611 عضو
تو........
شنود و خاموش کردم..
اعصابم خرد بود..سرم داشت منفجر می شد..دستمو زیر شیر مشت کردم و اب سرد و به صورتم پاشیدم..
تو اینه نگاه کردم..رنگم پریده بود..زیر گردنم یکی دو جاش به کبودی می زد..اروم لمسشون کردم....وای از دست آرشام..
لبخند کمرنگی نشست رو لبام..
تو سرم افکار جور واجور می رفتن ومی اومدن..
دارم دیوونه میشم..ولی شدم خودم خبرندارم..هر کی دیگه هم باشه پاشو بذاره اینجا خل و چل میشه..
با این همه فشار عصبی که رومه..خدایا..
اون موقع فرهاد و داشتم تا باهاش درد ودل کنم..مثل برادرم بود ولی حالا..از اونم بی خبرم..
خدایا چقدر درد؟..پس کی تموم میشه؟..
آرشام هیچ خبری ازش بهم نمیده..این مدت به قدری تو اضطراب بودم که لحظه ای نتونستم به تموم این ماجراها فکر کنم..
دلم برای پری تنگ شده..برای فرهاد..
خدایا فقط تو می تونی از این مخمصه نجاتم بدی..
به لباسم نگاه کردم..یه پیراهن مردونه تنم بود..خیلی بلند و گشاد بود..انگار که مانتو تنمه .. بلندیش تا بالای زانوهامه..
بوی ادکلن می داد..یه بوی غلیظ و شیرین..دماغم سوخت..این دیگه چه عطریه؟..
اینو کی پوشیدم؟..
حتما وقتی بیهوش بودم..
یعنی ارسلان تنم کرده؟..
یاد اتفاقاته امشب افتادم..شایان ِ کثافت هر چی خوشی کرده بودم از بغلم در اورد..
من..و آرشام..هر دوبا هم..
اون بوسه ای که از سر عشق رو لباش نشوندم..هنوز هم تعجب تو چشماش رو یادمه..
تو اتاق ِ شایان..آرشام وحشیانه منو می بوسید و اون حرفا رو بهم می زد..
با اینکه تو رفتارش خشونت داشت ولی جذاب بود..گرم بود و خواستنی..
اون حرفا رو که بهم زد دلم گرفت اما..هنوزم دوستش دارم..هنوزم می خوامش..
میگه همه ش دورغ بود ولی اذیتم کرد..
اون سیلی..
سرمو تکون دادم..دیگه نمی خوام بهش فکر کنم..
وقتی شایان اومد تو اتاق جلوی بلوزمو نگه داشتم..چشماش برق می زد..از ترس می لرزیدم..
وقتی اومد طرفم چشمام کم کم سیاهی رفت و..
چه شبی بود..
اتفاقاته امشب رو هیچ وقت نمی تونم از ذهنم پاک کنم..
دیگه خسته شدم..
*********************
کل روز و تو اتاقم بودم..یکی دو بار ارسلان بهم سرزد ولی من یه کلمه هم باهاش حرف نزدم..
خدمتکار صبحونه و ناهارمو اورد تو اتاق ولی بهشون لب نزدم..فقط یه قلوپ اب خوردم..اونم چون گلوم از بس خشک شده بود می سوخت..
عصر شده بود..خدمتکار به دستور ارسلان اومد تو اتاق تا اماده م کنه..
یه مانتوی مشکی..شلوار سفید وشال سفید..کیف و کفش ست مشکی..
بدون اینکه حتی یه نیم نگاه به اطرافم بندازم تا خود باغ رفتم..ارسلان با ماشینش جلوم ایستاد..بی توجه بهش سوار شدم..
معلوم نبود شایان کجاست..چطور اجازه میده خیلی راحت با ارسلان برم بیرون؟..
شک نداشتم آرشام کسی رو
واسه تعقیبمون گذاشته..
تو شهر می چرخیدیم..بی هدف به اطرافم نگاه می کردم..ارسلان هم سکوت کرده بود..
با حسرت به مردمی نگاه می کردم که بی خیال و فارغ از دنیای اطرافشون از کنار هم رد می شدن..
ای کاش منم ازاد بودم..مثل اینا می تونستم واسه خودم بدون دردسر توی این پیاده روها راه برم و دغدغه ای نداشته باشم..نگران نباشم و نترسم که چند دقیقه بعد قراره چه اتفاقی برام بیافته..
به خودم که اومدم دیدم داره صدام می زنه..
--دلارام رسیدیم..می تونی پیاده شی..
به سمت راستم نگاه کردم..یه پاساژ بود..
با صورتی گرفته و درهم پیاده شدم..
خواست دستمو بگیره نذاشتم..
-اومدیم اینجا چکار؟!..
خندید و به صورتش دست کشید..
نگاهشو به پاساژ دوخت و در حالی که به ارومی قدم برمی داشت گفت:اومدیم خرید واسه یه خانم خوشگل و اخمو..اشکالی داره؟..
اخمامو جمع تر کردم..با بداخلاقی جوابشو دادم..
- ازت نخواستم بیاریم اینجا و واسه م خرید کنی ..من به چیزی احتیاج ندارم..
خواستم برگردم که راهمو سد کرد..نفسمو با حرص بیرون دادم و نگاهمو ازش گرفتم..
--خیلی خب دختر تو چه زود جوش میاری..فکر می کردم دوست داری تو جشن تولد رئیس سابقت حضور داشته باشی..
-جشن تولد کی؟؟!!..منظورت چیه؟!..
راه افتاد سمت پاساژ..
--بجنب داره دیر میشه..می خوایم بعد از خرید بریم کمی این اطراف قدم بزنیم..پس زود باش دختر..
تندتند کنارش قدم برداشتم..
-گفتی جشن تولد آرشام ِ ؟!..مهمونی خونه ی خودشه؟!..
نگاهش به ویترین مغازه ها بود ..
-- نه دوست دخترش واسه ش مهمونی گرفته..
ایستادم..تو شوک بودم..
-دوست دخترش؟؟!!..منظورت کیه؟!..
متفکرانه به لباسای پر زرق و برق پشت ویترین ِ یکی از مغازه ها خیره شده بود..
-- دلربا..تو کیش دیده بودیش..
کنارش ایستادم..
کاملا جدی بود..هیچ شوخی در کار نبود..
-یعنی دلربا برای آرشام جشن تولد گرفته؟!..اونم قبول کرد؟!..
خندید..نیم نگاهی به صورت متعجبم انداخت و باز نگاهشو معطوف اون لباسای مزخرف کرد..
--چرا قبول نکنه؟..اینکه دوست دخترش بخواد براش مهمونی بگیره چه اشکالی داره؟..اتفاقا دلربا رسما رفته شرکتش و خودش ارشام رو دعوت کرده..اونم که انگار خیلی مشتاق بوده تا دلربا گفته قبول کرده..
خدایا یعنی باور کنم؟..ارشام هنوز با دلربا رابطه داره؟..
یعنی همه ی اون حرفاش..اینکه با دلربا تموم کرده و دیگه چیزی بینشون نیست..یعنی همه ش دروغ بود؟..
چی رو باید باور کنم؟..کی این وسط داره حقیقت رو میگه؟..
اگه دروغه پس اون مهمونی چیه؟..
چرا به من چیزی نگفت؟..
--به نظرت اون قرمزه معرکه نیست؟..چشم منو که بدجور گرفته تو چی؟..
تو حال خودم نبودم..به اون سیلی فکر می کردم..
قبلش بهم گفته بود
حرفاشو باور نکنم ..منم اولش تو شک بودم ولی بعد از اینکه برام توضیح داد فهمیدم به خاطر شایان بوده..
ولی اون سیلی..
می تونست نمایشی بزنه نه اینطور واقعی که حس کنم تموم بدنم داره تو اتیش اون سیلی می سوزه..
درد داشت..
نه جسما..روحا اون درد و خیلی راحت حس کردم..و حالا..
می شنوم که می خواد بره مهمونی..اونم به دعوت دلربا..
اصلا نمی فهمیدم داره چی میشه..فقط بدون اینکه متوجه باشم دنبال ارسلان راه افتاده بودم و می ذاشتم هرکار می خواد بکنه..برام مهم نبود..
تو هیچ چیز نظر نمی دادم چون اصلا چیزی رو نمی دیدم..حواسم به کل پرت شده بود..
بدون پرو همون لباس پشت ویترین رو خرید..اصرار داشت بپوشم ولی اینکارو نکردم..دختری که فروشنده بود همینطوری از روی سایزم لباس رو انتخاب کرد..
بی توجه به ارسلان از در مغازه بیرون رفتم..
--کجا میری؟..دلارام با توام..
-همینجام..می خوام یه کم قدم بزنم..
--خیلی خب ..جای دوری نباش منم لباسو تحویل می گیرم میام..دختره میگه سایزتو تموم کرده رفت از تو انبار بیاره................و جوری نگام کرد که یعنی حواسم بهت هست..
ولی کی حال داشت فرار کنه؟..فرار کنم کجا برم؟..دیگه نه فرهاد و دارم نه....
بدبخت تر از منم تو این دنیا هست؟!..
بی حوصله قدم می زدم ..توی فکر بودم..
منه بدبخت دارم بین یه مشت ادم گرگ صفت و بی شرف دست وپا می زنم تا بتونم همه ی هستیمو حفظ کنم اونوقت اون کسی که تموم مدت بهش اعتماد کرده بودم میخواست تنهام بذاره و بره پیش دلربا..
چرا اون شب کمکم نکرد؟..
چرا وقتی انتظار ارشامو می کشیدم که بیاد و منو از تو بغل شایان بکشه بیرون ارسلان سر رسید و کمکم کرد؟..
چرا ارشام گذاشت و رفت؟..یعنی این ماموریته کوفتی انقدر براش اهمیت داره؟..که بذاره هر *** و ناکسی که از راه رسید بیاد و باهام........
اگه دوستم داشت منو می فرستاد پیش شایان؟..حتی اگه نقشه باشه؟..
اگه منو می خواست حاضر می شد جونمو به خطر بندازه؟..
صدایی تو وجودم پیچید..بلند و رسا..
--مگه خودت همینو نمی خواستی؟..مگه اصرار نداشتی از شایان انتقام بگیری؟..اگه ارشام پشتت نبود که تا الان صد دفعه شایان کارتو ساخته بود..
اره خودم خواستم..می خواستم انتقام بگیرم ولی باعث و بانی تموم این اتفاقات ارشام بود..اون گفت مثل سایه همیشه و هم جا همراهمه.. ولی نبود..
اون شب تو استخر فکر می کردم دیگه همه چیز تمومه و ارشام هم عاشقم شده..در اصل به یقین رسیده بودم ولی حالا..این شک لعنتی..
به کسی تنه زدم ولی بی توجه رد شدم..
نگاهمو چرخوندم..جلوی ویترین یکی از مغازه ها ایستادم..
نگاهم روش ثابت موند..
************************
«آرشام»
-- قربان همین الان رفتن تو ویلا..
-بسیار خب
برگرد انبار پیش بچه ها..بهشون بگو منتظر دستور من باشن و تا من نگفتم کسی حق نداره سر خود کاری انجام بده..فهمیدی چی گفتم؟..
-- به روی چشم قربان..حتما به گوششون می رسونم..
تماس رو قطع کردم..کلافه روی صندلیم نشستم..
مرتیکه ی عوضی اول دلارام رو برده خرید..بعدشم گردش و.....
برگه ای که روی میزم بود رو با خشونت تو دستم مچاله کردم......
اینبار تو اون سرت چی می گذره ارسلان؟..
تقه ای به در خورد..
-- بیا تو..
منشی_ قربان مهموناتون رسیدن..
-- کدوم مهمون؟!..
- امروز با 2 تا از نمایندگان شرکتای آلمانی جلسه داشتید..
به صورتم دست کشیدم..به کل فراموش کرده بودم..این مذاکره و قرارداد برای شرکت و کارخونه حیاتی بود..نباید از دستش می دادم..
--تو اتاق جلسه هستند؟..
--بله قربان..منتظرتونن..
-بسیار خب الان میام..ازشون خوب پذیرایی کنید..
--چشم قربان..
*************************
به ساعتم نگاه کردم..پوزخند زدم..تو چشمای وحشیش خیره شدم..
- هنوز دیر نشده..تا چند دقیقه ی دیگه پدرتو ملاقات می کنی..
-- به پدرم کاری نداشته باش عوضی..
رو صورتش خم شدم..نگاه سرد و خشنم رو تو چشمای سبز و گستاخش دوختم..حتی پلک نمی زد..
-نمی ترسی همینجا بکشمت؟..با این زبون درازی که داری غیر از این کار دیگه ای نمی تونم بکنم..
اب دهانش رو قورت داد..ولی از گستاخی چشماش ذره ای کم نشد..
-- می دونم که اخرش منو می کشی..پس......
- ظاهرا که نمی دونی..ارشام بیخود و بی جهت جون کسی رو نمی گیره..تا کسی نخواد از پشت بهم خنجر بزنه کاری باهاش ندارم..اگه عملش غیرمنتظره باشه من هم کاملا غیرمنتظره از رو زمین نیست ونابودش می کنم..برای نجات جون خودم بایدم اینکاروبکنم..اینطورنیست؟..
پوزخند زد..
-- پس فکر می کنی من هنوز از پشت بهت خنجر نزدم درسته؟..
لبامو از سر خشم به روی هم فشردم..خشم درون چشمام صد برابر شد..چونه ش رو تو مشتم فشار دادم..صورتش از درد جمع شد..
داد زدم: تو نخواستی خنجر بزنی؟..پس کار اون شبتو پای چی بذارم؟..دلارام حقش نبود وارد این بازی بشه..
سرشو کشید عقب..
-- اون دختره ی مزاحم اگه سد راهم نشده بود من الان اینجا نبودم و به اون چیزی که می خواستم رسیده بودم..ولی اون نذاشت..ازش عقده داشتم باید می کشتمش جوری که دستام به خونش الوده نشه..
حشمت_ قربان طرف رسید..
از شیدا فاصله گرفتم..ولی چشم ازش برنداشتم..
--بیارینش..
--ای به چشم..
**************************
صدر_ حدس می زدم پای تو وسط باشه..از من و دخترم چی می خوای؟..
روبه روش ایستادم..
هر دوشون رو به صندلی بسته بودند..و تو نگاه هر دو خشم و عصبانیت بیداد می کرد..
--می خوام بدونم شماها چی می خواین؟..من که کشیده بودم کنار ولی دخترت انگار هنوز مشتاقه این بازی رو
ادامه بده..
-- تو با غرور دخترم بازی کردی..تو فکر کردی کی هستی که هرکار دلت بخواد می کنی؟..چطور جرات می کنی جلوی من بایستی؟..
به طرفش خیز برداشتم..دسته های صندلیشو گرفتم وبا خشونت تو صورتش داد زدم: من کی هستم؟..خیلی دوست داری بدونی که من کیم اره؟..پس خوب گوشاتو باز کن..من آرشامم..آرشام ِ تهرانی نَسَب..پسر فرهاد تهرانی نسب و دریا صالحی..برادر آرام و آرتام..هنوزم به یاد نمیاری که من کیم؟..
بهت زده با رنگی پریده به من نگاه می کرد..لب باز کرد و زمزمه وار با صدایی لرزان گت: تـ..تو..تو..تو پسر فرهادی؟!..
--اره خودمم..نسب رو از فامیلیم حذف کردم..تو باعثش شدی..با من و گذشته م کاری کردی که از همه چیزم دور بشم حتی از هویت واقعیم..حتی برای یکبارم که شده شک نکردی من کیم..
--من گذشته رو خیلی وقته که فراموش کردم..
یقه ش رو تو مشتم گرفتم و محکم تکانش دادم..
فریاد زدم: ولی من هنوز فراموش نکردم..همه چیز یادمه..مو به مو لحظه به لحظه ش تو ذهنم ثبت شده..
یه روز تو زندگیه منو به گند کشیدی و حالا تو اینجایی..جلوی من با دست و پای بسته..
دیگه راه به جایی نداری جناب صدر..قراره خیلی زود مهمونای بعدیمونم از راه برسن..صبور باش کم کم اونا رو هم میارم پیشت..گذشته باید مرور بشه..می خوام کاری کنم تک تکتون به یاد بیارین که من کیم..
مبهوت نگاهم کرد..حتی توان حرف زدن هم نداشت..
دیگه دارم به پایان این بازی نحس نزدیک میشم..
کم کم همه سر از این راز کهنه در میارن..
بالاخره این معما هم حل میشه..
با پیدا کردن نفر دهم ..همه چیز تموم میشه..
همونطورکه از اول انتظارش رو می کشیدم..
الان 10 ساله که منتظر چنین روزیم..
************************
« دلارام »
نگاهمو به آینه دوختم..به تصویری که نقش منو در خودش داشت..
نقش یه دختر با موهای حالت دار و بلند..چشمان خاکستری و سرد..ولی هنوزم زیبا بود..چشمگیر..همونطور که مادرش همیشه می گفت..
تو اون لباس قرمز و بلند که سنگ های روی لباس تحت تاثیر نور چراغای اتاق درخششون رو به رخ می کشیدن پوست سفید دختر چون مرمر می درخشید..
لبای سرخش..درست همرنگ لباسش بود..ه*و*س انگیزو..دلنشین..
باورم نمی شد این دختر..این دختری که تو اینه می بینم خودم باشم..ارسلان آرایشگر خبر کرده بود..هر چی اصرار کردم نمی خوام به این مهمونی بیام باز حرف خودش رو می زد..
اینجا من قدرت تصمیم گیری نداشتم..کسی به یه برده اجازه ی تصمیم گیری نمی داد..
من اینجا اون دلارامی نیستم که تو خونه ی ارشام بودم..اونجا با اینکه خدمتکار بودم ولی احساس محبوس بودن بهم دست نمی داد..
آرشام با اینکه از جنس آهن بود و نگاهش از جنس شیشه باز هم درونش رو می تونستم حس کنم و بفهمم
اونطور که نشون میده نیست..ظاهرش با باطنش زمین تا اسمون فرق می کرد..
همیشه فکر می کردم تونستم بشناسمش..ولی الان..
احساس می کنم به بن بست رسیدم..دیگه قادر نیستم فکر کنم و در مورد چیزی اونطور که می خوام برداشت کنم..زمان در گذره..کسی نمی تونه اونو به عقب برگردونه و یا حتی متوقف کنه..
هیچ چیز تو این دنیا به دل و خواسته ی ما ادما پیش نمیره حتی..عشق..
شال حریرمو روی دستم انداختم..کل روز گوشواره ها رو از گوشم در اورده بودم..هنوزم نمی خواستم اونا رو بندازم..
یه امشب دیگه می خوام ماله خودم باشم..می خوام برای یک بارم که شده حس کنم بیرون از این خونه ی کوفتی ازادم..
تو کشو انواع گوشواره و انگشتر و....هر چی که می خواستم بود..ولی هیچ کدومو برنداشتم..هیچ کدوم از اینا مال من نیست..نه کسی بهم هدیه داده ونه..
تقه ای به در خورد..نگاهم به در بود که ارسلان وارد اتاق شد..
لبخند به لب داشت ..وقتی برگشتم و نگاهش به من افتاد لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..
سرمو زیر انداختم تا نبینم..چهره ی مردی که رو به روم ایستاده رو نبینم..اینکه این مرد ارشام نیست..
به طرفم قدم برداشت..دستام می لرزید..مشتشون کردم و تو هم گره شون زدم..
جلوم ایستاد..چشمم به کفشای سیاه و براقش بود..بوی ادکلنش اذیتم می کرد..
من این بو رو نمی خواستم..این بوی عطر با من بیگانه بود..
--دلارام ..سرتو بلند کن..
حرکتی نکردم..
-- میخوام ببینمت..می خوام اون چشمای گیرا با اون نگاهه افسونگرو ببینم..دلارام..
دوست داشتم بزنم زیر گریه..چی می شد به جای ارسلان ارشام جلوم ایستاده بود و این حرفا رو بهم می زد؟..
با اینکه ازش دلگیرم ولی خدا می دونه که چقدر عاشقشم..
بغض داشتم..اشک تو چشمام حلقه بست..سرمو به ارومی بلند کردم..نتونستم تو چشماش خیره بشم..بیشتر از اون طاقت نداشتم اونجا بمونم..خواستم از کنارش رد شم..
-بهتره بریم....
که دستمو گرفت..گرم بود ولی گرمای دست ارشام رو نداشت..خدایا همه ی زندگیم شده آرشام..این مرد داره دیوونه م می کنه..
--نه صبر کن..هنوز یه چیزی کمه..
با تعجب نگاش کردم..منظورش چی بود؟!..
با لبخند جعبه ای رو از تو جیبش بیرون اورد..جعبه ای مکعبی شکل با روکش مخمل سرمه ای..
درشو باز کرد ..جعبه رو گرفت جلوم..نگاهمو به داخلش انداختم..
نگینای ریز و براق گردنبند به زیبایی درون جعبه می درخشیدند..
- این چیه؟!..
--معلوم نیست؟..
-منظورم این نبود..واسه چی میدیش به من؟..
با همون لبخند گردنبند رو از تو جعبه در اورد..قفلشو باز کرد..در میان بهت و ناباوری من رفت و پشت سرم ایستاد..گردنبند رو جلوی صورتم گرفت..اورد پایین..سردی زنجیر تنمو مور مور کرد..
در حالی که قفل گردنبند
رو می بست گفت: چون صاحبش تویی..امشب می خوام مثل نگین های این گردنبند تو جمع بدرخشی..می خوام همه بفهمن که دلارام با منه..بفهمن چه جواهری رو کنار خودم دارم..
رو به روم ایستاد..به گردنم دست کشیدم..
تو چشمام نگاه کرد..چشمای سبزش برق می زد..می خندید..
-- حالا می تونیم بریم..
نمی دونم چرا..ولی به اینکارش اعتراض نکردم..
می دونم باید گردنبند رو از گردنم می کشیدم و پرت می کردم تو صورتش ولی نکردم..
می دونم باید به خاطر اینکارش یه سیلی مهمونش می کردم ولی..
نمی دونم چرا فقط عین مجسمه جلوش خشک شده بودم و نگاش می کردم..
حس بدی داشتم..
سرایدار درو باز کرد..ارسلان ماشین و برد تو..
-امشب شایان نمیاد؟..
--نگران نباش امشب ازش خبری نیست..واسه یه کاری مجبور شد از شهر بره بیرون.........نگام کرد..جور خاصی جمله ش رو به زبون اورد..............امشب فقط منم و تو..
خودمو زدم به اون راه..رومو ازش برگردوندم..
کنار بقیه ی ماشین ها پارک کرد..خواستم پیاده شم که نذاشت..
--صبر کن..
از ماشین پیاده شد..با لبخند به طرفم اومد و در سمت منو باز کرد..دستشو به طرفم دراز کرد..
پوزخند محوی رو لبام نشست..بدون اینکه دستشو بگیرم از ماشین پیاده شدم..از گوشه ی چشم دیدمش که لبخندشو قورت داد..عجب ضد حالی خورد..
به طرف ویلا رفتیم..باغ بزرگ و سرسبزی داشتن..با اینکه الان هوا نسبتا سرده و کم کم داره زمستون از راه می رسه اما اینجا انگار هنوز حال و هوای تابستون رو داره..درختا سرسبز وشاداب بودن..
بیشتر از این نخواستم عین ندید بدیدا کنجکاوی کنم..
صدای موزیک لایت به گوش می رسید..به محض حضور ما دوتا خدمتکار به طرفمون اومدن تا مانتوی من و پالتوی پاییزه ی ارسلان رو از دستمون بگیرن..
تشکر کردم و مانتومو در اوردم..شال حریری که رو موهام انداخته بودم و هم رنگ لباسم بود و روی شونه هام انداختم..
یقه ی لباس زیادی باز بود..اینجوری کمی پوشیده تر می شد..
بار اولم نیست که از این لباسا می پوشم..اما جوری هم لباس نمی پوشیدم که همه یه جورخاصی نگام کنن..
اینجا عادی بود..حتی اگه ب*ر*ه*ن*ه ترین لباس رو هم تو اینجور مهمونیا بپوشی بازم برای مردای اینجا یه امر عادیه..
نیم نگاهی به ارسلان انداختم..کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت..همراه با پیراهن کرمی و کراوات مشکی ..
خیالم راحت بود که امشب شایان رو اینجا نمی بینم..از اون شب به بعد به کمک ارسلان از جلوی چشمش دور می موندم..
--چرا شالتو برنمی داری؟..بذار لباست مشخص باشه..
-نه نمی خوام..همینجوری خوبه..من راحتم..
لحنم به قدری جدی بود که بفهمه چی میگم..
وارد سالن شدیم..زن و مرد دور تا دور سالن تجمع کرده بودن و با هم حرف می زدند..موزیک فضا رو پر کرده بود..عده ای اون وسط در حال رقص بودند..
زن و مرد تو اغوش هم اروم می رقصیدند..
کنار ارسلان قدم بر داشتم ..با بعضی از مهمونا سلام و احوال پرسی می کرد..ولی چشم من اطراف سالن رو می پایید تا شاید بتونم اونی که با دیدنش قلب بی قرارم اروم می گیره رو پیدا کنم..
تقریبا ما اخر از همه رسیده بودیم پس باید تا الان رسیده باشه..
بالاخره دیدمش..میان رقصنده ها ایستاده بود..بهت زده نگاهش کردم..هم به اون و هم به دختری که با دلبری هر چه تمام تر تو اغوشش تکون می خورد و..
آرشام داشت با اون دختر می رقصید؟!..وقتی صورتشو دیدم
شناختمش..دلربا ..
با اون موهای بلند و لخت..دکلته ی ابی تیره و اون آرایش خواستنی واقعا می تونم بگم که معرکه شده بود..
دست چپش تو دست ارشام بود ودست راستش رو شونه ی اون..دست چپ ارشام دور کمرش حلقه شده بود و هردو به نرمی تو بغل هم می رقصیدند..
دلربا سرشو رو شونه ی ارشام گذاشت..اگه بگم سوختم دروغ نگفتم..جوشش اشک رو تو چشمام حس کردم..
بدون اینکه ذره ای هم به من فکر کنه با خیال راحت داره تو بغل اون دختر می رقصه..
هه..چقدرم که رمانتیک..یعنی خاک بر سر من کنن..
--دلارام..دلارام حواست کجاست؟..
به خودم اومدم..نگاهمو به ارسلان دوختم..
-چیزی گفتی؟..
-- دختر از کی تا حالا دارم صدات می زنم..میگم می خوای برقصیم؟..بدجور داری به اون وسط نگاه می کنی گفتم شاید دلت بخواد ما هم.......
دوباره نگاهمو به اون سمت انداختم..ارشام پشتش به من بود..که دلربا چرخید و..
حالا کاملا می دیدمش..مطمئن بودم هنوز منو ندیده..
دست سردمو پیش بردم و گذاشتم تو دست ارسلان..هر قدمی که به سمت پیست رقص بر می داشتم توانم رو هر لحظه بیشتر از قبل از دست می دادم..سعی می کردم خودمو نگه دارم..
کنار بقیه ایستادیم..ارسلان پشتش به ارشام بود ولی من..از روی شونه ی راست ارسلان کاملا اونا رو می دیدم..
ما هم مشغول شدیم ولی همه ی حواس من به رو به رو بود..ارسلان منو با خودش همراه کرده بود وگرنه که اگه به خودم بود کوچکترین تکونی نمی خوردم..
دلربا لباشو برد زیر گوش ارشام و چیزی زیر گوشش زمزمه کرد..همزمان سرشو چرخوند و..نگاهمون درهم گره خورد..
نگاهه سردمو تو چشمای متعجبش دوختم..دیگه حرکتی نکرد..سرجاش ایستاد ..مات و مبهوت به من خیره موند..
دلربا این حرکت ارشام رو که دید برگشت..با دیدن من اخماش جمع شد..تو صورت ارشام نگاه کرد..چیزی گفت ولی ارشام نشنید..نگاهش فقط به من بود..
انگار هنوز باورش نشده بود دختری که داره کمی با فاصله ازش می رقصه دلارامه..
نگاهمو ازش گرفتم..سرمو زیر انداختم..
ارسلان زیر گوشم زمزمه کرد: شنیدم اون شب ارشام هم تو ویلای شایان بوده..درسته؟..
سکوت کردم..
-- فکر می کردم بخواد نجاتت بده..ولی ظاهرا عین خیالش نبوده که....
دوست نداشتم بشنوم..
-- ارشام از هیچ زنی خوشش نمیاد..اون به کسی دل نمی بنده..اگه می خواست تو این 10 سال برای یک بارم که شده این اتفاق می افتاد..دخترایی که اطرافشو پر کردن فقط واسه سرگرمین..ارشام حتی غ*ر*ی*ز*ه* ش رو هم سرکوب می کنه..
-خواهش می کنم بس کن..نمی خوام چیزی بشنوم..
--ناراحتت کردم عزیزم؟..
-دوست ندارم از اینجور ادما چیزی بدونم..
-- اره خب حق داری..ارشام ظاهرش جذابه و دخترا رو می کشه سمت خودش..ولی دراصل با اون اخلاق خشک و نگاهه
سردش نمی تونه دل دختری رو به دست بیاره..خودشم اینو نمی خواد واسه همینه که تلاشی نمی کنه..
- پس دلربا چی؟..مگه اون..
خندید..سرشو خم کرد زیر گوشم..نگاهم به ارشام افتاد که درحال رقص هم چشم از من بر نمی داشت..
این حرکت ارسلان رو که دید اخم ِ روی پیشونیش غلیظ تر و خشم درون چشماش بیشتر شد..
از دلربا جدا شد و سالن رقص رو ترک کرد..برنگشتم که ببینم داره کجا میره..
ارسلان_ مگه مردی هست که از دلربا بگذره؟..ارشام هرچند بارم که بخواد غ*ر*ی*ز*ه* ش رو نادیده بگیره بازم یه مرد ِ..نمی تونه به همین راحتی جلوی خودشو بگیره..هر مردی تحت تاثیر زیباییه دلربا قرار می گیره ارشام هم مثل بقیه..
ارشام همینطور که می بینی دخترای زیادی رو به خودش نزدیک کرده و بعد از یه مدت هم اونا رو مثل یه دستمال چرک انداخته دور..
ادم تنوع طلبی نیست ولی خصلتش همینه که می بینی..دخترا براش ارزشی ندارن..به قول خودش زیباترین دختر شهر هم نمی تونه اونو تحت تاثیر قرار بده..عشق وعاشقی تو کار ارشام نیست..این به خود من هم ثابت شده..
سرم از این همه حرف درد گرفته بود..کمی ازش فاصله گرفتم..نگام کرد..
- می خوام این اطراف کمی قدم بزنم..
-- می خوای همراهت بیام؟..تو اینجا رو نمی شناسی..
- مگه تو می شناسی؟..
--اره چند باری اومدم..شایان با پدر دلربا دوستای صمیمی هستن..وقتی هم امریکا بودیم همدیگه رو می دیدم..حالا می خوای باهات بیام؟..
- نه ممنون..بر می گردم..
از کنارش رد شدم..حرفاش بدجور ذهنمو به خودش مشغول کرده بود..
پرده ی حریر رو کنار زدم و خواستم برم رو تراس که.....
یکی از تو تراس بی هوا دستمو کشید تو ..نزدیک بود از ترس قلبم بیاد تو دهنم..
برگشتم تا ببینم کار کی بوده که آرشام و رو به روی خودم دیدم..پرده رو کشید و در تراس و بست..
برگشت و نگام کرد..مثل همیشه شیک و جذاب..کت و شلوار دودی خوش دوخت ..پیراهن همرنگش فقط یکی دو درجه تیره تر..
بوی ادکلنش همونی بود که منو مست خودش می کرد..ای کاش ازش دلگیر نبودم..ای کاش اونشب تنهام نذاشته بود..ای کاش جدی و بی ملاحظه اون سیلی رو بهم نمی زد تا الان.......
بازومو گرفت..اروم تکونم داد..تنم لرزید..
--دلارام تو اینجا چکار می کنی؟..واسه چی اومدی اینجا؟..
پوزخند زدم..نگاهم که سرد بود لحنم صد برابر از اون بدتر..
- نباید می اومدم؟..اصلا واسه چی باید برای تو مهم باشه؟..
متعجب بازومو ول کرد..
--چی داری میگی تو؟..حواست هست؟..
عصبانی شدم..
-اره کاملا حواسم هست که چی دارم میگم..من دیگه با تو کاری ندارم..مِن بعد من راه خودمو میرم تو هم راهه خودتو..
-- اینکارا واسه چیه؟..
-چرا از من می پرسی؟..یه نگاه به خودت بنداز..منو ول کردی اونجا و خودت اینجا
داری کیف می کنی ..انگار نه انگار که من به خاطر تو توی این منجلاب گیر افتادم..
--حرفاتو نمی فهمم دلارام..چرا رفتارت عوض شده؟..به خاطر ارسلان؟..
-اتفاقا خیلی هم خوب می فهمی چی دارم میگم..چرا پای اونو می کشی وسط؟..تو چه می دونی که اگه اون شب ارسلان به موقع نرسیده بود من الان تو چه وضعیتی بودم؟..
عصبانی تر از قبل با خشمی کنترل شده پوزخند زد وگفت:چه جالب..پس طرفداریشم می کنی..خوب تونسته مغزتو شست و شو بده..
خواستم از کنارش رد شم که نذاشت و بازومو گرفت..
-ولم کن می خوام برم..
--نگران نباش اون بدون تو هم بهش خوش می گذره..واسه دیدنش بی تابی؟..
از لجش جوابشو دادم : اره.. همونطور که تو واسه بغل کردن و رقصیدن با دلربا بی قراری..
--بین من و دلربا هیچی نیست چرا نمی خوای اینو بفهمی؟..
- که اینطور..چیزی نیست و تو الان اینجایی اره؟..
--اینجام چون باید باشم..
- بس کن ارشام..
بازوم تو دستش بود..کشید سمت خودش..از سمت راست کامل افتادم تو بغلش..درست چسبیده به قفسه ی سینه ش که با چه خشونتی بالا و پایین می رفت..
-- بهم بی اعتماد شدی..این بی اعتمادی رو تو چشمات می بینم..
پوزخند زدم..چشم تو چشم بودیم..
-خودت که باید بهتر بدونی..منو وارد بازی کردی که خودتم نمی دونستی قراره چی پیش بیاد..بهم گفتی نترس من پشتتم..نترس من هواتو دارم..نترس هیچ اتفاقی نمیافته..ولی دیدی که اتفاق افتاد تو هم وایسادی و تماشا کردی..
به جای کمک زدی تو صورتم و اون حرفا رو تحویلم دادی..باشه قبول اون حرفات به خاطر شایان بود ولی اون سیلی چی؟..کاملا واقعی بود..بعدم که ولم کردی تا اون کثافت ازم.........
--خفه شو..دو دقیقه ساکت باش ببین چی می خوام بگم..من تا حالا محض شوخی تو صورت کسی نزدم..اون شب حواسم نبود و نمی دونستم دارم چکار می کنم..وگرنه همه ش از روی نقشه بود تا بتونم حواس شایان رو از این قضایا پرت کنم..
- کدوم قضایا؟..بگو تا منم بدونم..
ساکت شد..منتظرهمچین لحظه ای بودم..اینکه بهم بگه..هرطور که خودش می خواد فقط از زبونش بشنوم..دنیام همین بود..
نگاه جذاب وعصیانگرش تو نگاهه منتظر من خیره بود..هنوزم عصبانی بود..
--چی می خوای بشنوی؟..
- همه چیزو..چی باعث شد اون کارو بکنی؟..فقط بهم گفتی نمایشی ِ ولی نگفتی چرا..بگو می خوام بدونم..
-- چون شایان به ما دو نفر شک کرده بود..قصدش این بود دست منو رو کنه..حالا به هر روشی که من نمی خواستم از روش های خطرناک برای فهمیدنش استفاده کنه..برای همین جوری رفتار کردم که فکر کنه این ......
- این چی؟..
سرشو خم کرد..منو نرم و اروم کشید تو بغلش..سرشو گذاشت رو شونه م..
زمزمه کرد: بس کن..دیگه ادامه نده..
لحن منم خود به خود اروم شد..
-این حق منه که
بدونم..
خودمو از اغوشش کشیدم بیرون..
-دیگه خسته شدم..از این موش و گربه بازیا از این همه اضطراب خسته شدم ارشام اینو می فهمی؟..
یه قطره اشک نشست رو گونه م..با دستاش صورتمو قاب گرفت..
- ولی چاره ای جز این نداریم..اگه مونده بودی ویلا همین امشب کار تموم بود..از صبح می خوام یه جوری باهات حرف بزنم ولی شنود و روشن نکردی..هر چی منتظر شدم جواب ندادی..موبایلتم که خاموش بود..
نگاهش به گردنم افتاد..به گردنبند ارسلان..اخماش جمع شد..
-- این چیه؟..یادمه قبلا یه چیز دیگه گردنت بود..ظریف تر ازاین..
دستمو گذاشتم روش..
- این..اینو ارسلان..
-- فهمیدم..
ازم فاصله گرفت..کلافه تو موهاش دست کشید و دلخور نگام کرد..
--مگه بهت نگفته بودم گول حرفاشو نخور؟..تو به هیچ کدوم از ادمای اون ویلا نباید اعتماد کنی..
- من بهش اعتماد نکردم..در کل به هیچ *** اعتماد ندارم..
فاصله رو کم کرد..با اون چشمای سیاه و نافذش زل زد تو چشمام..
--حتی به من؟..
خواستم بخندم ولی جلوی خودمو گرفتم..
- مخصوصا به تو..
نگاهش کدر شد..چشماشو خمار کرد وسرشو به چپ برگردوند..از اونجا به باغ خیره شد..
یکی در تراس و باز کرد..دلربا لبخند به لب به ارشام نگاه کرد ولی با دیدن من کنارش لبخند رو لباش کمرنگ شد..
روبه ارشام با طنازی گفت: عزیزم مهمونا منتظرت هستن..
پوزخند محوی نشست رو لبام..پشتمو به دلربا کردم و حالت نیمرخم سمت آرشام بود..
بدون اینکه نگاش کنم و جوری که خودش بشنوه زمزمه کردم:هه..عزیزم..اره خب نقشه ست..
شنید چی گفتم..از گوشه ی چشم نگاش کردم..لباشو با حرص روی هم فشار داد..
رو به دلربا گفت: خیلی خب تو برو منم الان میام..
--باشه عزیزم فقط زیاد طولش نده..راستی دلارام جون..
برگشتم ونگاش کردم..
-بله..
لبخند زد وبا لحن خاصی گفت: ارسلان دنبالت می گرده..بگم که اینجایی؟..اخه انگاری خیلی نگرانت شده بود..
نگاهه کوتاهی به ارشام انداختم..خواستم جواب دلربا رو بدم که ارشام پیش دستی کرد و با صدایی بلندتر از حد معمول جوابشو داد..
-- لازم نکرده بهش چیزی بگی..الان میایم..
دلربا با دلخوری نگاش کرد..ظاهرا دوست نداشت ارشام جلوی من اینجوری باهاش حرف بزنه..
یه پشت چشم واسه من نازک کرد و رفت تو..
منم خواستم برم که آرشام دستمو گرفت..
--تو کجا؟..
- مگه نشنیدی چی گفت؟..ارسلان نگرانم شده.......
و یه لبخند جذاب تحویلش دادم و دستمو از تو دستش کشیدم بیرون......اینبار راهمو سد کرد..اخماش حسابی تو هم بود..این نگاهه عصبانی مو به تن ادم سیخ می کرد..
--که تو هم می خوای بری و از نگرانی درش بیاری اره؟..خیلی خب ولی قبلش.....
در کمال تعجب بی هوا دستشو به طرف یقه م اورد و تو کسری از ثانیه زنجیرو گرفت تو دستشو
کشید..
گردنبند از دور گردنم پاره شد..دردم نگرفت چون ظریف بود و راحت پاره شد..
تو مشتش فشار داد..مات و مبهوت نگاش کردم..بدجور شوکه م کرد..
همون لبخند کمرنگ و جذابش رو تحویلم داد و زنجیرو گرفت جلوی صورتم..
--حالا می تونی بری..فقط یه چیزی..1 ساعت دیگه بیا طبقه ی بالا..دست راست اولین اتاق..اونجا باهات کار دارم..فراموش نکن دیر کنی خودم میام پایین به زور می برمت..می دونی که اینکارو می کنم..
زنجیر ِ پاره شده رو گذاشت کف دستم و رفت تو..
اصلا از کارش ناراحت نشدم..اتفاقا برعکس خنده مم گرفته بود..
آرشام داشت حسادت می کرد..می دونستم از ارسلان خوشش نمیاد ولی این رفتاراش بدجور به دلم می شینه..
***********************
نیم ساعت گذشته بود که کیک رو اوردن..یه کیک بزرگ 2 طبقه که شبیه به قلب بود..
چه کرده دلربا خانم..
همه به افتخار ارشام دست زدن..قبل از بریدن کیک ازش خواستن چند کلمه ای حرف بزنه ولی قبول نکرد..انگار زیاد حال و حوصله نداشت..
دلربا لحظه ای از کنارش دور نمی شد..چاقوی تزئین شده رو داد دستش..همه خواستن آهنگ تولدت مبارک و بخونن که ارشام با همون لحن جدی و محکمش رو به همه اولتیماتوم داد که اینکار رو نکنن..
حتی اینجور مواقع هم از غرورش ذره ای کم نمی شد..
دلربا یه تیکه از کیک رو برداشت و جلوی دهن ارشام گرفت..دل تو دلم نبود که ببینم ارشام چکار می کنه..
انتظار اینو می کشیدم که دستشو پس بزنه ولی اینکارو نکرد..دهنشو باز کرد ودلربا با کلی عشوه و ناز یه تیکه از کیک رو گذاشت دهن آرشام..
همون لحظه آرشام برگشت و منو دید..جوری بهش اخم کردم و رومو ازش گرفتم که فهمید تا چه حد عصبانیم..از بین جمعیت رد شدم و رفتم تو اشپزخونه..کسی اونجا نبود..خدمتکارا بیرون مشغول پذیرایی بودن..
نشستم رو صندلی..با نوک انگشتام رو میز ضرب گرفتم..
حالا اون یه تیکه از کیک و نمی خوردی چی می شد؟..
امشب تا بخواد تموم بشه من صد دفعه جون میدم..
صدای همهمه از سر گرفته شد..صداشون تا توی اشپزخونه می اومد..دیگه داشتم کلافه می شدم..
پاشدم و برگشتم تا از اشپزخونه بزنم بیرون که ارشام رو بشقاب به دست رو به روی خودم دیدم..
نگاهش جدی بود..بشقابو گرفت جلوم..توش یه تیکه از کیک بود..
بشقابو پس زدم..
-ممنون اشتها ندارم..نوش جان خودت و بقیه..
خواستم برم بیرون که نذاشت و با بشقاب جلومو گرفت..
-- کی گفته واسه تو اوردم؟..
با تعجب نگاش کردم..به کیک تو بشقاب اشاره کرد..
- بردار..
-گفتم که نمی خوام..
--بهت گفتم بردار..
- چرا زور میگی؟..
-- هر جور می خوای فکر کن حالا یه تیکه از کیک رو بردار..ترجیحا زیاد کوچیک نباشه..
توی اون لحظه با اینکه از دستش حرصی بودم ولی دوست داشتم
بخندم..این امشب چش شده؟!..
چنگالو برداشتم که دستمو گرفت..نگاش کردم..
-با دستت بردار..
پــــــوف عجب گیری کردما..
یه تیکه از کیک رو با دست برداشتم..همزمان صورتشو اورد جلو..درست مقابل دستم که کیک توش بود..
منتظر بود کیک رو بذارم دهنش..درمیان بهت وناباوری من دهنشو باز کرد..ولی دستم بی حرکت مونده بود..
خودش مچمو گرفت و کیک توی دستمو برد سمت لباش..گذاشتم تو دهنش.. دلم ضعف رفت..
چشمامون فقط همدیگه رو می دید..یه تیکه از کیک تو بشقابو برداشت و گرفت جلوی لبام..
--باز کن دهنتو..
-نمی تونی یه کم لطیف تر رفتار کنی؟..همه ش با خشونت..
چشماش برق زد..برق شیطنت..برام عجیب بود..این روی آرشام رو تا به حال ندیده بودم..
بشقابو گذاشت رو میز..ولی اون تیکه از کیک دستش بود..بهم نزدیک شد..رخ تو رخ هم ..
اروم زمزمه کرد: چرا نتونم؟..من در مقابل تو می تونم هر کاری انجام بدم..
مبهوت نگاش کردم..کمی از خامه ی کیک رو مالید به لبام..نمی فهمیدم داره چی میشه..گیج و منگ نگاش می کردم..
اینکارو که کرد لبامو از هم باز کردم..کیک و گذاشت تو دهنم..همونطور که نگاش می کردم جویدم و قورتش دادم..
خواستم دستمو بیارم بالا تا خامه ی رو لبامو پاک کنم که نذاشت..دستمو اورد پایین..فهمیدم می خواد چکار کنه..
نگاهمون تو هم قفل شد..میخکوبش شده بودم..دستشو گذاشت رو گونه م..چیزی نمونده بود که لباش روی لبای اغشته به خامه ی من بنشینه که صدای قدم هایی رو شنیدیم..سریع خودمو کشیدم عقب و با احتیاط لبامو پاک کردم..
خدمتکار بود..نیم نگاهی به ما انداخت و بعد از اینکه سینی ِ بشقابا رو گذاشت رو میز از اشپزخونه رفت بیرون..
سرمو زیر انداختم..دست و پامو گم کرده بودم..دستمو به میز گرفتم..از هیجان می لرزیدم..
سرشو خم کرد..زیر گوشم نجوا کرد: وقتی با زبون ِ خوش کاری که میگمو انجام ندی اخرش میشه همین که یه خروس بی محل سربزنگاه سر برسه..
خندیدم ولی سرمو بلند نکردم..لاله ی گوشمو بوسید..
-- اون رژتم کمرنگ کن..زیادی تو چشمه..دفعه ی بعد قول نمیدم به همین راحتی....
-آرشام..
لبخند کمرنگی نشست رو لباش..وقتی که می خندید جذاب تر می شد..هر دو حالت بهش می اومد..آرشام بی نظیر بود..
-یادت نره نیم ساعت دیگه بیا تو اتاق..
-واسه چی بیام؟..
جوابمو نداد..نگاهه کوتاهی تو چشمام انداخت و از اشپزخونه رفت بیرون..
بوی عطرش تو هوا پخش بود..ریه م پرشده بود از این بوی مطبوع و دل انگیز..
چقدر دوستش داشتم..با همه ی وجودم خواهانه این مرد بی نهایت مغرور بودم..
سرمو برگردوندم..به بشقاب کیک نگاه کردم و لبخند زدم..
*************************
طولی نکشید که سر و کله ی شایان پیدا شد..همینو کم داشتم که از راه رسید..دیگه از
پیش ارسلان جم نخوردم..حداقل خیالم راحت بود تا اون هست کاری بهم نداره..
اتفاقا برعکس اون شب هیچ توجهی به من نداشت..حتی ارسلان و هم تحویل نگرفت..یکراست رفت سمت ارشام و مردی که کنارش نشسته بود..
از همون فاصله نگاش کردم..نسبتا جوون بود شاید چند سالی از ارشام بزرگتر..چشمای نافذی داشت..
چند بار در طول مهمونی دیده بودم که نگام می کنه ولی بهش توجه نمی کردم..ارشام و شایان از کنارش تکون نمی خوردن..
یه میز رو به خودشون اختصاص داده بودن..مرتب ازشون پذیرایی می شد..پدر دلربا هم کنارشون نشسته بود..روی میز پر بود از شیشه های رنگ و وارنگ مشروب..
دلربا کنار ارشام ایستاد..دستشو گذاشت پشت صندلیش و بهتره بگم خودشو از کنار کاملا چسبونده بود به ارشام..
منم اینور در حال حرص خوردن بودم..کار دیگه ای هم ازم ساخته نبود..بیشترم از همین حرص می خوردم..
نیم ساعت گذشت ولی اونا هنوز سرگرم بودن..بدتر از اون اینکه دلربا مرتب برای ارشام می ریخت و اونم نمی دونم چرا پشت سر هم می خورد..
تا حالا ندیده بودم این همه زیاده روی کنه..ولی امشب..رو لبای اون مرد غریبه و همینطور شایان لحظه ای لبخند دور نمی شد..
نکنه دارن معامله می کنن؟..ارشام بهم گفته بود که شایان از هر چی بگذره از معاملاته مواد نمی تونه به راحتی دست بکشه..شاید منظور ارشام از نقشه..همین بوده..
ارسلان چند باری خواست باهام برقصه ولی من قبول نکردم..فهمید گردنبند به گردنم نیست منم به دروغ گفتم زنجیرش گرفته به لباسم و پاره شده..نمی دونم باور کرد یا نه ولی عمرا به ذهنش خطور کنه که کار ارشام بوده..
چشمای هر سه مرد خمار شده بود..از سر مستی اون دوتا می خندیدن ولی ارشام سرشو انداخته بود پایین و به میز نگاه می کرد..
دست راستش که رو میز بود رو مشت کرد..از جاش بلند شد..
نرم و اهسته از پله ها بالا رفت..
خواستم قدم اول رو بردارم و به سمت پله ها برم که دیدم دلربا از میز فاصله گرفت و با لبخند دنبال آرشام رفت طبقه ی بالا..
هر دو تا پام به زمین خشک شده بود..خیره شده بودم به پله ها که صدای ارسلان رو کنار گوشم شنیدم..
--آرشام بهت چی می گفت؟..
-چطور مگه؟!..
--دنبالت می گشتم ولی پیدات نکردم..دلربا گفت با آرشام تو تراس بودی..باهات چکار داشت؟..
اخمامو جمع کردم..
-چیز مهمی نبود..رفته بودم هوا بخورم اونم اونجا بود..
تو چشمام نگاه کرد..
-- می دونم که حقیقتو نمیگی..
حرصمو در اورده بود..
- می خوای باور کن می خوای نکن ولی من باهاش کاری نداشتم..اتفاقی دیدمش..
-- وقتی کیک رو اوردن تو رفتی تو اشپزخونه..چند دقیقه بعد دیدم که آرشام پشت سرت اومد..خواستم بیام ولی یکی از مهمونا شروع کرد به حرف زدن و فرصت
نشد بیام ببینم چه خبره..حالا تو بگو..اینم اتفاقی بود یا از قبل....
-بس کن ارسلان..من مجبور نیستم چیزی رو واسه تو توضیح بدم..
دندوناشو روی هم فشار داد و بازومو تو دستش گرفت..
--اتفاقا برعکس..تو حق نداری به خواسته ی دلت هر کار خواستی بکنی..بهتره اینو بدونی حواسم بهت هست..
-ول کن دستمو..
گستاخ و بی پروا تو چشمای سبزش زل زدم..اروم دستمو رها کرد..برگشتم سمت پله ها..
--کجا میری؟..
با خشم زیر لب توپیدم..
- ای کاش نمی اومدم اینجا..اگه نقشه ای داشتم و می خواستم از قصد آرشام و ببینم با اومدنم مخالفت نمی کردم..می خوام یه کم این اطراف بگردم..از یه جا وایسادن خسته شدم..
-- خیلی خب صبر کن منم باهات بیام..
مخالفتی نکردم..فهمیده بودم شک کرده..نباید بیشتر از این به چیزی مشکوکش می کردم..
شونه به شونه ی هم اون اطراف قدم می زدیم..اصرار داشت بریم تو باغ ولی من قبول نکردم..
یکی از مهمونا که از قضا دختر خوشگلی هم بود با ذوق راهمون و سد کرد..با شعف خاصی شروع کرد با ارسلان صحبت کردن..
منم بی توجه از کنارشون رد شدم..بهترین فرصت بود..حالا که سر ارسلان گرم شده باید یه جوری خودمو برسونم طبقه ی بالا..
آهنگی که دی جی می زد شاد بود و همه رو به وجد اورده بود..لوسترها خاموش شدن و نورهای کم و رنگارنگی از سقف به روی رقصنده ها افتاد..
فضا جوری بود که هر کی هم نمی خواست یه جورایی سر ذوق می اومد و شادی می کرد..
همه به جز من که دل تو دلم نبود ببینم بالا چه خبره..خودمو برای رویارویی با هر صحنه ای اماده کرده بودم..
طبقه ی بالا روشن بود..رفتم همون سمتی که آرشام بهم گفته بود..لای در باز بود..
پشت دیوار مخفی شدم تا یه وقت متوجه من نشن..می دونستم اونجان..آرشام کنار پنجره ایستاده بود و دلربا روی تخت نشسته بود..
هر از گاهی سرک می کشیدم..صداشون رو کاملا واضح می شنیدم..
دلربا_ یعنی می خوای بگی از امشب به بعد دیگه نمی بینمت؟..
-- درستش همینه..
--نه آرشام..این درست نیست من..
-- دیگه تمومش کن..
-- ولی ما باید با هم حرف بزنیم..حتما به یه نتیجه ای می رسیم..
-- هیچی بین ما نبوده و نیست ..دنبال چی هستی؟..
--تو..من فقط تو رو می خوام..از غرورم گذشتم فقط به خاطر تو..
-- من ازت نخواستم..
-- اره خودم خواستم..الانم راضیم ولی تو بهم فرصت نمیدی..کلا منو نادیده گرفتی..
-- دیگه جای بحثی نیست..بهتره ادامه ندی..
سکوت..دیگه چیزی نشنیدم..
سرک کشیدم ببینم چه خبره که دیدم دلربا از روی تخت بلند شده و داره میره سمت آرشام..قلبم با چه شدتی تو سینه م می کوبید بماند..دست و پام از سرمای این اضطراب سر شده بود..
دلربا دستشو گذاشت رو شونه ی آرشام..آرشام صورتشو برگردوند سمتش..رو به روی هم
ایستادن..
دلربا با اون نگاهه افسونگرش الحق هم دلربایی می کرد..هر دو دستشو گذاشت رو شونه ی آرشام..آرشام مسخ اون چشمای عسلی شده بود..هیچ حرکتی نمی کرد..
دلربا زمزمه می کرد..اروم و نرم دستاشو اورد پایین..دور کمر ارشام حلقه کرد..سرشو برد جلو..صداشو شنیدم..هیچ چیز رو جز اون دوتا نمی دیدم..
گونه ش رو به صورت ارشام چسبوند..زیر گوشش زمزمه وار حرف می زد..با لحنی که هر ادمی رو افسون خودش می کرد..چه برسه به آرشام که دست بر قضا هم مرد بود هم مست..
دلربا_ بذار امشب رو کاملش کنیم..هر دو با هم..امشب شب من و تو میشه آرشام..عشقم و بهت ثابت می کنم..من باهات صادقم آرشام..بذار امشب خوش باشیم..با عشق....نظرت چیه؟..
آرشام که چشماش خمارتر از حد معمول شده بود دست راستشو گذاشت رو کمر دلربا..
اگه بگم قلبم در جا ایستاد و دوباره بعد از چند ثانیه به کار افتاد دروغ نگفتم..کم مونده بود زانوهام خم بشه..
دلربا دست چپش رو برد پشت گردن آرشام..تو بغلش ل*و*ن*د*ی می کرد..
دلربا_ تو منو نمی شناسی برای همینم هست که رَدم می کنی..بذر بمونم آرشام..بذار خودمو بهت ثابت کنم..
آرشام نجواکنان کنار صورتش...........
-- بهتره از اینجا بری..تو نمی تونی توی قلب من جایی برای خودت داشته باشی..پس برو..همین حالا..
دلربا خودش رو بیشتر به آرشام فشرد..آرشام چشماشو محکم روی هم گذاشت..بازشون کرد..فکش منقبض شده بود..چشمای نفوذگرش هنوز خمار بود..
دلربا_ می تونم آرشام..می خوام اینو بهت نشون بدم که می تونم خودمو تو قلبت جا کنم..این قلب سنگی رو خودم نرم می کنم..فقط بهم فرصت بده..
صورتشو روبه روی صورت آرشام گرفت..تو چشمای خمار وسرخ ارشام خیره شد..
دلربا_ این چشمای نافذ و این نگاهه شیشه ای..تو از سنگ نیستی آرشام..می تونی عاشق بشی..می خوام اون من باشم..
لباشو برد زیر گوشش و به گردنش کشید..
دلربا_ این نقاب سرد رو از چهره ت برمی دارم..تو کی هستی آرشام؟..یه مرد کامل..مغرور..سنگدل و بی رحم..کسی که میگه قلبش از جنس سنگه..همینا منو شیفته ی تو کرده..یعنی تسخیر کردن قلب تو اینقدر سخته؟..
کمر ارشام رو گرفت..خودشو بهش فشار داد..چشمام نمدار شده بود..تار می دیدم..چند بار پلک زدم..اشک هایی که پشت سرهم رو گونه هام نشستن باعث شدن دیدم بهتر بشه ولی قلبم داشت از جا کنده می شد..چقدر سخته..
آرشام صورتشو تو موهای دلربا فرو برد..نفس عمیق کشید..زیر لب چند بار پشت سر هم تکرار کرد........
آرشام_ دلارام..
همه ی وجودم لرزید..بهت زده با صورتی خیس از اشک نگاهش کردم که با چه التهابی صورتشو تو موهای دلربا فرو برده بود و اسم منو صدا می زد..سر در نمی اوردم..
دستای دلربا از دور کمر آرشام شل شد..اروم
خودشو کنار کشید..مات و مبهوت تو چشمای خمار و جذاب ارشام نگاه کرد..
دلربا_ تو..تو چی گفتی؟!..گفتی دلارام؟!..
آرشام فقط نگاش می کرد..هچ حرفی نمی زد..دلربا با صورتی برافروخته از خشم .......
دلربا_ آرشام تو گفتی دلارام؟!..چرا اون؟!..الان من و تو اینجاییم..چرا اون دختر؟!..تو اونو....
--برو بیرون دلربا..همین الان از اینجا برو..تو باید باور کنی که هیچی بین ما نبوده و نیست..من و به حال خودم بذار..
--باورم نمیشه..
لباشو با حرص روی هم فشرد..کاملا از ارشام فاصله گرفت..عقب عقب به طرف در اومد..
نگاهمو به اطراف انداختم..بدو از پله ها رفتم پایین..بین راه تندتند اشکامو پاک کردم..
ارسلان تکیه به دیوار هنوز داشت با اون دختر حرف می زد و می خندید..
وقت شام بود..داشتن میز و اماده می کردن..زیر چشمی نگام به پله ها بود که دیدم دلربا اروم و آهسته با رنگ و رویی پریده داره میاد پایین..
نمی دونم چرا..ولی لبخند نامحسوسی نشست رو لبام..
آرشام تو اوج مستی اسم منو صدا زد..حواسش بود داره با کی حرف می زنه که اونجور صحبت می کرد پس چرا؟!.....چرا به جای دلربا اسم منو اورد؟!..
همه رفتن سر میز شام..ارسلان شونه به شونه ی اون دختر اومد کنارم ایستاد..شایان و همون مردی که باهاشون بود کمی با فاصله از ما سر میز ایستادن..
داشتن با خنده و تو حالت مستی غذا می خوردن..نگاهه اون مرد ناشناس روی من بود..سرمو زیر انداختم..
از گوشه ی چشم نگاهه خیره ی شایان و روی خودم دیدم..ولی نمی دونم چرا اخماش جمع شد..هنوزم با دیدنش ترس بدی به جونم میافته ..
اشتهای چندانی نداشتم..فقط یه کم سالاد الویه خوردم..
حس کردم یکی تو همین فاصله ی نزدیک داره نگام می کنه..سرمو چرخوندم و با دلربا چشم تو چشم شدم..
درست رو به روی ما ..
پدرش که کنارش ایستاده بود رو کرد بهش و گفت: پس آرشام کجاست دخترم؟..
دلربا نگاهه سردی به من انداخت و جواب پدرش و داد: انگار امشب یه کم زیادی شراب خورده حالش زیاد خوب نبود بالا داره استراحت می کنه..
اینو من و ارسلان وشایان هم شنیدیم..ارسلان نیم نگاهی به من انداخت تا عکس العملم و ببینه که وقتی دید بی خیال دارم سالادمو می خورم چیزی نگفت..
خیلی زود کشیدم کنار..
ارسلان_ چرا دیگه نمی خوری؟..
به بهانه ی اینکه حالم خوب نیست دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینه م..
-نمی تونم ارسلان..احساس می کنم حالم زیاد خوب نیست..هر وقت سالاد الویه بخورم اینجوری میشم..
--تو که می دونی حالت بد میشه چرا از سالاد خوردی ؟..
- دلم خواست..چرا هی سوال می کنی؟..
نگاهش نگران شده بود..
-احساس سرگیجه می کنم..
شونه هامو گرفت..خودمو به این حالت زده بودم تا بتونم برم بالا..
--خیلی خب عزیزم الان میریم
تو یکی از اتاقا استراحت کن..
-نمیشه برگردیم؟..دیگه دوست ندارم اینجا باشم..
-- الان نمیشه..بعد از شام با چند نفر کار مهمی دارم..
- باشه پس منو ببر تو یکی از همین اتاقا تا استراحت کنم..چشمام داره سیاهی میره..
--باشه عزیزم الان می ریم..همراه من بیا..
شونه هامو گرفته بود و منم بی هیچ حرفی کنارش قدم برمی داشتم..جوری که حس کنه واقعا حالم خوش نیست..
به کمک ارسلان رفتیم طبقه ی بالا..از قصد گفتم بریم تو یکی از اتاقای پایین که گفت نه پایین سر و صداست نمی تونی استراحت کنی..منم که از خدام بود حرفی نزدم..
چندتا اتاق اونطرف تر از اتاق آرشام..در یکیشون رو باز کرد..رفتیم تو و کلید برق و زد..روی تخت دراز کشیدم..
--به چیزی احتیاج نداری؟..
- نه ممنون..همینجا یه کم دراز بکشم خوب میشم..
سرشو تکون داد..
--باشه پس من میرم..راستی اینجا بعد از شام احتمال داره شراب سرو بشه..بنابراین دراتاق وقفل کن که یه وقت ..
-باشه همینکارو می کنم..
از اتاق رفت بیرون..منم درو قفل کردم و باز برگشتم تو تخت..یه 5 دقیقه ای گذشته بود..از پایین همچنان صدای موزیک می اومد..قفل درو باز کردم..شالمو روی شونه هام مرتب کردم..درو قفل کردم و کلیدشو انداختم پشت گلدون..
سریع رفتم سمت اتاقش ..دیدم رو تخت نشسته ..
سرشو تو دستاش گرفته بود..
با باز شدن در سرشو بلند کرد..از روی تخت بلند شد..لبخند نمی زدم چون هنوزم ازش دلگیر بودم..خودش اومد جلو .. در اتاق و بست وقفل کرد..
- چی می خواستی بگی؟..چرا گفتی بیام اینجا؟..
-- پایین چه خبر بود؟..
- هیچی ..دارن شام می خورن..منم به بهونه ی اینکه حالم خوب نیست اومدم بالا..یعنی ارسلان منو اورد..
--خیلی خب گوش کن ببین چی میگم..تو توی تهران امنیت نداری..نمی تونم هر ثانیه منتظر باشم تا یه خبر بد بهم بدن که اتفاقی واسه ی تو افتاده..و اینکه..بچه ها همین حالا کارشونو انجام دادن..
-آرشام چی داری میگی؟!..چه کاری؟!..
پوزخند زد..
--ویلای شایان همین حالا که ما رو به روی هم ایستادیم داره تو شعله های اتیش به خاکستر تبدیل میشه..
-چــــی؟!..
--هیسسسسس..اروم باش..
- ولی این جزو نقشه نبود..مگه من نباید.......
-- نقشه عوض شده..امروز می خواستم همه ی اینا رو بهت بگم ولی تو شنود و موبایلتو خاموش کرده بودی..راه بیافت..
-کجا؟!..
مانتومو داد دستم..در حالی که می پوشیدم........
-اینو کی برداشتی؟!..
--یکی از خدمتکارا برام اورد..دنبال من بیا..
-آخه کجا داری میری؟!..
-- باید تو رو از اینجا دور کنم..بچه ها می برنت یه جای امن.. منم..........
با ترس به لباسش چنگ زدم..
- تو چی؟!..تو هم با من میای درسته؟!..
نگام کرد..نگاهش محزون و گرفته بود..
-- من کار دارم..این همه تلاش باید به یه نتیجه ای
برسه..
- منظورت چیه؟..آرشام تو هم باید با من بیای..
دستمو گرفت و کشید..از اتاق رفتیم بیرون..درو قفل کرد..رفت انتهای راهرو و پیچید دست چپ..
-- باید برم ویلای شایان..الان بهترین موقعیته..بچه ها اونجا منتظرم هستن..
-حرفاتو نمی فهمم ارشام..می خوای جونتو به خطر بندازی؟..
پوزخند زد..پنجره ی انتهای راهرو رو باز کرد..به پایین خم شد و سرشو تکون داد..
تو چشمام نگاه کرد..با لحنی که خیلی راحت تونستم ناراحتی رو توش ببینم گفت: زندگی من سراسر خطره..سالهاست دارم با ریسک زندگی می کنم..ولی دیگه تموم شد..تو از اینجا میری..فعلا سلامتی تو از هر چیزی مهم تره..باید از این بابت خیالم راحت بشه..از اینجا به بعدش رو می دونم باید چکار کنم..
-ولی من بدون تو هیچ کجا نمیرم..حتی فکرشم نکن..
عصبانی شد..
--دلارام الان وقت بحث کردن نیست..تو با بچه ها میری منم وقتی کارمو انجام دادم میام پیشتون..سعی کن اروم باشی حالا هم برو پایین..
مبهوت نگاش می کردم..باورم نمی شد..ترس بدی تو دلم افتاده بود..
- ولی تو مستی..نمی تونی از پسش بر بیای منم باید پیشت باشم..
لبخند کمرنگی نشست رو لباش..
-- من مست نیستم دختر خوب..
- هستی..خودم دیدم کلی مشروب خوردی..
-- اره خوردم..ولی نه مشروب..اون شیشه فقط مخصوص من بود..
- چی داری میگی؟!..یعنی چی؟!..
-- من بی برنامه کاری انجام نمیدم..اون مشابه شراب بود ولی در اصل بدون الکل..
-یعنی شربت؟..
--درسته.. از قبل اماده کرده بودم..
- پس تو اتاق..تو و دلربا..
-- تو ما رو دیدی؟..
- خودت گفتی بیام..منم اومدم ولی..
-- باید اون کارو می کردم تا مطمئنش کنم که مستم..می خواستم به این بهانه تو اتاق بمونم..اینجوری کسی بهم شک نمی کرد و همه با چشم دیده بودن که کلی شراب خوردم و قاعدتا باید بدجور مست شده باشم..دیگه فرصتی نیست..الان حتما به شایان و ارسلان خبر دادن ویلا اتیش گرفته..وقتی برگشتم همه چیزو برات توضیح میدم..الان باید بری..
- نه..گفتم که بدون تو نمیرم..
--دلارام برو و با من بحث نکن..ممکنه کسی بیاد بالا اونوقت هم تو توی دردسر میافتی هم من..نذار این همه تلاش بی نتیجه بمونه..
جدی و محکم حرفاشو می زد..نتونستم چیزی بگم..
دستمو گرفت..از پنجره پایین و نگاه کردم..یه نفر اونجا ایستاده بود .. یه نردبون بلند زیر پنجره قرار داشت..
به کمک آرشام روش ایستادم..اینبار واقعا داشت سرم گیج می رفت اخه فاصله ش تا زمین زیاد بود..
با چشمای به اشک نشسته م نگاش کردم..اونطرف پنجره ایستاده بود..دستاشو به لبه ی پنجره گرفت و کمی به طرفم خم شد..
- قول بده مواظب خودت هستی..
سر تکون داد..
- نه..اینجوری نه..جدی قول بده..چرا نمی خوای باورکنی که نگرانتم؟..
چیزی نگفت..فقط نگام
کرد..اخماش تو هم بود ولی چشماش..غم درونش هر لحظه بیشتر می شد..
دستشو گذاشت رو گونه م..جدی بود..حتی کلامش..
--بهت قول میدم دلارام..حالا برو..
همونطور که نگام بهش بود یکی دو تا از پله ها رو رفتم پایین..ولی رو پله ی سوم پام لیز خورد ارشام به طرفم خم شد و با نگرانی صدام زد..از ترس می لرزیدم..نگاهش کردم..نگرانم بود و بی اراده دستش به طرفم دراز شده بود..انگار می ترسید بیافتم..دلم گرفت..نمی دونم چرا..
بدون اینکه به چیزی فکر کنم رفتم بالا..با تعجب نگام کرد ولی اون هم حالش بهتر از من نبود..اینو خوب درک می کردم..
بی هوا و کاملا غیرمنتظره با دلی پر از درد و صورت خیس بغلش کردم..
--چکار می کنی دختر پنجره رو بگیر میافتی..
- تو نمیذاری بیافتم..مگه نه؟..
دستاش که دورکمرم حلقه شده بود رو محکم تر کرد..
-- دلارام سخت ترش نکن..خواهش می کنم برو..تا کسی نفهمیده باید از اینجا دور بشی..
نگاش کردم..اخه چطور می تونستم؟..نگرانش بودم..
سرشو خم کرد..صورتمو تو دستاش قاب گرفت..لبای داغش پیشونی سردم رو نوازش داد..بوسه ی نرمی رو پیشونیم نشوند..سرشو به سرم چسبوند..زیر لب با صدایی لرزون زمزمه کرد: برو..
-آرشام..
--هیسسسس..فقط برو..برو دلارام..
صورتش داغ بود..دستاش گرم بود ولی من..از سرما به خودم می لرزیدم..
با اینکه مانتوم تنم بود و شالو انداخته بودم رو سرم ولی می لرزیدم..از ترس بود..ترس از دست دادن آرشام..
***********************
نمی دونستم داریم کجا می ریم فقط دیدم که به کمک همون مرد از ویلا زدیم بیرون و بعدشم نشستیم تو یه ماشین مشکی مدل بالا که شیشه هاش دودی بود..
راننده به سرعت می روند و یک نفر جلو ..یک نفر هم کنارم نشسته بود..
ظاهر شیک و اتو کشیده ای داشتن..هر سه نفر کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید..انگار محافظ بودن..
تو فکر بودم..تو فکر آرشام..
و اینکه قراره چی بشه؟!..
آخر این بازی به کجا می رسه؟!..
-رئیس گفتن گردنبندی که همراهتون دارید رو ازتون بگیرم..اون کجاست؟..
لابد منظورش به گردنبند ارسلان بود..دادم بهش..گردنبند رو از شیشه ی ماشین پرت کرد بیرون..
- چرا اینکارو کردی؟..
-- امکان داره توی گردنبند ردیاب کار گذاشته باشن..به هر حال آقا دستور دادن باید اجرا بشه..
دیگه چیزی نگفتم..یعنی امکانش بود که ارسلان توی گردنبند ردیاب کار گذاشته باشه؟..آخه چرا؟..هر چند از اینا هر کار بگی بر میاد..
چند ساعتی تو راه بودیم..نفهمیدم چطور رسیدیم فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم ماشین از حرکت ایستاد و هر سه مرد از ماشین پیاده شدن..
پامو رو زمین خیس و بارون خورده گذاشتم..با تعجب به اطرافم نگاه کردم..این اب و هوا..این بوی نم..این محیط و..صدای دریا...........
- ما
کجاییم؟!..
--همراه من بیاید..
- پرسیدم کجاییم؟!..
-- تو یکی از روستاهای شمال..
در زد..یه خونه ی قدیمی .....
صدای مردی رو از پشت در شنیدم..
-- کیه؟!..
مردی که کنار ما ایستاده بود جوابشو داد..
--باز کنید از طرف مهندس تهرانی اومدیم..
در باز شد .. قامت پیرمردی با موهای سفید و قد تقریبا متوسط تو درگاه نمایان شد..نگاهشو روی هر 4 نفرمون چرخوند..
همون مرد رو کرد بهش و گفت:آقای مهندس قبلا باهاتون هماهنگ کرده بودند درسته؟..
لبخند مهربونی نشست رو لباش..نگاهش روی من ثابت موند..با همون لبخند و نگاهه پدرانه رو به من گفت: تو باید دلارام باشی اره بابا؟..
لبخند کمرنگی نشست رو لبام ولی زبونم نچرخید چیزی بگم فقط سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
--بیا تو بابا دم در واینستا..بفرمایید..
از توی درگاه کنار رفت و همزمان که داشتم وارد حیاط می شدم رو به خونه صدا زد.......
--بی بی..بیا مهمونمون از راه رسید..
با کنجکاوی نگاهمو دور تا دور حیاط چرخوندم..صدای قدقد مرغا و بع بع گوسفندا..اینجا روستا بود پس این صداها باید طبیعی باشه..گرچه بهش عادت نداشتم..
رو به روم نمایی کامل از یک خونه ی روستایی به سبک دیگر خونه های شمالی رو دیدم..فوق العاده بود..با اینکه قدیمی بود ولی با این نمای سنتی چشم هر بیننده ای رو خیره می کرد..
در خونه باز شد و زنی میانسال در حالی که چادر سفید و گل گلیشو به کمرش می بست لبخند به لب اومد تو ایوون و از همونجا گفت: خوش اومدن..قدمشون سر چشم..بفرمایید..
ناخداگاه با دیدنش لبخند زدم..عجیب منو یاد مادرم انداخت..اونم همیشه عادت داشت موقع کار چادرشو به کمرش ببنده..
اومد جلو و منو که مبهوت وسط حیاط ایستاده بودم رو بغل کرد..چه اغوش گرمی..چقدر مهربون..
--خوش اومدی دخترم..صفا اوردی..
از تو بغلش اومدم بیرون..هیچ جوری نمی تونستم لبخند رو از روی لبام محو کنم..
- ممنونم..
-- بیا تو دخترم چرا اینجا وایسادی؟..
صدای یکی از محافظا رو از پشت سر شنیدم..
--آقای مهندس همه چیزو براتون گفتن؟..
پیرمرد_ اره پسرم نگران نباش..مهمون آرشام خان رو سر ما جا داره..حتما خسته این بیاید تو یه چایی چیزی بخورید خستگی از تنتون در بره..بفرمایید..
بی بی دستشو گذاشت پشت کمرم و به سمت خونه هدایتم کرد..
************************
نیم ساعتی بود که رسیده بودیم..توی این مدت مرتب از توی اتاق بغلی صدای آه و ناله می اومد..انگار که یکی مریض بود..
رو به بی بی که داشت برامون سفره پهن می کرد گفتم: ببخشید ..این صدا....کسی مریضه؟!..
نمی دونم چرا کنجکاوی می کردم..خب شاید طرف نخواد بگه دختر مجبوری بپرسی؟..
اما بی بی با خوشرویی جوابم رو داد..
-- خودت برو ببین دخترم..مطمئنم می
شناسیش..
با تعجب نگاش کردم..نیم نگاهی به صورت پیرمرد که بی بی عمو محمد صداش می زد انداختم..لبخند کمرنگی نشست رو لباش..اون سه نفرمحافظ هم تو حیاط بودن..
اروم از جام بلند شدم..به طرف اتاق قدم برداشتم..دستگیره رو گرفتم و کشیدم..در با صدای (قیژی) باز شد..انگار لولاهاش مشکل داشت..
درو که باز کردم خودمو تو یه اتاق تقریبا کوچیک با یه کمد گوشه ی دیوار و یه صندوق آهنی کنارش دیدم..
و یه بخاری کوچیک هم درست سمت راستم........چیز زیادی تو اتاق نبود..
رختخواب پهن بود و یه نفر توش دراز کشیده بود..مرتب ناله می کرد ..صورتش رو به پنجره بود..
رفتم تو..اروم سرشو برگردوند..مات و مبهوت سرجام خشک شدم..
- فرهاد؟!..تو اینجا......
با دیدنم خواست لبخند بزنه ولی نتونست..صورتش از درد جمع شد..چند جای صورتش زخمی شده بود..
با ناله سعی کرد تو جاش بشینه..خودمو سریع بهش رسوندم..
- بذار کمکت کنم..
کمکش کردم بشینه..خودمم کنارش نشستم..هنوزم متعجب بودم..تو چشمام نگاه کرد..هنوزم نگاهاش عمیق بود..
- تو اینجا چکار می کنی فرهاد؟!..چرا سر وصورتت زخیمه؟!..تو رو خدا یه چیزی بگو..می دونی چقدر دنبالت گشتم؟..چرا هر چی بهت زنگ می زدم خاموش بودی؟..
با درد خندید..
-- یکی یکی بپرس دلارام..نگران نباش چیزیم نیست..اینا هنر دست یه ادم روانیه..
- کیومرث؟!..
--پس می دونی..
- کی غیر از اون می تونه باهات بد باشه؟..تو که ازارت به کسی نمی رسه..
-- از کجا فهمیدی کار اونه؟..
- با پری حرف زدم اون بهم گفت..کی تو رو اورده اینجا؟..
لبخند از روی لباش محو شد..نگاهشو ازم گرفت..
-- نمی خواستم بهش مدیون باشم..تو اینکارو کردی؟..تو ازش خواستی درسته؟..
- از کی؟!..چی داری میگی؟!..
-- دلارام من نمی خواستم آرشام کمکم کنه..چرا بهش رو انداختی؟..
- معلوم هست چی میگی؟!..آرشام تو رو اورده اینجا؟!..
مکث کرد..تا چند لحظه چیزی نگفت..صورتشو برگردوند و نگام کرد..
-- در اثر یه سوتفاهم کیومرث فکر کرد که من با نامزدش رابطه دارم..وقتی منو گرفت و برد توی اون خرابه بهش گفتم که کاری با پری ندارم ولی اون حرفای دیگه ای می زد..قصدش زجرکش کردن من بود..دلارام اون ادم یه دیوونه ی به تمام معناست..جون دوستت در خطره..بهتره اینو یه جوری بهش بگی..
- می دونم فرهاد..پری هم اینو می دونه..خوشبختانه داره ازش جدا میشه..اونم کیومرث و دوست نداشت ولی مجبور شد باهاش بمونه..
منتظر نگاش کردم تا ادامه بده..سکوت کوتاهی کرد و.........
-- شبونه یه عده ادم ریختن اونجا..صدای تیراندازی از هر طرف می اومد..یه جای پرت..کسی نبود که بخواد بفهمه و کاری بکنه..به خودم که اومدم دیدم اینجام و یکی داره زخمامو شست و شو میده..
کل راه بیهوش بودم..فقط یه جا
چشمامو باز کردم که دیدم تو یه جایی مثل انبار هستیم..ولی وقتی کامل بهوش اومدم خودمو اینجا توی این خونه ی روستایی دیدم..حالا تو بگو..اینجا چکار می کنی؟..
- منم مجبور شدم..بعدا مفصل برات تعریف می کنم..
مهربون نگام کرد..گونه ی راستش کبود بود و گوشه ی پیشونیش زخم شده بود..لب پایینش به کبودی می زد..
چه به روزش اوردن کثافتا..واقعا کیومرث یه حیوون بود..
***************************
صبح شد ظهر.. ظهر شد عصر.. و عصر شد شب..
ولی از آرشام هیچ خبری نشد..از بس از محافظا سراغشو گرفته بودم که بیچاره ها حسابی از دستم کلافه بودن..
دست خودم نبود..نگرانش بودم..
شب بود..رفتم تو حیاط..هوا سرد بود..پتوی نازکی که انداخته بودم رو شونه هامو محکم دورم پیچیدم..نگهبانا بيرون خونه کشيک مى دادن ..
نشستم رو پله..از همونجا به اسمون شب خیره شدم..اسمون ابری بود..انگار بازم می خواد بباره..
چشمای منم بارونی بود..منتظر یه تلنگر کوچیک تا قطرات پی در پی رو صورتم سرازیر بشن..
چه بهانه ای بهتر از آرشام؟..نگاهه تار از اشکم اسمون رو می دید ولی در اصل انگار هیچ چیز نمی دیدم..
نگرانش بودم..زیر لب شروع کردم به دعا خوندن..کاری که مادرم همیشه می کرد..واسه سلامتی تک تکمون دعا می خوند و با صلوات تو صورتمون فوت می کرد..
اشکام و با پشت دست پاک کردم..شده بودم عین بچه ها..چقدر دل نازک شدی دلارام..
از روی پله بلند شدم..خواستم برم تو ولی.....
صدای درو شنیدم..همونجا خشکم زد..با تقه ی دوم تند تند پله ها رو طی کردم و نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به در و با چه شتابی بازش کردم..
قامت بلند مردی رو دیدم که صورتش تو سایه بود و واضح دیده نمی شد..اولش ترسیدم..گفتم نکنه از ادمای شایان باشه؟!..
ولی نه..قلبم یه چیز دیگه می گفت..چیزی که جسارتمو بیشتر کرد..
یه قدم اومد جلو..صورتشو دیدم..با ذوق عجیبی نگاش کردم..ولی اون..
اخماش تو هم بود..صورتش جمع شده بود انگار که..داره درد می کشه..
دست راستشو گذاشته بود رو بازوی چپش..از لا به لای انگشتاش خون جاری بود..
-تو..ارشام تو زخمی شدی؟!..
جوابمو نداد..درو کامل باز کردم..اومد تو..تلو تلو خوران خودش و رسوند لب حوض و دست خون آلودشو تو اب فرو برد..
نگران کنارش نشستم..
-دست خیستو نذاری رو زخمت..باید ضدعفونیش کنم بریم تو..اخه چی شده؟..چرا به این روز افتادی؟..
بازم جوابمو نداد..بی حال از کنار حوض بلند شد وبه طرف ایوون رفت..
پتومو با احتیاط انداختم رو شونه های کسی که با دیدنش اونم تو این حال و روز داشتم پس می افتادم..
آرشام با خودش چکار کرده بود؟!..
*************************
داشتم زخمشو پانسمان می کردم..از وقتی اومده بود یه کلمه هم از دهنش حرفی نشنیدم..چسبو با
احتیاط زدم رو باند ..
- اولش فکر کردم که تیر خوردی ولی وقتی زخمتو دیدم فهمیدم جای چاقو ِ..خداروشکر اینجا همه چیز بود وگرنه باید می رفتیم درمانگاه..نمی خوای چیزی بگی؟..آرشام چی شده؟..
نگام کرد..با اخم و نگاهی عمیق..لب باز کرد ولی همون موقع بی بی سینی به دست اومد تو اتاق..
با نگاهی مهربون ولی نگران رو به آرشام گفت: بیا پسرم برات غذا اوردم بخور جون بگیری..این دختر که امروز دهن به هیچی نزده می ترسم از حال بره..رنگ به رو نداره..تو یه چیزی بهش بگو شاید دو تا لقمه بخوره..
آرشام نگام کرد..خجالت زده رو به بی بی گفتم: نه بی بی اشتها نداشتم..اگه گرسنه م بود که می خوردم شما نگران نباش..
-- مادر این چه حرفیه کل روز هیچی نخوردی..اینجوری از پا در میای عزیزم..واسه تو هم اوردم بذار دهنت جون بگیری مادر..
- چشم می خورم..
--چشمت بی بلا مادر..رختخوابتو تو اتاق خودم پهن کردم عمومحمد هم میاد اینجا تا مهندس تنها نباشن..غذاتو خوردی بیا تو اتاق یه کم استراحت کن دخترم..
به روش لبخند زدم..این زن چقدر با محبت بود..هر لحظه بیشتر از قبل حس می کردم که چقدر رفتاراش شبیه به مادرمه..
بی بی از اتاق رفت بیرون..با لبخند رو به آرشام گفتم: بی بی به شوهرش میگه عمومحمد؟!..
سرشو تکون داد ولی هیچی نگفت..
سینی غذا رو کشیدم جلو..براش لقمه گرفتم..کتلت بود وخیلی هم خوشمزه..
اونم اروم اروم می خورد..کنارش دو تا لقمه خوردم و تموم مدت نگاهه سنگین آرشام و روی خودم حس می کردم..
ولی سرمو بلند نکردم چون..واقعا به ارامش این نگاه نیاز داشتم..می دونستم نگاش کنم چشمشو از روم بر می داره ..
بعد از خوردن غذا سینی رو برداشتم..تموم حرکاتمو زیر نظر داشت..ثانیه ای چشم ازم نمی گرفت..
- من میرم تو هم استراحت کن..می دونم با سوالام کلافه ت کردم ولی به خدا خیلی نگرانت شدم..از وقتی اومدم اینجا همه ش..........
ساکت شدم..دیگه داشتم زیاده روی می کردم..کنترل زبونم دست خودم نبود..انگار اونم مطیع قلبم شده بود..بلند شدم و رفتم سمت در..
-- دلارام..
ایستادم..اروم برگشتم و نگاش کردم..اخماش تو هم بود ولی لحنش اروم تر از همیشه ..
-- امشب خسته م..امروز روز سختی داشتم به موقعش همه چیزو برات تعریف می کنم باشه؟.....حالا برو بخواب..
لبخند زدم وسرمو تکون دادم..
-شب بخیر..
--شب تو هم بخیر..
***************************
3 روز گذشت..ولی تو این مدت هنوز آرشام برام هیچ چیزو تعریف نکرده بود ..
روزا بیرون بود وشبا می اومد خونه ..با جون و دل ازش استقبال می کردم..
دیگه بهم اخم نمی کرد..اون شب مشخص بود که خسته ست ولی توی این سه روز رفتارش ارومتر از قبل شده بود..
کمتر حرف می زد ولی بداخلاقی نمی کرد..
رفتار بی بی و
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد