611 عضو
«دلارام»
اوردنم تو یه اتاق دیگه..یه اتاق تقریبا بزرگ و شیک..
رنگ دیوارا تماما سفید..یه تخت دو نفره با طراحی فانتزی .. روتختی ساده ای از ترکیب رنگ های سفید و بنفش..و از همین رنگ بندی توی پرده ها هم به کار رفته بود..
یه میز آرایش کوچیک..دو تا کمد کنارهم به رنگ سفید..یه لوستر فانتزی بنفش که از سقف اویزون بود و دو تا میز عسلی کنار تخت ..رنگ اباژورهایی که روشون بودن به رنگ بنفش کمرنگ بود..عجب ترکیب جالبی..ساده و شیک..
آرشام قبلا بهم گفته بود که شنود به یه جفت گوشواره نصب شده و تو کشوی میز آرایش می تونم پیداش کنم..یه گوشواره ی ساده تک نگین که پشتش درست رو قسمت قفل دستگاه کوچیکی زیر یه نگین میخی جاساز شده بود..
از طریق اون می تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم..فقط کافی بود لمسش کنم..حس گر داشت..
و یه گیره ی مو به رنگ قرمز که هر وقت آرشام بهم گفت باید بزنم به موهام..انگار گفته بود ردیاب یا یه همچین چیزایی ِ ..
مثل اینکه راست می گفت..وقتی ما تو کیش داشتیم با ارسلان و دلربا سر و کله می زدیم زیردستای آرشام اینجا داشتن به دستوراتش عمل می کردن..
عجب فکر بکری..ارسلان وقتی منو از خونه ی آرشام اورد قاعدتا نمی تونستم با خودم ردیاب و شنود بیارم..چون سه سوت می فهمیدن چه خبره..
ولی اینجوری هم طبیعی عمل کردیم..و هم اینکه این دستگاه ها رو از تو ویلای شایان رو خودم نصب می کنم..بدون اینکه کسی شک کنه..
آرشام بهم گفته بود تو اون اتاق همه جور وسایلی واسه دخترا فراهمه..از زیورالات گرفته تا لباسای فخار و شیک..از این شایان مارمولک هر کاری بر میاد..
اون دفترچه تو جیبم بود..وقتی ارسلان منو انداخت تو اتاق و رفت تا یکی از نوچه هاشو صدا بزنه و منو ببره تو اتاق مخصوص، پرتش کردم زیر ِ تختی که تو اتاق بود..
گفته بود تو اتاق دوربین نیست پس می دونستم کسی نمی فهمه..وقتی اوردنم تو این اتاق یه زن که خیلی هم خشن بود سر تا پام و بازرسی کرد..بعدشم ولم کردن اینجا..
باید اون دفترچه رو بردارم..ممکنه بیافته دست کسی..اون وقت رسما بدبخت میشم..
دفترچه ی آرشام..بیافته دست یکی از این ادما..دیگه معلومه چی میشه..
به بهونه ی دستشویی، بردنم بیرون..تو دستشویی توسط شنود تونستم با آرشام حرف بزنم..دستگاه شنود به قدری قوی عمل می کرد که با یه پچ پچ ساده هم می تونستم باهاشون حرف بزنم..
اینا رو قبلا آرشام برام گفته بود..
چون تو اتاقم دوربین کار گذاشته بودن سعی کردم از روی کنجکاوی کشوها رو بگردم..و مثلا گوشواره رو پیدا کنم ..چند تا گوشواره اونجا بود که مجبور شدم یک به یکشون و امتحان کنم و مثلا از این خوشم بیاد..نباید اونا رو به شک مینداختم..
از
شال و روسری هم خبری نبود..اینجا همچین اجازه ای بهم نمی دادن..تا قبل از اون پیش ارشام برام مسئله ای نداشت ولی حالا..مجبورم کوتاه بیام..
اگه یه دختری بودم که به اینجورمسائل عادت نداشت شاید به بدترین شکل ممکن برخورد می کردم ولی نه..من دیگه به حرف زور شنیدن عادت کردم..
از وقتی فهمیدم یه برده م عادت کردم..
از وقتی که درک کردم یه دختر تنهام تونستم به این باور برسم که هر کی هر چی گفت باید بگم چشم..
ولی نگفتم..به هر *** اینو نگفتم..مگه اینکه مجبور شده باشم..
جلوی آرشام کوتاه نمی اومدم..ولی جلوی منصوری مجبور بودم..حالا هم به خاطر انتقام مجبورم کوتاه بیام..
اجبار..
اجبــار....
و باز هم اجبـــــار..
همه ی زندگی من بر پایه ی اجبار ساخته شده و من با سرکشی دارم ادامه ش میدم..
مرحله ی دوم نقشه رو باید اجرا می کردم..مرحله ی اول اومدنم به اینجا بود و حالا مرحله ی دوم..جلب اعتماد ارسلان..
ولی به همین اسونی نبود..با حرف می تونستم درستش کنم اما..اونم باید یه حرکتی از خودش نشون می داد..
آرشام بهم گوشزد کرده بود زیاد از حد نزدیکش نشم..
ولی اگه بتونم اعتمادشو جلب کنم ارسلان حاضره شایان رو از میدون به در کنه..
و زمانی که شایان تو گود نباشه..جا واسه بازی کردن ما هم فراهم میشه..
پس مرحله ی سختیه..خدا کنه بتونم از پسش بر بیام..
رو تخت چمباتمه زدم..چونه مو به زانوم تکیه دادم..صدای آرشام هنوز تو گوشمه..
وقتی بهم گفت مراقب خودم باشم..خشک نبود..رسمی هم حرف نمی زد..اروم بود..یه جور احساس تو صداش موج می زد..
لبخند کمرنگی نشست رو لبام..
یعنی باور کنم؟..
یعنی میشه؟..
آرشام و من..
آه..
خدایا برام رویا نشه..
حقیقت داشته باشه..
آرشام مال من بشه..خب مگه چی میشه؟..........
شام نخورده بودم..چیزی هم بهم ندادن..به درک..با این همه استرس کوفتم بود از گلوم پایین نمی رفت..
این اتاق حتی یه حموم و دستشویی مستقلم نداشت..حتما باید می رفتم بیرون..
رو تخت درازکشیدم..تو فکر بودم..به همه چیز فکر می کردم..
به آرشام..
به این جدایی که معلوم نیست چقدر می خواد طول بکشه..
به ترسی که تو دلمه..هراسی که اروم وقرارو ازم گرفته..
نقشه ی مشترکمون..
مدارک آرشام و محلی که اونا رو مخفی کردن..
و حس انتقامی که از وقتی اوردنم اینجا حس می کنم در من قوی تر شده..
با اینکه می ترسم ولی نشون نمیدم..
با اینکه نمی تونم چند لحظه بعدمو پیش بینی کنم ولی خودمو اماده کردم..
همه چیز اینجا بر پایه ی اجباره..همه چیز..
فقط گرفتن انتقام از این ادمای رذل که دست خودمه..خودم خواستم که حالا اینجام..حتی اگه آرشام کمکم نمی کرد بازم می اومدم جلو..نمی دونم چجوری..شاید اون موقع به قیمت جونم
تموم می شد ولی..
باز خیالم راحت بود که هدفم و نصفه نیمه رها نکردم..تا تهش رفتم..
**************************
خوابم نمی برد..خداوکیلی هر *** دیگه ای هم جای من بود خواب به چشماش نمی اومد..
در قفل بود ولی کلیدش دست من نبود..
از شب می ترسم..
ازاین سکوت هراس دارم..
از تنهایی..
از اینکه اون سایه رو هم از دست بدم..آرشام ..
گفت مثل سایه باهامه..مراقبمه..
می ترسم..دست خودم نیست..
ای کاش دست خودم بود و روش کنترل داشتم ..ولی نیست..
دستگیره تکون خورد..
چشمام کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون..بستمشون..
صدای چرخش کلید توی قفل ضربان قلبمو بالا برد..
صدای باز شدن در..تنم یخ بست..
گوشه ی پتو رو تو مشت سردم فشردم..و در بسته شد..
خدایا خودمو به تو سپردم..خدایا تنهام نذار..
یکی از دستام زیر سرم بود..بدون مکث با سر انگشت پشت گوشواره رو محکم لمس کردم..آرشام..
**************************
«آرشام»
-- قربان دستگاه شنود روشن شد..
با تعجب از پنجره فاصله گرفتم..پشت مانیتور ایستادم..
-صدا رو واضح تر کن..
--چشم قربان..
کیوان کنارم ایستاد..حالت صورتش کاملا جدی بود..
با شنیدن صدای شایان اخمام جمع شد..
-- می دونم که خواب نیستی..بذار چشمای خوشگلت و ببینم..
یه مکث کوتاه..
بی طاقت به مانیتور که نواری از امواج صدای پخش شده از دستگاه شنود رو نمایش می داد زل زده بودم..
صدای هراسان دلارام..
خم شدم سمت مانیتور..با اشاره ی دست من بچه ها صدا رو بلندتر کردن..
- دستتو به من نزن عوضی..
-- چرا عزیزم؟..دلارام من تو رو می خوام..برای همینم اوردمت اینجا..
- من به میل خودم نیومدم تو این خراب شده..دستت بهم بخوره خودمو می کشم..
-- دستم؟.......و صدای خنده ی بلند شایان........
-- دستم که هیچ عزیزدلم..تو قراره تو آغوش من یه زندگی جدید و شروع کنی..قراره مالک همیشگی تو من باشم..این آغوش از این به بعد فقط خواهانه وجود نازنین تو ِ دختر..اینو بفهم..
صدای دلارام بغض داشت..کلافه از مانیتور فاصله گرفتم..
- خفه شو روانی....دستمو ول کن..بهت میگم ولم کن....تو رو خدا بکش کنار..به من دست نزن..نکن..
هجوم بردم سمت پنجره .. مشت محکمی به دیوار کوبیدم..کیوان بازوم و گرفت..
--آرشام آروم باش ..
پنجه هام و از سر خشم تو موهام فرو بردم..با دادی که زدم مشت دوم رو به شیشه ی پنجره کوبیدم..شیشه با صدای بلندی لرزید ولی نشکست..
- نمی تونــم .. بفهم کیوان..اون عوضی داره چکار می کنه؟..
-- می دونم..ولی ما دیگه شروع کردیم..نمی تونیم راهی رو که رفتیم برگردیم..
صدای شایان و شنیدم..مستانه قهقهه می زد..
-- از چی می ترسی عزیزم؟.. فعلا که کاریت ندارم..فعلا فقط دستتو گرفتم..تا یکی، دو روز اینده کاملا سرپا میشم..نمی خوام وقتی تو اغوشم می گیرمت
دردی رو حس کنم..می خوام تمومش ل*ذ*ت باشه..ل*ذ*ت از وجود تو..پس صبر می کنم..اینهمه مدت صبر کردم این 2 روزهم روش..نمی دونی تو قلبم چه جایگاهی داری دختر..برام خیلی با ارزشی..خیلی..
از پشت پنجره بدون اینکه کنترلی رو خودم داشته باشم داد زدم: د ِ آخه لاشخــور.... پیر ِ سگ تو که این همه سوگلی دور و برت و پر کرده دیگه چه گیری دادی به این دختر؟..
کیوان _ آرشام..
برگشتم و تو صورتش داد زدم: چیــــه؟..چیه هی آرشام آرشام راه انداختی؟..اون کفتار داره تو آتیش ه* و* س ی که برای خودش راه انداخته می سوزه..داره دلارام و هم با خودش به اتیش می کشه..
کلافه دور خودم چرخیدم..به صورتم دست کشیدم..
- ولی من نمی ذارم..همه کسِش ُو به عزاش میشونم..حالا ببین..
-- ما هم برای همین اینجاییم..شایان عاقبتش معلومه..
- خودم کارشو می سازم..زنده ش نمی ذارم..حالا ببین کی گفتم..حرفیه که زدم، پاشم وایسادم..
-- تو یه مکالمه ی کوتاه از اون و دلارام شنیدی این همه بهم ریختی پس با چه جراتی تونستی شروع کننده ی این بازی باشی؟..مگه نمی دونستی چی در انتظارشه؟..
-بسه کیوان..واسه من موعظه نکن..اره می دونستم..ولی نمی دونستم تو شرایطش که قرار بگیرم حالم میشه اینی که می بینی..
-- حق داری..تا حالا تجربه ش نکردی..
دستم و رو چارچوب پنجره گذاشتم .. پیشونیم و به مچ دستم تکیه دادم..
- نمی دونستم می تونه انقدر سخت باشه..اخه چرا اینجوری شد؟..
--نباید می شد؟..
- نه..از همون اول که حسش کردم خواستم جلوشو بگیرم ولی..
-- نتونستی..
نگاهش کردم..اون غم همیشگی رو تو چشماش دیدم..
از پشت پنجره به ویلای شایان نگاه کردم..
- هنوزم یادش میافتی؟..
نفسشو عمیق بیرون داد..
-- هیچ وقت فراموشش نکردم..
- به این همه عذاب کشیدنش می ارزه؟..
چند لحظه سکوت کرد ..نگاهش و تو چشمام دوخت و با لحن خاصی گفت: تو بودی چی؟..می تونستی فراموشش کنی؟..کسی که عاشقشی..کسی که با دیدن ناراحتیش جون میدی..کسی که با دیدن اشکاش واسه اروم کردنش تنها ارزوت این میشه که توی اون لحظه محکم تو بغلت بگیریش و زیر گوشش زمزمه کنی من اینجام..پیش تو..با وجود من پس این اشکا از چیه؟...........
به راحتی نم اشک تو چشماش دیده می شد..
لبخند کجی نشست رو لبام..از پنجره بیرون و نگاه کردم..
- یه روزی بود که با شنیدن این حرفات مسخره ت می کردم..
تلخ لبخند زد..
-- اره یادمه..می گفتی هیچ دختری ارزش اینو نداره که یه مرد و به زانو در بیاره..هنوزم رو حرفت هستی؟..
جوابم بهش تنها سکوت بود..
یادمه بهش چیا می گفتم..
اما من ادم احساساتی نیستم..
من نمی تونم مثل کیوان باشم..تا به الان هیچ حرف عاشقانه ای روی زبونم نچرخیده..
از این چشما نگاه پراحساسی نصیب هیچ
دختری نشده..
آرشام و ابراز احساسات؟!..
اصلا نمی دونم چی هست..
نمی شناسمش..
چون ندیدم..
چون نخواستم که ببینم..
حالا چی شده؟..
یه دختر خیلی راحت اومد جلو و مسیر زندگیم و تغییر داد ؟..
با این دل چکار کرد؟..
دلی که همیشه ایمان داشتم از جنس سنگ ِ ؟..
نگاهی که سرد بود..حالا نسبت به اون دختر..هیچ سرمایی رو در خودش نداشت..
حس می کردم به هر کسی که بخوام می تونم این نگاه سرد و بندازم ..
اما در برابر این دختر..
توانم و از دست میدم..
**********************
«دلارام»
دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم..حرفای شایان..اون نگاه کثیفش..مثل بید به خودم می لرزیدم..
جرات نمی کردم تو اتاق یه بلوز عوض کنم..اینکارو باید تو حموم انجام می دادم که اونم بیرون از اتاق بود..
عوضیا از قصد این اتاق و برام در نظر گرفته بودن که همه چیز زیر نظر خودشون باشه..
نمی تونستم همینجوری اینجا زندونی باشم..باید زودتر یه فکری بکنم..تنها راه حلش هم ارسلان بود..
دیشب بعد از رفتن شایان آرشام خواست باهام حرف بزنه ولی موقعیتش نبود..اونا صدامون و می شنیدن..پس نتونستم..
دلم براش تنگ شده بود..برای یه لحظه نگاه کردنش..حتی اون اخمایی که جذبش و صد چندان می کرد..
وای آرشام..
نمی دونی که الان چقدر بهت احتیاج دارم..
ای کاش بودی و ارومم می کردی..
بعد از تعویض لباس یه قلچماق منو واسه صرف صبحونه برد پایین ..دیگه لجبازی نمی کردم..ولی رامشون هم نشده بودم..
صبحونه مو با اخم و تخم خوردم..تو سالن بودم واسه همین نگام هر از گاهی به در اون اتاق خیره می موند..همونی که دفترچه رو انداخته بودم زیر تختش..
تا وقتی از شر این مزاحما خلاص نشم نمی تونم کاری بکنم..
مرتب داشتم لفتش می دادم تا شاید سر و کله ی ارسلان پیدا بشه..وقتی این گردن کلفتا ازم دور بشن می تونم دائما شنود و روشن بذارم..ولی تا اون موقع می ترسیدم شک کنن..
خدایا همه چیز به ارسلان بستگی داره..وگرنه این 2روزم طی میشه و شایان به حرفش عمل می کنه..
هر چی نشستم و مثلا با فنجونم ور رفتم تا شاید ارسلان پیداش بشه نشد..
با اخم بلند شدم و اون یارو اومد سمتم که صدای سرخوش ارسلان و از پشت سر شنیدم..
دستم و اروم به گردنم کشیدم و نامحسوس اوردمش بالا و پشت گوشواره رو لمس کردم..
ارسلان _ به به ببین کی اینجاست..خانم خانما..صبح بخیر..
برنگشتم..در عوض اون جلوم ایستاد..با اخم کمرنگی نگاش کردم و زیر لب بهش صبح بخیر گفتم..
خواستم راهم و کج کنم برم که بازوم و گرفت..جلوشو نگرفتم..ولی خیلی نرم خودمو کشیدم عقب..
به اون مرد اشاه کرد بره..اونم سر تکون داد و ازمون دور شد..
ارسلان با دست به بیرون از ویلا اشاره کرد..با لبخند گفت: بفرمایید بانو..افتخار
همراهی میدین؟..
-کجا ؟!..
-- جای خاصی نیست نترس..فقط تو باغ قدم می زنیم..
بهترین فرصت بود....دلارام از دستش نده..
سرمو تکون دادم..لبخند رو لباش پررنگ تر شد..
شونه به شونه ش قدم برداشتم..
یه تونیک استین بلند لیمویی تنم بود با شلوار جین ابی تیره..ارسلان هم یه بلوز پاییزه ی قهوه ای روشن و شلوار پارچه ای خوش دوخت مشکی..
موهای بلندش ازادانه رو شونه های پهن وعضلانیش رها بودن..چشمای سبزش زیر نور افتاب می درخشید..
فکر می کردم بیرون خبری نباشه ولی دور تا دور باغ نگهبان وایساده بود..
خب معلومه..ادم خلافکار و دم کلفتی مثل شایان بایدم این همه محافظ دور خودش جمع کنه..
باید یه جوری سر صحبت و باهاش باز می کردم..ولی یهویی هم نمی شد..
از زور اضطراب انگشتام و تو هم فشار می دادم..نگام به رو به رو بود و عمیقا تو فکر بودم که صدای ارسلان منو به خودم اورد..
--میشه بدونم چی باعث شده اینطورعمیق بری تو فکر؟..
-مهم نیست..
-- دلیل این همه سردی رو نمی فهمم..
تو دلم گفتم خب لابد حق داری نفهمی..تو چه می دونی عموی گرگ صفتت چه به روز من و خانواده م اورده؟!..اینی که جلوت وایساده یه زخم خورده ست..
--دلارام..
با حرص نگاش کردم..خندید..
-- خیلی خب دخترفقط صدات زدم..
اخمام و جمع کردم..
ایستاد..رو به روش وایسادم..یه کم نگاش کردم ولی از بس هیزبازی در اورد که پشیمون شدم و سرم و انداختم پایین..
این دیگه کیه؟..2 ثانیه نمیشه تو صورتش نگاه کرد..
--به حرفام فکر کردی؟..
-کدوم حرف؟!..
--می دونم که یادت نرفته..من و تو..بدون شایان..
بهتر از این نمی شد..خودش داشت زمینه رو برام جور می کرد..
- یعنی به همین سادگی می خوای عموت و دور بزنی؟..
پوزخند زد..صورتشو به راست برگردوند و اطرافش و نگاه کرد..
-- همچین ساده هم نیست..ولی خب..
نگاهش رو به من دوخت و جمله ش و ادامه داد: ارزشش و داره..
-- به چه قیمتی؟..
یه قدم بهم نزدیک شد..
--به قیمت به دست اوردن تو..
اب دهنم و قورت دادم..کمی دور و بَرَمو نگاه کردم و سرمو انداختم پایین..
-- دلیل از این محکم تر؟..
- از کجا باور کنم؟..
--باور می کنی..خیلی زود..
- شایان به درک..برام مهم نیست می خوای چکار کنی..ولی من..
-- تو با من می مونی..خونه ی اخرش میشه همین..
پوزخند زدم..
- اگه بتونی به خونه ی اخر برسی..
-- منظورت چیه؟..
-دستتون به من بخوره خودمو می کشم..فک کردی همه چیز به همین آسونی ِ که ازش حرف می زنی؟..
با خشونت بازوم و تو چنگ گرفت..تکونم داد..وحشت زده نگاش کردم ولی جیکم در نیومد..
-- ببند دهنتو..من مثل شایان نیستم..درسته عموم ِ ..ولی اگه بابامم بود همین کار و می کردم..اون خیلی چیزا داره که متعلق به منه..ولی هیچ وقت ازشون حرفی نزدم..تو رو ازش می
گیرم در ازای هر چی که از من گرفته..
پس بگو..یارو با عموش خرده فرمایشاتی داره منو انداخته وسط حساباش و تسویه کنه..
- من جزء مال و اموال عموت نیستم که بخوای گرو کشی کنی..
-- کدوم گرو کشی؟..تو برای همیشه واسه من میشی..
خودمو کشیدم عقب..
- هه..صنار بده آش به همین خیال باش..
خندید..به صورتش دست کشید..
-- هر چی بیشتر خودتو بکشی عقب منم بیشتر کشیده میشم سمتت..اینو فراموش نکن..
حالا که پا داده بود نباید بیش از این پیشروی می کردم..واسه همین رو نفرتم سرپوش گذاشتم و سرم و انداختم پایین..
آرشام _ دلارام برو تو ویلا..
ارسلان _ عزیزم وقتی اینطور با شرم سرت و زیر میندازی نمی دونی تو دلم چه طوفانی به پا میشه..
آرشام تو گوشم فریاد زد: د ِ برو تو بهت میگم لعنتی..
ناخداگاه با همون فریادی که کشید برگشتم سمت ویلا ولی ارسلان دستمو گرفت و نگهم داشت..
مطمئن بودم آرشام داره ما رو می بینه..چه می دونم لابد زیردستاش بین این درختا هم دوربین کار گذاشتن..
شایدم از تو همون ساختمون داره اینور و نگاه می کنه..
من که از ترسم سرمو هم بلند نکردم..
- بذار برم تو..
-- کجا بری ؟..تازه اومدیم بیرون..
- نــ..نه دیگه بسه..اینجا خوب نیست..
نمی دونم جمله م رو پیش خودش چطور برداشت کرد که لبخندش پررنگ تر شد و نگاهش برق زد..
آرشام _ دلارام تا یه کار دست ِ تو و خودم ندادم و همه چیزو خراب نکردم برگرد تو ویلا..د ِ یـــالا..
صداش بدجور عصبانی بود..چرا همچین می کنه؟!..
دستم و با شتاب از تو دست ارسلان کشیدم بیرون..بدون اینکه نگاش کنم تند تند به طرف ویلا قدم برداشتم..
دیگه جلومو نگرفت..انگار می خواست همون جمله رو از زبونم بشنوه که شنید..
رفتم تو اتاقم ولی قبل از اینکه درو ببندم یکی از نگهبانا جلوم ظاهر شد و با خشونت درو بست و قفل کرد..
نشستم رو تخت..بین راه شنود و خاموش کرده بودم..
اینجا اگه حرف می زدم توسط دوربینی که تو اتاق بود متوجه می شدن چه خبره..
صدای ارشام بی نهایت عصبانی بود..جوری که شک نداشتم اگه جلومون بود ارسلان و زیر مشت و لگد له می کرد..چه به روز من میاورد بماند..
ولی تمام اینا نقشه ی خودش بوده..پس دیگه این همه داد و فریاد واسه چیه؟..
نکنه غیرتی شده؟..
اینکه ارسلان دستمو گرفت و اون حرفا رو بهم زد..
از ذوقی که تو دلم نشست بازتابش لبخندی شد که رو لبام جا گرفت..
حالا چکار کنم؟..کرم افتاده بود تو جونم که باهاش حرف بزنم..
نمی دونستم نزدیکش کسای دیگه ای هم هستن یا نه ولی اینجور مواقع که عصبانی می شد وقتی پیشش بودم با حرفام اذیتش می کردم..
الانم دلم می خواست..
وای خدا شدید دلم می خواد باهاش حرف بزنم..
باید یه چیزی رو بهونه می کردم..
مثلا
حموم..
اره اینجوری می تونم بیشتر طولش بدم..
یه کم تو اتاق رژه رفتم..با یه تصمیم آنی به در اتاق ضربه زدم..کلید تو قفل چرخید..هیکل چهارشونه ی نگهبان تو درگاه ظاهر شد..
--چی می خوای؟..
با اخم جوابشو دادم: باید برم بیرون..
--کجا؟..
- شما اینجا خدمتکار زن ندارین که من دم به دقیقه باید قیافه ی نحس شماها رو تحمل کنم؟..
یه کم با خشم نگام کرد بعدشم درو محکم بهم کوبید..زهرمار تو جونت مرتیکه ی چلغوزو نیگا کنا..شیطونه میگه.....
در باز شد..همون زنی که منو اورد تو این اتاق و بازرسیم کرد جلوم وایساد..
به حالت سوالی نگام کرد ..
- می خوام برم حموم..
یه نگاه سرسری به سرتا پام انداخت..
با سر به دراتاق اشاره کرد..
--راه بیافت..
انگار گروگان گرفتن..
ولی خداییش هم چهره ش و هم اخلاقش فوق العاده خشن بود..
************************
رفتم تو حموم و درو بستم ..واسه محکم کاری 2 تا قفل پشت سر هم ..
اولش خواستم حموم نکنم ولی بعدش گفتم اینا به یه مگس تو هوا وِز بزنه مشکوک میشن..اونوقت اینکار من که دیگه خیلی تابلو بازیه..
لباسامو دراوردم و وان رو پر از اب کردم..
سرویس حموم ِ اینجا کاملا با ویلای آرشام فرق داشت..یه وان بیضی شکل سفید و براق..کاشی ها و سرامیکای سفید با طرح های نقره ای پیچ در پیچ..قشنگ بود ولی بخوره تو سرشون هیچ کجا ویلای ارشام نمیشه..
قبل از اینکه دستام خیس بشه شنود و روشن کردم..
نشستم تو وان..وای چه گرمه..
کاملا حواسم بود گوشواره خیس نشه..شاید ضدآب باشه ولی احتیاط شرط عقل ِ ..
اب و باز گذاشتم تا صدام بیرون نره..
با لبخند اسمش و صدا زدم..
-آرشام..
تشر زد: تو داری چکار می کنی دلارام؟..چرا گذاشتی.............
جمله ش و ادامه نداد..
-من که کاری نکردم..همه ش از طرف ارسلان بود..............با شیطنت ادامه دادم:من که دارم طبق نقشه پیش میرم پس چی شد؟..
-- حرف من سر یه موضوعه دیگه ست..بحث و عوض نکن..
-چه موضوعی؟..
صداش حرصی شد..
--دلارام اذیت نکنا وگرنه..
-آرشام اذیتت نمی کنما.. وگرنه چی؟..
تموم مدت لبخند رو لبام بود و تن صدام غرق شیطنت..
انگار یکی پیشش بود که صدای پچ پچشو شنیدم..
-- تو برو بیرون...............کیوان اون نیشتو ببند وگرنه.............دلارام الان کجایی؟..
- با کی حرف می زدی؟!..
--ازت سوال کردم کجایی؟..
با همون لبخند ریلکس به بدنه ی وان تکیه دادم و گفتم: یه جـــای خـــوب..نمیشه بگم جای شما خالی..شرمنده..
فکر می کردم فقط خودش صدامو می شنوه..واسه همین راحت باهاش حرف می زدم..
--کجا؟!..
کش دار گفتم:اووووممممممم..تو یه حموم شیک و مجهـــز..تو یه وان خوشگل و........
--بــســه دلارام..
صداش به قدری بلند بود که تو جام پریدم..انگار که پیشمه..
-چرا خب؟..خودت گفتی بگو کجایی
منم گفتم..
-- اینجوری باید می گفتی؟..
باز شیطون شدم..
- مگه چجوری گفتم؟..
صدای نفسای نامنظمش به گوشم خورد..
-حالتون خوبه جناب مهندس؟..
-- دلارام مگه اینکه...........
خندیدم..
- مگه اینکه چی؟..دستت بهم نرسه؟..برسه چی میشه مثلا؟.......آخ..
تند گفت: چی شد؟!..
خندیدم:آخ آخ آهِت منو گرفت..
صداش نرم و گرفته تو گوشم پیچید..
-- دلارام نکن..
سکوت کردم..از اونطرف هم فقط سکوت بود که بهم می رسید..صدای نفس هاش چقدر برام ل*ذ*ت بخش بود..
-آرشام..تنهایی؟..
--چطور مگه؟..
با شَک پرسیدم: فقط خودت صدامو می شنوی دیگه مگه نه؟..
مکث کرد..
-- نه..یه گروه اینجا دارن امواج شنود و دریافت می کنن..درضمن ضبط هم میشه..
رنگم پرید..وای خدا..
صدام می لرزید..
-آرشام..تو رو جون من راست میگی؟..همه شنیدن؟..
بعد از یه سکوت کوتاه که جونم و به لبم رسوند صداشو شنیدم..
--نه..صدا رو فقط خودم دریافت می کنم..یعنی درحال حاضر..مکالمات تو و شایان رو بچه ها بهش رسیدگی می کنن..
یه نفس راحت کشیدم..
-پووووف..خواستی تلافی کنی اره؟..
-- تو فکر کن اره..
- دیگه فکر کردن نمی خواد..قلبم وایساد..
هیچی نگفت..فقط صدای نفسای بلندش و می شنیدم..
- خب دیگه من باید برم..ممکنه شک کنن..
--باشه..بیشتر مراقب باش..
خندیدم..
-نترس حواسم هست..فقط..
-- فقط چی؟..
- فقط خدا کنه تا فردا بتونم ارسلان و.......مکث کردم و ادامه دادم: وگرنه شایان..
--هیسسسسس..می دونم..نگران نباش..کار به اونجاها کشیده نمیشه..منم امروز دست به کار میشم..
-باشه..تو هم مواظب خودت باش..واقعا نگرانم..
--دیگه واسه چی؟..
اروم گفتم: واسه چی نه..واسه کی....نگرانم واسه جفتمون..خدا کنه بتونم از پسش بر بیام..
سکوت کرد..تا چند لحظه..
-آرشام..آرشام صدامو می شنوی؟..
--آره شنیدم..نگران چیزی نباش..فقط اگه.......تو چنین مواقعی یاد اون سایه بیافتی شاید تونستی آروم بشی..اون شب و فراموش نکن..
منظورش و کاملا فهمیدم..اون شب تو کیش بود..وقتی منو برد تو باغ و توی اون تاریکی ..
تقه ی محکمی به در خورد..سریع اب و بستم..
صدای همون زن و شنیدم..
-- بسه دیگه بیا بیرون..
-خیلی خب اومدم..
آب و باز کردم..
- من باید برم..
--برو..فقط تموم مکالمات و وصل کن..چه با شایان و چه با ارسلان..
-باشه حتما..
*************************
«آرشام»
هدفون رو، از روی گوشم برداشتم..
این قسمت از مکالمات رو از روی مانیتور حذف کردم..
در باز شد..
کیوان بود..لبخند بخصوصی رو لباش خودنمایی می کرد..
--تموم شد؟..
-می بینی که..
کنارم ایستاد..دست به سینه با لبخند به من که در حال حذف مکالمات بودم نگاه می کرد..
-- دختر شیطونیه..خدا به دادت برسه..
- دلارام تنها دختری ِ که نتونستم نرمش کنم..همیشه از من یه قدم جلوتر بود..
--از چه
نظر؟..
-شیطنت، حاضرجوابی..یه جورایی بی پرواست ولی..نگاهش برخلاف حرکاتش ارومه..
-- پس..
-آره..تموم فکر و خیال من از همین چشما شروع شد..نه به زیباییش توجه داشتم و نه به هر چیز دیگه..در وهله ی اول بی پروا بودنش و بعد هم نگاهش.. که درست مثل اسمش می مونه..
به میز تکیه داد..دست به سینه سرش رو تکان داد..
-- و برای مردی مثل تو همین کافیه تا دل ببنده..یادته همیشه می گفتم آرشام تو باید بگردی دنبال کسی که اول بتونه به زندگیت ارامش ببخشه..ولی تو درهمه حال غرور بیش از اندازه ت رو تحسین کردی و گفتی آرشام هیچ وقت تغییر نمی کنه..
با اخم نگاهش کردم..
- هنوزم حرفم همون که هست..غرور من هیچ وقت از بین نمیره..
-- غرور و عشق با هم؟!..به نظرت شدنیه؟..
-میشه انقدر از واژه ی عشق استفاده نکنی؟..کلافه م می کنه..
کمرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و سرمو به عقب فرستادم..به صورتم دست کشیدم و نفسمو عمیق بیرون دادم..
-- تو عاشقی منتهی داری فرار می کنی..هم قبولش داری و هم نه..مشت ِ دل ِ ناآرومت پیش خودت باز شده..ولی ببین کی بهت گفتم..تو بالاخره قبولش می کنی..یه روز به این حرفم می رسی..مطمئن باش..
- دیگه بس کن کیوان..
-- باشه..هنوزم مغروری..حتی ذره ای ازش کم نکردی..وقتی خواستی با دلارام تنها باشی ..و من و بچه ها رو از اتاق بیرون کردی فهمیدم باهاش راحتی ..ولی به حدی مغروری که نمی خوای بچه ها نرمش تو رو ببینن..
خیلی راحت می تونستی صدا رو از اسپیکر قطع کنی ولی همه ی ما رو فرستادی بیرون از اتاق..
نمیگم عشق..خیلی خب..ولی به علاقه ت توجه کن..کاری نکن یه روز از دستش بدی و یه عمر پشیمونی برات باقی بذاره..راهی رو که من رفتم تو نرو..اخرش میشی یه مجنون ِ حسرت به دل..درست مثل همین ادمی که جلوت وایساده..
از روی صندلی بلند شدم..
- من هیچ وقت مجنون نمیشم..
زدم رو شونه ش و با پوزخند ادامه دادم: راهی که تو رفتی رو من خیلی وقته تجربه کردم..ولی مسیرامون با هم فرق می کنه.. تو با پای دلت رفتی و من با پای خودم..
--حالا کجا میری؟..
- باید برم خونه..بعدشم شرکت..اگه بخوام تموم مدت اینجا بمونم شایان و دور و بریاش از نبودم شک می کنن..
وقتی ارسلان و کشیدیم وسط من وارد عمل میشم..یادت نره تلفنی آمار لحظه به لحظه رو بهم میدی..آخر شب باز سر می زنم..
--باشه..خبری شد بهت میگم..
**********************
منشی _ قربان یه خانمی اومدن میگن با شما کار دارن..
-فعلا سرم شلوغه بگو منتظر باشه..
--بله،چشم..
داشتم به پرونده های شرکت رسیدگی می کردم..تو این مدت که نبودم همه ی کارها بی نقص انجام شده بود..
گرچه وقتی هم که کیش بودم بر همه ی این امور نظارت داشتم..به هر کسی اعتماد نداشتم ولی کسایی رو که بهم امتحان
پس داده بودند رو می شناختم..
پرونده رو بستم..به پشتی صندلی تکیه دادم..دستامو روی دسته ش گذاشتم و انگشتامو در هم گره زدم..
توی همین حالت به دلارام فکر می کردم..به کسی که این روزا ذهنمو درگیر خودش کرده بود..
حرفای کیوان..
سالهاست می شناسمش..یه همکار صمیمی ..کسی که برام شناخته شده بود..فرد مطمئن و کاملا زیرک..
ولی بر عکس من اون احساسات رو تو کارش دخیل کرد..برای همین هم شکست خورد..دختری که ناخواسته وارد زندگی کیوان شد..ولی نتونست باور کنه که کیوان چطور ادمیه..
تا اینکه یک شب غرق در خون در حالی که رگشو زده بود تو خونه پیداش می کنن..
کیوان به وضوح از بین رفت..تا اون موقع یه ادم احساساتی بود ولی با این اتفاق ..اون هم اینطور ناگهانی تبدیل به یه ادم سرسخت شد..
کسی که تو کارش جدی بود و تا پای عمل می ایستاد..خودشو غرق کرد..غرق در کار و افکار و ذهنیت های پوسیده که تمام اونها متعلق به گذشته بودند..
هیچ وقت نتونستم درکش کنم..همیشه اون رو به باد تمسخر می گرفتم چون درکی از عشق نداشتم..من جایی به دنیا اومدم که مردمانش عشق رو با خیانت همسان می دونستند..
به ادم عاشق ناسزا می گفتند ..
دروغ رو سرلوحه ی خودشون قرار داده بودند و از شیطان فرمان می گرفتند..
من از احساس چیزی نمی دونم..
من با لبخند بیگانه م..
به من یاد دادن سخت باشم..
ولی نبودم..
تا وقتی که 20 سالم شد یه جوون شاد وسرزنده بودم..
من بین اون همه ادم مغرور و متکبر شاد زندگی کردم..
خواستم که همه چیز رو تغییر بدم ولی..خودم تغییر کردم..
تقدیر با من بازی خوبی رو شروع نکرد..باهام کاری کرد که از زندگی گذشته م دست بکشم..بشم یه آرشام دیگه..آرشامی که متولد شد زمین تا اسمون با آرشام سابق فرق می کرد..
اونا هم منو مثل خودشون گناهکار کردن..نتونستن لحظه ای آرامش رو به من ببینن..
من همه چیزم رو از دست دادم..
همه چیز..
دکمه ی تماس با منشی رو فشار دادم..
- به اون خانم بگو بیاد داخل..
--چشم قربان..
چند لحظه طول کشید که در اتاق به ارومی باز شد..
با کمی تعجب به دلربا که تو درگاه اتاق ایستاده بود نگاه کردم..اومد تو و با لبخندی افسونگر درو بست..
--سلام ..از دیدنم شوکه شدی؟..
- چرا اومدی شرکت؟..
--می تونم بشینم؟..
کمی تعمل کردم..باید می فهمیدم چی می خواد..با سر اشاره کردم....نشست..
-- راستش اومدم باهات حرف بزنم..
- حرفامون و همون شب تو کیش زدیم..
-- تو حرفاتو زدی نه من..
- چرا حالا اومدی؟..
-- سرم شلوغ بود..بابام تصادف کرده..
-چطور؟!..
-- برگشتیم این اتفاق افتاد..تو کیش هم می خواستم بیام پیشت ولی دوست مامی رو اونجا دیدیم و اونا هم دعوتمون کردن..مامی هم اصرار کرد که بمونیم..بابام هنوز
بیمارستانه..
- حالش چطوره؟..
--خوبه..چیز مهمی نبود..فقط پا و سرش شکسته..نمی تونستم تنهاش بذارم..مامی هم حالش خوش نبود..ولی دیگه امروز دلمو به دریا زدم و اومدم پیشت..
دستام و روی میز گذاشتم و انگشتامو در هم فشردم..
-چی می خوای بگی؟..
-- همه ی حرفای نگفته..حرفایی که تو دلمه و تو نمی خوای بشنوی..
- پس از اینجا برو..
-- نه آرشام..نیومدم که برم..اومدم بمونم..
- تو دختر مغروری هستی..هیچ وقت ندیدم بخوای خودتو به پسری نزدیک کنی و یا حتی جلوش التماس کنی..پس....
-- تو برای من هر پسری نیستی آرشام..تو برای من فرق می کنی..تو یه ادم متفاوتی..کمتر کسی رو با اخلاق و خصوصیات تو دیدم..برام جذابی..نمی تونم فراموشت کنم..
- اما مجبوری که اینکارو بکنی..من اهل این برنامه ها نیستم..
--می دونم..چیز زیادی هم ازت نمی خوام..چون می شناسمت اینو میگم..
- چرا این همه اصرار داری؟..
-- چون دوستت دارم..اگه عاشقت نبودم هرگز قدم جلو نمی ذاشتم..
- ولی من هیچ حسی بهت ندارم..اینو قبلا بهت گفتم..
-- گفتم که می دونم..ولی تمومش پای خودمه..درضمن می دونی که..
-چی رو می دونم؟!..
با لبخند نگام کرد..
--دقیقا 4 روز دیگه تولدته..تصمیم دارم یه مهمونی بزرگ ترتیب بدم..خواستم بهت نگم تا وقتش برسه ولی می شناسمت و می دونم اگه حرفی بزنی سرش وایمیستی خواستم از قبل در جریان باشی..
با اخم غلیظی زل زدم تو چشمای عسلیش که با شیفتگی هر چه تمام تر من رو نگاه می کرد..
- هیچ می فهمی چی داری میگی؟..بهت گفتم نه..اونوقت تو به خاطر من مهمونی ترتیب دادی؟..دلربا همه چی تموم شده..حتی همون رابطه ی دوستی ساده ..
اشک تو چشماش حلقه بست..از روی صندلی بلند شد وجلوی میز ایستاد..
با اخم و عصبانیت گفت: ساده نبوده و نیست..چرا نمی خوای بفهمی آرشام که من دوستت دارم؟..تو تمومش کردی ولی من نه..اون شب حرفات و زدی ولی نذاشتی منم حرفای دلمو بهت بزنم..سریع رفتی..آرشام.. پای *** ِ دیگه ای در میونه؟..
از جا بلند شدم و دستام و روی میز گذاشتم..
کمی به جلو خم شدم و داد زدم: به تو مربوط نیست..حق نداری از من سوال بپرسی..
بغض داشت..به ارومی گفت:پس پای یکی وسطه..کی؟..نکنه اون دختر ِ که تو کیش باهات بود؟..اسمش دلارام بود درسته؟..
صدامو کمی پایین اوردم..یه قطره اشک رو صورتش نشست..
-- من قلبی ندارم که بدمش به کسی..پس این بحث و همینجا تموم کن..
- مگه میشه؟..تو هم یه ادمی..مثل همه ی این مردمی که اطرافت دارن زندگی می کنن حق حیات داری..تا وقتی نفس می کشی می تونی عاشق بشی..
-- نمیشم چون بلد نیستم..من از عشق وعاشقی بیزارم..دلربا برو بیرون از اتاق..اعصابمو بیشتر از این نریز بهم ..
- باشه میرم..ولی بهم قول بده که میای مهمونی ..قول
بده تا برم..
عجب گیری کردم..کلافه تو موهام دست کشیدم و سرمو چرخوندم..نفس عمیق کشیدم و نگاهش کردم..منتظر به من چشم دوخته بود..
- چرا اصرار می کنی؟..
-- چون برام مهمی..من که دشمنی باهات ندارم اینطور باهام رفتار می کنی..بعد از 5 سال برگشتم و می خوام تلافی کنم..میای؟..
- تو درخواستت اینه که من به این مهمونی بیام و من به خاطرش یه شرط میذارم..
-- چه شرطی؟!..
-اینکه بعد از مهمونی منو برای همیشه فراموش کنی..دیگه نمی خوام به من فکر کنی و یا به دیدنم بیای..قول میدی؟..
سکوت کرد..چونه ش از بغض لرزید..
-نمی تونم..من....
--هیسسس..فقط قول بده..در اینصورت میام..
گوشه ی لبشو به دندون گرفت و سرشو زیر انداخت..قطره ی اشکش رو با سر انگشت پاک کرد..
با صدای بم و گرفته ای گفت: باشه..فقط تو بیا بعدش من برای همیشه از زندگیت میرم بیرون..
- نه..........سرشو بلند کرد..انگشت اشاره م رو جلوش گرفتم و ادامه دادم: تو هیچ وقت تو زندگی من نبودی دلربا..من تو رو به چشم یه دوست نگاه می کردم نه معشوق..فقط ای کاش از اول بهم می گفتی تا همون موقع می کشیدم کنار..مقصر این اتفاقات خودتی ..
چند لحظه تو چشمام نگاه کرد..مخمور و اشک آلود..
- آرشام خیلی سخته..معامله ی بدیه..به خدا عین این می مونه که بگی قلبت و با دستای خودت از تو سینه ت در بیار و بنداز دور..
همچین دردی رو دارم حس می کنم..آرشام من که بعد از این مهمونی میرم رد کارم ولی امیدوارم یه روز تو هم این حس رو تجربه کنی..
تو میگی قلبی تو سینه ت نیست ولی یه روز می فهمی که تو سینه ت قلب داشتی ولی خودت از وجودش بی خبر بودی..و زمانی حسش می کنی که صدای تپش های بلند و نامنظمش رو بشنوی..
اونوقته که می فهمی به درد من دچار شدی..درد عشقی که نافرجامه..فقط خدا کنه طرفت اونقدر بخوادت که دست رد به سینه ت نزنه..
ولی امیدوارم واسه یه بارم که شده طعمشو بچشی و بفهمی من چی دارم میگم..............قطرات اشک صورتش و خیس کرده بود که زمزمه کرد:خداحافظ..اخر هفته یادت نره..منتظرتم..
و به سرعت باد از اتاق خارج شد..
بعد از رفتنش لحظه ای به حرفاش فکر کردم..
تپش های بلند و نامنظم..
برای اولین بار این تجربه رو در خودم دیده بودم اون هم زمانی که با دلارام حرف می زدم..
حرفای دلربا چه معنی می تونست داشته باشه؟..
و یا گفته های کیوان مبنی بر عاشق شدن..
عشق..
عشق..
اصلا نمی تونم درکش کنم..چرا از وقتی فهمیدم این حس داره در من پیشروی می کنه دائم خودمو کنار می کشم؟..
چرا نمی خوام قبولش کنم؟..با اینکه هست و وجودشو حس می کنم ولی هر بار ردش کردم..
می خوام خوددار باشم و هستم اما..در مقابل صورت خیس از اشک هر دختری مقاومم ولی اون..قطره ای رو به دریایی می
بینم..
تا حالا نخواستم پناه کسی باشم و یا دختری رو کنار خودم نگه دارم..
ولی اون دختر..یه جور دیگه بهش نگاهش می کردم..وقتی میگه تنهام می خوام بگم که تنها نیستی..ولی غرور این اجازه رو بهم نمیده..اما حرکاتم از غرورم فرمان نمی گیرن..پس............
نفسم و محکم بیرون دادم و خودم و روصندلی پرت کردم..نمی تونم به افکار درهمم نظم بدم..سرم به خاطر حجم این همه سوال داره منفجر میشه..
به ساعتم نگاه کردم..می دونستم الان سرش خلوت ِ و مزاحمی کنارش نیست..با فکری که به سرم زده بود می تونستم نقشه م رو بهتر از قبل پیش ببرم..
تلفن رو برداشتم و شماره ش رو گرفتم..بعد از 3 بوق صدای نحسش تو گوشی پیچید..
شایان_ الو..
-می خواستم باهات حرف بزنم..وقت که داری؟..
-- این همه سال گذشته و تو هنوز یاد نگرفتی قبل از هر حرفی باید سلام کنی پسر؟..
- چه فایده؟..گیرم سلام و بعد هم احوال پرسی..اینا به کار ِ من نمیاد..
--خیلی خب اگه نمی شناختمت یه چیزی ولی تو آرشامی....خب بگو ببینم واسه چی زنگ زدی؟..ارسلان می گفت اون شب سر اوردن دلارام بدجور گرد و خاک راه انداخته بودی..
- می بینم که عین بچه ها اومده پیش بزرگترش چقولی کرده..چرا خودت نیومدی دنبالش؟..تو می دونستی من از ارسلان دل خوشی ندارم..
-- پس واسه همین افتاده بودین به جون هم آره؟.........
قهقهه ی مستانه ش گوشم رو پر کرد..دستمو روی میز مشت کردم..
شایان_ به هر حال الان دیگه همه چیز تموم شده..سالها گذشته..پس کی می خواین این بچه بازی رو تموم کنید؟..
- دشمنی من و ارسلان بچه بازی نیست..درضمن برای این بهت زنگ نزدم..
--می خوای بدونی حال دلارام چطوره؟..
- برام مهم نیست..اونم مثل بقیه..
--چطور؟!..
- کار من که باهاش تموم شده بود امیدوارم واسه تو هم یه سودی داشته باشه..
-- مطمئن باش که وجود دلارام برای من سرشار از سود و منفعته..یعنی تو هیچ حسی بهش نداشتی درسته؟..
- چه حسی؟!..تو که باید منو بهتر بشناسی..من قلبی ندارم که کسی رو بهش راه بدم..هیچ دختری نیست که من ازش خوشم بیاد..
-- دیدم دخترایی رو که فوق العاده زیبا هستن و تو نزدیکشون نمیشی..ولی دلارام علاوه بر زیبایی یه چیز ِ خاصی تو وجودش داره که هر مردی رو می کشه سمت خودش..از اینکه لونده ولی حرکاتش غیرارادیه خوشم میاد..............و صدای خنده ی بلندش که منو تا سرحد مرگ عصبانی می کرد..
دست مشت شده م رو باز کردم..کاغذ روی میزم رو برداشتم و با حرص تو دستم مچاله کردم..
اگر جلو دستم بود اونوقت می دونستم جای این کاغذ چطور باید گردن اون کثافت رو خرد کنم..
- اخر هفته دلربا مهمونی گرفته..خبرشو داری؟..
-- نه چطور مگه؟!..
- گفتم شاید به تو هم خبر داده باشه..
-- هنوز که چیزی نگفته
منتهی اگر هم دعوت کرد ممکنه رد کنم..
- اون دیگه دست خودته.. ولی من حتما شرکت می کنم..
--جدا؟..فکر می کردم از دلربا متنفری؟..
- متنفر نیستم..بخوای بدونی من از همه ی دخترا فاصله می گیرم..
-- پس دلیل تماست چیه؟..
- اینکه تو این مهمونی می خوام ترتیب یه معامله ی بزرگ رو بدم..هستی؟..
-- چه معامله ای؟..
صدای کنجکاوش رو که شنیدن پوزخند زدم..
-قاچاق مواد..تمومش هروئین ِ ..
--تو که تو این خط ها نبودی..پس چی شد؟..
- معامله از طرف من نیست..یه نفر که تو اکثر شاخه ها بهم کمک کرده الان کارش گیر ِ ..ازم کمک خواسته تا براش مشتری جور کنم..محموله ش بزرگه..دنبال یه واسطه ست و یه طرف معامله که ابشون کنه..
--پس باید از اون دُم کلفتای حرفه ای باشه..
- آره کارشو خوب بلده..من تو رو پیشنهاد کردم..می گفت تعریفت و زیاد شنیده..
-- خب خب داره جالب میشه..تعریف کن..
- خواستم پشت تلفن آمار ندم ولی ....
-- نه نه همین الان اگه می تونی پاشو بیا اینجا..حرف معماله های بزرگ که میشه نمی تونم ازش به راحتی بگذرم..درضمن اینجوری شاید باز برگشتی پیش خودم..
لبخند کجی رو لبام جا گرفت که در همون حال گفتم: بسیار خب..تا 1 ساعت دیگه اونجام..فعلا..
--منتظرم..
تماس و قطع کردم..
درست همونطور که می خواستم پیش رفت..قرار بود من یه مهمونی به همین منظور ترتیب بدم منتهی به خاطر مهمونی ِ دلربا این قسمت از نقشه م برگشت..
بنابراین می تونستم از این فرصت استفاده کنم..معامله ی سنگینی بود..
**************************
«دلارام»
در حالی که از زور بی حوصلگی با سر انگشتم روتختی رو لمس می کردم و عمیق تو فکر بودم در اتاق توسط ارسلان باز شد..
سرمو بلند کردم و نگام که بهش افتاد صاف سرجام نشستم..
لبخند به لب وارد شد و درو بست..
--انگار حوصله ت سر رفته..
و با سر به دوربینی که گوشه ی سقف نصب بود اشاره کرد..پس منو دیده..
سرمو تکون دادم و با اخم نگاهمو ازش گرفتم..به بهونه ی اینکه می خوام به موهام دست بکشم دستمو بردم زیر موهام و کاملا نامحسوس شنود و روشن کردم..
نشست رو تخت..درست رو به روم..
-- نمی دونم می دونی یا نه ولی من ادم عجولیم..تا اون چیزی که می خوامو به دست نیارم اروم نمیشم..راجع به پیشنهادم فکر کردی؟..
مکث کردم..دیگه طاقت نداشتم..باید تمومش کنم..حتم داشتم فرداشب شایان میاد سروقتم..طبق گفته های خودش و توی این موقعیت انجام هرکاری رو ریسک می دونستم..
- پیشنهادت چی بود؟!..
کمی نگام کرد..خواستم سرمو بندازم پایین ولی اینکار و نکردم..
دیگه دستش پیشم رو شده بود که چطور ادمیه..طبق سفارشات آرشام نقطه ضعفاشون رو می دونستم..
شایان عاشق معاملات بزرگ بود..
و ارسلان به دخترایی که دست نیافتنی باشن و براش
به قول معروف طاقچه بالا بذارن یه جور دیگه عکس العمل نشون می داد ..
البته رو این مسئله آرشام تاکید داشت تا می تونم ازش دور بمونم ولی خودم می خواستم هرچه زودتر این بازی تموم بشه ..که واقعا دیگه صبر و حوصله م نمی کشید..
-- خیلی زود فراموش کردی..اینکه با من باشی و من هم کاری کنم تا شایان بی خیالت بشه..
- فکر نکنم بتونی..شایان زرنگ تر از این حرفاست..
صورتشو اورد جلو و با لحن مرموزی گفت: هیچ *** رگ خواب شایان رو بهتر از من نمی شناسه.. اینجور مواقع وقتی پای یه دختر بیاد وسط دست و دلش می لرزه ولی زود دلشو می زنه..من کاری می کنم قبل از اینکه به خواسته ش برسه ازت دست بکشه..خیلی راحت..
- چطوری؟!..
خواست به صورتم دست بکشه که سرمو کشیدم عقب..دستش رو هوا موند..اروم اوردش پایین و گفت: اونش با من..حالا چی میگی؟..
-یعنی تو می خوای منو از دست شایان نجات بدی و..
-- و برای همیشه پیش من بمونی..
- و رو چه حسابی فک کردی من قبول می کنم؟..یعنی تو از شایان بهتری؟..
-- نه..من ازاونم صدپله بدترم..ولی شایان دیگه ته خطه..نمی تونه ادامه بده..چیزی نمونده که این تشکیلات بیافته دست من..من با شایان فرق می کنم..چشمم دنبال هر کسی نیست..طرفدارعیش و نوش هستم ولی در کنارش همیشه به دنبال کسی گشتم که متعلق به خودم باشه..دست نیافتنی وخاص..و تو همون کسی هستی که من دنبالشم..دختری که نمیشه به راحتی به دستش اورد ..به زور می تونم تو دو دقیقه به دستت بیارم ولی اینو نمی خوام..اینکه خودت بیای پیشم برام یه جذابیت دیگه ای داره..
سکوت کردم..چند لحظه طولش دادم..منتظر جوابم بود..از قصد و نیتش باخبر شدم..ارسلان یکی پست تر و رذل تر از شایان بود..
سرمو زیر انداخته بودم که درهمون حال زمزمه کردم: ظاهرا راه دیگه ای ندارم..
-- 2 راه جلوت هست.. یکیش می رسه به شایان و.. راه بعدی مستقیم میاد پیش خودم..
- از شایان متنفرم..ارزومه یه روز مرگش و به چشم ببینم..
-- از من چطور؟..
به دروغ و با لحنی اروم گفتم: تو؟..تو مگه باهام چکار کردی که بخوام ازت نفرت داشته باشم؟..
و بی مقدمه جوابمو داد: از عشقت دورت کردم..
- کدوم عشق؟!..
--معلومه..آرشام..
پوزخند زدم..سعی کردم خودمو عصبی نشون بدم..
- آرشام عشق من نیست..هیچ وقت هم نمی تونه باشه..اونم یکیه لنگه ی شایان بلکن بدتر..فقط تا تونست ازم سواستفاده کرد..چه وقتی منو از چنگ منصوری کشید بیرون و شدم کلفتش و چه وقتی که وادارم کرد بیام کیش و نقش معشوقه ش و بازی کنم..حالا هم که با دلرباست..
--خودش بهت گفته با دلرباست؟..
- نه..ولی تو کیش که با هم بودن..از مابقیش خبر ندارم که چکار کردن ولی دلربا پیش خودم گفت که عاشق آرشام ِ ..اونم که رفتارش باهاش نرم
بود..به من که می رسید اخماشو می کشید تو هم..ولی جلو اون دخترهیچ کاری نمی کرد..
تموم مدت مشکوکانه بهم چشم دوخته بود..انگار هنوز شک داشت..
--شک دارم ارشام عاشقت باشه..چون می شناسمش می دونم چطور ادمیه..ولی تو..نگاهت بهش اون شب که می اوردمت یه جورایی بود..دروغ که نمیگی؟..
اخمامو بیشتر کشیدم تو هم..بهش توپیدم : چه دروغی؟..دارم بهت میگم دوستش ندارم..مگه مغز خر خوردم عاشق آرشام بشم؟..ادم قحطه؟..شاید جذاب باشه ولی اخلاق نداره..ازش چی دیدم که بخوام عاشقش بشم؟..اون شب ترسیده بودم..خواستم کمکم کنه..وگرنه خودش می دونه که چقدر ازش بیزارم..فقط تا تونست ازم سواستفاده کرد..
به قدری محکم و جدی حرفامو تحویلش دادم که بهت زده تو جاش مونده بود..
خودمم داشت باورم می شد..خدایا منو ببخش.. کی میگه من عاشق آرشام نیستم؟..جونمم براش میدم..اصلا عاشقه همین اخلاقش شدم..وگرنه من کی نرمش از جانبش دیدم که بخوام بگم شیفته ی مهربونی نگاه و کلامش شدم؟..
جذبه ای که آرشام تو وجودش داشت رو تا به حال درون هیچ مردی به چشم ندیده بودم..محکم بودنش..اینکه تو کارش جدی بود و به حرف هیچ *** جز خودش بها نمی داد..واقعا مرد خاصی بود..
-- نمی دونم..ولی خب حرفات منو به شک انداخت..در هر صورت مهم اینه که تو الان اینجایی..رو به روی من..مهم نیست که عاشق آرشام باشی یا هر *** دیگه..تنها چیزی که الان اهمیت داره تویی و اینکه درخواستمو قبول کنی..این اخرین شانس ِ تو ِ..پس ازش استفاده کن..
خواستم تردید رو تو چشمام ببینه واسه همین گفتم: می خوام قبول کنم..اما..
--اینکه پیش من باشی با اونی که فقط برای یک شب طعم آغوش شایان رو مثل خیلی های دیگه تجربه کنی کلی فرق بینشونه..من همه چیزو تضمین می کنم..بهت این اطمینان رو میدم که زندگیت با این تصمیم کاملا زیر و رو میشه..
- باشه..قبول می کنم..فقط چون راه دیگه ای برام نمونده..
لبخند زد..
-- نگران نباش..وقت داری ..و می دونم یه روز این رابطه به یه علاقه ی دو طرفه تبدیل میشه..از طرف من مطمئن باش..بدون اگه عاشقت نبودم هیچ وقت این همه اصرار نمی کردم..
تو دلم پوزخند زدم ولی رو لبام هیچ نقشی نیافتاد..فقط نگاهش کردم و سرمو به نرمی تکون دادم..
لباشو اورد جلو که گونه م رو ببوسه ..ناخداگاه سرمو کج کردم و نذاشتم..اخم کرد..انگار توقع این عکس العمل رو ازجانب من نداشت..
واسه اینکه یه جورایی ماست مالیش کرده باشم گفتم: اول شر شایان و کم کن بعد هرکار خواستی بکن..تو باهام معامله کردی یادت که نرفته؟..
انگار قانع شد که اخماش اروم ازهم باز شد..
-- اینم حرفیه....
- فک کنم فرداشب شایان بیاد سروقتم..خودش گفت 2 شب دیگه پس فرداشب میاد..باید یه
کاریش کنی..
-- بهم گفته..نگران نباش کنترل همه چیز دست منه..فرداشب پاش به اتاقت هم نمی رسه..
- می خوای چکار کنی؟..
-- شایان وقتی بد مست کنه کاملا گیج میشه..اون شب میشه یکی از همین دخترا رو که از نظر اندام و ظاهر شبیه به تو هست رو با کمی گریم بفرستیم تو اتاق..
-ولی اگه فهمید چی؟!..
-- ممکنه..اونوقت یه فکری واسه ش می کنیم..
- تا حالا شده اینجوری سرشو شیره بمالی؟..
خندید..
-- نه ولی وقتی حسابی مستش کردم دیدم چجوری میشه..
- ولی شاید اینبار فرق کنه..
--شاید..درضمن دیگه نگهبان پشت در نیست..می تونی بیای بیرون..با شایان حرف زدم..
با لبخند نگاش کردم..
- واقعا؟!..یعنی دیگه نگهبان نمیذارین یا در اتاق و قفل نمی کنین؟!..
-- انگار خیلی بهت بد گذشته..گفتم که می تونی بیای بیرون..ولی اینو دارم جدی میگم که اگه پاتو بخوای کج بذاری یا فکر فرار به سرت بزنه اونوقت خودم همون کاری رو باهات می کنم که تو سر شایان خیلی وقته می گذره..شک نکن..
سر تکون دادم و هیچی نگفتم..
خواست از اتاق بره بیرون که تند صداش زدم..برگشت و نگام کرد..
- دوربین..الان هر چی گفتیم رو که شایان دیده و شنیده..پس..
-- یعنی تو فکر کردی من انقدر احمقم که راحت با وجود دوربین بیام تو اتاقت و باهات حرف بزنم؟..نترس دوربین این اتاق و از سیستم اصلیش خاموش کردم..گفتم که اینجا همه چیز تحت کنترل خودمه..
- یعنی شایان نفهمیده که خاموشش کردی؟..
مکث کرد..یه جور خاصی نگام کرد و گفت:وقتشو نداره که بخواد سرکشی کنه..چون در حال حاضر با رئیس سابقت جلسه تشکیل داده..
اولش نفهمیدم منظورش چیه..ولی کمی که فکر کردم متعجب رو بهش گفتم: آرشام اینجاست؟؟!!..
سر تکون داد..کم مونده بود قلبم وایسته..
خداروشکر ارسلان از اتاق رفت بیرون وگرنه لبخندی رو که نرمک نرمک داشت رو لبام می نشست رو می دید و اونوقت دستم پیشش رو می شد..دستمو پشت گوشواره کشیدم و شنود و خاموش کردم..
وای خدا آرشام اینجاست..حالا که می تونستم برم بیرون پس یعنی می تونم برم ببینمش؟!..
ولی نمی دونم تو کدوم اتاقه..بی خیال یه جوری پیداش می کنم..
باید از این موقعیت استفاده کنم..
************************
«آرشام»
شایان_ خب تعریف کن..طرف کیه؟..از آشناهاست؟..
-می شناسیش..من با غریبه ها طرف نمیشم..
--اسمش چیه؟..
-شاهین خان..
چشماش رو باریک کرد و سر انگشت اشاره ش رو به پیشانی کشید..
داشت فکر می کرد..مطمئن بودم شاهین خان رو می شناسه..
سرش رو بلند کرد..لبخند بزرگی رو لبانش نقش بست..
-- حالا فهمیدم منظورت کیه..یکی دو بار باهاش رو به رو شدم..اسم و رسمی هم واسه خودش داره..شنیدم خیلی تو کارش محتاطه..
-حالا چی میگی؟..حاضری باهاش همکاری کنی؟..
-- این وسط چی قراره
به تو برسه؟..
با همون لبخند کج به پشتی مبل تکیه دادم..
-نمیشه گفت هیچی..به هر حال منم باید به فکر منافعه خودم باشم..
نگاهش رنگ خاصی به خود گرفت..سر تکان داد و در همون حال گفت: حدس می زدم ..گفتم آرشام ادمی نیست که الکی واسه کسی کارانجام بده..خب بگو ببینم در مقابلش چی می خوای؟..
-از تو هیچی..ولی شاهین خان قراره واسه م یه کارایی انجام بده..یه جورایی میشه گفت پارتی بازی............چهره ی درهم و کنجکاوش رو که دیدم ادامه دادم: می خوای بدونی اون کار چیه درسته؟..
نگاهه مشکوکی به چشمانم انداخت..
-می دونی که من هنوز دست از انتقام بر نداشتم..هنوز نفر دهم رو پیدا نکردم..نمی دونم کیه؟..یا حتی دقیق کجاست؟..فقط می دونم برعکس تموم دخترایی که باهاشون رو به رو شدم این یکی جنسش فرق می کنه..یه مرد ِ..قرار شده شاهین خان واسه پیدا کردنش بهم کمک کنه..در مقابل منم جنساشو آب می کنم که این وسط رو کمکت حساب کردم..
--که اینطور..پس هر 9 نفر رو کشیدی وسط حالا رسیده به نفر دهم..دلربا چی؟..
- دلربا با بقیه تا حدی فرق داشت..اونطور که می خواستم نشوندمش سرجاش..بهش سخت نگرفتم چون کینه م ازش به اون شدت نبود که نسبت به نفرات قبل داشتم..ولی خب..هر عمل نادرستی جلوی چشم من یه تاوانی پشت سر خودش داره..نمی تونم ازش بگذرم..
-- پس قضیه ی مهمونی چیه؟..مگه نمیگی نشوندیش سرجاش؟..
- تا امروز فکر می کرد همینطوره..ولی اون دختر دست بردار نیست..این مهمونی هم دیدار آخر من ودلرباست..بعد از اون کاری می کنم که دیگه جرات نکنه حتی به سایه م نزدیک بشه..
خندید..از روی صندلی بلند شد..رو به روش ایستادم..
-- شک ندارم از پسش بر میای..هیچی نباشه زیر ِ دست ِ خودم تعلیم دیدی..فقط مراقب باش پدر دلربا ادم ساده ای نیست..به دخترش ضربه بزنی صدبرابر بدترش و به خودت بر می گردونه..
- فکر همه جاشو کردم..می دونی که این موضوع باید بین خودمون بمونه..کاملا مسکوت..از اینجا به بیرون نباید درز کنه..
به شونه م زد..
--خیالت راحت پسر..یه طرف قضیه منم..حاضر نیستم همچین ریسکی رو بکنم....تو اینجا باش من الان برمی گردم..
بعد از خارج شدن شایان روی مبل نشستم..
نگاهی اجمالی به اطراف انداختم..توی این اتاق هیچ دوربینی نصب نبود..اتاقی که فقط درش مکالمات محرمانه ی من وشایان رد و بدل می شد..
تخت..ست کامل مبل وصندلی..میز و آینه..میز کار و تابلوهای بزرگی که به روی دیوار نصب شده بود..
اتاق شخصی شایان اینجا نبود..تو اتاق شخصیش دوربین نصب کرده بود اما اینجا..به قول خودش محرمانه ست بنابراین نباید چیزی به بیرون درز کنه..
نگاهم به روی زمین افتاد..درست....
کنار تخت..
************************
«دلارام»
دل تو دلم نبود
که از اتاق بزنم بیرون..با شک دور و برمو نگاه کردم..انگار کسی نیست..حالا نمی دونستم کدوم طرف برم..
اینجا..توی این راهرو چندتا در بود که مطمئن نبودم همون اتاق باشه ..با این حال پشت در تک تکشون گوش وایسادم تا شاید یه چیزی بشنوم ولی ..هیچی نبود..
به سرم زد شاید تو اتاقای پایین باشن..
خواستم از پله ها برم پایین که یکی از محافظا جلوم سبز شد..با ترس نگاش کردم که با یه اخم گنده یه کم زل زد بهم بعدشم از کنارم رد شد..
نکبت..مردشورتو ببرن با اون چشمات که ادمو درسته قورت میدن..یه لحظه قلبم وایساد..
دیگه معطلش نکردم که به دومی بربخورم تند تند از پله ها رفتم پایین..جوری که وقتی رسیدم پایین به نفس نفس افتادم..
باز چشمم به جمال یکی از محافظا روشن شد که این یکی صد برابر خشن تر از نفر قبلی نگام می کرد..لباس ِ سرتاپا مشکی ..دستاشو رو هم گذاشته بود و گرفته بود جلوش..
--خانم کجا میرید؟..
تو دلم گفتم به تو چه؟..ولی متین جوابشو دادم:داشتم یه گشتی این اطراف می زدم..بهم گفته بودن اشکالی نداره..
--اقا الان مهمون دارن برید اتاقتون..
- مهمون آقا به من چه ربطی داره؟..
--برید تو اتاقتون خانم..اقا بفهمن اومدید پایین عصبانی میشن..بفرمایید..
و با دست به پله ها اشاره کرد..
ای تو اون روحت تو دیگه از کدوم گوری پیدات شد؟..
با لب و لوچه ی اویزون برگشتم و پشتمو بهش کردم..هر قدمی که بر می داشتم یه فحش ِ چرب وچیلی البته تو دلم، نثار شایان و ارسلان و محافظاش می کردم..
ولی خب از طرفی مطمئن شدم که آرشام و شایان تو یکی از اتاقای پایینن..
ارسلان که گفت ازادم بیام بیرون پس چرا این غول بیابونی جلومو گرفت؟!..
نامرد تا دم ِ در اتاقم باهام اومد تا مطمئن بشه میرم تو..
جلو در حرصم گرفت بهش توپیدم: دِ برو دیگه ..تو کار و بدبختی نداری؟..
اخماش جمع شد..درو باز کرد و اشاره کرد برم تو..
مرض تو جونت نرِغول..
اَکِه هی..
با اخم و تخم رفتم تو و قبل از اینکه درو ببنده خودم بستمش و با پا محکم کوبیدم بهش..صدای بلندش مو به تنم سیخ کرد..
باید صبر کنم..شاید پشت در باشه..یه 5 دقیقه ای صبر کردم..دیگه طاقتم طاق شد..
اینجا موندن اونم با علم بر اینکه آرشام اون پایینه داشت دیوونه م می کرد..
عقلم می گفت صبر کن نرو ولی دلم می گفت د ِ چرا معطلی دختر برو ببینش..
از ترسم اینبار با خودم مسابقه ی دو گذاشتم تا وقتی که خودمو رسوندم به راهروی طبقه ی پایین نفس کم اوردم..حتی چندبار نفس عمیق کشیدم ولی هنوزم نفس نفس می زدم..
صدای پا از پشت سر شنیدم..هول شدم..دنبال سورخ موش می گشتم که یکیشو پیدا کردم..سریع پشت ستون مخفی شدم..سوراخ نیست ولی از هیچی که بهتره..
سایه ش رو دیدم..یکی
از محافظا بود..مگه امروز اینجا چه خبره که این همه محافظ دارن تو خونه رژه میرن؟!..از شانسه منه خب..
همین که رد شد خواستم یه نفس راحت بکشم که صدای باز شدن در یکی از اتاقا رو شنیدم..تازه از ستون کنده شده بودم که باز خودمو چارچنگولی چسبوندم بهش..
سرک کشیدم تا ببینم کیه که دیدم شایان ِ..با لبخند از اتاق اومد بیرون ..خداروشکر ستون به اونطرف دید نداشت..یه جورایی سایه ی دیوار زیر نور چراغا که درست از رو به رو به اینطرف می تابید باعث شده بود سایه ی دیوارِ پشتیم بیافته رو من وقسمتی از ستون.. واسه همین منو تو خودش محو کرده بود..
دیدم که از راهرو رد شد و رفت تو سالن..هیجان زده نگاهمو به در همون اتاقی که شایان چند لحظه پیش از توش اومده بود بیرون دوختم..
پس آرشام اونجاست..یکی از محافظا کمی دورتر از من ایستاده بود..
لامصب برو رد کارت دیگه..اینجام جای ِ که وایسادی؟..
2،3 دقیقه طولش داد تا اینکه یه نفر صداش زد اونم رفت سمتش..
وای خداروشکر..
واسه دیدنش چقدر مصیبت باید بکشم..دلم پَر می زد واسه اون اتاق و کسی که بیش از اندازه دلتنگش بودم..
رفتم سمتش..لای در باز بود..به داخل سرک کشیدم..رو مبل نشسته بود..از پشت سر دیدمش..بوی ادکلن تلخش فضای اتاق رو پر کرده بود..
چشمامو لحظه ای بستم و عمیق نفس کشیدم..فداش بشم که بوشم مثل اخلاقش تلخ و سرده..
آروم رفتم تو..درو بستم..برنگشت..صداشو که شنیدم فهمیدم فک کرده شایان ِ..
-- راستی ارسلان کجاست؟..نکنه تا فهمیده من اومدم رفـ....
بی هوا زیر گوشش اروم گفتم:باور کنم که خودتی؟..
لرزشی که به تنش افتاد رو واضح به چشم دیدم..شوکه شده بود..
با کمی تأمل برگشت..چشم تو چشم هم شدیم..نگاه از هم نمی گرفتیم..
من که اگه اون لحظه دنیا رو هم بهم می دادن دو دستی پسش می زدم و فقط می گفتم زمان همینجا بایسته و یک ثانیه هم جلو نره..فقط من باشم و آرشام..
از جاش بلند شد..به سمتش خم شده بودم که صاف ایستادم..از نگاهش خیلی چیزا می خوندم..همونایی که مدتها منتظرش بودم..همونایی که تو گوشم فریاد می زدن آرشام هم مثل تو تموم این مدت دلتنگ بوده..
نگاهش مخمور بود..آروم..بدون اخم..عاری از سرما..گرما داشت..این نگاهی که درونش شیفتگی موج می زد به وجودم گرمایی ل*ذ*ت*ب*خ*ش می پاشید..
قدمای لرزونمو به طرفش برداشتم..سراپا اضطراب..ترس..هیجان..عشــق..
خدایا دارم دیوونه میشم..
دست راستش به نرمی رو بازوم قرار گرفت..
« س » سلام که رو زبونم جاری شد خودمو یه جای دیگه حس کردم..یه جایی دور از زمین..تو آسمون..جایی که ارزوم بود..
گرم بود..جایی که دوستش داشتم چون مملو از ارامش بود..خودمو تو حصار دستاش..میونه بازوهای نیرومندش حس کردم..
فقط خودم و آرشام رو می دیدم ..از یه فاصله ی نزدیک..خیلی نزدیک..اصلا فاصله ای بینمون نبود..من که حس نمی کردم..
هر چی که بود رو با ذره ذره ی وجودم به تن می کشیدم..دستام که بلوز مردونه ش رو تو خودشون مشت کرده بود..
به لباسش چنگ زدم..حلقه ی اشکی که تو چشمام جمع شده بود..سُر خورد..مسیرش رو پیدا کرد..در کسری از ثانیه گونه م خیس شد..از اشک..
بغضمو قورت دادم..گلوم درد گرفت..احساس خفگی کردم ولی جلوی خودمو گرفتم..
صداش به زیباترین شکل ممکن گوشم رو نوازش داد..
--دلارام..خوبی؟..
تو بغلش بودم..حاضرم نبودم ولش کنم..
خودمو محکم تر بهش فشار دادم..سرم رو سینه ش بود..صدای تپش های بلند قلبش تو گوشم می پیچید..خیلی بلند بود..زیر گوشم محکم می کوبید..
صدام
لرزید..
-خوبم...........
بابغض..
-نــه..
--چی نــه؟...........
و سرمو از روی سینه ش برداشت تا به چشمام نگاه کنه..
دیگه صدای قلبشو نشنیدم..بغضم شکست..ولی هق هقمو بند اوردم..لب پایینم رو گزیدم..چشمای سرخ از اشکمو دید..گونه ی خیسم..نگاه گرفته و دلتنگم..
-خوب نیستم..دلم تنگ شده بود..
مثل بچه ها اعتراف می کردم..به اینکه دلتنگش بودم..داشتم آتیش می گرفتم..چند لحظه تو صورتم زل زد..نگاهش تو چشمام می چرخید..
لباش لرزید..انگار حرفیو رو زبونش مزه مزه می کرد..ولی نمی زد..لب باز کرد..ولی خیلی زود بستش..
چرا نمی گفت؟..
چرا سکوت می کرد؟..
نمی بینه؟..
حالمو نمی بینه؟..
بگو آرشام..تو هم یه چیزی بگو..بذار آروم بگیرم..
صدای قدم هایی رو شنیدم که هر لحظه به در نزدیک تر می شد..
آرشام منو از خودش جدا کرد..نگران اطراف رو از نظر گذروند..دستم تو دستش بود..هنوز گریه می کردم ولی بی صدا..هنوزم نگاش می کردم..عین خیالم نبود که یکی داره میاد تو اتاق..ولی اون دنبال راهی بود تا منو مخفی کنه..
کمدی که تو اتاق بود..منو برد سمتش و مجبورم کرد برم تو..نخواستم ولی در آخرین لحظه هولم داد و زیر لب گفت: برو تو جیکتم در نیاد..تا وقتی نگفتم پاتم بیرون نمیذاری دلارام..فهمیدی؟..
با تکون دادن سرم جوابشو دادم..تند درو بست و دیگه نفهمیدم چی شد..فقط صدای باز و بسته شدن در اتاق و بعد هم صدای شایان رو شنیدم..
-- اگه بمونی ترتیب یه سور و سات ِ حسابی رو میدم..
-نه دیگه باید برم..
--بسیار خب..امشب که میای؟..
صداشو نشنیدم..این تو هوا کم بود..نمی تونستم راحت نفس بکشم..
-شاید..خواستم بیام خبرشو بهت میدم..
-- پیشنهادم اینه که حتما بیای..یه کاری باهات دارم..
-چه کاری؟!..
-- شب بیا مفصل درموردش حرف می زنیم..
*********************
«آرشام»
نفس زنان در آپارتمان رو باز کردم..یکی از محافظا که نمی دونست من پشت درم جلوم ایستاد..با کف دست زدم تخت سینه ش ..
به طرف اتاقی که بچه ها مشغول بودن دویدم..
کیوان_ چی شده چه خبره؟..چرا هول شدی؟..
گوشی رو از روی میز برداشتم..در حالی که اونو روی گوشم میذاشتم به سهایی که پشت مانیتور بود اشاره کردم..صدا از روی اسپیکرها قطع شد..
چند بار اسمشو صدا زدم..امیدوار بودم شنود و روشن کرده باشه..صدای سوت بلندی که تو گوشم پیچید باعث شد اخمامو جمع کنم و گوشی رو کمی از گوشم فاصله بدم..
صداشو شنیدم..ولی خیلی آروم ..انگار هنوز ..
-دلارام کجایی؟..
گرفته و اروم گفت: می خواستی کجا باشم؟..آرشام دارم خفه میشم..اینجا هیچ هوایی واسه نفس کشیدن نیست..چکار کنم؟..
- آروم باش..بهت میگم چکار کنی..فقط سرفه نکن..ممکنه بفهمه اونجایی..آب دهنتو مرتب قورت بده..دستاتو مشت کن و بگیر جلوی
دهنت..خیلی اروم نفس بکش..سعی کن نترسی..
--همینکارو کردم..دستام شده کاسه ی اکسیژن..
تو صدای ارومش خنده موج می زد..لبخندی که اگه به موقع جلوش رو نگرفته بودم رو لبام جای می گرفت از نگاه تیزبین کیوان دور نموند..
تازه فهمیدم کجام..به کل فراموش کرده بودم بین بچه های گروه هستم و نباید خودمو این همه دستپاچه نشون بدم..
صدام جدی شد..مثل همیشه..
- اونجا اتاق شایان ِ..معلوم نیست کی میاد بیرون..یه جوری می کشونمش بیرون..هر وقت بهت خبر دادم سریع از اتاق خارج شو..شنیدی چی گفتم؟..
-- باشه..فقط تو رو خدا زودتر..
گوشی رو از روی گوشم برداشتم..رو به کیوان کردم و با اخم جواب لبخندش رو دادم..
-توی این موقعیت داری به چی می خندی؟..زود زنگ بزن به یکی از بچه ها که تو باغ داره کشیک میده بگو یه جوری شایان رو از اتاقش بکشه بیرون..تاکید کن که حتما بیارش تو باغ..
با خنده ای که سعی داشت اونو از من مخفی کنه سر تکان داد و موبایلشو در آورد..بعد از تماس هدفون رو روی گوشم گذاشتم..
صداشون رو واضح نمی شنیدم ولی از هیچی بهتر بود..
-- قربان پشت ویلا بچه ها سر و صدا شنیدن..
شایان_ یعنی چی؟..چه سر و صدایی؟..
-- فکر کنم خودتون ببینید بهتر باشه..
--خیلی خب بریم..پس شماها اونجا چه غلطی می کنید؟..پول یامفت میدم بهتون که.........
و صدای بسته شدن در..
-- آرشام..صدامو می شنوی؟..
- می شنوم..یه کم صبر کن ..دوربینای تو سالن توسط ما هک شدن شایان باید از ویلا بره بیرون..وقتی بهت گفتم بیا..
شایان از ویلا خارج شد ..به دلارام گفتم که می تونه بیاد بیرون..رو پله ها یکی از محافظا بهش گیر داد..ولی دلارام هم دختر زرنگی بود..
وقتی مطمئن شدم که رسیده تو اتاقش نفسموعمیق بیرون دادم..تمام مدت کیوان حرکاتم رو زیر نظر داشت..
گوشی رو که یه جورایی پرت کردم رو میز خم شد و زیر گوشم گفت: تو هم که از دست رفتی..به جمع عاشقای بی دل خوش اومدی آرشام خان..
خواستم اخم کنم،مثل همیشه..
ولی .........
به طرف پنجره رفتم..دستمو بردم تو جیب شلوارم ..اوردمش بیرون و با اخم کمرنگی نگاهش کردم..
این تو خونه ی شایان چکار می کرد؟..اونم زیر تخت..همون موقع که تو اتاق بودم گوشه ش رو از زیر رو تختی دیدم..خوب می شناختمش..
خیلی وقته گمش کردم..ولی حالا ..اونو تو خونه ی شایان پیدا کردم..اصلا سر در نمیارم..
یه لحظه به دلارام شک کردم..اینکه شاید کار اون باشه..ولی نه..این امکان نداره..من این دفترچه رو مدت هاست گم کردم..حتی قبل از آشنایی با این دختر..پس....
کیوان_ به چی فکر می کنی؟..
دفترچه رو گذاشتم تو جیبم..جوابش رو ندادم..
بعد از مکث کوتاهی گفت: دیدیش؟..
سرمو به نشونه ی مثبت تکان دادم..
-- خب..حالش چطور بود؟..
کلافه به
موهام دست کشیدم..پشت گردنم رو ماساژ دادم..
-نمی دونم..
--نمی دونی؟!..
- بس کن کیوان..
ساکت شد..از اتاق بیرون رفتم..کمی بعد صداشو از پشت سر شنیدم..
-- تا الان همه چیز خوب پیش رفته؟..منظورم شایان ِ..
-قراره باز شب برم اونجا..
رو به روم ایستاد..
-- چی داری میگی؟..اینکه جزو نقشه نبود..
- می دونم..ولی باید برم..
-- آرشام داری چکار می کنی؟..نذار همه چیز بهم بریزه..اون عوضیا رو به شک ننداز..
رو بهش با تشر گفتم: لازم نکرده تو بگی چکار کنم و چکار نکنم..دیگه نمی خوام چیزی بشنوم..
خواستم از کنارش رد شم که دستشو گذاشت رو شونه م..
--آرشام صبر کن..می دونم همه ی اینا به خاطر دلارامه..ولی تو از اول باید فکر اینجاشو می کردی..
- منظور؟..
-- تو نگرانه دلارامی اینو خوب می فهمم..نمی خوای تنهاش بذاری..ولی دیگه چیزی نمونده ..تا پیروزی چند قدم بیشتر فاصله نداریم..
داد زدم و کلافه مشتمو جلوش گرفتم..
- نمی تونم ..اینو بفهم..امروز اونجا نبودی تا ببینی اون.........
-- اون چی؟..چرا چیزی نمیگی؟..اره می دونم اونم تو وضعیت خوبی نیست..ولی با رضایت خودش وارد این بازی شد..هم من، هم تو واسه اینکه به اینجا برسیم خیلی تلاش کردیم..نذار به هدر بره..
با عصبانیت یقه ش رو تو چنگ گرفتم..
-بهت گفتم حق نداری به من امر و نهی کنی..خودم بهتر می دونم که باید چکار کنم ..بشین سر جات و حرف اضافه نزن..
با حرص دستمو پس زد..
--من حالتو می فهمم..اینو هم می دونم که تو قبل از عمل اول خوب فکر می کنی..ولی چون خودمم این راهو رفتم می دونم تو بیشتر مواقع مجبور میشی چشماتو ببندی..آرشام با چشم بسته نمی تونی راهتو پیدا کنی..به بن بست می خوری پسر چرا نمی خوای اینو بفهمی؟..
- من امشب میرم خونه ی شایان..باید بفهمم حرف حسابش چیه..قضیه ی مهمونی رو حل کردم..همه چیز طبق نقشه داره پیش میره پس تو حرص ِ چی رو داری می زنی؟..
--من حرص چیزی رو نمی زنم..فقط میگم به خاطر دلارام مجبور میشی خیلی کارا رو برخلاف میلت انجام بدی..بذار همه چیز اروم پیش بره..اگه شک کنن کار همه مون تمومه..
-همه ی اینا رو می دونم..تو هم خوب می دونی که من اگه تصمیم بگیرم کاری رو انجام بدم حتی اگه تا پای جونمم باشه اون کارو عملیش می کنم..پس دیگه ادامه نده..
نفس عمیق کشید..چشماشو بست..کلافه گفت: امیدوارم همونطورکه میگی همه چیز خوب و حساب شده پیش بره.........
نگام کرد.........
-- فقط مراقب باش داری چکار می کنی..خودمم قبلا این مسیر رو طی کردم دارم بـ....
-بس کن کیوان..من به ارومی تو نیستم..من آرشامم..نمی تونم ساکت بشینم..
به طرف در قدم برداشتم.............
-میرم شرکت..از اونورم یه سر به خونه می زنم..شب می بینمت..
بدون اینکه منتظر جواب باشم از
611 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد