای سرم ایستاده بود
_باید به این وضع تا دو سه روزه دیگه عادت کنی، من دکتر هستم و اینکه میدونم بر اثر یه شوک فعلا قادر به حرف زدن نیستی
داشت صحبت می کرد که در باز شد و یه زن دیگه اومد تو یه لب تاپ همراهش بودکه روبه همون دکتر گفت:
+اگر سرمش تموم شده میتونید برید من با این سوگلی کار دارم
_نه فقط افت فشار داشت که رفع شد فعلا
بعد از رفتن دکتر، نشست کنارم و لب تاب و جلوم روشن کرد
_ بابد بگم خدا خیلی هوا تو داره به موقع افت فشار پیدا کردی ببین چی میگم وقت زیادی ندارم، فقط به اندازه یک دقیقه میتونم با سر گرد ارتباط بگیرم ، من نفوذیم پس نگران نباش
با شنیدن حرفاش ارامش گرفتم سریع ارتباط تصویری گرفت
سرگرد خبر داد که نفوذیشون میخواد ارتباط تصویری برقرار کنه.سر از پا نمیشناختم، لب تاب و باز کرد و چند لحظه بعد ارتباط برقرار شد، تصویر رنگ پریده نازی تو قاب صفحه لب تاپ بود، فقط اشک میریخت، خوبی عزیز دلم
ارتباط بر قرار شد و تصویر سپهراد و دیدم با دیدنش فقط اشک میریختم وقتی گفت خوبی؟ هرچی سعی کردم بگم اره نتونستم و فقط با تکون دادن سر بهش فهموندم خوبم
یه چیزی بگو صدات و بشنوم دلم اروم بگیره، فقط سکوت کرده بود و این اصلا عادی نبود، نازی یه کلام حرف بزن
_ببخشید ارتباطتتون و قطع میکنم زیاد وقت نداریم فعلاً
سرگرد این مشکوک بود!! چرا کلامی حرف نزد؟ همون موقع صدای پیام گوشی سرگرد بلند
شد ، با خوندن پیام هر لحظه چهرش برافروخته تر میشد، چی شده سرگرد؟
_ چیزی نیست!!! نه یعنی هست!!!نمیدونم چی بگم ، بیا خودت پیام و بخون
متن پیامک«سرگرد نازنین بر اثر شوکی فعلا قادر به صحبت کردن نیست، ولی از لحاظ جسمی مشکلی نداره»
این پیام یعنی چی! من بی غیرت از صبح تا الان میگم پس چرا صدایی ازش نداریم، چرا هر صدایی و شنیدیم ولی صدای نازنین و نداریم، یعنی چه شوکی بهش وارد شده که صداش و ازش گرفته، سرگرد الان باید جواب بدی، دکتربابک اومد میون حرفم و گفت:
♡♡♡
الان باید جواب بدی، دکتربابک اومد میون حرفم و گفت:
_سپهراد سر جدت انقدر نا ارومی نکن به خدا خوب میشه همه ما درک میکنیم ولی ببین اون دختر چقدر شجاع که با این حالش داره میجنگه، تا یه مشت کرگ و بزاره تو دست ما
من از خودم عصبانیم که نتونستم ازش محافظت کنم اگر دیگه نتونه حرف بزنه چی؟
_من بارها با این جور افراد مواجه شدم ولی درست میشه مطمئن باش، بهت قول شرف میدم دیگه چیزی نمونده نهایت تا دو روز دیگه تحمل کن
سرم و پایین انداختم و نشستم پای دستگاه، دوست نداشتم دیگه حرف بزنم
همون خانمی که لب تاب دستش بود روبه من گفت:
_من هر کاری باهات کردم به دل نگیر چاره ای ندارم، راستی شنود کجاست،
دست کردم تو یقه لباسم و گوشواره هار و از لباسم باز کردم و دادم دستش، اونم دوباره بست به گوشم، دستشوییم شدید شده بود دستش و گرفتم
_جانم، اجازه بده لب تاب و باز کنم برام تایپ کن
من باید برم دستشویی، کمکم کرد رفتم کارم و انجام دادم اومدم بیرون که دیدم همون مرده که اسمش خسرو با همون خانم منتظر من هستن ، همون خانم دستم و باشتاب گرفت دنبال خودش کشید، با عصبانیت ظاهری گفت:
_زود باش دختر دیگه ما که نمیتونیم معطل شما ها بشیم، از این به بعد تا روزی که تو دست مایی باید به وضع عادت کنی حوصله مرده کشی هم نداریم، پس حواست و جمع کن
من و برد تو همون اتاق انداخت
همه خواب بودن به جز زهرا، وقتی من و دید نیم خیز شد و اومد دستم و گرفت و برد پیش خودش نشوند
_خوبی؟ خیلی نگرانت شدم، منتظر بودم بیارنت بعد بخوابم
سرم و تکون دادم
_چرا حرف نمیزنی؟نکنه لالی!؟
به روش لبخندی زدم و چشمام و به حالت بله باز و بس کردم
_ الهی، از خونه فرار کردی؟
دوباره با سر اشاره کردم نه
_اصلا ولش کن، بیا بخوابیم که فردا این مادر فولاد زره نمیزاره بخوابیم
سرش روی زمین گذاشت و سریع خوابش برد، منم سرم روی زانوهام گذاشتم و نفهمیدم چطور به خواب عمیقی فرو رفتم، با ضربه ای که به پام خورد از خواب پریدم دیدم لیندا بالا سرم ایستاده
_سوگلی خانم پاشو میخوان ببرنمون هوا خوری
هنوز خوابم
میومد احساس ضعف شدید داشتم، با کمک زهرا بلند شدم و دستم و گرفت و پشت سر بقیه به صف از اتاق خارج شدیم، وقتی از اتاق اومدیم بیرون دیدم در سه اتاق دیگه هم باز شد و به همین تعداد افراد اتاق ما از سه اتاق دیگه هم خارج شدن سر و وضع اون ها هم نشون می داد که چند وقتی هست رنگ حمام ندیدن
، همه وارد محوطه باز کارخونه شدن و شروع به قدم زدن کردیم که زهرا گفت
_تو که نمیتونی حرف بزنی ولی من میخوام از زندگیم برات بگم، دوست داری بشنوی؟
سرم و به نشونه موافقت تکون دادم و شروع کرد به حرف زدن
_من از خانواده فقیری بودم پدرم معتاد و مادرمم کلفت خونه های مردم هشت تا بچه بودیم سه تا برادر داشتم و پنج تا هم دختر بودیم ما دخترا بزرگتر از برادر هام بودیم خواهر هام که به چهارده سالگی
می رسیدن شوهر میکردن و میرفتن ولی من اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم دوست داشتم پول دار بشم حتی از درس خوندن هم متنفر بودم، تا یه روز یکی از پسر های محلمون که خاطرخواهم شده بود پیشنهاد دوستی داد، ای کاش هیچ وقت پیشنهادش و قبول نمیکردم یه مدت که گذشت پیشنهاد کار بهم داد گفت: پول خوبی داره اوایل بهم جنس میداد و من میرفتم میفروختم سهمم و که میداد کیف میکردم، تا اینکه من و معرفی کرد به یه اقایی برای پرستاری از مادرش، رفتنم به خونه اون عوضی همانا و بی ابرو شدنمم... همش تهدیدم میکرد که اگر به حرفش گوش نکنم به مادرم میگه و ابروم و تو محل میبره دیگه چاره ای نداشتم، تا اینکه باردار شدم وقتی بهش گفتم حامله ام من و از خونش پرت کرد بیرون و منم از ترس بی ابروییم به خونه پدرم بر نگشتم و توی پارک ها اواره شدم و بعد از دو سه روز هم با لیندا اشنا شدم ومن و کشوند به اینجا و بدبختی که دارم ولی هیچ *** نمیدونه من حامله ام، چون فهمیدم تو لالی درد و دل کردم
وقتی گفت چون لالی باهات درد و دل کردم احساس کردم یه چیزی تو درونم خالی شد ، دوباره بر گشتیم به همون اتاق
نشسته بودم و تو فکر سپهراد بودم و اینده ای که قرار بود با هم بسازییم، تو رویای خودم بودم که باصدای لیندا به خودم اومدم
_سوگلی خانم نمیخوای به ما بگی اسمت چیه؟
فقط نگاهش میکردم شاید تنها زنی بود که ازش متنفر بودم یه حس خیلی بدی بهم میداد، همون موقع زهرا اومد جلو گفت:
_ولش کن دختره بیچاره نمیتونه حرف بزنه لاله
+نه بابا سوگلی لال ندیده بودیم که حالا چشممون روشن شد ، ولی از حق نگذریم چهره مامانی داره
اومد جلوم ایستاد و دستش و به حالت نوازش کشید رو صورتم که چندشم شد و صورتم و عقب کشیدم، ولی دست انداخت پشت گردنم و صورتش و اورد نزدیک و در گوشم گفت:
_حیف که سفارش شده ای وگرنه خوراک
خودمی
با شنیدن حرف مزخرفش دستام گذاشتم تخت سینش و هولش دادم به عقب چون انتظار نداشت
عقب چون انتظار نداشت هولش بدم تعادلش از بین رفت و به زمین افتاد از فرصت استفاده کردم و بلند شدم و یه کشیده خوابوندم تو گوشش از شدت ضربه ای که زدم دستم درد گرفته بود و همه سکوت کرده بودن لیندا سریع بلند شد و یقم و گرفت و گفت:
_تو ی لال مونی گرفته چه گوهی خوردی؟
پرتم کرد رو زمین و افتاد روم دستش و بالا برد که با مشت بکوبه به صورتم که دیدم زهرا با یه لگد از پشت کوبید تو کمرش،طرف دارای لیندا زهرا رو گرفتن و میزدن یه همهمه بدی تو اتاق بر پا شده بود، تمام حواسم رفته بود پیش زهرا که توخودش مچاله شده بود و دستش و گرفته بود به شکمش که بچش اسیب نبینه، همون موقع در باز شدو سه چهار تا مرد و همون زن نفوذیه ریختن تو اتاق که خسرو پرسید
_چه خبره اینجا؟ لیندا جواب بده؟
فقط سکوت کرده بود، من فقط با نگرانی به زهرا نگاه میکردم که تمام صورتش زخمی بود اون به خاطر من این طوری شده بود، بدون توجه به کسی رفتم طرفش و سرش و گذاشتم رو پام
خسرو دستور داد زهرا رو ببرن برای معاینه که دو تا مرد بلندش کردن و بردنش از اتاق بیرون، لیندا رو هم خسرو با دو تا لگد بردش و اون زن نفوذی هم به من اشاره کرد که دنبالش برم پشتش به راه افتادم و وارد همون اتاق شدیم که دیدم دکتره داره زهرا رو معاینه میکنه، بعد از اینکه زخماش و پانسمان کرد از اتاق بیرون رفت ، بعدش یه خودکار و ورق بهم داد و گفت:
_بنویس چه اتفاقی افتاد
وقتی کامل نوشتم، با تاسف سری تکون داد
_ زنیکه عوضی اشغال، فعلا با زهرا تو این اتاق ساکن باشید الان هم براتون غذا میارم بخورید
کاغذ و از دستش گرفتم و نوشتم، زهرا حاملس، هواش و داشته باش
_ای وای اگر خسرو بفهمه همین الان دستور سقط و میده، دختر بیچاره
من یه کاری میکنم تا فردا که میخوان ببرنتون تو همین اتاق باشید
اصلا دوست نداشتم دوباره قیافه نحس لیندا رو ببینم، خدا رو شکر کردم که بازم هوام و داشت و از دست اون غول بی شاخ و دم نجاتم داد، غذا رو اوردن و زهرا رو بلند کردم و به سختی بهش غذا دادم بیچاره صورتش داغون شده بود
وقتی صداها و حرفای اون دختر و شنیدم واقعا متاسف شدم ولی وقتی به نازی من گفت چون لالی باهات درد و دل کردم، یه نقطه از قلبم اتیش گرفت ، مدتی که گذشت صدای یه زن دیگه که معلوم بود مخاطبش نازی هست و شنیدیم با هر کلمه ای که میگفت اتیش درون من شعله ور تر میشد، صدای کتک زدن میومد ولی مفهوم نبود، مدتی گذشت و برای سرگرد پیام اومد ، وقتی سرگرد پیام و خوند شروع کرد
مدتی گذشت و برای سرگرد پیام اومد ، وقتی
سرگرد پیام و خوند شروع کرد
به خندیدن، الان وضع ما خندیدن داره سرگرد؟!
_من به نازنین بیشتر از تو ایمان دارم میدونی چرا؟ به خاطر اینکه خودش و نمی بازه زده تو گوش دختری که موی دماغش شده پس بفهم که زنت با اون جسه کوچیکش شیری هست برای خودش
باورم نمیشد، نازی من داشت قوه های درونیش و بیشتر برای من روشن میکرد، با این حرف سرگرد انگار یه ابی ریختن رو اتیش دکتر به شوخی گفت:
_اقا همگی باهم بگیم نازنین.... شیره
این دختر بی نظیره، من همون موقع که پیش اراد بود شناختمش
صبح که بیدار شدیم بردنمون تو محوطه و سه تا تانکر اومده بود برای بردنمون، به صف یکی یکی باید میرفتیم تو تانکر سه تا مرد هم محافظ ایستاده بودن و هر کدوم یه تفنگ بزرگ دستشون بود، بعضی از دختر ها ناراحت بودن بعضی هاشون گریه میکردن و التماس میکردن که ولشون کنن، ولی تعداد کمی هم خوشحال بودن، نوبت من رسید از پله های تانکر بالا رفتم وقتی میخواستم برم داخلش ترس برم داشته بود، یه مرد داخل بود یه مرد بیرون اومد دستم وبگیره که بفرستم تو دستم و کشیدم و خودم لبه مخزن نشستم و اروم پریدم پایین وقتی رفتم داخل مخزن تا روی شکمم اب بود
زهرا هم بعد از من بودو ردش کردن و اومد پایین، دوساعتی گذشت دیگه خسته شده بودیم نشستم که اب تا گردنم اومد، خسته بودم شدید اب هم دیگه جونی برام نذاشته بود، زهرا بیچاره که با اون وضعش دیگه نالش در اومده بود داخل مخزن تاریک بود، همه دخترا گریه میکردن و ناله میزدن، دمای آب با بدنم یکی شده بود دقیق نمیدونم چند ساعتی توی تانکر بودیم مدت زمان طولانی بود اصلا اوضاع خوبی نبود، زجر اور بود با احساس توقف ماشین همه ساکت شدن، بعد از چند دقیقه اومدن و یکی یکی از مخزن درمون اوردن، و هممون پایین تانکر ها ولو شدیم اصلا قدرت حرکت نداشتیم، تمام تنم درد میکرد گردنم به شدت گرفته بود یک ساعتی که گذشت همه ما رو روانه سیلو های بزرگی که کنارم هم قرار داشت بردن، چند تا از دخترها حالشـون خیلی وخیم بود، از تب میسوختن، زهرا از همه حالش بد تر بود، چهار دست و پا به طرفش رفتم و موهاش و نوازش کردم
_بیا نزدیک میخوام بهت یه چیزی بگم
گوشم و بردم سمت دهنش تا ببینم چی میخواد بگه
_ شماره مادرم و بهت میگم حفظ کن فقط اگر از اینجا نجات پیدا کردی ، یه جوری بهشون خبر بده و ازشون حلالیت بطلب، تو با همه این دخترا فرق میکنی خوشحالم که لحظه های اخر عمرم تو رو دیدم
_تو با همه این دخترا فرق میکنی خوشحالم که لحظه های اخر عمرم تو رو دیدیم
وقتی حرف میزد من فقط اشک میریختم، چشماش بسته شد هرچی تو صورتش زدم بیدار نشد تلاش کردم جیغ بزنم موفق
شدم یه جیغ از ته دلم کشیدم و کمک خواستم دویدم سمت در سیلو، مشت می کوبیدم به در، تو رو خدا در و باز کنید دوستم مرد، زهرا مرد تورو خدا جون بچه هاتون در و باز کنید، در باز شد و خسرو اومد تو اول با تعجب نگاهم کرد بعد گفت:
_زبونت باز شد؟
الان وقت این حرفا نیست، تو رو جون عزیزت بیا دوستم مرد اون اون حامله بود تو رو خدا نجاتش بدین، گریه میکردم و التماس، اومد بالا سر زهرا دست گذاشت روی نبضش و بعدش سریع بلند شد و رفت بیرون و با دکتر و همون زن نفوذیه و دو تا مرد اومدن دستم و گذاشته بودم جلو دهنم و زجه میزدم احساس میکردم خواهرم جون داده، بعد از معاینه دکتر گفت: زهرا مرده و جسمش اون دو تا مرد بردن بیرون، رو کردم به خسرو گفتم: شما کشتینش تو قاتلی اون حامله بود به خاطر همین طاقت نیاورد زجه میزدم و حرف هام با داد میگفتم دست خودم نبود ظرفیتم تکمیل شده بود، چشمم به لیندا افتاد که با چشمای گشاد شده نگاهم میکرد رفتم طرفش و یقش و گرفتم و تکونش میدادم، اره تو قاتلشی خودش گفت تو اوردیش تو این جهنم، اون باردار بود، اخه تو چند نفر و به این جهنم دعوت کردی؟ خونش یقه تو میگیره، ولش کردم و رفتم یه گوشه نشستم و به حال زهرا و امثال زهرا اشک ریختم؛
با سرگرد و تیمش راهی مرزی شدیم که قرار بود دخترا رو ازش رد کنن، سیگنال ها جواب نمیداد و فقط از طریق نفوذی سرگرد میفهمیدیم که کجا هستن، وقتی مستقر شدیم، شنود و ردیاب ها دوباره به کار افتادن وقتی گوشی و گذاشتم دم گوشم صدای همون دختری که با نازنین درد و دل میکرد به گوشمون رسید که داشت به نازنین میگفت من دیگه زنده نمیونم چند دقیقه ای گذشت که صدای جیغ نازی بلند شد که التماس میکرد دوستش و نجات بدن، از یه طرف خوشحال شده بودم که میتونه حرف بزنه از یه طرف شرایط روحی بدی رو داشت سپری می کرد، از گریه های نازنین منم اشک میریختم حتی دکتر طاقت نیاورد و به محوطه بیرون رفت ، انقدر که برای دوست دو سه روزش اشک ریخت و زجه زد یک دهمش هم برای ناصر اشک نریخت . با صدای سرگرد به خودم اومدم
_سپهراد جان، ما قبل از اینکه دختر ها رو از مرز رد کنن عملیات و انجام میدیم انشالله ، دیگه چیزی تا پایان دوری از یارت نمونده
انقدر گریه کردم که همون جا خوابم برد
با صدای همهمه دختر ها از خواب بلند شدم داشتن غذا پخش میکردن، همون زن نفوذیه خودش برام غذا اورد و یواش در گوشم گفت:
_بیا غذا تو بخور قراره تو رو از بقیه جدا کنن
سری به معنای فهمیدن تکون دادم و از کنارم بلند شد، در ظرف و باز کردم دیدم یه تیکه سینه مرغ با یه دونه هویج، من از مرغ بدم میومد فقط هویجش و با یه ذره گوشتش جدا کردم
و خوردم فقط بخاطر اینکه از ضعف نمیرم، ظرفم و گذاشتم کنار که یکی از دخترها اومد طرفم
_نمیخوری؟
نه، اگر گرسنه ای بردار بخور، ظرف و برداشت و بقیش و خورد، یک ساعتی گذشت و خسرو و یه مرد اومدن طرفم
_پاشو بریم
کجا؟
_تو کاریت نباشه
من نمیام
_کاش هنوز لال بودی، کار ما راحت تر بود، سامی بلندش کن بیارش
مرده اومد که دستم و بگیره بلندم کنه با صدای بلند و عصبانیت گفتم:دستت بهم بخوره تو اولین فرصت خودم و میکشم، تا داغم به دلتون بمونه
_سامی ولش کن این وحشی خانم و پس خودت مثل یه خانم خـوب همراهمون بیا
به غول بی شاخ و دم بگو بره اونور خودم بلندشم ، با اشاره خسرو رفت کنار و منم بلند شدم و خسرو جلوم و اون غوله هم پشتم راه افتادیم وارد یه محوطه باز شدیم که تا چشم کار میکرد بیابون بود، من و سوار یه ماشین کردن و همون نفوذیه چشم هام و بست و در گوشم گفت:
_هر جا بری یه نفر از ما مواظبته به سلامت
با حرفش ارامش گرفتم و ماشین حرکت کرد وقتی رسیدیم ، من و از ماشین پیاده کردن و چشم بند و از چشمهام باز کردن که دیدم تو یه نخلستان بودم و یه خونه ویلایی بزرگ وسط این نخلستان بود، در باز شد و یه مرد اومد طرفمون و راهنماییمون کرد به داخل خونه و گفت بفرمایید اقا منتظرتون هستن، با داخل شدنمون به خونه دیدم یه مرد عرب شکم گنده سیاه و خیلی زشت که با دیدنش یاد گوریل هایی که تو حیات وحش نشون میدادن افتادم، حالت چندش بهم دست دادو تمام پوست تنم مور مور شد، تا چشمش بهم افتاد با لهجه عربی و زبان عربی گفت:
_ مرحبا بکم فی جنتی «به بهشت من خوش امدید»
بلاخره امدی پیش خودم، دیدی نتونستی فرار کنی، اخر امدی پیش خودم
من هیچ وقت برای تو نمیشم، من شوهر دارم، پس هرگز نمیتونی من و اینجا زندانی کنی
_ من تو رو اینجا نگه نمیدارم، باهم میریم اونور یعنی دبی تو مال من میشی چه بخوای چه نخوای، من صبرم زیاده اهوی من
بعد از حرف زدنش دستور داد من به حمام بفرستن، احساس میکردم تب دارم
حالم اصلا مساعد نبود، با راهنمایی اون زن وارد یه اتاق مجلل شدم، رو کردم به اون زن و گفتم: من اصلا حالم خوب نیست احساس میکنم تب دارم
_ بزار کمکت کنم بری یه دوش بگیری حالت جا میاد
نه نمیتونم، این و گفتم و نا خدا گاه به زمین افتادم
_یا خدا برم به اقا بگم، چی شدی؟
سریع از اتاق خارج شد، سردم بود ولی تمام تنم خیس عرق میشد، میدونستم این عوارض تو اب بودن بود، کم کم استخوان های تنم شروع کرد به درد گرفتن، ناله میزدم از درد، دو تا از خدمه ها کمک کردن لباسم و عوض کردم و من و روی تخت خوابوندن، نمیدونم چه مقدار زمان گذشت که دکتر اومد و بعد از معاینه تشخیص
سرماخوردگی داد و با تجویز کلی دارو و امپول رفت، شیخ دکتر و صدا کرد و نمیدونم به عربی بهش چی گفت و چی جواب شنید،بعد از رفتن دکتر شیخ با مقداری فاصله از من نشست و با لهجه غلیظ عربی گفت:
_استراحت کن اهوی عزیزم که قراره لحظات زیبایی و در کنار هم باشیم، من دوست داشتم کامل خوب بشی بعد بریم ولی فرصت کوتاه ، نیمه شب باید حرکت کنیم، پس خوب استراحت کن
به خاطر داروهایی که دکتر بهم داده بود، قادر نبودم چشمهام و بیدار نگه دارم، نفهمیدم کی به خواب رفتم
سر گرد و تیمش داشتن اماده میشدن برای عملیات قرار بود امشب کار و تمام کنن، نازنین و از دختر ها جدا کرده بودن و فرستاده بودنش پیش شیخ ، طبق شنود متوجه شدیم که نازنین بیمار شده، هممون نگرانش بودیم، میگم سرگرد منم مجهز کنید همراهتون میام
_نه نمیشه عملیات خطرناکه، تا اینجا هم که آمدی باید بعد از عملیات به تیمسار پاسخ گو باشم، پس خواهشا تو این مورد دیگه من و اذیت نکن برادر
خودم باید یه راهی پیدا میکردم، طاقت نداشتم اینجا بشینم و از هیچی خبر نداشته باشم، با برنامه ریزی که کرده بودن دو دسته شده بودن یه دسته سه نفره با فرمانده ایی سرگرد که میرفتن سر وقت شیخ و دار و دستش و یه دسته چهل نفره با فرماندهی دکتر بابک که میرفتن سراغ دخترا همه در حال جنب و جوش و نقشه چینی بودن، به محوطه باز قرار گاهی که توش ساکن بودیم رفتم و سرباز ها داشتن یه سری تجهیزات و جابه جا میکردن، سرگرد انقدر کار داشت که کلا من و فراموش کرده بودن، منم از فرصت استفاده کردم و به انبار رفتم یه دست از این لباس های پلیس که رنگ مشکی داره و کلاه سیاه میکشن به سرشون و فقط دوتا چشمشون معلوم هست و برداشتم و تنم کردم، همون جا یه گوشه نشستم تا سوار ماشین ها بشن و منم برم بینشون
غروب شده بود
انگار متوجه شده بودن من نیستم که سر گرد داشت صدام میکرد ولی من سکوت کرده بودم ، سر گرد تا پشت در انبار هم اومد و داشت با خودش حرف میزد
_منم برای خودم درد سر خریدم معلوم نیست کجا رفته ، صدای پاشو شنیدم که داشت دور میشد از پنجره کوچک بالای در نگاه کردم دیدم همه دارن اماده میشن تا سوار ون ها بشن، کلاه و به سرم کشیدم و فقط دو تا چشم هام پیدا بود، از در انبار به سرعت زدم بیرون قاطی پلیس ها شدم و بعد از برداشتن اسلحه سوار ون شدیم و راهی شدیم، پلیس ها یه شور حالی داشتن یکی دو ساعتی تو راه بودیم
که با توقف ماشین پیاده شدیم به خاطر ورزشکار بودنم خدا روشکر مشکلی از نظر امادگی جسمانی نداشتم، وارد یه نخلستان شدیم که سرگرد دستور داد هر کدوممون پشت یه نخل جای بگیریم تا یکی از بچه ها تمام مدارهایی
که بود و قطع کنه ساعتی نگذشت که عملیات شروع شد و باید از دیوارهای بلند باغ به داخل میرفتیم، اومدم از دیوار برم بالا که دستی روی شونم قرار گرفت برگشتم دیدم سرگرد
_من به تو چی بگم اخه تا بازداشتت نکردم خودت برو بشین تو ماشین
آخه
_سریع
بدون هیچ حرفی به سمت ماشین حرکت کردم، دوست نداشتم وقتی نازنین و ازاد میکنن من تو بازداشت باشم باید صبوری کنم، صدای تیر اندازی بلند شد
با صدای بلندی از خواب پریدم تمام تنم خیس عرق بود اصلا بدنم حسی نداشت، ولی با صدای تیر اندازی های پی در پی با ترس از تخت پایین اومدم که در با شدت باز شد و شیخ اومد و من از پشت گرفت، ولم کن عوضی به من چی کار داری؟ من و با خودش کشید تا پایین و اسلحه رو گذاشته بود رو سرم و به پلیس ها گفت:
_ اگر بیاین جلو یه گلوله حرومش میکنم، همگی عقب
صدای تیر اندازی قطع شد ، دیگه نتونستم طاقت بیارم و دویدم سمت ویلایی که بود، وقتی وارد حیاط شدم دیدم یه مرد چاق گنده نازنین و گرفته و اسلحه و روی سرش قرار داده نازنین من گرو گان گرفته شده بود
از ترس داشتم سکته میکردم، من و دنبال خودش سمت ماشینش برد و دوتا از محافظ هاش هم به سمت پلیس ها اسلحه کشیده بودن،زمانی که من و داشت سمت ماشین می کشید نفهمیدم چطوری یه تیر به همون دستش که اسلحه داشت خورد و افتاد زمین و دوباره درگیری پلیس با محافظ ها چهار دست و پا رفتم زیر ماشین خوابیدم و دستم و گذاشتم روی گوشم
یکی از نیرودهای پلیس از راه دور یه تیر به دست اون مرد زد و افتاد زمین، با افتادنش پلیس معطل نکردن و تیر اندازی شروع کردن
غم چشمان تو
9
با افتادنش پلیس معطل نکردن و تیر اندازی شروع کردن، حواسم به نازی جمع شد که خودش و کشید زیر ماشین، بعد از درگیری ها پلیس همشون و دستگیر کرد
منم اهسته یه طرف ماشین رفتم و دولا شدم دیدم هنوز دستش رو گوش هاش و چشماشم بسته دراز کشیدم و خودم به سمت نازنین هدایت کردم، دستم و به سمت پهلوش بردم به سمت خودم کشیدمش که شروع کرد به جیغ کشیدن
سریع بغلش کردم دستم و گذاشتم رو دهنش، هیس منم، همه کسم عزیز دلم وقتی صدام و شنید انگار شوک زده بود به خاطر اینکه جا تنگ بود نمی تونست برگرده یواش از زیر ماشین به سمت بیرون حرکت کردم بدنش داغ بود انگار تب داشت بی حال بود تو بغلم گرفتمش و ایستادم که با صدای سرگرد برگشتم
_بلاخره کار خودتو کردی؟ بدم باز داشتت کنن که یه حال اساسی کنی؟
سر گرد شرمنده، طاقت نداشتم فکر کنم نازی تبش خیلی بالاست
_سریع ببرش بیرون آمبولانس هست
سریع بردمش و سه تا آمبولانس بیرون بود، دوتاش که مجروح داخلش بود ولی یکیش خالی بود به سمتش رفتم نازی ازم گرفتن و شروع کردن به معاینه که به خاطر تب بالایی که داشت راهی بیمارستان شدیم
🌺 با دستام محکم گوش هام و گرفته بودم که صدای تیر اندازی و نشنوم، فهمیدم صداها قطع شده ولی باز از ترسم
چشمهام و بسته بودم و دستهامم به گوش هام بود، با قرار گرفتن دستی روی پهلوهام از ترس یه تکون خوردم و شروع کردم جیغ کشیدن ، دستش و گذاشت رو دهنم و من و کشید تو بغلش وقتی صداش و شنیدم انگار تمام دنیا برای من شد به ارامش رسیدم میخواستم برگردم چهره دوست داشتنیش و نگاه کنم که نتونستم و از تب زیاد از حال رفتم صدا ها رو میشنیدم ولی قادر به باز نگه داشتن چشمهام نبودم
دو ساعتی بود که تو بیمارستان بودیم
با تزریق دارو تبش و کنترل کرده بودن، بعد از گرفتن نتیجه آزمایش دکتر تشخیص داد که به خاطر محیط آلوده ای که بوده عفونت وارد خونش شده و باید تا از بین رفتن عفونت بیمارستان بستری باشه، تو این فکر بودم که ما از زمانی که با هم اشنا شدیم چقدر سختی کشیدیم ، بیشتر از من نازنین با این سن کمش چقدر تجربه های تلخی بدست اورد، سر بلند کردم که دیدم دکتر و سرگرد دارن میان طرفم به احترامشون ایستادمدو به هردو سلام کردم و جواب شنیدم، سرگرد پرسید
_ حال نازنین چطوره؟
بد نیست میگن عفونت وارد خونش شده به خاطر محیط الوده ای که بوده انقدر بهش دارو زدن که خوابه دکترش هم اجازه نمیده برم پیشش
_انشالله زود تر خوب میشه و دیگه یه زندگی پر از ارامش و شروع
میکنید همه گروه هم دستگیر شدن و دیگه نمیتونن مشکلی براتون ایجاد کنن
ممنونم سرگرد خیلی زحمت کشیدین
_به دکتر
سفارشش و کردیم، ما دیگه باید بریم، تا زمانی که نازنین خانم مرخص بشه کنارتون هستیم باهم به تهران بر میگردیم
بعد از رفتن دکتر و سرگرد با پدرم تماس گرفتم ، الو سلام پدر خوبی؟
_سلام پسرم خوبی؟ خانمت خوبه؟ کجایین شما؟! ما که مردیم از نگرانی!!
خوبیم خدا روشکر زنگ زدم بگم اگر میشه، کارهای مراسم و انجام بدین ما تا ده روز دیگه تهرانیم، میخوام اومدم و دیگه برم سر خونه زندگیم
_به سلامتی پسرم همیشه خوش خبر باشی بابا جان، باشه ما همه چی و اماده میکنیم نا برگردین
یه در خواست دیگه هم دارم، میخوام تو خیاط پشتی هتل یه گل خونه کوچک بزنی، میخوام شب عروسی هدیه بدم به نازی
_باشه پسرم حتماً ، مبارک باشه بابا خوشحالم کردی
بعد از صحبت با پدرم برگشتم و پشت در اتاق نازی نشستم، که دیدم پرستار اومد سمتم
_شما کجایی؟ دارم دنبالتون میگردم
چیزی شده؟
_نه نگران نباشید خانمتون بیدار شده و سراغتون و میگرفت دکتر اجازه داده برین ببینیدشون
هنوز حرفش و کامل نزده بود که در اتاق و باز کردم رفتم داخل چشمش به در بود تا من و دید بغض کرد و شروع کرد گریه کردن
🌺یک ساعتی بود که بیدار شده بودم فقط پرستار بالای سرم بود، وقتی دید بیدارم رفت و با دکتر اومد به اتاق بعد از معیانه رو به پرستار گفتم: همسرم کجاست؟
_تا الان پشت در نشسته بود فکر کنم رفته قدم بزنه
🌺میخوام ببینمش
_اجازه نداره بیاد داخل اتاق
🌺رو کردم به دکتر و گفتم:اقای دکتر خواهش میکنم اجازه بدین ببینمش
_دخترم بیماری شما عفونیه، ولی به خاطر گل روی خودت میتونی یکم کنار هم باشید ولی نباید تماسی داشته باشید
🌺چشم، بغضم گرفته بود من دل تنگ خودش و اغوش مهربونش بودم، وقتی دکتر و پرستار از اتاق بیرون رفتن خیره به در بودم تا بیاد و ببینمش، چند دقیقه ای گذشت که در باز شد و قامت یارم و دیدم، نتونستم بغضم و نگه دارم و زدم زیر گریه
اومد جلو خواست بغلم کنه که سریع گفتم:نه بغلم نکن دکتر اجازه نداده، روی تخت کنار پام نشست و دستم و گرفت و چند لحظه فقط خیره بهم نگاه میکرد،
نیدونی چقدر دلتنگتم؟
🌺منم
میدونی خیلی دوستت دارم
🌺منم
میدونی حاضرم جونم و فدات کنم
🌺منم
میدونی با این اشکات داری اتیش به دلم میزنی، پس خواهشا اشک نریز عشقم، تو همه وجودمی، نازی جان خودمی
نازی دیگه تموم شد تمام استرس هامون تموم شد به پدرم زنگ زدم که بساط یه عروسی بر پا کنن که میریم تهران یه راست بریم سر زندگیمون،
🌺من دیگه دوست ندارم لحظه ای ازت جدا زندگی کنم، فقط کنار خودت ارامش دارم، این چند روز خیلی سخت بود
میدونم فدات شم برای منم بدترین لحظه ها بود،از روزی که
بردنت تا همین الان، وقتی میبینم روی تخت بیمارستانی خیلی برام زجر آوره
🌺ولی من این درد و دوست دارم چون دیگه میدونم زندگیم امنیت پیدا کرده، سپهراد ممنونم که اجازه دادی برای ارامش زندگیمون هر دو باهم مبارزه کنیم
دستش و روی لبهام گذاشتم و بوسیدم، نازنین تو برای من مقدسی تو پاکی شجاعی تا اخر عمرم نوکرتم
🌺الان هشت روزه که بیمارستانم و حالم کاملا خوب شده و دکتر بعد از معاینه برگه ترخیص و امضا کرد، سپهراد که این چند روز و از بیمارستان خارج نشده بود ولی دکتر بابک و سرگرد دائم به بیمارستان میومدن و بهمون سر میزدن، دکتر بابک که مثل برادر برام بود و خیلی دوستش داشتم، سرگرد هم از برادی کردن برای من وسپهراد چیزی کم نگذاشت، تو همین فکر ها بودم که در باز شد و سپهراد با چند تا کیسه تو دستش اومد داخل
بیا عزیزم رفتم برات لباس خریدم ببین کدوم و دوست داری تنت کن بریم
🌺دو تا مانتو دوتا شلوار دو تا بلیز دو جفت کفش، چه خبره؟ این مانتو سبزه با شالش خیلی خوشگله همین و تنم میکنم
مبارکت باشه، بیا کمکت کنم
🌺نه برو بیرون خودم میتونم لباسم و تنم کنم
حرف نباشه خانم کوچولو، من از هر محرمی بهت محرم ترم باید این خجالت کشیدن و بزاری کنار ، از اولی که کمکش کردم لباسش و عوض کنه تا لحظه اخر چشماش یا بسته بود یا به زمین نگاه میکرد، صورت بی رنگش گل انداخته بود و پیشونیش شهد عرق نشسته بود، من فقط محو شرم و حیاش شده بودم در اخر هم شالش و سرش انداختم و تن ظریفش و به اغوشم کشیدم، تو دلم خدا روشکر کردم به خاطر این همه پاکی و متانت
بریم عزیز دلم
🌺ازرخجالت داشتم اب میشدم خیلی برام سخت بود، وقتی شالم و سرم انداخت یه نفس رتحت کشیدم، من و به اغوش کشید و بوسه ای به سرم زد
وارد هتلی که سرگرد تا فردا صبح برامون رزرو کرده بود شدیم، بعد از یه دوش حسابی که خستگی این چند روز و از تنم خارج کرد، روی تخت افتادم وبه خواب عمیقی رفتم
🌺وقتی سپهراد خوابید منم به حمام رفتم وقتی از حمام اومدم سپهراد هنوز خواب بود کنارش دراز کشیدم و محو چهره مردونش شدم، نا خدا گاه دستم و بلند کردم لای موهای مجعدش کشیدم
🌺دستم و بلند کردم لای موهای مجعدش کشیدم تا به صورتش و ریش های بلندش که مشخص بود تو این مدت کوتاه نشده بود، چهره اش و خاص تر کرده بود، از بازی کردن با موها و ریش هایش خوشم اومده بود حس قشنگی داشت، تکونی خورد و دستم و کشیدم ولی بیدار نشد، دوباره کارم تکرار کردم ولی اندفعه به خودم جرات دادم و از ریش هایش پایین امدم و به موهای سینه اش که از یقه باز تیشرتش بیرون زده بود دست کشیدم که یه دفعه مچ دستم گرفته شد و
سپهراد به حالت نیم خیز نشست
بازی بازیت گرفته دختر کوچولو
🌺اب دهنم و قـورت دادم و گفتم: مگه خـواب نبودی؟!
با این کارای تو مگه میشه بیدار نشد،
تحمل کردم ولی دیدم نه خانوم خانما قصد نداره کارش و تموم کنه ولی قصد داره پدر من بیچاره رو در بیاره، حیف که هنوز کوچولویی وگرنه یه درس درست حسابی بهت میدادم تا دیگه با دم شیر بازی نکنی خانم موشه
🌺اصلا تو باغ نبودم که منظورش از این حرفها چیه به خاطر همین گفتم: من دیگه خیلیم بزرگ شدم انقدر نگو خانم کوچولو بعدشم من چطور موشم بعد شما شیری،
با یه لبخند قشنگ دقیق داشت به غر زدن من گوش میکرد و سر تکون میداد ، اصلا میدونی چیه همه پسرا توهم خود بزرگ بینی دارن فکر میکنن چون هیکلشون گنده است خیلی.... حالا بماند
نه بگو دارم گوش میدم بماند نماند نداره راحت باش موش کوچولو ، من شنونده خوبیم مخصوصا برای شنیدن حرفهای دختر کوچولویی مثل شما
🌺میگم من کووو چووو لووو نیستم سپهراد انقدر این کلمه رو تکرار نکن،
وگرنه.... خود دانی
اگر تکرار کنم مثلا میخوای چی کار کنی؟
🌺یه کاری که دیگه رو حرف من حرف نزنی
صورتم دقیق بردم جلوی صورتش و با یه اخم الکی بهش گفتم: به به حرف های جدید میشنوم نه لازم شد از الان تکلیفم و باهات مشخص کنم زود باش بگو چیکار میکنی؟
🌺از اخمش و حالت جدیش یکه خوردم ولی خودم و نباختم ، صلاح خانم ها به نظرت چیه؟
گریه، یا همون اشک تمساح خودمون
🌺اون یکیشه که در هر جایی قابل استفاده نیست، ولی جیغ و گاز این دوتا بزرگ ترین صلاح یه خانم با شخصیته ، که دقیقا الان من میخوام از یکیش استفاده کنم
جان مادرت جیغ نکشی ها بعد همه هتل فکر ناجور میکنن و اش نخورده و دهن سوخته میشه
🌺من نمیخواستم جیغ بزنم ولی منظورت از اشه نخورده چیه دقیقاً؟
ولش کن عزیزم بی خیال نمیشه توضیح داد، وای نکنه میخوای گازم بگیری؟
🌺دقیقاً میخواستم گازت بگیرم
که میخوای گاز بگیری آره!!!؟شروع کردم به قلقلک دادنش از ته دل میخندید
🌺تو رو خدا بسه الان همه جا رو به گند میکشم ، با این حرفم ولم کرد به عنوان کمک گرفتن ازش برای بلند شدن بازوش و گرفتم سریع یه گاز محکم از بازوی مردونه اش گرفتم و از تخت پریدم پایین، تا اومد بیاد بگیرتم
رفتم تو سرویس و در و بستم، صداش میومد که میگفت:
دستم بهت برسه اگر این گاز و جبران نکنم مرد نیستم
🌺صدای در اتاق که بهم خورد و شنیدم، لای در سرویس و اروم باز کردم دیدم نیست، پام و که از سرویس گذاشتم بیرون بین زمین و اسمون بودم
من و رو تخت انداخت و دو تا دستام و بالای سرم محکم گرفت به غلط کردن افتاده بودم ببخشید گازت گرفتم باشه
عزیزم،میدونی خیلی دوستت دارم من که عاشقتم ، من که اشپزی میکنم برات خونت و جارو میکنم برات من و گاز نگیر ببین من پوست و استخونم، بزار غذا بخورم چاق بشم چله بشم بعد من و بخور
یهو از خنده منفجر شد افتاد دستام و ول کرد میخندید منم سریع نشستم و تکیه دادم به تخت و به خنده هاش نگاه میکردم و میخندیدم
وای دختر تو دیگه کی هستی، چه جوری این همه حرف و پشت هم بدون وقفه زدی، خیلی با حالی اصلا فکر نمیکردم انقدر شیطون باشی چند وقت ایجوری نخندیده بودم، پس هر وقت چاق شدی چله شدی خودت با پای خودت بیا تا من بخورمت
🌺میگم من گشنمه معدم درد گرفته
پاشو اماده شو بریم پایین ببینم چیزی برای خوردن هست که هیچی اگر نبود بریم بیرون یه ساندویجی
🌺لباس پوشیدیم و رفتیم پایین که غذاشون تموم شده بود، از هتل زدیم بیرون و تو خیابون ها گشتیم تا یه فلافلی
پیدا کردیم
اینجا خیلی کثیفه نمیخواد بریم خودمـون و با کیک و رانی سیر میکنیم تا شب
🌺یعنی تا حالا از ساندویج نخوردی؟
نه نخوردم، از بس کثیفه مسموم میشیم
🌺نه هیچیمون نمیشه من دوست دارم برام یدونه بخر خودتم بخور قول میدم مریض نمیشی ، با اصرار زیاد من یه دونه برای خودش یدونه برای من خریدو مشغول خوردن شدیم خیلی خشمزه بود، به نیمه ساندویجم رسیدم سیر شدم و گذاشتمش تو سینی
پس چرا بقیش و نخوردی؟
🌺سیر شدم ممنون خیلی خشمزه بود، یواش در گوشم گفت:
شما خودت گفتی غذا بخورم تا چاق بشم چله بشم بعد بخورمت پس تا اخر این ساندویچ و میخوری
🌺زیاد رو حرفای من حساب باز نکن، همش و خالی بستم، با چشماش داشت برام خط و نشون میکشید
با چشمام داشتم براش خط و نشون میکشیدم که نگاهش و ازم گرفت و به زمین دوخت اگر سیر شدی باقی ساندویچت و بخورم
🌺نه نخوری ها دستخورده منه بدون توجه به حرفم خورد
بریم خانم کوچولو، به هتل برگشتیم و ساعت و نگاه کردم شش بعد ظهر بود، یه سوال داشت مغزم و میخورد که چه شوکی بهش وارد شده بود که تا چند روز نمیتونست حرف بزنه، میخواستم ازش بپرسم ولی میترسیدم با یاد اوری اون روز ها نارحت بشه
🌺میگم پس چمدونامون و سوغاتی هایی که گرفتیم، همه خونه خالست؟
نه عزیزم تهرانه ولی همشون دست سرگرد امانت مونده رسیدیم تهران برامون میارن ، اگر ازت یه سوال بپرسم قول میدی ناراحت نشی؟
🌺چه سوالی؟
چرا نمیتونستی برای یه مدت کوتاه حرف بزنی مگه چه شوکی بهت وارد شده بود؟ احساس کردم رنگش پرید، ببین نازی اگر ناراحتت میکنه اصلا نمیخواد جواب بدی
🌺میشه بعدا در موردش حرف بزنیم الان اصلا نمیتونم، سری به معنای تایید حرفم تکون داد و سکوت کرد، کنترل تلوزیون و
برداشت خودش و سر گرم تلوزیون دیدن کرد. اگر بگم چی شده بود، یعنی واکنشش چیه؟!نکنه دیگه من و دوست نداشته باشه؟ ولی اول و اخر که که میفهمه تو دادگاه اگر اعتراف کنن متوجه میشه
نازی نازی خوشگله صدام و داری عمیق توی فکر بود، اصلا متوجه صدا زدنم نشد لبه تخت نشسته بود، خودم و به طرفش کشیدم و از پشت کمرش گرفتم نشوندمش روی پام و نازی هم به خودم تکیش دادم ، کنار گوشش اهسته لب زدم نبینم تو فکر باشی، اصلا غلط کردم ازت سوال پرسیدم،
🌺دیگه هیچ وقت این کلمه رو تکرار نکن من دوست ندارم مرد زندگیم خودش و کوچیک کنه، میخوام برات حرف بزنم اون زمانی و بگم که شنود نداشتم ولی قول بده عصبانی نشی
بگو عزیزم گوش میکنم، سرش و گذاشتم رو سینم و دستم و قلاب شونه های ظریفش کردم
🌺براش گفتم که چرا بهم شوک وارد شده بود ولی با هزار تا من من کردن و استرس، سرم رو سینه اش بود صدای ضربان قلبش هر لحظه تند تر میشد نفسش کشیدنش کوتاه تند خودمم با هر لحظه یاد اوریش اشک میریختم ، سر بلند کردم و چهره عصبانیش و که دیدم ترسیدم تکون خوردم و خودم و عقب کشیدم که از اغوشش بیام بیرون ولی نذاشت و من و محکم تر به اغوشش گرفت
نازی من و ببخش که اجازه دادم بری تو دهن گرگ من و ببخش که گذاشتم یه پست فطرت از خدا بیخبر با کارش به روح و روانت تجاوز کنه ، من و ببخش که پوشش سختی برات نبودم
🌺تو رو خدا این جوری نگو، درسته که بهم شوک وارد شد ولی خدا یارم بود و نذاشت اتفاق بدتری برام بیفته، من خودم خواستم که به این ماموریت برم چون اگر این کار و نمیکردیم الان من راحت تو آغوشت احساس ارامش و امنیت نمیکردم الان من راحت تو آغوشت احساس ارامش و امنیت نمیکردم.
خوب بلد بود با حرفاش ارومم کنه، نازی فردا صبح پرواز داریم به تهران و قراره یه اتفاق های خوبی بیفته
🌺جدی؟! حالا چه اتفاقی؟
نمیشه گفت سور پرایزه
🌺نازنین سور پرایز بسیار دوست
نه بابا والبته بنده هم غافلگیر کردن نازی بانو را بسیار دوست
🌺 کلی با این مدلی حرف زدن هم دیگه کیف کردیم و خندیدیم بعد از خوردن شام تو هتل همراه دکتر و سرگرد به اتاق برگشتیم چون خیلی خسته بودیم سریع خوابمون رفت
با صدای تلفن داخل اتاق بیدار شدم، که دیدم نازی روی تخت نیست، نگران شدم تلفنم همین جوری داشت زنگ میزد، اول تلفن و جواب دادم، الو بفرمایید، سلام دکتر
_سلام هنوز خوابی میدونی ساعت الان هشت صبح؟! سپهراد سریع حاضر شین الان ماشین میاد دنبالمـون باید ساعت نه فرودگاه باشیم
باشه باشه، رفتم سمت سرویس دیدم نیست، یا ابلفضل این کجاست؟ رفتم کنار تخت لباسم و بردارم برم دنبالش، که دیدم بله خانم
افتاده رو زمین و خوابه
صداش کردم نازنین بلند شو ببینم، تو چجوری افتادی که نفهمیدی اخه؟ دوباره برگشته بود به همون خواب سنگینی که داشت، وقتی میخوابید دور از جونش انگار مرده بود، بلندش کردم گذاشتمش رو تخت یه فکری به ذهنم رسید ، یه لیوان اب کردم و اول با دستم یکم پاچیدم به صورتش انگار نه انگار اینبار بیشتر ریختم فقط دستش و بلند کرد کشید به صورتش ، دیگه چاره ای نداشتم و اب و خالی کردم رو کل صورتش
🌺داشتم خواب میدیدم با سپهراد تو یه دشت پر از گل هستیم و دو تایی سوار یه تاپ ، سپهراد با یه حرکت تاب و به اوج رسوند که با احساس اینمه دارم میفتم از خواب پریدم که دیدم تمام صورت و موهام خیسه، اولش تو شوک بودم ولی با صدای سپهراد به خودم اومدم
خانم خوابالو بلند شو حاضر شو باید بریم، دیر شد
🌺تلافی میکنم منتظر باش، اماده شدیم و از در زدیم بیرون ، دکتر و سرگرد و دونفر دیگه منتظر ما بودن بعد از سلام و احوال پرسی راهی فرودگاه شدیم ، تا به حال سوار هواپیما نشده بودم، به خاطر همین یکم ترس داشتم، اولش که میخواست اوج بگیره چشمهام و بستم و دست سپهرادم سفت گرفتم وقتی فهمید ترسیدم گفت:
سرت و بزار رو شونه من دستتم بده من، چند دقیقه که از پروازمون گذشت فهمیدم نازنین دوباره خوابید، وقتی میان وعده سرو شد صداش زدم، نازی بیدار شو یه چیزی بخور
🌺با صدا کردنش بلند شدم خسته شدم پس کی میرسیم
خوبه همش خوابی ، حوصلم سر رفت به خدا نه به شیطنت های دیروزت نه به خابالو بودن امروزت
🌺به خدا دست خودم نیست زمانی که استرس نداشته باشم و خیالم راحت باشه خوابم خیلی عمیقه ، انقدر سرگرم حرف زدن باهم شدیم که نفهمیدم کی رسیدیم، به خاطر اینکه چمدان همراهمون نبود، سریع از فرودگاه بیرون اومدیم و یه ماشین منتظرمون بود همگی سوار شدیم، سرگرد و دکتر هم ما رو تا در منزل پدر جون همراهی کردن وقتی به جلو در رسیدیم همه عزیزانم بودن مامانم و پرویز خان، پدر جون و مادر جون(مه تاج) ستاره و همسرش، سیما و پسرش ، از ماشین پیاده شدیم که یه گوسفند جلو پامون ذبح کردن، به اغوش مادرم پناه بردم و با تمام وجودم عطر تنش و میبوییدم بعد از مادر به اغوش مادر جون و پدر جون رفتم که با صدای ستاره به طرفش بر گشتم، چقدر تپل شده بود دیگه مشخص بود بارداره
_ نازنین خانم خجالت بکش من دونفرم پس احترام من از همه واجب تره، ولی اشکالی نداره حالا بیا بغل خودم که امروز کلی برنامه داریم
🌺 سیما وقتی من و به اغوش گرفت کلی ابراز دلتنگی کرد و من متقابلا همین حس و داشتم، وارد خونه که شدیم همه دور هم نشستیم بعد از مدت کوتاهی سرگردو دکتر و سیما
خدا حافظی کردن و رفتن، سپهراد نشست کنارم و گفت
خدا روشکر دیگه مثل یه ادم معمولی زندگی میکنیم
🌺منم دلم برای عادی زندگی کردن تنگ شده بود
بیا بریم بالا سرگرد ساک ها مون و فرستاده تو اتاق منه سوغاتی ها رو بیاریم
بدیم
🌺با سپهراد به اتاقش رفتیم و در ساک ها باز کردیم دیدم تمام لباس ها مچاله شده تو ساکه هر چی و که در میاوردم چروک بود، وای چرا انقدر شلخته ساک ها رو جمع کردی؟
خب عجله داشتیم منم دیگه هرچی بود و ریختم تو ساک هاو درش و بستم
🌺خب من روم نمیشه این روسری ها رو بدم به مامان اینا
اشکالی نداره اصلا چیزی نمیدیم فقط کفش های ستاره رو بهش میدیم
🌺خیلی ناراحت شده بودم چقدر با شوق این سوغاتی ها رو خریده بودیم
نبینم اخماتو، یه بوسه بین ابرو هاش زدم تا اخمش باز بشه دیگه نبینم به خاطر دو تا تیکه پارچه بی ارزش اخمات بره تو هم، ببین نازی من و تو به اندازه یه زندگی ده ساله یا بیشتر تو این سه ماه زجر کشیدیم ، پس ازت خواهش میکنم سعی کن برای چیز های بی ارزش ناراحت نشو،
اصلا یه هفته دیگه با هم میریم بازار برای همه عزیزانمون هر چی دوست داشتی بخر باشه
🌺نا خدا گاه رو پنجه های پام بلند شدم و روی صورتش بوسه زدم چشم هر چی اقامون بگه هرچی اقامون بگه
قربون خانم خوشگلم برم که ناراحتیش به ثانیه نمیکشه، بعد از اینکه لباس هامون عوض کردیم رفتیم پایین نازنین هنوز خبر نداشت فردا روز عروسیمونه قرار بود ستاره بهش بگه وقتی رفتیم پایین پدرم نازنین و صدا زد و باهم رفتن تو حیاط منم نشستم کنار مادرم، که دست انداخت دور گردنم و من و کشید طرف خودش بـوسه پر مهری روی پیشونیم زد
_داداش امروز لباس عروس میرسه ، خونتونم که با کمک مهر انگیز جون و مامان برای خودش بهشتی شده، البته بگما من تو دیزاین خونتون همراه با نخودم نقش زیادی داشتیم
شما که وظیفه خواهریتون و انجام دادین ولی دست نخود دایی درد نکنه چون با این که هنوز نیومده ولی قدمش برای داییش پر از خیر و برکت بوده، در یه لحظه دیدم کوسن مبل به طرفم پرتات شد
_بهت رحم کردم فقط به خاطر قدر دانی که از بچم داشتی وگرنه من میدونستم و تو
🌺پدر جون من و با خودش به حیاط برد و باهم قدم میزدیم که گفت:
_نازنین جان تو دیگه جزو خانواده ما هستی، منم پدرت این و از اعماق وجودم میگم که تو رو مثل ستاره دوستت دارم هر موقع هر چی خواستی هر کجا خواستی بری سپهراد نتونست یا کار داشت، رو من حساب کن و به خودم بگو
اگر یه روزی از دستش ناراحت شدی یا مشکلی براتون بوجود اومد فقط به خودم
بگو نه به مادرت نه به زن من خانم ها یه اخلاقی که دارن از کاه کوه میسازن یا از روی عاطفه
زیادشون تصمیم های اشتباه میگیرن، پس من و محرم خودت بدون و با خودم در میان بزار البته اگر بین خودتون حلش کنید که بهترین کار و میکنید، زندگی بالا پایین زیاد داره همیشه گل و بلبل نیست ، پس خودت و باید برای زندگی کردن اماده کنی من همه این حرف ها رو هم به ستاره زدم هم به سپهراد، فکر نکن ففط به تو گفتم، به خاطر اینکه دوستتون دارم وظیفه خودم میدونم که این مسائل و عنوان کنم
🌺من و پدرانه به آغوش گرفت و بوسه پر مهری به پیشونیم زد و باهم وارد خونه شدیم که ستاره تندی اومد خودش وتو بغل باباش جا داد و گفت
_بابا جون، نو که اومد به بازار کهنه شده دل ازار
+همتون برای من یه بویی دارین، هیچ فرقی ندارین ولی نوه ام برام یه چیز دیگه است
🌺 تا اخر شب همه با هم کلی بگو بخند کردیم موقع رفتن مامانم و پرویز خان به سپهراد گفتن که من وذبا خودشون ببرن ولی سپهراد اجازه نداد و گفت دیگه نمیزارم نازنین ازم لحظه ای جدا باشه
بعداز رفتنشون دور هم نشسته بودیم که
ستاره نمیدونم در گوش اقا رضا چی گفت که بلند شد و به طبقه بالا رفت بعد از چند لحظه اومد یه جعبه دستش بود و گذاشت روی میز جلوی من که ستاره گفت:
_اقای داماد لطفاً در جعبه رو برای عروس خانم باز کنید
از دست این ستاره، بلند شدم در جعبه رو باز کردم و لباس عروس و از جعبه در اوردم چهره نازنین دیدن داشت ، دهنش باز مونده بود و چشماش پر از سوال، رفتم کنارش نشستم دست گذاشتم زیر چونش، ببند عزیزم یه موقع چیزی توش نره
🌺خیلی خوشگله ممنونم
_نازی جون برو دیگه بخواب که فردا صبح زود باید بلند شی وقت آریشگاه داری، انشالله به لطف حق علیه باطل قراره عروس بشی و از لیست ترشیده ها بیای بیرون
🌺 با حرف ستاره نمیدونستم بخندم گریه کنم خیلی سورپرایز جالبی بود شوکه شده بودم، اخه ما هنوز هیچ کاری نکردیم، مامانم هنوز جهیزیه رو تکمیل نکرده،تازه باید خونه رو تمیز کنیم و وسایل و بچینیم خیلی کار مونده ، من که حرف میزدم همه با یه لبخند ملیح نگاهم میکردن که ستاره گفت:
_عزیزم شما کار به این چیزا نداشته باش تا فرداشب شما قراره همش سور پرایز بشی خدا بهت شانس داده دیگه، خواهر شوهر خوب که داشته باشی دنیا به کامت میشه
رضا جون دست زنت و بگیر ببر بخوابین داره از بی خوابی هزیون میگه
_دستت درد نکنه برادر بزرگ کردم که قدر دانم باشه نه این که دکم کنه شیر مامانم و حلالت نمیکنم
🌺ستاره منبع انرژی بود و خنده، بلند شدم و بغلش کردم ستاره جون دستت درد نکنه لباس عروسم محشره خیلی خوشکله
_خان داداش یاد بگیر، قابل تو رو نداشت اجی خوشگلم در کنار هم خوشبخت بشید
🌺از پدر جون و مادر
جون هم تشکر کردم
و سپهراد لباس و با جعبه رو برداشت و باهم به سمت اتاقش حرکت کردیم
نازی لباس و بپوش توی تنت ببینم
🌺تو خبر داشتی که قراره فردا شب جشن بگیرن؟
خودم برنامه ریزی کرده بودم ، زمانی که عملیات تموم شد و تو بیمارستان بودی همه کار ها رو با پدر هماهنگ کردم
خوشحال نشدی؟
🌺خیلی خوشحال شدم، ممنونم عزیزم
پس لباست و تنت کن ببینم چه جوریه
🌺شما تشریف ببرید بیرون تا من تنم کنم
این لوس بازیا چیه من خسته ام، تو همین اتاقم میمونم و تکون نمیخورم
🌺پس منم تنم نمیکنم، بمونه همون فردا شب تو تنم ببین،رفتم رو تخت و پشتم و بهش کردم و چشمام بستم، روم نمیشد جلوش لباس عوض کنم، اصلا این و متوجه نبود تو بیمارستان هم که لباسم و خودش عوض کرد دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من مستقیم برم تو زمین
عجب دختریه، به تخت نزدیک شدم و تو گوشش گفتم :باشه تو بردی ولی یه روز میشه که هیچ راه فراری نداری، برگشت و مثل دختر بچه ها دستهاش و باز کرد که یعنی بغلش کنم، دختر لوس بیا بغل خودم
🌺به خاطر اینکه دیگه حرف نزنه و من خجالت نکشم ادای این دخترای لوس و در اوردم و دستام و باز کردم که بغلم کنه و منم خودم و بزنم بخواب وقتی من و به اغوش گرفت چند دقیقه بدون حرف گذشت تا اینکه در گوشم گفت:
پاشو مسواکت و بزن بیا بخواب که ستاره مثل عجل صبح بالای سرت حاضره
🌺خستمه مسواک نمیزنم
بیخود پاشو ببینم
🌺نمیخوام تازه جامم راحته خوابمم میاد
وای خدا بهم زن ندادی که یه دختر کوچولو دادی که مسواکشم من باید بزنم، دستش که دور گردنم حلقه بود کمرشم گرفتم و بلند شدم و به سمت سرویس حرکت کردم، یه فکر شیطانی به مغزم رسیده بود، اگر اجراییش نمیکردم دلم اروم نمی گرفت، سرش کرده بود تو یقه ام ، و چشماش بسته بود، وارد سرویس شدم و رفتم زیر دوش یه دفعه اب و باز کردم، اب که رو سر و صورتون ریخت، اومد از بغلم بپره پایین که نذاشتم و محکم گرفتمش و نذاشتم تکون بخوره
شروع کرد مشت زدن به من
🌺وقتی لوس بازی در میاوردم و سپهرادم با تمام وجود لوس بازی من و خریدار بود کیف میکردم، فهمیدم میخواد بره سرویس و من مسواک بزنم، ولی با کاری که کرد شوک شدم دوش اب و باز کرد اومدم از بغلش بیام بیرون که کمرو محکم گرفت و اجازه نداد داشتم یخ میزدم، مشت کوبیدم بهش ولی فایده ای نداشت فقط میخندید، نخند سپهراد دارم یخ میزنم نامرد حداقل اب و گرم کن، من دیگه بهت اعتماد ندارم، اب کم کم گرم شد که گفت:
حال کردی، منم بلدم حال گیری کنم این و یادت باشه دختر لوس شیطون، از اغوشم گذاشتمش پایین ولی همچنان کمرش و گرفته بودم به خاطر اینکه خجالتش از من بریزه این
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد